۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

باز هم ....

تابستون بود و قرار بود با خانواده بریم مسافرت شمال. من 10 سالم بود و مامانم گفته بود باید جلوی مردهای غریبه روسری سرم کنم. از اونجایی که من همیشه یک جورایی مریض میشدم و آمپول رو باید میخوردم روزی که قرار بود بریم مسافرت هم گلوم درد گرفت و همراه تب، سرفه های شدید می کردم. مامانم وقتی حالم رو دید میخواست من رو ببره دکتر ولی بابام گفت که الان عصره دیگه دیر میشه نمیتونیم بریم جاده شب خطرناکه. مامانم میخواست مسافرت رو کنسل کنه که بابام بهش گفت زنگ بزنه به یکی از فامیلامون که دکتره بگه من مریضم شاید دارویی که میده رو تو خونه داشته باشیم و لازم نباشه بریم دکتر. مامانم هم زنگ زد به اون فامیلمون و با پرس و جو از من براش تعریف کرد که چطوریه حالم. بعدش هم رفت تو کمد داروها رو گشت و پای تلفن گفت که آمپول بتامتازون رو داریم ولی بجای پنیسیلین 633 یک چیز دیگه داریم. بعد هم اسمش رو گفت که من نفهمیدم چیه. از حرفای مامانم فهمیدم که 2 تا آمپول داده. همونطوری که وایساده بودم بغض کردم و نا خودآگاه دستم رو گذاشتم رو باسنم. ضمناً فهمیدم که بجای پنیسیلین همون آمپولی که داشتیم رو گفته خوبه! بزنین بهش! من لباس مهمونی تنم بود. یک بلوز صورتی با دامن سفید و جوراب شلواری سفید. مامانم آمپول ها رو برداشت و به بابام گفت من تینا رو می برم کلینیک آمپولاشو بزنه زود برمیگردیم. بابام گفت ببین اگه علی هست (پسر همسایمون) بده اون بزنه براش. مامانم هم زنگ زد طبقه بالا و با مامان علی صحبت کرد و گفت تینا 2 تا آمپول داره میخواستیم مزاحم علی آقا بشیم. سرنگ و آب مقطر هم داریم. بعد رو به من گفت روسری سرت کنم بریم بالا. من بغضم ترکید و گفتم نمیخوام بیام. نمیخوام آمپول بزنم... که بابام گفت پس نمیریم مسافرت! میمونیم خونه تا شما حالت خودش خوب بشه. من که خیلی دلم میخواست برم مسافرت شمال بلاخره قبول کردم و با مامانم رفتیم خونه همسایه بالائی. در زد و رفتیم تو. مامان علی بعد از خوش و بش کردن با مامانم رو به من که بغض کرده بودم گفت: چی شده تینا خانم خوشگل؟ گلو درد داری؟ عوض آمپولت رو میزنی خوب میشی. به علی میگم برات خوب بزنه که درد نیاد. بعدش هم به مامانم گفت تشریف داشته باشید علی الان میاد. مامانم هم دست من رو گرفت و روی مبل سه نفره نشستیم تا علی بیاد. علی هم بعد از چند ثانیه از اتاقش اومد و سلام عایک کرد و به مامانم گفت آمپولاشو بدین ببینم چیه؟ مامانم هم آمپولا رو بهش داد. یکیش شیشه ای بود و یکیش پودری. علی رفت یک صندلی آورد نزدیک مبلی که ما نشسته بودیم و درحالی که روی آمپولا رو میخوند گفت این که بتامتازونه... این یکی رو چرا داده؟ این یک جور پنیسیلینه که کمتر میدن. مامانم هم ماجرا رو تعریف کرد و علی هم قبول کرد. ولی گفت این خیلی غلیضه و معمولاً با 2 تا آب مقطر قاطی میکنن و نصف نصف به دو طرف میزنن. چون عضله باسن گنجایش فقط 5 میلی لیتر رو داره. ولی مامانم فقط یک آب مقطر داشت. واسه همین هم پرسید که اگه با یک آب مقطر قاطی بشه نمیشه تزریق کرد؟ علی هم گفت چرا میشه فقط دردش بیشتره. بعد در حالی که به من نگاه میکرد و لبخند هم میزد گفت ضمناً اگر تینا خانم پاشو سفت بگیره نمیشه تزریق کرد. مامانم پرسید یعنی چی میشه؟ علی گفت یعنی ممکنه مایع داخل سرنگ از کنار سوزن بزنه بیرون. مامانم به من نگاه کرد و گفت: چیکار کنیم؟ 3 تا آمپول میزنی یا 2 تا؟ من که هیچ تصوری از درد بیشتر نداشتم و در واقع فکر میکردم پنیسیلین بیشترین درد رو داره به مامانم با بغض گفتم 2 تا. اون هم به علی گفت اشکالی نداره قول میده پاشو شل نگه داره. شما با همین آب مقطر بزنین براش. علی هم گفت باشه. بعد سرنگ کوچیک رو از میز جلوی مبل برداشت و از محافظش در آورد و سوزن رو گذاشت سرش. بعد آمپول بتامتازون رو برداشت و سرش رو شکوند و در حالی که با لبخند زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت اول این رو میزنم که کوچیکه. سوزن رو داخل آمپول گذاشت و تمامش رو کشید داخل. بعد روکش سرنگ رو گذاشت. من تمام این ها رو که میدیدم قلبم داشت تاپ تاپ میزد. بغض شدیدی کرده بودم. علی به مامانم گفت رو زمین دراز میکشه؟ یا روی مبل؟ مامانم هم گفت روی مبل. بعد من رو روی پاهاش و مبل خوابوند طوری که باسنم روی پاهاش بود. با یک دست کمر و کتفم رو گرفت و با دست دیگه دامنم رو تا روی کمرم بالا زد و جوراب شلواریم رو از دو طرف تا زیر باسنم داد پائین. من سر و پاهام روی مبل بود و فقط باسنم به حالت برجسته روی پاهای مامانم بود. مامانم شورتم رو هنوز پائین نیاورده بود ولی چون جوراب شلواری تنگی داشتم موقعی که داشت اون رو میکشید پائین، یک کمی هم از شورتم پائین آمده بود. علی صندلی خودش رو جلو کشید طوری که روی من مسلط باشه. مامانش هم روی مبل نشسته بود و داشت نگاه می کرد. من درحالی که روسری سرم بود تمام باسنم با شورت جلوی علی آماده بود. علی پنبه برداشت و با الکل طبی آغشته کرد و به مامانم گفت لطفاً آمادش کنید. منظورش این بود که شورتش رو بیارید پائین. مامانم هم با همون دستی که جورابم رو آورده بود پائین یک طرف شورتم رو پائین کشید و نگه داشت، ولی کل باسنم رو لخت نکرد فقط یک طرف رو کامل لخت کرد یک کمی هم از اون طرف. علی پنبه الکلی رو چند بار محکم روی باسنم کشید و بعد روکش سرنگ رو برداشت و در حالی که بهش نگاه می کرد هواگیری کرد. این کارش باعث شد یک کمی از مایع داخل سرنگ بپاشه بیرون. من هم که به شدت بغض کرده بودم از کنار دست مامانم میدیم. بعد علی در حالی که سرنگ آماده رو به باسنم نزدیک می کرد، گفت یک نفس عمیق بکش. بعد با دستش کمی از باسنم رو گرفت و واسه اینکه شل تر بشه چند با فشار داد و سوزن رو به آرومی داخل باسنم فرو کرد. من یکدفعه گریه ام گرفت و باسنم یه تکون خورد و کمی سفت شد. ولی بلافاصله دوباره به حالت قبلش برگشت. علی هم آروم شروع به فشار دادن پدال سرنگ کرد و تا انتها تزریق کرد. من یکنواخت گریه می کردم ولی جیغ نمیزدم. بعد پنبه رو کنار سوزن روی باسنم گذاشت و کشید بیرون و گفت تموم شد. پنبه رو روی جای آمپولم یک کمی فشار داد بعد گذاشت همون جا بمونه. مامانم هم شورتم رو تو همون حالتی که خوابیده بودم بالا آورد و بدون اینکه جوراب شلواریم رو بکشه بالا دامنم رو روی باسنم و پاهام برگردوند. من هم گریه ام قطع شد ولی جای آمپولم میسوخت. علی رفت سراغ آماده کردن آمپول بعدی. سرنگ بزرگتر رو از محافظ در آورد و سوزنش رو سرش گذاشت. بعد آب مقطر رو داخلش کشید. در همین حال مامانم من رو نشوند روی مبل و رو به مامان علی گفت ببخشید که مزاحم شدیم. تینا همین امروز مریض شد وقت نشد ببریمش درمانگاه. مامانش هم تعارف کرد و گفت تا آمپول بعدیش رو آماده کنه براتون چائی میارم. علی آب مقطر رو داخل شیشه پودر سفید رنگ ریخته بود و داشت تکون میداد. شیشه پودر آمپوله از پنیسیلین معمولی یک کمی بزرگتر بود. سوزن سرنگ رو داخل شیشه آمپول کرد و کشید داخل و روکش سوزن رو گذاشت سرش. تمام سرنگ 5 میلی کامل پر از مایع غلیظ سفید رنگ بود. مامان علی چائی رو آورد و خودش و مامانم و علی چائی خوردن و یک چیزهائی هم گفتن و خندیدن. من قلبم دوباره داشت تاپ تاپ میزد مخصوصاً این که علی گفته بود درد داره. ولی هرچی بود یک آمپول بهتر از دوتا آمپول بود. وقتی چائیشون تموم شد علی دوباره یک تکه پنبه رو الکلی کرد و به مامانم گفت لطفاً برش گردونید رو پاهاتون تا براش تزریق کنم. به من هم گفت قول دادی شل بگیری پاتو ها. یادت نره ها. آفرین! مامانم دوباره من رو برگردوند رو پاهاش و گفت تینا جان شل بگیر خودتو عزیزم. دامنم رو دوباره زد روی کمرم. با این کارش شورتم معلوم شد چون جوراب شلواریم رو دفعه قبل نکشیده بود بالا. دوباره دستش رو گذاشت روی کمرم و با دست دیگش همون طرفی که واسه آمپول اول کشیده بود پائین رو لخت کرد. علی گفت این آمپول چون زیاده بهتره به طرف دیگه تزریق بشه. مامانم هم همونطوری طرف دیگه باسنم رو لخت کرد و باسنم رو بطور کامل جلوی علی قرار گرفت تا آمپول رو بهش تزریق کنه. علی همونطوری که پنبه تو دستش بود گفت اگه میشه برعکس کنید اینطوری یک کمی سخته! دلیلش هم این بود که اون طرف باسنم که میخواست آمپول رو اونجا بزنه سمت مامانم بود واسه همین مسلط نبود. مامانم شورتم رو کشید بالا و من رو بلند کرد و برعکس کرد و دوباره همون کارها رو سریع انجام داد. این بار هم کل باسنم رو لخت کرد تا علی راحت تر آمپولم رو بزنه. وقتی شورتم رو کشید پائین پنبه روی جای آمپول قبلی رو برداشت و نگاهی به جای تزریق روی باسنم کرد و طوری که من بشنوم گفت: علی آقا این آمپولش رو هم مثل قبلی براش خوب بزنید. علی هم در حالی که پنبه رو به طرف باسنم گرفته بود گفت چشم حتماً بعد هم پنبه رو دوباره چند بار محکم روی طرف دیگه باسنم کشید و سرنگ آماده رو از روی میز برداشت. روکش سوزن رو برداشت و مثل آمپول قبلی هواگیری کرد. همونطوری که روی مبل دراز کشیده بودم و باسنم روی پاهای مامانم برجسته شده بود برای اینکه بتونم ببینم علی داره چیکار میکنه یک کمی کج شدم تا از کنار دست مامانم بتونم ببینم. اینبار فقط یکی دو قطره از سر سوزن بیرون اومد و به طرف پائین سوزن راه افتاد. علی که متوجه شده بود من دارم نگاه میکنم لبخندی زد و گفت این هم زود تموم میشه. آفرین دختر خوب. حالا صاف بخواب. مامانم هم با دستش باسنم رو که یک طرفش از روی پاهاش بلند شده بود صاف کرد و بعدش محکم پاهام رو از زیر باسنم گرفت تا تکون نخورم. علی هم مثل دفعه قبل یک کمی از عضله باسنم رو بین انگشتاش گرفت و چند بار فشار داد تا شل بشه و بعد سوزن رو روی برآمدگی ایجاد شده بین انگشتاش گذاشت و با سرعت تا انتها فرو کرد. دوباره از دردش گریه ام گرفت و باسنم هم یکدفعه منقبض شد ولی وقتی علی شروع به تزریق کرد جیغم هوا رفت. خیلی درد داشت و هر لحظه هم بیشتر میشد. من گریه ام شدید شده بود و فقط جیغ می کشیدم. دردش باعث شده بود تا خودم رو سفت کنم. علی یکدفعه بلند گفت: شل بگیر خودت رو. گفتم شلش کن... مامانم هم هی میگفت پاتو شل کن. علی سوزن رو از باسنم کشید بیرون و رو به مامانم گفت اینطوری نمیشه فقط یک میلی تزریق شد. خیلی باسنش رو سفت میکنه. من در حالی که روی پای مامانم بودم و به شدت گریه می کردم آمپول رو دیدم که هنوز تقریباً پر بود! باسنم خیلی درد میکرد. مامانم به علی گفت نگاه کنید جاش رو برجسته شده. علی هم نگاهی به جای آمپول دوم کرد و گفت: گفتم که غلیظه! تو عضله پخش نمیشه! مخصوصاً وقتی خودش رو شل نکنه. مامانم گفت: دوباره میزنید؟ علی گفت نه! لطفاً بگین پدرش یک آب مقطر دیگه از داروخانه بگیره با دو تا سرنگ جدید، دوتا میکنم براش میزنم! وااااای من داشتم می مردم. اینجوری شد 4 تا بجای 3 تا. مامانم گفت: باشه. پنبه رو گذاشت روی باسنم و یک کمی فشار داد. علی گفت فشار ندین چون از جای تزریق میزنه بیرون. هنوز جذب نشده! مامانم همونطوری شورتم رو کشید بالا و جورابم رو هم درست کرد و من رو وایسوند کنار مبل. من هنوز داشتم گریه می کردم و با دستم روی باسنم گذاشته بودم. صورتم از اشک خیس شده بود و نمی تونستم درست ببینم. مامانم زنگ زد خونمون و به بابام گفت که چیکار بکنه. بابام هم رفت دنبال آب مقطر و سرنگ. درد آمپولم کمتر شده بود و دیگه خیلی گریه نمی کردم، فقط هق هق می کردم. مامان علی بهم گفت بیا بریم تو اتاق تلویزیون نگاه کن تا بابا بیاد. من هم لنگ لنگان باهاش رفتم و تلویزیون رو برام روشن کرد و گفت بشین ببین. خودش هم با علی و مامانم تو اتاق پذیرائی بودن. حدود یک ربع بعد بابام در زد و آب مقطر و 2 تا سرنگ رو داد و رفت. مامانم من رو صدا زد که تینا جان بیا عزیزم. من دوباره با تپش قلب و اینکه میدونستم 2 تا آمپول انتظارم رو میکشه رفتم. علی گفت بهتر شدی تینا خانم؟ به نشانه تائید سرم رو تکون دادم، چون بغض کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم. کنار میز ایستاده بودم و علی جلوی من مایع داخل آمپول رو به شیشه پودر خالی برگردوند و آب مقطر جدید رو هم بهش اضافه کرد و خیلی سریع تکون داد. بعد هر دو تا سرنگ جدید رو پر کرد و گفت تا سفت نشده باید سریع تزریق کنم، ایندفعه رقیق تره درد کمتری داره. بعد به مامانم گفت خوب آمادست. فقط قبلش بذارین جای آمپولش رو ببینم چطوره. مامانم که اینبار روی مبل یک نفره نشسته بود به من گفت که برم پیشش بعد من رو طوری بغل کرد که کمی خم شده بودم و پاهام روی زمین بود ولی نیم تنه بالام تقریباً زیر بغلش بود. بعد یک کمی من رو کشید بالا طوری که پاهام از رو زمین جدا شدن و فقط نوک انگشتام رو زمین بود. با این کار باسنم کامل رو به علی بود. بعد دامنم رو با دستش بالا نگه داشت و جوراب شلواری و شورتم رو با دوتا شصتش تا زیر باسنم پائین آورد و همونجا نگه داشت. علی دولا شد و جای آمپول دوم رو نگاه کرد و با دست یک کمی فشار داد. دردم گرفت و گفتم آآآییی. علی گفت خوبه فقط ممکنه تا شب کبود بشه اگه شد براش کمپرس آب گرم کنید. بعد به مامانم گفت همینطوری براش تزریق کنم یا دوباره میخوابونیدش روی مبل؟ مامانم یک کمی مکث کرد و گفت همینجا بزنید. چون باسنم کامل رو به علی بود لازم نبود بین دو تا آمپول برعکسم کنن. میتونست تو همون حالت به هر دو طرف باسنم آمپول بزنه. من با اینکه هنوز آمپول رو نزده بود یکدفعه گریه ام گرفت. مامانم دلداریم داد که زودی تموم میشه. دیگه نمی تونستم ببینم. فقط خنک شدن سمت چپ باسنم رو بخاطر الکل احساس کردم. همون طرفی که آمپول اول رو زده بود. بعد هم سوزش فرو کردن سوزن توی عضله باسنم رو احساس کردم و نا خودآگاه پام سفت شد. مامانم دوباره گفت شل کنم ولی علی چیزی نمی گفت. فقط با اون یکی دستش 3 تا ضربه آروم روی بالای باسنم زد. باسنم خیلی درد گرفته بود و فقط صدای ضربه زدن روش رو شنیدم. گریه می کردم و کمی هم پام رو تکون میدادم که باعث شد مامانم محکم تر من رو بگیره. وقتی سوزن آمپول رو کشید بیرون من اصلاً نفهمیدم چون دردش کم نشده بود. همچنان گریه می کردم که احساس خنک شدن طرف راست باسنم باعث شد بیشتر گریه کنم. علی بدون اینکه چیزی بگه آمپول دوم رو هم تو باسنم فرو کرد. من جییییغ زدم و بلند بلند گریه می کردم. جای آمپول روی باسنم خیلی میسوخت و درد زیادی هم داشت چون مقدار آمپولش زیاد بود. علی همینطور که پدال آمپول رو فشار میداد به مامانم گفت جای آمپولاش رو نمالید. بعد پنبه رو گذاشت و سوزن رو آروم در آورد و گفت تو همین حالت یک کمی نگهش دارید تا حالش جا بیاد. باسنم همونطور کاملاً لخت در حالی که 2 تا پنبه روی قسمت های چپ و راست بالاش بود، و من هم تقریباً دولا بودم حدود یک دقیقه تو همون حالت موند. مامانم بعد از یک دقیقه بدون اینکه جای آمپولام رو بماله شورت و جورابم رو کشید بالا و دامنم رو آورد پائین و من که هق هق می کردم رو بلند کرد و وایسوند کنار خودش. پاهام کرخ شده بود. درد باسنم هنوز هم ادامه داشت ولی کمتر شده بود. علی یک نگاهی به من کرد و گفت دیگه تموم شد خانم خوشگله. گریه نکن. باشه؟ بعدش هم به مامانم گفت اگه جای تزریقاش کبود شد کمپرس آب گرم رو فراموش نکنید. مامانم هم تشکر کرد و به من گفت بریم پیش بابا. من هم در حالی که با یک دستم روی باسنم گذاشته بودم و حالم هم سرش جاش اومده بود خداحافظی کردم و رفتیم پائین. بعدش هم رفتیم مسافرت ولی تا آخرش هنوز جای آمپولام درد میکرد. کبود شدن هم که کار همیشش بود! شبش مامانم تو ویلا برام کمپرس کرد و یک کمی بهتر شد.

۲۹۰ نظر:

‏1 – 200 از 290   ‏جدیدتر›   ‏جدیدترین»
ناشناس گفت...

پس همینه انقدر آمپول خوردن بچه ها رو دوست داری


sohrab

ناشناس گفت...

تینا خانم ممنون دمت گرم بازهم داری جون میدی به وبلاگت برام جالبه که انقدر دقیق همه چیز یادت میمونه. نوع نگارشت و اینکه جزئیات رو کامل میگی خیلی قشنگه.
از بقیه بچه ها مثل بهنام و شهناز و همه خواهش میکنم تینا رو همراهی کنند من خودم هم به زودی خاطراتم رو مینویسم.
فرشید

ناشناس گفت...

Very good,have a nice day

ناشناس گفت...

کسی از آمپول زدن خاله یا یک زن فامیل خاطره دارد؟لطفا دریغ نکنید

ناشناس گفت...

ایول به این کون. اگه تو بچگی 4 تا آمپول با هم تحمل میکردی. الان حتما 10 تا رو تحمل میکنی. من که یه کوچولوش هم جیغمو در میاره.

رويا گفت...

سلام خدمت همگي رويا هستم مي خواستم يكي ديگه از خاطراتمو تعريف كنم
منو پيمان حدود 13 سال اختلاف سني داريم
براي همين موقع اي كه من 15 سالم بود پيمان 28 سال داشت و ما با هم پسر عمو و دختر عمو هستيم و از كوچيكي با وجود اختلاف سني زياد ولي عاشق هم بوديم و ...
و خاطرم مال دوران 15 سالگيمه ومن كلاس اول دبيرستان بودم
يك روز توي مدرسه سركلاس حالت تهوع بهم دست دادو هر چيزي رو كه خورده بودم بالا اوردم در كنارش دلپيچه ي دردناكي كه واقعا طاقت فرسا بود گرفته بودم معاون مدرسه هم تا حال و روز منو ديد زنگ زد خونمون
مامانم و بابام رفته بودن مسافرت
داداشم سرنا خونه بود .اون موقع داداشم دانشجوي رشته مهندسي پزشكي بود
دادشم ميره بيمارستان دنبال پيمان و با پيمان ميان مدرسه دنبال من
معاون موضوع رو براي پيمان وسرنا تعريف كرد وچون من اصلا حالم خوب نبود سرنا منو توي بغلش گرفتو منو توي ماشين نشوند و پيمان هم پشت فرمون
سرنا اومد پشت و من سرمو گذاشتم روي پاش ديدم كه ميخوان منو ببرن بيمارستان
من كه اون موقع از بيمارستان و دكتتر و امپول مي ترسيدم زدم زير گريه هم از شدت درد و هم از ترس...
سرنا گفت پيمان دارو هاشو بگير تا ببريمش خونه چون مجبر بودن به خاطر اينكه من زياد گريه نكنم حرفمو قبول كنند چون مي دونستند اگه زياد گريه كنم حالم بدتر ميشه
پيمان دفترچه ي منو كه سرنا باخودش اورده بودو گرفت و دم داروخونه ايستاد وجند تا دارو نوشت وپياده شد
ديدم موبايل سرنا زنگ خورد وفهميدم كه مامانمه
سرنا گفت ميبريمش خونه
وپيمان هم رفته براش دارو بگيره از شانس بدما توي خونواده دكتر زياد بود وادم جرئت نمي كرد مريض بشه ويكي از اين دكتر ها هم باباي بنده بود
بابام به مامانم ميگفت كه تاكيد كنه به پيمان كه امپول بهش بزنه سرنا هم مدام ميگفت چشم وبعد فهميدم كه بابام با پيمان خودش تماس گرفته و باهاش صحبت كرده
دلم يه جوري شده بود
تا رسيديم خونه سنا از ماشين پياده شده و منو بغل كرد برد توي خونه منو روي تختم خوابوند و لباسامو در اورد
از طرفي چون به شدت تب كرده بودم ميدونستم كه بيشتر از 2تا آمپول نوش جان ميكنم
اون موق ها بر خلاف حالا خيلي از آمپول ميترسيدم
سرنا از تو كمد برام لباس آورد و كمكم كرد لباسامو عوض كنم
پيمان اومد و بار ديگه دماي بدنمو گرف و ديد كه تبم هنوز بالاست

رويا گفت...

كه همون موقع حالت تهوع شديدي به هم دست داد و تمام لباس پيمان كثيف شد از طرفي خجالت مي كشيدم و از طرفي ترس منو رها نمي كرد سرنا رفت و به پيمان لباس داد تا لباساشو عوض كنه وكمك من كرد تا تمام لباسامو عوض كنم
پيمان قبلش تو ماشين همش مي گفت ببريمش بيمارستان يا تزريقاتي تا براش آمپولاشو بزنن چون دلش نمي يومد
ولي با گريه هاي من واسرار سرنا وخواهش مامان و بابام مجبور شده بود خودش برام آمپول بزنه
پيمان رفت و مشغول اماده كردن آمپولا شد وبعد اوم وصنلي كامپيوترم كشيد وكنار تختم روي صندلي نشست
بابام چون سابقه من توي آمپول زدن مي دونست به سرنا تاكيد كرده بود كه روي پات بخوابونش
و سرنا هم همين كارو كرد
من هم همينطور گريه ميكردم سزنا جوري من توي بغل گرفته بود كه يك طرف باسنم روبه پيمان بود پيمان با ديدن گريه ي من مدام مي گفت زود تموم ميشه ترسم بر خجالتم غلبه كرده بود وبراي همين بلند گريه ميكردم
سرنا منو دلداري ميدا و متوجه شدم كه شلوارك و شورتمو داد پايين هنوز نزده گريه ميكردم و صورتم خيس شده بود چون متوجه شده بودم كه چند تا از امپولام روغنيه ومي دونستم كه دردش هه زياده پيمان به سرنا گفت :رويا رو جوري بخوابون كه بتونم به 2طرفش آمپول بزنم چون ممكنه بين آمپولا بخواي جابجاش كني اذيت بشه ديگه كاملا باسنم رو به پيمان بود و سرنا هم با يه دستش پاهامو و با دست ديگش كمرمو گرفته بود خودم سفت گرفته بودم وپيمان مدام ميگفت شل كن و مجبور شد چند تا ضربه روي باسنم بزنه پنبه رو روي باسنم كشيد و سوزن رو فرو كرد آمپول اولي درد نداشت وبراي همين چند لحظه اروم شدم و تزريق امپول دومي هم به همين منوال گذشت ولي آز آمپول سومي يه بعد گريم دوباره در آومد .پيمان موقع زدن آمپول سوم بهم گفت كه خودمو شل كنم مگرنه سوزن تو باسنم ميشكه و سمتي رو كه آمپول اولي رو زده بود دوباره پنبه كشيد ولي با فرورتن آمپول دومي جيغم هوا رفت و بالشتو ازشدت درد گاز ميدادم
و پيمان دوباره مجبر شد روي باسنم چند تا ضربه بزنه تا من خودمو شل كنم
وقتي تزريق تمام شد پيمان فت اينطوري نمي شه من طاقت ندارم رويا گريه كنه وبه خاطر همين بين آمپول سومي و چهارمي يه استراحت كردم وتمام اين مدت سرنا داشت جاي امپولمو ميماليد ديدم كه پيمان داره آمپول چهارمي رو آماده ميكنه بهم گفت كه چون حجمش زياده بايد تو دوتا آمپول تزريق بشه ديدم كه سرنا اين بار كنار كه روي تخت نشسته بود همون طوري با دستش پاهاي منو محكم گرفت به سرنا گفتم كه نميشه دوتاش نكنه
و بعد موضوع رو به پيمان فت و پيمان هم قبول كرد ولي گفت دردش بيشتره من هم قبول كردم
اما وقتي آمپول توي باسنم رفت به التماس افتادم وشنيدم كه پيمان به سرنا گفت اين طور نميشه ورفت آمپولو تو دوتا سرنگ كرد و برگشت و بد بختانه هر دوتاش رو نوش جان كردم با خودم گفتم كه الهي شكر كه پيمان برا زد مگرنه اگر رفته بودم تزريقاتي واي چي ميشد
بعد از زدن آمپول همون طور كه به پشت خوابيده بودم ديم پيمان گفت رويا جان برگرد تا سرمتو برات بزنم و يكم استراحت كن به خاطر اينكه خيلي بد رگم ميترسيدم كه سوراخ سوراخ بشم هميشه بابام برام سرم زده بود وفقط يكبار كه توي بيمارستان بستري بودم يه دكتري برام سرمزد كه سوراخ سوراخ شدم
چون بي حال بودم و نمي تونستم به راحتي انگشتامو مشت كنم رنگ پيدا نميشد ول فرقش اين بود كه كمتر اذيت شدم
و بعد خوابم برد
وقتي بيدار شدم ديدم سرنا كنارم نشسته و داره چرت ميزنه
گفتم چرا نخوابيدي گفت آخه تو توي خواب داشتي گريه ميكردي

رويا گفت...

و پيمانم برت سوپ ساخته وگفتم شما هم سوپ خوردين.با خنده گفت آره آخه دلمون نيومد بدون تو غذاي ديگه اي بخوريم
كفتم گرسنم نيست
گفت كه بايد بخوري و خودش قاشق قاشق كرد توي دهنم مامانم و بابام وزن عممو و عمو به پيمان گفته بودن كه شبو همون جا بخواب
وبراي اينكه اگر من حالم دوباره بد شد يه دكتري بالاي سرم باشه
بابام و مامانم به همرا مامان و باباي پيمان رفته بودن انگليس پيشه داداش بزرگم برنا ولي پيمان شاي قبل ميرف خونه مي خوابيد چون خجالت ميكشيد وسرنا وقتي فهميد گفتيعني مثلا تو عاشق رويايي واينو همه ميدونن و تازه يكماه پيش كه برنا اومده بود ايرا نامزد شدين حالا اين چه اداي زشتي كه ميري خونه ميخوابي
پيمان خندش گرفت و اومد كه يه حرفي بزنه كه سرنا ا با خنده ادامه داد من نمي دونم الان رويا حالش خوب نيست اينم كه مثلا شوهرشه ميره خونه تنها ميخوابه
من خندم گرفته بود من بهشون گفتم فكر نكنين به بهونه آمپولاي شب سر منو ميخواين كلا بزارين
سرنا گفت كه بابا تاكيد كرده همشو تا آخر پيمان برات تزريق كنه
به پيمان گفتم مگه چندتاس ؟ كه سرنا گفن زياده ، شمارشش از دستمون خارجه و با هم خنديديم
وبعد پيمان گفت سرنا شوخي ميكنه
4تاي ديگه به اضافهي دوتا سرم كه امشب و فردا ميزني
گفتم مدرسه چي
گفت مرخصي برات نوشتم
اونم 4روز

گفتم واويلا كه بد بخت شدم
اون دوتا خنديدن و گفتن چرا
گتم برم مدرسه بهتره آخه با وجود دكترا مگه ميشه مريضي آمپول نوش جان نكنه
كه سرنا يه دفه منو تو بغلش گرفت وگفت ناراحت نباش در عوضش تا موقه اي كه مامان و بابا ها از سفر برگردن تورو هرشب ميبريم بيرون تازه بازارم ميبريمت وهرچي خواستي بخر
شب كه شد خودمو به نفهمي زدم و رفتم روي تخت كه بخوابم كه سرنا گفت دراز بكش پيمان الان مياد وآمپولاتو ميزنه كه دوباره بابا تماس گرفت و با هام صحبت كرد و متقاعدم كرد كه آمپولامو تا آخر بزنم بعد به سرنا گفت كه تبمو اندازه بگيره ودرجشو براش بخونه و بعد گت كه توي خونه شياف هست شب تا شب براش بزارين بعد گفت دلدرد داري گفتم خيلي زياد
گفت فردا هم ببريدش سونو گرافي وبعد هم باهام تماس بگيريد و جوابشو برام بخونيد
پيمان آمپولا رو آماده كردو بعد بهم گفت كه قرارنيست كه شما دوباره گريه كنيد خوشگل خانومه من

رويا گفت...

چشمامو كه پر اشك بود پاك كرد و گفت بايد يه كوچولو تحمل كني
وگف خودت راحت برو روي تخت بخواب
گفتم نه ميخوام تو بغل سرنا باشم اينطوري بهتر
بعد سرنا منو توي بغلش خوابوند وشلواركو شورتم داد پايين
بعد پنبه رو روي باسنم كشيد و امپولو تزريق كرد چون باسنمو سفت گرفته بودم تكون شديدي خوردم جيغ بلندي كشيدم

پيمان ميگفت خودتو شل كن تا اذين نشي
و سورن اولي رو كشيد بيرون و طرف ديگمو پنبه كشيد و آمپولو به سرعت تزريق كرد
تا چند دقيق همون طوري خوابيدمو وبعد دوباره پيمان گفت كه برگرد تا سرمتو برات بزنم
مثل بچه ها تو بغل سرنا خوابيده بودم
سرنا به شوخي ميگفت كه عزيز دلم بابا جان تموم شد حالا راحت توبغل بابا بخواب تا عمو دكتر بياو برات سرمتو بزنه
خنديدمو گفم بابايي من تورو نداشتم چيكار ميكردم
ستايي باهم خنديديم
پيمان هم به شوخي گفت كه خانم خوشگل دستاتو مچ كن تا برات سرمتو بزنم ........ديگه گريه نكنيا
ياد موقه هايي افتاده بودم كه بابا موقع امپول زدن با هام شوخي ميكرد
ديدك كه پيمان وسرنا منو بوس كردنو خنديدن
خوشبختانه موقه سرم دوم هم اذيت نشدم
فردا صبح با پيمان و سرنا رفتيم سونو گرافي
چون بابام ميترسيد اين دلدرد هاي شديد در اثر عفونت روده هام بباشه
چون همون سال چند بار پشت سر هم آنفولانزا گرفتم
من زياد آب نمي خرم ولي پيمان و سرنا منو مجبور كردن كه آب زياد بخورم تا مثانم پر شه و وقتي رفتيم تو به خاطر اينكه من خجالت مي كشيدو سرنا با هام اومد تو وديدم كه پيمان هم پشت سرش اومد داخل
سرنا كمكم كرد تا لباسمو در ارم
دكتر سونو گرافي يكي از دوستاي بابام بود وچون مرد بود من خجالت ميكشيدم
سونوگرافي رو انجام دادم و جوابشو گرفتيم و پيمان تا جوابشو نگاه كرد گفت واي رويا رودهات عفونت التهاب شديد دارن و بابام تماس گرفتنو موضوع رو براش گفتن
بابام هم چندتا دارو به پيمان به اضافه چندتا امپول ديگه گفت كه برام بنويسه و وتهيه كنه تاحلا اين جوريش سرمون نيومده بود ه اينم اومد
حالا نمي دونستم با شبي دوتا آمپول و اون شياف ها چيكار كنم
و پيمان و سرنا به بابام گفتن كه چند روزي رو مرخصي ميگيرنو ازم مراقبت ميكنن
از يه لحاظ خوب بود اونم اين بود كه مدرسه نميرفتم و دوتا پرستار داشتم كه معلم خصوصي هم بودنو آشپزي ميكردنو .........
وليديگه از اون موقع به بعد ديگه ترسم رفته رفته از آمپول كمتر كمتر شد
تاديگه اينكه از آمپول هيچ وقت نترسيدم
پيمان هم تا اون خاطره اي كه قبلا براتون تعريف كردم دلش نمي يومد به من آمپول بزنه و زحمت امپولامو بابام مي كشيد
آخه سر امپول اولي كه خاطره شو الان براتون تعريف كردم خيلي گريه كردم
براي همين طاقت نداشت

حارث ال گفت...

سلام خانم تینا و دوستان عزیز ،

با تشکر از این وبلاگ زیبا و جالبتون ، واقعا لذت بردم از داستان های جالبی که اینجا گذاشتید و بر خلاف اونچه دوستان گفتند به نظر من هم این داستان و Fantasy ها هیچ ارتباطی به Fetish ندرند و فقط یک جور علاقه ی فردی است به این گونه موضوعات و مسائل که من هم دارم کم کم با خواندن داستان های جذاب تینا خانم از آنونها خوشم میاد .

موفق باشید

ناشناس گفت...

راستی من نگفتم فتیشه( درستو غلطشو کار ندارم)
اون آقا مهرداده گفت! اونو دعواش کن ;)
وقتی اونجوری گفت منم براش از اینترنت درباره ی فتیش مطلب گذاشتم که فکر نکنه فقط خودش اینترنت داره:))

ناشناس گفت...

سلام وبلاگت عالیه حرف نداره منم خیلی از آمپول می ترسم
آخرین باری که آمپول زدم دو ماه پیش بود که با چند تایی از همکلاسی هام رفته بودیم شمال البته من شب قبلش حالم خوب نبود اما به اصرار بقیه رفتم اوایل حالم خوب بود اما دیگه از روز دوم حتی نمی تونستم بعد از اینکه سوپ هم اصلا" جواب نداد همه تصمیم گرفتن تامنو به زور هم شده ببرن دکتر من که با اون حالی که داشتم می دونستم آخرش چی میشه از همون در ویلا بغضم ترکید ووقتی بقیه دیدن که چقدر ترسیدم قول دادن اصلا" آمپولی در وسط نباشه ممنم خیالم کمی راحت شد داخل درمانگاه هم بس که حالم بد بود اصلا" نمی فهمید دکتر چه دارویی رو برام نوشته وقتی برگشتیم آرمان رفت داروهای منو بگیره و همه چی ظاهرا" به خوبی و خوشی تمام شده بود آرمان که برگشت یه پسره دیگه هم باهاش بود انگار همه منتظر اومدنش بودن دوستش بود که شمال داشت پزشکی می خوند با همه احوالپرسی کرد من تو این موقع چشم به پاکت بزرگ دارویی افتاد وخواستم یه نگاهی بهش بکنم در کمال ناباوری دیدم اکثرش آمپوله هاج وواج مونده بودم و به بقیه نگاه می کردم تازه قضیه ی اومدن دوست آرمان رو فهمیده بودم تصور کن بین 3تا پسر و 5تا دختر گیر کرده بودم وحتی امیدی هم برای فرار نداشتم واقعا" ترسیده بودم واز ناراحتی زود رفتم توی اتاق که صدای صبا بلند شد که نخوابی ها اول باید آمپول هاتو بزنی بعد از 5دقیقه همگی اومدن توی اتاقی که من دراز کشیده بودم با 4تا آمپول آماده با داد بهشون گفتم من که آمپول نمی زنم قبلا" هم بهتون گفته بودم اما هیچ کس به من توجهی نمی کردو پنج شش نفری اومدن طرفم و منو به زور خوابوندن فکرکنید یه آدم 21 ساله رو به زور آمپول بزنن اونم چی پنی سیلین منم دستم به هیچ جا بند نبود فقط بدو بیراه بود که نثار بچه ها می کردم یه لحظه که خنکی الکل رو روی باسنم که تا پایینش لخت شده بود حس کردم شروع کردم به التماس اما کارساز نبود که یه درد زیاد کل باسنم روگرفت ومنم فقط جیغ میزدن تا اینکه 2تا پنی سیلین تموم شد حالا نوبت به اون دوتای دیگه شد گفتم یه چند لحظه صبر کنید آخه دیگه نای حرف زدن هم نداشتم شلوارم رو به هر زحمتی بود بالا کشیدم و برگشتم هنوزم گریه ام قطع نشده بود آخه وقتی روشون نشستم تازه دردش رو احساس کردم بعد از یه ربع دوست آرمان گفت که عجله دارم و باید زودتر بروم و دوتا آمپول دیگه رو باید بزنم با هزار مشقت برگشتم اما به این امید که این دوتا که به اندازه قبلی ها درد نداره این دفعه از درد قبلی ها باسنم رو سفت گرفته بودم و بعد از اینکه چند بار گفت شل کن و افاقه نکرد با شدت سرنگ رو داخل کرد ومنم دادو فریاذ میزد آمپول دوم رو هم خیلی سریع به همین شیوه زد و رفت اما من دیگه نمی تونستم برگردم باهمون وضعیت دمرو خوابیدم حتی شلوارم رو هم نمی تونستم بالا بکشم نزدیکای غروب بود که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود اما نمی تونستم بشینم جای 2تا آمپول دومی کاملا" از شدت فرو کردن سرنگ باد کرده بود وتاحدی هم سیاه شده بود که اون سیاهی هنوزم کم نشده ونروز به هر زحمتی بود تموم شد از آمپولای من یه دوجین دیگه مونده بود ولی چون تبم قطع شده بود حالم هم بهتر بود دیگه اونارو نزدیم اما از یادآوری اون روز و لحظه گیر افتادن بین دوستام هنوزم که هنوزه تنم میلرزه

ناشناس گفت...

سلام
مهرداد خان میشه لطف کنین بگین اون فیلم رو از کجا برداشته بودین
http://rapidshare.com/files/335930991/Inj0004.rar
????

ناشناس گفت...

من فیلم معرداد رو دانلود کردم دانلودش هم کامله ولی نمیدونم با چه برنامه ای باز میشه لطفا بچه ها راهنماییم کنین راستی جواب این اخوند کونی رو هم ندین مطمین باشین این اخونده نمیدونستم اخوندا تازگی های حوزه ی علمیه یو تی ام مدرک میگیرن خاک تو سرش تینا جون وبلاگت بیسته چشمشون بترکه ayda

ناشناس گفت...

از امپول زدن تو جمع هم داستان بذارین من خیلی دوست دارم

ناشناس گفت...

سلام به همگی وبلاگتون عالیه یه خاطره جالب ازامپول خوردن دارم چند هفته پیش سرمای سختی خورده بودم واز گلودرد نمیتونستم حرف بزنم بعد از کلی معطلی داخل مطب دکتر وگرفتن داروها وقتی که رسیدم خونه وبه اونا نگاه کردم تازه متوجه وخامت حالم شدم نزدیک به 6تاتقویتی ویتامین سی دگزا و در آخرهم دوتا سفریریاکسون اون شب من نای بیدار موندن نداشتم ووقتی که پرستار اومده بود که آمپول منو تزریق کنه خواب رفته بودم کسی هم صدام نکرده بود صبح روز بعد هم نزدیکای ساعت 8داداشم بهم زنگ زد که سیستم کامپیوتری شرکتش به هم ریخته و چون اطلاعاتش محرمانه هست و نمی خواد کس دیگه ای بفهمه از من خواست یه نیم ساعت برم اونجا ودرستش کنم اون نیم ساعت نزدیک به 8 ساعت و نیم طول کشید و نزدیکای عصر رسیدم خونه یه خورده حالم بهتر شده بود اون شب مهمون داشتیم قرار شد بعد از ساعت 10 که مهمونا رفتن پرستار بیاد که ساعت 10 تبدیل شد به 1 و اون شب هم به خیر گذشت صبح بعد من کاملا" احساس بهبودی می کردم اما مامان و بابام تازه یادشون به آمپولای من افتاده بود و اصرار داشتن به تزریق همه اونا منم دیگه راهی نداشتم اما خیلی ترسیده بودم مخصوصا ازسفتریاکسون ها اما چیزی نگفتم فقط قرار شد بعد از صبحانه مامان به موسسه زنگ بزنه تا پرستار بفرستن بابا هم از خونه رفت بیرون همون موقع ها بود که دوست پسرم آرمین زنگ زد منم ماجرا و گیردادن مامان و بابا رو براش تعریف کردم ناگفته نماند از دوستی ما هیچ کس خبر نداشت جز داداشم که اونم چون من سر عملیات با دوست دخترش دیده بودمش صداش در نمی اومد آرمین گفت من میام به عنوان پرستار موسسه و یه جوری می تونی از زیر آمپولا در بری فعلا برای امروز تا ببینیم فردا چی میشه قبول کردم بعد از تماسش به مامان گفتم تماس بگیرم برای تزریق آمپولا گفت چی شده شجاع شدی گفتم آخه می خوام زودتر بزنم راحت شم دارم از ترس میمیرم اونم گفت بزم بعد از تماس ظاهری من بهش گفتم که مشخصات یه آقای رو دادن که تا یک ساعت دیگه اونجاست مامانم مخالف آقا بود ولی وقتی دید من عکس العملی نشون ندادم چیزی نگفت چهل دقیقه بعد با زنگ در مامان آرمین رو به سمت اتاقم راهنمایی کرد اومد کنار تخت من نشست من که دیدم داره نقشه به هم می خوره گفتم نمی خوام کسی توی اتاق باشه البته بعد از مامان هم مریم جون که پیشخدمت خونه بود با آمپولا اومده بود داخل و وایساده بود مامان بهش اشاره کرد اونم رفت بیرون اما خودش تکون نخورد آرمین لیسانسه علوم آزمایشگاهی بود و بلد بود آمپول تزریق کنه اما اصلا" قرار نبود من آمپولی بزنم کلا" هنگ کرده بودم که دیدم مامانم اولین سفتریاکسون رو داد به آرمین و بقیه رو هم داشت از پلاستیک در می آورد که من دوباره گفتم می خوام تنها آمپول بزنم مامانم هم به تندی گفت نترس به پشت بخواب و فکر کن هیچ کی اینجا نیست آرمین هاج و واج مونده بود و از اینکه نقشش ماسیده بود کلافه که به مامانم گفت خیالتون راحت باشه زیاد اذیت نمیشه اگه میخواید میتونید برید بیرون اما انگار نه انگار مامان به آرمین گفت شما به کارتون برسید من میمونم همین لحظه بابام که تازه اومده بود هم وارد اتاق شد و دیگه راه فراری نداشتم آرمین هم تنها راهش برای خلاصی تزریق آمپولا بود اما من اینبار گفتم اصلا من نمی خوام آمپول بزنم و نشستم وسط تختم که دیدم آقا آرمین هم با نهایت پررویی هم صدا با مامان و بابام میگه نترس زود دردش تموم میشه فقط چند لحظه هست و هرسه بهم حمله کردن و به زود به پشت خوابوندنم منم که یه لباس خواب بلند و گشاد پوشیده بودم اونو کاملا" زدن بالا و کل بدن لخت من از کمر به پایین مشخص شد من که اصلا" تصور این منظره رو نداشتم بلند بلند گریه میکردم یهو خنکی الکل رو روی کل باسنم احساس کردم و بعد صدای شکافته شدن وحشیانه عضله باسنم هیچی نمیفهمیدم فقط داد می زدم واقعا" درد داشت تا اینکه یهو بیرون کشید و سر سرنگ رو عوض کرد گفت دیگه نمیشه ای سمت تزریق کرد خیلی سفت گرفته و همون لحظه سمت دیگه به سرنوشت اولی دچار شد بعدش هم فوری تقویتی ها رو زد و گفت فردا بقیه رو تزریق میکنم من دیگه اصلا"نمیتونستم برگردم فقط به آرمین پیام دادم اگه اومدی اینجا دیگه نه من و نه تو اونم برخلاف قولی که به بابام داده بود روز بعد نیومد و این باعث شد اعتماد من بهش زیاد بشه و چند روز قبل هم داخل خونه ی آرمین که کسی نبود عملیات پرده برداری با موفقیت انجام شده و الان هر روز داخل ماشین من یا آرمین یه دور اساسی همدیگه رو ارضاء می کنیم

ناشناس گفت...

http://rapidshare.com/files/335930991/Inj0004.rar
بابا کسی که اینو آپلود کرده بگه از کجا ورش داشته .

ناشناس گفت...

تو هم که مامانت همش شورتتو میکشیده بالا ما که آمپول میزدند اینقدر شورتمونو بالا نمیکشیدند

رويا گفت...

سلام رويا هستم خواستم بگم من كليپها رو دانلود كردم ولي نمي دونم چه طور باز ميشه اگه ميتونه كسي بهم كمك كنه ممنون ميشم
فايلا 4شارت هستند

ناشناس گفت...

ای بابا کامنت های منو چرا پاک می کنی تینا


sohrab

هدي گفت...

من هم سرما خوردم
شايد اگه بريم دكتر بهم پينيسيلين بده):

سمانه گفت...

سلام سمانه هستم.از پری روز احساس مریضی میکردم.تب و لرز و گلودرد امونمو بریده بود.امروز صبح از خواب پاشدم اماده شدم و رفتم دکتر.قبل از معاینه به دکتر گفتم حدالامکان برام امپول بنویسید.اونم لبخندی زدو گفت همه از امپول فرارین.گفتم اخه من این چند روز کار دارم.باید زودتر خوب بشم.گفتم سرفه های بدی هم میزنم.از دیشب دل پیچه و حالت تهوع دارم.ضعف زیادی هم دارم. داره. دکتر معاینه کرد و گفت گلوت بدجوری عفونت داره.پس داروهاتو برات امپول بنویسم.
گفتم اگر میشه...نسخه رو که نوشت گفت روزی یه سفتریاکسون بزن_تقویتی رو هم یکی امروز بزن و یکی روز اخر.رفتم داروخونه ودارومو گرفتم.2تا امپول تقویتی_یه دگزامتازون_3تا سفتریاکسون نوشته بود با چندتا قرص.مامانم زنگ زد گفت کی میای خونه؟میخوایم بریم جایی.گفتم الان دارم میرم درمونگاه امپول دارم.درمونگاه تقریبا خلوت بود.رفتم داخل تزریقات یه خانم نشسته بود اونجا.گفتم ببخشید امپول دارم.از داخل کیسه یه سفتریاکسون و دگزامتازون و تقویتی بهش دادم.گفت بی حس کننده بزنم؟گفتم نه مرسی.بند کتونیمو باز کردم و پالتومو دراوردم.روی تخت دراز کشیدمو شلوارمو یکم دادم پایین.امپولام که اماده شد خانمه اومدو سمت راستمو پنبه مالید.امپول اول رو زدو دوباره همونجا رو پنبه مالید و امپول دوم رو هم سمت راستم زد.بعد سمت چپم رو پنبه مالیدو گفت خودتو شل کن.امپول سفتریاکسون رو زدو کشید بیرون و پنبه رو روی جاش گذاشت.از روی تخت بلند شدمو شلوار و کفشمو پالتومو پوشیدمو اومدم خونه.فردا که دوباره امپول زدم براتون تعریف میکنم.

ناشناس گفت...

سلام
قرار بود بریم مهمونی و من یک پنی سیلین داشتم که باید می زدم .
قرار شد سر راه من هم برم آمپولمو بزنم . سر راه تزریقاتی بود من هم رفتم همونجا پنی سیلین رو دادم بهش که گفت قبلاً زدی من هم گفتم آره تازگی ها زدم . گقت برو حاظر شو رفتم مانتو و شلوارم خیلی تنگ بودن . مانتوم رو باز کردم و 1 دگه شلوارم رو باز کردم جوراب شیشه ای و کفش پاشنه بلند پوشیده بودم . کفشامو در آوردمو به سختی (به خاطر تنگی شلوار ) دراز کشیدم . آمپولزن اومد بالای سرم و پنبه الکلی رو کشید رو باسنم گفت خودتو شل کن بعت می تونم بگم مثل دارت آمپول رو به طرف باسنم پرت کرد . خیلی درد داشت . یهو دیدم عضلات باسنم رو سفت کردم . گفت خودتو شل کن . بعد از این که دید شل نکردم چند تا بادست محکم به باسنم زد ( فکر کنم خوشش اومده بود چون خیلی زد ) بعد شروع به تزریق کرد . دردش هر لحظه بیشتر می شد تا این که کم کم می خواستم گریه کنم ( البته آه و اوه که جای خود دارد که دیگه به اوجش رسیده بود ) که سرنگ رو کشید بیرون و گفت : تموم شد . پنبه رو که گذاشت جای سوزن کمی هم مالید و رفت بیرون . منم نمی تونستم خودمو تکون بد از بس جای آمپوله درد می کرد . چند دقیقه بعد بلند شدم شلوارمو کشیدم بالا دکمشو بستمو مانتوم رو هم درست کردم کفشامو پوشیدمو رفتم که پول رو بدم و برم داشتم مثل چلاق ها راه می رفتم . خواستم بگم توکه حسابی استفاده کردی دیگه پول می خوای چیکار که پول رو دادم و رفم . خلاصه مهمونی کلی بد گذشت .

Unknown گفت...

این دو تا لینک رو هم ببینید:

http://www.youtube.com/watch?v=ju8k9fProtY

http://www.youtube.com/watch?v=P02Ek52W0T8&feature=related

ناشناس گفت...

اگر کسی در مورد اسپانک و تنقیه دوست داشت به این وبلاگ بره

ناشناس گفت...

http://spaanker2002.mahblog.com/

ناشناس گفت...

bacheha kasi passworde file rapidshare ro dare?

ناشناس گفت...

koodoom ro ?
age http://rapidshare.com/files/335930991/Inj0004.rar ro migi passesh : tinasss

ناشناس گفت...

سلام .
من شنیدم آمپول کرتن باعپ جذب و جمع شدن آب در عضله میشه . می خواستم بدونم :
1. اگر آمپول کرتن به دو طرف باسن و سپس به هر طرف آب مقطر تزریق بشه میتونه باعث بزرگ و متورم شدن باسن (موقتی) بشه ؟
2. کرتن در انگلیسی و نام آمپول آن چگونه است ؟
3. آیا میشه آمپول کرتن رو بدون نسخه گرفت ؟ البته نوشته روی دارو مهم نیست چون من حتی سفتریاکسون بدون نسخه گرفتم .
4. تزریق آن دردنا است یا نه ؟
5. عوارض جانبی آن چیست ؟

Unknown گفت...

سلام تینا
داستانات خیلی باحالاً, خیلی دقیق و کامل می نویسی, چه فانتزی جالبی...
منم می خوام یکی از خواطراته بچیگمو بگم(البته مامانم تعریف کرده برام):
من الان 20 سالمه ای موضوع ماله حدود 5,6 سالگیمه. یه سری مریض شده بودم رفتم دکتر آمپول نوشت برام, اینو هم بگم که من از دوران نوزادی برای آمپول گریه نمی کردم...
خلاصه منم چون خیلی خوشکل بودم پرستارا خیلی دورو برم می چرخیدن, خلاصه رفتم آمپولو بزنم پرستاره خانوم بود اومد یه بار زد گفت نه نشد, دوباره زد خلاصه 5,6باری زد که دیگه انگار مامنم شاکی شده بود که آره بچمو سوراخ سوراخ کردی, پرستاره هم بهش گفته جالبه گریه نمی کنه... خوشش اموده بود تا می خوردم زده بود جالبش اینه که من اصلا گریه نمیکردم, البته کلا اینطوریم...
قربونه همه JJ

ناشناس گفت...

سلام من دیروز دوتا پروژسترون زدم. البته دوتاشو قاطی کرد. اونجا اصلا دردم نگرفت ولی الان کل سمت چپ باسنم داره درد میکنه و جاش قرمزه.

ناشناس گفت...

من یه وبلاگ برای ام÷ول درست کردم هر کی دوست داشت نگاه کگنه بخونه انتقاد ÷یشنهاد هر چی داشت برام بنویسه www.ampol2211.blogfa.com

حسین گفت...

سلام به تینا خانومی و بقیه دوستان من یه وبلاگ تازه تاسیس در مورد امپول زدن دارم خوشحال میشم اونجا ببینمتون و کمکم کنید جهت بهتر شدن وبلاگ منتظرتونم از هر کسی هم که بخواید خاطره دارم با جزییات

حسین گفت...

اینم ادرسش www.najvaye-daroon.blogfa.com

WEIRD AND SICK گفت...

fantasye jalebi hast ...... agar inja kasi hast ke fekr mikone fantasy haye ajibo gharibi dare ke hichkas momkene dark nakone be man ye mail bezane ..... fekr nemikardam hamchin mozooei ro tu webloge irani bedast biaram .... in yeki az fantasy haye khode man boode va hast .... baraye takmil in fantasy idehaye jalebe digei ham hast ....
rainy_night_2006@yahoo.com

ناشناس گفت...

سلام اسم من کیا*** و من الان 13 سالمه من خیلی از تزریق عضلانی می ترسم و خداروشکر مامانم پرستاره و هر وقت میرم دکتر اون میقه و دکترم امپول نمی ده.
من بخاطر گوشم خیلی عمل کردم ولی انقدر کوچیک بودم که یادم نمیاد.
حالا بگزریم.
من یادم وقتی تقریبا 8 یالم بود نرفتم پیش دکتر خودم چون اون فقط 1 شنبه و 3 شنبه ها بود.
اونروزم گوشم خیلی درد میکرد.
بگزریم اونم یه پنیسیلین 6.3.3 داده بود اولش من داشتم در می رفتم ولی حال نداشتم.اخرش سه تا از نگهبانای بیمارستان اومدن و من و به ضور روی تخت برگردوندن.امپولشم خیلی درد داشت و من تا اخرش بلند گریه کردم امید وارم خوشتون امده باشه

ناشناس گفت...

سلام
من زیاد متوجه نشدم وبلاگتون چیه. ولی ظاهرا آدمهایی که تزریقات بلدن اینجا زیادن. من هفته ای دو بار باید 4 تا آمپول تقویتی یعنی بیوتین بپنتن و ب6 و ب12 بزنم. ولی مشکلم اینه که همه تزریقاتیا هر روز توش کلی مریض میاد و منم که بدنم ضعیفه برام خوب نیست. خواستم ببینم کسی هست که فقط هفته ای ده دقیقه وقت بذاره وآمپولامو بزنه. منم ماهی چهل هزار تومنی که دارم میدمو بهش میدم
اما باید خوب بلد باشه
راستی من ساسان هستم

ناشناس گفت...

تینا یه سوال:
دقیقاً از کدوم لحظه تماشا کردن آمپول زدن لذت می بری
من خودم از لخظه ای که سوزن پوست خیس باسن رو می شکافه و کمی می لرزه بینهایت لذت می برم
تو چی؟
بچه ها شما هم بگید

sohrab

بهنام گفت...

سلام به همه
از همه مخصوصا تینا خانم تشکر میکنم که به این وبلاگ جون میدید اول در جواب دوستمون بگم که من بیشتر از همه اون زمانی رو از امپول زدن دوست دارم که مریض قبلش ترسیده و منتظره که امپول رو بهش بزنند. من وقتی با دوست دختر هام میرفتم که امپول بزنند وقتی با ترس میرفتند که بخوابند رو تخت خیلی برام جالب بود.
من یک عمه دارم که امپول زدن بلده و دوره کمکهای اولیه دیده خیلی هم دوست داره که امپول بزنه بچه های خودش که همیشه از دستش فراریند و دعوا دارند . 2 تا خاطره از امپول زدن این عمه ام براتون تعریف میکنم
مادر بزرگ پدری من تنها زندگی میکنه و خونش مامن همه نوه ها هست یک روز رفتم خونه مادر بزرگم که کولرش رو راه بندازم و هواکش دستشویی و اشپزخونه رو عوض کنم. وقتی رسیدم دیدم دختر عموم که اون موقع 15 سالش بود تو وسط خونه پتو روش کشیده و دراز کشیده گفتم تو این گرما چطوری پتو رو خودت کشیدی گفت شدیدا مریض شدم گفتم من ماشین دارم میخوای ببرمت دکتر گفت نه دیشب رفتم گفتم چرا دیشب تا حالا هنوز انقدر حالت بده مادر بزرگم گفت چون حرف گوش نکرد و همون دیشب امپولاش رو نزد به شوخی گفتم ای ترسو مگه چند تا امپول بود گفت 1 پنیسیلین داشتم با یکی دیگه که نمیدونم چی بود حتی تست پنیسیلین رو هم زدم ولی جرات نکردم خودش رو بزنم. مادر بزرگم همون موقع گفت زنگ زدم عمت بیاد اینجا براش بزنه به دختر عموم گفتم راست میگه گفت اره چون حالم خیلی بده چوت تست هم کردم میتونم خونه بزنم گفتم بد بخت شدی همونجا میزدی بهتر بود گفت میدونم ولی روم نمیشه چیزی بگم مخصوصا که بابام زنگ زدم بیاد من رو ببره گفت تا دیروقت کار دارم گفتم میخوای من ببرمت گفت به مادر بزرگ بگو اگر عمه راه نیافتاده من رو ببر من هم خوشحال که خودم میبرمش ولی تا خواستیم تلفن رو برداریم زنگ بزنیم عمه ام زنگ زد و کاملا واضح بود که رنگ دختر عموم پرید.
در باز شد و عمه هم امد من هم صندلی گذاشتم تو دستشویی و مشغول ور رفتن با هواکش شدم عمه ام گفت من عجله دارم زود امپولات رو بده من بزنم باید زود برم سریع امپولا رو حاضر کرد. من هی از دور دختر عموم رو اذیتش میکردم طفلکی خیلی ترسیده بود. بالای در دستشویی شیشه بود و من راحت میتونستم موقعیت رو ببینم خودم رو سرگرم هواکش کردم که دیدم عمه ام با امپولا امد یکدونه سفید که معلوم بود پنیسیلینه و یک قرمز که فکر میکنم تقویتی بود دختر عموم برگشت و دمر خوابید و یک شلوار تو خونه ای پاش بود شلوار و شورتش رو تا نصفه باسنش داد پایین جوری که هر دو طرف باسن و خطش رو میشد دید برام جالب بود که میدونست من میتونم ببینمش ولی نگفت که بره تو اتاق. عمه ام الکل رو زد و خواست سوزن رو بزنه که دختر عموم شروع به التماس کرد که عمه یواش بزن. عمه هم گفت تو شل کن من یواش یزنم سرش رو گذاشت لای دستاش و عمه هم سوزن رو فرو کرد که یکهو یک جیغ کشید و پاش رو تکون داد عمه ام گفت اروم باش و شروع به تزریق کرد دختر عموم هم در تمام طول تزریق ناله کرد و اخرش دیگه اشکش درامد سوزن رو که دراورد گفت عمه چند دقیقه صبر کن بعد امپول دوم رو بزن اون هم گفت نمیشه چون پنیسیلینه و سفت میشه گفت چی ؟؟؟ من فکر کردم این پنیسیلین بود که انقدر درد داشت از هرچی پنیسیلین که تاحالا زدم دردش بیشتر بود عمه ام گفت انقدر صحبت نکن زودتر بگذار بزنم گفت پس جون هرکی دوست داری یواش بزن. پنبه رو مالید و سرنگ و فرو کرد دوباره یک جیغ کشید و بعدش ایی ایییی کرد بعد ساکت شد یکهو وسط امپول با صدای گریه ای گفت چرا تموم نمیشه پدرم درامد عمه اونهم گفت دارم یواش میزنم که اذیت نشی راست میگفت خیلی طول کشید دیگه دختر عموم بلند بلند گریه میکرد که سوزن رو دراورد عمه ام زود رفت. مادر بزرگم کل این مدت از اتاقش بیرون نیومد رفتم بهش بگم هواکش رو عوض کردم که دیدم خواب بود اصولا روزی بیش از 15 ساعت میخوابه و خوابش هم خیلی سنگینه برگشتم دیدم هنوز دختر عموم دمر خوابیده و اروم ناله میکنه گفتم خیلی درد داشت گفت پدرم درامد کاشکی دیشب میزدم گفتم بازم داری اگر داری بیام ببرمت درمونگاه گفت نه گفتم میخوای جاش رو اروم بمالم گفت احساس میکنم تو هر طرف باسنم یک سیب گذاشتن یک کم برام بمال فقط مواظب باش مادر جون یکهو نیاد ببینه خلاصه یک کم از رو شلوار و یک کم هم با شیطونی از توی شلوار مالیدم و رفتم
خاطره بعدی رو بعدا میگم.

بهنام گفت...

سلام به همه
میخواستم خاطره دوم رو از امپول زدن عمه ام تعیف کنم. من یک خاله دارم که از مادرم کوچیکتره و الان حدود 35 ساله است ولی مجرده. پارسال خورده بود زمین و کمر درد شدیدی داشت. مادرم به من زنگ زد و از من خواست که اگر میتونم برم دنبالش ببرمش دکتر منم این کار رو کردم رفتم خونشون با کلی زحمت سوار ماشین کردمش و بردمش دکتر مادرم چند بار به من زنگ زد که بیا دنبال من ولی خالم موافقت نکرد و گفت زود تر من رو برسون به دکتر. بعد مادرم گفت پس بعد از دکتر خالت رو بیار خونه خودمون.
رفتیم یک کلینیک و خالم که خیلی درد داشت با زحمت تونستم پیادش کنم و با ارومی بردمش رو تخت اورژانس تا دکتر بیاد. دکتر که امد اول گفت باید عکس بگیره و یک برانکارد دادند و بردمش تا رادیولوژی . مانتوش رو دراوردم و کمی از بلوزش رو زدیم بالا و دمر خوابید تا عکسش رو بگیرند دوباره که خواستم برش گردونم اورژانس دیگه مانتو تنش نکرد.
با برانکارد برش گردوندم اورژانس و دکتر امد و عکس رو دید و از خالم پرسید که درد داره اونهم گفت خیلی زیاد گفت ضربدیدگی شدید و مشکل جدی نیست.
گفت 2 تا امپول کرتن میدم روزی یکی بزن 2 تا هم مسکن که یکی الان بزن و اگر دردت ادامه داشت یکی هم فردا بزن. یک پماد هم داد. من فوری رفتم نسخه اش رو گرفتم و دادم به مسئول تزریقا ت که یک مرد حدودا 40 ساله بود.شروع کرد به اماده کردن امپولها که من رفتم بالا سر خالم گفتم دمر شو که امپولات رو بزنند گفت خیلی درد دارم نمیتونم کامل برگردم. دگمه زیپ شلوارش رو باز کرد و گفت هروقت امد یکور میشم گفتم اونجوری باید 2 تاش رو یک طرف بزنی گفت پس کمک کن کامل دمر بشم کامل دمر شد و به شوخی یا جدی گفت تو که نمیخوای اینجا وایستی و نگاه کنی گفتم اولا امپولزنت مرده دوما میرم اگرم وایسم نگاه نمیکنم.تازه اینجا طرح انطباق داره. امپولزنه امد و پرده رو زد کنار و با 2 تا امپول امد تو من خواستم برم پایین تخت که یعنی دارم میرم بیرون که امپولزنه گفت یک کم شلوارشون رو بدید پایین منم به خالم یک لبخندی زدم و رفتم بالا سرش. گفت محرمی خالم گفت برادر کوچیکمه محرمه گفت اگر نا محرم باشه من اجازه ندارم بزنم و باید صبر کنیم تا همکار خانوم بیاد که فکر کنم 1 ساعت دیگه میاد. خالم گفت نه شما بزن مشکلی نیست من شلوار و شورت خالم رو گرفتم و یک کم از سمت چپش دادم اونهم الکل رو زد و سوزن رو فرو کرد خالم باسنش رو سفت کرد و پاش یک کم امد بالا. امپولزنه هیچ توجهی نکرد و اروم شروع به تزریق کرد معلوم بود خیلی غلیظه و با فشار داشت تزریق میکرد. وسطای امپول بود که خالم لبش رو شدی گاز گرفت و اااییییییییی کرد که امپولزنه گفت تحمل کن باید اروم بزنم. تقریبا 1 دقیقه طول کشید. بعد سوزن رو دراورد وپنبه روش گذاشت وقتی برداشت دید خون میاد دوباره پنبه رو گذاشت و محکم فشار دادکه خون بند بیاد همون موقع خالم اییییی محکمی کرد.
من شلوارش رو ول کردم و طرف دیگه رو دادم پایین دوباره پنبه مالید و سوزن بعدی رو فرو کرد اون امپول دوم رو خیلی فوری تزریق کرد و فقط موقع بیرون کشیدن گفت هیییسسسسسسسس. وقتی امپولزنه رفت گفت چقدر اینور درد میکنه اونور میسوزه خوشحال بودم که مرد ها بهتر امپول میزنند ولی این بیچارم کرد.
خالم رو بردم خونمون که استراحت کنه و مامانم بهش برسه فردای اون روز بعد از ظهر رفتم خونه و خالم ر و تخت خواهرم استراحت میکرد دیدم که عمه ام هم که امپول زدن بلده اومده خونمون. وقتی فهمید که خالم باید 2 تا امپول بزنه گفت من براش میزنم مامانمم که میخواست خالم برای امپول نره بیرون استقبال کرد ولی خالم اولش مخالفت کرد ولی به اصرار مامانم قبول کرد. من دیگه روم نمیشد برم تو اتاق رفتم اتاق خودم چون ی کانال کولر مشترک بین اتاق من و خواهرم بود صدا واضح میومد. عمه ام به خالم گفت یک کم یکوری بشی برات میزنم چند ثانیه بعد صدای اییییییی اوووییی خالم امد ظاهرا اولین امپول تموم شد خالم پرسید کدوم امپول رو زدی عمه ام گفت الان باید مسکن رو بزنم خالم گفت نمیخواد همون بسه هرچی مامان و عمه ام اصرار کردند خالم قبول نکرد و گفت درد ندارم که مسکن بزنم و نزد.
وقتی عمه ام رفت رفتم پیش خالم که حالش رو بپرسم گفت صد رحمت به دیروزی حاضرم صد روز کمر درد بکشم ولی عمت به من امپول نزنه گفتم میخوای ببرمت کلینیک گفت حتما همون کلینیکی که فقط با حضور شما امپول میزنند گفتم نه هر جا خودت میخوای که دیگه نخواست بره.

Ampule Lover گفت...

سلام به همگی مخصوصا تینا خانوم.
خواستم یکی از خاطرات آمپول زدنمو براتون تعریف کنم:
یه روز سرما خورده بودم و درد شدیدی داشتم.رفتم دکتر و پس از معاینه قرار شد دو تا آمپول پنادر بزنم و دکتر گفت ویتامین C هم باید بزنی.
منم قبول کردم و دارو ها رو گرفتم و رفتم درمانگاه برای تزریق.خانم منشی آمپولامو دید وگفت یکی عضلانیه و یکی وریدی.منم بهش گفتم ویتامین C رو نمیشه تو باسن زد؟گفت میشه اما دردش زیاده.منم که فکر میکردم هر چی باشه از پنادر بهتره گفتم نه هر دو رو عضلانی میزنم.اونم دو تا قبض تزریق عضلانی بهم داد.
قبضو گرفتم و رفتم قسمت تزریقات.یه خانم قد بلند و خوشگل با لباس سفید اونجا بود.قبض و آمپولارو ازم گرفت و گفت برو بخواب.اون هم در مورد دردویتامین c بهم گفت و گفتم اشکال نداره.حسش نیست هم باسنم درد بگیره هم دستم.
رفتم خوابیدم رو تخت.یه طرف شورتمو دادم پایین و آماده شدم.خانمه با یه آمپول پنادر اومد و پنبه الکلی رو زد رو باسنم و پس از چند تا ضربه محکم سوزنو تا ته کرد تو باسنم و شروع به تزریق کرد.خیلی درد داشت اما تموم شد.بهم گفت اون ورو آماده کن تا دومیو بزنم.رفت پشت پرده و ویتامین C رو آورد.جقدر بزرگ بود.5 سی سی کامل.
خنکی الکل رو احساس کردم و دوباره پس از چند تا ضربه شدید سوزنو تا ته کرد تو باسنم و شروع به تزریق کرد.
واااااییییییییی که گریم دراومد.
خیلیییییی درد داشت.داشتم میمردم از درد.گفتم تورو خدا یواش بزن.خانمه گفت عزیزم گفتم که دردش زیاده.
باید تحمل کنی.منم که باسنمو سفت میکردم به باسنم ضربه میزد و میگفت شل کن تا زودتر تموم شه.وگرنه دردش زیادتر میشه ها!!!!!
خلاصه بعد از کلی آخ و اوخ تموم شد.اما پاهام کرخ شده بود.چند دقیقه رو تخت خوابیدم تا بتونم بلند شم.آخرش هم وقتی داشتم میرفتم خانمه لبخندی زد و گفت فردا بیار اون یکی پنادرتو برات بزنم.منم بهش گفتم باشه حتما!!!
این بود یکی از خاطرت آمپول زدن من.
خوش باشید.

ناشناس گفت...

خاطره بهنام خیلی جالب بود(مخصوصا دومی)
بچه های دیگر هم ازاین نوع خاطرات بنویسند

ناشناس گفت...

کسی نیست به من آمپول بزنه؟؟

ناشناس گفت...

خودت رو معرفی کن و ایمیلت رو بده باهات تماس میگیرم یا خودم یا دوستام میایم امپولت رو میزنیم.

شهناز گفت...

سلام بچه ها
بابا چرا یکهو همه میرند کنار بیاید خاطره ونظراتتون رو بگید
یک خاطره داغ داغ از همین تعطیلات هفته گذشته دارم.یکروز قبل از تعطیلات مامانم سرمای بدی خورده بود ولی هرچی بهش گفتم نیامد بریم دکترگفت قرص خوردم خوب میشم. روز اول تعطیلات بود که با دوستام بیرون بودم و بعد از ظهر رفتم خونه دیدم مامانم افتاده و صداش در نمیاد. بهش گفتم پاشو بریم دکتر زود قبول کرد. حاضر شد رفتیم درمونگاه نزدیک خونمون. یک درمونگاه تو یک کوچه باریک با راه پله های تنگ و کثیف و تمام افرادی که اونجا کار میکنند بالای 60 سال سن دارند 2 اتاق بیشتر نداره یک اتاق دکتر و یک اتاق دیگه که 2 تا تخت داره کارای دیگه رو میکنند. همیشه هم بوی شدید الکل میاد فقط خوبیش اینه که همیشه بازه و مطمئنا دکتراش امپول میدن. مادرم دوست نداشت بریم اونجا ولی جای دیگه اون دور و بر باز نبود منم حال نداشتم راه دور برم.
رفتیم اونجا دیدیم هیچکس نیست در اتاق دکتر هم باز بود و کسی نبود ولی از اتاق کناری صدلی گریه یک پسر بچه میومد. مامانم نشست رو صندلی و من رفتم تو اون اتاق دیدم یک پسر بچه رو دمر خوابوندند یک خانم چادری که به نظر مامانش میومد و یک خانم با روپوش سفید محکم نگهش داشتند یک پیر مرد که دکتر اونجا بود داشت پشت ساق پای بچه رو بخیه میزد من که رسیدم دکتر گفت تموم شد دیگه بچه هم گریه اش تموم شد خانومه برگشت و به من گفت بفرمایید گفتم بیمار اوردم گفت منتظر باشید الان اقای دکتر میاد. دم در وایسادم و باز تو رو نگاه کردم دکتر گفت اماده اش کنید این امپول رو هم بهش بزنم. پسره شلوار که پاش نبودوقتی داشتند بخیه میزدند دراورده بودند همونجوری دمر نگهش داشتند فقط مادرش با یک دست شورتش رو کشید پایین و کونش و برای اقای دکتر اماده کرد. دوباره گریه پسره شروع شد ولی هیچکس اهمیت نمیداد. دکتر هم با سرعت تمام امپولش رو زد و اخراش دیگه بچه انقدر گریه کرده بود که نفسش در نمیومد.
دکتر امد تو اتاقش و من هم دست مامانم رو گرفتم بردمش تو اتاق دکتر. دکتر اول چند تا سوال کرد و مامانم جواب داد بعد فشارش رو گرفت و گلو گوشش رو معاینه کرد و گفت اوه اوه چه عفونتی لطفا مانتو تون رو در بیارید و بنشینید روتخت مادرم مانتوش رو دراورد و یک بلیز استین بلند مشکی نسبتا تنگ تنش بود. نشست روی تخت و دکتر گوشی رو گذاشت پشتش و هی جابجا کرد و گفت نفس عمیق بکش بعد گفت بلیزتون رو بدید بالا و گوشی رو مستقیم گذاشت . بعد گفت بخوابه و دستش رو از زیر بلیز مامانم برد تو و گوشی رو روی شکم و سینه اش قرار داد. بعدش هم فشار رو گرفت و پرسید سرگیجه و حالت تهوع دارید مامانمم گفت بله. بعدش دست به نسخه شد و گفت خیلی ضعیف شدید. یک سرم با 2 تا مکمل میدم (منظورش امپول توی سرم بود) تا ضعفتون بهتر بشه و سرگیجه تون رفع بشه 2 تا هم امپول تقویتی یکی امروز بزنید یکی پس فردا. یک امپول برای رفع سرگیجه و تهوع. 2 تا پنادر برای عفونت که روزی یکی میزنید. یک امپول ویتامین سی که میتونید یا تو سرم بزنید یا عضلانی. نسخه رو گرفتیم و امدیم بیرون.یک خانم با یک دختر حدود 12 ساله بیرون منتظر بودند که بعد از ما رفتند تو. خانمی که بیرون بود نسخه رو گرفت و دید گفت سرم رو داریم میخوای وصل کنم تا شما بری داروهای دیگر رو بخری منم گفتم باشه مامانم رو بردم روی تخت خوابوندم. 2 تا تخت بود که یکی دم در بود و یکی ته اتاق با یک پرده از هم جدا میشدند ولی از پایین پا پوششی نداشت. من مامانم رو رو تخت عقبی خوابوندم. رفتم پیش خانومه و ازش پرسیدم مگه نباید بعضی امپولا رو بزنی توی سرم. گفت اینجا دارم فقط ویتامین سی رو ندارم که اگر زود برسونی میزنم تو سرم و اگر دیر بشه باید عضلانی بزنم . سعی کن تا نصف سرم تموم نشده برسونی. رفت سرم مامانم رو وصل کرد و امپولا رو زد توش گفت تا دیروز پنیسیلین داشتم که تست کنم ولی تموم کرد گفتم مشکلی نیست میگیرم.گفت امپول ضد تهوع و سرگیجه رو هم دارم. گفتم بزن. گفت چشم فقط بخر امپولارو برام بیار.

شهناز گفت...

رفت اون امپول رو حاضر کرد و منم رفتم دگمه مانتوو زیپ شلوار مامانم رو باز کردم و گفتم یک کم برگرد یکی از امپولات رو بزنی خیلی بی حال بود به زور یکور شد و منم بکذره شلوار و شورتش رو از کنار دادم پایینو با دست گه داشتم. یک شورت طوری مشکی پاش بود. مامان من خیلی ناز نازیه و اصلا از امپول خوشش نمیاد همیشه موقع امپول زدن غر غر میکنه ولی ایندفعه خیلی بیحال بودو هیچی نگفت. خانومه پنبه رو مالید و امپول و زد فقط مامانم یک ای کوچیک کرد. امپولش زود تموم شد و من شلوارش رو مرتب کردم و اونم صاف خوابید تا سرمش تموم بشه.
همون موقع اون خانومه و بچه اش از اتاق دکتر امدند بیرون بچه یک کم بغض داشت و حدس زدم که باید امپول بزنه. مادرش از خانومه پرسید که دارو خانه کجاست و اونهم ادرس داد و گفت کلی طول میکشه برم برگردم به دخترش گفت تو بمون من برم برگردم که همینجا امپولات رو بزنی بریم چون نمیتونی انقدر راه بیای دخترشم میترسید تنها بمونه. م گفتم من ماشین دارم نسخه اش رو بدید من برم بگیرم بیام. شما هم بمون همینجا پیش دخترت. طفلک کلی خوشحال شد و تشکر کرد.
رفتم داروخانه امپولا و شربت و قرص مامانم رو گرفتم و اون بچه هم یک 633 داشت با یک دگزا متازون و با کلی قرص. یک کم طولش دادم که سرم مامانم تموم بشه بعد برسم. برگشتم و دیدم خانومه نشسته رو صندلی تا من رو دید بلند شد و کلی تشکر کرد گفتم دخترت کو گفت خوابوندمش رو تخت خیلی حالش بد بود و خوابش میومد.گفتم بیا این قرصاش امپولا رو هم میدم به اون خانم گفت دستت درد نکنه. گفت من دلم نمیاد امپول خوردن بچه ام رو ببینم. گفتم عیب نداره برای سلامتیش خوبه.
خانوم امپولزن از اتاق امد بیرون و من اپولای مامانم و اون بچه رو جدا جدا دادم دستش از ما پرسید اخرین بار کی پنیسیلین زدند خانومه گفت عید منم گفتم خیلی وقت پیش گفت پس هر دوتاشون تست میخوان رفت امپولای تست رو حاضر کنه.
رفتم بالا سر مامانم حالش رو پرسیدم گفت سرگیجه اش خوب شده و حال بهتری داره. اخرای سرمش بود. یک میز بغل تخت مامانم بود که اون خانوم امپولا رو گذشته بود روی اون و داشت سرنگار و اماده میکرد. گفتم استینت رو بزن بالا تست پنیسیلین داری. دستی رو که سرم نداشت اورد طرف من منم استینش رو زدم بالا و همونجوری نگه داشتم. امد تست مامانم رو زد مامانمم کلی اه و ناله کرد و هی گفت چقدر درد داره و یواشتر. خانومه به سرم نگاه کرد و گفت دیگه اخراش رسیده نمیتونم ویتامین سی رو بزنم توش باید عضلانی تزریق بشه میخوای اگر حالشون بهتره امپول ب کمپلکس رو فردا بزنند. مامانم گفت مگه چندتا امپول باید بزنم من گفتم چیزی نیست گفت چی جی یک پنیسیلین چندتا ویتامین یکدونه هم که زدم میخوای ابکشم کنی اره خانوم من حالم خوبه اونی رو که گفتی فردا میزنم.
خانومه خندید و گفت باشه.
رفت امپول تست بچه رو برداره که بزنه من زود تر رفتم پیش مادرو دختره. دیدم استین دستش رو زده بالا هردوتاشون هم بغض کردند. به دختره خندیدم و گفتم خاله جون اسم من شهنازه اسم تو چیه گفت پریسا گفتم چه اسم قشنگی گفتم مامانش دستش رو بده من بگیرم کاری میکنم خیلی کمتر دردش بیاد دستش رو گرفتم و یک کم مالیدم به مامانش هم اشاره کردم که یک کم بره عقب تراونهم رفت پایین تخت با بچه کلی حرف زدم و مشغولش کردم اون خانومه هم اروم تزریق کرد جوری که یکهو گفتم ببین تموم شد خیلی خوشحال شد.

شهناز گفت...

بعد خانومه گفت هر کدوم باید یک ربع صبر کنند گفتم تو این فاصله امپولای دیگشون رو بزن گفت اره همین کار رو میکنم. رفتیم بالا سر مادرم و سرمش رو دراورد. بهش گفتم برگرد اماده شو برای امپولت برگشت و منم شلوارش رو از دو طرف تا وسط باسنش دادم پایین خانومه هم همون بغل داشت امپولش رو اماده میکرد یک سرنگ 5 سی سی پر با پنبه الکلی اورد همون موقع شورت مامانم رو از یک طرف کشیدم پایین. مامانم تا سرنگ و دید گفت واااییییی این مواقع من ضربان قلبم میره بالا و هیجان خاصی بهم دست میده. خانمه الکل رو مالید و سوزن رو فرو کرد ممانمم باسنش رو سفت کرد و یک اییییییی کرد. وقتی شروع کرد به تزریق تا 2 سی سی اول هیچی نگفت بعد شروع کرد به ناله و اااااااییییییییییییی ااوووووووییییییی کردن اخرش هم گفت وای چقدر درد داره که همون موقع سوزن رو دراورد. رفت رو میز متوجه شدم که میخواد امپول دختر رو حاضر کنه سریع یک کم کون مامانم رو مالیدم و بدون اینکه شلوارش رو بکشم بالا رفتم سراغ دختره با مامانش داشت حرف میزد تا من رو دید خندید منم رفتم نازش کردم و گفتم برمیگردی گفت میشه شما پیشم باشی خاله منم که از خدا خواسته گفتم حتما. بهش گفتم برگرد مامانش یواشکی گفت شما باشی خجالت میکشه کمتر گریه میکنه من میرم بیرون. دختره یک شلوار جین پاش بود دگمه هاش رو باز کردم و بهش گفتم برگرد شلوارش رو کشیدم پایین دیدم یک گرمکن هم زیرش پوشیده و مجبور شدم جفتش رو تا زیر کونش بکشم پاییم همون موقع بغض کرده بو ولی هیچی نمیگفت مامانش رو صدا کرد بهش گفتم رفت دستشویی. یک شورت رنگی پاش بود اون رو هم از دو طرف کشیدم پایین کون با مزه ای داشت گرد و برجسته خیلی هم سفید. دلم میخواست نیشگونش بگیرم. خانومه امد و پنبه رو کشید رو باسنش خودش رو سفت کرد و بغضش ترکید خانومه گفت هنوز نزدم که تو گریه میکنی این امپولت درد نداره. داشت از ترس میلرزید و خانومه همون موقع سوزن رو فرو کرد و دختره یک جیغ کوچیک کشید بهش گفتم شل کن اونهم فوری تزریق کرد و سوزن رو دراورد. گفتم دیدی تموم شد. گفت ای ای یک کمی درد داشت ولی بعدیش رو چی کار کنم من از پنیسیلین خیلی میترسم توی عید یکدونه زدم هنوز جاش درد میکنه. دوست نداشتم ترسش بریزه بهش گفتم عیب نداره عوضش خوب میشی.منم از پنیسیلین میترسم ولی هر وقت مریض بشم زودی میزنم.
یک ربع گذشت امپولزنه دستاشون رو نگاه کرد و گفت خوب خشبختانه جفتشون مشکلی ندارند. هم مامانم هم دختره دمر خوابیده بودند و شلوارشون زیر باسنشون بود فقط مامانم شورتش رو کشیده بود بالا ولی کون دختره بیرون بود کاملا هم کونش رو سفت کرده بود.
مامانش امد بالا سرش و یک کم قربون صدقه اش رفت اون هم قول گرفت که سر امپول بعدی بالا سرش وایسه. رفتم پیش مامانم و دیدم پنادرش رو داره حاضر میکنه عجب چیزیه این پنادر دیدنش هم مو به تن ادم سیخ میکنه.
امد بالا سر مامانم منم سریع شورت مامانم رو از طرف دیگه تا وسط باسنش دادم پایین. مامانم گفت خواهش میکنم یواش بزنید. امپول قبلی خیلی درد داشت خانومه هم با اخم گفت ربطی به زدن من نداره خود امپولات درد داره. مامانم سرش رو گذاشت لای ارنجش و همون موقع خانومه سوزن رو فرو کرد تو کونش فقط خودش رو سفت کرد ولی صداش در نیومد برام خیلی عجیب بود. خانومه گفت شل کن شل کن که دردت نیاد و شروع کرد به تزریق تا اخر امپول فقط میگفت هیییییییییسسسسسسسسسسسسسسس اروم ناله میکرد. سوزن رو کشید بیرون و من براش با همون پنبه الکلی مالیدم به خانومه گفتم داره خون میاد یک چسب زخم داد و منم براش چسبوندم اروم شورت و شلوار مامانم رو کشیدم بالا و بهش گفتم هر وقت میتونی بلند شو که بریم.
اون خانومه هم امپول بچه رو حاضر کرد و رفت سراغش دلم میخواست برم ببینم ولی نمیدونم چرا روم نمیشد. به هوای اینکه میخوام از اتاق برم بیرون از پایین تختش رد شدم دیدم مادرش پاهاش رو گرفته و امپولزنه هم داره الل میماله ولی نمیتونستم کونش رو درست ببینم. یکهو سوزن رو فرو کرد و دختره هم اروم گریه میکرد. صدای گریه اش تا زمانیکه امپولش تموم شد و امپولزنه امد بیرون ادامه داشت. وقتی امدم از اتاق بیرون یک زن و شوهر پیر امده بودن منتظر دکتر که من راهنماییشون کردم برند تو اتاق دکتر.
یکهو دیدم مامانم امد بیرون و خداحافظی کردیم رفتیم.

شهناز گفت...

فردای اونروز مامانم باید یک پنادور با یک تقویتی میزد. بعد از ناهار بهش گفتم من میرم بیرون غروب میام دنبالت بریم امپولات رو بزنی گفت نمیخوام بزنم از دیشب تا حالا از درد باسنم نه میتونم بخوابم نه بنشینم.
فردای اون روز قرار بود بره خونه یکی از فامیلامون نذری پزی. مامان منم تو این مراسم کلی به خودش میرسه و باید حتما بهترین و شیکترین باشه چون اغلب هم اگر نره ارایشگاه من تو خونه ارایشش میکنم. گفتم اخه حالت خوب نیست با این رنگ پریده و چشمهای قرمزچجوری فردا میخوای بری منم نمیدونم چطوری حاضرت کنم. با این توصیف قبول کرد جفت امپولاش رو بزنه که یکوقت از خوشگلیش تو مهمونی کم نشه.
شب بهش زنگ زدم گفتم بیاد پایین. رفتیم همونجا امپولزنش همون خانوم دیروزی بود .
رفتیم توی اتاق روی تخت اول یک خانوم پیری خوابیده بود ویک سرم تو دستش بود همون تخت قبلی خالی بود که مامانم دگمه های مانتو و زیپ دامنش رو باز کرد و رفت روش خوابید. منم رفتم مانتوش رو زدم بالا و دامنش رو تا وسط کونش دادم پایین یک شورت سفید پاش بودکه دیگه نکشیدم پایین. خانومه امد و من امپولا رو بهش دادم گفت یک دقیقه صبر کن من سرم اون خانوم رو در بیارم سرمش رو دراورد و امد سمت مامانم اول امپول ب کمپلکس ب 12 رو حاضر کرد و گفت کدوم طرف بزنم. مامانم گفت نمیدونم هر طرف میزنی بزن ولی من هر دو طرفم درد میکنه. طرف راستش رو یک امپول ویتامین سی زده بود و یک امپول ضد سرگیجه منم همون طرف راستش رو لخت کردم و ویتامین رو زد فقط اولش یک ای گفت و دوباره داشت سوزن رو در میاورد یک ای دیگه کرد.
رفت که پنادر رو حاضر کنه دیدم یک امپول دیگر رو حاضر کرد. رفت سراغ پیر زنه بهش گفت برگردید این امپول رو هم بزنم برید مامانم گفت اه بزن امپول منو از استرس مردم. رفتم فضولی از پایین تخت پیر زنه دیدم که یکور خوابیده و اونم داره امپولش رو میزنه سریع برگشت و پنادر رو حاضر کرد. من طرف چپ مامانم رو لخت کردم و بعد از مالیدن پنبه الکلی سوزن رو فرو کرد تو وسطش یک مکث کرد که فکر کنم چون مامانم خودش رو سفت کرد اینجوری شد دوباره با فشار بیشتری سوزن رو کرد تو که مامانم گفت اییییییییی . شروع کرد به تزریق و از همون اول مامانم اای و اوی کرد و تا اخرش ادامه داد. جالبه که اصلا خجالت نمیکشه و با پرروی تمام اه و ناله میکنه وقتی تموم شد گفت واقعا نمیتونم دیگه تکون بخورم
بای بای ببخشید خیلی پر حرفی کردم.

ناشناس گفت...

فوق العاده عالی بود لطفاادامه بده

ناشناس گفت...

ali boooooooooooooood shahnaz joooooooooooooon
bazam bezar plz

ناشناس گفت...

بچه ها سلام
اسم من پریساست و 23 سالمه همیشه این وبلاگ رو میخونم یک خاطره در مورد خودم دارم. پارسال یکی از فامیلای ما فوت کرد و من با خانواده تو مراسم خاکسپاریش شرکت کردم ولی خیلی گریه کردم خیلی هم ترسیدم بعدش رفتیم ناهار سر ناهار خیلی حالم بد شد بعدش که نشستم تو ماشین هم سرم شدید درد میکرد و هم حالت تهوع و سرگیجه داشتم رسیدی خونه و بابام میخواست بره سرکارش ماشین رو داد به خواهر بزرگم که من رو ببره بیمارستان. رفتیم اورژانس یک بیمارستان نزدیک خونمون. من شدیدا از امپول و بوی الکل بیمارستان میترسم. ولی انقدر حالم بد بود که دیگه چاره ای نبود.
خواهرم با کلی زحمت زیر بغل من رو گرفت و برد تو اورژانس یک تخت خالی بود و من رو خوابوند اونجا. روی تخت بغلی صدای گریه یک بچه میومد منم رنگم پرید و کلی ترسیدم.
دکتر امد پیشم و چند تا سوال پرسید بعد گفت چیز خاصی نیست نگران نباشید. الان یک سرم بهش میزنیم خوب میشه.یک پرستار امد و یک سرم بهم وصل کرد و یک امپول هم زد توی سرم. بعد به خواهرم گفت حاضرش کنید امپولش رو هم بزنم. من گفتم دکتر که نگفت امپول خواهرم گفت با این حال بدت ساکت باش. دگمه های مانتو و شلوارم رو بازکرد و به من گفت یکوری بخوابم. خواستم دمر بخوابم که گفت سرم از دستت در میاد فقط یکوری شو.
منم یکوری خوابیدم و اونهم مانتم رو زد بالا و شلوار و شورتم رو از یک طرف کشید پایین. پرستار امد و پنبه رو کشید رو باسنم خیلی ترسیده بودم ولی دوست داشتم زودتر خوب بشم. یک لحظه سوزش سوزن رو تو باسنم احساس کردم و ناخوداگاه اییی کردم. خیلی درد احساس نکردم. اخرش پنبه گذاشت و سوزن رو دراورد از شدت سرگیجه و سردرد نمیتونستم چشمم رو باز کنم فقط منتظر بودم خواهرم شلوارم رو بکشه بالا که من برگردم. احساس کردم دوباره کونم سرد شد برگشتم دیدم همونطرف رو دوباره داره الکل میزنه گفتم چندتا امپوله گفت اون برای سرگیجه بود این یکی برای درد. وای ترسیده بودم دوباره همون طرف میخواست بزنه. سوزن رو فرو کرد و روع کرد به تزریق داروش یا سوزنش خیلی میسوزوند احساس میکردم گوشتم داره پاره میشه. خیلی میسوخت. دیگه طاقت نیاوردم و ای ای کردم سوزن رو که کشید بیرون کاملا حس کردم با دستم روی جاش رو یک کم مالیدم ولی فایده نداشت. خواهرم شلوارم رو کشید بالا و برگشتم راحت خوابیدم.
پرستاره امد پرسید چطوری گفتم سر دردم خوب نشده ولی سرگیجه ام بهتره اما حالت تهوع هنوز دارم رفت و دوباره با یک سرنگ امد خیلی ترسیدم تا خواستم حرف بزنم دیدم سرنگ و زد تو سرم خیالم راحت شد بیحال بودم که دیدم سرمم تموم شدو دکتر امد گفت چطوری گفتم سرگیجه و تهوع ندارم ولی سرم خیلی درد میکنه گفت دیگه نمیتونم بهش مسکن تزریق کنم باید شیاف بگذاره. نمیدونستم چیکار کنم میخواستم بگم همون امپول رو بدید میترسیدم از شیاف هم میترسیدم هم جالت داشت. چند دقیقه گذشت دیدم خواهرم امد و مانتوم رو زد بالا شلوار و شورتم رو تا زیر باسنم داد پایین بهم گفت یکوری بخواب که پرستاره با دستکش امد تو و شیاف هم تو دستش بود.
به خواهرم گفت حالت سجده بگیره راحت تره نمیدونید چقدر میترسیدم و خجالت میکشیدم. دوست داشتم حداقل خواهرم بره بیرون ولی روم نمیشد بهش بگم. کمکم کرد به حالت سجده شدم و شلوار و شورتمم تا وسط رونم امد پایین چشمام رو بستم دوست داشتم 100 تا امپول بزنم ولی توی اون وضعیت نباشم. پرستاره زد در کونم گفت شل کن خودت رو با انگشتش یک کم سوراخ کونم رو مالید و یک فشار داد بعد شیاف رو گذاشت در کونم و فشار داد تو انگشتش رو هم تقریبا تا یک سانت کرد تو یکهو ااایییییییی کردم و زود دوباره ساکت شدم. فقط به خواهرم گفتم تو خونه نگو که من شیاف گذاشتم.
امیدوارم خوشتون امده باشه بازم خاطره های پزشکی دارم

ناشناس گفت...

سلام بچه ها
خیلی عالی بود.بیشتر ازفامیلهاتون خاطره تعریف کنید

ناشناس گفت...

شهناز خاطره ت عالی بود جداً
بی نظیر بود
ممنون از اینکه از رنگ و مدل شورت مامانت هم نوشتی
خیلی خوب بود

sohrab

ناشناس گفت...

پریسا ادامه بده خوب می نویسی
از مامانت هم بنویس

sohrab

ناشناس گفت...

بابا شهناز دست به کارشو دیگه

ناشناس گفت...

تینا تو تا حالا از مامانت نگفتی
اون چجوریه خوبه؟
باسنش خوشکله؟

sohrab

ناشناس گفت...

چند تا سوال دارم خواهش می کنم جواب بدین :
1. ویتامین سی بیشتر درد داره یا پروژسترون ؟
2.آمپول دردناک تر از ویتامین سی چی پیشنهاد می کنید ؟ (به جز پنی سیلین . سفازولین و سفتریاکسون )
3.پروژسترون رو میشه به مرد هم تزریق کرد ؟ (مشکلی ایجاد نمی شه ؟ )

ناشناس گفت...

تینا پس کجایی؟؟؟

عیدت مبارک


sohrab

ناشناس گفت...

بابا بچه ها کجا رفتین باز رونق بدین به وبلاگ .تینا که اینجا رو سپرده به خدا

behnam گفت...

سلام به همه
من 2 نفر از دوستانم که هر دو هم دختر بودند کلاسهای کمکهای اولیه رو گذرونده بودند و خاطره اولین امپول زدنشون جالب بود که من براتون تعریف میکنم.
یکی از دوستانم که خیلی ترسو بود و خودش از امپول و خون و بخیه زدن و همه این چیزا میترسید نمیدونم چرا رفته بود دوره کمکهای اولیه. کلی چیزی سر کلاس بهش یاد داده بودند و اخر دوره مجبور بود که بره بیمارستان و چیزایی که یاد گرفته بوده رو عمل کنه. از اینجا به بعد رو از زبون خودش میگم.
معلم ما همه چیز رو بهمون گفت و یک بار با خود ما میومد بالا سر مریض تا انجام بدیم. البته مریضها نمیدونستند که ما داریم اموزش میبینیم. فقط شنیده بودم سوزن سرنگایی که به ما میدادند محکم تر و کلفت تر بود که یکوقت نشکنه.
نوبت من شد که تنهایی به یک مریض امپول بزنم. یک خانومی بود که چند روز قبل زایمان کرده بود و اون روز قرار بود مرخص بشه. من تنها رفتم بالا سرش و سلام کردم و با کلی قیافه گرفتن شروع کردم به اماده کردن سرنگ. داشت استینش رو میزد بالا که گفتم تزریق عضلانیه اونهم اروم برگشت و دمر خوابید.
گان بیمارستان تنش بود شورت هم پاش نبود گان رو زدم کنار و کونش رو کامل لخت کردم شروع کردم تو ذهن خودم دوره کردن درسام . با دست جای امپول رو پیدا کردم و پنبه الکلی مالیدم و خواستم سوزن رو فرو کنم خیلی ترسیده بودم. خواستم از دور سوزن رو بزنم ترسیدم جابه جا بزنم دستم رو اوردم نزدیک کونش. به صورتش نگاه کردم چشماش رو محکم بسته بود و لباش رو گاز میگرفت معلوم بود که خیلی اضطراب داره.
سوزن رو گذاشتم رو پوستش و فشار دادم تو حدود یک سانت سوزن فرو رقت و یکهو گیر کرد همون موقغ هم زنه یک جیغ کوچیک کشید و من کلی ترسیدم یک لحظه سرنگ رو ول کردم دوباره گرفتم خواستم دوباره فشار بدم ولی تا یکذره فشار دادم معلوم بود خیلی درد میکشه و ناله بدی میکرد دیگه نمیدونستم چیکار کنم که یکی از پزستارا متوجه شده بود و امد بالا سرم و بدون اینکه چیزی بگه با اشاره به من حالی کرد که سرنگ رو ول کنم و خودش گرفت یک کمی سوزن رو کشید بیرون و با فشار تمام فشار داد تو زنه یک ناله از ته دل کشید که من خیلی دلم براش سوخت. بعد سرنگ رو داد دست من که تزریق رو تموم کنم منم دستم شدید میلرزید. خیلی طول کشید که بتونم تمام دارو رو تزریق کنم اونهم هی غر میزد و ناله میکرد تا تموم شد. هم خیلی ترسیده بودم و هم دلم براش میسوخت. سوزن رو با عجله کشیدم بیرون ولی کج کشیدم به خاطر همین هم اه بلندی کشید هم خون زیادی امد
دیگه نمیتونستم بمونم با بغض از اتاق رفتم بیرون و پرستاره موند براش چسب زخم زد.

ناشناس گفت...

من عاشق صحنه ای هستم که یک خانم جوان و زیبا در حالی که روی تخت دراز کشیده و یک لپ باسنش رو برای آمپول خوردن لخت کرده رو ببینم.
لطفا اگر این صحنه ها رو دیدید خاطره هاتون رو دریغ نکنید.

بهناز گفت...

سلام خوب هستید؟عید خوش گذشت؟به من که زیاد خوش نگذشت.چون ازهمون روزهای اول مریض بودم تا الان هم بعد کلی امپول و داروهای جورواجور هنوز ابریزش بینی و سرفه دارم.از روز اول عید احساس کسالت و کمی تب داشتم و یکم هم بگی نگی گلوم درد داشتم.روز دوم حالم بدتر شد و رو اوردم به خود درمانی و چند تا قرص اموکسی سیسیلین و سرماخوردگی خوردم ولی روز سوم حالم اصلا خوب نبود.تب و گلو وبدن درد شدیدی داشتم.با پدرم رفتیم یه درمونگاه و پدرم برام فیش ویزیت گرفت.بهش گفتم بشین من خودم میرم پیش دکتر.دکتر معاینم کرد و گفت حالت اصلا خوب نیست.گلوت هم عفونت بدی کرده.برام چندتایی قرص انتیبیوتیک و مسکن و سرماخوردگی و انتی هیستامین داد و گفت روزی یه امپول هم بزن.گفتم ببخشید امپولها چیه؟گفت انتیبیوتیکه.گفتم چشم و اومدم بیرون.با پدرم رفتم داروهامو گرفتم.3تا سفتریاکسون داده بود و یه امپول دیگه که اسمش یادم نیست.دوباره برگشتیم درمونگاه تا امپولامو بزنم.من نشسته بودم رو صندلی و پدرم رفت فیش برای امپولام گرفت.فیش رو داد بهم و گفت صبحونه خوردی؟گفت بله.2تا سرنگ با اون امپول شیشه ایه و یه سفتریاکسون با اب مقطر برداشتم و رفتم داخل تزریقات.یه خانم میانسال امپولها رو میزد.فیش و امپولارو بهش دادم.گفت برو روی یه تخت بخواب.همون جا یه تخت بود رفتم تو و پرده رو کشیدم.دراز کشیدم و شلوارم رو یکم کشیدم پایین.اون هم امپولامو اماده کردو اومد پشت پرده.پنبه الکلی رو محکم سمت راست باسن عزیزم کشید و امپول اولی رو زد.درد نداشت و بعد سمت چپ باسنم رو پنبه مالید و امپول سفتریاکسون رو تو باسنم فرو کرد.احساس میکردم سوزن داره از اون سمت بدنم بیرون میاد.خیلی درد کشیدم و داشتم از درد میمردم.دیگه میخواستم از درد گریه کنم که تموم شد و خانمه پنبه رو گذاشت روی جاشو رفتش بیرون.من که اصلا حالم خوب نبود دلم میخواست بشینم گریه کنم.یکم جای سوزنها رو مالیدم و از تخت اومدم پایین و لباسم رو مرتب کردم و کفشامو پوشیدم.لنگون لنگون اومدم پیش پدرم و با پدرم رفتیم بیرون.تو ماشین که نشسته بودم خوابم برد.وقتی بیدارم کرد تو پارکینگ بودیم.عصری قرار بود بریم خونه ریحانه اینا و من با خودم امپولامو برداشتم چون خیلی دلم میخواست چند روز اونجا بمونم.شب که مادرم گفت حاضر شو بریم خونه گفتم اگه میشه من امشب اینجا بمونم.گفت تو صبح باید امپول بزنی شلوار راحت هم که نیوردی.میخوای با این شلوار لی بخوابی؟
گفتم امپولامو اوردم شلوار هم اشکال نداره.فردا صبح با ریحانه رفتیم بیرون تا هم یه چرخی بزنیم و هم اینکه من امپول بزنم.رفتیم یه درمونگاه که تا خونه خالم اینا زیاد دور نبود.با ریحانه رفتیم تو تزریقات و من یه امپول سفتریاکسون دیگه به خانم نسبتا پیری که اونجا بود دادم و رفتم اماده شدم.داشتم گوشه سمت راستم رو برای امپوله اماده میکردم که خانمه اومد بالاسرمو گفت درست برگرد.منم سریع برگشتم و اون پنبه رو مالید سمت راست باسنم و سرنگ رو فرو کرد تو باسنم.من هم فقط خودم رو تا تونستم شل کردم تا بیشتر از این درد نکشم.بالاخره این امپول هم تموم شد.لباسهامو مرتب کردم و با ریحانه رفتیم سمت خونشون.غروب بود که میخواستم برم خونمون که خالم و ریحانه اجازه ندادند و زنگ زدن مامانم و گفتن امشب بهناز اینجا میمونه.شب که رفته بودم دستشویی باسنمو نگاه میکردم که کبود شده بود و روم نمیشد بگم که گرمش بکنند.شلوارم هم تنگ بود و 2روز بود که همش تو پامه.فردا صبح صبحونه که خوردم دیگه حاضر شدم و راهی خونمو شدم.سر راه هم رفتم همون درمونگاهی که با پدرم روز اول رفتم و یه فیش تزریق امپول گرفتم و رفتم داخل.
همون خانمه بود و امپولامو بهش دادم و سریع رفتم حاضر شدم.دلم میخواست زودتر از شر امپولها راحت بشم.یکم شلوارم رو از سمت چپ کشیدم پایین که خانمه اومد تو و خودش یکم دیگه شلوارمو کشید پایین و پنبه رو مالید و امپول رو زد.از دفعه های قبل خیلی بیشتر درد گرفت.خانمه خودش هم گفت که باسنت بدجوری کبوده و قبل از امپول خودم جای امپولهای قبلی که جاشون گوله شده بود رو حس میکردم.وسطهای تزریق استین مانتومو گاز میگرفتم و اروم گریه میکردم.وقتی امپول رو کشید بیرون یه نفس عمیق کشیدم و سرمو گذاشتم روی ارنجم و یکم گریه کردم.شلوارمو بالا کشیدم و اشکهامو پاک کردم و از روی تخت اومدم پایین و لباسهامو پوشیدم و مرتب کردم و اومدم خونه.بقیش رو بعدا واستون میگم چی شد...
این داستان ادامه دارد

ناشناس گفت...

عالی بود.ازدید زدن باسن مامان هم درتزریقاتی بنویسید

بهناز گفت...

دوباره سلام.اومدم تا ادامه ماجرا رو براتون تعریف کنم.بعد از زدن این امپولها حالم خیلی بهتر شد ولی من کلا ضعیف هستم این داروها هم مزید بر علت شدند که از ضعف و بی حالی داشتم میمردم.بعد از سه روز با مادرم رفتیم پیش یه دکتر و اون دکتر هم برام ازمایش خون نوشت و گفت فعلا براش یه ب کمپلکس و ب12 بزنید وقتی جوابش اومد بیاریتش ببینم.بعد با مامانم رفتیم داروخونه امپولو گرفتم و رفتیم برام زدن.فردا صبح ناشتا رفتم ازمایشگاه و ازم ازمایش خون گرفتن.فرداش ازمایش روگرفتم و رفتم پیش دکتر.البته این دفعه تنها رفتم پیش دکتره.اونم گفت کم خونیه شدیدی دارم و ضعفم به خاطر اونه.برام چندتا قرص و امپول تقویتی مثل اهن و ویتامین بی وسی داد و گفت حتما همه رو مصرف کنم.فعلا هم از هرکدوم هفته ای یه دونه میزنم.امپول ویتامین سی خیلی درد داره.البته درد اون یکیها هم کم نیست.فعلا خداحافظ.

ناشناس گفت...

تينا جون دست مريضاد خيلي عاليه که همچين کاري رو شروع کردي. اميدوارم دوستان بلاگ هايي مانند اين درست کنند که هر کدوم بسته شد چندين بلاگ ديگه اونا رو ادامه بده.به اميد اينکه حالا حالاها بتوني در امنيت به کارت ادامه بدي

behnam گفت...

سلام به همه
امروز خاطره یکی دیگه از دوستام رو که رفته بود کلاس کمکهای اولیه از زبون خودش براتون مینویسم.
بعد از تموم شون دوره تئوری ما رو فرستادن یک درمانگاه دولتی برای دوره عملی. من کارم خیلی خوب بود و مربی ازم راضی بود. توی درمونگاه با حضور مربی به چند نفر امپول زدم ازجمله یک دختر بچه 8 ساله . مربی به مامانش گفت بیرون باشه و بچه رو خوابوند رو تخت شلوار و شورتش رو هم تا وسط رونش داد پایین. من سرنگ رو حاضر کردم و مربی نگاه میکرد طفلک بچه از همون موقع شروع کرد به گریه . مربی محکم پا و کمرش رو گرفت و به من گقت شروع کن خودش هم تمام مراحل رو میگفت . سوژه خوبی بود چون جلوی بزرگها نمیشد به من درس بده ولی رو کون اون بچه همه چی رو یکبار با مربی دوره کردم.
خیلی طول کشید تا امپولش تموم بشه من احساس میکردم خیلی داره اذیت میشه چون خیلی گریه میکرد ولی مربی میگفت کارت خوب بود. تا شب چتد تا دیگه امپول با حضور مربی زدم ولی دبگه مربی فقط نگاه میکرد و حرفی نمیزد.
فردای اون روز من دیگه اجازه داشتم تنها یی برم امپول بزنم. به خاطر همین از ذوقم صبح زود رفتم درمونگاه. ولی هیچکس نمیومد که بخواد امپول بزنه منم حوصله ام سر رفته بود و با پرستار درمونگاه صحبت میکردم.
2 تا مرد امدند ولی ما فقط اجازه داشتیم به خانمها امپول بزنیم و مردهارو اقایون امپول میزدند. بعدش هم یک دختر بچه رو اوردند که تنهایی به زیر 15 سال اجازه تزریق نداشتیم. طفلک با لباس مدرسه امده بود و پرستاره گفت بیش از 1 هفته است این هر روز صبح قبل از اینکه بره مدرسه با پدرش میاد اینجا یک جنتامایسین میزنه میره. باباش نیومد بالا سرش. پرستاره گفت برو امپولش رو حاضر کن من بیام بزنم. من که داشتم امپولش رو حاضر میکردم خود بچه اومد مانتوش رو زد بالا و شلوارش رو شل کرد و خوابید به من گقت یواش بزنید گفتم اینکه درد نداره نترس گفت خیلی میسوزونه . پرستاره اومد شلوار و شورت بچه رو داد پایین و تو کمتر از 20 ثانیه تزریق رو تموم کرد اونهم اروم گریه کرد و تشکر کرد و رفت.
بعد از مدتی یک خانوم حدودا 45 ساله امد با یک امپول پنیسیلین. امپول رو داد به من و من هم ازش پرسیدم اخرین بار کی پنیسیلین زدی گفت دیروز. چادری بود چادرش رو گذاشت بالای تخت و شاوارش رو شل کرد و خوابید رو تخت. نسبتا لاغر بود و خیلی هم قیافه مظلومی داشت به نظر میرسید که ترسیده و اصلا دوست نداره امپول بزنه . به من گفت اگر میشه زود تر بزنید باید برم سرکار دیرم شده.
شزوع کردم به اماده کردن سرنگ ولی چون تو سرنگ کشیدن پنیسیلین برام سخت بود رفتم پیش پرستازه. جلوی اون سرنگ رو اماده کردم بهم گفت سر سوزن رو عوض کن چون کند شده ولی من اهمیت ندادم. برگشتم بالا سر خانومه . یکهو اضطراب گرفتم و احساس ترس کردم میخواستم پرستاره رو صدا کنم بیاد پیشم ولی نکردم خواستم اعتماد به نفسم بره بالا. طرف چپش که رو به من بود یک کمی داده بود پایین من بیشتر دادم پاییین که الکل بزنم دیدم شدیدا کبوده و بعد طرف راستش رو دادم پایین که دیدم اونهم کبوده. ازش پرسیدم چندتا امپول داری گفت 6 تا که ابن 5 امیه . با صدای ارومی گفت پدرم درامده. روز اول 2 تا رو باهم یک اقایی زد که خیلی دردناک بود بعدیها هم همونطور. خواهش میکنم شما اروم بزن. وقتی اینجوری گفت بیشتر ترسیدم.
الکل رو روی همون کبودیهای طرف چپ زدم خوبیش این بود که دیگه میدونستم دقیقا کجا بزنم خواستم سوزن رو از دور سریع بزنم ترسیدم خطا بره به خاطر همین دستم رو بردم نردیک و سوزن رو اروم فشار دادم تو احساس میکردم دارم پوستش رو میشکافم. تمام زورم رو زدم که سوزن گیر نکنه . سوزن رو تقریبا تا ته کردم تو. خواستم دارو رو تزریق کنم که یادم افتاد باید اسپیره کنم یعنی تست کنم که تو رگ نباشه. یک کم سرنگ رو کشیدم بالا که ببینم خون میاد تو یا نه ولی خود سوزن رو هم کشیدم بالا. دوباره که خواستم تزریق رو شروع کنم سوزن رو هم فشار دادم تو. تا اون موقع صداش در نیومده بود ولی دیگه یک اااااااااااااااییییییییییییی بلنو کشید من هم به روی خودم نیاوردم و کارم رو ادامه دادم با تمام قدرت پدال سرنگ رو فشار میدادم احساس میکردم خیلی سفت شده دستام هم میلرزید اونهم دائم ناله میکرد. یک چند ثانیه مکث کردم . دوباره شروع کردم به تزریق دیگه ساکت شد و ناله نمیکرد تا اینکه تموم شد سوزن رو کشیدم بیرون و دیدم داره خون میاد سریع پنبه گذاشتم و فشار دادم و از اتاق رفتم بیرون. ترسیدم بلند شه من رو کتک بزنه.
فقط شنیدم که داشت غرغر میکردم.

ناشناس گفت...

واقعا عالی بود.ازدید زدن آشناها هم بنویس

ناشناس گفت...

چند تا سوال دارم خواهش می کنم جواب بدین :
1. ویتامین سی بیشتر درد داره یا پروژسترون ؟
2.آمپول دردناک تر از ویتامین سی چی پیشنهاد می کنید ؟ (به جز پنی سیلین . سفازولین و سفتریاکسون )
3.پروژسترون رو میشه به مرد هم تزریق کرد ؟ (مشکلی ایجاد نمی شه ؟ )
خواهش می کنم جواب بدین

ناشناس گفت...

سلام
مدتی قبل دکتر بعد از آزمایش واسم تستسترون تجویز کرد . منم همشونو طبق دستور پزشک استفاده کردم . بعد از استفاده از اونا روی باسن خوشگل و بی موی من کمی مو در اومد .
امروز 2 تا پنی سیلین باید می زدم . قبل از رفتن به تزریقاتی گفتم برم حموم که متوجه مو های روی باسنم شدم و همه رو زدم رفت . ز حموم در اومدم و سریع بعد از خشک شدن رفتم تزریقاتی که به خاطر نزدیکی 3 الی 4 دقیقه کشید تا برسم . 2 تا پنی سیلین رو دادم به پیر مردی که اونجا بود و گفت که برو دراز بکش . اومدم چکمه هامو در آوردمو رفتم رو تخت دراز کشیدم . مانتوم رو هم کمی دادم بالا و شلوارمم شل کردم و همون جور موندم که گفت حاضری گفتم بله . اومد پشت پاراوان و شلوارم رو با شرتم تا کمی پایین تر از نصف باسنم داد پایین بعد پنبه رو کشید رو باسنم که تازه فهمیدم چی شده . بعله کونم از سوزش الکل داشت می سوخت . به زور تحمل کردم تا این که دستش رو گذاشت روی کونم و پوستشو کشید و یهو سرسوزن رو تا انتها کرد تو . احساس کردم دارم جر می خورم .پدال سرنگ رو کمی به عقب کشید و وقتی دید خون نمیاد به جلو فشار داد . دردش به حدی بود که چند قطره اشک از چشمام پایین اومد . حدود 1.5 دقیقه طول کشید . تا حالا تو این سه هفته اخیر 8 تا پنی سیلین زده بودم ولی هیچکدوم اینقدر درد نداشت و این قدر هم طول نکشیده بود . بالاخره سر سوزنو کشید بیرون و پنبه رو گذاشت جاش گفت کمی نگه دارین خون نیاد بعد بلند شید . با این که خیلی درد داشتم گفتم پس اون یکی چی میشه ؟
گفت یادم رفت بگم دو تاشو قاطی کرده بودم !!!
نمی تونستم بلند شم به زور شلوارم رو بستم . نشستم رو تخت تا کفشامو بپوشم جاش که به رو تخت می افتاد انگار داشتن بهت سفازولین می زدن . تا کفشامو بپوشم طول کشید و دیگه مردم از درد موقع رفتن پولشو گذاشتم رو میز و بدون هیچ چیزی رفتم بیرون .
دیگه به خونه که رسیدم فقط دراز کشیدم تا بعد از 1 ساعت کمی دردش کم شد و بلند شدم و به کار های خونه رسیدم . ولی الان که دارم می نویسم هنوز جاش درد می کنه .

ناشناس گفت...

دخترخانوما لطف کنن نوع و رنگ شرت و جوراباشون رو هم بنویسن

ampuli گفت...

سلام به دوستان من علاقه زیادی به آمپول دارم دوست دارم چنتا خانوم دستو پام رو بگیرن و واسم آمپول بزنن البته تا جایی که میشه درد ناک
ampuleshgh@yahoo.com

ناشناس گفت...

بچه ها برین تو سایت www.desi-injection.blogspot.com یا سایت www.real-injection.blogspot.com وکلی کلیپ دانلود کنین و ببینین.دیگه هم از این سایت آشغال تینا دیدن نکنین

ناشناس گفت...

سلام.من مریمم 23 سالمه .یه خاطره دارم از کلونوسکوپی.یه چند وقتی بود من دل دردای بدی داشتم.بعد از کلی سنوگرافی و آزمایش دکترم برام کلونوسکوپی نوشت.روزی که وقت داشتم با مامانو بابام رفتیم بیمارستان.منو بردن تو یه اتاق با یه عالمه وسایل ترسناک.2 تا پرستار اونجا بودن.یکیشون گفت عزیزم لباساتو کامل در بیار .من هم کلی خجالت کشیدم.لباسامو د راوردم.ولی شورتم هنوز پام بود .پرستاره گفت شورتتم در بیارو این لباسو تنت کن.یه لباس دادن به من که تاروی شکمم بود و از پشت هم باز بود.بعد پرستاره منو روی تخت دولا کردو یه نگاه به معقدم کردو گفت دمر بخواب الان دکتر میاد. منم خوابیدم ولی خیلی بد جور بود کاملا از پشت لخت بودم.البته بعدش پرستاره یه ملافه انداخت روم.خیلی بهتر شد.بعده چند دقیقه یه دکتر مرد جوون اومد تو.خیلی خوش برخورد بود.کلیه مراحل کلونوسکوپی رو برام توضیح دادو گفت اگه همکاری کنی و خودتو شل کنی خیلی اذیت نمیشی.بعد پرستاره ملافه رو برداشتو دکترگفت بصورت سجده بخوابم.وای اگه بدونید چقدر برام سخت بود.ولی مجبور بودم.دکتر هم متوجه شد که چقدر خجال میکشم.گفت راحت باش قول میدم زود تمومش کنم.منم به حالت سجده خوابیدم دکتر گفت شل کن خودتو و اصلا نترس.بعد انگشتشو یواش یواش کرد تو معقد من تکون خوردم.دکتر گفت تکون نخور.چشمتون روز بد نبینه بعد یه هویی اون شلنگو کرد تو معقد بیچارم که جیغم در اومد.دکتر گفت حق داری دردداره.یکم تحمل کن.تموم میشه .ولی مگه تموم میشد.اون شلنگه لعنتی رو همش فرو میکرد تو.خلاصه بعد از اینکه حسابی حالمو جا اورد شلنگو کشد بیرون.گفت تموم شد.بعد منو صاف درز کشوندنو.دیدم میخوان بهم آمپول بزنن.3 تا امپول وحشتناکو نوش جان کردمو.بعد پرستارا کمکم کردن لباس بپوشمو بردن منو تو بخش که یکم استراحت کنم.

فطرت گفت...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

إِنَّ ٱلنَّفْسَ لَأَمَّارَةٌۢ بِٱلسُّوٓءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّىٓ ۚ إِنَّ رَبِّى غَفُورٌۭ رَّحِيمٌۭ

قطعا نفس به بدی و سوء امر می کند مگر آنچا پروردگارم رحم کند قطعا پروردگار من بسیار آمرزنده و مهربان است


سوره یوسف آیه 53
most surely (man's) self is wont to command (him to do) evil, except such as my Lord has had mercy on, surely my Lord is Forgiving, Merciful.

Saeed گفت...

میخواستم یک خاطره از عید امسال بگم. 2 روز مونده بود به عید و اماده بودیم بریم مسافرت. دوست بابام تو یکی از روستاهای گیلان یک خونه خیلی باحال داره. قرار بود فردا صبح حرکت کنیم ولی حال مامانم زیاد خوب نبود یک کم سرما خورده بود و تب کرده بود. بابام امد خونه و مامانم رو مجبور کرد بره دکتر گفت با سعید برو من باید برم عابر بانک پول بگیرم. مامانم دائم میگفت چیزیم نیست خوب میشم ولی بابام گفت برو که سفر بهت خوش بگذره. از اونجایی که همه ما از آمپول میترسیم بابام سفارش کرد اگر آمپول داد حتما بزن که تا صبح خوب بشی.
با مامانم رفتم درمونگاه نزدیک خونمون یک دکتر مرد مسن بود مامانم رو معاینه کرد و خواست نسخه بنویسه پرسید اخرین بار کی پنیسیلین زدی مامانمم گفت از بچگی نزدم چون حساسیت داشتم دکتر گفت باید تست کنی مامانم انقدر با دکتر بحث کرد که دکتر از دادن پنیسیلین منصرف شد. با لبخند گفت باشه به جای پنیسیلین قرص میدم باید سر وقت بخورید یک امپول دیکلوفناک مینویسم برای پایین امدن تب. امدیم بیرون به مامانم گفتم بشین برم امپولت رو بگیرم همینجا بزن مامانم گفت نمیخواد فقط قرصهارو بگیر بسه کلی خورد تو حالم اول از اون دکتر که زود حرف مامانم رو قبول کرد بعدش هم که همین امپول رو هم ماامانم نزد.
دارو هاش رو گرفتم و تا تشستم تو ماشین امپول رو از کیسه دراورد انداخت بیرون که بابام نبینه.
فرداش سوار ماشین شدیم و رفتیم مامانم تو ماشین خواب بود حالش هم زیاد خوب نبود. وقتی رسیدیم مامانم یک کم با زن دوست بابام احوالپرسی کرد و دوباره رفت بخوابه که بابام رفت ازش پرسید دارو نباید بخوره تازه معلوم شد که دارو هارو جا گذاشته تهران. بابام گفت بیا دوباره برو دکتر که مامانم گفت استراحت میکنم خوب میشم. اون شب رو همه دور هم بودیم. فردا من ماشین رو برداشتم رفتم رامسر چون دوست دخترم با فامیلاشون امده بودند رامسر منم تا یعد از ظهر با اون بودم دوست بابام 2 تا دختر داره که با خواهر من جورن بابامم که با دوستش حال مبکنه و مامانمم با زنش دیگه کسی یاد من نیست . خواهرم زنگ زد گفت حوصله شون سر رفته و برم 3 تا شون رو ببرم بیرون. وفتی رسیدم بابام گفت بیا مامانت رو ببر دکتر ولی خواهرم گفت ما حوصله مون سر رفته و اول ما بریم بیرون. با خواهرم و 2 تا دخترای دوست بابام رفتیم دریا تا اخر شب. وقتی برگشتیم حال مامانم خبلی بد شده بود دیگه صداش در نمبومد. بابام فوری به مامانم کمک کرد لباساش رو پوشید و من بردمش. کلی گشتم تا تو شهر یک بیمارستان پیدا کردم. رفتیم تو خیلی شلوغ نبود پرستار وقتی حال مادرم رو دید کفت بره رو تخت بخوابه تا من برم دکتر رو صدا کنم بیاد. مامانم رو بردم قسمت اورژانس.یک راهرو بود که 2 طرفش تختهارو از طول چسبونده بودند به دیوار و با پرده از هم جدا کرده بودند یعنی وقتی کسی میخوابید رو تخت یک طرفش راهرو یود که پرده داشت و طرف دیگش دیوار مادرم رو یکیش خوابوندم البته قبلش به سفارش پرستار مانتو و کفشش رو در اورد.یک دامن مشکی با یک بلیز زرد تنش بود. از تخت کناری یک صدای ناله ارومی میومد حدس میزدم دارن به یک خانومی امپول میزنند یا سرم وصل میکنند. امدم تو راهرو چنان پرده رو کشیده بودند که هیچی معلوم نبود. یک پسر بچه با مامانش رفت سمت تخت اول. پرده رو هم نکشید. من یک کم خودم رو به اون نزدیک کردم. پسره حدودا 5 یا 6 ساله بود مادرش خوابوندش رو تخت و شلواروشورتش رو کامل تا زیر باسنش داد پایین یک مرده هم با یک امپول امد بالا سرش سریع الکل رو مالید و تو یک چشم به هم زدن سوزن رو تا ته کرد تو کون بچه. بچه یک دادی زد و تا اخر امپول گریه کرد. امپولش زود تموم شد و سوزن رو دراورد و رفت . همون موقع دیدم دکتر امد. رفتم پیش مامانم اونهم اومد پرده رو هم کیپ کرد. شروع کرد به سوال بعد به مامانم گفت پاشو بشین. من دستش رو گرفتم کمکش کردم بلند شد و دکتر گوشی رو گذاشت پشتش چندتا نفس عمیق کشید و بعد گلو گوش مامانم رو معابنه کرد و دوباره مامانم خوابید به من گفت بلیز مامانم رو یک کم بگیرم بالا و گوشیش رو گذاشت رو سینه اش.
با لهجه غلیظ گفت چرا اینفدر دیر امدید گلو و گوشش پر عفونت شده و کمی هم زده به ریه هاش. پرسید مسافرید گفتم از تهران امدیم یک قیافه ای گرفت و گفت چنان زود خوبش میکنم که تو بهترین بیمارستان تهران هم به این زودی خوب نشه. به مادرم گفت شما استراحت کنید تا بیان سرمتون رو وصل کنند چون هم ضعیف شدید و هم بدنتون به اب زیادی احتیاج داره. به من هم گفت چند دقیقه دیگه بیا اتاق من نسخه رو بگیر. رفت بیرون و من هم دنبالش رفتم. دیدم اون پسره همونجوری کون لخت خوابیده تعجب کردم دیدم دکتر رفت پیشش و دستش رو نگاه کرد و فهمیدم تست پنیسیلین داشته دکتر گفت خوبه تزریق کنید. پرستاره هم با یک پنیسیلین اماده بود. سریع الکل رو زد و سوزن رو تا ته فشار داد طفلک پسره به خودش میپیچید و گریه میکرد.

Saeed گفت...

دیدم دکتر رفت تو اتاقش منم سریع رفتم پیشش. تعارف کرد بنشینم. مطمئن بودم امپول میده چون هم شنیده بودم شهرستان زیاد امپول میدن و هم اینکه میخواست فوری مادرم خوب بشه. شروع کرد به نسخه یک صفحه کامل نوشت من فقط تزریقی ها رو میگم. 1 سرم که 2 تا امپول باید توش میزدند 2 تا پنیسیلین با یک ویتامین سی و ب کمپلکس ب 12همون شب باید میزد و یک پنیسیلین و ب کمپلکس ب 12 برای فرداش. کلی هم قرص و شربت . گفتم یعنی باید 8 تا آمپول بزنه عمرا نمیزنه آقای دکتر گفت 2 تاش که میره تو سرم. یک پنادور و یک 633 رو هم با یک سرنگ تزریق میکنیم. ویتامیتهارو هم که لازمه فقط اگر دیدی که مخالفت میکنه ب کمپلکس رو میتونه به جای امروز و فردا. فردا و پس فردا بزنه .
نسخه رو بردم دارو خانه و سریع گرفتم و برگشتم. همون موقع بابام زنگ زد و منم بهش گفتم نگران نباشه مامان باید سرم و امپولاش رو بزنه بعد میایم. امار کامل امپولا رو هم بهش دادم بابامم کلی سفارش کرد که حتما همه امپولاش رو بزنه و گفت گوشی رو بدم به مامانم. با کلی قربون صدقه و خواهش تمنا به مامانم گفت همه امپولات رو بزن. بعد از تلفن مامانم گفت مگه چندتا امپول داده که بابات اینجوری میگفت. من جواب ندادم و رفتم سراغ یک پرستار که سرم و امپولا رو بهش بدم.
یک اقایی پشت کانتر پرستاری بود دارو هارو از من گرفت و گفت مریضت رو اماده کن که سرمش رو وصل کنم و پنیسیلین رو تست کنم. بعدش امپولاش رو بزنم. گفتم فقط همه امپولا رو پشت سر هم نزنید. قرار شد که وقتی سرم رو میزنه تست پنیسیلین رو هم بکنه ب کمپلکس ب 12 رو هم بزنه که کم درد داره بعدش هر وفت که خواستم بگم بیاد ویتامین سی رو بزنه و بعد از سرم که تست پنیسیلین جواب میده پنیسیلینها رو بزنه. تا کید کردم که جفتش رو حتما تو یک سرنگ بزنه گفت سرنگ بزرگتر میخواد و دردش زیاد میشه باید عضله اش رو ببینم تا بفهمم میشه یا نه.

Saeed گفت...

من رفتم بالا سر مادرم سمت راستش دیوار بود منم استین سمت چپش رو که سمت من بود تا ارنج دادم بالا و زیپ دامنش رو که پشتش بود دادم پایین که دامنش شل بشه و بتونه امپول بزنه. همون اقا امد سرنگ تست پنیسیلین رو اماده کرده بود به ساعد مامانم الکل مالید و سوزن رو اروم کرد تو تقریبا 2 سانت سوزن رو کرد تو بعد کشید بالا جوری که پوستش کامل کشیده میشد بالا. مامانم یک اهی کشید ولی زود تزریقش تموم شد. بعد سرم رو اویزون کرد و سوزن رو روی دستش بالای انگشتا زد. سرم رو باز کردو گفت تقریبا یک ساعت طول میکشه . 2 تا سرنگ که اماده کرده بود زد توی سرم و گفت اماده شید برای امپولای عضلانی.فقط مراقب سرم باشید که از دستتون در نیاد. رفت بیرون که سرنگ بعدی رو بیاره. به مامانم گفتم کامل دمر نشو یکور شو که دستت کشیده نشه. با کمک من یکوری خوابید و یک کم دامنش امد جوراب هم پاش نبود. منم غیرت به خرج دادم و دامنش رو مرتب کردم که پاش خیلی بیرون نباشه. بلیزش هم یک کم رفته بود بالا دامنش رو از سمت چپ دادم پایین یک شورت مشکی براق پاش بود همون موقع یک خانومی که یک دستش سرنگ بود و یک دست دیگش پنس با پنبه الکلی امد پرده یک کم باز مونده بود که من کیپش کردم مامانم خواست خودش شورتش رو بده پایین که پرستاره سریع گفت مواظب سرمت باش کشیده نشه. خود پرستاره با دستی که سرنگ رو نگه داشته بود شورت مامانم رو تا وسط باسنش کشید پایین و با اون دستش الکل مالید ولی تا ول کرد شورت برگشت بالا منم از فرصت استفاده کردم و شورت مامانم رو کرفتم که نگه دارم اون امپول بزنه. پرستاره گفت بیشتر بده پایین منم کامل تا وسط کونش دادم پایین جوری که خط وسط و قسمتی از اونیکی لپش هم معلوم بود. مامانم برگشت منم روم کردم اونور یعنی من اصلا نگاه نمیکنم. پرستاره دوباره الکل مالید و سوزن رو فرو کرد همون لحظه باسننش رو سفت کرد و اونم گفت شل کن دیگه چیزی نگفت فقط چشماش رو بسته بود و لباش رو گاز میگرفت تا اخرش که سوزن رو کشید بیرون و پنبه رو محکم مالید که خون نیاد. پرستاره گفت ب 12 یک کم درد داره. به مامانم گفتم یک آمپول ویتامین دیگه هم داری هر وقت خواستی بگو که بزنه گفت این زیاد درد نداشت همین الان بزنه که راحت شم. پرستاره هم گفت الان میارم. مامانم اروم برگشت چشماش رو بست و خوابید معلوم بود حالش خیلش بده. خواستم برم بیرون که دوباره پرستاره پرده رو زد کنارو همونجوری یک دستش سرنگ و یک دستش پنس و پنبه الکل وارد شد مامانم تا پرستار رو دید خواست در جهت برعکس دفعه قبل یعنی پشت به دیوار برگرده که پرستاره گفت همون طرف برگرد گفت 2 تاش رو یک طرف میزنی گفت بهتره که اونورت سالم میمونه برای پنیسیلینا. گفت وای یعنی بازم هست پرستاره گفت زودتر برگرد. دوباره روش رو کرد به دیوار و پشتش رو به ما منم همونجوری شورت و دامنش رو دادم پایین. وقتی داشت الکل میمالید سرنگ رو گرفته بود بالا عجب چیزی بود 5 سی سی پربا یک سوزن گنده. سوزن رویک کم به سمت بیرون تر از دفعه قبل گذاشت و یکدفعه فشار دادتو. مامانمم سریع خودش رو سفت کرد و دوباره شل کرد وقتی شروع کرد به تزریق تا یک سی سی اول هیچی نگفت و فقط لباش رو گاز گرفت. ولی بعدش گفت ااااییییی این چقدر درد داره و سرش رو برگردوند رو به عقب که پرستاره گفت اروم باشدی الان تموم میشه دوباره سرش رو برگردوند و خوابید و چند ثانیه بعد گفت خیلی درد داره ااااییییی. اااااهههههه تا تموم شد و سوزن رو دراورد و رفت منم شورت و دامنش رو دادم بالا و کمکش کردم راحت بخوابه. سمت چپش که امپول خورده بود خیلی راحت نبود و یک کم از تخت فاصله میداد.چشماش رو بست منم گفتم مامان من میرم بیرون وایسم کاری داشتی صدام کن روم نمیشد نگاش کنم گفت کاری ندارم عزیزم ببخشید که تورو انقدر اذیت میکنم خسته شدی بیا پایین تخت بنشین گفتم شما راحت باش منم خسته نیستم هر کاری هم که بکنم وظیفه است. گفت قربون پسر بامعرفتم برم.

Saeed گفت...

رفتم بیرون پرده خیلی خلوت بود فقط رو یکی از تخت ها یک دختر تقریبا 15 ساله خوابیده یود و تو ایستگاه پرستاری هم فقط همون زنه بود. رفتم پیشش با پرسیدن حال مادرم سر صحبت رو باز کرد. منم حسابی باهاش گرم گرفتم چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم . یک اقایی امد و یک امپول داد به پرستاره گفت باشه چند دقیقه دیگه دکتر جای تستش رو ببینه براش میزنم اون هم گفت پس بهش بگید من تو ماشینم کارش تموم شد بیاد تو ماشین فهمیدم امپول همون دختره است بهش میخورد باباش باشه. گفتم این دکتر شما هم دست به امپولش خوبه گفت پدر مارو دراورده انقدر باید امپول بزنیم تو این تعطیلات هم همه جا بسته است همه میان اینجا. زنگ زد به اتاق دکتر بر نداشت گفت یا میخوابه یا داره غذا میخوره. فقط کافیه یک مریض بره پیشش کلی امپول و سرم میده. خودم برم ببینم تستش چی شد. گفتم اگر کسی حساسیت داشته باشه چی میشه . گفت بیا بریم بهت بگم. اول رفتیم بالا سر مادرم گفتم مامان میخوان تست پنیسیلین رو ببینند. دستش رو گرفتم و اروم استینش رو زدم بالا گفت خانم پرستار میبینی چه پسری دارم چه به مادرش میرسه گفت خیلی اقاست خدا حفظش کنه دست مادرم رو نگاه کرد و گفت این که حساسیت نداره. بعد در مورد حساسیت پنیسیلین و نشونه هاش برام توضیح داد. به سرم مامانم نگاه کرد و گفت چیزی نمومده 20 دقیقه دیگه تموم میشه و رفت بیرون و رفتیم بالا سر دختره. من عقب وایسادم ولی چون پرده رو نکشیده بودن میتونستم ببینم بهش گفت دستت رو ببینم به من گفت بیا ببین این یک کم قرمز شده ولی مهم نیست دختره با ترس صدای لرزون گفت یعنی باید امپول بزنم پرستاره با خنده گفت بله. اماده شو الان میام. دختره داشت دمر میخوابید که پرستاره رفت سمت ایستگاه پرستاری و منم پرده رو نصفه کشیدم رفتم تو راهرو. زیرچشمی نگاه کردم دیدم دمر خوایبد . یکدست گرمکن پوشیده بود صورتش بچه گونه بود ولی سینه هاش خیلی به نسبت سنش بزرگ بود.
پرستاره رفت امپولش رو اماده کرد منم رفتم سمت تخت مامانم و بهترین وضعیت رو میخواستم پیدا کنم که بتونم امپول زدن دختره رو ببینم. فقط ارزو میکردم پرده رو کیپ نکنند. پرستاره امپول رو حاضر کرد و با پنبه الکلی رفت سمت تخت دختره. وقتی از جلوی من رد میشد یک لبخندی زد و رفت. میخواست بره سمت تختش یک کم پرده رو زد کنار و رفت بالا سرش دید من هم بد نبود. به دختر گفت هنوز حاضر نشدی که اون هم یک کمی کونش رو داد بالا و شلوارش رو تا زیر کونش از دو طرف داد پایین. نمیتونستم کونش رو درست ببینم و یا تشخیص بدم شورتش چیه. پرستاره داشت الکل میزد که دختره گفت ترخدا خیلی اروم بزنید دارم از ترس میمیرم. پرستاره سوزن رو فشار داد و گفت شل کن شل کن چند ثانیه گذشت اه و ناله دختره درامد. پرستاره گفت اگر شل نکنی مجبورم این رو در بیارم و با یک سوزن کلفت تر بزنم. دختره تا اخرش ناله کرد . تا دیدم امپولش تموم شد رفتم سمت ته راهرو که نفهمه من نگاه میکردم. بعدش پرستاره امد بیرون و دختره هم فوری امد بیرون داشت لباسش رو درست میکرد و لنگ لنگ راه میرفت. صورتش هم از اشک خیس بود. پرستار گفت برو ببین سرم مادرت چقدر مونده رفتم رفتم نگاه کردم مادرم خواب خواب بود. تقریبا 200 سی سی مونده بود. برگشتم به پرستاره گفتم گفت خیلی خوب 10 دقیقه مونده. همون موقع یک پیر مرد با عصا وارد شد خیلی به زور راه میرفت و من تعجب کردم که چطور تنها امده. شروع کرد با لهجه غلیظ با پرستاره صحبت کردن جوری که من هیچی نمیفهمیدم یک کیسه بزرگ هم داد دست پرستار. پرستاره از من خواهش کرد که کمکش کنم بخوابه. من دستش رو گرفتم بردم دم اولین تخت. تکیه داد به تخت و داشت سعی میکرد کتش رو در بیاره. کمکش کردم کتش رو در اورد و شلوارش رو باز کرد و با کمک من خوابید.

Saeed گفت...

برگشتم پیش پرستاره گفت این پیر مرده خونشون همین کنار بیمارستان 3 ماه پیش عمل پروستات کرده ولی هنوز بخیه هاش عفونت میکنه. الان هم هفته ای یکبار میاد برای پانسمان و زدن امپول برای عفونتش و کمر دردش و اینا. 2 تا سینی جلوی پرستاره بود یکیش پراز وسایل پانسمان و یکیش هم سرنگ و امپول . 2 تاش رو برداشت که بره سراغ پیرمرده گفتم یکیش رو بده کمکت کنم یکی از سینیها رو گرفتم و دوتایی رفتیم بالا سره پیرمرده منم پررو همونجا وایسادم. پرستاره شلوارش رو تا رونش داد پایین یک شورت بلند پاش بود و 3 تا دگمه پایین پیرهنش رو باز کرد. زیر نافش یک پانسمان بزرگ بود. دستکش دستش کرد وشروع کرد به کندن چسبها اصلا مراعات نمیکرد و هرچی پیرمرده ای اوی میکرد اون اهمیت نمیداد. پانسمان قبلی رو کند و بخیه هاش معلوم شد زخم بد جوری بود بهش گفت دستاش رو ببره بالا سرش که پوستش صاف بشه یک مقداری مایع ریخت و با پنس میمالید. معلوم بود درد میکشه به من گفت دستاش رو بگیرم. منم گرفتم شروع کرد فشار دادن بخیه ها که عفونتش در بیاد خیلی فجیع بود نمیتونستم نگاه کنم پیرمرده هم دائم ناله میکرد. دوباره پانسمان کرد و بهش گفت برگرده که امپولش رو بزنه بهش کمک کردم برگشت و دمر خوابید پرستاره اول یک امپول پودری مثل پنیسیلین زد. خیلی هم بد میزد انگار سوزن رو داره تو سنگ فرو میکنه. خیلی هم دارو رو با فشار تزریق میکرد. بعد یک سرنگ دیگه 5سی سی پر مایع زرد رنگ بهش زد که سر جفت امپولا خیلی ای ای کرد. معلوم بود درد داره ولی پرستاره خیلی بی تفاوت کارش رو میکرد. 2 تا امپول رو هم سمت راست زد بعد یک سرنگ 10 سی سی برداشت و 2 تا امپول روغنی رو کشید تو سرنگ و تقریبا 6 یا 7 سی سی پر شد. یواشکی گفت ای خیلی درد داره. وقتی داشت تزریق میکرد معلوم بود که خیلی غلیظه و داره به زور فشار میده. پیرمرده هم دیکه به زبون امد گفت این خیلی درد داشت.
بعد از اون با پرستاره رفتیم بالا سر مامانم بوسش کردم از خواب بیدار شد گفتم سرمت تموم شده پرستاره سرمش رو کشید و گفت اماده شو برای امپولات و رفت بیرون. مامانم گفت مگه بازم امپول دارم گفتم تازه پنیسیلینت مونده. گفت واااای گفتم عوضش مامان گلم زود خوب میشه و بقیه سفر به همه بیشتر خوش میگذره. کلی زبون ریختم و اونم قربون صدقه میرفت گفتم بگذار کمکت کنم برگردی. دمر خوابید و گفت ایندفعه سمت راستم رو بکش پایین منم دامنش رو تا پایین باسنش دادم پایین ولی دست به شورتش نزدم. چون نور از بالا بود و شورتش هم نازک بود میشد کونش رو دید. خواستم برم بیرون مامانم گفت کجا میری گفتم بگم بیاد گفت خوابت میاد ببخشید من انقدر باعث زحمتت شدم. گفتم نه بابا این چه حرفیه. پرده رو زدم کنار و دیدم امپول رو اماده کرد و گذاشت تو سینی داره میاد. وقتی پنیسیلین رو میکشند توی سرم سوزن کند میشه به خاطر همین برای درد کمتر باید سوزن رو عوض کنند. ولی دقت کردم دیدم این کار رو نکرد.
وقتی امد دیدم. 2 تا سرنگ پر اورده و 2 تاش رو تو یک سرنگ نزده.
مامانم تا پرستاره امد گفت یواش بزنید و سرش رو گذاشت لای ارنجش. منم شورتش رو از سمت راست کشیدم پایین. پرستاره داشت الکل میمالید مامانم خودش رو سفت کرد که بهش گفت شل کن تا شل کرد سوزن رو تا ته فرو کرد یکهو کاکانم یک اییی کرد و پاش رو تکون داد. پرستاره گفت اروم باش و خودت رو شل کن و شروع کرد به تزریق. تا نصفه هاش ساکت بود بعد گفت تموم نشد پرستاره گفت اگر سریع بزنم بعدش خیلی درد میکشی گفت اخه این هم خیلی درد داره بعدش هم 2 تا اییییی کرد و ساکت شد تا سوزن رو در اورد. پرستاره به من گفت اونطرف منم سمت چپش رو دادم پایین. پرستاره تا پنبه الکلی رو گذاشت رو کونش مامانم دستش رو اورد عقب و گفت بسه دیگه پدرم در امد. نمیخوام . این چی هست گفت این دردش کمتره اون پنادر بود این 633. منم گفتم مامان به خاطره من. زودتر خوب شی. پرستاره گفت زود باشید الان سفت میشه تو سوزن گیر میکنه. مامانم دستش رو برداشت و پرستاره الکل رو زد جای 2 تا امپول قبلیش پیدا بود. فوری سوزن رو فرو کرد و با فشار مایع رو تزریق میکرد. مادرم هم سرش لای ارنجش بود و اروم ناله میکرد وقتی امپول تموم شد چشماش پر از اشک بود.
رفتیم خونه همه خواب بودند به جز بابام. من رفتم خوابیدم صبح دیر بیدار شدم با با و مامانم تو اتاق بودم. سوییچ رو برداشتم برم رامسر پیش دوست دخترم که دیدم بابام صدام کرد و گفت اول مامانت رو ببر امپولش رو بزنه بعد برو گفتم اخه الان نباید بزنه که. شب گفت نه الان بزنه بهتره. مامانم هم به بابام میگفت شب میزنم الان نمیتونم بگذار جای قبلیها خوب بشه.
شب که برگشتم بابام با ماشین دوستش برده بودش امپولش رو زده بود و مامانم داشت تو اتاق استراحت میکرد رفتم حالش رو بپرسم گفت خیلی بهترم فقط امپولا پدرم رو در اورده کاشکی با تو میرفتم بابات باهام نیومد تو از ترس مردم. یک پیر زن امپولام رو زد که خیلی بد زد.

ناشناس گفت...

آقا سعیدفوق العاده عالی بود.تشکر

ناشناس گفت...

یعنی واقعا مادر ادم هیچ چیز نمیگه؟برای من که پسری 15 ساله هستم وخیلی خجالت میکشم که مادرم فکر کند هیزم ودیدن تزریق در باسنش برایم جالب است .اکثر تزریقاتی ها هم زن هستند و هیچ بهانه ای نمی شود در اورد(تازه اگر ادم رویش بشودموقع امپول زدن حتی امپول زن مرد پیش مادرش که نسبتا جوان است باشد) اگر کسی تجربه ای در این باره یا راهنمایی بتواند بکند خیلی عالی است.لطفا نظراتتون را حتماوحتما بنویسیدتا شاید ارزوی ما هم براورده شود.راستی واقعا به نظر شما خجالت من طبیعی است یا نه چون با خواندن برخی از خاطرات دچار تردید میشوم.من در این وبلاگ با برخی از افرادی که همین حس را دارند خاطراتشان را خواندم باز هم اگر کسی تجربه ای در این باره یا راهنمایی بتواند بکند خیلی عالی است .

ناشناس گفت...

سلام به همه دوستان،دمتون گرم،لطفا فقط زود زود خاطراتتونو بزارید.مرسییییییییییییییییییییی.اخو اوخش زیاد باشه لطفا.با سس اضافه!!!!!!!!

ناشناس گفت...

سعید فقط می گم خوش به حال مادرت . کاش من به جاش بودم و دکتر همه دارو هارو ضرب در 5 می کرد . واقعاً عیدی خوبی گرفته . البته شاید من فقط دوست دارم بخوابم و 20 تا بهم آمپو (دردناک) بزنن . بازم ممنون .

Saeed گفت...

سلام
اول میخواستم سوال اون دوست ناشناس 15 ساله رو بدم. اول اینکه پسر ها در سنین پایین که تازه بالغ میشن خانواده ها رو شون حساسند و مادر ها و خواهر ها باهاشون معذب برخورد میکنند. ولی در سنهای بالا تر از 20 راحت تر نیشند. مخصوصا اگر بدونند دوست دختر داری. دوم اینکه خانواده ها باهم فرق میکنند. ما از اول باهم راحت بودیم جوری که مادر و خواهر من با لباسهای خیلی راحت تو خونه میگردند از من و بابام خجالتی نمیکشند. من و خواهرم در مورد دوست دختر های من یا دوست پسر های اون صحبت میکنیم در صورتی که در مورد خانواده های دوستام اصلا اینجوری نیست یا من میدونم دوست دختر من جلوی پدرش و برادرش لباسهای پوشیده میپوشه . امپول زدن جلوی پسر و یا برادر هم میتونه تو یک خانواده خیلی زشت باشه ولی تو خانواده ما مادرم از من تشکر میکنه که وقت میزارم و باهاش میرم.
این رو هم از طرف خودم و خیلی دیگه از پسر ها بگم که من از دیدن صحنه امپول و ترس اونها لذت میبرم نه دیدن باسن خواهرم و مادرم. راحت بگم من میتونم یواشکی بدن کاملا عریان اونها رو ببینم ولی این کار رو نمیکنم چون برام لذتی نداره و اون حس رو با دوست دخترم خواهم داشت.
حالا یک خاطره هم در مورد خواهرم بگم. خواهرم 18 ساله است و بعد از گرفتن دیپلم دماغش رو اواخر بهمن عمل کرد و هنوز هم پسب رو بینیشه دکتر بهش گفته بود که خیلی مراقب سرما خوردگی و حساسیت باشه چون نتیجه عمل بد میشه و در صورت ابریزش بینی و سرفه و عطسه زیاد برای شکل بینی مشکل ایجاد میشه.
یک هفته بعد از عید بود که احساس میکرد حساسیت فصلیش عود کرده و مامانم بهش گفت که سریع بره دکتر همیشه خیلی سخت میرفت دکتر ولی از اونجایی که بحث خوشگلی در میون بود خیلی زود از همون دکتری که عملش کرده بود وقت گرفت و مامانم به من گفت که من باهاش برم منم رفتم. دکترش یک مرد جوان خیلی خوش برخورد بود کلی با خواهرم حال احوال و شوخی کرد و با من هم خیلی صمیمانه صحبت کرد. از خواهرم پرسید که چی شده گفت حساسیت دارم و یک کم ابریزش بینی گرفتم که به خاطر حساسیته گفت مگه حساسیت داری گفت فکر کنم گفت یعنی مطمئن نیستی شروع کرد به معاینه گوش و حلقش بعد از معاینه گفت خانم دکتر اشتباه کردی شما عفونت ته حلق داری و احتمالا به گفته خودت حساسیت هم داری.
دست به نسخه شد و گفت امپول که میزنی خواهرم با صدای بلند گفت نه خواهش میکنم امپول ندید گفت اصلا نمیتونم ریسک کنم که چند روز دیگه باباتو بیاری به من پول بده دوباره عملت کنم .

Saeed گفت...

یک امپول انتیبیوتیک برای یک کم عفونتت و یک امپول ضد حساسیت برای احترام به نظر خودت. خواهرم گفت عجب غلطی کردم گفتم حساسیت که امپول نخورم. دکتر گفت امپولات زیاد درد نداره نترس و همین الان بگیر و سریع بزن.
از مطب اومدیم بیرون و رفتیم یک درمونگاه . دستش رو گرفتم که از خیابون رد شیم دستش یخ بود گفتم حالت خوب نیست گفت راستش رو بخوای ترسیدم. یک کم با هاش شوخب کردم تا رسیدیم به دارو خانه و امپولا رو گرفتیم و رفتیم تزریقاتی کنار همون دارو خانه. قبض تزریق گرفتم و بهش دادم گفتم برو. باهام قهر کرد و گفت چه بی معرفت من دارم از ترس میمرم تو با من نمیای اگر دوست دخترت هم بود همین کار رو میکردی. گفتم باشه بابا قهر نکن میام فکر کردم شاید دلت نخواد من بیام.
اتاق تزریق انتهای یک راهرو بود که چند نفری توی صف توی راهرو بودند و امپولا و سرنگاشون دستشون بود. یک کم که صف رفت جلو و ما رسیدیم دم در اتاق دیدم که 2 تا تخت عمود برهم اونجاست که جلوی هر کدوم یک پرده بود. روی یکی نوشته بود اقایان و دیگری بانوان ولی اصلا رعایت نمیشد. امپولزنش هم یک خانم مسن بود که معلوم بود خیلی خسته است و اصلا اعصاب نداشت. از دم در اتاق میشد سر افرادی که خوابیدند رو تخت رو دید. جلوی ما یک دختر بچه خوابیده بود ومامانش بالا سرش بود یک مرد مسن هم رو یک تخت دیگه بود. یک خانم حدود 50 ساله تپل هم جلوی ما تو اتاق وایساده بود و امپولش با 2 تا سرنگ دستش بود.
امپولزنه اول رفت سراغ مرده و در کمتر از 30 ثانیه امپولش رو زد و امد بیرون مرده هم پشتش امد بیرون و دستش به باسنش بود رفت بیرون. خانم جلوی ما امپولش رو با 2 تا سرنگ داد و گفت دکتر گفته نصف کنید و به هر دو طرف بزنید. امپولزنه بدون اینکه چیزی بگه گرفت و گذاشت رو میز و امپول بچه رو اماده کرد. فکر کنم پنیسیلین بود. خانم جلویی ما رفت جای مرده دمر خوابید. خواهرم خیلی ترسیده بود و رنگش شدیدا پریده بود برای من این ترس خیلی لذت بخش. ما رفتیم تو اتاق و وضعیت رو بهتر میشد دید. خانم امپولزنه رفت سراغ دختره. به نظر میرسید مادرش نگهش داشته و پرستاره که رفت اونجا شنیدم که گفت شل کن و ظاهرا همون موقع امپول رو فرو کرد چون جیغ بچه درامد و تا وقتی که امپولزنه امد بیرون گریه کرد.
وقتی امد من امپولای خواهرم رو دادم بهش گذاشت رو میز و اشاره کرد به تخت بچه و گفت هروقت خالی شد بخوابه اونجا. داشت امپول زنه رو اماده میکرد خیلی گنده بود حق داشت که میخواست تو 2 تا سرنگ بزنه تقریبا 2 تا سرنگ 5 سی سی پر شد.

Saeed گفت...

خواهرم واقعا ترسیده بود و داشت نفس نفس میزد. دختر بچه با مادرش امد بیرون صورتش خیس اشک بود و هنوز داشت گریه میکرد. با خواهرم رفتیم پشت پرده مانتوش رو زد بالا و دگمه شلوارش رو باز کرد و زیپش رو باز کرد. صندل پاش بود دراورد و رفت رو تخت بالا تنه اش رو ارنجش بود بهش گفتم راحت بخواب. هر وقت امد بهت میگم گفت بگو یواش بزنه گفتم چشم.
رفتم بالای تخت خواهرم که بتونم اونیکی زنه رو ببینم ولی نمیشد چیزی دید. فقط بالا تنه مریض و پشت امپولزنه رو میشد دید. صدای اااییییی ااااییییی زیادی امد. خواهرم گفت حتما بد امپول میزنه که اون زن گنده صداش درامده. گفتم امپول اون گنده بود مال تو کوچیکه.
کار اون تموم شد و امد بالای میزش و شروع کرد به اماده کردن امپولای خواهرم.بهش گفتم دیگه نوبت توئه. راحت بخواب و اصلا نترس یک کم شلوارش رو دادم پایین انقدر تنگ بود که تا ول میکردم میرفت بالا گفت درست بده پایین الان جادست نداشته باشه میزنه پدرم در میاد گفتم نترس درست میدم پایین. مجبور بودی شلوار به این تنگی بپوشی. گفت من چه میدونستم باید امپول بزنم. شلوارش رو محکم دادم پایین شورتش زرد بود با عکس میکی موس گفتم کوچولو شورتت رو تو مهد کودک کادو گرفتی همون موقع خانم امپولزن وارد شد. 2 تا سرنگ و یک پنبه الکلی. من سریع شورتش رو از طرف چپ یک کم دادم پایین. باسنش رو تا تونسته بود سفت کرده بود. قلنبه شده بود امده بود بالا خانم امپولزن گفت چه خبره بابا شل کن خودت رو. یک کم خودش رو شل کرد و پنبه الکلی رو براش مالید و همون موقع گفت یواش بزنیدا اونم بهش برخورد و گفت من که دشمنی ندارم بستگی به داروت داره که درد داشته باشه یا نه. همون موقع سوزن امپول ضد حساسیت رو فرو کرد. خواهرم ایی کرد و ساکت شد امپولش کوچیک بود سریع تموم شد پنبه رو گرفت دور سوزن و دراورد و خواهرم هیسسسسس کرد خانومه رفت بیرون که بک تیکه پنبه الکلی بیاره از خواهرم پرسیدم درد داشتی گفت خیلی سوخت . همون موقع یک پسر بچه 5 ساله با مامانش امدند که جای تستش رو ببینه گفت مشکلی نداره بخوابه رو اون تخت تا من بیام.
دوباره امد سمت ما ایندفعه دستم رو بردم سمت راستش و شورتش رو کمی دادم پایین الکل رو زد و خواست سوزن رو فرو کنه گفت این درد داره اگر شل نکنی خودت درد میکشی. تا سوزن رو فرو کرد دوباره خواهرم ااایییی کرد و بعد شروع کرد به فشار دادن پدال سرنگ. امپولش مثل پنیسیلین گچی بود. خودش کوچیک بود ولی نمیدونم چقدر اب مقطر اضافه کرده بود که 4 سی سی سرنگ پرشده بود. خواهرم ناله اش رفت هوا و ااااییییییییییی ااااوووووییییییییی میکرد امپولزنه هم گفت اروم باش دختر ولی اون دائم ناله میکرد. تا تموم شد و سوزن رو دراورد پنبه رو که مالید یک کم خون امد و به من گفت این رو چند دقیقه نگه دار. نگه داشتم و گفت این خیلی درد داشت

فطرت گفت...

سلام:
نگاه کردن از روی لذت و شهوت به اعضاء بدن دیگران حتی خواهر و مادر (غیر از همسر) حرام است. مراقب باشید تا شیطان این عمل را در نظرتان زیبا جلوه ندهد
سوره انعام آیه 43
فَلَوْلا إِذْ جَاءهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَكِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ
پس چرا هنگامى كه عذاب ما به آنان رسيد تضرع نكردند ولى [حقيقت اين است كه] دلهايشان سخت‏شده و شيطان آنچه را انجام مى‏دادند برايشان آراسته است
Yet why did they not, when Our punishment came to them, humble themselves? But their hearts hardened and the Shaitan made what they did fair-seeming to them.

ناشناس گفت...

بی خیال فطرت جان
take it easy fetrat

مصطفی گفت...

سلام
چقدر حرف آمپول رو میزنید ، من که حالم بد شد

اما واسه این که من هم نسبت به دوستان کم لطفی نکرده باشم یک خاطره مینوسم

من مصطفی هستم و 20 سالمه
اون زمان من کلاس سوم راهنمایی بودم و به سختی مریض شده بودم ، بعد از رفتن به دکتر دیدم آقای دکتر محبت کردن 8 تا آمپول نوشتن
من که نمیخواستم کم بیارم دو تا رو جلوی مامانم رفتم و سریع زدم و اومدم
تا مامانم بهم اجازه بده بقیه رو تنهایی بیام و بزنم(البته این یک نقشه بود)
مامانم که خیلی خوشش اومده بود بهم اجازه داد که توی راه مدرسه روزی 2 تا آمپول بزنم
من هم شش تا آمپولها رو بردم و هر روز 2 تاشونو با نفرت میشکستم
خلاصه که من خوب شدم و آمپول رو نزدم

البته واقعا خیلی لذت بردم که بیخودی سوراخ سوراخ نشدم

ناشناس گفت...

سلام به همه فدمتون گرم، زود زود خاطراتتونو بزارید دیگهفخانوما کم کار شدنافاز آقایون عقب میمونیدا!!!!!!!

مهسا گفت...

سلام منم پریسا یک بار در مورد خودم یک خاطره گفتم الان هم میخوام در مورد خواهر بزرگم براتون بنویسم. یک بار مادرم من و خواهر بزرگم که اسمش مهساست رو مجبور کرد بریم دکتر زنان. میگفت باید چکاپ بشید البته مهسا مدتی بود که سوزش ادرار داشت و سینه اش هم درد میگرفت. دکتر دوست صمیمی مامانم بود اول برامون کلی ازمایش نوشت و انجام دادیم و یک روز قرار شد بریم مطب. اون روز برای مامانم کار پیش امد و خودش نیومد. مطبش تو یک ساختمان پزشکان بود وقتی رفتیم تو اول جواب ازمایشها رو دید و به من گفت مشکلی نداری فقط برو رو تخت معابنه ات کنم خیلی ترسیده بودم رفتم پشت پرده تختش وحشتناک بود مثل صندلی بود که یک جایی هم برای بستن پا داشت. همونجوری نشستم لبه تخت. خودش امد خندید گفت چرا اماده نشدی گفتم باید چی کار کنم گفت باید لباست رو در بیاری و لی نمیخواد. پشت صندلی رو خوابوند و مثل تخت شد گفت مانتوت رو در بیار و شلوارت رو باز کن برو بخواب. منم همین کار رو کردم تستهای معمولی رو انجام داد و گوشی گذاشت و بلیزم رو داد بالا سینه هام رو لمس کرد و شلوارم رو داد پایین اونجام رو لمس کرد و گفت خوبی برو. خیالم راحت شد.
امدم بیرون پرده و خواهرم رو صدا زد گفت بیا. مهسا که رفت بهش گفت شلوارت رو در بیار و بنشین اینجا. خیلی دوست داشتم ببینم چیکار میکنه ولی اصلا نمیشد. فقط صدا رو خوب میشنیدم. نمیدونم چیکار میکرد که مهسا هی ای اوی میکرد و دکتر هم میگفت اروم باش خودت رو لوس نکن. بعد بهش گفت حالا برگرد بعد گفت عزیزم حالت سجده بگیر. یک بار دیگه مهسا ای کرد و دکتر امد اینطرف 1 دقیقه بعدش هم مهسا امد. دکتر داشت دوباره جواب ازمایشا رو نگاه میکرد رسید به سونوگرافی سینه مهسا رو نگاه میکرد گفت انقدر شلوغ کردی یادم رفت سینه ات رو معاینه کنم. مهسا داشت مانتوش رو تنش میکرد گفت برگردم دکتر گفت نمیخواد بنشین همینجا بلیزت رو در بیار. مهسا مانتوش رو گذاشت لب صندلی و بلیزش رو در اورد و زیرش یک تاپ ورزشی نیم تنه کشی طوسی بود. دکتر گفت انتظار نداری که از روی این مهاینه ات کنم اون رو هم دراورد و نشست رو صندلی کنار دکتر. گفت تازگیها احساس نمیکنی بزرگتر شده گفت چرا احساس میکنم سنگین شده و کمی هم درد میکنه. شروع کرد به ماساژ دادن و گفت دستات رو ببر بالا بعد گفت دستات رو ببر پشتت یک پنبه برداشت با یک دست نوک یک سینه اش نگه داشت و با دست دیگه اش سینه اش رو فشار داد انقدر که دادش درامد ولی گفت تحمل کن و هی فشار داد و با هر دو تا سینه اش این کار رو کرد.
گفت میخوام ببینم ترشح داری یا نه. تا حالا احساس کردی سوتینت خیس بشه گفت نه.
شروع کرد به نسخه نوشتن. برای من فقط قرص اهن نوشت و گفت خیلی ضعبفی سعی کن یک کم تقویت بشی. برای خواهرم قرص نوشت و 3 تا امپول انتیبیوتیک نوشت (اگر اشتباه نکنم سفیکسیم بود) و 6 تا امپول پروژسترون که باید هر شب یک سفیکسیم میزد با 2 تا پروژسترون. مهسا به شوخی گفت خانم دکتر این انصاف نیست من اینهمه امپول بزنم و پریسا هیچی نزنه نصفش رو بده به اون. گفت تازه میخواستم امپول ویتامین ای هم بهت بدم که دلم سوخت قرصش رو دادم.

پریسا گفت...

طبقه اول ساختمان پزشکان هم داروخانه بود و هم تزریقات. رفتیم داروخانه دارو هارو گرفتیم مهسا گفت بریم اینجا من امپولام رو بزنم. رفتیم تو تزریقات هیچ کس نبود یک اتاق بود با یک تخت و یک میز کوچیک که روش الکل و سرم و این چیزا بود. یک خانمی پشت ما امد تو و دررو بست و گفت بفرمایید. خواهرم امپولا رو داد بهش و پرسید هر سه تاش رو الان میزنی گفت اره فقط 2 تا پروژسترون رو تو یک سرنگ بزنید. من نشستم رو صندلی و مهسا هم مانتوش رو زد بالا و شلوار جینش رو تا زیر باسن داد پایین رفت خوابید خودش هم دستش رو اورد پشتش شورتش رو یک کم داد پایین. خانومه هم همونجا داشت آمپولا رو حاضر کرد. اول پروژسترون رو حاضر کرد و رفت بالا سرش من پاببن پاش بودم و به خوبی میدیدم پنبه مالید و امپول رو زد یکهو مهسا ای کرد و سرش رو که بالا بود و کونش رو نگاه میکرد گذاشت رو دستش اروم خوابید. وسط امپول یک ایی دیگه کرد و امپول تموم شد دو باره رفت امپول بعدی رو حاضر کرد و دوباره همون طرف قبلی رو الکل زد مهسا گفت اونطرف بزن گفت هر دو طرفت اذیت میشه فردا نمیتونی دیگه هیچ طرف بزنی قبل از اینکه مهسا بخواد جواب بده امپول و زد مهسا هم اروم خوابیده بود و لباش رو گاز میگرفت. وقتی پاشد امدیم تو ماشین گفت وای تازه جاش درد گرفت. جوری بود که دیگه نتونست رانندگی کنه و جاش رو با من عوض کرد. شب تو خونه خیلی اذیت شد و موقع خواب من براش ماساژ دادم. تو باسنش کاملا قلنبه شده بود.
فرداش با هم رفته بودیم خرید تو راه برگشت رفتیم اورژانس یک بیمارستان امپولزنش مرد بود. مانتوش رو دراورد و شلوارش رو شل کرد خوابید. گفت دیروز امپولا رو جلو خودم حاضر کرد از ترس مردم. گفتم جفتش رو یک طرف میزنی گفت اره طرف دیروزی هنوزم درد میکنه نمیتونم بزنم. من شلوار و شورتش رو گرفتم کشیدم پایین گفت چه خبرته کمتر مگه ندیدی مرد بود. مرده امد اول سفیکسیم رو زد مهسا فقط لباش رو گاز گرفت و هیچی نگفت چون شلوارش نتگ بود من مجبور بودم نگه دارم یک کمی از کونش بیرون بود. وقتی تموم شد پروژسترون رو برداشت و منتظر بود من طرف دیگه اش رو بدم پایین گفتم همینجا بزنید گفت باشه چون خیلی جاش کم بود تقریبا زد رو قبلی یکهو مهسا پاش رو تکون داد و اخر امپول یک اااایییی کشید که همون موقع تموم شد.
روز اخر هم جمعه بود کلی از صبح کونش رو مالیدم گفتم امروز کدوم طرف میزنی گفت هر دو طرفم درد داره باید بریم یک جا که زن باشه و هرکدوم رو یک طرف بزنم.
یک درمونگاه پیدا کردیم که یک پیرزن داشت توش چرت میزد گفت چیکار دارید مهسا امپولا رو بهش نشون داد گفت بده من برو بخواب یک اتاق بزرگ بود و یک تخت رفتیم تو اتاق فکر کردم که اون نظافت چیه و یکی دیگه رو صدا میکنه امدم دم در دیدم خودش داره اماده میکنه. گفتم مهسا مواظب خودت باش .
شلوار و شورتش رو دادم پایین طفلک هر دو طرفش کبود بود. پیرزنه امد و گفت حاضری مهسا گفت اره کون مهسا رو که دید گفت چقدر امپول زدی برات پایین تر میزنم که با قبلیها فاصله داشته باشه. چشمش درست نمیدید صورتش رو نزدیک کرد و سوزن رو گذاشت رو پوستش یکهو فشار داد.مهسا ایییی کرد. امپول رو خیلی اروم زد. جوری که مهسا برگشت نگاه کرد و گفت چرا تموم نمیشه گفت دارم اروم میزنم اذیت نشی. امپول بعدی رو هم همینطور.
اونشب مهسا خیلی اذیت شد گفت هیچ طرف نمیتونم بخوابم.

ناشناس گفت...

سلام،مرسی از خاطراتتون!فقط لطف کنید زود زود بزارید دیگه،نرین حاجی حاجی مکه!

ناشناس گفت...

اسم من الهامه 26 سالمه. از همه بچه ها که خاطرا تشون رو اینقدر دقیق مینویسند. منم میخواستم یک خاطره بگم. پارسال یک مدتی بود که کمر درد شدییدی داشتم یکروز تو خونه پام سر خورد نزدیک بود از پله بیافتم ولی خودم رو نگه داشتم نیافتادم اما فشار زیادی به کمرم وارد شد و دردش وحشتناک شد دمر خوابیدم رو تخت و اصلا نمیتونستم تکون بخورم. شوهرم هم سر کار بود خونه مامانم به ما خیلی نزدیک بود. بابام هم بازنشسته است وهمیشه خونه است زنگ زدم به مامانم فوری با بابام امدند مامانم کمکم کرد یک مانتو رو بلیز شلوار خونه ام پوشیدم و افتادم صندلی عقب ماشین بابام. تا دم در بیمارستان. خواستن من رو بشونند رو ویلچر ولی نتونستم بشینم خیلی درد داشتم به خاطر همین برانکارد اوردن و من رو بردند تو اورژانس روی تخت خوابوندند. یک دکتر ارتوپد امد و چند تا سوال کرد و گفت دمر بشم. مامانم کمک کرد مانتوم رو در اوردم و دمر شدم. بلیزم رو یک کم زد بالا و معاینه کرد و وقتی فهمید که چند روزه بدون اینکه ضربه ای بخوره درد دارم گفت صبر کنید که یک دکتر اعصاب هم معاینه کنه الان یک مسکن میدم که اروم شی. یک دقیقه بعد یک پرستار 2 تا شیاف اورد و گفت میتونی حالت سجده بگیری تا خودم رو تکون دادم درد پیچید تو کمرم ایی کردم گفت لازم نیست بخواب الان برمیگردم. به مامانم گفت فقط شلوارش رو بکشید پایین مامانم شلوار و شورتم رو تا زیر باسنم داد پایین و خودش رفت بیرون پرده. پرستاره با یک چیزی مثل انبر و یک اپلیکاتور امد. انبر رو گذاشت وسط باسنم و 2 طرفش رو از هم جدا کرد و شیاف رو گذاشت تو اپلیکاتور و یکی 2 سانت کرد تو مقعدم. 2 بار این کار رو کرد درد داشت و ای ای کردم گفت عیب نداره عوضش زود درد کمرت خوب میشه. رفت و مامانم امد شلوارم رو داد بالا. یک پماد هم دادند به مامانم که مالید به کمرم واقعا 2 دقیقه بعد دردم 90 درصد کم شد.

ناشناس گفت...

چند دقیقه بعد 2 تا دکتر امدند بالا سرم و به مامانم گفتند بره بیرون. ازم کلی سوال کردند از نوع زندگی و نشستن رو مبل و رابطه با شوهرم سوال کردند. دوباره گفتند دمر بخوابم معابنه ام کردند. برام کلی عکس و ام آر آی و ... نوشتند که تو همون بیمارستان انجام شد تقریبا 2 ساعت طول کشید و دوباره دکتر ها امدند و جوابهارو دیدند و 2 تا نسخه نوشتند و یکیش رو دادند به پرستار گفتند همین الان انجام بده و یک نسخه هم دادند به مامانم و دستوراتش رو دادند. دکتر ها رفتند. پرستار به مامانم گفت شما برید دارو هاش رو بگیرید من اماده اش میکنم بیاد دکتر گفته که اگر درد نداره میتونه بره. منم گفتم دردم خیلی کم شده. مادرم رفت و پرستاره هم رفت بیرون و با یک پرستار دیگه 2 تایی برگشتند و یک سینی مخصوص اوردند گذاشتند رو میز بالا سرم. توش سرنگ و الکل و ... بود. فهمیدم که امپول دارم. اول یکیشون استین من رو زد بالا و رگهای من رو دید به اون یکی گفت خیلی بد رگه اونیکی هم که داشت یک سرنگ گنده رو پر میکرد گفت رگ پاش رو هم نگاه کن اگر نشد این یکدونه رو هم عضلانی میزنیم. یک سرنگ 10 سی سی پر بود. به من گفت برگرد دمر شدم شلوارم رو زد بالا و تونست یک رگ تو پشت ساق پام پیدا کنه. یکیشون پام رو نگه داشت و اونیکی سوزن سرنگ رو اروم تو پام فشار میداد حرکت سوزن رو کامل زیر پوستم حس میکردم. سوزن رو نگه میداشت تست میکرد میگفت تو رگ نیست دوباره حرکت میداد خیلی اذیت شدم گفتم خوب عضلانی بزنید یکیشون با خنده گفت نگران نباش عضلانی هم داری. کلی تو دلم خالی شد. شروع کرد به تزریق یک کم تزریقش درد داشت و همه بدنم داشت داغ میشد. احساس کردم اون کسی که داشت تزریق میکرد داشت اموزش میدید چون اونیکی هی داشت یک چیزایی بهش یاد میداد. به خاطر همین بود که تو پام زد البته حدس میزنم. امپول که تموم شد جاش یک کم میسوخت. برام پنبه گذاشت و یک کم مالید. اونیکه بهم امپول رو زد یک امپول دیگه رو حاضر کرد. گذاشت رو میز. امپول خیلی گنده بود کاملا هم جلوی چشم من بود و سوزنش رو که میدیدم موهام سیخ میشد. چند دقیقه گذشت ازم پرسید حالت بهتره گفتم خوبم. گفت داغی بدنت خوب شد گفتم اره. شلوار و شورتم رو از دو طرف داد پایین و کامل برد پایین باسنم. ترسیده بودم و عضلاتم رو سفت کرده بودم. زد رو باسنم و گفت شل کن سریع هم سوزن رو فرو کرد. خیلی بد امپول رو وارد میکرد. کاملا سوزن رو حس میکردم. وسطای این امپول بود که اونیکی پرستار شروع کرد اماده کردن یک امپول دیگه. این امپول خیلی طول کشید و حسابی سرویس شدم. تا این تموم شد طرف دیگه رو الکل زد و همونجوری یک امپول دیگه زد. دیگه طاقت نیاوردم چشمام رو بستم و با کلی خجالت ای ای کردم. امپول که تموم شد اروم خوابیدم و حال نداشتم بلند شم دوباره خنکی الکل رو احساس کردم تا امدم سوالی بکنم یکی دیگه زد گفتم چند تا امپول دارم مگه گفت چیزی نمونده. اون رو هم زد و اخراش بود که مامانم امد بهش گفتند شما بیرون باش . نمیدونم چرا ترسبدم. احساس کردم میخواند کاری باهام بکنند. اون امپول هم تموم شد و گفتم تموم شد گفت نه یکی دیگه مونده برگشتم دیدم راست میگه داره یک امپول دیگه حاضر میکنه اروم خوابیدم و منتظر شدم میخواستم خواهش کنم چند دقیقه دیگه بزنن که روم نشد این اخریه دیگه خیلی دردم گرفت و کلی اه و اوه کردم. وقتی تموم شد گفت امپولات تموم شد فقط بلند نشو گفت کمرت بهتره میتونی حالت سجده بگیری یک شیاف دیگه بذارم که رفتی دوباره دردت نگیره. با کلی خجالت اون هم تموم شد.
تا چند روز کونم درد میکرد . تا حالا نشنیده بودم به یکنفر 5 تا امپول باهم بزنند. خوشبختانه بقیه دارو هام امپول نداشت.

بهنام گفت...

سلام به همه
بچه ها این ادرسها برای دانلود فیلم بد نیست نگاه کنید.

http://rapidshare.com/files/379420278/Clara_shot.wmv
http://rapidshare.com/files/378640281/Injection_Technique_-_Female_Ass.flv
http://rapidshare.com/files/378246629/Butt_Shot.avi
http://rapidshare.com/files/375605927/Stonefox_video.avi




یک سوال که از همه خواهش میکنم جواب بدند. بیشترین آمپولی که خودتون زدید یا دیدید یا شنیدید کسی بزنه چند تا بوده هرچقدر هم که جزئیات بیشتر باشه بهتره.



از همه بچه هایی که خاطره مینویسند مخصوصا اونایی که وقت میذارند و کامل مینویسند تشکر میکنم. نسبت به تینا خانوم هم ارادت داریم.

فطرت گفت...

سلام:
يَوْمَ يُحْمَى عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لأَنفُسِكُمْ فَذُوقُواْ مَا كُنتُمْ تَكْنِزُونَ


روزى كه آن [گنجينه]ها را در آتش دوزخ بگدازند و پيشانى و پهلو و پشت آنان را با آنها داغ كنند [و گويند] اين است آنچه براى خود اندوختيد پس [كيفر] آنچه را مى‏اندوختيد بچشيد





on the day when it shall be heated in the fire of hell, then their foreheads and their sides and their backs shall be branded with it; this is what you hoarded up for yourselves, therefore taste what you hoarded

ناشناس گفت...

سلام
می خواستم بپرسم آمپول پروژسترون خیلی درد داره ؟
لطفاً هر کی زده تا حالا جواب بده

فطرت گفت...

این آخرین کامنت من بود!
اگه کسی تمایل به بحث داره به columbia.2003@yahoo.com میل بزنه

مصطفی گفت...

با سلام

در جواب سوال آقا بهنام باید بگم که بیشترین تعدادی که من دیدم مربوط به برادر کوچکتر من بوده که تعداد 20 عدد آمپول رو نوش جان کردن
اون هم توی سن 10 سالگی واقعا فاجعه است
ولی در عوض خوب آب بندی شده:D

ناشناس گفت...

سلام سلام،آقایون خانوما،چرا یهو بی خیال می شیدن،خاطرات خودتونو بزارین دیگه،منتظریماااااااااااا!!!!!!!!

ناشناس گفت...

سلام بچه ها اسم من شاهین و 24 سالمه. من از این وبلاگ خیلی خوشم میاد ولی خاطراتی که دارم بیشتر در مورد اقایونه و میدونم که طرفدار نداره فقط الان میخوام جواب اقا بهنام رو بدم.
مادر من برادر نداره و 2 تا خواهر داره. یکی از خاله هام که بچه دار نمیشه و اونیکی هم 2 تا دختر داره و تنها نوه پسر منم و به همین خاطر بیشتر کار ها رو من انجام میدم مخصوصا دکتر بردن پدر بزرگ و مادر بزرگ.
پارسال بابا بزرگم به خاطر مشکل پروستات و مجاری ادرار رفت بیمارستان. صبح من و مامانم بردیمش بیمارستان و من تونستم پیشش بمونم. لباش بابابزرگم رو عوض کردند و ازش ازمایش خون و ادرار و هشار خون گرفتند بعد یردنش عکس ریه گرفت. وقتی برگشت تو اتاق 2 تا پرستار مرد امدند شلوارش رد دراوردند و یک سوند وصل کردند بعد یکوریش کردند و یک وسیله ای رو تو مقعدش عقب جلو کردند. تو این مدت خیلی ناله کرد. بعد از ظهر دکترش امد و معاینه اش کرد و یکسری دستور به پرستار ها داد و گفت برای فردا ظهر اماده باشه برای عمل از الان هم هیچی نخوره.
بعد از رفتن دکتر پرستار ها یک سرم بهش وصل کردند و یکوریش کردند و 2 تا امپول پشت سرهم و خیلی محکم زدند. رفتند تا سرمش تموم شد دوباره یک سرم دیگه با یک امپول اوردند و امپول رو همونجای امپولای قبلی زدند. به من گفتن دیگه تا صبح کاری نداریم شما برو و صبح تا ساعت 9 بیا.
صبح که امدم گفت دیشب رو کامل خوابیده. پرستار ها امدند شلوارش رو دراوردند و سوندش رو عوض کردند و دوباره همون وسیله رو تو مقعدش کردند و دراوردند. وقتی سوال کردم گفتند برای اماده سازی پروستات برای عمله. 2 تا امپول هم بهش زدند و یک امپول تو مثانه زدند و رفتند. به خاطر سوند نمیتونست دمر بخوابه و یکور میخوابید و اونها هم همه امپولا رو یکجا میزدن البته در مورد 2 تا مریض دیگه اتاق هم همینطور بود. خیلی هم بد امپول میزدند. دیگه شلوار رو پاش نکردن و یک ملافه انداختند روش. بعدش یک نفر امد و محل عمل رو تیغ زد. 2 تا دیگه امپول هم زدند و یک سرم وصل کردند یکی از امپولا خیلی گنده بود. گفتند سرم که تموم شد بیا به ما خبر بده. بعد از تموم شدن سرم امدند وپیرهنش رو هم دراوردند گان تنش کردند و سوند رو دراوردند. گفتند اماده باشه تا نیم ساعت دیگه باید بره اتاق عمل . کمتر از نیم ساعت بعد یک خانم پرستار با چند تا امپول امد تو اتاق یکی یک امپول به مریضای دیگه اتاق زد فکر کنم خیلی بد میزد چون ای ای میکردند. با 3 تا امپول امد بالا سر بابا بزرگم . خواست امپولا رو بزنه که یک نفر با یک تخت امدند و گفت با عجله این مریض باید بره اتاق عمل پرستاره هم گفت عیبی نداره تو اسانسور میزنم. من کمک کردم بره رو تخت و تخت رو هل دادیم تا اسانسور و تو اسانسور پرستار در کمتر از 2 دقیقه 3 تا امپول رو زد یعنی 7 تا امپول اونروز بهش زدند. بعد از 3 ساعت از اتاق عمل امد و تا دو روز فقط بهش سرم زدند. روز سوم دکتر دستور روزی 5 تا امپول 2 تا صبح و 3 تا شب رو داد. تا 4 روز بعد همینطور بیمارستان بود و یکهفته بعد از عمل مرخص شد.
به مدت 20 روز هر روز میبردمش کلینیک بیمارستان و اونجا پانسمان و سوندش رو با بیرحمی تمام عوض میکردند و تا 10 روزی 3 تا امپول میزد و 10 روز دوم 2 تا. یعنی 50 تا امپول . همه رو هم یا تو باسن میزدند یا تو رون پا.
ببخشید من مثل بقیه دوستان دقیق ننوشتم ولی تمام تلاشم رو کردم.

ناشناس گفت...

سلام به دوستان،وایییییییییی!امان از دست شما!چرا میرید خبری ازتون نمیشه؟زود زود خاطراتتونو بزارید دیگه.منتظرمااااااااا!!!!!!!!!!!

ناشناس گفت...

در جواب بهنام 2 تا چیز میتونم تعریف کنم. یکی خودم تو بچگیم یعنی تقریبا 6 سالگی به خاطر رماتیسم به مدت یکماه روزی 2 تا امپول زدم. دختر خواهرم هم 2 سال پیش 40 تا امپول روزی یکدونه زد. البته امپولاش کوچیک بود.
نوشین 26 ساله

ناشناس گفت...

من وقتی 15 سالم بود 30 تا امپول زدم (بک روز در میون). از اون به بعد شدیدا از امپول میترسم. روزای اخر تمام باسنم کبود بود.
ایدا 20 ساله.

بهنام گفت...

اقا یا خانم ناشناس که خیلی منتظر خاطرات هستی چرا خودت هیچی نمینویسی.

sepide-v گفت...

نامزدم اوايل خيلي قپي ميومد . همش ميخواست بگه من المو بلم....
يه بار بد جوري سرما خورد .از آمپولم به شدت ميترسيدولي از بس پررو بود به روش نميآورد .قرار شد با هم بريم دكتر . تو راه هي ميگفت به دكتره ميگم آمپول بنويسه زود خوب شم- ديدي اين سوسولا رو كه آمپول نميزنن -از بس جون عزيزن ....
خلاصه رفتيم دكتر. معاينش كردو گفت گلوت خيلي چرك داره... بهش دو تا 6.3.3 دادو يه دگزامتازون . گفت اينارو الان بزن ...
خدايي حالش بد بود . از تب لپاش سرخ شده بود ولي به روش نمياورد .
از مطب اومديم بيرون گفت عزيزم بزاريم واسه فردا.الان فشارم پايينه...
فرداقبل رفتن شركت خودم ميرم ميزنم .
صداش ميلرزيد ولي چشاش برق ميزد . گفتم نه عزيزم من دلم طاقت نمياره يهو تا صبح حالت بد ميشه ها !!!
تو دلم داشتم حسابي بهش زبون درازي ميكردم ..
تو كيفم يه آب ميوه و چند تا شكلات داشتم. گفتم بخور بريم همين درمونگاه نزديك بزن بعد بريم خونه
بيچاره واقعا ترسيده بود .فكر نميكرد من اينقد گير باشم .
همين طور كه داشت آبميوه رو ميخورد هي دست ميكشيد پيشونيش ميگفت نميدونم چرا ايندفعه اينقد فشارم پايينه !!!!
هم خندم گرفته بود هم دلم سوخت . آخه ميدونستم داره سكته ميكنه ....
( خوابم مياد -بقيشو بعدا مينويسم )

sepide_v گفت...

من تازه اومدم تو جمعتون - خوشبختم ...

ناشناس گفت...

سلام سپیده خانوم،خوش اومدین،اگه خاطراتی از امپول زدن خانومای فامیل یا دوستاتوو دارین بزارین لطفا.راستی خودتونم از آمپول
می ترسین؟"آرش"

sepide_v گفت...

سلام آرش
نه بابا
خدايي آمپول ترس نداره(البته مسلمه همه بچگي آمپولو دوست ندارن )
يه كم درد داره فقط كه اگه بلد باشي چه جوري بزني اونم فاجعه نيست !!
همه از خانوما گفتن بيشتر
من از آقايون ميگم
اين جالبتره . آخه همشون اصرار دارن بگن ما رويين تنيم و از هيچي نميترسيم ... نه ؟؟
خودت چي ؟؟؟

sepide_v گفت...

يه پيشنهاد
به جاي اينكه هزار نفر خودشونو ناشناس معرفي كنن بهتره يه اسم مستعار واسه خودتون انتخاب و هر دفعه با اون نظر بزارين .... اين جوري معلوم نيست كي به كيه !!!

sepide_v گفت...

ادامه داستانمو شب مينويسم ...
فقط يه نفر گفته بود از درد تزريق خوشش مياد!!!! خوشش مياد ؟؟؟
علت ؟؟؟
بگو اگه قانع شدم ميگم چي كار كني كه به آرزوت برسي !!!!!!
من دكترم
تعجب ميكنم
حتي پسراي گنده !!!! قبل تزريق رنگ از رخشون ميپره.... اونوقت شما ميگي خوشم مياد ؟؟؟؟

يه نفر ديگم يادمه گفت از آمپول هنوزه كه هنوزه ميترسم. يگو دقيقا چرا ؟؟؟ مثلا خاطره بدي داري ؟؟
بگو تا بگم چي كار كني

اين يه درمانه معموليه
بهتره آدم نسبت بهش احساس بدي نداشته باشه:)))))))))))))))))))))))))))

ناشناس گفت...

سلام سپیده خانوم!خوبی شما؟من از امپول نمی ترسم ولی وثل بعضیا خوشم نمیاد.پیش بیاد می زنم.راستش اگه بعضیا میگن از خانوما خاطره بزارین با این خاطر نیست که بگن اونا رویین تنن.دلایل دیگه ای هم داره،حالا شما لطف کن از خانومام خاطره بزار دیگه!!!!!!!مرسی.راستی میلمو می زارم خواستی میل بفرست چیزای جالبی دارم بگم.m_n_15_12@yahoo.com
""ارش"

sepideh_v گفت...

بله ميدونم آرش
من به خاطر با مزه بودن خاطره ها خوشم اومد از اين جا
من تو محل كارم روزانه خيلي چيزاي با مزه ميبينم
هر چند بيمار داره اذيت ميشه و ادم دلش ميسوزه
ولي خوب گاهي آدم خندشم ميگيره

بعضياي ديگه به خصوص اونايي كه مدام درخواست فيلم از زنا ميكنن فكر كنم سايتاي جذاب بهتري واسشون باشه !!!!
من صرفا از خوندن خاطره ها خوشم اومد

منظورم از رويين تن بودن
اينه كه معمولا آقايون احساس ترسشونو قايم ميكنن و وقتي اشكشون در مياد آدم واقعا خندش ميگيره
مثه همسر خودم . كه هنوزم با دادو بيداد بايد بهش آمپول زد ....
متوجه منظورم شدي ؟؟؟
حالا تو چرا ميگي از خانوما ؟؟؟
باشه. فرصت كنم مينويسم
تو اين تاپيك من خاطره زياد دارم ...

sepideh_v گفت...

اومدم بقيش رو بگم ...ولي دارم ميميرم از خستگي
آخ جون فردا جمعه ست
چقدر اين جا سوت و كوره
هيچ كس از عصر كه من اومدم ديگه نيومده ......

ناشناس گفت...

سلام سپیده،خوبی؟اینجا فقط من زود زود میام.مثل اینکه من برا تو می نویسم تو هم برا من!اره متوجه ام چی میگی،همیشه زناامپول زدن مردا براشون جذابه،مردا هم آمپول زدن زنا.مثل خود من که یه بار رفته بودم تزریقاتی برا آمپولم یه دختره همراه یه مریض اومده بود با اینکه داشتم امپولمو وریدی وی زدم ولی وریض خودشو بی خیال شده بود همش زیر چشمی حواسش به من بود.ولی خاطره بذار هم خانوم پسند هم اقا پسند. مرسیییییییی!
جمعه خوش بگذره،خوب بخوابی."ارش"

ناشناس گفت...

خاطرات آمپول زدن خانومها به طور حتم
جذاب تره
من خودم دوست دارم یه خانوم آمپولم رو بزنه
اما خوب این خاطره برای کسی جذاب نخواهد بود یقیناً بخاطر همینه که دوست داریم خاطرات از خانومها باشه
دیگه بگو سپیده

sohrab

sepideh_v گفت...

koodoom khatere jazab nakhahad bood sohrab
????

sepide_v گفت...

in joor k man fahmidam edemeye khatereye hamsaramo nanevisam sangin taram
ok, fekkmikonam bebinam chize monasebe inja peyda mikonam ya na
!!!!!!!!!!!
alan mikhastam ye pesara bacharo tarif konam k diruz mikhast too bimarestan be man ampul bezane
vali ehtemalan na , be ghat'....vase inja jaleb nist
take care doostan
bye

Dr.Sepideh.V

ناشناس گفت...

salam sepide khanoom,chera jazab nabashe,inja ke faghat ma nistim,taze ma ke nagoftim faghat az khanooma begoo khaterato,az hame begoo,goftam ghablan,bara ma aghayoon ampool zadane khanoma jazabe,bara shoma khanooma ampool zadane aghayon,dar kol shoma ham omadi to jame ma,khosh omadi,be har hal pezeshi,khaterate jalebtari dai bara goftan,che az khanoom,che agha,dokhtar ya pesar,ya hatta bache,vali bozrgtar bashan behtare,hala khatereye pesar bacheharo begoo shoma fekr konam jaleb bashe!bazam merc ke lotf mikoni zod zood miay sar mizani!!!!!!!!!"arash"

sepideh_v گفت...

- تو بيمارستان يه پسر شيطون داشتيم كه خيلي تخس بود
اسمش باربد بود
شب قبلش بد جوري حالش بد بود و من مجبور شدم چند تا تزريق نه چندان دلپذير براش تجويز كنم
تا تو اتاقم صداش ميومد موقع تزريق
بيچاره همكار پرستارم . كلي لگد نثارش كرده بود .......
فرداش شيفت شب من و يه پرستار خانوم با هم شيفت بوديم ...
ديدم باربد با چشاي پف كرده و اون قيافه با نمكش اومد دم استيشن و يه كاغذ داد به پرستار . ارنجشو كه بهش سرم نبود زد زير سرش و پشت به من وايساد
خيلي با نمكه . قد كوتاه . 8 سالشه . و يه جفت چشم شر ...
موقعي كه اومد داشتم زير چشمي نگاش ميكردم
اصلا به روي خودش نياورد كه انگار نه انگار تو اين جا نشستي
...
خلاصه ديدم پرستار مرد از خنده
همين جور كه ميومد طرف من گفت خانوم دكتر ايشون (يعني باربد )واستون اردر نوشته
ديدم با اون خط خوردنيش نوشته يه آمپول گنده با درد زياد براي خانوم دكتر فلاني پايينشم امضا كرده
خيلي دلم سوخت و هم از خنده داشتم ميمردم
گفتم پسرم ميخواستم قوي بشي
زود خوب بشي . آمپول كه خوبه ...
گفت ا خوبه !!!! مچ من كشيد گفت بيا !!!رفتيم كنار ديوار ..گفت بيا ببين اين جام چي شده ...
تقصير توه !!!
واقعا بچه عصبي شده بود ...
رو باسن كوچولوش دو تا جاي آمپول بود كه بد جوري كبود بود و متورم..
منم زدم تو اين كاراي روانشناسي
گفتم باشه پسرم
من معذرت ميخوام ولي واسه تلافي باشه
خانوم پرستار اردر آقاي دكتر رو بياريد تو اتاقم كه واسم بزنه
به همكارم گفتم يه نوروبيون بكش بيار هم من تقويت ميشم هم بچه اعصابش آروم ميشه
بهش گفتم تو كه بلد نيستي بزني باربد
سيما جون ميزنه بد تو فشار بده كه حسابي دردم بگيره
بخش خلوت بود ...
مام واسه اين خل بازيا وقت داشتيم
خلاصه همكارم اومدبا يه سرنگ پر.
تو اتاقم يه تخت دارم و كنار ديوار.
اولش فقط خوابيدم
هي الكي التماس ميكردم كه به من امپول نزنين ...تو رو خدا !!!
بعد باربد اومد گفت . بيا خوبه بزار كونت قوي بشه !!!:))))))
حالا تو يه دستش انژيو كت فيكس شده و با يه دست آزاد اومد گفت بدو بدو ميخام برم كارتون ببينم
شلوار تنگي پام بود . زيپشو باز كردم يه كم دادمش پايين يه جوري كه فقط بالاي باسن سمت چپم بياد بيرون
.................

sepide_v گفت...

....ديدم جرقه دودولشو گرفته تو دستش و فقط داره منو ديد ميزنه
من خيلي سفيدم . بچه هاي اين دوره زمونم كه مشااله ....
همكارم ميخنديد ميگفت دكتر ببين دستش كجاس !!! ايركشن داره !!!!!:))))
اومد مثه موقعي كه پرستارا بد اخلاق ميشن با حرص شلوارمو كشيد پايين كه همه جارو كامل ديد بزنه پدر سوخته !!!
تا پايين خط باسنم اومد بيرو ن!!!
گفت عضلت خوبه !!!! با همكارم فقط ميخنديديم
طفلي به خاطر مريضيش خيلي آمپول خورده بود ....
پنبه رو گرفت خوب شروع كرد ماليدن
با حرص !!!فكر كنم ولش ميكردم تا نوك پامو استريل ميكرد
همكارم گفت خوب من ميزنم تو فشار بده باربد كه خانوم دكتر حسابي دردش بياد !!!
گفت نه !!! منم بايد دستم به آمپول باشه ميخوام بد بزنم بهش ...
باز دوباره باسن كوچولوشو در اورد گفت ببين ...تقصير اينه
به همكارم اشاره كردم بدو ...بيا بزن بريم بابا ...
دوباره اومد الكل زد همكارم ...يه كم دلم قيلي ويلي ميرفت ...يهو با يه مشت باربد كوبيد تو باسنم كه شل كن !!!!
حالا من بد بخت شله شل بودما !!!
(اگه دوسش نداشتم هيچوقت نميزدم تو خط گفتگو با كودك !!!)
خلاصه دست باربد به سرنگ ...منم زير دست اون 2 تا ...
چشمتون روز بد نبينه ...
شتاب دست پرستار به خاطر باربد گرفته شد و قشنگ صداي خرت عضلمو شنيدم ..
يه كم يهو داغ شدم ولي هيچي نگفتم ...
گفتم بزن دكتر
همكارم ارواح عمش حواسش مثلا بهش بود ...
در عرض 3 ثانيه خاليش كرد يهو كشيد بيرون
دردش كه بماند
پدرم در اومد .... قلبم تند تند ميزد
برگشتم باسنمو ببينم ديدم خونيه كه جاري شده
باربد كه فرار كرد رفت ...
همكارم دويد رفت پنبه و چسب اورد زد ولي واقعا ذوق ذوق ميكرد
و به اندازه يه فندق بر امده شده بود
تو دلم ميگفتم تا تو باشي گوه اضافه نخوري ....
يه يه ربع موندم رو تخت ...
صبح رفتم خونه
يعني امروز صبح
شوهرم خونه بود .داشت چاي درست ميكرد .... داشتم لباسمو عوض ميكردم اومد تو اتاق گفت چي شده ؟لباش زيرت خونيه ..
منم كه عمرا حماقتمو نميگفتم بهش
گفتم ويتامين زدم ...
گفت بزار ببينم ...خودم اينقد عجله داشتم جاشو نديده بودم ديگه
كبود كبود بود
منم خيلي سفيدمو زود كبود ميشه بدنم ..اونم كه رو اين چيزا حساس !!!!. از حال داشتم ميرفتم از خستگي
يه كم ماليدجاشو واسم - واقعا درد ميكرد . گفت بذار كمپرس بذارم برات
خوابيدم رو تخت
شوهرم كمپرسو اورد...
گفت بالاخره يكي پيدا شده انتقام كون منو از تو بگيره
پدرمو در اوردي تو!!!!
(خيلي بد سرما ميخوره هميشه .. منم چون حوصله مريض داري ندارم سريع براش پني سيلين ميزنم ... امشبم آخريه اين دفعه شو بايد بزنم و واسه همين دلش پره !!! )
ديدم اگه ناز اين يكي رم بخوام بكشم با اين قدرت بازو ديگه حسابم با كراما الكاتبينه . به خصوص كه از دستم خيلي شاكيه :))))
منم از لجم گفتم حقته
امشب كه پنادرتو خوردي ...ميشي مثه من ميشيم يه جفت كون كبود ...:)))))))

(البته من خوب امپول ميزنما)
شايد قلمم مثه بقيه روون نباشه ولي فعلا واسه دست گرمي بد نبود ...
اميدوارم خوشتون بياد ..

ناشناس گفت...

همش كه زنا گفتن
اه!!!
يه كم پسرا بگين ما حال كنيم
مثه اون پسره كه رفته شمال

ناشناس گفت...

salam sepide khanoom,khob hastid,merc babate datsanetoon,mibakhshid man dc shodam omadam shoma rafte boodid,babate dastaneoonam merc kheili jaleb bood albate baraye ma,omidvaram basanetoon zoode zood be halate avalesh bargarde(manzooram ba fandoghast)omidvaram bazam bebinametoon ba ham sohbat konim!bazam mazerat mikham!"arash"

بهنام گفت...

سلام به همه
من یک سوال از خانم دکتر دارم. چرا وقتی خودتون دکترید نامزدتون رو میبرید دکتر. ایا یک سرما خوردگی هم نیاز به تخصص داره.
از اینکه اینجا رونق گرفته خیلی خوشحالم.

sepide_v گفت...

سلام بهنام
خوشبختم
اون موضوع مال اوايل نامزدي من بود
حدود 6-7 سال پيش
من هنوز درسم تموم نشده بود و چميدونم شايد يه جورايي خواستم به شوهرم اهميت بدم ببرمش دكتر :)))
در ضمن اين جا خيليم سوت و كوره!!!!فقط من و ارش اومده بوديم ...
من اومدم بگم خدافظ كه ديدم تو اومدي
اين جا جنب و جوش نداره ...:((((((

sara گفت...

سلام بجه ها.
بابا یک کم فعالیت کنید خاطره بنویسید. نظر بدید. من که خودم دخترم از امپول خوردن خانوما و بچه ها خیلی بیشتر لذت میبرم تا اقایون.
در جواب سوال بهنام جان باید بگم که من یک زن دایی دارم که هفته ای یکدونه امپول میزنه نبیدونم بیماریش چیه ولی ظاهرا درد داره چون خیلی شاکیه. 30 تا هم باید بزنه.

بهنام گفت...

سلام مخصوص به خانم دکتر
من به اینجا خیلی علاقه دارم امیدوارم با امدن شما بیشتر جون بگیره.
ممکنه بگید تخصص شما چیه.
ایا خودتون زیاد امپول میدید به مریضا. نگران نباشید بچه ها هم میان یک سری هستند که خیلی خوب مینویسند مثل شهناز و ...

منم هر روز میام ولی تا مطلب جالبی نباشه چیزی نمینویسم.
بای بای

sepide__v گفت...

وقتي شيفت شب باشم يا گاهي تو اورژانس آره پيش مياد خوب ...
به افراد خونواده هم كه زياد ...
در طول روز زياد فرصت ندارم بنويسم .الان به دلايلي تو مرخصي چند روزه ام ...
قلمم مثه شماها روون نيست ....
ولي چشم...
تو خودت خاطره بگو بهنام.
همين طور بقيه پسرا
الان نه ولي يادمه جوونيا بر خلاف سارا من و دوستام هميشه از تزريق و بخيه و ... پسرا بيشتر كيف ميكرديم ...
خيلي دخترا اينجورين
به قول آرش مردا از تزريق زنا و زنا... من اينو بيشتر قبول دارم .

sepide_v گفت...

راستي
اين چيزايي كه آپلود شده چه جوري باز ميشه
خواستم يكيشو كه همه گفتن عاليه ببينم چيه كه آخه همه متحيرش شدن .....باز نشد ..
يكي بگه plz

بهنام گفت...

ایمیلت رو بگو برات مستقیم بفرستم.یا اگر مسنجر داری راهنماییت کنم.
الان دارم میرم تا فردا.

sepide_v گفت...

drs_213@yahoo.com

ناشناس گفت...

khanum doctor bazam begu .ma montazerima

ناشناس گفت...

سپيده خانم كجاييييييييييييييييييي؟ همه منتظرتونيم اميدوارم زود بزود بيايند و خاطره بزاريد
به اميد ديدار
ندا

ناشناس گفت...

salam neda,khob khodetam kahtere bezar."arash'

ناشناس گفت...

بابا کجا رفتین یسو ؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

برید به سایت darksecret.blogfa.com خاطره های جالبی داره

MRZ گفت...

سلام اسم من مرضیه است تازه با این سایت اشنا شدم خیلی باحاله چند رو زه که شروع کردم دارم خاطرات رو میخونم. ولی هنوز همش تموم نشده . منم خیلی دوست دارم امپول زدن بقیه رو ببینم تا حالا هم چندین بار این اتفاق برام افتاده ولی خودم خیلی از امپول میترسم. راستی سن من 20 ساله و دانشجو ام.
2 سال پیش با خاله کوچیکم دخترش رو بردیم پیش دکتر 4 سالش بود. دکتر کلی معاینه اش کرد و درجه دماش رو هم از مقعد اندازه گرفت . اخرش گفت باید 3 تا امپول (2 تا واکسن که فکر کنم انفولانزا بودو یک امپول) بزنه چون خیلی مریض میشد. مارو فرستادن یک اتاق دیگه خالم پرسید باید بره داروخانه ولی پرستاره گفت نه همه چی داریم. پرستاره شروع کرد به اماده کردن واکسنها. سرنگهای باریک و دراز بود سوزنهاش هم نازک و بلند. خالم پرسید کجاش میزنید. دختر خالم اون موقع خیلی تپل بود. پرستاره یک نگاهی کرد و گفت تو رونش میزنم. شلوارش رو در بیار خالم شلوارش رو در اورد ومحکم بغلش کرد. پاهاش رو جمع کرد پرستاره به من گفت پاش رو محکم بگیر. من تا پاش رو گرفتم ترسید و شروع کرد به گریه خالم روش رو کرده بود به دیوار و نمیتونست نگاه کنه ولی من با ولع نگاه میکردم. الکل رو مالید و به من گفت محکم نگه دار. سوزن رو فرو کرد خیلی پاش رو میکشید و جیغ میزد. تا تموم شد. سریع پای دیگش رو هم واکسن بعدی رو زد و انقدر گریه کرد که دیگه نفس نداشت. خالمم بغض کرده بود. یک کم که گذشت امپولش رو اماده کرد یک سرنگ معمولی 3 سی سی بود. گفت بخوابونیدش تو باسنش بزنم. خالم به من گفت من دیگه طاقت ندارم تو ببرش من یردمش رو تخت و دمر خوابوندمش شورتش رو دادم پایین. کونش خیلی قلنبه بود هنوز صحنه اش تو یادمه. تا الکل رو مالید فهمید چه خبره و شروع کرد به گریه. پرستاره امد دید خیلی کونش رو سفت کرده. گفت ترسیده یک کم باش بازی کن. من یک کم سرگرمش کردم و پرستار هم رفت سوزن رو عوض کرد و امد ولی تا امد و اون امپول رو دید شروه ع کرد به گریه گفت چاره ای نیست محکم بگیرش. دوباره دمرش کردم و اون هم الکل مالید بعد یک تیکه باسنش رو محکم گرفت بین 2 تا انگشتش و سوزن رو همونجا فرو کرد. چنان جیغی کشید که من گوشم درد گرفت خالم امد تا دم تخت ولی دوباره طاقت نیاورد و برگشت. چند ثانیه صبر کرد و یک کم که اروم شد شروع کرد به تزریق دیگه جیغ نمیزد ولی بلند بلند گریه میکرد.تا ته امپول همونجوری گریه کرد و وقتی سوزن رو هم در اورد کلی گریه کرد.

MRZ گفت...

پارسال زمستون هم خالم براش تولد 6 سالگی گرفته بود ولی طفلک هم خیلی تب داشت هم گوشش درد میکرد. تولد که تموم شد من شب موندم که کمک خالم باشم.اخه خالم فقط 6 سال از من بزرگتره و مثل دوستم میمونه هر وقت شوهرش نباشه من پیشش میمونم. فرداش که بیدار شدیم کارای خونه رو کردیم و دختر خالم رو بردیم دکتر. خیلی ترسیده بود و هی به من میگفت کاشکی امپول نده. منم تو دلم دوست داشتم امپول بخوره. دکتره یک خانم پیر بود کلی هم شلوغ کرد که چقدر حالش بده و چرا اثنقدر دیر اوردیدش. 2 تا پنیسیلین با یک ویتامین داد. اون روز باید یک ویتامین و پنیسیلین رو میزد. خالم نیومد من با کلی قربون صدقه بردمش تو تزریقات استینش رو زدم بالا که تست کنه. امپولزنه یک خانم میانسال خیلی بد اخلاق و اخمو بود. تستش رو انجام داد گفت باید 20 دقیقه صبر کنید. خواستم دختر خالم رو ببرم بیرون گفت صبر کن اول اینیکی رو بزنم تا تستش معلوم بشه. همون موقع تا بردمش سمت تخت بغض کرد و یواشکی به من گفت بگو یواش بزنه . کاپشنش رو در اوردم و شلوارش رو تا زانوش دادم پایین. بغلش کردم گذاشتمش رو تخت . شورتش رو هم تا زیر باسنش دادم پایین. بلیزش رو هم دادم بالا و کون قلنبه اش کامل بیرون بود. امپولزنه اومد الکل رو مالید و دختر خالم خودش رو سفت کرده بود. زد رو کونش و گفت خودت رو شل کن. سریع هم سوزن رو کرد تو. یک جیغ کوچیک کشید و تا اخرش گریه کرد ولی خیلی اروم. اخراش دوباره زد رو کونش که شل کنه و سوزن رو در اورد. گفت بخوابه تا یک ربع دیگه که پنیسیلین بزنه. یک خانومه هم امد و تست پنیسیلین کرد و رفت. بعد از چند دقیقه امد دست دختر خالم رو نگاه کرد و رفت امپولش رو اماده کرد یک سرنگ 5 سی سی پر .
امد بالا سرش طرف دیگه رو الکل زد و فوری سوزن رو فرو کرد دو باره جیغ کشبد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن هنوز نصف نشده بود که صدای گریه اش شدید شد و تکون خورد و خواست برگرده که من محکم نگهش داشتم. التماس میکرد میگفت بسه دیگه طاقت ندارم. امپولزنه داد زد سرش که اروم باش الان سوزن میشکنه بخواب دیگه زود تموم میشه ترسید و اروم شد اکپولزنه دوباره با سرعت بیشتری تزریق کرد که زود تموم بشه و سوزن رو در اورد انقدر جیغ زده بود و گریه کرد که صداش کامل گرفت. متاسفانه فرداش کامل دانشگاه بودم و تنونستم برم.

ناشناس گفت...

دختر تو خیلی ترسویی که پیامهای منو پاک کردی :)))))
خیلی خنده داری
اینم از عوارض این بیماریه دیگه:))))
bye

ناشناس گفت...

امروز ساعت 11 یه اتفاق جالب افتاد.برم از کلاس برگردم تعریف میکنم

ناشناس گفت...

دوست ناشناس منتظريم زود بيا تعريف كن

Kiana گفت...

سلام.من نزدیکای عید بود که احساس سرما خوردگی میکردم. ولی زیاد بهش توجه نکردم.کم کم گلو دردم زیاد شد و بیحال شدم.پریروز دیگه با مامانم رفتم دکتر.دکتر وقتی معاینم کرد بهم گفت چند روزه مریضی؟منم گفتم سه چهار روزی میشه.بهم گفت واسه چی تا حالا نیومدی؟گفتم خوب دیگه...یکم از امپول میترسم.گفت ولی حالا باید چندتا امپول بزنی.گوش و گلوت عفونت زیادی داره.راستش یه خورده ترسیدم.بعد با مامانم رفتیم داروخونه و داروهامو گرفتیم.3تا چرک خشک کن قوی داده بود که اسمش سفتریاکسون بود و 6تا هم امپول کوچیک دیگه بود که با هم ترکیب میشد.روزی یکی باید از هرکدوم میزدم.با مامانم رفتیم درمونگاه و مامانم فیش 2 تا امپول رو گرفت.با هم رفتیم تو تزریقات و امپولای منو داد به خانمه و من رفتم روی تخت که موبایل مامانم زنگ خورد و رفت بیرون.منم مانتومو دادم بالا و شلوارمو شل کردم.خانمه اومد و شلوارمو تا وسطای باسنم داد پایین وپنبه مالید.گفت یه نفس عمیق بکش.پنبه رو مالید و امپوله اولی رو زدو کشید بیرون.دردش زیاد نبود.بعد اون سمتمو پنبه مالیدو گفت این دردش زیاده خودتو شل کن.منم خودمو تا تونستم شل کردم.سرنگو فرو کردو شروع به تزریق کرد.خیلی درد داشت.بعد از اینکه تموم شد کشید بیرونو بهم گفت جاشو بمالون.شب هم گرمش کن.مامانم اومدو گفت هنوز نزدی؟گفتم چرا تموم شد.بعد از چند لحظه از روی تخت بلند شدم و دکمه و زیپ شلوارمو بستمو چکمه هامو پوشیدمو لباسمو مرتب کردمو رفتیم خونه.دیروز بعداز ظهر خوابم برد.تقریبا ساعت 6 مامانم بیدارم کردو گفت کیانا اماده شو بریم امپولاتو بزنیم.یه خرده لرز داشتم.شلوار و مانتومو پوشیدمو با مامانم رفتیم درمونگاه.همون خانومه دیروزی بود.بهم گفت برو بخواب تا بیام.منم رفتم چکممو در اوردمو زیپ و دکمه شلوارمو باز کردمو خوابیدم.مامانم هم با خانومه اومدن بالا سرم.خانمه به مامانم گفت شلوارشو بدید پایین.مامانم یکم کشیدش پایین ولی باز رفت بالا.چون یه مقدار شلوارم تنگه.بعد گوششو گرفت پایین تا خانمه بتونه تزریق کنه.گفت یه نفس عمیق بکشوامپول اول امپول چرک خشک کن رو زد.خیلی درد گرفت.وسطاش از درد داشت اشکم درمیومد.وقتی تموم شد مامانم شلوارمو کشید بالا و اون سمتمو برای امپول خوردن کشیدش پایین.خانمه هم بدون معطلی اون سمتموپنبه مالیدو سرنگو فرو کرد.بعد از تموم شدن اون هم مامانم شلواروشرتمو کشید بالا و یکم جای سفتر یاکسون رو مالیدو گفت پاشو بریم.گفتم چند لحظه صبر کن خیلی درد میکنه.مامانم گفت پاشو خودتو لوس نکن.منم به زور بلند شدمو لباسامو مرتب کردمو اومدم خونه.امروز به مامانم میگفتم که بزاره دیگه اینارو نزنم.اخه دیگه خوابیدن هم برام سخت شده.ولی اون گفت باید بزنی.وقتی دیدم راهی ندارم دیگه رفتم توی اتاقمو شلوارو مانتومو از تو کمدم دراوردمو پوشیدم.با مامانم رفتیم همون درمونگاه و فیش امپولا رو گرفتیم.خانمه که منو دید لبخندی زدو گفت امپولات تموم نشده هنوز.مامانم بهش گفت این اخریه.بهم گفت برو روی اون تخت بخواب الان میام.تو دلم انگار داشتن رخت میشستن.دلشوره داشتم.کفشمو دراوردمو مانتومو دادم بالا و دکمه و زیپ شلوارمم کشیدم پایین.گوشه سمته راستمو دادم پایینو اماده شدم.خانومه هم اومد بالا سرمو گفت خوب اول کدومو بزنم؟منم با یکم ترس گفتم فرقی نداره.هرکدوم رو که دوست دارید اول بزنید.اون هم پنبه رو کشید رو باسنمو گفت خودتو شل کن ببینم.مامانم هم گفت کیانا خودتو شل کن.منم گفتم چشم.خانومه اول سفتریاکسون رو زد.احساس میکردم تمام عضلات باسنم داره میترکه.اخراش دیگه میگفتم ایییی...اوخخخخ...تا بالاخره تموم شدو کشیدش بیرون.مامانم گفت کیانا اون یکی رو هم همین سمت بزنه؟گفتم نه بابا این سمتم خیلی درد میکنه.گفت باشه.هرجور که میخوای.خودم شلوارمو کشیدم بالا و سمت چپم رو اونقدر که بتونه تزریق کنه دادم پایین.خانمه هم اون سمتمو محکم پنبه مالیدو گفت اماده ای؟گفتم بله.اونم امپول رو زد.بعد از تموم شدن این مامانم رفت بیرون و گفت تو هم لباساتو مرتب کنو بیا.منم یکم جاشونو مالوندمو از روی تخت بلند شدم.لباسامو مرتب کردمو اومدم بیرون.تا رسیدیم خونه دهنم سرویس شد.جاشون بدجوری ذوق ذوق میکرد.

آخ کونم گفت...

یکی به من راه حل بده. من هر وقت آمپول می زنم کونم پر خون می شه. چه کار کنم؟

SH گفت...

قبلا هم براتون خاطره تعریف کردم. چند وقت پیش بود که مادر بزرگم حالش بد بود ولی دکتر ها چیزی تشخیص نمیدادند. تا اینکه یک دکتر گفت یک عفونت داخلی مثل روده یا کلیه داره و کلی ازمایش داد تا بتونه تشخیص درست بده. همون روزها تب و لرز شدید هم گرفت. وقتی جواب ازمایش حاضر شد من تنها بردمش دکتر چون مادرم نتونست بیاد. دکتر هم پس از خوندن ازمایش و اینکه فهمید تب و لرز داره گفت هم عفونت داره و هم ضعیف شده 4 تا سرم داد که باید روزی یکی تزریق میکرد. کلی هم قرص و امپول . امپولاش خیلی زیاد بود و تا 10 روز باید میزد. اول طوری امپول داد که هم صبح باید میزد و هم شب ولی بعدش که مادر بزرگم گفت سختش 2 بار در روز برای امپول زدن بره درمونگاه دستورش رو عوض کرد و فقط شبها باید امپول میزد.
رفتم مادر بزرگم رو نشوندم تو ماشین و رفتم دارو خانه که بعدش بریم درمونگاه. خواستم زنگ بزنم به مادرم یا یکی از خاله هام که با ما بیان که گفت نمیخواد مزاحم کسی بشی من رو بذار درمونگاه و برو من با اژانس میام. گفتم نه خودم میام. رسیدم درمونگاه زیاد شلوغ نبود. مادر بزرگم جوانتر از سنش نشون میداد و هر جا میرفتیم فکر میکردند مادرمه. زن نسبتا چاق و قد بلندی هم بود. سینه و باسنش هم خیلی بزرگه. حالش خیلی بد بود و نمیتونست راحت راه بره. من کمکش کردم بردمش تو اتاق تزریقات 2 تا تخت بود که با یک پرده از هم جدا شده بودند با یک میز و یک کمد. مانتوش رو در اورد و یک بلیز و دامن تنش بود . دراز کشید و من خواستم برم مسئولش رو صدا کنم که یک اقایی پشت من امد تو اتاق و پرسید چی شده من جواب دادم و گفت سرم رو بده که همین الان وصل کنم. یک سرم رو بهش دادم و رفتم استین مادر بزرگم رو بزنم بالا وقتی دراز کشیده بود سینه هاش از یقه اش پیدا بود میخواستم بهش بگم روم نشد خودش فهمید و یک کم بلیزش رو داد بالا ولی باز معلوم بود. البته گناهی نداشت سینه اش بزرگ بود و یقه لباسش باز. مرده امد سرم رو به دستش بزنه با کلی زحمت رگ پیدا کرد و سوزن رو هم تو دستش کلی جابه جا کرد که بره تو زگش. مادر بزرگمم هی ناله میکرد.
سرم رو که وصل کرد گفت نسخه و امپولا رو بیار ببینم . رفتم بالا سر میزش. نسخه و کیسه امپولا رو گرفت و از رو نسخه خوند و 4 تا امپول برداشت. کلی حال کردم که الان میخواد 4 تا امپول بزنه. رفتم بالا سر مادر بزرگم. چشماش رو بسته بود و مرده هم چند دقیقه بعد با 4 تا امپول امد تو بدون اینکه چیزی بگه امپول اول رو زد تو سرم. دومی و سومی رو هم پشت هم زد تو سرم کلی حالم گرفته شد. یکهو دیدم گفت حاضرش کن این رو باید عضلانی بزنم. مادر بزرگم شنید و خودش یکوری خوابید و دامنش رو یک کم داد پایین. بعد گفت یک کم صبر کن رفت از دکتر پرسید و امد گفت لازم نیست این رو هم میشه تو سرم زد. عجب امپول گنده ای بود خیلی حیف شد. 3 روز دیگه رو هم یا من بردمش یا مامانم. همینجوری سرم میزد و چند تا امپول میزدند تو سرم.

SH گفت...

روز پنجم هم من بردمش و همون آقای روز اول باید تزریق رو انجام میداد. 2 تا امپول بود یکیش بزرگ بود و یکی دیگه اش متوسط بود. من با مادر بزرگم رفتم که رو تخت بخوابه. مانتوش رو دراورد و بلیز دامن زیرش تنش بود. دراز کشید و استینش رو زد بالا . جفت دستاش از سرمهای قبلی کبود بود گفت دیگه کجا بزنم گفتم دیگه سرم نداری که گفت یادم نبود پس بپرس امپولا رو عضلانی میزنه یا وریدی. پرسیدم نسخه رو نگاه کرد و گفت جفتش عضلانیه. برگشتم به مادر بزرگم گفتم گفت وای اصلا دوست ندارم باسنم سوراخ بشه مخصوصا که مرده و خجالت میکشم. گفتم نترس من اینجام. یکوری شد و خودش دامنش رو داد پایین و شورت سفید پاش بود. من با پررویی وایسادم بالا سرش. مرده سریع با 2 تا سرنگ پر امد تا امد من شورتش رو یک کم دادم پایین و باسن سفید و بزرگش امد بیرون. سریع الکل زد و سوزن امپول بزرگه رو فرو کرد و شروع کرد به تزریق فقط دیدم که لبهاش رو گاز گرفت تا اخرش سوزن رو دراورد و سریع همونجا دومین امپول رو هم زد و رفت یک کم خون امد که پنبه گذاشت و به من گفت نکه دار. بعد از چند دقیقه رفتیم و تو ماشین دیدم راحت نمیشینه گفتم درد داشت گفت اولیش ولی نه خیلی زیاد اما احساس میکنم جاش قلنبه شده و الان داره درد میکنه بعد دستش رو برد سمت باسنش و شروع کرد به مالیدن.
فرداش مامانم میخواست بیاد که مادر بزرگم گفت من دوست ندارم مزاحم 2 نفر بشم یکی بسه. مامانم هم گفت که من برم. اون روز فقط همون امپول گنده رو داشت رفتیم و یک اقای دیگه بود. مادر بزرگم دوباره یکور خوابید و گفتم اینجوری که همون طرف باید بزنی گفت اخه روم نمیشه دمر بخوابم اونطرف هم دیوار بود و نمیتونست سمت مقابل یکوری بخوابه به اصرار من دمر خوابید و باسنش از بزرگی خیلی تابلو بود. دیگه خودش نمیتونست دامنش رو بده پایین من دامنش رو دادم پایین و شورت دیروزی پاش بود چون لکه خون دیروز گوشه شورتش بود. تا امپولزنه امد شورتش رو دادم پایین و اونهم مثل فیلما که نشون میده به حیوون امپول میزنند سوزن رو تا ته فرو کرد و ظرف چند ثانیه دارو رو تزریق کرد و سوزن رو کشید و رفت. اه و ناله مادر بزرگم بعدش درامد و نبیتونست بلند بشه. چند روز بعد رو مادرم باهاش رفت تا روز اخر. که دوباره من رفتم . دمر خوابید و یک خانم باید تزریق میکرد. 2 تا هم امپول داشت. گفتم امروز دیگه راحت میشی گفت نه پدرم درامد مخصوصا که این خانومه خیلی بد میزنه دیروز آمپول رو این زد بیچاره شدم. پرستاره با 2 تا سرنگ پر امد منم یک طرف باسنش رو دادم پایین دیدم خیلی کبوده دادم بالا و اونطرف رو دادم پایین دیدم اونهم کبود ه پرستاره دیدکه دارم شورتش رو پایین بالا میکنم گفت هر کدوم رو یک طرف میزنم نگه دار دیگه. خیلی بد اخلاق بود سوزن اول رو با سرعت تا ته فرو کرد و همون موقع مادر بزرگم ااااییییی کرد مایع خیلی غلیظ بود با فشار تا ته تزریق کرد تا سوزن رو در اورد بعدی رو برداشت و اونطرف زد. مادر بزرگم شدیدا لبش رو گاز میگرفت و معلوم بود خیلی درد میکشه.
من زیاد دیدم که به کسی امپول بزنند ولی نمیدونم چرا به افراد پبر و مسن خیلی بیرحمانه میزنند.

ampuli گفت...

سپیده خانوم سلام ازدلیل علاغه من به آمپول پرسیده بودید راستش من وقتی آمپول میزنم یه جورای ارزا مشم البته به شرتی که آمپول زنه خانوم باشه وبا درد زیاد تزریق کنه((منظورم از ارزا اینه که حال میکنم نه اینکه...))واسه همینم معمولا آمپولای تو رگی عضله میزنم چون درد بیشتری داره حالا اگه لطف کنید من در این مورد راهنمایی کنید ممنون میشم
و یه سوال هم دارم
تزریق آب مقطر چه مشکلاتی به همراه داره و آیه به تنهایی تزریق میشه یانه؟
میبخشیداگه املای بعضی از کلمهها درست نیست
ampuleshgh@yahoo.com

ناشناس گفت...

اول برو نوشتن یاد بگیر بعدبیا خاطره بنویس.....ارضا میشم نه مشم

ناشناس گفت...

راست ميگه ...چرا اينقد داغون نوشتي !! :))
از اثرات تزريق زياده ها !!!

MRZ گفت...

تقریبا 15 سالم بود که تابستون با خانواده و خالم اینا رفته بودیم شمال. یک ویلا نزدیک دریا اجاره کردیم. اون موقع تازه رفته بودم تو نخ برنز کردن و این حرفها. روز اول از 9 صبح تا 5 بعد لز ظهر رفتم تو آفتاب خوابیدم که برنز بشم. هر چی مامانم و بقیه گفتند بیا میسوزی گوش نکردم. وقتی امدم ویلا و دوش گرفتم چشکتون رو ز بد نبینه تمام بدنم قرمز شده بود و میسوخت ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. چون همه این پیش بینی رو کرده بودند که بدنم میسوزه و من گوش نکردم. یک ساعتی گذشت و کم کم بدنم شروع کرد به تاول زدن و تمام بدنم میخارید و درد میکرد. یک لباس راحت نرم پوشیدم . نه میتونستم بخوابم نه بنشینم. دیگه مجبور شدم به مامانم بگم اونهم کلی دعوام کرد و گفت بگذار به بابات بگم ببرتت دکتر. من اصولا از دکتر رفتن به خاطر امپول میترسم مخصوصا تو اون سن ولی هم خیلی درد داشتم و هم میدونستم فقط پماد باید بزنم. هر چی گشتیم بابام نبود و با یکی از شوهر خاله هام رفته بود بیرون. خاله بزرگم با مامانم خواستند ماشین شوهر خالم رو بردارند که من رو ببرند دکتر ولی سوییچ رو پیدا نکردند. زنگ زدند و بابام گفت زود میاذ خودش میبرتم.
تقریبا یکساعت بال بال زدم تا بابام امد با بی خیالی گفت شام بخوریم بعد بریم مامانم هم که میخواست من خوب تنبیه بشم اصرار نکرد که بابام زود من رو ببره. شام که تموم شد روی همون بلیز شلوار تو خونه یک مانتو نازک پوشیدم و رفتم تو ماشین. شوهر خالم یک ادرس درمونگاه به بابام داد و رفتیم اونجا آخر شب بود و با بابام رفتیم تو درمونگاه. یک راه پله باریک و ترسناک رفتیم بالا و یک اتاق بود که پشت یک میز یک خانم مسن بود و یک اتاق هم نوشته بود تزریقات درش باز بود و یک تخت توش بود با یک اتاق دیگه که درش بسته بود و دکتر اون تو بود. یک خانم و اقا قبل از من بودند و از صورت خانومه معلوم بود حالش بده. چند دقیقه بعد مریض از اتاق دکتر امد بیرون و اون خانم اقا رفتند تو. بابام میخواست با موبایلش تماس بگیره و اونجا انتن نمیداد و رفت بیرون. اون خانوم و اقا از اتاق دکتر امدند بیرون و از منشی ادرس دارو خانه پرسیدند و رفتند. بعد نوبت من شد و رفتم تو دکتر یک مرد زیر 30 سال بود. خیلی هم خوش برخورد بود.
ماجرا رو براش تعریف کردم و خندید گفت کار خیلی خطرناکی کردی برو رو تخت بخوای ببینم پوستت رو من استینم رو زدم بالا و گفت پاهات چطوره گفتم اذیت میشه گفت ببینم پاچه هام رو تا زانو زدم بالا و گفت بالا تر تا وسط رونم پاچه هام رو زدم بالا و از عقب و جلو کامل معاینه کرد. گفت شکم و کمرت رو ببینم. مانتوم رو در اوردم و بلیزم رو زدم بالا. اونهم من رو خوابوند و کامل شکم و سینه ام رو با کمرم رو دستمالی کرد. لازم به ذکر که نتونسته بودم سوتین هم ببندم .نشسته بودم رو تخت گفت کجات از همه بیشتر میسوزه گفتم سرشونه ها و پشتم گفت ببینم. امد بالا سرم و پشتم وایساد منم مجبور شدم یک دکمه بلیزم رو باز کنم و یقه رو بدم عقب که خوب ببینه. خیلی خجالت کشیدم و هی تو دلم میگفتم کاش بابام امده بود تو.

MRZ گفت...

سلام منم مرضیه
تقریبا 15 سالم بود که تابستون با خانواده و خالم اینا رفته بودیم شمال. یک ویلا نزدیک دریا اجاره کردیم. اون موقع تازه رفته بودم تو نخ برنز کردن و این حرفها. روز اول از 9 صبح تا 5 بعد لز ظهر رفتم تو آفتاب خوابیدم که برنز بشم. هر چی مامانم و بقیه گفتند بیا میسوزی گوش نکردم. وقتی امدم ویلا و دوش گرفتم چشکتون رو ز بد نبینه تمام بدنم قرمز شده بود و میسوخت ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. چون همه این پیش بینی رو کرده بودند که بدنم میسوزه و من گوش نکردم. یک ساعتی گذشت و کم کم بدنم شروع کرد به تاول زدن و تمام بدنم میخارید و درد میکرد. یک لباس راحت نرم پوشیدم . نه میتونستم بخوابم نه بنشینم. دیگه مجبور شدم به مامانم بگم اونهم کلی دعوام کرد و گفت بگذار به بابات بگم ببرتت دکتر. من اصولا از دکتر رفتن به خاطر امپول میترسم مخصوصا تو اون سن ولی هم خیلی درد داشتم و هم میدونستم فقط پماد باید بزنم. هر چی گشتیم بابام نبود و با یکی از شوهر خاله هام رفته بود بیرون. خاله بزرگم با مامانم خواستند ماشین شوهر خالم رو بردارند که من رو ببرند دکتر ولی سوییچ رو پیدا نکردند. زنگ زدند و بابام گفت زود میاذ خودش میبرتم.
تقریبا یکساعت بال بال زدم تا بابام امد با بی خیالی گفت شام بخوریم بعد بریم مامانم هم که میخواست من خوب تنبیه بشم اصرار نکرد که بابام زود من رو ببره. شام که تموم شد روی همون بلیز شلوار تو خونه یک مانتو نازک پوشیدم و رفتم تو ماشین. شوهر خالم یک ادرس درمونگاه به بابام داد و رفتیم اونجا آخر شب بود و با بابام رفتیم تو درمونگاه. یک راه پله باریک و ترسناک رفتیم بالا و یک اتاق بود که پشت یک میز یک خانم مسن بود و یک اتاق هم نوشته بود تزریقات درش باز بود و یک تخت توش بود با یک اتاق دیگه که درش بسته بود و دکتر اون تو بود. یک خانم و اقا قبل از من بودند و از صورت خانومه معلوم بود حالش بده. چند دقیقه بعد مریض از اتاق دکتر امد بیرون و اون خانم اقا رفتند تو. بابام میخواست با موبایلش تماس بگیره و اونجا انتن نمیداد و رفت بیرون. اون خانوم و اقا از اتاق دکتر امدند بیرون و از منشی ادرس دارو خانه پرسیدند و رفتند. بعد نوبت من شد و رفتم تو دکتر یک مرد زیر 30 سال بود. خیلی هم خوش برخورد بود.
ماجرا رو براش تعریف کردم و خندید گفت کار خیلی خطرناکی کردی برو رو تخت بخوای ببینم پوستت رو من استینم رو زدم بالا و گفت پاهات چطوره گفتم اذیت میشه گفت ببینم پاچه هام رو تا زانو زدم بالا و گفت بالا تر تا وسط رونم پاچه هام رو زدم بالا و از عقب و جلو کامل معاینه کرد. گفت شکم و کمرت رو ببینم. مانتوم رو در اوردم و بلیزم رو زدم بالا. اونهم من رو خوابوند و کامل شکم و سینه ام رو با کمرم رو دستمالی کرد. لازم به ذکر که نتونسته بودم سوتین هم ببندم .نشسته بودم رو تخت گفت کجات از همه بیشتر میسوزه گفتم سرشونه ها و پشتم گفت ببینم. امد بالا سرم و پشتم وایساد منم مجبور شدم یک دکمه بلیزم رو باز کنم و یقه رو بدم عقب که خوب ببینه. خیلی خجالت کشیدم و هی تو دلم میگفتم کاش بابام امده بود تو.

MRZ گفت...

دست به نسخه شد و مطمئن بودم امپول نمیده . شروع کرد به توضیح که پماد و روغن و قرص و اخرش هم گفت 2 تا امپول هم الان باید بزنی که بتونی شب رو راحت بخوابی نسخه رو بده منشی مهر کنه. امدم بیرون و بابام وایساده بود پیش خانومه. تا نسخه رو دید از خانومه ادرس داروخانه پرسید. من میخواستم از زیرش در برم که امپول رو نزنم منشی تا نسخه رو دید گفت امپولش رو داریم فقط بخرید برامون بیارید. بابام هم فوری گفت نسخه رو بدید من برم داروهارو بخرم تو هم بمون امپولات رو بزن. دهنم باز نشد که چیزی بگم چون خرابکاری خودم بود جرات حرف زدن نداشتم. بابام رفت و اون خانم و اقا برگشتند خانومه سرم داشت و باید سرم میزد منشی سرم رو ازشون گرفت و چون یک تخت تزریقات اونجا بود خواهش کرد که اول من امپول بزنم بعدش اون سرم بزنه. تا داشت امپولای من رو حاضر میکرد یک خانومی با یک پسر بچه حدود 6 ساله چاق و تپل امد و یک امپول که فکر کنم پنیسیلین بود با اب مقطرش داد به منشی.
من رفتم تو اتاق کنار تخت و پرده رو کشیدم مانتوم رو زدم بالا و شلوارم که کشی بود و تا زیر باسنم دادم پایین و با خیال راحت دراز کشیدم و منتظر بودم اون خانومه بیاد امپولم رو بزنه که بعد از چند دقیقه شوکه شدم دیدم خود دکتره امپولای من رو گرفته و امد تو اتاق . کلی تو دلم بهش فحش دادم و گفتم به خاطر اینکه خودش امپولم رو بزنه 2 تا نوشت. من کج خوابیده بودم و یک دستم رو بردم سمت شورتم که بدم پایین گفت تو راحت بخواب و هیچ کاری نکن فقط خودت رو شل کن. یک لبخند مرموزی هم رو لبش بود که دلم میخواست جرش بدم. پرسید میترسی دستام رو گذاشتم زیر سرم و با خونسردی گفتم نه. امپولا رو گذاشت رو میز بالا سرم و یک پنبه الکلی برداشت و شورتم رو از یکطرف تا پایین باسنم داد پایین و با دستش نگه داشت و اروم پنبه رو مالید بعد پنبه رو گذاشت رو میزو سرنگ اول رو برداشت و سوزن رو فرو کرد. احساس کردم پوستم پاره شد. روم رو برگردوندم که من رو نبینه خیلی سعی کردم که صدام در نیاد. وقتی دارو رو تزریق میکرد هم درد می کشیدم هم خجالت. به نظرم خیلی طول کشید. سوزن رو که دراورد خیلی جاش سوخت. اروم پنبه رو مالید و شورتم رو ول کرد رفت بالا. اونطرف شورتم رو داد پایین و پنبه مالید. بعد امپول دوم رو زد و این دیگه خیلی درد داشت. تا وسطش تحمل کردم و لی دیگه نتونستم و ای اوی کردم. گفت تحمل کن عوضش امشب راحت میخوابی بدنت نمیسوزه.
تموم شد و سریع بلند شدم چون اون خانومی که میخواست سرم بزنه امد تو اتاق و من لباسام رو جمع و جور کردم و رفتم بیرون. دیدم اون پسر بچه خوابیده رو پای مامانش و شلوار و شورتش دم زانوش بود. دکتر هم امپولش رو گرفته بود دستش میرفت سمتش طفلک داشت گریه میکرد و به مامانش التماس میکرد مامانش هم اهمیت نمیداد و محکم نگهش داشته بود. خیلی صحنه سوزناکی بود دکتر رفت سمتش من هم نزدیکشون بودم یک طرف کونش کبود بود دکتر طرف دیگه رو الکل زد و سوزن رو فرو کرد اونهم پاش رو سفت کرد و اورد بالا از ته دل جیغ میزد و گریه میکرد من هم چون خودم درد کشیده بودم یک جورایی دلم خنک میشد که یکی دیگه هم با من هم درده. وقتی تموم شد بچه بی حال افتاد رو پای مامانش. بعدش بابام امد و رفتم.

ناشناس گفت...

مرضيه جون با حال بود ...
ولي يه جوري بگو ترسش زياد باشه
ولي خوبه بازم بگو

ناشناس گفت...

کسی نیست که یک سایت جدیددرباره امپول زدن بنویسسه؟

ناشناس گفت...

اين جا اشكالش چيه ؟؟
در مورد چي بنويسه خوب ؟؟؟
بگو همين جا ميگيم

ناشناس گفت...

اشکال اینجا اینه که صاحب سایت که اصلا پیداش نیست، دیگرانم که یکی در میون خاطره می زارن.

مریم گفت...

سلام .یه خاطره جالب می خوام براتون تعریف کنم.دو هفته پیش بد جوری سرما خورده بودم.مامان بابامم مسافرت بودن.من یه خواهر دارم که یک ساله ازدواج کرده.شوهرشم دکتره.اون روز که حالم خیلی بد بود خواهرم زنگ زدو وقتی فهمید که هنوز دکتر نرفتم گفت رضا که بیاد خونه مییام پیشت.ساعت 7 شب اومدن.منم عینه جنازه بودم.رضا تا منو دید گفت چی کار کردی با خودت.بیا ببینمت.خلاصه معاینم کردو گفت عفونتت خیلی زیاده.بعد شروع کرد به نسخه نوشتن.گفتم رضا تورو خدا آمپول ننویسیا.گفت اصلا حرفشم نزن.حالت اصلا خوب نیست.میدونم میترسی ولی باید تحمل کنی.خواهرمم گفت رضا دستش سبکه اذیت نمیشی.ولی من خیلی میترسیدم.خیلی هم خجالت میکشیدم.گفتم چند ا نوشتی.گفت بزار برم دارو هاتو بگیرممیگم بهت.فهمیدم که خیلی نوشته.یه ربع بعد برگشت.با یه کیسه پر آمپول و قرص.اشکم در اومد.با گریه گفتم این همه آمپول چیه.من نمی تونم بزنم.گفت هنوز که نزدم چرا گریه میکنی.فقط 5 تاش مال امشبه.نمی ذارم اذیت شی.یه سفتراکسیون.یه ویتامین ث.یه دگزامتازون.یه آمپول روغنی.اون یکی هم یه مسکن بود.دونه دونه داشت آمپولارو آماده میکرد.داشتم سکته میکردم از ترس.خواهرم دلداریم میداد.بعد رضا گفت آماده شو نمیذارم دردت بگیره به شرطی که شل بگیری خودتو.منم همش التماس میکردم.یواش بزنه.اونم همش میگفت چشم .یواش میزنم.خلاصه دمر خوابیدمو.خواهرمم شلوارمو تا زیر باسنم کشید پایین.بعد هم شورتمو از دو طرف تا وسط کشید پایین.داشتم از خجالت میمردم.رضا اومد زد رو باسنم گفت شل کن.اینجوری اذیت میشی.یه خورده که شل کردم خودمو دگزامتازونمو زد ولی زود تموم شد.دردم اومد ولی هیچی نگفتم.بعد دیدم که سفتراکسیونو
برداشت.گفت این یه خورده درد داره.حسابی شل کن خودتو.بعدشم شورتمو یا پایین کونم کشید پایین.الکلو که مالیدزود سوزنو تا ته فرو کردجیغم در اومد.خیلی درد داشت.رضا همش میگفت الان تموم میشه.خیلی درد داشتم.بعد از اینکه تا ته تزریقو انجام داد سوزنو کشید بیرون.گفت یه خورده استراحت کن.که آروم شی.خواهرم شورتمو کشید بالا وجای آمپولامو ماساژمیداد.بعد نوبت آمپول سومم شد.اون روغنیه.همون موقع تلفن زنگ زد.خواهرم رفت که جواب بده.رضا هم اومد شورتمو از دو طرف تا پایین کونم کشید پایین.الکلو زدو منم همش میگفتم توروخدا یواش بزن.اون گفت باشه عزیزم شل کن خودتو نفس عمیق بکش.زود تموم میشه.خلاصه همه امپولامو زد.مردم از درد.تموم که شد خواهر اومد.رضا گفت براش شیاف نوشتم.خودت براش بزار.شیافو تو اپلیکاتور گذاشتو گفت باید کامل وارد معقدم کنه.اون قبول کرد.رضا گفت اگه حالت سجده بخوابی راحت تری.خلاصه رضا رفت بیرون.خواهرم اومدوشورتو شلوارمو در اوردو گفت مریم جان مثل حالت سجده بخواب.خجالت میکشیدم ولی چاره نداشتم.خلاصه با کلی خجالت کونمو دادام بالا.به اپلیکاتور که نگاه کردم دیدم خیلی کلفته.خواهرم اومد رو تختو پشتم نشست.هر کاری کرد نمیتونست وارد معقدم کنه.منم همش داد میزدم.معقد من خیلی تنگه آخه.تمام معقدمو زخم کرد.آخرشم نرفت تو منم همش گریه میکردم.گفت بزار به رضا بگم.منم گفتم نه من خجالت میکشم.اونم اصلا توجه نکرد.گفت تکون نخور الان میام.تا بیرون رفت منم دراز کشیدم رفتم زیر پتو.با هم اومدن تو.خواهر گفت چرا رفتی زیر پتو بیا بیرون ببینم.رضا گفت عزیزم خجالت نکش.من زود برات میذارم تموم شه.در عوض راحت میخوابی بعدش.خلاصه مینا پتو زد کنارو رضا اومد گفت حالت سجده بخواب.معقدم قرمز شده بود.گفت مینا چی کار گردی با این بچه.گفت مریم جان شل بگیر الان تموم میشه.اول با انگشتش یواش یواش معقدمو باز کرد همشم میزد در کونم که شل کنم.بعد انگشتشو در اوردو خیلی سریع اپلیکاتورو وارد کرد.جیغم در اومد.گفت تموم شد.بعد بعد از اینکه شیافو وارد کرد.اروم در اورد.بعد صاف دراز کشیدمو لحافو کشیدن روم.خواهرم برام کمپرس گرم گذاشت.یواش یواش خوابم برد.تا صبح بیدار نشدم.صبح که بیدار شدم دیدم خواهر کنارم خوابیده.هنوزم لخت بودم.پاشدم لباس بپوشم.خواهرم بیدار شد.شب که رضا اومد 3 تا امپوله دیگه ب یه شیلف دیگه برام گذاشت.خیلی اذیت شدم.ولی هر چی بود بلاخره تموم شد.امیدوارم که خوشتون اومده باشه.سعی کردم با تمتمه جزئیات بگم.

سمانه گفت...

دوماه پیش به خاطره دل دردایی که داشتم رفتم دکتر.دکگتر برام سونوگرافی نوشتو بعد که جوابشو بردم گفت یه سری برات دارو مینویسم اگه بهتر نشدی بیاببینم که چیکار باید بکنیم.از شانس بدم با اون قرصا خوب نشدم.بازم رفتم پیشه دکترم.گفت برو دمر دراز بکش شلوارتم بکش پایین.با کلی خجالت رفتم با مامانم رفتم پشت پرده دراز کشیدمو مامانم شلوارمو تا وسط رونم داد پایین.دکتر که اومد گفت شورتشم بکشید پایین.مامانم تاوسط رونم کشید پایین.داشتم میمردم از خجالت.بعد گفت دخترم باسنتو بده بالا.عینه حالته سجده.مجبور بودم هرچی میگه انجام بدم.کونمو دادام هوا.اومد پشتم واستادو با انگشت کردتو خودمو سفت کردمو تکون خوردم.گفت تکون نخور الان تموم میشه.داشتم از درد میمردم.بعد یه میلهی بلند اورد کرد تو کونه منه بیچاره.جیغم در اومد.بعد از اینکه معاینش تموم شد گفت براش تنقیه نوشتم.الان انجام بدید.یه وقته کولونوسکوپی هم براش بگیرید جوابشو برام بیارید.با کلی امپول و شیافو قرص.گفت همین جا هم میتونید تنقیشو انجام بده.من لغته تنقیه رئ شنیده بودم.ولی درست نمیدونستم چیه ولی میدونستم هر چی هست مربوط به معقده.پرستار که فهمید من تنقیه دارم.گفت دنباله من بیا.به مامانم گفت برید دارو هاشو بگیرید کارش تموم شد صداتون میکنم.با ترس دنباله پرستاره رفتم تو یه اتاق تو اتاقه یه در ه دیگه بود که فهمیدم توالته.گفت شلوارتو تا رونت بکش پایین شورتتم همین تور.دمر بخواب.دوباره همون پروسه شروع شد.با یه پرستاره دیگه اومد تو.یکیشون محکم دو طرفه کونمو کشید کنار اونیکی هم با یه چیزی مثله شلنگ افتاد به جونه معقد من.منم همش اهو ناله میکردم.هر کاری کردن نرفت تو.بعد شلوارو شورتمو در اوردن.گفتن حالت سجده بخواب تا میتونی سوراختو باز کن.اون یکی پرستاره هم بازم سوراخمو میکشد.مردم از درد.دیگه حتی خجالتم نمیکشیدم.هر طور بود اون شلنگوکردن تو بعد هم یه مایعیرو وارده روده هام کردن.گفتن هر وقت احساس کردی دیگه نمیتونی تحمل کنی بگو که بری دستشویی .هی اون مایعو میریختن.وسطاش گفتم میرم دستشویی.گفتن میتونی تحمل کنی یه خورده دیگه.گفتم باشه.بعد دیگه داشتم میترکیدم.بهشون گفتم.اوناهم شلنگو کشیدن بیرونو منم دویدم رفتم دستشویی.بعد که برگشتم گفتن دولا شم بعد یه میله کردن تو معقدم.پرستاره گفت یه بار دیگه هم لازم داره .گفت میتونی همین جور دولا بشی.این دفعه زود تموم میشه.قبول کردم.راحتر از دفعه پیش رفت تو یه خورده که مایعو وارد کردن بازم دستشوییم گرفت.گفتن تحمل کن.که بازم مجبور نشیم تکرار کنیم.بعد2 3 دقیقه دیگه اشکمو در اورد زود لوله رو در اوردنو رفتم دستشویی.بعد که برگشتم گفتن دمر بخواب دکتر بیاد.یه ملافه هم کشیدن روم.دکتر اومد گفت دولا شی برات راحت تره یا سجده بخوابی.گفتم دولا شم.گفت باشه هر جور راحتی.دولا شدم یه میله کلقپفته دیگه اورد یه صندلی هم اوردو پشتمن نشست.بعد یواش میلهرو وارد کرد.مثله اینکه توشو میدید.گفت مشکلی نیست.میله در اورد.گفت شیافاشو همین جوری بذارید.بعد هم امپولاشو بزنید.یه پمالدم برای بغل معقدم نوشت که یه خورده زخم شده بود.پرستاره رفتاز مامانم دارو هامو گرفت با اپلیکاتور 3.4 تا شیاف برام گذاشتو گفت دمر بخوابم.با 4 تا امپول اومد سراغم.کونمم سوراخ سوراخ کردو.بعد از اینکه یه کم حالم جا اومدبلند شدمو با مامانم رفتم خونه.شب مامانم پمادو زد دوره معقد.امیدوارم که خوشتون باد.بعدا قضیه کلونوسکوپی رو هم براتون تعریف میکنم.خیلی باحاله.

محمد رضا گفت...

مريم جون خيلي خوب بود ..
از لحظه ترس آمپول بيشتر بگو ...
ايشالا ديگه مريض نشي

ناشناس گفت...

من نازنین هستم 22 سالمه دو سال پیش یعنی وقتی 20 سالم بود با مامان و بابام رفتیم مشهد زمستون بود ‏نمیدونم اب و هواش سازگاری نداشت که من سرما خوردم یه سرمای خیلی شدید مامانم روز اول گفت بریم ‏دکتر اما من قبول نکردم و گفتم خوب میشم ولی 2 روز گذشت و با وجود اصرار های زیاد مامانم نرفتم دکتر ‏و بدتر شدم مامانم خیلی عصبانی از دستم و منو به زور بردن دکتر وقتی رفتیم تو اتاق دکتر گفت که اکه یکم ‏هم دیر میومدی چرک میزد به قلبت و برام امپول نوشت 10 تا رنگم پرید گفت اگه زود تر میومدی با 5 تا هم ‏حل میشد ولی الان خیلی دیره از اتاق که اومدیم بیرون مامانم بهم گفت خوب شد نازنین حقته وقتی حرف ‏گوش نمیکنی باید سرت این بلا ها بیاد من هم خیلی ناراحت بودم و تو جوابش هیچی ندادم بابام رفت داروها ‏رو گرفت و من رفتم اتاق تزریقات مامانم شلوارمو کشید پایین و شورتمو از یه طرف کامل کشید پایین و ‏بالای سرم ایستاد پرستار اومد و الکل رو مالید رو باسنم و سوزنشو محکم کرد تو باسنم من زود خودمو ‏سفت کردم پرستار چند تا زد رو باسنم و گفت شل کن من هم دوباره شل کردم و اخ و اوه میکردم اومدیم خونه ‏و من قیافه گرفته بودم و به مامانم گفتم که فردا دیگه امپول نمیزنم ولی مامانم یه داد کشید که ترسیدم و رفتم ‏خوابیدم فردا بیدارم کرد و گفت وقت امپولته لباسامو پوشیدم و رفتیم مطب ایندفعه اون خانومه نبود و یه خانم ‏چاق اونجا بود رفتم خوابیدم رو تخت و خودش شلوار و شورتمو محکم از دو طرف کشد پایین من خودمو ‏محکم کردم و اون چند تا زد رو باسنم و گفت شل کنم گریم گرفته بود خیلی بد اخلاق بود وقتی الکل رو محکم ‏رو باسنم مالید فهمیدم میخواد محکم بزن با حالت بغض بهش گفتم اروم بزنی ها خانم پرستار اصلا جوابمو ‏نداد و سوزنو کرد تو یه تکون محکم خوردم و یه جیغ کوچولو کشیدم تزریقو زود تموم کرد و یه 5 دقیقه ای ‏موندم رو تخت و مامانم جاشو برام مالید از اون روز دیگه ترسیدم برم مامانم هر چی گفت نرفتم بزنم که ‏عفونتم بدتر شد دوباره مجبور شدم برم دکتر /دکتر وقتی فهمید امپولامو نزدم منو برد رو تخت معاینه و مامانم ‏رو گفت که بیرون وایسه شکمم هم خیلی اونروز درد میکرد پیرهنمو زد بالا و سینه هامو معاینه کرد اول ‏سینه ی راستمو نگاه کرد و بعد سینه چپمو صدای قلبمو گوش کرد و بعد دستشو گذاشت رو شکمم و شکممو ‏معاینه کرد بعد گفت شلوارمو بکشم پایین و به صورت سجده بمونم خیلی خجالت میکشیدم به صورتسجده ‏وایسادم یه چیزی اورد و کرد توی مقعدم همش اخ و اوخ میکردم خوب که نگاه کرد همونجا یه امپول اماده ‏کرد و من خوابیدم و زد بهم خیلی هم محکم زد بعد لباسامو گفت بپوشم و مامانمو صدا کنم مامانم اومد تو و ‏دکتر بهش سفارش کرد که حتما امپولاشو بایید بزنه مامانم هم گفت چشم اقای دکتر از فردا رفتیم یه مطب ‏دیگه و همه ی امپولامو روزی دو عدد زدم و مسافرت مشهدم کوفتم شد .‏

ناشناس گفت...

salam...man heliam...mikham ye khatere az chek upam barato0n tarif konam...raftam doktor va doktor behem goft hameye lebasato dar biar...hala mard ham bo0d...koli khejalat keshidam...bad marde o0mad goft pato baz kon hamin karo kardam ba ye panbe shoro0 kard o0njamo moayene kardan...koli dard dasht...ta jaei ke jigham daro0mad...bad marde pahamo bishtar baz kard va angosht kard to0 so0rakhe konam...jighe bolandi keshidam...bad raft sare moayeneye sine ham...nazdike 1 saat masazhesho0n dad...khaili hashry shodam...bad dastesho gozasht ro0 pesto0nam vadad to0...goftam
ahhh...ahyyyyyyyyyyyyyyy bad ye chize larzo0no gozasht o0njam...bade ye rob bardasht...bad mikhast shiaf bezare goft mese sojde bekhab...hamin karo kardam ko0namo baz dard mohkaam kard to0 so0rakh tori ke kho0nrizi kard...sinehaye man khaili gondast ghade kaleye ye nozad...dobare sinehamo malo0nd 0 roghan maly kard...fek onam asheghe sineham bo0d...chon 2-3 saat o0naro roghan mali kard 0 hameye marizasho rad kard...tamo0m shod
----------------------------------
bad az oon dre baham do0st shod
va ba ham rabete darim
hamishe miofte ro0m 0 sine hamo mimake
khaili hashri misham
ahhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh

ناشناس گفت...

هلیا جان فیلم زیاد می بینی
البته اشکالی هم نداره

sohrab

ناشناس گفت...

سلام، هلیا فیلم زیاد ندیده!زیاد خوابیده کلا تو رویا به سر میبره،تو خواب و خیاله!!!!!!!!ارش

ناشناس گفت...

خفه شین بابا داستان داستانه دیگه اخه به شما چی؟ میاین نظر های مزخرف منیدین وبلاگو خراب میکنین هیلا جون عالی بود nazanin

ناشناس گفت...

سلام ،اخه نازنین داستان از آمپول باشه با اینکه داستان سکسی باشه فرق داره. تو داستان آمپول از جز به کل می رسیم،تو سکس از کل به جز!

ناشناس گفت...

منم با نظر آرش و سهراب موافقم
اين جا در مورد آـمپوله نه داستاناي مهيج ...!!!

ناشناس گفت...

همه خفه داستان هیلا توش ام÷ول و اکسم هم داشت و عالی بود البته اون قسمت اخرش که در مورد سکس بود من هم خوشم نیومد ولی خوب خهر داستانی یه جاییش ضعف داره ولی در حد خودش خوب بود نازنین

ناشناس گفت...

نازنین مودب باش،اگه نه یه آمپول گنده در حده سفتریاکسون بهت میزنما!داستان هلیا عکسش کجا بود؟حالا تو هم اگه داستان داری بفرست دیگه!آرش

ناشناس گفت...

اولا من بالا داستان گذاشتم دوما ارش خان اکه به من اکپول بزنی جیغ میکشم ایییییییییی باهمه هم قهرم نازنین خانم

ناشناس گفت...

بابا بچه ها چرا با هم بحث مي كنيد هليا داستانشا نبايد اينجا ميذاشت من باارش و سهراب موافقم نيما

ناشناس گفت...

نازنین قهر نکن دیگه حالا توام!لوسس!
اینجا همه با هم دوستن، تازه همه از خاطرات آمپولی لذت می برن،تو هم نمیخواد قهر کنی.تو هم بیا تو جمع بچه ها نازنین!آرش

ناشناس گفت...

من موندم اين آرش كه هي مثه بابا بزرگا نظر ميده خودش چرا داستان نميذاره ؟؟
هان ؟؟
خوب توام يه تكوني به مغزت بده !!!!!

ناشناس گفت...

باشه من اشتی ام نازنین

ناشناس گفت...

بابا من دیگه سنی ازم گذشته،من داستانامو نوشتم،ووردمم اویختم!دیگه باید به شماها که پر انرزی هستید اجازه داد قد علم کنید!من داستان یه پیر زن و بگم کی لذت می بره آخه!مرسی نازنین!راستی نازنین این ادرس میل منه خواستی میل بفرست بیشتر مباحثه کنیم.آرش
m_n_15_12@yahoo.com

ناشناس گفت...

سلام آرش
من ايران نيستم ...
سيستم جووناي ايرونيم نميدونم .
ولي تو به همه ميل ادرس ميدي.چرا ؟؟
هدفت چيه ؟
تازه من كلي نگاه كردم تو اصلا داستان نداشتي !
رزا

ناشناس گفت...

سلام،من هدف خاصی ندارم،گفتم اگه خودش بخواد،اجباری که در کار نبود. تازه در مورد داستان ها هم بگرد پیدا می کنی،در ضمن مهم نیست تو هم ایران باشی یا نباشی مگه خواستم قرار بزارم.مهم اینه تو هم مثل ما از بحث آمپول خوشت بیاد.آرش

طناز گفت...

من از آمپول میترسم ! چی کار کنم بچه ها؟

ناشناس گفت...

طناز جون من شوهرم دكتره
منم مثه تو واقعا از آمپول ميترسيدم .در حد اينكه حتي بشينم گريه كنمكه من آمپول نميخوام !
ولي شوهرم گفت بايد ترست بريزه .
مجبورم كرد به خودم آمپول بزنم .
يعني مجبورم كرد تو بدنم مثلا عضله دستم يه سي سي دارو تزريق كنم
قسمت ترسناك آمپول هيجان نا معلوميه كه آدم قبلش داره و ترس از فرو رفتن سوزن
اولش من زير بار نرفتم
ولي واقعا الان از شوهرم ممنونم
با نظارت خودش ده پونزده بار آمپول زدنو تجربه كردم البته اولش با سوزن انسولين
وقتي ترسم ريخت ديگه الان راحت آمپول ميزنم
شوهرم اصرار داشت كه براي اينكه ترست بريزه سوزنو نگاه كن
اينجوري آدم راحت ميشه ديگه چون دردو كه همه ميتونن تحمل كنن .مهم اون ترسس كه بايد تو خودت بكشي .

الهه

طناز گفت...

الهه جون من انقدر میترسم که حتی چند روز پیش یکی از دوستام واسه اینکه ترسم از آمپول بریزه منو برد تزریقات که ب12وب کمپلکس بزنم که به آمپول عادت کنم تا ترسم بریزه ! اما انقدر جیغ و داد زدم و گریه کردم که تزریقاتی هاج و واج مونده بود مه آخه مگه میشه دختر 22 ساله این کارارو اونم سر ب12وب کمپلکس که اصلا درد ندارن بکنه ! ؟ که در نهایت هم به دوستم گفت اگه این طوری میترسه خب آمپولشم که ضروری نیست نزنه ! کمکم کنید خواهشا

ناشناس گفت...

سلام طناز،یه کاره دیگه که می تونی انجام بدی اینه که به جای اینکه آمپول بزنی ترست بریزه،اول آمپول زدنو ببینی بعد که یه خورده برات عادی شد یه بکمپلکس بزنی تازه خانوم خانوما به کمپلکس درد نداره ولی وقتی با B12 مخلوط شه یه هوایی می سوزونه و درد داره اگه خواستی امپول هم بزنی همون بکمپلکس بزنی بهتره اصلا درد نداره،ولی فعلا یا واقعی آمپول زدن دیگران و ببین یا کیلیپای آمپول زدن و ببین!آرش

ناشناس گفت...

سلام
من الهه ام ..
اين جا جالبه ..من ديروز تصادفي اين جارو ديدم ..
طناز جون راه آرشم خوبه
مثلا قبلا من يه وقتا كه ميرفتم تو بيمارستان يا درمونگاه منتظر شوهرم تا بياد
قسمت تزريقاتو كه ميديدم ..حتي بچه كوچولو ها كه ميومدن آمپول بزنن به جاي اونا قلب من تند تند ميزد ..واقعا حالم بد ميشد
يا از بوي الكل و بيمارستان مضطرب ميشدم
ولي وقتي اين قضيه تكرار شد ديگه واسم عادي شد
لا اقل وقتي يكي ديگه آمپول ميخورد من اين ور از ترس نمي مردم :))
ولي راهيم كه من گفتمو امتحان كن
به طور معجزه آسايي ترس آدم ميريزه
لازمم نيست چيزي به خودت تزريق كني
فقط فرو كردن سوزنو امتحان كن
اين خيلي بد وعذاب آوره كه ادم از امپول بترسه
گاهي خيلي لازمه
من الان يه ساله كه اين قضيه واسم رله شده
و تو اين يه سالم كلي آمپول زدم
فكر كنم شوهرم واسه راحتي خودش ترس منو از بين برد
بس كه وقتي مريض ميشدم سر بيچاره جيغ جيغ ميكردم
به هر حال خوب شد واسه من ...

ناشناس گفت...

بچه ها من یک پیج درست کردم تو فیس بوک به اسم آمپول از همتون دعوت میکنم بیایید عضو شید اونجا صحبت ها و خاطره ها رو ادامه بدیم. هنوز هیچ عضوی نداره ولی حتما تو فیس بوک بیشتر از مصاحبت با هم میتونیم لذت ببریم. اگه اونجا عضو هستید کافیه کلمه آمپول رو سرچ کنید. دوتا نتیجه میاره یکی (من از آمپول میترسم) و یکی هم مال من که اسمش هست آمپول و عکس هم نداره. اگه دیدم بچه ها اونجا جمع شدنند از بین عکس های پیشنهادی شما هر کدوم بیشتر رای آورد رو انتخاب میکنیم. منتظر همه اینجکشن-لاورها هستم

ناشناس گفت...

سلام من ثنا هستم 22 سالمه دانشجوی ترم 8مهندسی برق تهرانم یه خاطره از هفته قبل دارم موضوع از این قرار بود که کلاس ماشین مخصوص رو به بهانه بازدید از نیروگاه کرج تعطیل کردیم اما دقیقا " موقع جیم زدن بود که فهمیدیم استاد همراه بازدید همون استاد ماست پس ماهم راهی جز رفتن نداشتیم حسابی حال همه گرفته شده بود منم که از صبح حالم بد بود و تب داشتم و اصلا" نای سوار اتوبوس شدن رو نداشتم بالاخره تارسیدیم کرج من یه چرت خوابیدم اونجاهم اصلا" حال از پله بالا و پایین رفتن رو نداشتم تا رسیدیم به یه قسمت و من به استادم گفتم که دیگه اصلا" نمیتونم از پله های اون قسمت بالا بیام اونکه متوجه وخامت حال من شده بود ولی نپزیرفت و در همون حین بالا رفتن یکهو پام پیچ خورد درد پام اینقدر زیاد بود که فشارم یهو افتاد و کل بدنم یخ شد تا بعد از اینکه آب قند آوردن و حالم یه خورده جا اومد حالا استاده که خودش رو مقصر این ماجرا میدونست اصرار داشت که حتما قبل از بیرون اومدن از کرج بریم یه اورژاتسی جایی منم دیگه اصلا" نای مخالفت نداشتم با یه آژانس رفتیم اتفاقات یه بیمارستان دکتر بعد از معاینه پام متوجه تب شدیدم هم شد و گلوم رو هم معاینه کرد

ناشناس گفت...

چون کاملا" میتونستم پام رو تکون بدن بهم گفت اصلا" احتمال شکستگی نداره و اگه میخوای برات آمپول آرام بخش بدم که قبل از اینکه حرفش تموم شه من مخالفت کردم بعدش شروع کرد به نسخه نوشتن نمیدونستم دیگه نسخه واسه چیهوقتی دوستم رفت نسخه رو گرفت با کمال ناباوری 3 تا آمپول 1200000 دیدم و دو نوع آمپول دیگه که از هر کدوم یکی بود دوباره داشت فشارم می افتاد اومدم خودمو بزنم به اون راه تا از زیر آمپولا در برم که نشد و استادم گفت خانوم فلانی تزریقاتی اونطرفه اصلا" نمیتونستن تو چشای استادم نگاه کنم و بگم آمپول نمیزنم ناچار حرکت کردم سمت تزریقاتی از شانس بد من هیچکی اونجا نبود و بعد از اینکه تزریقاتیه ازم پرسید که کی پنی سیلین زدم و مطمئن شد که حساسیت ندارم گفت برو بخواب سه تا تخت بود که یکیش پرده داشت رفتم اون پشت دوستم هم باهام اومد استادم بیرون وایساده بود و داشت روی اون دوتا آمپول رو میخوند

ناشناس گفت...

تازه مانتوم رو در آورده بودم که اونم اومد اونجا نمیدونستم چی بگم از یه طرف خجالت میکشیدم از طرف دیگه از آمپوله اونقده ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود همون زمان بود که خانومه تزریقاتیه با یه سرنگ پر سفید و دو تا کوچیک او مد تو من نا خود آگاه زدم زیر گریه دیگه از این به بعدش دست خودم نبود همین جور که برمیگشتم استادم هم ادای روانشناسا رو در می آورد و مرتب منو دلداری میداد که زود تموم میشه و دردش فقط چند لحظه بیشتر نیست شلوار چین پام بود و راهت نمیشد تا اونجایی که لازمه پایین نگهش داشت برای همین خانومه بعد از اینکه چند بار سعی کر و نتونست نگهش داره شلوارم رو گرفت و از هر دو طرف تازیر باسنم آورد پایین و فوری پنبه الکلی رو کشید و خیلی سریع آمپول رو کرد داخل اما من خیلی دردم اومده بود برای همین نمیتونستم پاهامو شل بگیرم محکم دستای دوستم رو فشار میدادم و خانومه پشت هم میگفت شل کن شل کن و حرصم از استادم گرفته بود که اوم هی این حرفو تکرار میکرد آخرای آمپوله بود که دیگه جیغم در اومد اون دو تای دیگه رو عین دارت زد اونطرفم و خیلی سوخت تا اینکه تموم شد کل صورتم خیس اشک شده بود با زحمت از تخت پایین اومدم و ماشین که در بیمارستان وایساده بود و همه همکلاسی هام هم کلی معطل شده بودن صورتم جوری شده بود که وقتی رفتم بالا دیگه کسی نپرسید چی شده آخه اشکای روی صورتم گواهی میداد که آمپوله رو خوردم تارسیدیم دانشگاه و استادم منو با ماشین خودش رسوند خونه و بقیه دارو هام رو هم داد دست بابام تقریبا" ساعت 6 عصر بود که دیگه خونه بودم که داداشم که پزشکی میخونه اومد و کلی از بلایی که به سرم اومده خندید آخه داخل خونه به این راحتیا کسی نمیتونست منو راضی به زدن آمپول کنه اونم سه تا باهم

طناز گفت...

بچه ها ممنون که دارین کمکم میکنین (مخصوصا الهه عزیز و دوست ناشناس) اما بچه ها من مشکل دارم :اینکه کسی رو ندارم که بخوام آمپول زدنش رو ببینم و کسی هم که راضی نمیشه به خاطر اینکه من ترسم بریزه خودش سوراخ سوراخ بشه !توی تزریقاتم که این تزریقاتیا اعصاب ندارن که بگی میخوام نگاه کنم و فکرم نمیکنم اجازه بدن

ناشناس گفت...

الهه-
خوب طناز جون كليپاي تزريق رو ببين تو همين سايت و تو سايتاي ديگه injection رو سرچ كن .
يه چيز ديگه به هر ترسي فكر كني اون ترسه بيشتر رشد ميكنه
جدي ميگم .
زياد هي با خودت نگو ميترسم ..
بگو يعني چي كه يه آدم بزرگ بترسه .
اينا همه روشاي همسرمه كه رو من پياده كرد ...
مي خواي بري بيمارستان اون ؟؟ :))
شوخي كردم

sepide گفت...

سلام بر همه کسایی که این مدت نذاشتن اینجا سوت و کور بشه.
بچه ها میخواستم بپرسم کسی اینجا میدونه درمون سینوزیت چیه...
به خدا امون منو این سینوزیت بریده دیگه.هرروز مریض میشم و اونم از نوع بدجور که فقط با مصرف داروهای انتیبیوتیک قوی مثل 6.3.3 یا پنادور ویا سفتریاکسون مجبورم مصرف کنم تا یکم بهتر بشم.اینقدر امسال مریض شدم و امپولهای جورواجور زدم که دیگه امارشون از دستم در رفته.
بعدا براتون از خاطرات امسالم مینویسم.
سپیده/18 ساله

ناشناس گفت...

سلام سپیده،سینوزیت درمان داره ولی درمانش طولانی مدته،درمانش همین پینیسیلینه،ولی برو پیش یه متخصص یا فوق تخصص حلق و بینی!آرش

ناشناس گفت...

سلام من نازنین هستم من در کل خیلی امپول زدم نمیدونم چند تا ولی خیلی مریض میشم و خانم هایی که ‏تزریق میکنن فکر کنم 70 درصدشون منو میشناسن ولی بین این امپول زدنا بعضیاشون بیشتر تو ذهنم موندن ‏که من یکیشونو براتون مینویسم
تقریبا 7 ماه پیش میشد که من گوشم چرک کرد دلیلشش هم این بود که من خیلی رو گوشم حساسم و خیلی ‏گوشمو تمیز میکنم واسه همین خیلی زود چرک میکنه رفتیم پیش دکتر و دکتر برام3 تا سفتریاکسون نوشت ‏من زیاد پنی سیلین میزنم و تا حالا کسی سفتریاکسون نزده بود وقتی مامانم از داروخونه اونا رو گرفت دیدم ‏خیلی گنده ان و ترسیدم .اسه همین گفتم ازشب شروع میکنم و میزنم مامانم هم قبول کرد و رفتیم خونه شب ‏که شد رفتیم مطب من قیافه گرفته بودم خانم امپولزنه خواست یکم منو بخندونه و من اصلا نخندیدم رو به ‏مامانم کرد و گفت انگار نازنین خیلی حالش بده مامانم هم گفت اره گوشش خیلی درد میکنه نوبت من شد خیلی ‏قلبم تند تند میزد رفتم دراز کشیدم رو تخت و مامانم شورتمو داد پایین و بالا سرم وایساد خانم امپولزنه هم ‏داشت امپولمو درست میکرد وای محکم بالش زیر سرمو گرفتم که اگه دردم اومد اونو بغل کنم تا صدام در ‏نیاد اومد الکلو مالید رو باسنم و سوزنو کرد تو اولش خیلی سوخت وای نمیتونستم تحمل کنم گفتم وایی مامان ‏خیلی میسوزه مامانم گفت تحمل کن دخترم الان تموم میشه صدام در اومد همش اه اوف میکردم بالاخره تموم ‏شد من که درد سفتریاکسونو فهمیده بودم از فردا مامانم نتونست راضی ام کنه که بریم مطب واسه همین ‏مجبور شد زنگ بزنه یه پرستار از دوستاش بیاد خونمون من رفتم تو اتاق و درو قفل کردم ولی مامانم سرم ‏داد کشید و گفت اگه نزنم به بابام میگه که به زور ببره من هم در اتاقمو وا کردم و رفتم خوابیدم رو تخت ‏داشتم گریه میکردم و خواهش میکردم که مامانی نزار بزنه مامانم اومد و شورتمو کشید پایین همین که ‏خواست پنبه رو بکشه رو باسنم دست و پامو تکون دادم و نذاشتم مامانم داداشمو صدا کرد که بیاد دست و پامو ‏بگیره داداشم اومد و خودشو انداخت رو کمرم داشتم بلند جیغ میکشیدم و گریه میکردم وقتی سوزنو کرد تو و ‏سوخت من خیلی گریه کردم و پنبه رو محکم جای امپولم فشار داد و دوست مامانم رفت اونروز از اتاقم بیرون ‏نیومدم و همش گریه کردم فردا بابام خونه بود جمعه بود مامانم بهش گفت خودت ببرش من دیروز ابروم رفت ‏با بابام رفتیم و رفتم تزریقاتی بابام داخل نیومد و موند بیرون محکم دوباره دستامو گره کردم به بالش و وقتی ‏پنبه رو زد یه جیغ بلند کشیدم و تا اخر گریه کردم بعده اینکه اومدیم خونه بابام کلی سر اینکه تو مطب جیغ ‏کشیدم دعوام کرد...‏

طناز گفت...

بچه ها این ترس من کم کم داره به معزل تبدیل میشه ! من کلیپ های اینترنت رو هم دیدم ! ولی ترسم کمتر که نشد ؛ بیشترم شد ! :)) چه کنم ؟

پرستو گفت...

منم مشکل طناز رو دارم ولی دخترم 3 سالشه و به خاطر عفونت ادراری باید 3روز یک بار آنتیبوتیک بزنه ! اونم به شدت میترسه.طوری که دیروز به خاطر وحشت از آمپول یهو توی تزریقات بیهوش شد!واسه همین واقعا مستعسل ام که چی کار کنم!همه امیدم به شما بچه های اینجاست که تجربه آمپولیتون بالاست !تورو خدا کمک کنید

ناشناس گفت...

سلام،طناز و پرستو امیدوارم حالتون خوب باشه.من یه سری راه به طناز گفتم فکر کنم افاقه نکرد ولی یه راه دیگه هست شاید مثبت باشه. منم بچه که بودم می ترسیدم یه بار که موقع تزریق گوشمو محکم گرفتم دردو حس نکردم شما هم امتحان کنید یعنی موقع تزریق دو تا انگشتتونو بزارید تو گوشتون محکم فشار بدید اینگار نمی خواین چیزیو بشنوید البته قبلش خودتونو شل کنید.امیدوارم جواب بده!آرش

ناشناس گفت...

پرستو به دخترت خودت اعتماد به نفس بده و موقع تزريق يه جوري حواسشو به چيزا خوب پرت كن مثلا خاطره واسش بگو يا از كودكي خودت كه چه كارايي كردي شيطونيايي كه كردي و....جواب ميده من خيلي از بچه ها رو اينجوري آروم كردم و به من اعتماد دارند من متخصص اطفالم اميدوارم دخترت زود خوب بشه

ناشناس گفت...

سلام بچه ها،چه خبر؟پرستو،طناز شماها خوبید؟خانم دکتر شما چطورید؟خاطره بزارید دیگه لطفا.آرش

طناز گفت...

سلام خانم دکتر ناشناس ! دوستم خیلی حواس منو پرت میکنه ! ولی بازم نمیشه!اون بد بخت حتی چند وقته که تو وقتایی که با هم هستیم الکی ادای آمپول زدن به منو در میاره ( البته وارده و با سرنگ و ...) و مثلا با مداد نوکی درد تزریق رو برام صحنه سازی میکنه ! ولی من از اونم میترسم و بازم برام عادی نشده !اون دفعه هم تزریقاتی بهم گفت موقع تزریق انگشتای پاتو تکون بده؛دوستم هم باهام حرف میزد ,ولی بازم نشد ! من از بچه گی این مشکل رو دارم ولی الان که 22 سالمه میخوام تموم کنم این ترس رو ! کمکم کنید لطفا

ناشناس گفت...

سلام طناز جون مشكل تو از دوران كودكيته يه وحشت كودكانه كه الان داره اذيتت مي كنه ببين آمپول يكما درد داره چون بدن تو به يه چيزا خارجي واكنش نشون مي ده اما ترس تو باعث افزايش اين درد ميشه اگر قبل تزريق خوتا آروم كني و به خودت بگي اين واسه سلامتي من خوبه و با اعتماد به نفس بري و به چيزا خوب فكر كني كم كم ترست كم ميشه.من همون خانم دكترم بهم بگو از چه لحظه اي بيشتر ميترسي تا بيشتر كمكت كنم

ناشناس گفت...

سلام طناز،کاری که من گفتمو انجام دادی؟گوشاتو گرفتی موقع تزریق؟ اینم امتحا کن احتمالا جواب میده.آرش

ناشناس گفت...

سلام بچه ها من چند ساله آمپول نزدم دلم يه آمپول دردناك بزنم بم بگيد چه كنم كه خيلي بد سرما بخورم و برم دكتر كه يه آمپول حسابي بخورم
مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسي

ناشناس گفت...

سلام بچه ها اسم من فرید. 24 سالمه و مثل همه شما علاقمند به آمپول البته نه به خودم به دیگران. خیلی تئ این زمینه خوش شانس نبودم که شاهد ماجرا باشم ولی یک چندتایی خاطره دارم که با شما شریک بشم.
مادر من بیماری رماتیسم داشت و باید دائم تحت درمان میبود از جکله اینکه ماهی یک آمپول پنادر میزد. اما اصلا توجهی نمیکرد تا اینکه حدود 2 سال پیش حالش خیلی بد بود کلی دکتر رفت و آزمایش داد روزی که میخواست جواب آزمایش رو ببره دکتر من و خواهر کوچیکم تو ماشین بودیم. ماما ن و بابا رفتن دکتر و برگشتند. مامان با چشمهای پر از اشک و یک کیسه پر از آمپول برگشت کاشف به عمل امد که وکتر کلی آمپول داده که بعضی شبها یکدونه و بعضی شبها 2 تا باید میزد وهمونجا هم تزریقات داشته و 2 تای شب اول رو نوش جان کرده بود. تو ماشین هم هی جابه جا میشد و به بابام غر میزد معلوم بود که خیلی دردش امده بود. اخر بابام خسته شده و گفت تقصیر خودته اینقدر نرفتی دکتر تا اینجوری شد. درست یادم نبود ولی فکر کنم 10 روز باید عصر آمپول میزد. بابام زودتر میومد خونه و میبردش آمپول میزد اون چند روز همش دستش به باسنش بود و میمالید. یک شب بابام گفت نمیتونه فردا مامانم رو ببره و ماشین رو داد که من ببرمش. منم کلی با ماشین حال کردم و عصر رفتم دنبال مامانم بردمش درمونگاه. باهاش رفتم تو. من رو فرستاد یک قبض گرفتم و یک آمپول با سرنگ رو داد به من وگفت اون خانوم امپول میزنه بده بهش خودش هم رفت تو اتاق تزریقات . من هم سرنگ و قبض و آمپول رو دادم به خانوم آمپولزنه و رفتم سمت اتاق تزریقات . در اتاق باز بود و مامانم کنار تخت بود. به من گفت بیا کیف من رو بگیر نگه دار. من هم رفتم تو و کیف رو گرفتم کنار تخت یک پرده بود یک کمی اون رو کشید و شلوارش رو شل کرد و مانتوش رو زد بالا و دمر خوابید. من پایین اتاق وایساده بودم و کمر به پایین مامانم رو میدیدم. به شوخی گفتم میخوای من به جات بزنم گفت دلم نمیاد. زنه امد سرنگ اماده بود فقط یک پنبه الکلی برداشت و رفت بالا سر مامانم مامانم شلوارش رو تا زیر باسنش داد پایین و اون خانومه جایی وایساد که دیگه فقط زانو به پایین رو میدیدم. آمپول رو که زد یک اییی کرد و پاش رو تکون داد بعد تا اخر آمپول ای ای کرد. بعد از تموم شدن امپول مامانم تکون نخورد خانومه گفت کمکش کن بلند بشه. رفتم بالا سر مامانم شلوارش بالا بود ولی شورتش از بالا معلوم بود درست یادم نیست فکر کنم سفید بود. دستش رو گرفتم و بلند شد باسنش رو مالید و رفتیم. دوباره چند روز بابام بردش تا روز آخر که من باید میبردمش. 2 تا هم آمپول بود. یکیش بزرگ بود و یکی دیگه اش متوسط بود.
اون روز یک مرد اونجا بود و وقتی سرنگ و قبض رو بهش دادم به مادرم که کنار من بود گفت محرم همراهتون هست مامانم گفت پسرمه و به من گفت بیا. رفتیم اتاق تزریقات یک خانومی خوابیده بود و سرم تو دستش بود. کنار راهرو چند تا تخت بود که با پرده پوشیده شده بود مرده گفت رو یکی از تختها بخوابید. نمیدونستم برم پشت پرده یا نه مامانم رفت و کفت بیا این کیف من رو بگیر رفتم پشت پرده و کیف رو گرفتم و همونجا وایسادم خودش شلوارش رو شل کرد و مانتوش خیلی کوتاه بود همونجوری خوابید به من گفت وقتی امد یک کم شلوار من رو بده پایین و نگذار اون به من دست بزنه. وقتی مرده امد من یک کم شلوارش رو دادم پایین. زیرش یک شلوار استرج مشکی نازک بود شورت هم زیرش نبود چون پوستش پیدا بود و خیلی خوش به حال یارو بود. یک کمی اون رو هم دادم پایین جای کبودی امپولای قبلی معلوم بود. مرده گفت بیشتر بده پایین تقریبا تا وسط باسن رفتم دقت کرد یک جای سفید که کبود نباشه پیدا کرد و سوزن رو فرو کرد. یک اخ کرد و گفت خواهش میکنم یواش بزنید مرده هم با بد اخلاقی گقت داروتون درد داره دست من نیست. سریع امپول رو زد و مامانم ای ای کرد سوزن رو که در اورد پنبه گذاشت و به من گفت محکم نگه دار من هم همین کار رو کردم تا رفت و با یک سرنگ دیگه برگشت خواستم طرف دیگه رو بدم پایین که مامانم گفت همون طرف بزنه مرده گفت اذیت میشید مامانم گفت اون طرف خیلی داغونه. اون امپول رو هم همون طرف زد خیلی سریع تموم شد و مامانم دیگه چیزی نگفت. امیدوارم خوشتون امده باشه. به زودی بر میگردم.

‏«قدیمی ترین ‏‹قدیمی تر   ‏1 – 200 از 290   ‏جدیدتر› ‏جدیدترین»