tag:blogger.com,1999:blog-14314658344245166842024-03-19T07:55:23.394+03:30آمپول زدناین وبلاگ در مورد علاقه مندی به تزریق آمپول یا تماشای آن است
This weblog is about having interests in giving injections or watching it.Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.comBlogger38125tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-56002184508836266092013-08-12T19:15:00.002+04:302013-08-12T19:15:54.434+04:30یک کلیپ عالییییی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dwWbls6KxGQRLJpELPEKU8oMdlUFh-MJJdmZOCkfuFOa7BQM_ZkymC7I_4xkOuzwRR0n15xDeGDu12GNA4NVg' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک کلیپ خیلی عالی....</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با تشکر از دوستی که لینکش رو داد به من</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تینا</div>
</div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com619tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-77276403763503553022013-07-25T18:56:00.002+04:302013-08-07T12:24:55.896+04:30داستانهای جدید- سری 1<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
</w:Compatibility>
<w:BrowserLevel>MicrosoftInternetExplorer4</w:BrowserLevel>
</w:WordDocument>
</xml><![endif]--></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" LatentStyleCount="156">
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin:0cm;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:"Times New Roman";
mso-ansi-language:#0400;
mso-fareast-language:#0400;
mso-bidi-language:#0400;}
</style>
<![endif]-->
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">میخوام از امروز
ماجراهای جدیدی رو از آمپول زدن براتون بنویسم. من یک دخترخاله دارم به اسم سمیرا
که الان 16 سالشه و از سن 10 سالگی مثل من و خواهرش دچار سینوزیت حاد شده و دکترا
هم برای کنترل عفونت و چیزای دیگه معمولاً براش آمپول آنتی بیوتیک تجویز میکنن.
تقریباً هر 2 هفته یک بار یک جفت آمپول زیبای پنی سیلین تو دو طرف باسن گرد و
قلمبه و طاقچه اش تزریق میشه. بعضی اوقات به خاطر مشکلات دیگه همراه اونها داروهای
دیگه هم باید تزریق کنه. بیشترین تعدادی که تاحالا تو یک نوبت تو دوتا عضله باسنش
تزریق کردن 6 تا آمپول 5 میلی بوده. با اینکه خیلی زیاد بهش آمپول میزنن ولی
همچنان وحشت داره و گریه و جیغش همیشه به راهه. موقع تزریق از شدت ترس همیشه باسن
خودش رو سفت میکنه که باعث میشه هم دردش خیلی زیاد تر میشه و هم مایع داخل سرنگ به
سختی داخل عضله تخلیه میشه. این موضوع باعث شده باباش که خیلی هم بد اخلاقه، اون
رو هرجائی واسه تزریق نبره. فقط یک کلینیک قدیمی تو محله قلهک میبرش پیش یکی از
دوستانش که آمپولزن هستش. اون کلینیک خیلی قدیمی و ترسناکه (من اونجا تو بچه گی
زیاد رفتم و آمپول خوردم) دو تا اتاق تزریقات داره که یکیش فقط تخت داره و پرده
نداره و بیشتر برای تزریقات کودکان یا تزریق سرم استفاده میشه. از وقتی من یادمه
یک آقای تزریقاتی داشت که آمپول همه رو اون میزد و خیلی هم بد میزد. مثلاً اصلاً
صبر نمی کنه عضله شل بشه و یکدفعه سوزن رو میکنه تو باسن و در عرض 3 ثانیه پنی
سیلین رو خالی می کنه. ولی تخصص داره تو زدن آمپول های سخت و تعداد زیاد. برای
همین هم همیشه بابای سمیرا میبرش اونجا و ایشون هم با مهارت خاصی بدون توجه به
گریه و جیغ سمیرا آمپول ها رو تو باسنش تزریق میکنه. باباش مثل بابای من روش
"دولا کردن" رو بجای خوابیدن روی تخت موقع تزریق استفاده میکنه. یعنی
هیچ وقت سمیرا رو نمیخوابونه روی تخت. بجاش خودش میشینه روی تخت و سمیرا رو دولا
میکنه و میگیره، طوری که سرش و نیم تنه بالاش روی تخت باشه و نوک پاهاش رو زمین و
بطور 90 درجه خم باشه. این کار باعث میشه عضلات باسنش کشیده شده باشن و کمتر بتونه
سفت کنه در ضمن آقای تزریقاتی در مواقعی که تعداد آمپول ها زیاده میتونه داخل عضله
بالای باسنش هم تزریق کنه. چون باسنش قلمبه و طاقچه ای هست و عضله قمبل خوبی داره.
در ضمن این آقای آمپولزن به نظر من خودش یک مقداری فتیش داره چون اولاً از ور رفتن
و مالیدن باسن درشت سمیرا موقع آمپول زدن کم نمیزاره و دوماً آمپول رو خیلی خاص و
دردناک میزنه و خودشم از این کار حال میکنه!</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">ماجرایی که میخوام
تعریف کنم مال زمانیه که سمیرا 14 سالش بود و حسابی مریض شده بود. از مدرسه زنگ
زدن خونشون که سمیرا حالش خوب نیست و بیاین ببرینش. من اون زمان خونه اونها پیش
سمانه خواهر سمیرا که هم سن منه بودم. باباش رو به سمانه گفت بیا بریم سمیرا حالش
بده از مدرسه ببریمش دکتر. من هم باهاشون رفتم. سمیرا حالش واقعاً خراب بود و
حسابی تب داشت. بردیمش پیش دکتری که همیشه اونجا میبرنش تو همون کلینیک قدیمی
نزدیک خونشون. مطب دکتر خلوت بود و ما سریع رفتیم داخل. دکتر بعد معاینه کامل
سمیرا رفت پشت میزش و مشغول نوشتن نسخه شد. در حالی که نسخه می نوشت با صدای آرومی
توضیح هم میداد:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- 4 تا پنی سیلین
مینویسم... 633... 2 تا رو همین الان بدین آقای کوهی (تزریقاتی اونجا) براش تزریق
عمیق عضلانی کنه. 2 تا ویتامین سی تزریقی هم می نویسم اونها رو هم امروز بزنه.
فردا هم 2 تا پنی سیلین باقی مونده رو تزریق کنید. </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">جمله "تزریق
عمیق عضلانی" رو با مکث خاصی گفت. سمیرا مثل محکومی که حکمش خونده میشه رنگش
پرید. 4 تا آمپول بزرگ در انتظار فرو رفتن و تخلیه شدن داخل باسن ناز و تپلش بود،
2 تا هم برای فردا. وقتی از مطب اومدیم بیرون بابای سمیرا بلافاصله رفت تا داروها
رو از داروخانه بگیره و بیاد و ما تو این فاصله تو سالن انتظار نشستیم. وقتی برگشت
با کیسه داروها رفتیم داخل اتاق تزریقات. کسی نبود و آقای کوهی داشت مجله می خوند.
با دیدن ما بلند شد و با بابای سمیرا سلام علیک کرد. باباش آمپولها رو داد بهش و
گفت:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- لطفاً زحمت تزریق
این 4 تا آمپول رو بکش.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- زحمتی نیست!
لیدوکائین نداریم ها. مثل همیشه بدون بی حسی بزنم؟</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- بزن! اگه داشتین
هم میگفتم بدون بی حسی بزنی. ضرر داره.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">آقای کوهی به سمیرا
با لبخند نگاهی انداخت و بعد پنی سیلین اول رو از کیسه در آورد. مسئول داروخانه با
خودکار روی شیشه پودر نوشته بود "عمیق عضلانی". و در حالی که شیشه پودر
پنی سیلین رو نگاه میکرد گفت:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- به به چه پنی
سیلین خوشگلی! </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">بعد سرنگ اول رو از کاورش
خارج کرد و مشغول آماده کردن اولین آمپول شد. تمام مراحل آماده کردن رو جلوی چشم
سمیرا که به شدت استرس داشت انجام داد. سوزن رو گذاشت سر سرنگ پر از مایع سفید و
بعد کاور سوزن رو برداشت و چند تا تلنگر بهش زد و یک کمی پدالش رو فشار داد تا
هوای داخلش خارج بشه. یکی دو قطره هم از مایع سفید رنگ از سوزن ریخت بیرون. این
همون چیزی بود که قرار بود داخل عضله باسنش فرو بره و با درد خیلی زیاد تخلیه بشه.
آقای کوهی یک تکه پنبه آغشته به الکل هم برداشت و رو به بابای سمیرا گفت:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- آمادش کن اولی رو تزریق کنم.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">سمیرا مانتو و شلوار
خاکستری مدرسه تنش بود با مقنعه سفید. باباش اول پرده جلوی تخت رو جمع کرد و خودش
نشست رو تخت تزریق. به سمیرا اشاره کرد که بیاد جلو و بین پاهای باباش بایسته. بعد
با دست طوری خمش کرد که باسنش دقیقاً روی پای باباش بود و سرش روی تخت. بعد هم یک
کمی کشیدش بالاتر که روش بیشتر مسلط باشه. اینکار باعث شد پاهای سمیرا که تا اون
موقع روی زمین بود، بیاد بالاتر و دیگه روی زمین نباشه. بعد با یک حرکت سریع شلوار
کشی و شورت سمیرا رو تا زیر باسنش آورد پائین. با این کار تقریباً کل باسن سفید و
تپلش لخت شد. روی سطح پوستش پر از کرک های خیلی ریز بود که تو نور لامپ بالای
سرشون دیده میشد. آقای کوهی با پنبه روی سطح لمبه راست باسن سمیرا رو ضد افونی
کرد. درست در قسمت خارجی باسن که آمپول ها رو اونجا تزریق می کنند. زیر نور اون
قسمتی از باسنش که الکلی شده بود برق میزد. با دستش مثل بادبزن چند تا حرکت داد تا
الکل خشک شد. سمیرا هیچ صدائی ازش شنیده نمیشد. آقای کوهی با دست چپش همون قسمت از
باسن سمیرا رو بین انگشت شست و اشاره گرفت و کمی جمع کرد. بعد سوزن سرنگ رو گذاشت
روی اون قسمت و با یک فشار تا انتها داخل باسنش فرو برد. به محض ورود سوزن داخل عضله،
باسن سمیرا یک انقباض شدید داد و پاهاش هم کمی تکون خورد و بدون اینکه گریه کنه
فقط با بغض بلند گفت آآآآآییییییی! کوهی اول پدال رو یک کمی به سمت بالا کشید و
بعد با شست شروع به فشار دادن و خالی کردن مایع سفید داخل عضله باسن سمیرا کرد.
سمیرا که باسنش رو سفت گرفته بود با ورود اولین سی سی از مایع سفید داخل عضله جیغش
رفت هوا و گریه افتاد. ولی کوهی اصلاً براش مهم نبود که سمیرا جیغ بزنه! با سرعت و
بطور یک نواختی با فشار و قدرت زیاد در عرض 10 ثانیه کل آمپول رو داخل باسنش تزریق
کرد. سمیرا از شدت درد بلند بلند گریه می کرد. آمپول اول که تا قطره آخر تزریق شد،
یک مکث 5 ثانیه ای کرد و سوزن رو آروم از باسنش کشید بیرون. پوست باسنش دور سوزن
کشیده میشد به سمت بالا و صحنه جالبی رو بوجود می آورد. بعد پنبه رو محکم روی جای
تزریق فشار داد و کمی مالید. در واقع بابای سمیرا چون میدونه دخترش همیشه موقع
تزریق باسنش رو سفت میکنه، میارش اینجا. چون آقای کوهی خیلی قویه و میتونه پنی
سیلین رو با زور تو عضله سفت خالی کنه. اگر واسه شما هم پیش اومده باشه میدونید که
اگر کسی خیلی باسنش رو سفت بگیره نمیشه داخلش پنی سیلین تزریق کرد. اصلاً پدال
سرنگ پائین نمیره! انگار جلو راهش مانع وجود داره. ولی کوهی با زور این کار رو
میکنه و اصلاً هم دلش به رحم نمیاد. در واقع اصلاً سعی نمیکنه آمپول درد نداشته
باشه! اعتقاد داره آمپول درد داره و کسی هم که داره میخوره باید این رو بدونه. بعد
از تزریق اولین پنی سیلین آقای کوهی سریعاً رفت که دومی رو آماده کنه. تو این مدت
سمیرا تو همون حالت دولا با باسن کامل لخت بین پاهای باباش بود و کمی هم گریه می
کرد، در ضمن سرش رو هم کمی چرخونده بود و آماده شدن آمپول دوم رو تماشا می کرد.
باباش هم با پنبه جای تزریق رو می مالید. وقتی آمپول دوم آماده شد، آقای کوهی بدون
اینکه حرفی بزنه با پنبه و سرنگ اومد سمت سمیرا که باسن لختش رو به بالا بود.
اینبار برای اینکه از سفتی باسنش کم کنه، قبل از الکل زدن، لمبر چپ باسنش رو کامل
با دست گرفت و چند تا فشار داد. وقتی این کار رو میکرد بدون اینکه ملاحظه کنه با
گستاخی تمام لمبر باسن سمیرا رو کامل فشرده میکرد و من میتونستم سوراخ باسن سمیرا
و انگشت شست کوهی رو که تقریباً کنار اون بود و گرما و حرارتش رو احساس میکرد،
ببینم. بعد از چند بار فشار دادن، الکل رو روی باسنش کشید و دوباره باسنش رو بین
انگشتهاش گرفت و بدون هیچ مکثی سوزن رو تا انتها محکم فرو کرد داخل عضله. عکس
العمل سمیرا مثل دفعه قبل بود. یک انقباض شدید تو باسن و گریه کردن با صدای آی آی.
آقای کوهی دوباره مثل اولی آمپول رو بدون وقفه و با فشار تو باسن سمیرا که خیلی هم
شل نبود، خالی کرد. سطح مایع سفید هرچی پائینتر میرفت، گریه سمیرا بلندتر میشد.
وقتی دومی کامل تزریق شد، با پشت دست چپش که آزاد بود، به بالا و سمت چپ محل فرو
رفتن سوزن، چند تا ضربه ظریف زد که شپ شپ صدا داد و باعث شد تو باسن سمیرا با هر
ضربه یک موج کوچیک ایجاد بشه. سوزن دومی رو هم با طمانینه و خیلی آروم از باسنش
خارج کرد و باز هم پوستش با سوزن کش اومد. سمیرا گریه می کرد و باباش هم با 2 تا
انگشت پنبه ها رو روی باسنش فشار داده بود. آقای کوهی بلافاصله رفت به طرف میزش و
مشغول آماده کردن سرنگ های ویتامین سی شد. در عرض 2 دقیقه جفت سرنگ ها آماده و روی
میزش بودند. تو این مدت هم باسن لخت سمیرا با 2 تا پنبه روش داشت هوا می خورد. چون
هر دو طرف باسنش آمپول خورده بود همه میدونستیم که این دو تا آمپول بزرگ و دردناک
رو قراره که تو طاقچه باسنش خالی کنه که خیلی دردش بیشتر از قسمت خارجی باسن هستش.
آقای کوهی این کار رو فقط برای کسائی میکرد که باسنشون طاقچه ای هست. یعنی عضله
بالایی باسنشون بزرگ و گوشتالو هست که در مورد سمیرا حتی تو سن 14 سالگی طاقچه ای
بودن باسنش کاملاً جلب توجه میکرد. </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">آقای کوهی با 2 تا
سرنگ بزرگ بی رنگ و 2 تا پنبه به طرف سمیرا اومد و به باباش گفت:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- یک کمی بیارش
پائینتر، پاهاتم دور پاهاش قلاب کن محکم بگیرش</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">باباش سمیرا رو که
کشیده بود بالاتر یک کمی آوردش پائین تا همونطور که دولا بود نوک پاهاش روی زمین
قرار بگیره و قمبل باسنش جلوی آقای کوهی قرار بگیره. بعد پاهای خودش رو دور پاهای
نیمه آویزان سمیرا قلاب کرد که محکم بگیرش تا تکون نخوره. این کار پاهای سمیرا رو
کمی بیشتر بست و باسنش قلمبه تر شد. من کاملاً میدونستم الانه که چه اتفاقی
بیوفته... آقای کوهی با الکل سمت راست باسن سمیرا رو دقیقاً روی برجستگی عضله
بالائی تمیز کرد و با انگشت چند بار فشار داد. بعد روکش سوزن رو برداشت و با آرامش
خاصی اون رو بطور عمودی از بالا روی قمبل سمیرا گذاشت و تا ته فرو کرد. باسن سمیرا
تکون خفیفی خورد چون باباش خیلی محکم گرفته بودش و یک ااااوووویییی بلند گفت. به
محض فرو رفتن سوزن پدالش با تمام زور فشار داده شد و 5 میلی لیتر مایع بی رنگ در
عرض 3 ثانیه داخل عضله قمبلش پمپ شد. سمیرا از شدت درد یکدفعه صدای گریه اش قطع شد
و خیلی بلند گفت آآآآآییییییییییییی آآآآآییییییییییی و باسنش اومد بالا و سعی کرد
پاهاش رو تکون بده. بعدش هم گریه ی شدیدی رو شروع کرد. کوهی سوزن سرنگ رو نزدیک 10
ثانیه بعد از خالی کردن اون، توی باسن سمیرا نگه داشت. چون ممکن بود اگه سریع در
بیاره بخاطر تزریق سریع و جذب نشدن از سوراخ روی پوستش بزنه بیرون. این کاری بود
که همیشه میکرد حتی در مورد ما و زمانی که بجه بودیم، چند بار که شاهد آمپول زدنش
به سمانه بودم، بعد از تزریق سریع چند ثانیه سوزن رو از باسن سمانه در نمی آورد تا
مایع تزریق شده جای خودش رو باز کنه. این بار هم خیلی آروم سوزن رو در آورد و پنبه
رو فشار داد. بلافاصله و در حالی که گریه شدید سمیرا کم نشده بود سمت چپ رو متقارن
با قبلی پنبه کشید و در حالی که میگفت این آخریشه سوزن رو بدون هیچ مکثی داخل
باسنش فرو کرد. باسن سمیرا تا بیاد تکون بخوره کل مایع داخل سرنگ پمپ شد تو عضله
سفت بالای باسنش. سمیرا دوباره باسنش رو از شدت درد آورد بالا و گریه اش با اوی
اوی گفتن بلند قاطی شد. دوباره 10 ثانیه صبر و بعد سوزن رو کشید بیرون. با پنبه
روی محل تزریق رو فشار داد و بعد سرنگهای خالی رو برداشت و برد سمت میزش. بعد رو
به بابای سمیرا گفت:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- 2 دقیقه نگهش دار
حالش جا بیاد بعد بلندش کن.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">باباش یک کمی جال
آمپول ها رو مالید و بعد شلوار و شورت سمیرا رو کشید سر جاش. سمیرا همچنان گریه می
کرد. بعدش هم کمکش کرد بایسته. سمیرا با دوتا دست روی باسنش گذاشته بود و در حالی
که صورتش پر از اشک بود باسنش رو میمالید. آقای کوهی بدون اینکه به سمیرا نگاه کنه
به باباش گفت:</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">- فردا عصر بیارش
اون 2 تا پنی سیلین باقی مونده رو هم براش بزنم. امشب هم براش کمپرس بزارید.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">بابای سمیرا هم گفت
باشه میارمش و سمیرا رو در حالی که هنوز گریه اش قطع نشده بود لنگان لنگان به سمت
در هدایت کرد. </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">فرداش من دیگه
باهاشون نبودم ولی سمانه تعریف کرد که چطوری آقای کوهی دوباره 2 تا پنی سیلین رو
داخل طاقچه های باسن سمیرا تزریق کرده.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">تو داستانهای بعدی
بقیه خاطراتم از آمپولهای سمیرا تا سن الانش رو تعریف خواهم کرد.</span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">
<span style="font-family: Tahoma; font-size: small;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">تینا</span></span></div>
</div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com55tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-38969536921265643872013-07-04T18:09:00.002+04:302013-07-04T18:09:34.784+04:30آمپول زدن به زور<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dwxDIUXiQa9w_mu13sNIVou1_rBoUEBewAcJlB8-pW0K20ZYaK3jfdMVGH4G8SIxZnLREWYLQXyU958uy9bfA' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br /></div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com28tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-62460534473721017102013-06-30T14:47:00.001+04:302013-06-30T14:47:44.760+04:30آمپول زدن روی پیشخوان مغازه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dyt8NT89N2WmmvXE0n4hmdbwdG1NjiBWGDswMQT3tekanL9kV1IlFY68kBnnr8HIp-RI0X7jt-rPHaKE1-TsQ' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br /></div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-3336187471603370632013-03-14T16:07:00.002+03:302013-03-14T16:07:36.912+03:30کبودی تزریق پنی سیلین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiagVK5vWJRHUXlJqkr3mwFGuttJiMUbIZ2dCTXP30qApWoYu8h9PTEpf9nxczgY0Egm3fFOo-OXX5cm3lLAU7aA_OfWMXEsth5JPMK3T5tLjUV8IJk8YiD5Ms-G-4d6xKtU9D_NY8JtrZo/s1600/shot1.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiagVK5vWJRHUXlJqkr3mwFGuttJiMUbIZ2dCTXP30qApWoYu8h9PTEpf9nxczgY0Egm3fFOo-OXX5cm3lLAU7aA_OfWMXEsth5JPMK3T5tLjUV8IJk8YiD5Ms-G-4d6xKtU9D_NY8JtrZo/s320/shot1.jpg" width="239" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiBWzInjKq9Xsn8Q4BeD2szy37BIhxHPBgzWDOvZXHIsG08omLddXCZF2J17aL-vU0lQd949ebjesXNtRfovxDHyZKbO1wJcXfwfgW5lvHKqkMXIGA8XlIQ2-XuGUOjx1_9sr5Zo5jyktnF/s1600/shot3.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiBWzInjKq9Xsn8Q4BeD2szy37BIhxHPBgzWDOvZXHIsG08omLddXCZF2J17aL-vU0lQd949ebjesXNtRfovxDHyZKbO1wJcXfwfgW5lvHKqkMXIGA8XlIQ2-XuGUOjx1_9sr5Zo5jyktnF/s320/shot3.jpg" width="320" /></a></div>
<br /></div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com69tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-67414373353980876952012-12-27T13:52:00.001+03:302012-12-27T13:52:21.534+03:30پیدا کردن محل مناسب برای تزریق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjLaou9SzGW7a6weVPz1qV2eTf6OSMGtzijgY811JO7bPsgFJv1jlbE_Y3KEu_yRhImC9RlTxAEvKfbML_EmTnTCArV22jrMDmeZolT52oWIP0e7e89jtzHMTpf9nVHaV64iyiYjaIrCJUt/s1600/penicillin.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="331" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjLaou9SzGW7a6weVPz1qV2eTf6OSMGtzijgY811JO7bPsgFJv1jlbE_Y3KEu_yRhImC9RlTxAEvKfbML_EmTnTCArV22jrMDmeZolT52oWIP0e7e89jtzHMTpf9nVHaV64iyiYjaIrCJUt/s640/penicillin.jpg" width="640" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
...</div>
</div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com76tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-5341593639317867602012-11-12T19:26:00.002+03:302012-11-12T19:26:49.523+03:30گول خوردن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
</w:Compatibility>
<w:BrowserLevel>MicrosoftInternetExplorer4</w:BrowserLevel>
</w:WordDocument>
</xml><![endif]--></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" LatentStyleCount="156">
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin:0cm;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:"Times New Roman";
mso-ansi-language:#0400;
mso-fareast-language:#0400;
mso-bidi-language:#0400;}
</style>
<![endif]-->
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">وقتی 9
سالم بود یک بار بخاطر سینوزیت با بابام رفتیم دکتر. دکتری که رفتیم پیشش نزدیک
خونه ما مطب داشت و خیلی بد اخلاق هم بود و من کلاً ازش می ترسیدم ضمن اینکه اون
موقع ها دکترها تا مریض میشدی بهت چندتا پنی سیلین میدادن و من هم بخاطر این موضوع
از دکتر رفتن متنفر بودم ولی به زور بابا و مامانم مجبور بودم که برم. بعد از نیم
ساعت که نوبت ما شد بابام دستم رو گرفت و رفتیم داخل. داخل اتاق یک تخت معاینه و 2
تا صندلی بود که ما روی صندلی نزدیک میز دکتر نشستیم و دکتر بعد از توضیحات بابام
من رو معاینه کرد. بعد از معاینه بدون اینکه حرفی بزنه رفت به سمت قفسه ای که داخل
اتاقش بود و یک سرنگ 5 میل با یک شیشه پودر پنی سیلین برداشت و یک شیشه آب مقطر هم
شکوند و گذاشت رو میزش. من که داشتم از ترس زهره ترک میشدم به بابام با نگرانی
اشاره کردم ولی بابام بدون اینکه چیزی بگه حالیم کرد که مال تو نیست! دکتر با
خونسردی سرنگ رو با آب مقطر پر کرد و داخل شیشه پودر خالی کرد و تکون داد. همه این
کارها بدون حتی یک کلمه حرف انجام شد. بعد هم همه محتویات شیشه رو کشید توی سرنگ و
همون سوزن رو با درپوشش گذاشت روش و آمپول آماده تزریق رو گذاشت روی میزش. سرنگ 5
میل پر از مایع سفید پنی سیلین. حتی نگاه کردن بهش هم دلم رو میلرزوند. باز بدون
اینکه چیزی بگه شروع کرد به نوشتن نسخه برای من. وقتی نوشتن نسخه تموم شد از پشت
میزش بلند شد و از تو کشوی میزش یک شیشه کوچیک الکل سفید و پنبه برداشت و پنبه رو
الکلی کرد و همزمان به بابام اشاره کرد و گفت "دمرو بخوابونیدش"! من
تازه فهمیدم که قضیه چیه ولی تا اومدم به خودم بجنبم بابام من رو روی زانوی خودش
دمر کرده بود و با یک دستش روی کمرم رو گرفته بود و با دست دیگه پائین باسنم رو
محکم نگه داشته بود. من از ترس گریه م گرفته بود ولی دکتر با خونسردی سرنگ آماده
رو برداشت و در پوش سوزن رو در آورد. بابام هم با خونسردی و بدون هیچ حرفی دامنم
رو زد بالا و جوراب شلواری و شورتم رو با هم تا جائی که فکر میکرد لازمه پائین
آورد و با همون دستش نگه داشت. از کنار دست بابام دکتر رو دیدم که سرنگ رو هواگیری
کرد و یک کمی از مایع داخل سرنگ رو پاشید بیرون و بعدش خیلی آروم پنبه الکلی رو
روی باسنم کشید. من که هم ترسیده بودم هم لجم گرفته بود پاهام رو که بخاطر دولا
بودن روی زانوی بابام به زحمت به زمین میرسید تکون میدادم و باسنم رو هم ناخوداگاه
سفت گرفته بودم. بعد خیلی جدی گفت "اینقدر تکون نخور!" و بعدش بدون
تاخیر ورود سوزن رو با درد زیاد داخل عضله سفت باسنم احساس کردم و جیغم رفت هوا.
بلافاصله و بدون مکث خیلی سریع تمام 5 میل پنی سیلین رو تو لمبه باسنم خالی کرد.
از شدت درد اربده میزدم. اینقدر دردم گرفته بود که نفهمیدم کی تموم شد. وقتی که
تموم شد بابام لباسم رو درست کرد و نسخه رو برداشت و من که هنوز گریه میکردم و
باسنم شدیداً درد میکرد رو لنگان لنگان با خودش برد بیرون. تمام شب باسنم درد
میکرد و محل تزریق حسابی کبود شده بود.</span></span><br />
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;">ولی این
تازه اولش بود چون بابام نگفت داخل نسخه ای که نوشته بود چه چیزهایی بود. فردا بعد
از ظهر بابام گفت باید بریم دکتر تا جای تزریق روز قبل رو معاینه کنه چون خیلی
کبود شده! من که دل خوشی از اون دکتر نداشتم گریه کنان گفتم که من نمیام. ولی
بابام گفت که یک جا دیگه میریم ومن رو راضی کرد و برد. رفتیم اورژانس بیمارستان و
بابام من رو نشوند روی تخت پشت پرده و خودش رفت پیش پرستار. در واقع اونجا بخش
تزریقات اورژانس بود ولی من گول حرف بابام رو خورده بودم و فکر می کردم الان دکتر
میاد و میخواد فقط معاینه کنه! وقتی برگشت خودش نشست روی تخت و من رو دمر روی
پاهاش خوابوند و مثل روز قبل باسنم رو لخت کرد و محکم نگه داشت. بعد از چند لحظه
یک پرستار خانم که معلوم بود عجله هم داره اومد پشت پرده ولی ایندفعه من سرم طوری
قرار گرفته بود که هیچی نمیدیدم و فقط دیوار جلوم بود. روی باسنم جای تزریق قبلی
رو چند بار با پنبه الکلی کشید و فشار داد و من دردم گرفت. بعد گفت چیزی نیست
حتماً موقع تزریق پاشو سفت کرده. با این حرفش من مطمئن شده بودم که فقط اومده
معاینه کنه که ناگهان درد شدیدی توی همون لمبه باسنم که دیروز توش تزریق کرده
بودند پیچید. من که شوکه شده بودم جیغ کشیدم و گریه م گرفت. پرستار خیلی سریع پنی
سیلینی که همراهش بود رو تو باسنم خالی کرد و رفت! من که حسابی دردم گرفته بود
اومدم که بلند بشم که بابام گفت "هنوز معاینش تموم نشده. الان دوباره برمی
گرده بقیه معاینه رو انجام بده!" و من رو دوباره به حالت دمرو برگردوند. بعد
از چند لحظه دوباره برگشت. بابام من رو که گریه میکردم روی پاهاش کمی جابجا کرد که
طرف دیگه باسنم جلوی دست پرستار باشه. در واقع من هنوز فکر میکردم میخواد معاینه
کنه و موقع معاینه اول خیلی دردم گرفته بوده! ولی این بار بخاطر جابجا شدنم روی
پاهای بابام میتونستم میز آهنی جلوی تخت رو ببینم و در واقع اون موقع فهمیدم که
معاینه ای در کار نبوده. پرستار سرنگ 5 میل پر از مایع سفید پنی سیلین رو روی میز
آهنی گذاشت و همون موقع طرف دیگه باسنم رو با پنبه الکی کشید و بعد سرنگ رو سریع
برداشت و تا اومدم کاری بکنم درد توی باسنم پیچید. گریه م بیشتر شد و تا آخر تزریق
هم ادامه داشت. بعد از خالی کردن آمپول پنبه رو جای سوزن گذاشت و به بابام گفت نگه
دارید روش. خیلی لجم گرفته بود که2 تا پنی سیلین رو تو لمبه های باسنم تزریق کرده
بودن و من فکر کرده بودم میخوان معاینه کنن! تا چند ساعت با بابام قهر بودم! ولی
آخرین باری بود که گول خوردم چون دفعه های بعدی دیگه بابام گولم نمیزد، بلکه به
زور میبردم دکتر و به زور هم آمپولم رو میزدن.</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"></span></span></div>
</div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com74tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-45349129178633454652012-09-03T14:30:00.001+04:302012-09-03T14:36:09.924+04:30تزریق سریع<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
نمی دونم چه آمپولیه. ولی بچه بودم چند بار این آمپول رو بهم زدن. دقیقاً هم 2 تا تو هر طرف باسن. جلوی من هم به دختر خالم زدن و من دیدم که با چه سرعتی 5 میل مایع رو تو عضله باسن خالی می کنن! این کلیپ رو که دیدم برام خیلی جالب بود چون دقیقاً همونه. به سرعت خالی کردن آمپول توجه کنید.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
تینا</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dz2QEX7n_UbqZwaL_ldOO-C5Ta6prMMFCF1DxBSmChwS1elhCWVxcmcramoVDYjHVN54MK9rGUfIcuEJAT34g' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
</div>
Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com207tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-21334597070725525492012-07-04T17:09:00.001+04:302012-07-04T17:09:45.014+04:30تزریق پنی سیلین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک کلیپ فوق العاده ار تزریق...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تینا</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dzUOXxOrECAq_uynpElrWv0LMIgvkNZBmrkTDDA4ej3LeW6ht7MuMYMEVq8Uer0Pnp2-7OOoq7n5dGnMwGY5A' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com145tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-73097379739659769562012-06-13T19:03:00.001+04:302012-06-13T19:03:08.278+04:30کلیپ از تزریق آمپول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dyLgssZA3b9WVd2FFs26IHfOR-TvypxPmGIxlCoOl_CIXqjOOmP6kgW5GYmi7Q2e_IYXWWvdixsvlDXngWaFQ' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این کلیپ زیبا رو ببنید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تینا</div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com45tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-66107652967364183042012-05-16T19:31:00.001+04:302012-05-16T19:31:53.750+04:30فیلم کامل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این یکی از جالبترین فیلمهایی که از تزریق آمپول دیدم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از اول تا آخرش رو ببینید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تینا</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dz3T-ZmWmnmRE-T-kUlm2VBzzXf4jG68WVX88Olt5J91WFr8_uyBhVj7fKC6F75N0aghEA3N9jWEJLIOJymtw' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com108tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-13507305247545504752012-04-10T17:04:00.001+04:302012-04-10T17:04:53.744+04:30ترس از تزریق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Arial,Helvetica,sans-serif; text-align: right;">
این کلیپ رو برای کسانی میذارم که از ترس بقیه موقع تزریق خوششون میاد!</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Arial,Helvetica,sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: Arial,Helvetica,sans-serif; text-align: right;">
تینا</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Arial,Helvetica,sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dwEkWbGbSBNQaZA9hc5GhEQL0_pw_zxQ57l4Uf7TrPUvjP1ioMaFg9J4XM_1LNzx_q_Ih_bYMoVQ4mjKkW17w' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br /></div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com79tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-85288787561055511132012-03-11T20:23:00.000+03:302012-03-11T20:23:17.634+03:30تزریق آمپول به باسن 2 دختر جوان به صورت ایستاده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dwLZ3DrfeB4r5WjGgsnk7BQ9qnTel3f873hKWoAEtf4XxvfmOzKI9Uq28SxyC7ppkQ5Ohyxd9piKvaJG1nbrw' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تینا</div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com87tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-14058402614131268762011-12-19T19:32:00.000+03:302011-12-19T19:33:19.795+03:30کلیپ فوق العاده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
کلیپ از آمپول زدن به باسن یک خانم جوان. وسط تزریق دردش زیاد میشه و طرف مجبور میشه ادامه نده!</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
به ضربه هائی که قبل از فرو کردن سوزن به باسنش میزنه توجه کنید من زیاد ندیدم تو کلیپ های خارجی این کار رو بکنن.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dz9HEkqryBMxZfT9BrEjce4E5XbZ0eBv5tmzQ4ssSBmWzMnLbO2QsXtSSRvLjuWXymuxRoslv6cs6O6Zq8Rwg' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
.</div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com127tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-5523368361856832192011-12-07T13:47:00.001+03:302011-12-07T13:58:15.054+03:30تزریق آمپول به باسن یک دختر شجاع<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
این یک کلیپ بسیار جالب از تزریق آمپول به یک دختربچه فوق العاده شجاع هستش. اگر دقت کنید جای کبودی از تزریق قبلی روی باسنش دیده میشه.<br />
<br />
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dzw9enRL7f85gtelBs_Kr4uRfaj1BXHgI7cBhSJaR4X8e7nKmPSpYzRdQ48JYlZ2ZB9AbSrO41hXoXthYxNxw' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com31tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-31402119993365993632011-11-27T11:23:00.001+03:302011-11-27T11:36:42.155+03:30کلیپ جدید<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
یک موضوعی رو بگم... اینجا یک وبلاگ تخصصی در مورد علاقه به آمپول زدن و دیدن تزریقات دیگرانه و نه یک وبلاگ با داستانهای سکسی. بعضی ها اعتراض به نمایش کلیپ یا داستانهایی با افرادی زیر سن 18 سال دارند که به نظر میاد اینجا رو با بعضی جاهای دیگه اشتباه گرفتن. این کلیپ ها تماماً از یوتیوب دانلود شده و نمیتونه از نظر اخلاقی مشکلی داشته باشه چون اصولاً به خاطر نمایش تزریق هستن نه نمایش باسن! اگر به دنبال دومی هستید سایتهای خیلی زیادی پیدا می کنید، ولی اگر اولی رو میخواین اینجا برای شماست.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Verdana,sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
این کلیپ رو هم ببنید چون دیگه پیدا نیمشه<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dzfjrkv4AtYKFAhN9kGCn46x-4PzFB9Q03eOVKVnyIV4JkjQZk2n9rpZHpifOrcq-X5Ol9LRtBSHkdxuPMZ6g' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br />
<br />
تینا</div>
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com28tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-9637415237611194692011-11-23T09:58:00.001+03:302011-11-23T10:06:57.900+03:30دختر بچه ای که واکسن رو به باسنش تزریق می کنند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dwV2hM_hpHufrWf6UxNCpICtDszfh0IUMYlPgZfPkR4PIPw-nsk-xQQYDKCPkn8a9jcolR96RV0S6sXwgF5xQ' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div>
<br /></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-1087036060234248512011-10-25T19:04:00.000+03:302011-10-25T19:04:35.518+03:30کلیپ از آمپول زدن به باسن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dzhvCx-UCtIuWy0rln4jGINlmWcAT4GDupvmMK0LHt5kwYHabt-l_3z-tsUfJ-uCm3z-GiOOZywUqio4jclAA' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com34tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-70751801401806498952011-10-09T20:42:00.000+03:302011-10-09T20:42:28.334+03:30داستان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">این یک داستان تخیله... یک فانتزی... به سبک متفاوت از بقیه داستانها نوشتم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">نسترن 15 سالشه و با مادرش اومده کلینیک برای تزریق آمپول هاش. مثل همیشه دکتر آمپول داده. 4 تا پنیسیلین که هر روز باید 2 تا تزریق بشه. چون حالش خوب نیست مادرش مستقیم از مطب دکتر آوردش که آمپولاش رو بزنه. تو راه از داروخانه نزدیک کلینیک همه داروهاش رو هم گرفته. 4 تا شیشه پودر پنی سیلین که یکیش هم با بقیه فرق داره و روش نوشته 1200000 واحد. 4 تا آب مقطر و 4 تا سرنگ پنج میل. حتی مادرش 4 تا پد الکلی هم گرفته تا آمپولزن محل تزریق روی باسن نسترن رو با اونها تمیز کنه. وقتی هم میخواستن از خونه بیان بیرون چون مادرش فکرش رو میکرده که دکتر آمپول میده، به نسترن گفت که شلوار گشادتر بپوشه و شورت نخی هم پاش کنه تا هم موقع تزریق و هم بعدش راحتتر باشه. هرچند نسترن خیلی از آمپول زدن میترسه ولی مادرش باهاش در این زمینه ها شوخی نداره و بزور هم شده آمپولش رو میزنه. مثل پارسال که مجبور شدن دست و پاش رو بگیرن تا آمپول زن بتونه بهش آمپول تزریق کنه. بعد از گرفتن قبض رفتن تو اتاق تزریقات چند تا تخت داشت که با پرده از هم جدا شده بودن و یک میز که مسئول تزریقات اونجا نشسته بود. اون روز یک مرد سیبیلو مسئول تزریقات بود. مادرش در حالی که دست نسترن رو گرفته بود رفت جلو و گفت: اینجا خانم تزریقاتی نداره؟ فقط شما هستین؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- الان فقط من هستم. اگه میخواین خانم بزنه باید عصر بیاین. خودتون تزریق دارین؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- نه. دخترم داره. تا عصر دیر میشه. اشکالی نداره. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">بعد کیسه دارو ها رو گذاشت رو میز و نسخه رو داد به آقای تزریقاتی و گفت:</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- دکتر گفتن دوتا امروز و دوتا فردا باید تزریق بشه.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- (بدون اینکه به نسترن نگاه کنه و خطاب به مادرش) پنی سیلینه. قبلاً تزریق کرده؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- بله 6 ماه پیش. حالا اگه لازمه دوباره تست کنید.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- نه لازم نیست. یکیش پنادوره. امروز میزنه؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- بله زحمتش رو بکشین لطفاً.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">آقای تزریقاتی 2 تا از شیشه ها که یکیش هم پنادور هستش رو برمی داره و روی میز میزاره بعد سرنگ ها رو برمیداره و سوزن رو سر یکی از اونها میزاره و آب مقطر رو پر میکنه و داخل پنادور خالی میکنه و تکون میده تا مخلوط بشه. همه این کارها رو جلوی نسترن میکنه که داره با بغض نگاه می کنه.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- بیحس کننده بزنم داخلش؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- نه شنیدم ایجاد حساسیت میکنه. معمولی بزنین.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- باشه. لطفاً دخترتون رو آماده کنید تا بیام.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">همزمان شروع به آماده کردن سرنگ دوم میکنه تا جفتش رو با هم تزریق کنه. مامانش دستش رو میگیره و میبره به سمت یکی از تخت ها. قلب نسترن تند تند میزنه و بغض شدیدی داره و هر لحظه ممکنه گریه کنه. مامانش شلوارش رو شل میکنه و میگه:</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- نسترن جان، دراز بکش رو تخت. سریع تموم میشه عزیزم.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">نسترن در حالی که از شدت بغض نمیتونه حرف بزنه، روی تخت دمرو میخوابه، سرش رو میچرخونه و از لای پرده آقای تزریقاتی رو میبینه که 2 تا پد الکل رو از کیسه داروها برمیداره و همراه 2 تا سرنگ که پر از مایع سفید رنگی هستن و سوزن روکش دار هم دارن به طرف تخت میاد. پرده رو کنار میزنه و میاد جایی که باسن نسترن جلوش باشه. یکی از سرنگ ها رو میزاره رو تخت و روکش سوزن یکی دیگه رو برمیداره و هواگیری میکنه. با دستش به سرنگ تلنگر میزنه و کمی از مایع سفید رنگ از سوزن میریزه بیرون و در حالی که به سرنگ نگاه میکنه به مادرش میگه: اول پنی سیلین 633 رو تزریق میکنم که دردش کمتره بعد پنادور رو میزنم. نسترن هواگیری سرنگ رو میبینه. همیشه از این کار میترسیده چون بعدش قرار بوده اون سوزن داخل باسنش فرو بره و مایع سفید هم داخل باسنش پمپ بشه و تحمل دردی که تمام باسنش رو فرا میگیره. مادر نسترن بلوزش رو میزنه بالاتر روی کمرش و شلوارش رو که قبلاً دکمه ها و زیپش رو باز کرده بود تا جائی که میشه میکشه پائین . باسن نسترن درحالی که هنوز شرت پاشه کامل دیده میشه. نسترن نسبت به سنش باسن بزرگ و برجسته ای داره و شورت نخی قرمز پاشه. کمی از بالا و پائین شرتش، کمرش و رون پاهاش هم دیده میشه. بعد بخاطر اینکه 2 تا آمپول داره، مادرش شورتش رو از دو طرف تا وسط خط باسن نسترن میکشه پائین تا آقای تزریقاتی به هر دو طرف باسنش دسترسی داشته باشه. قلب نسترن تند تند میزنه و خیلی میترسه. آقای تزریقاتی پد الکلی رو باز میکنه و بدون اینکه چیزی بگه روی قسمت بالا سمت راست باسن نسترن خیلی محکم میکشه. باسن نسترن با هر حرکت پد الکلی تکون میخوره. نسترن با اینکه نمیتونه ببینه ولی از حرکت دست و خنک شدن باسنش میفهمه که چند لحظه دیگه قراره سوزن رو داخل باسنش فرو کنن. واسه همین ناخودآگاه باسنش سفت میشه و ترسش بیشتر میشه. آقاهه که این رو میبینه میگه:</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- پات رو شل کن. شل نکنی درت میادا.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">ولی نسترن یکدفعه میزنه زیر گریه و با وحشت هی میگه نمیخوام بزنم! نمیخوام بزنم! سعی میکنه در حالی که شرتش پائیه از روی تخت بچرخه و بلند بشه. مادرش به زور سعی میکنه دوباره دمرو بخوابونش. ولی نسترن خیلی تکون میخوره و آروم نمیشه. مادرش عصبانی میشه و خودش میشینه روی تخت، نسترن رو میکشه روی زانوهاش طوری که دولا بشه و نیم تنه بالاش زیر بغل مادرش روی تخت باشه . پاهاش رو هم دور پاهای نسترن قلاب میکنه که اصلاً نتونه تکون بخوره و فقط باسنش رو به بیرون و آماده تزریق آمپول باشه. نسترن همچنان به شدت گریه میکنه و باسنش هم سفته. مادرش شورتش رو که قبلاً نصفه پائین بود تا زیر باسنش میکشه پائین و پاهای خودش رو بیشتر جمع میکنه تا نسترن رو محکمتر بگیره. این کارش باعث میشه نسترن بیشتر دولا بشه و باسنش بیشتر قلمبه بشه. بعد به آقای تزریقاتی میگه:</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- ببخشید این دختر خیلی از آمپول میترسه. بیزحمت تزریق کنید.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- محکم بگیریدش که تکون نخوره سوزن تو پاش بشکنه.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">برای اینکه باسنش شل بشه آقای تزریقاتی با دست همون قسمت که قراره به اونجا تزریق کنه رو با دست چند بار بین انگشتانش فشار میده و بعدش 3 تا ضربه نسبتاً محکم با دست به باسن نسترن میزنه و هر ضربه رو که میزنه میگه شل کن... با اینکار باسن نسترن نسبتاً شل میشه و آماده میشه که سوزن رو داخلش فرو کنن. آقای تزریقاتی بلافاصله دوباره 3 بار با پد الکلی روی باسن برجسته شده نسترن میکشه و سریع روکش سوزن رو بر میداره و با دوتا انگشت کمی از باسن نسترن رو محکم جمع میکنه و سوزن رو خیلی سریع داخل اون قسمت تا نزدیک به انتها فرو میکنه و انگشتهاش رو آزاد میکنه. نسترن که داشت گریه میکرد همزمان با فرو رفتن سوزن یکدفعه باسنش تکون میخوره و سفت میشه و گریه اش تبدیل به جیغ میشه. مادرش مواظبه که زیاد تکون نخوره واسه همین محکمتر میگیرش. آقای تزریقاتی در حالی که سوزن سرنگ رو داخل باسن نسترن نگه داشته صبر میکنه تا تکون باسنش تموم بشه و دوباره 3 تا ضربه آرومتر میزنه بالای محلی که سوزن تو باسنش فرو رفته تا شل کنه. باسن نسترن در حالی که سوزن سرنگ تا انتها داخلش فرو رفته و پدال سرنگ هم در دست آقای تزریقاتی هستش از لای پرده دیده میشه. آقای تزریقاتی با شل شدن باسن نسترن شروع میکنه به فشار دادن پدال و پمپ کردن مایع سفید داخل عضله. درحالی که تازه اولشه میگه:</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- خوب دیگه تموم شد!</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- (وسط جیغ زدن میگه) آی آیییییییییییییی آیییییییییییییییی</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">هرچی مایع سفید بیشتر داخل باسنش تزریق میشه درد بیشتری رو احساس میکنه و گریه اش بیشتر میشه. حدود 20 ثانیه بعد در حالی که تا آخر مایع سفید داخل عضله باسن نسترن تزریق شده پد الکلی رو دور سوزن روی محل فرو رفتن سوزن میزاره و سوزن رو سریع میکشه بیرون و با پد الکلی روی باسنش رو فشار میده. نسترن هنوز گریه می کنه و اشک تمام صورتش رو گرفته. باسنش کاملاً لخته و یک پد الکلی روی بالا سمت راستش دیده میشه. آقای تزریقاتی سرنگ دوم رو برمیداره و روکش سوزنش رو برمیداره و در حالی که هوا گیری میکنه میگه:</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">- این آخریشه. ولی باید خودتو شل بگیری. دردت میاد اگه دوباره سفت کنی.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: large;">مادرش دوباره سعی میکنه که پاهای نسترن رو سفت تر بگیره و ضمناً کمی هم به سمت راست میچرخه تا آقای تزریقاتی بتونه راحت تر به سمت چپ باسن نسترن آمپول بزنه، این کار دوباره باعث میشه باسنش قلمبه بشه. آقای تزریقاتی پد الکلی دوم رو درمیاره و مثل دفعه قبل کمی باسن برجسته شده نسترن رو با دست دیگه ورز میده و پد الکلی رو میکشه روی قسمت بالا سمت چپ. بعد با انگشتاش کمی عضله رو جمع میکنه و مثل دفعه قبل سوزن رو خیلی سریع تو قسمت جمع شده فرو میکنه و بعد انگشتاش رو رها میکنه. اینبار هم تکون شدید و جیغ بلند نسترن... دوباره صبر میکنه تا باسنش حالت عادی پیدا کنه ولی با شروع پمپ کردن، صدای گریه نسترن تبدیل به جیغ ممتد میشه و باسنش هم مثل سنگ حسابی سفت میشه طوری که دیگه نمیتونه تزریق کنه. نسترن همونطور که دولا زیر بغل مادرشه و جیغ میکشه از شدت درد سرش رو میاره بالا و باعث میشه باسنش که تا حالا بیحرکت جلوی آقای تزریقاتی قلمبه شده بود، تکون بخوره. مادرش در حالی که میگه نسترن جان بلند نشو، بخواب... دوباره سرش رو میبره پائین و کمرش رو میگیره که تکون نخوره. آقای تزریقاتی با یک دست به بالای محل فرو رفتن سوزن ضربه میزنه و همزمان خیلی آروم پدال رو فشار میده. ضرباتش رو نسبتاً محکم میزنه طوری که صداش شنیده میشه. همش هم میگه شل کن! شل کن! درد پنادور خیلی شدید تو تمام باسن نسترن پیچیده و تقریباً نمیتونه تحمل کنه واسه همین نمیتونه باسنش رو شل نگه داره. با تموم شدن تزریق آمپول دوم آقای تزریقاتی پد الکلی رو میزاره دور سوزن و میکشه بیرون و جای تزریق رو کمی فشار میده. قبل از اینکه بره پد الکی اول رو برمیداره و محل تزریق آمپول اول رو هم نگاهی میندازه و بعد دوباره میزاره روش. نسترن همچنان داره هق هق کنان گریه میکنه. کل باسنش خیلی قرمز شده و کمی هم داغ. مادرش پاهاش رو آزاد میکنه و شورتش رو میکشه روی باسنش. این کار رو طوری انجام میده که پدهای الکلی روی باسنش جابجا نشن. بعد هم کاملاً نسترن رو آزاد میکنه که بایسته. نسترن همچنان با چشمان اشک آلود داره گریه میکنه. مادرش شلوارش رو هم درست میکنه و میگه بریم خونه. نسترن در حال گریه و در حالی که لنگ میزنه و دوتا دستش هم روی دو طرف باسنش هست به طرف در اتاق تزریقات میره. مادرش هم دنبالش میره و از آقای تزریقاتی تشکر میکنه که آمپولها رو برای نسترن تزریق کرده. در حالی که هنوز درد داره و گریه اش قطع نشده وارد سالن انتظار میشن و تمام کسانی که اونجا بودن میفهمن صدای جیغ و گریه اتاق تزریقات مال کی بوده. ولی نسترن داره به فردا فکر میکنه که 2 آمپول پنی سیسلین دیگه باید به باسنش تزریق بشه....</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />
<span style="font-size: large;"></span></span></div></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com21tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-49681771145223967682011-07-20T15:17:00.001+04:302011-07-20T15:17:26.240+04:30آماده برای تزریق آمپول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjK8a6e-_B0or8Ul5eMtM3_sC8cgpWTBVRigQ-8RJBz45c0UCJquEAo6TeFJX_esgDyjaFcaZjLf16FyNDBMLIP94w-CJl7lGLv6tDXX34_vzZbhmfkJZvftmmq-8rowDWGfpMOi7bKqmFl/s1600/l2zofaQGkV1qb8uzi.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjK8a6e-_B0or8Ul5eMtM3_sC8cgpWTBVRigQ-8RJBz45c0UCJquEAo6TeFJX_esgDyjaFcaZjLf16FyNDBMLIP94w-CJl7lGLv6tDXX34_vzZbhmfkJZvftmmq-8rowDWGfpMOi7bKqmFl/s400/l2zofaQGkV1qb8uzi.jpg" width="400" /></a></div><br />
</div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com38tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-53948614851544112982010-09-16T16:33:00.000+04:302010-09-16T16:33:21.149+04:30کلیپ جدید<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,Helvetica,sans-serif; text-align: right;">یک کلیپ از آمپول زدن:</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,Helvetica,sans-serif; text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,Helvetica,sans-serif; text-align: right;"><a href="http://jump.fm/VOUMY">http://jump.fm/VOUMY</a></div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,Helvetica,sans-serif; text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,Helvetica,sans-serif; text-align: right;">پسورد فایل: injection</div></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-32797019708604821432010-09-08T08:23:00.001+04:302010-09-08T08:23:43.607+04:30یک وبلاگ آمپولی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,sans-serif; text-align: right;">برای اونهائی که علاقه دارن:</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,sans-serif; text-align: right;">البته فقط آمپول زدن به آقایان داره</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,sans-serif; text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,sans-serif; text-align: right;"><a href="http://injectionsinbuttocks.blogspot.com/">http://injectionsinbuttocks.blogspot.com/</a></div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,sans-serif; text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,sans-serif; text-align: right;">تینا</div></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-47279745328876659222010-01-20T19:36:00.002+03:302010-01-20T19:39:33.916+03:30باز هم ....<div dir="rtl" style="text-align: justify; font-family: Tahoma;">تابستون بود و قرار بود با خانواده بریم مسافرت شمال. من 10 سالم بود و مامانم گفته بود باید جلوی مردهای غریبه روسری سرم کنم. از اونجایی که من همیشه یک جورایی مریض میشدم و آمپول رو باید میخوردم روزی که قرار بود بریم مسافرت هم گلوم درد گرفت و همراه تب، سرفه های شدید می کردم. مامانم وقتی حالم رو دید میخواست من رو ببره دکتر ولی بابام گفت که الان عصره دیگه دیر میشه نمیتونیم بریم جاده شب خطرناکه. مامانم میخواست مسافرت رو کنسل کنه که بابام بهش گفت زنگ بزنه به یکی از فامیلامون که دکتره بگه من مریضم شاید دارویی که میده رو تو خونه داشته باشیم و لازم نباشه بریم دکتر. مامانم هم زنگ زد به اون فامیلمون و با پرس و جو از من براش تعریف کرد که چطوریه حالم. بعدش هم رفت تو کمد داروها رو گشت و پای تلفن گفت که آمپول بتامتازون رو داریم ولی بجای پنیسیلین 633 یک چیز دیگه داریم. بعد هم اسمش رو گفت که من نفهمیدم چیه. از حرفای مامانم فهمیدم که 2 تا آمپول داده. همونطوری که وایساده بودم بغض کردم و نا خودآگاه دستم رو گذاشتم رو باسنم. ضمناً فهمیدم که بجای پنیسیلین همون آمپولی که داشتیم رو گفته خوبه! بزنین بهش! من لباس مهمونی تنم بود. یک بلوز صورتی با دامن سفید و جوراب شلواری سفید. مامانم آمپول ها رو برداشت و به بابام گفت من تینا رو می برم کلینیک آمپولاشو بزنه زود برمیگردیم. بابام گفت ببین اگه علی هست (پسر همسایمون) بده اون بزنه براش. مامانم هم زنگ زد طبقه بالا و با مامان علی صحبت کرد و گفت تینا 2 تا آمپول داره میخواستیم مزاحم علی آقا بشیم. سرنگ و آب مقطر هم داریم. بعد رو به من گفت روسری سرت کنم بریم بالا. من بغضم ترکید و گفتم نمیخوام بیام. نمیخوام آمپول بزنم... که بابام گفت پس نمیریم مسافرت! میمونیم خونه تا شما حالت خودش خوب بشه. من که خیلی دلم میخواست برم مسافرت شمال بلاخره قبول کردم و با مامانم رفتیم خونه همسایه بالائی. در زد و رفتیم تو. مامان علی بعد از خوش و بش کردن با مامانم رو به من که بغض کرده بودم گفت: چی شده تینا خانم خوشگل؟ گلو درد داری؟ عوض آمپولت رو میزنی خوب میشی. به علی میگم برات خوب بزنه که درد نیاد. بعدش هم به مامانم گفت تشریف داشته باشید علی الان میاد. مامانم هم دست من رو گرفت و روی مبل سه نفره نشستیم تا علی بیاد. علی هم بعد از چند ثانیه از اتاقش اومد و سلام عایک کرد و به مامانم گفت آمپولاشو بدین ببینم چیه؟ مامانم هم آمپولا رو بهش داد. یکیش شیشه ای بود و یکیش پودری. علی رفت یک صندلی آورد نزدیک مبلی که ما نشسته بودیم و درحالی که روی آمپولا رو میخوند گفت این که بتامتازونه... این یکی رو چرا داده؟ این یک جور پنیسیلینه که کمتر میدن. مامانم هم ماجرا رو تعریف کرد و علی هم قبول کرد. ولی گفت این خیلی غلیضه و معمولاً با 2 تا آب مقطر قاطی میکنن و نصف نصف به دو طرف میزنن. چون عضله باسن گنجایش فقط 5 میلی لیتر رو داره. ولی مامانم فقط یک آب مقطر داشت. واسه همین هم پرسید که اگه با یک آب مقطر قاطی بشه نمیشه تزریق کرد؟ علی هم گفت چرا میشه فقط دردش بیشتره. بعد در حالی که به من نگاه میکرد و لبخند هم میزد گفت ضمناً اگر تینا خانم پاشو سفت بگیره نمیشه تزریق کرد. مامانم پرسید یعنی چی میشه؟ علی گفت یعنی ممکنه مایع داخل سرنگ از کنار سوزن بزنه بیرون. مامانم به من نگاه کرد و گفت: چیکار کنیم؟ 3 تا آمپول میزنی یا 2 تا؟ من که هیچ تصوری از درد بیشتر نداشتم و در واقع فکر میکردم پنیسیلین بیشترین درد رو داره به مامانم با بغض گفتم 2 تا. اون هم به علی گفت اشکالی نداره قول میده پاشو شل نگه داره. شما با همین آب مقطر بزنین براش. علی هم گفت باشه. بعد سرنگ کوچیک رو از میز جلوی مبل برداشت و از محافظش در آورد و سوزن رو گذاشت سرش. بعد آمپول بتامتازون رو برداشت و سرش رو شکوند و در حالی که با لبخند زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت اول این رو میزنم که کوچیکه. سوزن رو داخل آمپول گذاشت و تمامش رو کشید داخل. بعد روکش سرنگ رو گذاشت. من تمام این ها رو که میدیدم قلبم داشت تاپ تاپ میزد. بغض شدیدی کرده بودم. علی به مامانم گفت رو زمین دراز میکشه؟ یا روی مبل؟ مامانم هم گفت روی مبل. بعد من رو روی پاهاش و مبل خوابوند طوری که باسنم روی پاهاش بود. با یک دست کمر و کتفم رو گرفت و با دست دیگه دامنم رو تا روی کمرم بالا زد و جوراب شلواریم رو از دو طرف تا زیر باسنم داد پائین. من سر و پاهام روی مبل بود و فقط باسنم به حالت برجسته روی پاهای مامانم بود. مامانم شورتم رو هنوز پائین نیاورده بود ولی چون جوراب شلواری تنگی داشتم موقعی که داشت اون رو میکشید پائین، یک کمی هم از شورتم پائین آمده بود. علی صندلی خودش رو جلو کشید طوری که روی من مسلط باشه. مامانش هم روی مبل نشسته بود و داشت نگاه می کرد. من درحالی که روسری سرم بود تمام باسنم با شورت جلوی علی آماده بود. علی پنبه برداشت و با الکل طبی آغشته کرد و به مامانم گفت لطفاً آمادش کنید. منظورش این بود که شورتش رو بیارید پائین. مامانم هم با همون دستی که جورابم رو آورده بود پائین یک طرف شورتم رو پائین کشید و نگه داشت، ولی کل باسنم رو لخت نکرد فقط یک طرف رو کامل لخت کرد یک کمی هم از اون طرف. علی پنبه الکلی رو چند بار محکم روی باسنم کشید و بعد روکش سرنگ رو برداشت و در حالی که بهش نگاه می کرد هواگیری کرد. این کارش باعث شد یک کمی از مایع داخل سرنگ بپاشه بیرون. من هم که به شدت بغض کرده بودم از کنار دست مامانم میدیم. بعد علی در حالی که سرنگ آماده رو به باسنم نزدیک می کرد، گفت یک نفس عمیق بکش. بعد با دستش کمی از باسنم رو گرفت و واسه اینکه شل تر بشه چند با فشار داد و سوزن رو به آرومی داخل باسنم فرو کرد. من یکدفعه گریه ام گرفت و باسنم یه تکون خورد و کمی سفت شد. ولی بلافاصله دوباره به حالت قبلش برگشت. علی هم آروم شروع به فشار دادن پدال سرنگ کرد و تا انتها تزریق کرد. من یکنواخت گریه می کردم ولی جیغ نمیزدم. بعد پنبه رو کنار سوزن روی باسنم گذاشت و کشید بیرون و گفت تموم شد. پنبه رو روی جای آمپولم یک کمی فشار داد بعد گذاشت همون جا بمونه. مامانم هم شورتم رو تو همون حالتی که خوابیده بودم بالا آورد و بدون اینکه جوراب شلواریم رو بکشه بالا دامنم رو روی باسنم و پاهام برگردوند. من هم گریه ام قطع شد ولی جای آمپولم میسوخت. علی رفت سراغ آماده کردن آمپول بعدی. سرنگ بزرگتر رو از محافظ در آورد و سوزنش رو سرش گذاشت. بعد آب مقطر رو داخلش کشید. در همین حال مامانم من رو نشوند روی مبل و رو به مامان علی گفت ببخشید که مزاحم شدیم. تینا همین امروز مریض شد وقت نشد ببریمش درمانگاه. مامانش هم تعارف کرد و گفت تا آمپول بعدیش رو آماده کنه براتون چائی میارم. علی آب مقطر رو داخل شیشه پودر سفید رنگ ریخته بود و داشت تکون میداد. شیشه پودر آمپوله از پنیسیلین معمولی یک کمی بزرگتر بود. سوزن سرنگ رو داخل شیشه آمپول کرد و کشید داخل و روکش سوزن رو گذاشت سرش. تمام سرنگ 5 میلی کامل پر از مایع غلیظ سفید رنگ بود. مامان علی چائی رو آورد و خودش و مامانم و علی چائی خوردن و یک چیزهائی هم گفتن و خندیدن. من قلبم دوباره داشت تاپ تاپ میزد مخصوصاً این که علی گفته بود درد داره. ولی هرچی بود یک آمپول بهتر از دوتا آمپول بود. وقتی چائیشون تموم شد علی دوباره یک تکه پنبه رو الکلی کرد و به مامانم گفت لطفاً برش گردونید رو پاهاتون تا براش تزریق کنم. به من هم گفت قول دادی شل بگیری پاتو ها. یادت نره ها. آفرین! مامانم دوباره من رو برگردوند رو پاهاش و گفت تینا جان شل بگیر خودتو عزیزم. دامنم رو دوباره زد روی کمرم. با این کارش شورتم معلوم شد چون جوراب شلواریم رو دفعه قبل نکشیده بود بالا. دوباره دستش رو گذاشت روی کمرم و با دست دیگش همون طرفی که واسه آمپول اول کشیده بود پائین رو لخت کرد. علی گفت این آمپول چون زیاده بهتره به طرف دیگه تزریق بشه. مامانم هم همونطوری طرف دیگه باسنم رو لخت کرد و باسنم رو بطور کامل جلوی علی قرار گرفت تا آمپول رو بهش تزریق کنه. علی همونطوری که پنبه تو دستش بود گفت اگه میشه برعکس کنید اینطوری یک کمی سخته! دلیلش هم این بود که اون طرف باسنم که میخواست آمپول رو اونجا بزنه سمت مامانم بود واسه همین مسلط نبود. مامانم شورتم رو کشید بالا و من رو بلند کرد و برعکس کرد و دوباره همون کارها رو سریع انجام داد. این بار هم کل باسنم رو لخت کرد تا علی راحت تر آمپولم رو بزنه. وقتی شورتم رو کشید پائین پنبه روی جای آمپول قبلی رو برداشت و نگاهی به جای تزریق روی باسنم کرد و طوری که من بشنوم گفت: علی آقا این آمپولش رو هم مثل قبلی براش خوب بزنید. علی هم در حالی که پنبه رو به طرف باسنم گرفته بود گفت چشم حتماً بعد هم پنبه رو دوباره چند بار محکم روی طرف دیگه باسنم کشید و سرنگ آماده رو از روی میز برداشت. روکش سوزن رو برداشت و مثل آمپول قبلی هواگیری کرد. همونطوری که روی مبل دراز کشیده بودم و باسنم روی پاهای مامانم برجسته شده بود برای اینکه بتونم ببینم علی داره چیکار میکنه یک کمی کج شدم تا از کنار دست مامانم بتونم ببینم. اینبار فقط یکی دو قطره از سر سوزن بیرون اومد و به طرف پائین سوزن راه افتاد. علی که متوجه شده بود من دارم نگاه میکنم لبخندی زد و گفت این هم زود تموم میشه. آفرین دختر خوب. حالا صاف بخواب. مامانم هم با دستش باسنم رو که یک طرفش از روی پاهاش بلند شده بود صاف کرد و بعدش محکم پاهام رو از زیر باسنم گرفت تا تکون نخورم. علی هم مثل دفعه قبل یک کمی از عضله باسنم رو بین انگشتاش گرفت و چند بار فشار داد تا شل بشه و بعد سوزن رو روی برآمدگی ایجاد شده بین انگشتاش گذاشت و با سرعت تا انتها فرو کرد. دوباره از دردش گریه ام گرفت و باسنم هم یکدفعه منقبض شد ولی وقتی علی شروع به تزریق کرد جیغم هوا رفت. خیلی درد داشت و هر لحظه هم بیشتر میشد. من گریه ام شدید شده بود و فقط جیغ می کشیدم. دردش باعث شده بود تا خودم رو سفت کنم. علی یکدفعه بلند گفت: شل بگیر خودت رو. گفتم شلش کن... مامانم هم هی میگفت پاتو شل کن. علی سوزن رو از باسنم کشید بیرون و رو به مامانم گفت اینطوری نمیشه فقط یک میلی تزریق شد. خیلی باسنش رو سفت میکنه. من در حالی که روی پای مامانم بودم و به شدت گریه می کردم آمپول رو دیدم که هنوز تقریباً پر بود! باسنم خیلی درد میکرد. مامانم به علی گفت نگاه کنید جاش رو برجسته شده. علی هم نگاهی به جای آمپول دوم کرد و گفت: گفتم که غلیظه! تو عضله پخش نمیشه! مخصوصاً وقتی خودش رو شل نکنه. مامانم گفت: دوباره میزنید؟ علی گفت نه! لطفاً بگین پدرش یک آب مقطر دیگه از داروخانه بگیره با دو تا سرنگ جدید، دوتا میکنم براش میزنم! وااااای من داشتم می مردم. اینجوری شد 4 تا بجای 3 تا. مامانم گفت: باشه. پنبه رو گذاشت روی باسنم و یک کمی فشار داد. علی گفت فشار ندین چون از جای تزریق میزنه بیرون. هنوز جذب نشده! مامانم همونطوری شورتم رو کشید بالا و جورابم رو هم درست کرد و من رو وایسوند کنار مبل. من هنوز داشتم گریه می کردم و با دستم روی باسنم گذاشته بودم. صورتم از اشک خیس شده بود و نمی تونستم درست ببینم. مامانم زنگ زد خونمون و به بابام گفت که چیکار بکنه. بابام هم رفت دنبال آب مقطر و سرنگ. درد آمپولم کمتر شده بود و دیگه خیلی گریه نمی کردم، فقط هق هق می کردم. مامان علی بهم گفت بیا بریم تو اتاق تلویزیون نگاه کن تا بابا بیاد. من هم لنگ لنگان باهاش رفتم و تلویزیون رو برام روشن کرد و گفت بشین ببین. خودش هم با علی و مامانم تو اتاق پذیرائی بودن. حدود یک ربع بعد بابام در زد و آب مقطر و 2 تا سرنگ رو داد و رفت. مامانم من رو صدا زد که تینا جان بیا عزیزم. من دوباره با تپش قلب و اینکه میدونستم 2 تا آمپول انتظارم رو میکشه رفتم. علی گفت بهتر شدی تینا خانم؟ به نشانه تائید سرم رو تکون دادم، چون بغض کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم. کنار میز ایستاده بودم و علی جلوی من مایع داخل آمپول رو به شیشه پودر خالی برگردوند و آب مقطر جدید رو هم بهش اضافه کرد و خیلی سریع تکون داد. بعد هر دو تا سرنگ جدید رو پر کرد و گفت تا سفت نشده باید سریع تزریق کنم، ایندفعه رقیق تره درد کمتری داره. بعد به مامانم گفت خوب آمادست. فقط قبلش بذارین جای آمپولش رو ببینم چطوره. مامانم که اینبار روی مبل یک نفره نشسته بود به من گفت که برم پیشش بعد من رو طوری بغل کرد که کمی خم شده بودم و پاهام روی زمین بود ولی نیم تنه بالام تقریباً زیر بغلش بود. بعد یک کمی من رو کشید بالا طوری که پاهام از رو زمین جدا شدن و فقط نوک انگشتام رو زمین بود. با این کار باسنم کامل رو به علی بود. بعد دامنم رو با دستش بالا نگه داشت و جوراب شلواری و شورتم رو با دوتا شصتش تا زیر باسنم پائین آورد و همونجا نگه داشت. علی دولا شد و جای آمپول دوم رو نگاه کرد و با دست یک کمی فشار داد. دردم گرفت و گفتم آآآییی. علی گفت خوبه فقط ممکنه تا شب کبود بشه اگه شد براش کمپرس آب گرم کنید. بعد به مامانم گفت همینطوری براش تزریق کنم یا دوباره میخوابونیدش روی مبل؟ مامانم یک کمی مکث کرد و گفت همینجا بزنید. چون باسنم کامل رو به علی بود لازم نبود بین دو تا آمپول برعکسم کنن. میتونست تو همون حالت به هر دو طرف باسنم آمپول بزنه. من با اینکه هنوز آمپول رو نزده بود یکدفعه گریه ام گرفت. مامانم دلداریم داد که زودی تموم میشه. دیگه نمی تونستم ببینم. فقط خنک شدن سمت چپ باسنم رو بخاطر الکل احساس کردم. همون طرفی که آمپول اول رو زده بود. بعد هم سوزش فرو کردن سوزن توی عضله باسنم رو احساس کردم و نا خودآگاه پام سفت شد. مامانم دوباره گفت شل کنم ولی علی چیزی نمی گفت. فقط با اون یکی دستش 3 تا ضربه آروم روی بالای باسنم زد. باسنم خیلی درد گرفته بود و فقط صدای ضربه زدن روش رو شنیدم. گریه می کردم و کمی هم پام رو تکون میدادم که باعث شد مامانم محکم تر من رو بگیره. وقتی سوزن آمپول رو کشید بیرون من اصلاً نفهمیدم چون دردش کم نشده بود. همچنان گریه می کردم که احساس خنک شدن طرف راست باسنم باعث شد بیشتر گریه کنم. علی بدون اینکه چیزی بگه آمپول دوم رو هم تو باسنم فرو کرد. من جییییغ زدم و بلند بلند گریه می کردم. جای آمپول روی باسنم خیلی میسوخت و درد زیادی هم داشت چون مقدار آمپولش زیاد بود. علی همینطور که پدال آمپول رو فشار میداد به مامانم گفت جای آمپولاش رو نمالید. بعد پنبه رو گذاشت و سوزن رو آروم در آورد و گفت تو همین حالت یک کمی نگهش دارید تا حالش جا بیاد. باسنم همونطور کاملاً لخت در حالی که 2 تا پنبه روی قسمت های چپ و راست بالاش بود، و من هم تقریباً دولا بودم حدود یک دقیقه تو همون حالت موند. مامانم بعد از یک دقیقه بدون اینکه جای آمپولام رو بماله شورت و جورابم رو کشید بالا و دامنم رو آورد پائین و من که هق هق می کردم رو بلند کرد و وایسوند کنار خودش. پاهام کرخ شده بود. درد باسنم هنوز هم ادامه داشت ولی کمتر شده بود. علی یک نگاهی به من کرد و گفت دیگه تموم شد خانم خوشگله. گریه نکن. باشه؟ بعدش هم به مامانم گفت اگه جای تزریقاش کبود شد کمپرس آب گرم رو فراموش نکنید. مامانم هم تشکر کرد و به من گفت بریم پیش بابا. من هم در حالی که با یک دستم روی باسنم گذاشته بودم و حالم هم سرش جاش اومده بود خداحافظی کردم و رفتیم پائین. بعدش هم رفتیم مسافرت ولی تا آخرش هنوز جای آمپولام درد میکرد. کبود شدن هم که کار همیشش بود! شبش مامانم تو ویلا برام کمپرس کرد و یک کمی بهتر شد.<br /></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com290tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-50652388997496176522010-01-12T11:35:00.001+03:302010-01-12T11:38:31.187+03:30چند کلیپ جدید<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: tahoma;">چند تا کلیپ جدید<br />البته اگر من رو متهم به کودک آزاری و مازوخیسم نمی کنید دانلود کنید!<br /><br /><a href="http://www.4shared.com/file/194836496/99ae9aaa/inject.html">لینک دانلود</a><br />پسورد: injection<br /><br />تینا<br /></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-1431465834424516684.post-89836902971474226942009-08-15T10:27:00.002+04:302009-08-15T10:31:01.046+04:30داستان<div dir="rtl" style="text-align: justify; font-family: Tahoma;">این داستان رو یکی از خوانندگان وبلاگ تو قسمت نظرات نوشته بود من بدون هیچ تغییری اینجا میذارم:<br /><br /><br />سلام من مليكا هستم. الان 17 سالمه . اين خاطره مال وقتي كه من8 سالم بود. يه روز داييم مي آد خونه و مي بينه كه من بي حالمو تب دارم. داييم آدم خيلي بزرگيه. قدش 190 خيليم گندس و خيلي مهربون. منم بچه كه بودم خيلي خجالتي بودم. با داييم رفتيم دكتر. توي مطب خيلي نمي ترسيدم. داييم هي باهام بازي مي كرد. رفتيم تو اتاق. اونجايه ميز بود واسه آقاي دكتر و يه مبلو چند تا صندلي با يه تخت. نشستم روي تختو دكتر كه يه پسر خيلي جوون بود معاينم كرد. بعد هي يه چيزايي به داييم مي گفت كه من نمي فهميدم. داييم منو بغل كرد نشوند روي مبل كنار خودش. دكترم داشت نسخه مي نوشت. به داييم يواش گفتم بهش بگو آمپول نده. داييمم گفت. دكتره با خنده بهم نگاه كرد گفت كوچولو اگه آمپول نزني خوب نمي شي. بعد به داييم گفت 6 تا پنيسيلين مي نويسم براش روزي دو تارو با هم بزنه. الانم بريد تزريقات. من از ترس خشكم زده بود. داييم گفت نمي شه نوبت اولو شما همينجا براش بزنيد. دكتر گفت بزار ببينم آخرين بار كي پنيسلين زده. عموم گفت ماه پيش. دكتر گفت باشه همين جا مي زنم. دوباره شروع كرد چيز نوشتن. من به داييم گفتم. مگه قول ندادي بگي آمپول نده. داييمم گفت ديدي كه دكتر گفت خوب نمي شي. خيلي ترسيده بودم. به داييم گفتم مي شه گريه كنم. گفت ؟آره اماگريه نداره. چند ثاني بيشتر نيس. دردت اومد رسيديم خونه منو بزن. دكتر نوشتنو تموم كرد بلند شدو رفت سراق يه قفسهو پشتش به ما بود. منم شروع كردم آروم آروم گريه كردن.آخه از آقاي دكتر خجالت مي كشيدم.داييم گفت مليكا دوس داري بعدش بريم اون اسباب بازي فروشي هر چيام دوست داشتي بخريم. من باز گريه مي كردم. هي داييم مسخره بازي در مي اورد. دكتره روشو طرف داييم كرد گفت بخوابونيدش رو تخت. داييمم به من گفت رو تخت بزنه برات. گفتم نه.منظورم اين بود كه اصلا نزنه. بعد داييم گفت رو پاي من براش بزنيد. منو همونطور كه گريه مي كردم زير بغلمو گرفتو دمرو خوابوند روي پاهاش. انقدر داييم بزرگه كه حس مي كردم خيلي بالام. بعد شلوارمو كشيد پايين تا دم رونم بعدم شرتمو از دو طرف كشيد پايين . تي شرتمم داد بالا. من هي بر مي گشتم بهش بگم دايي نزن .اونم گفت اگه تكون نخوريو خودتو شل كني اصلا دردت نمي آد. بعد دكتره با يه ظرف كه توش آمپولاو پنبه بود اومد يه صندليرو با پاش كشوند روبه روي مبلو نشست. بعد پنبه رو برداشت. به داييم گفت محكم نگهش داريد. داييمم با يه دستش كمرمو با يه دست ديگشم پاهامو محكم نگه داشت. ديگه گريم بيشتر شد. دكتر پنبه رو مي ماليد روي پاي چپم. هيمي گفت مليكا خانم پاتو شل كت. اينطوري دردت مي آد.بعد آمپولو برداشت فرو كرد. منم آروم گريه مي كرم. ديگه راه فراري نبود. چند بار تا 10 شمردم اما تموم نشده بود يهو دردش خيلي بيشتر شدو منم گريه مي كردم. بعد سوزنو كشيد بيرون. پنبه ماليد روش. مي دونستم يكي ديگم هست. دكتر پنبه رو بلا فاصله برداشت ماليد اون طرف. داييم گفت نمي شه يكم صبر كنيد آروم شه . گفت نه پني سيلينه خراب مي شه. بعد محكم فو كرد. منم دست خودم نبود پام سفته سفت شده بود هي به خودم مي گفتم الان تموم مي شه كه دكتره خيلي زود آمپولو در آورد گفت .تا خودشو شل نكنه نمي زنم. منم خيلي حرصم گرفته بود كه آمپولو نزده. پشتم از درد بي حس شده بود. كلي تلاش مو با گريه گفتم بزنيدودوباره زد. ديگه جيكم در نيومد. ولي اين يكي خيلي دردش بيشتر بود. انگار روي زخم آمپول مي زد.آخراش باز گريه مي كردمو مي گفتم تموم شد؟ بلا خره تموم شدو دكترم بي خيال رفت سر كارش. داييمم بعد چند دقيقه لباسامو جمعو جور كرد بغلم كرد گفت از آقاي دكتر خدافظي كن. از درد نمي تونستم چيزي بگم .به سختي باي باي كردم . اونم حواسش نبودو اومديم بيرون اتاق. همه ي بچه هاي مطب داشتن منو نگاه مي كردن<br /></div>Tinahttp://www.blogger.com/profile/14821512124909718187noreply@blogger.com252