۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

داستان

این داستان رو یکی از خوانندگان وبلاگ تو قسمت نظرات نوشته بود من بدون هیچ تغییری اینجا میذارم:


سلام من مليكا هستم. الان 17 سالمه . اين خاطره مال وقتي كه من8 سالم بود. يه روز داييم مي آد خونه و مي بينه كه من بي حالمو تب دارم. داييم آدم خيلي بزرگيه. قدش 190 خيليم گندس و خيلي مهربون. منم بچه كه بودم خيلي خجالتي بودم. با داييم رفتيم دكتر. توي مطب خيلي نمي ترسيدم. داييم هي باهام بازي مي كرد. رفتيم تو اتاق. اونجايه ميز بود واسه آقاي دكتر و يه مبلو چند تا صندلي با يه تخت. نشستم روي تختو دكتر كه يه پسر خيلي جوون بود معاينم كرد. بعد هي يه چيزايي به داييم مي گفت كه من نمي فهميدم. داييم منو بغل كرد نشوند روي مبل كنار خودش. دكترم داشت نسخه مي نوشت. به داييم يواش گفتم بهش بگو آمپول نده. داييمم گفت. دكتره با خنده بهم نگاه كرد گفت كوچولو اگه آمپول نزني خوب نمي شي. بعد به داييم گفت 6 تا پنيسيلين مي نويسم براش روزي دو تارو با هم بزنه. الانم بريد تزريقات. من از ترس خشكم زده بود. داييم گفت نمي شه نوبت اولو شما همينجا براش بزنيد. دكتر گفت بزار ببينم آخرين بار كي پنيسلين زده. عموم گفت ماه پيش. دكتر گفت باشه همين جا مي زنم. دوباره شروع كرد چيز نوشتن. من به داييم گفتم. مگه قول ندادي بگي آمپول نده. داييمم گفت ديدي كه دكتر گفت خوب نمي شي. خيلي ترسيده بودم. به داييم گفتم مي شه گريه كنم. گفت ؟آره اماگريه نداره. چند ثاني بيشتر نيس. دردت اومد رسيديم خونه منو بزن. دكتر نوشتنو تموم كرد بلند شدو رفت سراق يه قفسهو پشتش به ما بود. منم شروع كردم آروم آروم گريه كردن.آخه از آقاي دكتر خجالت مي كشيدم.داييم گفت مليكا دوس داري بعدش بريم اون اسباب بازي فروشي هر چيام دوست داشتي بخريم. من باز گريه مي كردم. هي داييم مسخره بازي در مي اورد. دكتره روشو طرف داييم كرد گفت بخوابونيدش رو تخت. داييمم به من گفت رو تخت بزنه برات. گفتم نه.منظورم اين بود كه اصلا نزنه. بعد داييم گفت رو پاي من براش بزنيد. منو همونطور كه گريه مي كردم زير بغلمو گرفتو دمرو خوابوند روي پاهاش. انقدر داييم بزرگه كه حس مي كردم خيلي بالام. بعد شلوارمو كشيد پايين تا دم رونم بعدم شرتمو از دو طرف كشيد پايين . تي شرتمم داد بالا. من هي بر مي گشتم بهش بگم دايي نزن .اونم گفت اگه تكون نخوريو خودتو شل كني اصلا دردت نمي آد. بعد دكتره با يه ظرف كه توش آمپولاو پنبه بود اومد يه صندليرو با پاش كشوند روبه روي مبلو نشست. بعد پنبه رو برداشت. به داييم گفت محكم نگهش داريد. داييمم با يه دستش كمرمو با يه دست ديگشم پاهامو محكم نگه داشت. ديگه گريم بيشتر شد. دكتر پنبه رو مي ماليد روي پاي چپم. هيمي گفت مليكا خانم پاتو شل كت. اينطوري دردت مي آد.بعد آمپولو برداشت فرو كرد. منم آروم گريه مي كرم. ديگه راه فراري نبود. چند بار تا 10 شمردم اما تموم نشده بود يهو دردش خيلي بيشتر شدو منم گريه مي كردم. بعد سوزنو كشيد بيرون. پنبه ماليد روش. مي دونستم يكي ديگم هست. دكتر پنبه رو بلا فاصله برداشت ماليد اون طرف. داييم گفت نمي شه يكم صبر كنيد آروم شه . گفت نه پني سيلينه خراب مي شه. بعد محكم فو كرد. منم دست خودم نبود پام سفته سفت شده بود هي به خودم مي گفتم الان تموم مي شه كه دكتره خيلي زود آمپولو در آورد گفت .تا خودشو شل نكنه نمي زنم. منم خيلي حرصم گرفته بود كه آمپولو نزده. پشتم از درد بي حس شده بود. كلي تلاش مو با گريه گفتم بزنيدودوباره زد. ديگه جيكم در نيومد. ولي اين يكي خيلي دردش بيشتر بود. انگار روي زخم آمپول مي زد.آخراش باز گريه مي كردمو مي گفتم تموم شد؟ بلا خره تموم شدو دكترم بي خيال رفت سر كارش. داييمم بعد چند دقيقه لباسامو جمعو جور كرد بغلم كرد گفت از آقاي دكتر خدافظي كن. از درد نمي تونستم چيزي بگم .به سختي باي باي كردم . اونم حواسش نبودو اومديم بيرون اتاق. همه ي بچه هاي مطب داشتن منو نگاه مي كردن

۲۵۲ نظر:

‏«قدیمی ترین   ‏‹قدیمی تر   ‏201 – 252 از 252
رويا گفت...

سلام به همگي
رويا هستم
نمي دونم در مورد خاطره اي كه براتون تعريف كردم چه نظري داريد
هنوز كه هنوزه پيمان خيال ميكنه كه من از آمپول ميترسم چون هروقت كه بهم آمپول ميزنه الكي براي اينكه خودم يكم لوس كنم آخ آخ ميكنم
تازه گي ها هم مدام سرما ميخورم وپنسيلين ميزنم هنوز خوب نشده دوباره از يكي ميگيرم
تا حالا هرچي آمپول داشتم پيمان برام زده
و بعد از تزريق هر آمپولي منو تو بغل ميگيره و ميبوستمو ازم عذر خواهي ميكنه
اون روزم يادم رفته بود موقع آمپول زدن الكي آ؛خ آخ كنم
فكر كرده بود خجالت ميكشم وهمش ميگفت خانم خوشگل اگه درد ميكنه و ميخواي گريه يا آخ آخ كني خجالت نكش
من عاشق پيمانم ........خيلي خوبه
خيلي متينه
پيمان امروز كه از بيمارستان امد گفت كه قراره بعد از ماه محرم و صفر بريم كره.......
قراره يك ماه اونجا بمونيم
ولي من دلم براي مامانم و بابام و داداشام و خواهرم تنگ ميشه
جاي شما خالي...........
راستي ميخواستم خاطره اي تعريف كنم يادم رفت
دو روز پيش پسر داداشم كه 15سالشه همراه خواهرش كه 8 سالشه آمد خونمون و گفت كه آمپول دارند بنده هاي خدا روشون نميشد
از خجالت سرخ شده بودن و از آمپولهم ميترسيدن من كه فهميدم گفتم اشكال نداره زود تموم ميشه
سارا(دختر داداشم)هنوز نيومد گريش گرفت چون تاحالا من براشون آمپول نزده بودم چون آونا تازه از انگليس برگستو ذهنيت بدي از آمپول دارن يكدفعه ديدم داداشم پشت سرشون آمد تو و وقتي ديد سارا داره گريه مينه گفت بابا جان عمه يخلي خوب آمپول ميزنه و دردت نمي گيره من سارا رو توبغل گرفتم و بهش گفتم كه اگه آمپولتو بزني عصر مي برمت بيرو و يه عالمه براي خودمون جيز ميخريمبه هر تريقي بود هر دوشون رو راضي كرديم كه آمپولاشون رو بزنند و قرار شد اول سهيا آمپول بزنه و بعد سارا
سهيل رو تخت دراز كشيدو من هم آمپولاشون از داداشم گرفتمو آمادشون كردم بعد رفتم كنار سهيل رو تخت نشستم سهيل شلوارشو داده بود پايين .ديدم كه روي باسنش دوتا جاي كبودي
بهش گفتم عمه اينا جاي آمپوله ؟
گفت اره ديروز كه شما نبودي رفتيم درمانگاه آمپول زديم بهش گفتم خودت شل كن پنبه رو كشيدم وبا كمي فاصله از دو كبودي ها به ترتيب آمپول ها رو تزريق كردم خوشبختانه سهيل گريه نكرد وگفت كه دردش نگرفته بعد بلند شد و لباسشو مرتب كرد
ديدم داداشم سارا رو رو پاش خوابوند و و شلوارو شوزتش رو تا زير باسنش كشيد پايين سعيد هم دستاي سارا رو گرفت كه دستوپا نزنهمن تا اين صحنه رو ديدم به داداشم گفتم چرا اين طوري شما پاشيد
گفت كه سارا هميشه اينطوري آمپول ميزنه از كوچيكي چون دستو پا خيلي مي زنه و حتي يه باره تو صورت دكتر لگد زده گفتم پاشيد يك لحظه وسارا رو رو تخت خوابوندم و بهش يه عروسك دادم و كلي ازش سوال كردم اينو پيمان بهم ياد داده بود كه اينطوري كنم سارا يكم ترسش ريخته بود چون سهيل موقع آمپول زدن گريه نكرده بود روي باسن سارا هم مثل باسن سهيل دو تا كبودي بود تا پنبه رو روي باسنش كشيد ديدم زد زير گريه و من همينطور قربون صدقش مي رفتم وميگفتم كه الان تموم ميشه و آمپول رو تزريق كردم سارا از بس گريه ميكرد هواسش به من نبود
تا تزريق تموم شد بهم گفت عمه تموم نشد؟
من هم به شوخي گفتم نه
چون تو خودتو شل نمي گيري
يكدفه ديدم سار يه جيغي كشيد و بلند شروع كرد به گري وما همه روش خنديديم سارا عصباني شد و گفت كه چرا ميخنديد
گفتم آخه تموم شد گفت پس چرا من چيزي حس نكردم
من گفتم خوب ديگه
و شروع كرد به خنديدن
و خوشبختانه آمپول بديشو راحت وبدون گري زد البته يه خورده آخ واوخ كرد وبهدش هم براشون جاي آمپولا رو ماليدم و براشون كمپرس گذاشتم وسارا بهم گفت كه ديگه ترسش از آمپول كم شد
من هميشه موقع آمپول زدن افرادو سوال پيچ ميكنم تا درد زيادي احساس نكنند
سهيل و سارا امروز بهم زنگ زدن وخوشحال بودن جون جاي آمپولاشون كبود نشده بود و حالشونم بهتر بود

ناشناس گفت...

باسلام
رويا خانم من يه سوال پزشكي ازتون داشتم؟
من باوجود اينكه بهداشت دهان و دندانم رو رعايت ميكنم اما مشكل بوي دهان دارم و همينطور زود به زود دچار افت دهان ميشوم در ضمن روي زبانم هميشه يك لايه ي سفيد رنگ يا بعضي اوقات زرد رنگ وجود داره.علتش چيه و براي رفع اين مشكلات چيكار بايد بكنم؟اگه ميشه منو راهنمايي كنيد.باسپاس

maryam گفت...

سلام
آمپول بکمپلکس و ب 12 را هفته ای 1 بار می شه زد؟
چه فوایدی داره؟
ضرری هم داره؟

fattaneh گفت...

من از آمپول می ترسم
اینجا کسی هست آمپول زن باشه آدرس بده برم پیشش؟

نازنین گفت...

سلام یه چند ماهیه به اینجا سر نزده بودم.خیلی رونق گرفته.اومده بودم تا ماجرای امپول زدنمو که تقریبا هفته پیش شروع شد و تا سه روز ادامه داشت رو بنویسم.تقریبا 10 روز پیش بود که احساس سرماخوردگی میکردم.ولی اون روز سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم برم دکتر.فرداش هم با پدر و مادرم رفتیم شهرستان.تو ماشین حالم خیلی دیگه بد شد.اب دهنمو نمیتونستم قورط بدم و بدجوری هم تب داشتم.هر کاری میکردم بخوابم خوابم نمیبرد.تازه هوا تاریک شده بود که رسیدیم.حالم خیلی بد بود.رفتیم خونه مادربزرگمو شام خوردیم.ولی اصلا از گلوم پایین نمیرفت.فردا صبحش که از خواب پاشدم حالم خیلی بد بود.مادر وپدرم هم رفته بودن بیرون.زنگ زدم گفتن جایی هستیمو فعلا نمیتونیم بیایم.خودت برو بهداری و بگو حتما بهت امپول بده.لباسامو پوشیدمو یه خورده به زور صبحونه خوردم تا که خواستم امپول بزنم ضعف نکنم.دفترچه بیمه رو برداشتمو رفتم بهداری.رفتم پیش یه اقا دکتر اخمو و کلی هم بهم غر زد که چرا تا الان دکتر نرفتی؟میگفت گوش وگلوم خیلی عفونت کرده.رفتم داروخونه و داروهامو گرفتم.برام 4تا سفتریاکسون نوشته بود.2تا دگزامتازون.2تا سرم.چند تا امپول که تو سرم میزدم.کلی قرص و کپسول مثله استامینوفن و سفکسیم و شربت سینه و...قبلا تجربه سفتریاکسون رو داشتم.امپول دردناکیه.رفتم تزریقات و به اقایی که اونجا بود یه سفتریاکسون دادم و یه دگزامتازون و گفتم این سرم هم دارم.رفتم روی تخت خوابیدمو شلوارمو باز کردم.راستش من از اینکه اقایون امپولمو بزنن موذب میشم.ولی چاره نداشتم.اماده امپول شدم و اقا اومد بالا سرمو گفت شلوارتو بده پایین.سرمو برگردوندمو گوشه شلوارمو دادم پایین.دیدم سر سوزنیه سفتریاکسون رو برداشت و گفت خودتو شل کن دخترم.گفتم چشم و بعد شالمو انداختم روی صورتم.یه لحظه بعد درد امپولو حس کردم.خیلی درد کشیدم تا تموم شد.بعدش هم که امپولمو تزریق کرد گفت این یکی رو کدوم سمتت بزنم.گفتم اگه میشه اون طرف بزنید.گفت پس اون سمته شلوارتو بده پایین.بعد هم امپول دوم رو زدم.تو همون حالت بودم که موبایلم که توی جیب شلوارم بود زنگ خورد.حالا فکر کنید با اون حالم با هر کاری میکردم موبایلم از تو جیبم درنمیومد.اخه شلوارم هم جین تنگیه و نمیتونستم درش بیارم.مامانم بود میگفت چی کردی؟گفتم الان 2تا امپول زدمو الان هم میخوام سرم وصل کنم.گفت وقتی سرمت تموم شد زنگ بزن بابات بیاد دنبالت.اخرای سرم بود که اقا اومد سرمم رو در اورد.زنگ زدم بابام اومد دنبالم.فرداش مامانم گفت میخوای باهات بیام؟گفتم نه دستت درد نکنه.سرم میخوام بزنم طول میکشه.رفتم دوباره همون جا.یه خانمه جوونی بود.امپولامو دادمو گفتم این سرم هم بعدش دارم.رفتم روی یه تخت و شلوارمو تا وسطای باسنم دادم پایین.اومدو پنبه رو کشید روی باسنمو امپول دگزامتازون رو زد.بعد اون سمت رو پنبه مالید.لامصب خیلی درد داشت.بعد از امپولا گفت یکم جاشو بمالون تا امپول اینا رو بزنم.بعد میام سرمتو وصل میکنم.احساس میکردم نمیتونم تکون بخورم و فلج شدم.یه خانمه جوونی با شوهرش اومده بودو هی ناز میکرد و شوهرش هم ناز میکشید.حالا یه امپول هم بیشتر نداشت.کم کم من برگشتمو استین دستمو برای سرم دادم بالا.به خاطر سرم روز قبل دست راستم کبود شده بود.استین دست چپمو دادم بالا و خانم هم سرمم رو وصل کردو رفت.تو این مدت از پشت پرده ها کلی صدای جیغ_ناله و... اومد.بعد از تموم شدن سرم خودم رفتم خونه مادربزرگم.روز بعد فقط سفتریاکسون داشتم.بابام منو رسوند تا در بهداری و گفت زود بزنو بیا.رفتم داخل تزریقات همون اقای روز اولی بود.امپولمو بهش دادمو دراز کشیدم.اونم امپولمو زود اماده کردو اومد پشت پرده.شلوارمو یکم داد پایینو پنبه رو مالید رو باسنم.امپول رو زدو رفت.منم یکم جاشو مالیدم و رفتم بیرون و بابام منو رسوند جلو خونه و رفت.تموم باسنم کبود شده بود.خیلی ضعف وداشتمو بی حال بودم.مامانم گفت برای این امپول و قرص هایی که مصرف میکنی.منم از خودم لاغرو بی جون هستم وقتی هم اینطوری مریض بشم دیگه نور علی نور میشم.فردا صبح به زور و جون کندن یکم صبحونه خوردم و رفتم درمونگاه.همون دختر جوونه بود.گفت چند تا امپول داری؟گفتم یدونه و امپولو بهش دادم.رفتم پشت پرده و شلوارمو شل کردمو اروم روی تخت دراز کشیدم و گوشه شلوارمو دادم پایین.اونم اومدو پنبه رو روی باسنم کشیدو گفت شل کن.امپول اخرو تزریق کردو پنبه رو محکم روی جاش فشار دادو رفت.جای امپوله یه قطره خون اومد.بعد چند لحظه پاشودمو اومدم خونه.نای راه رفتن نداشتم.هنوز هم جای امپولام کبوده ولی نه اندازه اون روز. تا بعد خداحافظ...

ناشناس گفت...

سلام من 19 سالمه برام تعجب که اینقدر شما از آمپول خوردن و آمپول زدن لذت می برید دیدم خوشتون میاد خواستم یه خاطره از آمپول زدنم براتون بگم : یه روز من شدید سرما خوردم مامانمینام مجبور شدن برن شهرستان همکار بابام فوت کرده بود البته نا گفته نمونه که مامانم هم پزشک خلاصه مامانم زنگ زد و اصرار که زنگ بزن به سامان یا ساراکه خواهرو برادرمن بیان و ببرنت دکتر منم گفتم باشه مامان عصر زنگ میزنم و میرم الان که نمیتونن بیان سر کارند مامانم قبول کرد و دیگه زنگ نزد ساعت 11 صبح بود که دیگه بدجوری حالم بد شد همون موقع بود که دیدم زنگ زدن توان این که برم در و باز کنم نداشتم با چه بدبختی رفتم در و باز کردم دیدم پسر خالمه چند روزه پیش چند تا سی دی نرم افزار واسش رایت کرده بودم اومده بود اونارو بگیره بد بختی دانشجوی پزشکیه ترم های آخرشم هست تا منو دید گفت چی شده ؟چرا این جوری شدی رنگم پریده بود خیلی حا لم بد بود تا من و اینجوری دید رفت زودی از تو ما شین کیف شو آورد و به من گفت خاله اینا کجان داستانو گفتم و بعد گفت خوبه که اومدم بهم گفت بیا اینجا ببینم ! گلو مینارو معاینه کرد و همشم میگفت اوه اوه بعدش گفت من برم دارو هاتو بگیرم و بیام منم که چیزی نمی تونستم بگم گفتم باشه ممنون بعد 5دقیقه اومدو دیدم وااااااااااااای چه خبر یه عا لمه آمپول یه دفعه گفتش حالت خوب نیست مجبور بودم این همه آمپول بنویسم منم که زیاد مایل نبودم رفتم نشستم رو مبل دیدم دارو ها رو بر داشت از توش 4 تا آمپول در آورد و شروع کرد به درست کردن یه کیش زرد شفاف بود بعد یه نگاهی انداخت به منو گفت برو آماده شو منم گفتم این همرو الان بزنم گفت یادمه که از آمپول میترسیدی آروم میزنم منم چون حا لم خوب نبود زیاد نمیتونستم چونه بزنم داشتم میمردم . از یه طرف خجالت میکشیدم از یه طرف میترسیدم خلاصه خیلی بد بود اومدو یه در(در اتا قم) کوچولو زدو اومد توی اتاقم گفتش نگران نباش یواش میزنم بعد گفت نخوابیدی که بعد پرسید پنبه و الکل کجاست گفت تا من میام آماده شو خوابیدم و شلوارمو دادم پایین و تا خواستم برگردم ببینمش دیدم اومد و گفت بابا میگم یواش میزنم ولی اگه دردت گرفت هر کاری که دوست داشتی بکن گریه کن داد بزن چه میدونم بعد آمپولات منو بزن حالام زود بخواب که بزنم راحت شی شورتمو داد پایین اول از همه واسه تب و حالت تهومو زد زیاد درد نداشت بعد اون زردشفاف رو، قبلش گفت این درد داره تکون ندی خودتو هااااا منم گفتم چشم بعد گفتش شل شل کن خودتو تا بزنم یه خوردم آروم باش چیزی نیست که منم گفتم چشم ولی داشتم سکته میکردم وای زد چنان درد داشت که نمیدونستم چیکار کنم بالشتمو گاز میگرفتم که بهنام صدامو نشنوه ولی دیگه وسطا ش نتونستم گریه کردم بهنام هم میگفت الان تموم میشه ببخشید یه خورده دیگه تحمل کن تموم میشه خیلی خیلی درد داشت بهنامم میگفت حق با تو دردش خیلی زیاده تموم که شد بهنام گفت خیلی دردت گرفت آره؟ ببخشیید واجب بود ولی زود خوب میشی در عوض. مونده بودم اون دوتا رو چیکار کنم گفتم اینام درد دارن بهنام گفت نه مثل اون الان زودی میزنم واسه بدن دردرو زد زیاد درد نداشت اون روغنی رو که زد هم میسوخت هم درد داشت سر اونم دوباره ................... بهنامم همش عذر خواهی میکردو میگفت ای کاش بی حسی داشتم و میریختم تو آمپولات اینگاری خیلی دردت میاد تورو خدا ببخشید الان تموم میشه یه کوچولو تحمل کنی تمومه ، تموم که شد بهنام گفت پانشیاااا همونجوری خوابیدم دیدم بهنام با چسب اومد گفت چه خونی میاد تو گریه میکنی باسنت خون گریه میکنه خلاصه موند تا 1ساعت پیشم تا سارا بیاد تو اون یه ساعت داشتم از خجالت میمردم آخه بهنام هی میگفت می خوای بزنی منو من آمادم مرد و قولش منم میگفتم نه بابا این حرفا چیه خیلی ممنون که پدرم و در آوردی . بهنا مم همش میگفت چرا زود تر از اینا نرفتی نکنه میترسیدی گفتم نه تنها بودم قرار شد بعد از ظهر سارا ببرتم تو دلم گفتم ای کاش میرفتم اگرم دکتر بهم همین قدر آمپول میداد فوقش نمیزدم اینجوری دیگه مجبور نبودم که تا آخرش بزنم . خواهرمم مامایی خونده همین که اومد دیدم بهنام بهش گفت سارا جان این باید آمپولاشوباید تا آخر بزنه وگرنه عفونت گوشش به بیمارستان میکشونتش خواهرمم میگفت آره متوجه شدم کلی تشکر کرد از بهنام و منم تشکر کردم و گفت اگه کاری داشتید زنگ بزنید خواهرمم دوباره تشکر کرد و بهنامم رفت دانشگاه . حالا اگه بشه بقیشو میگم بعدا.

ناشناس گفت...

سلام
از خانم دکتر دندانپزشک یه سوال داشتم چطوری آمپول به بچه می زنه که گریه نمی کنه میشه توضیح بده سوزنو چطوری فرو می کنه که درد نیاره آخه اولین گریه همه از درد سوزن شروع می شه

رويا گفت...

سلام من رويا هستم
در مورد سوال آقا يا خانم ناشناس مي خواستم بگم كه ما آدمها با وجود اينكه از نظر خودمون با مسواك زدن بهداشت دهان دندانهايمان رو رعايت مي كنيم سخت در اشتباه هستيم
دوست عزيز اون لايه ي سفيد رنگ يا زرد رنگي كه روي زبانتان وجود داره علتش اينه كه شما هنگام مسواك زدن زبان خود را تميز نمي كنيد
به اين روشي كه الان بهتون ميگم مي تونيد زبان خود را تميز كنيد :بع از مسواك صحيح دندان ها با همان مسواك به صورت رفت و برگشت روي زبان خود ، زبانتان را تميز كنيد . البته بعضي از مسواكه در پشت خود يك قسمت پلاستيك نرم كه دندانه دندانه اي هست دارند كه مخصوص تميز كردن زبان است و مي توانيد به راحتي از آن استفاده كنيد
و يكي از علت هاي بوي بد دهانتان هم همين است ديگر ممكن است كه مشكل گوارشي داشته باشيد و حتمادر اين مورد به پزشك متخصص مراجهه كنيد
و در مورد سوال سوال بعدي كه چه طور مي شود برا بچه ها آمپول زد كه گريه نكنند اين است كه قبل از آمپول زدن با اونها مثل يه دوست برخورد كنيم تا بچه احساس امنيت و آرامش دروني كند و دوم اينكه هنگام زدن آمپول آنها را به ياد آوري خاطرات خوش مشغول كرده يا سوالاتي از آنها بكنيم كه مايلند به آنها پاسخ دهند و هنگامي كه مشغول پاسخ دادن به سوالات هستند تزريق را خيلي سريع انجام دهيم و اين دروغ را به آنها نگوييم كه آمپول درد نداره و در عوض بگوييم كه مثلا :عزيزم ميدونم يكم كوچولو اين آمپول درد داره ولي چون شما خيلي شجاع هستيد وم يتونيد از پسش بر آييد و در هنگام آمپول نسبت به آنها بي توجهي نكنيم و آنها را قوي وشجاع بپنداريم

رويا گفت...

سلام من رويا هستم
در مورد سوال آقا يا خانم ناشناس مي خواستم بگم كه ما آدمها با وجود اينكه از نظر خودمون با مسواك زدن بهداشت دهان دندانهايمان رو رعايت مي كنيم سخت در اشتباه هستيم
دوست عزيز اون لايه ي سفيد رنگ يا زرد رنگي كه روي زبانتان وجود داره علتش اينه كه شما هنگام مسواك زدن زبان خود را تميز نمي كنيد
به اين روشي كه الان بهتون ميگم مي تونيد زبان خود را تميز كنيد :بع از مسواك صحيح دندان ها با همان مسواك به صورت رفت و برگشت روي زبان خود ، زبانتان را تميز كنيد . البته بعضي از مسواكه در پشت خود يك قسمت پلاستيك نرم كه دندانه دندانه اي هست دارند كه مخصوص تميز كردن زبان است و مي توانيد به راحتي از آن استفاده كنيد
و يكي از علت هاي بوي بد دهانتان هم همين است ديگر ممكن است كه مشكل گوارشي داشته باشيد و حتمادر اين مورد به پزشك متخصص مراجهه كنيد
و در مورد سوال سوال بعدي كه چه طور مي شود برا بچه ها آمپول زد كه گريه نكنند اين است كه قبل از آمپول زدن با اونها مثل يه دوست برخورد كنيم تا بچه احساس امنيت و آرامش دروني كند و دوم اينكه هنگام زدن آمپول آنها را به ياد آوري خاطرات خوش مشغول كرده يا سوالاتي از آنها بكنيم كه مايلند به آنها پاسخ دهند و هنگامي كه مشغول پاسخ دادن به سوالات هستند تزريق را خيلي سريع انجام دهيم و اين دروغ را به آنها نگوييم كه آمپول درد نداره و در عوض بگوييم كه مثلا :عزيزم ميدونم يكم كوچولو اين آمپول درد داره ولي چون شما خيلي شجاع هستيد وم يتونيد از پسش بر آييد و در هنگام آمپول نسبت به آنها بي توجهي نكنيم و آنها را قوي وشجاع بپنداريم

ناشناس گفت...

سلام
من هم 1 پنی سیلین1200000 دارم .
کم کم دارم حاضر می شم برم تزریقاتی . برگشتم می نویسم چی شد .

مهین گفت...

سلام رویا خانوم
شما که پزشکین به ما هم یک آمپول معرفی کنید که هم به اون صورت زدنش ایراد نداشته باشه و هم درد داشته باشه . من راضی هستم آمپولی بزنم که از درد نتونم چند روز بشینم .

ناشناس گفت...

salam
kasi darbaraye ampul zadan ya did zadane ba basane familash khatera dara?

maryam گفت...

سلام
میخوام خاطره دیروزمو براتون تعریف کنم. من هر هفته یه بکمپلکس می زنم. دیروز چون چند وقت بود ب12 هم نزده بودم ، بکمپلکسو ب 12 خریدم رفتم درمونگاه.
اینجایی که میرم تختاش پرده نداره. 3 تا تخته تو یه اتاق برای خانوما.
رفتم تو آمپولامو با 2 تا سرنگ 2 میل دادم به خانومه. دیدم داره یه پنسیلین آماده می کنه. نگاه کردم فهمیدم مال اون دخترس که رو تخت دراز کشیده. با ذوق اومدم رو تخت کنارش درتز کشیدم. مانتوشو زده بود بالا شلوارشو از دو طرف تا زیر باسنش داده بود پایین ولی شورتش که قرمز بود هنوز بالا بود. سرشو گذاشته بود رو دستاش و از همین الانش داشت اوی اوی میکرد. فهمیدم میترسه. 20 ساله به نظر میومد.
خانومه اومد بالا سرش من کاملا باسنشو میدیدم چون سمت راستش وایساد. دختره شروع کرد التماس کردن که آروم بزن. خانومه هم یه لبخندی زدو هیچی جواب نداد! شورته دختره رو نمیدونم چرا از دو طرف، تا زیر باسنش کشید پایین. پنبه رو مالید روباسن توپولش که حالا کامل بیرون افتاده بودو سوزنو محکم فرو کرد تو باسنش. دختره هم چیغی کشیدو آخ و آیش بلند شد. کل مایع سفید تو سرنگو خالی کرد تو پاشو سوزنو کشید بیرون. پنبه رو گذاشت رو باسنشو فشار داد.دخترم ناله می کرد. بدون اینکه شورتشو بالا بکشه رفت سراغ آمپول من.

maryam گفت...

گفت چرا 3 میل نیوردی؟ گفتم داروخانه نداشت ، هرکدومو یه طرف بزنید.
مانتومو زدم بالا . دیروز شلوار لی با شورت سفید پام بود. شلوارو شورتمو با هم تا زیر باسنم کشیدم پایین که 2 طرف بزنه. اومد بالا سرم . گفت تو هم می ترسی؟ جوابشو ندادم. پنبه رو کشید رو باسن راستم قلبم تند تند می زد. بعد سوزش سوزنو حس کردم . خیلی بد زد کلی هم طولش داد. منم آی آی می کردم بعد که سوزنو در اورد پنبه رو گذاشتو فشار داد. یکم طول داد دیدم داره هوای آمپولو خالی می کنه. بعد چند بار محکم زد رو باسنم گفت شل کن! شکه شدم چون پام کاملا شل بود. پنبه رو محکم کشید رو اونطرف و سوزنو فرو کرد. آخ که اینیکی رو بدتر زد شاید چون راه دستش نبود خلاصه سوزنو در اوردو پنبه گذاشت رو باسنمو شورتمو تا وسط باسنم کشید بالا.

ناشناس گفت...

سلام
ممنون از خانم دکتر که جواب دادین ولی منظور من درباره نحوه آمپول به بچه ها بیشتر از جنبه روانی قضیه، نحوه فرو کردن سوزن بود باید آروم باشه یا سریع ، نوکش عمود باشه یا مایل؟ چطوری میشه سوزنش رو فرو کرد که نفهمه؟

عسل گفت...

سلام من عسل هستم خواستم ادامه ی خاطرمو بنویسم: شب که شد مامانم زنگ زد و گفت سارا جان عسل و بردی دکتر خواهرمم گفت که صبح بهنام اومده بود معاینش کرده و دارو داده بعدش یه اصطلاح پزشکی به مامانم گفت ، گفتش گوشش اینجوری شده عفونت کرده مامانمم گفت پس آمپولاشو باید دقیق سر ساعت بزنه خواهرمم گفت آره مامان حواسم هست نگران نباش بعد مامانم گفتش گوشی رو بده عسل، مامانمم پوشت گوشی میگفت مامان جان حتما آمپولانو بزنیا درد داره میدونم ولی نگرانم نکنیا بزن حتما منم گفتم باشه مامان و قطع کردم دیدم خواهرم داره آمپولامو جدا میکنه گفت این 2تا ماله فرداته من نیستم برات بزنم صبحانتو که خوردی زنگ میزنی آژانس میری کیلینیک میزنی ساعت 11:30 میزنی نه دیرتر نه زودتر منم گفتم چشم و گفت الانم برو بخواب من بیام کمپرس کنم جاشو فردا اذیت نشی خوابیدمو اومد گفت بذارجاشو ببینم گفت بهنام چه کرده خلاصه کمپرس کردو کلیم درد گرفت بعدشم به شوهرش زنگ زدو گفت من پیشه عسل میموونم حال نداره تنهام هست بعد خوابیدیم من که دلم نمیخواست صبح بشه کلی نگران بودم برای اینکه باید آمپول میزدم فردا صبح سارا زنگ زد ساعت 9 بود گفت پاشو خواب نمونی گفتم نه مرسی نگران نباش میرم دیگه نمیخواد زنگ بزنی بیدارم مامانم زنگ زده بود از بهنام تشکر کنه و بگه عفونت گوشم در چه حال که بهنامم توضیح داده بود و مامانمم ازش درخواست میکنه که بی زحمت قبل کلاست برو آمپولاشو بزن میترسم نره یه وقتی بهنامم تو ماشین بوده میگه باشه خاله خواهش میکنم مامانم تاکید میکنه سر وقت بزن براش بهنامم میگه چشم خاله نگران نباش میرم میزنم بچه که نیستش آخه مامانمم کلی تشکر میکنه از بهنامو بعد قطع میکنه منم صبحانه خوردم دیدم زوده رفتم دراز کشیدم تو تختم که یهو خوابم بردش به صدای زنگ پاشودم دیدم وای ساعت 11 شده درو باز کرم دیدم بهنامه سلا دادو گفت چه طوری ازین حرفا بعد من گفتم من باید برم جایی دیرم شده گفتش با این حالت نباید بری بیرون گفت مامانت زنگ زدش صبح به من گفت بیام آمپولاتو بزنم من رنگ از صورتم پرید و گفتم نه مرسی کلی زحمتت شده تا الان گفت آمپولاتو بیار اینقدرم تشکر نکن به ناچار رفتم در کیفمو باز کردمو دادم بهش کفت داشتی میرفتی آمپولاتو بزنی منم هیچی نگفتم گفت تو ماشین بودم وقتی خاله زنگ زد بی حسی بازم نداریم برم زودی بیارم بیام که مامانم زنگ زد گوشی رو برداشتم با مامانم کلی بحث کردم جوری که بهنام نشنوه که چرا گفتی بهنام بیاد که مامانم گفت گوشی رو بده بهنام دادم به بهنام مامانم گفت خاله جان یه خورده آروم بزن عسلم میترسه و بهنام گفت دارم میرم بی حسی بیارم که مامانم گفت نه نمیخواد بی حسی نصف اثرشو میبره همین جوری بزن ولی یه خورده با حوصله بهنامم همش چشم چشم میکرد گوشی رو گذاشتو گفت بی حسی نمی خواد دیگه مامانت راست میگه از اثرش کم میکنه بعد گفت نترس عسل یواش میزنم آمپولش دردناکه ولی چاره ای نداری بعدش گفت برو بخواب چند تا نفس بکش منم اومدم ولی خیلی خجالت میکشیدم خیلییی رفتم دراز کشیدم شلوارمو دادم پایین دیدم بهنام یکی از آمپولارو آماده کرده و اونکی رو با پنبه و الکل گذاشته تو سینی و اومد به من گفت نترس آروم میزنم تو هم راحت باش من سرخ شدم از خجالت بعدش گفت خجالت واسه چی میکشی فکرکن من یکی ازون پسرای تو تزریقاتیم بعد تا اومدم شورتمو بکشم دیدم بهنام کشید پایین و گفت نفس عمیق بعدش سوزنو فرو کرد خیلی مقاومت کردم ولی نتونستم یهو مثل بمب ترکیدم از گریه بهنامم هیچی نمیگفت و به کارش ادامه می داد تموم که شد گفت یه استراحتی بکن تا من این یکیرو آماده میکنم همون جوری دراز کشیده بودم تا اینکه بهنام پنبه زدو گفت راحت راحت باش. این همون زرد شفاف بود بهنام تا اومد بزنه گفتم نمیشه نزنی گفت نه باید بزنی گفتش حالام سرتو بزارو شل شل کن بزنم راحت شی همین که زد من خدا خدا میکردم که دیگه تحمل کنمو بیشتر از این جلوی بهنام آبروم نره که به وسطا نرسیده بود به التماس افتادم به قدری گریه کردم که بهنام آخراش که شد گفتش عسل الان تموم میشه تموم شد زودی شوورتمو دادم بالاو بهنامم رفت دستاشو بشوره نمیتونستم را برم بهنام گفت خوب میشی ایشاالله آمپولاتو بزنی بهترم میشی مواظب خودتم باش استراحت کن تا خوب خوب شی من دیگه میرم کاری نداری فردا میام آمپولاتو بزنم کمپرس کن خداحافظی کردو رفت منم داشتم میمردم به قدری باسنم میسوختو درد میکرد فعلا بابای.

ناشناس گفت...

salam
midoonam porsidane in soal inja bimane
ama choon didam inja mohit samimie miporsam
kasi mitoone rahe hali pishnahad kone ke dge khod erzaee nakonam???

ناشناس گفت...

ببخشید عسل خانم باسن شما را جز پسر خالتون دیگه کدوم مرد غریبه دیده است مثلا موقع آمپول زدن یاآیا کلا مرد آشنای دیگری هم دیده است؟ کلا آدم چه طوری میتونه به آشنایش مثلا دختر دایی اش که تزریقات بلد است بگه بهش امپول بزنه که عادی نشان بده.مرسی از راهنماییتون

Shahnaz گفت...

سلام بچه ها منم شهناز
تازگیها با یک دختر 23 ساله تو کلاسی که میرم دوست شدم. بچه شاهروده و برای این دوره امده تهران خونه داییش. دایی و زن داییش پیرند و این مدت رو پیش اوناست تا دوره تموم بشه و برگرده شاهرود.
تو این مدت خیلی باهاش صمیمی شدم و اون هم به خاطر تنهاییش خیلی بامن جفت شده.
چند روز پیش تب شدیدی کرده بود و ریه هاش میسوخت و قلقلک میومد خواستم باهاش برم دکتر قبول نکرد و گفت استراحت میکنه خوب میشه بهش تعارف کردم بیاد خونمون تا براش سوپ درست کنم و شب پیش من باشه اگر هم حالش بدتر شد سریع با ماشین ببرمش دکتر قبول کرد و به زن داییش خبر داد و امد خونه ما. تعریف کرد که وقتی 17 سالش بوده به خاطر مشکل گوارشی که در محل دریچه معده داشته عملش میکنند ولی بعد عمل هم ریه اش شدید عفونت میکنه و هم محل عمل و بخیه هاش به حدی که دوباره میبرندش اتاق عمل و برای خالی شدن عفونت به اندازه 2 تا بخیه شکمش رو باز میگذارند تا عفونت خالی بشه میگفت هر روز میومدند دست و پام رو میگرفتند و محل بخیه هام رو شست و شو میدادند دائم هم با سرم بهم انتی بیوتیک میزدند خوبیش این بود که امپول عضلانی نداشت چون من خیلی میترسیدم فقط به خاطر ضعفی که در اثر انتیبیوتیکها داشتم یک روز در میون یک امپول تقویتی کوچیک میزدند مپولش درد نداشت ولی چون نمیتونستم برگردم امپول رو یا تو رونم میزدند یا اگر تو باسنم میزدند خیلی سوزنش درد میگرفت و میسوخت.
بعداز حدود 3 هفته از بیمارستان مرخص شدم ولی تا 3 ماه هفته ای یکبار میرفتم معاینه میشدم و عکس میگرفتند و پانسمان عوض میکردند گاهی هم یک سرم میزدند.
دکتر بهم گفت خیلی باید مراقب باشم چون اگر سرما بخورم دوباره ریه هام عفونت میکنه. گذشت تا 3 سال بعد از عمل و که دوباره ریه هام عفونت کرد و دکتر 10 تا امپول برام نوشت که یکی صبح و یکی شب میزدم و تاکید کرد که توی همون بیمارستان بزنم. پرستاراش خیلی بد امپول میزدند سر همشون اشکم در میومد چنان سوزن رو فرو میکردند که احساس میکردم لایه لایه پوستم رو پاره میکنند. روز اخر دیگه طاقت نیاوردم و از ضعف زیر امپول بیهوش شدم که همونجا بهم سرم زدند. سر همین از امپول و دکتر میترسم و ترجیح میدم نرم دکتر.
من هم وقتی اینارو شنیدم تحریک شدم که حتما باهاش برم دکتر. بردمش خونمون و بعد از معرفی به مادرم رفتیم تو اتاق و بعد رفتم یک سوپ اماده ریختم تو ابجوش و بهش دادم. بهش لباس راحتی دادم بپوشه ولی جلوی من روش نمیشد لباس عوض کنه من بهش گفتم راحت باشه و خواستم لباسش رو در بیاره من جای بخیه هاش رو ببینم. لباسش رو دراورد و دیدم یک خط بخیه رو شکمش بود به نسبت لاغر بود ولی سینه و باسن برجسته و بزرگی داشت جون میداد برای امپول.
رفتم تو یک اتاق دیگه و به یکی از دوست پسرهای قدیمی ام که دکتر عمومی بود زنگ زدم و بعد از کلی حال و احوال گفتم یکی از دوستام رو میخوام بیارم پیشت تا میتونی امپول بنویسی گفت امشب کشیک نیستم صبح بیارش بیمارستان ... منم به دوستم گفتم صبح میبرمت یک بیمارستان خوب.
تقریبا یکی دو ساعت گذشت که رفتم درجه اوردم تبش رو اندازه گرفتم 39 درجه بود صبح بیدارش کردم و گفتم بریم دکتر بالاخره راضی شد و رفتیم. ساعت حدود 9 بود رسیدیم و رفتیم پیش دکتر کشیک که دوست من بود معاینه کرد و من هم باعث شدم کل ماجرا و سابقه عفونت قبلیش رو هم به دکتر بگه دکتر هم براش اول عکس از ریه نوشت رفتیم رادیولوژی. باید سوتینش رو درمیاورد چون فلز داشت. یک گان بهش دادند که بالا تنه لخت بشه و گان رو بپوشه هم روش نمیشد لباسش رو در بیاره هم روش نمیشد به من بگه برم بیرون من هم با پررویی گفتم زود باش دیگه گوشه لباسش رو گرفتم و کمکش کردم در بیاره.
اونهم دیگه مجبور شد جلوی من لخت بشه.
جواب رو گرفتیم و رفتیم پیش دکتر اون هم گفت عفونت داری و به خاطر عمل معده ات باید امپول بزنی نمیتونم قرص بدم. 6 تا سفتریاکسین نوشت 12 ساعت یکبار بزنه 2تا ویتامین سی با امپول اول و سوم بزنه و 2 تا دگزامتازون که یکی با امپول دوم و یکی با اخری بزنه دکتر هم سفارش کرد که مایعات و چیزای مقوی بخوره ولی اگر احساس ضعف شدید کرد 2 تا ب کمپلکس ب 12 بزنه. الان وقت ندارم بقیه اش رو هم بعدا تعریف میکنم.
یک خاطره جالب هم از عمل مادرش تعریف کرده که شنیدنیه حتما تعریف میکنم.

ناشناس گفت...

سلام تینا خانم
من یک پزشک هستم از وبلاگ شما خیلی خوشم اومد چند پیشنهاد دارم
1-لطفا رنگ شورت وشلوار را هنگام تزریق ذکر کنید
2- سعی کنید دستورات پزشکی را حتی برای داستان ساختگی رادرست بنویسید
3- الان شما هنوز هم با سمانه آمپول بازی میکنید یا خودت هم آمپول زدن را یاد گرفتی

ناشناس گفت...

شهناز خانم عالی بودمنتظریم مخصوصاامپول مامانش را بگو

ناشناس گفت...

سلام
ممنون از خانم دکتر که جواب دادین ولی منظور من درباره نحوه آمپول به بچه ها بیشتر از جنبه روانی قضیه، نحوه فرو کردن سوزن بود باید آروم باشه یا سریع ، نوکش عمود باشه یا مایل؟ چطوری میشه سوزنش رو فرو کرد که نفهمه؟

ناشناس گفت...

سلام
من یک پزشگ مرد هستم که در کار تزریقات هم نسبتا مسلط هستم از وبلاگ شما خیلی خوشم اومد ولی برای بهبورش چند نظر دارم
1- همانطور که همه میدونید این داستانها اکثرا ساختگی است ولی سعی کنید اطالاعات پزشگی را کاملا درست بنویسد که انتشار آن موجب ضرر جانی به مردم نشود
2- آیا به نظر همه خوانندگان آقایون بهتر آمپول میزنند یا خانوما به نوع مریض نظر بدهید مرد - زن -کودک
3-اگر تزریقاتی موقع تزریق لبایس مریض را جهت سهولت کارش بیشتر پایین بکشد از نظر بیمار چه طور قلمداد میشود آیا به حساب هیزی او محسوب میشود یا خیر لطفا نظر بدید با تشکر

shahnaz گفت...

همون موقع از مطب رفتیم دارو هاش رو گرفتیم و برگشتیم تزریقات خودش نسخه و 2 تا امپولاش رو داد به اقای امپولزن. به من نگاه کرد و گفت من میرم امپولام رو بزنم بیام منظورش این بود که من بمونم بیرون من هم صبر کردم که بره بخوابه و پشتش رفتم پشت پرده شلوارش رو شل کرده بود و خوابیده بود من که رفتم 2 دقیقه بعد از من اقای اپولزن با 2 تا امپول امد تو من سمت راستش رو یک کم دادم پایین باسن بزرگش زد بیرون امپولزنه هم بدون مکث سریع پنبه رو مالید و اولی که دگزامتازون بود رو فرو کرد کاملا مشخص بود که میترسه تا سوزن رو فرو کرد یکهو تکون خورد و ایی کرد دیگه ساکت بود تا امپول تموم شد. دوباره امپولزنه پنبه رو کشید و همون طرف میخواست امپول رو بزنه دوستم گفت نمیخواد قبلی درد نداشت بگذار همین طرف بزنه اونهم فوری سوزن رو فرو کرد و شروع کرد به فشار دادن پدال درحین تزریق امپولزنه گفت چون دیدم نسخه اش نوشته 12 ساعت یکبار باید امپول بزنه خواستم یک طرفش برای امپول بعدی سالم بمونه وسط امپول که رسید حسابی اه و ناله میکرد و خودش رو سفت کرد که امپولزنه بهش گفت شل کن الان تموم میشه 2 سی سی اخر رو سریعتر تزریق کرد و اونهم یک اه بلند کشید سوزن رو دراورد و رفت گفتم میتونی بلند شی گفت نه دومی فلجم کرد صورتش پشت به من بود ولی فکر کنم گریه کرده بود بعد از چند دقیقه بلند شد به امپولزنه گفتم مگه نباید ویتامین سی میزد گفت فرقی نمیکنه من دگزا رو زدم شب اون رو بزنه.
رفتیم کلاس و تا شب باهم بودیم تعارف کردم که بیاد خونمون گفت نه باید بره خونه داییش لباس عوض کنه. گفتم پس بریم امپولات رو بزن گفت باشه رفتیم نزدیک خونه ما یک کلینیک بود گفت کدوم رو باید بزنم گفتم بده به من داروهات رو یک سفتریاکسین با یک ویتامین سی دراوردم و گفتم بیا بریم گفت وای این چقدر گنده است (ویتامین سی)
رفتیم تو یک پیر زن بد اخلاق اخمو بود. گفت چی کار دارید گفتم تزریقات دارید گفت برید تو اون اتاق رفتیم هیچ کس نبود گفتم مسئولش نیست پیرزنه گفت صبر کنید الان میام دوستم گفت وای من میترسم این میخواد بزنه گفتم نترس برو بخواب رفت خوابید و گفت بازم 2 تاش رو یک طرف بزنم چون طرف راستم خیلی درد میکنه پیرزنه اومد تو اتاق و امپولا رو بهش دادم تا حاضر کنه رفتم بالا سر دوستم شلوار و شورتش رو دادم پایین جای امپولای صبحش یک کم تیره بود و لی تا دست زدم اهش در امد طرف چپش رو لخت کردم پیر زنه با 2 تا امپول امد و گفت چرا اونطرف که به دستم دوره گفتم این طرف صبح امپول زده پنبه رو مالید و سوزن اول رو گاشت رو باسنش ناخوداگاه باسنش رو سفت کرد اونهم همون موقع سوزن رو فشار داد تو.
یک ایییییی کرد و پیر زنه بدون توجه شروع کرد به تزریق و اروم اروم پدال رو فشار میداد از نصف به بعدش هم اون دائم ناله کرد به نظرم خیلی طول کشید سوزن رو دراورد و دوباره پنبه مالید و سوزن دوم رو همونطوری گذاشت رو باسنش و فرو کرد تو از اول تا اخر امپول رو تاله کرد و پیرزنه عصبانی شد گفت مگه دارم شکنجه ات میدم چقدر سر و صدا میکنی
وقتی تموم شد صورتش کاملا قرمز شده بود و تا 5 دقیقه نتونست بلند بشه میگفت چه غلطی کردم 2تاش رو یک طرف زدم اونشب بردم رسوندمش خونه داییش.
فرداش ندیدمش و پس فردا حالش خیلی بهتر بود گفت همسایه داییش امپولزدن بلد بوده و 2 تا سفتریاکسین بهش زده انقدر هم درد کشیده بود که نه ویتامین سی دوم رو زده بود نه حاضر بود بقیه رو بزنه من هم اصرار نکردم چون همون 2 بار که باهاش رفتم بس بود. شب بردمش خونمون و سوپ براش درست کردم و باسن کبودش رو کمپرس کردم.
تا بعد

ناشناس گفت...

لطفاً برام کلیپ ایرانی آمپول زدن دختر ایرانی بفرستید

ناشناس گفت...

man bishtar az tarse ampul khejalat mikesham hatta be yeki begam ya began ke ampul dashtam khaterate ziyadi daram baratun mizaram

injector گفت...

salam
baraye baezy az dustan ke ampule kheyli dard nak mikhan
IRONDEXTRAN darde ziyadi dare ,vali bayad ba technique khasi tazrigh beshe va tazrighe ziyadesh khatar nake

ناشناس گفت...

شما ها همه بیمارید مشکل روانی دارید برید پیش روانپزشک تینا خانم مواظب روزگارت باش که داری چطور خرج می کنی یه روز پشیمون میشی از این همه سطحی نگری

ناشناس گفت...

سلام من وقتي 12 ساله بودم يك روز تو مدرسه حال بدي داشتم توي دفر مدرسه زنگ زدم به اون خالم كه خونش فاز 2 بود آخه ما فاز 1 بوديم اون اومد دنبالم و تو راه بالا آوردم بعد آز همونجا رفتيم درمونگاه دكتر هم دارو داد ولي تا شب كه مامانم از سركار بياد نه تونستم غذا بخورم همونجا خوابيدم از خواب كه بيدار شدم نميتونستم راه برم مامانم اومد دنبالم رفتيم بيمارستان منم پيش دكتر پياز داغشو زياد كردم تا آمپول نده ولي سرم بده زود خوب بشم ولي از شانس گند من 3تا آمپول داد كه 2تاش 6.3.3 ويكيش بتامتازون بود 2تاش همون موقع ويكيش فرداش بايد تزريق ميشد ز اتاق دكتر اومديم بيرون به مامانم التماس ميكردم ولي اون قبول نميكرد واي قرار بود همون پرستار منگوله كه دفه ي پيش برام آمپول زده بود بزنه روي دستم تست كرد ... گفت مشكلي نيست با مامانم رفتم تو تزريقات دوتا آمپول گنده آماده كرد ميخواستم جفتشو بكنم تو كونش بعد گفت دراز بكش پنبرو ماليد گفت شل كن منم شل كردم شروع حرف زدن با من يكيش رو زدن دومي طرف بعد زد ولي ايندفعه زدم زير گريه وقتي تموم شد كونم جز جز مي كرد ولي فرداش با هزار ترفند اون يكي رو پيچوندم. دختر اينترنتي

parastoo گفت...

salam. man az vaghti injaro mikhoonam ba inke ampool zadan balad nistam be khodam ab moghatare khali tazrigh mikonam

mrm گفت...

man ye bar ampol khodamo kardam to basane tina

ناشناس گفت...

سلام من نیلوفرم و 18 سالمه . وقتی بچه بودم یه مریضی یه عجیبی گرفتم و وقتی با مامانم رفتیم دکتر دکتره بهم 10 تا امپول داد نامرد 5تاش تقویتی بود و5 تای دیگشم پنیسیلین .البته من اون موقع نمی دونستم کیچند تا امپول بهم داده فکر می کردم حدود 2 تاداده چول گفت امپولاش رو به هر حال رفتیم و امپول ها رو گرفتیم و وقتی من چشمم به کیسه افتاد بغز کردم انگار بهم 1000 تا امپول داده بود وقتی رسیدیم تزریقاتی پرستار کیسروکرفت و دکتر گفت همش رو پرکن من هم شرو کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن دکتره هم که یک اقای کم تحمل بود دستم رو گرفت و من رو برد پشت پرده مامانم هم به هوای دلداری من اومد بد دکتره به مامانم گفت خامن شما بیرون منتظر بمونید من امپولاش رو بزنم این روکه گفت من گریم بیشتر شد مامانم هم گفت حالا نمی شه این بار رو من وایستم دکتره گفت نه قانون اینجا اینه مامانم هم بی توجه به من قبول کرد بعد از رفتن مامانم پرستار با یک سینی پر از امپول وارد شد و من هم که روتخت دراز کشیده بودم شروکردم به لگد زدن و جیغ کشیدن بعد دکتر گفت خانم لطفا بهاقای خیابانی بگید تشریف بیارن پرستار هم گفت چشم اقای دکتر ورف بعد دکتره اومد بالای سرم و شرت وشلوارم رو باهم تا زانوم کشید پایین بعد یه اقای دیگه که فکر کنم همون یارو خیابانی بود اومدتو و گفت بامن کار داشتید دکتر و دکترم گفت میخواستم اینو نگه داری تا وول نخوره وترف هم اومد زانو و کمر من رو محکم نگه داشت دکتر هم شرو کر به مالیدن پنبه یه الکلی رو باستن من روکش یکی از تقویتی هارو برداشت و شرو کرد به فرو کردن امپول تو باستن من و تزریق من هم هی گریه میکردم وباسنم رو سفت میکردم هم خیلی درد داشت هم خیلی بد زد هر بار هم که باسنم سفت میشد یک داد میکشید ومن شل میکردم 4 تا ی دیگه روهم همین طوری ایطرف اون طرف باسن خوشگلم تزریق کرد و نوبت پنیسیلین هاشد اولی روکه فرو کرد گریم شدید شد ولی وقتی پدال رو فشار داد جیغ و داد کردم و هسابه سفت گرفتم خودم رو دکتره محکم چند تا ضربه به باستنم زد و ادامه داد وقتی تموم شد پنبه رو گزاشت دور سرنک وکشید بیرون یک ثانیه هم نشد که امپول دوم روزد بعد از تموم شدن دومی پرستار روصدا زد که بیاد من رو نگه داره وبه اون یکی دکتره گفت بیاد کمکش کنه خلاصه هرکدوم یک سرنگ برداشتن و باهم یکی این ور و یکی اون ور باستنم شرو کردن به تزریغ منم جیغ و گریه تا به اون موقع توزندگیم اینقدر درد نکشیده بودم امپول اخر روکه زد منو بدون اینکه شرتم رو بالا بکشه و بزاره یکم دردش کمشه نشوند رو تخت و گفت این جا بشین تا به دردش ادت کنی منم جیغ میزدم و گریه میکردم وحشتناک بود شب توخونه باسنم از کبودی انگار سیاه شده بود

ناشناس گفت...

سلام من شیدا هستم لطفا" تصویر زیاد بزار تینا جان

ناشناس گفت...

salam
man narges hastam va 20 salame.
10 sale moghe sarmakhordan ampul nemizanam.chand vaght pish raftam ye b12 va b complex zadam
aslan dard nadasht
hala mikham ye amule dard dar bezanam!...
amma mariz nistam !
chi mitunam bezanam ?

injectionwoman@yahoo.com گفت...

khanume narges mitunid agar kheyli dard nak mikhaeed VITAMIN C azolani bezanid.

injectionwoman@yahoo.com گفت...

agar kasy soali rajebe tazrigh va masaele pezeshki dasht mitune beporse

ناشناس گفت...

سلام منم خیلی میترسم از امپول با اینکه یه پسر 25 ساله ام ولی دیشب رفتم دکتر واسه کمر دردم بهم 2 تا امپول متاکاربامول داد نمی دونم دیدن یا نه خیلی گنده است وقتی دیدم داشتم سکته می کردم با داداشم رفتم تو اتاق تزریقات پرستاره گفت اقا دراز بکش وااااای داشتم سکته می کردم شلوار و شورتمو کشدیم پایین دراز کشیدم پرستاره کون ام و الکلی کرد محکم سوزن و فرو کرد من هم عین بچه ها جیغ زدم تموم هم نمی شد اخه واااای تا صبح نخوابیدم از درد امروز هم باید برم دومیش و بزنم دعام کنین :((

ماندانا گفت...

سلام اسم من ماندانا است من یه داداش دارم که اسمش مانی و 24 سالشه منم خیلی دوسش دارم یه روز مانی خیلی وحشتناک سرما خورده بود مامان و بابام هم مسافرت بودن دوست مانی که اسمش هومن بود دکتر بود منم چون خیای هول کرده بودم زنگ زدم به هومن گفتم مانی حالش بده هومن گفت الان میام تا هومن بیاد مانی رو پاشویه کردم ولی تب اش بالا بود هومن اومد معاینه اش کرد و گفت باید امپول بزنی ولی قبلش باید تب ات بیاد پایین خلاصه چند تا قرص بهش داد و مانی خوابید بیدار که شد تب اش پایین بود هومن گفت خب حالا وقت امپوله مانی وقتی شنید وقت امپوله داشت سکته می کرد می گفت نه نه من امپول نمی زنم خلاصه به زور من و هومن مانی رو راضی کردیم که دراز بکشه هومن گفت 4 تا امپوله دوتا چپ 2تا هم راست می زنم همه هم پنی سیلین بود فقط یکیش ویتامینه بود و پر از مایع سفید مانی با ترس دراز کشید شلوارشو کامل کشید پایین هومن سمت راست باسن مانی و الکلی کرد بعد با دستش گوشت باسن شو جمع کرد و یهو سوزن و فرو کرد همون موقع مانی حودشو جمع کرد و داااد زد خلاصه به چه بدبختی دوتا شو زد و با گریه گفت اون دوتای دیگه رو بعدا بزن هون هم گفت باشه و شروع کرد به مالیدن کون مانی کون مانی هم سفید و تپلی بود بعد از نیم ساعت دوتای بعدی رو هم بهش زد و گفت باید بخوابی مانی تا صبح ناله می کرد دلم واسش خیلی سوووخت داداشم و دوسش دارم و امیدوارم دیگه هیچ وقت اینجوری مریض نشه چون از امپول خیلی می ترسه ....!

ناشناس گفت...

سلام من یاسمین هستم
فکرکنم اینجا دیگه فعال نیست ولی اگه کسی دوست داشته باشه من دلم می خواد راجع به آمپول به باسن و درد و ترسش چت کنم خیلی دوست دارم ...اگه تمایل داشتید اد کنید منو باهم چت کنیم
yasmin123ir@yahoo.com

فرخ گفت...

سلام تینا خانوم. وبلاگ خبلی توپی داری. اسم من فرخه.آمپول زدن هم بلدم. تا دلتون بخواد خاطره از آمپول زدنهام دارم که بنویسم.سعی میکنم یکی یکی براتون بنویسم.
یه شب خونه مادربزرگم بودیم که دخترخاله مادرم که اسمش مهرنازه با شوهرش اومدن اونجا.مهرناز خانوم یه زن 45-46 ساله است که خیلی خوشگله.شب مادرم و خاله ام میخواستن شام بیارن که مهرناز گفت دو تا آمپول داره و باید بره درمانگاه. بعدش هم میره خونه. مادرم واسه اینکه شام نگهشون داره گفت آمپولاتو بده فرخ بلد بزنه. دیگه تو رودرواسی قبول کرد و با هم رفتیم تو اتاق بغلی که کسی نباشه. آمپولا رو داد بهم و نشست روی تخت. یه دگزا داشت با یه سفازولین. اول دگزا رو آماده کردم. سفازولین که داشت حاضر میشد بهش گفتم دراز بکشه و آماده بشه. اونم روی دو تا زانوهاش نشست روی تخت و زیپ و دکمه شلوار جینش رو باز کرد و روی تخت دراز کشید. شلوارش رو تا وسط باسنش پایین کشید ولی شورتش سر جاش بود. یه پد الکل رو باز کردم و رفتم بالا سرش. یه طرف باسنش رو لخت کردم ولی چون شورتش تنگ بود برگشت بالا. شورت و شلوارشو اینبار پایین تر کشیدم جوریکه یه لپ کونش کاملاً لخت شد و اون لپ باسنش هم تا نصفه پیدا بود. پنبه رو مالیدم طوریکه باسن نرمش شدیداً تکون میخورد. دست چپم رو کاملا رو باسنشس گذاشتم و با دو تا انگشت یخورده عضله ش رو جمع کردم و سرنگ سفازولین رو تو باسنش فرو کردم. خیلی ریلکس تا آخرش تحمل کرد بدون اینکه خودشو سفت کنه. سوزنو بیرون کشیدم و به بهونه جای آمپول باسنش رو با دست میمالیدم. شورتش رو بالا کشیدم و اونطرف باسنش رو مثل دفعه قبل لخت کردم. پد الکلی رو رو باسنش کشیدم و دگزا رو بهش تزریق کردم. بعد هم یه کم اینطرفش رو با دست مالش دادم. بعد که از اتاق اومد بیرون خیلی راضی بود و خیلی ازم تشکر کرد.
خاطره هامو واستون مینویسم بعداً. فعلاً بای.

فرخ گفت...

سلام به همه. اینبار خاطره آمپول زدن به خانم یکی از دوستام رو تعریف میکنم.
یه سفر رفته بودیم کرمانشاه و سنندج و اونطرفا. من و یه رفیقم (سعید)مجرد با دو تا از دوستام (پدرام و علی)با خانوماشون (نازی و آیدا).یه شب تو سنندج نازی گلودرد شدیدی گرفت. شش نفری رفتیم درمانگاه. نازی و پدرام رفتن تو و بعد چند دقیقه با نسخه دکتر اومدن بیرون. پدرام رفت داروخانه و آیدا هم نازی رو برد که تو قسمت تزریقات دراز بکشه تا پدرام آمپولاشو بیاره. پدرام با کیسه داروها برگشت و رفت تو تزریقات. چند دقیقه بعد اومدن بیرون. ولی معلوم شد که نازی آمپولاشو نزده چون تزریقاتیه یه مرد با سبیلای گنده و هیبت ترسناک بوده و نازی هم ترسیده. چون دیروقت هم بود( حدود 12 شب) قرار شد برگردیم خونه (یه خونه دربست اجاره کرده بودیم) و من آمپولاشو براش بزنم. اینم بگم که نازی و آیدا با من خیلی راحت و صمیمی ان و مثل زن داداشای من میمونن.
خلاصه رسیدیم خونه. نازی لباساشو عوض کرد و یه لباس راحت خونگا پوشید. یه تاپ با یه شلوار کرکی. کیسه دواهاشو داد بهم و نشست کنارم. آمپولاشو درآوردم. یه پنیسیلین 1200000 داشت با یه دیکلوفناک و دگزا. چون خیلی وقت بود که نزده بود پنیسیلین رو رو دستش تست کردم که سرشو توسینه شوهرش پدرام قایم کرده بود و آخ آخ میکرد. دو تا آمپول دیگه رو آماده کردم و بعد ده دقیقه جای تست رو نگاه کردم که مشکلی نداشت. چون سعید و علی هم تو همون اتاق بودن سه تا سرنگ آماده رو برداشتم و با نازی و آیدا رفتیم تو اتاق بغلی. نازی یه بالش زیر سرش گذاشت و دراز کشید. من یه پد باز کردم و آیدا هم یکطرف شلوار نازی رو تا زیر باسنش پائین آورد. رفتم بالای سر نازی و شورت مشکی نازی که پاش بود رو از همونطرف سمت راست کشیدم پائین. الکلو که کشیدم رو باسنش خودشو سفت سفت کرد. گفتم اینجوری اذیت میش. خودتو شل کن و راحت باش. گفتم یه نفس عمیق بکشه و سوزن پنیسیلین رو تو کپلش فرو کردم. یه جیغ کوتاه کشید و یه لحظه خودشو سفت کرد ولی سریع دوباره شل کرد. منهم خیلی آروم پنیسیلینو براش تزریق کردم و سوزنو بیرون کشیدم. پنبه رو روی باسنش گذاشتم و شورتشو یه مقدار (نه کامل) بالا کشیدم و به آیدا گفتم جاشو نگهداره تا خون بند بیاد. من سمت دیگه باسن تازی رو لخت کردم. حال دیگه خط باسنش تقریبا بطور کامل معلوم بود. پنبه رو مالیدم رو باسنش و آمپول دوم رو هم خیلی آروم بهش زدم. سوزنو بیرون کشیدم و پنبه رو روی محل تزریق گذاشتم. دوباره سمت راست که پنیسیلینو زده بودم لخت کردم. حالا میشد گفت که کل باسنش لخت جلوی من بود. صورت نازی از اشک خیس شده بود ولی صداش در نمیومد. من یخورده پائین تر از محل تزریق اول رو با الکل ضدعفونی کردم و سوزن سوم رو تو باسنش فرو کردم. دیگه صدای گریه اش بلند شده بود و انگشتای پاشو مرتب رو زمین میزد. سومین تزریقش که تموم شد یه کم جاشو با پنبه ماساژ دادم. بلند شدم و اونهم همونجور که کل باسنش لخت بود روی زانوهاش نشست و شورت و شلوارشو بالا کشید. چون دردش زیادبود آیدا بعدا براش جای آمپولا رو کمپرس کرد. فرداش هم رفتیم تو یه درمانگاه که تزریقاتشو یه خانمه انجام میداد که دیگه من باهاش نبودم و آیدا رفته بود تو.
امیدوارم از این خاطره خوشتون اومده باشه. اگه نظری دارین خوشحال میشم برام کامنت بذارین.
باز هم خاطره دارم. فعلا خداحافظ.

ناشناس گفت...

سلام
میشه راهنماییم کنید من درد یه سری آمپولارو نمیتونم تحمل کنم.
بابت این موضوع واقعا اذیت میشم.
nirvana_zzz25

ناشناس گفت...

خدمات پرستاری(تزریقات وپانسمان) درمنزل
تزریق عضلانی 3500 تومان

تزریق زیرجلدی 3500 تومان

تزریق وریدی 4500 تومان

تزریق سرم 10000 تومان

کشیدن بخیه 3500 تومان

پانسمان 7000 تومان

بدون هزینه ایاب وذهاب


توسط امدادگرجهاددانشگاهی وتکنسین سابق مرکزآمبولانس

«مسعودنعیمی»

تلفن تماس 9198335799 0
9354484731 0
سوابق:
الف- 15سال امدادگری
ب-تکنسین سابق مرکزآمبولانس
پنی سیلین ،سفتریاکسون وب کمپلکس بابی حسی تزریق می شود.
masihnaimi@yahoo.com

ناشناس گفت...

خدمات پرستاری(تزریقات وپانسمان) درمنزل
تزریق عضلانی 3500 تومان

تزریق زیرجلدی 3500 تومان

تزریق وریدی 4500 تومان

تزریق سرم 10000 تومان

کشیدن بخیه 3500 تومان

پانسمان 7000 تومان

بدون هزینه ایاب وذهاب


توسط امدادگرجهاددانشگاهی وتکنسین سابق مرکزآمبولانس

«مسعودنعیمی»

تلفن تماس 9198335799 0
9354484731 0
سوابق:
الف- 15سال امدادگری
ب-تکنسین سابق مرکزآمبولانس
پنی سیلین ،سفتریاکسون وب کمپلکس بابی حسی تزریق می شود.
masihnaimi@yahoo.com

ناشناس گفت...

خدمات پرستاری(تزریقات وپانسمان) درمنزل
تزریق عضلانی 3500 تومان

تزریق زیرجلدی 3500 تومان

تزریق وریدی 4500 تومان

تزریق سرم 10000 تومان

کشیدن بخیه 3500 تومان

پانسمان 7000 تومان

بدون هزینه ایاب وذهاب


توسط امدادگرجهاددانشگاهی وتکنسین سابق مرکزآمبولانس

«مسعودنعیمی»

تلفن تماس 9198335799 0
9354484731 0
سوابق:
الف- 15سال امدادگری
ب-تکنسین سابق مرکزآمبولانس
پنی سیلین ،سفتریاکسون وب کمپلکس بابی حسی تزریق می شود.

ناشناس گفت...

كيانا جونم جورابت چي بود ؟

ناشناس گفت...

از قم یه خانم قابل اعتماد بود پیام بده
پسر خیلی خوب و خوشگلیم.
reza4457@yahoo.com
قابل اعتمادم.
مرسی.

ناشناس گفت...

تویک روزنه ولی یکدوره چرا

زهرا نظری گفت...

اوووفففف

Rassna گفت...

در صورت نیاز به تزریقات در منزل و درمانگاه تهران
لطفا به آیدی تلگرام
Rassna@
پیام بدهید

Rassna گفت...

در صورت نیاز به تزریقات در منزل و درمانگاه تهران
لطفا به آیدی تلگرام
Rassna@ پیام بدهید

ناشناس گفت...

سلام شما کبدتون درگیره ومعدتون سرده باید اصلاح مزاج و پاکسازی کبد بشید اگر خاستین بگین من میتونم کمکتون کنم

‏«قدیمی ترین ‏‹قدیمی تر   ‏201 – 252 از 252   ‏جدیدتر› ‏جدیدترین»