۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

کبودی تزریق پنی سیلین



۶۹ نظر:

شیوا گفت...

سلام
من شیوا هستم و شدیدا فانتزی تزریق داشتم و دارم. تا این اواخر هم هرگز نتونسته بودم به کسی در این مورد حرفی بزنم تا اینکه یکبار که از خاطرات دوران کودکیمون با دوست پسرم سیامک حرف می‌زدیم بحث رسید به ترس از آمپول و من به سیامک گفتم که وقتی بچه بودم بر خلاف بقیه ی بچه ها وقتی مریض می‌شدم آرزوم این بود که دکتر برام آمپول بزنه. بعد کمی من من کردم و گفتم که راستش رو بخوای الان هم دوست دارم زن یه دکتر بشم و هر شب برام چند تا آمپول بزنه. تا اینو گفتم انگار که به سیامک برخورده باشه گفت مگه فقط دکترا بلدن آمپول بزنن.یه سوزن فرو کردن تو کون که کاری نداره. گفتم خطرناکه ها مطمئنی از پسش برمیای؟ یکه خورد و گفت جدی هستی؟ گفتم اوهوم این یکی از فانتزیهامه.گفت پس پنج شنبه بیا خونه م (خونه ی مجردی داشت)تا من یه فانتزی نشونت بدم که از صد متری دکترا هم نتونی رد بشی. اینو که شنیدم قند توی دلم آب شد.بعد از اون تا پنج شنبه سیامک رو ندیدم و فقط تلفنی حرف می زدیم. سیامک می گفت که تو اینترنت عکس و فیلم تزریق میبینه تا کامل یاد بگیره و منم بهش می گفتم که چیا بخره: پنبه ، الکل، پنج تا سرنگ ده سی سی بخره با یک ویتامین ب12 و یک ویتامین سی و چند تا آب مقطر

شیوا گفت...

پنج شنبه حدودای ساعت پنج به خونه ی سیامک رسیدم. خیلی هیجان زده بودم و البته کمی هم نگران. سیامک رو که دیدم فهمیدم اونم هیجان زده ست. خونه ش کوچیک بود.یک اتاق خواب و یک نشیمن کوچیک داشت.روی کاناپه نشستم و برام بستنی آورد. گفتم به حد کافی دست و پام یخ کرده و نخوردم. خندید و چیزی نگفت. فکر کردم شاید منصرف شده باشه اما بعد از اینکه بستنیها رو به یخچال برگردوند بی معطلی گفت خب پاشو برو رو تخت من دراز بکش تا منم برم ابزار تزریق رو بیارم. این رو که گفت قلبم به تاپ تاپ افتاد. گفتم اول باید برم دستشویی. خندید و سرش رو تکون داد که باشه. رفتم و خودمو خالی کردم. وقتی اومدم اتاق خواب دیدم سیامک یک صندلی گذاشته کنار تخت و به قول خودش ابزار تزریق رو هم چیده روی پاتختی. با بدجنسی اشاره کرد که دراز بکشم. دودل شده بودم. تو این فکر بودم که بگم بی خیال بشه که سیامک سرم داد زد زود باش. یکه خوردم. اماچیزی نگفتم و بی صداو دمرروی تخت دراز کشیدم.سیامک سمت چپم نشسته بود. صندلیش رو به طرف باسنم نزدیکتر کرد.دستاش رو زیر شکمم برد و با آرامش دکمه و زیپ شلوارم رو باز کرد. بعد گفت خانوم کوچولو شما چارتا آمپول دارین. دو تا ویتامین و دو تا آب مقطر. با کدوما شروع کنیم. می دونستم که آب مقطر وحشتناک درد داره و معلوم نیست چه عکس العملی بعدش داشته باشم. گفتم ویتامینا. گفت چششششششششم از کدوم طرف. داشت حوصله م سر می رفت. گفتم مسخره نشو دیگه زود باش. با لحن عصبانی گفت:من اهل مسخره بازی نیستم. کاملا جدیم و از تو هم می خوام که تا آخر جدی باشی.سرم رو برگردوندم و دیدم که راست میگه قیافه ش اخمو و جدیه. گفتم از چپ. گفت باشه و بعد دستش رو دراز کرد و از روی پاتختی یک سرنگ ده سی سی و ویتامین ب رو برداشت. از سرسوزن کلفت سرنگ ترسیدم اما جای اعتراض نبود خودم گفته بودم که همه ی سرنگها رو ده سی سی بخره.

شیوا گفت...

سیامک ویتامین ب رو داخل سرنگ کشید بعد شلوارم رو تا نیمه ی با سنم داد پایین و چند بار با پنبه الکل محکم کشیدروی سمت چپ باسنم. سردی الکل و دست سیامک باعث شد تپش قلبم تندتر و بیشتر بشه. پرسید حاضری؟ سرم رو تکون دادم که یعنی آره. سیامک با دست چپش به باسنم فشار داد و سوزن رو محکم زد به گوشتم.یک کمی از سوزن رفت تو گوشم و من یه آخ کوچیک گفتم.سیامک کمی مکث کرد و بعد خیلی آروم سوزن را تا آخر فرو کرد توی باسنم و با آرامش تا آخر فشار داد. بعد سوزن رو کشید بیرون و یک چسب زخم زد روی محل تزریق.درد زیادی احساس نکردم و به غیر از اون آخ اول صدام در نیومد.گفتم اصلا درد نداشت. سیامک گفت اولین تزریق برای گرم کردنت بود. مابقی خواهد داشت و خندید. بعد بلافاصله سرنگ بعدی رو از ویتامین سی پر کرد و با پنبه الکل کشید سمت راست باسنم. دیگه ترسم تا حدی ریخته بود و برای اینکه سیامک رو حرص بدم زیر لب ترانه ی خوشه چین عقیلی رو می خوندم. من که فرزند این سرزمینم در پی توشه ایییی آآآآآی.سیامک کار خودش رو کرده بود و اینبار با شدت و سریع سوزن رو فرو برده بود توی گوشتم.اما باز هم آروم آروم شروع به تزریق کرد. باز نالیدم آیی. فهمید که این یکی درد داره و با آرامش بیشتری کارش رو ادامه داد. تقریبا یک دقیقه طولش داد و من آخراش با زور طاقت آوردم که گریه نکنم. سوزن رو که کشید بیرون پرسید خب اینم درد نداشت؟ من که از رو نمی رفتم گفتم فقط یه خورده سوزند. یه لبخند کجکی زد و گفت که اینطور. فقط یه خورده. می خواست بره سراغ آب مقطر که گفتم سیامک شنیدم آب مقطر خیلی درد داره. نمی تونم بی حرکت بایستم. گفت خب می خوای دست و پاتو ببندم؟ گفتم نه تو بیا لبه ی تخت بشین و من رو زانوهات دراز بکشم طوری که کمرم و باسنم از ریر پای چپت رد شده باشه و تو با پای چپت رو رانهام فشار بیاری و نتونم تکون بخورم. سیامک از این فکر استقبال کرد وکمی بعد تو پوزیشن پیشنهادی من قرار گرفته بودیم.

شیوا گفت...

سیامک پنبه الکل رو کشید همون سمتی که چند دقیقه قبلش ویتامین سی رو زده بودو بعد با دست چپش باسنم رو قلمبه کرد و با پای چپش به رانهام فشار آوردو سوزن رو فرو کرد نزدیک محل تزریق قبلی.اینبار خود سوزن هم دردش زیاد بود. اما چیزی نگفتم و روتختی رو چنگ زدم. سیامک بیشتر به رانم فشار آورد و آروم شروع کرد به تزریق.یک دفعه دادم بلند شد آی آی آی. آآآی. سیامک دست نگه داشت و پرسید خب سی سی اول چقدر درد داشت. دندونام رو به هم فشار دادم و گفتم کمی. دوباره سرنگ رو فشار داد و گفت سی سی دوم. درد بیشتر شده بود ولی لبهام رو بهم فشار دادم تا صدام در نیاد. سیامک اینبار بیشتر سرنگ رو خالی کرد و دیگه نتونستم طاقت بیارم و تقریبا داد زدم آآآی.خیلی درد داره. آآآآآی پام داشت بی حس می شد و بی اختیار اشکم سرازیر شده بود. سیامک دوباره سرنگ رو فشار داد و گفت سی سی پنجم. نالیدم و صدام حالت گریه به خودش گرفت.گفتم خیلی خب بکش بیرون کمی پامو بمالم. انگار که برق گرفته باشه.اما سیامک اعتنایی نکرد و گفت که اگه سرنگ رو فورا در بیاره کمی از آب مقطر میزنه بیرون. باید صبر کنیم تا جذب بشه بعد خندید و گفت در مصرف آب صرفه جویی کنیم.دردم داشت غیر قابل تحمل می شد. انگارکه صد تا سوزن رو به یک تیکه ی کوچیک از گوشتم فرو کرده باشند. با گریه التماس کردم تو رو خدا درش آر.تو رو خداااااااا. سیامک دلش برام سوخت و سوزن رو کشید بیرون. خودم را به زحمت از روی زانوهاش بلند کردم و ایستادم. می خواستم کمی راه برم که پاهام باز بشه. ولی از درد نمی تونستم قدم بردارم. خودم رو روی صندلی انداختم و با دستم محل تزریق رو کمی مالیدم. سیامک بلند شد و رفت و با یک لیوان آب پرتقال برگشت. حالم کمی بهتر شده بود اما هنوز درد داشتم. آب پرتقال رو خوردم و توی دلم دعا کردم که سیامک بی خیال آمپول چهارم شده باشه.

لیندا گفت...

سلام به همه ی بچه های باحال آمپولی سال نوتون مبارک ببخشید که خاطراتم و نذاشتم وقت نکردم ولی اگه تو این چند روزه وقت کنم حتما میذارم.×خداحافظ و بای لیندا×

لیندا گفت...

سلام به همه ی بچه های باحال آمپولی سال نوتون مبارک ببخشید که بقییه ی خاطراتم و نذاشتم وقت نکردم ولی اگه تو این چند روزه وقت کنم حتما میذارم.×خداحافظ و بای لیندا×

ناشناس گفت...

سلام سال نو دوستان مبارک
خیلی سریع بروم سر اصل مطلب و جریان امپول خوردن پریسا دختر خواهر زنم را براتون تعریف میکنم اولین بار بود امپول خوردن یک زن را میدیدم
روز سه شنبه اخر سال بود و طبق معمول کل فامیل من و خانمم جمع شدیم و رفتیم اطراف شهرمون برای برگزاری مراسم چهارشنبه سوری چون تعداد ماشینها زیاد بود بعضی ها ماشین نیاوردند و در ماشینهای دیگر جایگزین شدند من و خانمم به همراه پریسا در ماشین خودم بودیم بعد از اتمام مراسم چهاشنبه سوری من میبایست میرفتم به یکی از شهرهای نزدیک و یک بسته را میگرفتم به همین خاطر من از جمع جدا شدم و رفتیم به شهری که در حدود 20 کیلومتری شهر خودمون بود به دلیل مراسم چهارشنبه سوری خیابانها خیلی شلوغ بود و مسیری که من همیشه حدود 15 دقیقه میرفتم اینبار حدود 60 دقیقه رفتم مخصوصا ورودی شهر که مامورهای نیروی انتظامی تمام ماشینها را تفتیش میکردند خلاصه وقتی رسیدیم ان شهر من بسته را گرفتم و به پیشنهاد خانمم که گفت خیلی شلوغه کمی صبر میکنیم خلوت تر بشه رفتیم داخل یکی از فست فودیها و غذا سفارش دادیم و نشستیم سر میز تا نوبتومن بشه پریسا در کیفش را باز کرد و یک پلاستیک دارو در اورد تا یک قرص بخوره خانمم گفت برای چی گفت چند روزه ضعف دارم رفتم دکتر برایم قرص و امپول تقویتی داده اما من فقط قرصهاش را میخورم اصلا جرات نمیکنم برم امپولش را بزنم امشب قرار بود بریم بزنم از بس که مامان غر میزنه که امشب هم خدا را شکر در رفتیم.پریسا یک دختر 26 ساله قد بلند و پوست سفیدی داره تقریبا چاق هم است. خلاصه خانمم هم نصیحتش کرد که تا امپول نزنی فایده نداره و نوبتمان شد و جایتان خالی غذا خوردیم وقتی امدیم بیرون مادر پریسا که نگران شده بود تماس گرفت و علت دیر رسیدنمان را جویا شد و مشخص بود که به خانمم داره سفارش میکنه که شاید تو زورت به پریسا برسه ببرش امپولش را بزنه خلاصه تلفن که تمام شد خانمم گفت حالا میریم یک کلینیک تا امپول پریسا را بزنیم که پریسا خیلی جدی گفت بیخود من امپول بزن نیستم خانمم هم خیلی جدی گفت مامانت میگه چند روزه بی حالی و با قرصها هم خوب نشدی تو همین صحبت بودیک که تو ترافیک گیر افتاده بودیک که خانمم گفت سعید همینجا نگه دار اون روبرو یک مطب است من هم از خدا خواست سریع یکجا پارک کردم پریسا که دیگه بهانه ای نداشت میگفت خیلی بوی دود میدهیم زشت است بریم خانه لباسهام را عوض کنم بعد اما خانمم گوش نمیکرد و دستش را گرفت و مثل یک بچه از ماشین اوردش پایین و سه تایی رفتیم توی ان مطب طبقه بالا بود وقتی رفتیم داخل فقط یک خانم میانسال انجا بود تنهای تنها خانمم گفت پریسا امپولت را بده به اکراه تمام پلاستیک داروش را در اورد دوتا امپول در اورد خانمم گفت ان یکی را هم در بیار و همان لحظه پلاستیک دارو را از دست پریسا گرفت و یک امپول دیگه در اورد من از خانمم پرسیدم چی هستند گفت یک ویتامبن سی و یک ب کمپلکس و ب 12 خلاصه پریسا که خیلی جدی به خانمم اخم کرده کیفش را گذاشت روی ممیز منشی و با خانمه و خانم خودم رفتید داخل من کامل اتاق را میدیدم ساختمان کوچک بود انتای اتاق یک پرده بود خانم شروع کرد امپول را اماده کردن من میدیدم پریسا هم ایستاده بود و نگاه میکرد و به خانمم غر میزد خانمه گفت برو بخواب اما پریسا ممانعت میکرد خلاصه خانمم دستش را گرفت و رفتند پشت پرده اما مشخص بود پریسا نمیخوابه و کم کم صدای غر غرش بلندتر شد که خانمه بهش گفت خانم بخوابید از شما زشته که خانمم گفت سعید بیا کمک کن من هم سریع رفتم پریسا اصلا انگار براش مهم نبود که من رفتم چون ترسش غالبتر بود وقتی من رفتم خانمم پریسا را خوابانده بود و داشت شلوار لیش را میکشید پایین یکباره باسن سفید پریسا را دیدم دو طرفش پایین بود تا نصفه خط وسط باسنش پیدا بود کمی هم بینش مو بود خانمه در حالی که پریسا خیلی مظلومانه التماس میکرد پای راستش را الکل زد و امپول را فرو کرد خانمم کمر پریسا را گرفته بود من هم پاهاش را. امپول را خیلی سریع خالی کرد و تا امد برگرده باسن سمت چپش را الکل زد و امپول را فرو کرد پریسا هم مرتب جیغ میزد ظاهرا امپول دومی بیشتر درد داشت تا در اورد من چون جلو خانم امپول زن بودم زودتر امدم بیرون تا ان بتونه بیاد بیرون بعد از چند دقیقه هم پریسا در حالیکه داشت اشکهاش را پاک میکرد اماد بیرون و تا مقصد به خانمم کلی غر زد

ناشناس گفت...

مرسی عالی بود.به نظر من اگه راجع به شرت،نوع لباس ،جوراب،آیا تکون خورد یا نه و یه سری ریز جزئیات می گفتی خیلی قشنگتر میشد.اما در کل دستت درد نکنه مرسی که زحمت کشیدی و وقت گذاشتی و خوش به حالت که یه کون دیدی

ناشناس گفت...

مرسی شورت پریسا نارنجی بود باسنش خیلی بزرگ و سفید خودش را انچنان سفت کرده بود که خط باسنش کامل بسته شده بود

ناشناس گفت...

سلام
سارا هستم دانشجوی دانشگاه آزاد
ترم یک بودم.چند روزی بود که بد جوری ضعف می کردم و پاهام به شدت تیر می کشید. چون شهرستانی بودم دکترای تهرانو نمیشناختم واسه همین رفتم درمانگاه دانشگاه.رفتم تو درمانگاه خلوت خلوت بود. از یه خانوم که اونجا نشسته بود فیش پزشک عمومی گرفتم. بلافاصله بهم گفت سمت چپ در اول. در زدم و وارد شدم. یه خانوم دکتر جوون بود که معلوم بود دانشچوی پزشکیه. اولش شروع کرد رشته و سن و شهر و ... رو پرسید. معلوم بود بیکاره و میخواد با یکی حرف بزنه مشکلمو ازم پرسید منم گفتم به شدت ضعف دارم و پاهام تیر می کشه. فشار خونمو گرفت و گفت فشارم پایینه بعد هم چشمامو نگاه کرد و گفت کم خونی داری. بعد گفت مشکل خیلی از دخترا همینه. یه آزمایش خون واسم نوشت. گفت آزمایشو بده بعدا بیا نتیجشو ببینم. بعد یه ورقه برداشت و گفت واست قرص آهن می نویسم شب ها یه دونه بخور 2 تا آمپول ویتامین ب هم می نویسم حتما بزن. بعد زیر زیرکی یه نگاه بهم انداخت. گفت نمی ترسی که؟ با کمال پررویی گفتم نه. بعد گفت یکیشو الان تزریق کن یکیشم 2 روز دیگه، آزمایش هم بده بیار واسم. مم گفتم چشم. آستینمو کشیدم پایین و تشکر کردم اومدم بیرون، دیدم اونم پشت سرم اومد. بعد به همون خانومه که بهم فیش داده بود گفت به خانوم محمدی بگین آمپولشونو واسشون بزنه...منو میگی یهو جا خوردم. گفتم حالا بعدا می زنم. با پوزخند بهم گفت تو که گفتی نمی ترسی... خلاصه خودش رفت تو اتاقش و خانومه رفت خانوم محمدی رو صدا کرد. با بی توجهی تموم نگاهم کرد و گفت صبر کن چاییمو بخورم میام. رفتم رو صندلی نشستم که به گفت برو تو اون اتاق حاضر شو تا من بیام. منم رفتم تو دیدم یه پیرمرد پشت میز نشسته ازم پرسید چی کار دارین؟ گفتم تزریق دارم. گفت برین پشت پرده میام واستون می زنم. یهو هل شدم گفتم نه اون خانومه واسم میزنه. گفت هر جور راحتین. منم رفتم پشت پرده 2 تا آمپول زرد رنگ روی میز بغل تخت بود. چشمم که به اونا خورد ترسیدم. اما می دونستم اونا آمپولای من نیس. همین جور سر در هوا وایساده بودم یه کم هم ترسیده بودم. از 5 سالگی تا اون موقع آمپول نزده بودم. یهو خانومه اومد تو دستش یه ظرف بود، یه آمپول با یه تیه پنبه توش بود. یه نگاه بهم انداخت گفت حاضر نشدی که...بخواب بزنم. منم چون مانتوم تنگ بود مانتومو دراوردم یه مانتوی قهوه ای با شلوار کتون کرم پام بود شلوارم هم بدجوری تنگ بود. زیپمو باز کردم و رو تخت خوابیدم. واقعا نمی دونستم آمپولو به کجای کونم می زنه واسه همین شلوارمو تا پایین کونم دادم پایین. یهو خانومه گفت چه خبرته؟ هیچی نگفتم. خانومه یه زن 45-46 ساله بد اخلاق عینکی چاق بود. پنبه رو 3 بار کشید رو کونمو یهو آمپولو فرو کرد..یهو خودمو تکون دادم. دردم گرفته بود. یه ضربه زد به کونمو با سرعت تموم تزریق کرد. تا کشید بیرون یه آی کوچولو گفتم پنبه رو گذاشت رو جای آمپولو شرتمو کشید بالا. دردم گرفته بود بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون و من هنوز رو تخت خوابیده بودم. سریع پاشدم مانتومو پوشیدم اومدم بیرون. تو راهرو خاوم دکتررو دیدم بهمگفت زدی؟ گفتم بله اما دردم گرفت خندیدو گفت فردا صبح ناشتا آزمایشتو بده بیار ببینم.خاطره فرداشو تو پست بعدی می نویسم

ناشناس گفت...

صبح پاشدم رفتم حموم و یه شلوار جین تنگ با تاپ طوسی با یه مانتوی سفید پوشیدم. رفتم یه آزمایشگاه نزدیک دانشگاه. یه خانوم پشت میز بود، نسخمو گرفت و نگاه کرد بعد سن و وزن و چند تا سوال دیگه پرسید. نشستم بعد از 3 نفر صدام کرد رفتم تو یه اتاق، یهو بوی الکل خورد به دماغم حالم بد شد. رفتم تو اتاق، یه خانومه دیگه هم تو اتاق بود، خانومه که خون می گرفت گفت بشین رو این صندلی کار این خانوم تموم شه، آزمایش شما رو انجام میدم. نشستم رو صندلی یک دقیقه هم نشدصندلیشو چرخوند طرف من، گفت آستینتو بزن بالا، منم آستینمو زدم بالا، یه سرنگ آماده کرد و یه شلنگ بست بالای آرنجم، چند تا ضربه زد به دستم، پنبه رو مالید و سرنگ و فرو کرد، یه خورده دردم گرفت، یهو بهم گفت روتو کن اونور...منم سرمو برگردوندم.. چند ثانیه بعد سوزنو کشید بیرونو خونو خالی کرد تو یه شیشه منم تشکر کردم و اومدم بیرون از منشیه پرسیدم جوابش کی حاضر میشه؟ گفت عصری... منم رفتم دانشگاه یه کلاس داشتم بعد از ظهر ساعت 3 بود رفتم آزمایشگاه جوابو گرفتم و بعد هم رفتم درمونگاه دانشگاه، از همون خانومه دیروزی فیش گرفتم، بازم گفت برو تو کسی داخل نیس، منم در زدم و وارد شدم. خانوم دکتره با خوش رویی بهم سلام کرد و گفت بشینم. ازم پرسید بهتری؟ آزمایشتو دادی؟منم جواب آزمایشو دادم، یه نگاه انداخت و بعد از چند ثانیه گفت مشکلی نداری فقط کم خونی داری. قرص آهن بخوری کافیه، بعد هم گفت یه دونه دیگه آمپولتو هم بزنی بهتره. منم گفتم آخه دیروزی خیلی دردم گرفت. با خنده گفت دختر جان ویتامین ب که اصلا درد نداره، شاید بد زدن واست. منم گفتم شاید. گفت خب اونو بزن قرصاتم بخور ایشالا خوب میشی. اومدم تشکر کنم که برم اما یهو با یه جسارتی گفتم میشه شما آمپولمو بزنین؟ خندید و گفت خلاف مقرراته.اما وایسا شاید درمونگاه آمپولو بهم بدن. از پشت میز بلند شد و رفت بیرون چند دقیقه بعد با یه سرنگ و 2 تا شیشه آمپول اومد تو. خندید و گفت خوش شانسیا. بعد اومد پشت میزش نشست و الکل و پنبه رو از جلوی میزش به سمت خودش کشید، شیشه آمپولو یه تکونی داد بعد هم پنبه رو کشید دور شیشه ها و سرشونو شکوند، با شنیدن صدای شکشتن شیشه یهو دلم هررری افتاد پایین. بعد هم کاغذ سرنگو باز کردو سوزنو گذاشت روش. بعد هم مایع شیشه را کشید تو سرنگ. وسط کشیدن مایع ها بود که گفت برو رو تخت بخواب، منم مانتومو در اوردم. قلبم تند تند میزد. تاپم یه مقدار باز بود و چاک سینم پیدا بود، خجالت کشیدمو تاپمو یه کم کشیدم بالا، رفتم به سمت تخت، زیپ شلوارمو باز کردم. چون احتمال میدادم امروز آمپول بزنم یه شرت سفید تنگ با گلای صورتی پوشیده بودم. رفتم لب تخت وایسادم گفتم میشه ایستاده بزنین؟ گفت باشه عیب نداره. همین جور وایساده بودم که از پشت میزش پاشد، یه آمپولو پنبه هم تو دستش بود، بهم گفت دولا شو دسستو بذار رو تخت، منم خم شدم. اما هنوز شلوارمو پایین نداده بودم، با خنده گفت کجات بزنم، شلوارتو بده پایین. منم یه کوچولو شلوارمو دادم پایین تا مثل دیروز ضایع نشم.گفتم دیروز راست زدم امروزو چپ بزنین. با خنده گفت چشم. بعد خودش یه کم دیگه شلوارمو کشید پایین و بعدش هم شرتمو کشید پایین، با خنده گفت امان از شماها با این شلوارای تنگتون. بعد یواش پنبه رو کشید رو کونم و گفت یه نفس عمیق بکشم. تا اومدم نفس بکشم آمپولو فرو کرد. اولش یه سوزش کوچیک احساس کردم، یه خورده خودمو سفت کردم، بعد آروم زد رو کونم و شروع کرد به تزریق ، ازم پرسید درد داری؟ گفتم نه، خیلی آروم تزریق کرد، خیلی طول کشید اما اصلا نفهمیدم، فقط وقتی اومد سوزنو بکشه بیرون پنبه رو گذاشت روش، و سوزنو کشید بیزون، دوباره جاش یه کم سوخت، اما وقتی داشت جاشو با پنبه می مالوند، احساس سوزشم بیشتر شد، بعد پنبه رو گذاشت و شورتموکشید روش، منم شلوارمو به زحمت کشیدم بالا، زیپشو بستمو مانتومو پوشیدم، ازش تشکر کردم و خنده ملیحی بهم کرد و گفت ایشالا خوب میشی. ازش خوشم اومده بود. آمپول امروز خیلی کمتر از دیروزیه درد گرفت.بازم خاطره می نویسم

ناشناس گفت...

یه خاطره دیگه از آمپول زدن من
کلاس دوم دبیرستان بودم که بدجوری سرما خورده بودم. چون امتحان ریاضی داشتم مجبور بودم برم مدرسه قشنگ یادمه که روز یکشنبه بود و ساعت آخر امتحان ریاضی داشتیم و من از صبح که رفتم مدرسه حالم خیلی بد بود و تبم شدید بود خلاصه انقدر حالم بد بود که وقتی ظهر شد و بچه ها رفتن واسه ناهار من از کلاس بیرون نیومدم. وقتی ناظممون اومد کلاسا رو خالی کنه منو دید که خیلی حالم بده بهم گفت خب واسه چی اومدی مدرسه گفتم به خاطر امتحان ریاضی بهم گفت بلند شو این جوری نمیشه ناظممون یه خانوم جوون خیلی خوشتیپ بود با یه هیکل فوق العاده همه عاشقش بودن منو برد تو دفتر و بعد از اینکه همه آدمای توی دفتر حال بد منو دیدن گفتن زنگ بزنین مامانش بیاد دنبالش زنگ زدن به مامانم و چون خونمون تقریبا چسبیده به مدرسه بود مامانم 5 دقیقه ای خودشو رسوند. به دوستم سپرده بودن که وسایل و کیف و مقنه و این چیزامو جمع کنه تا مامانم اومد ناظممون گفت حتما همین الان ببرینش دکتر چون تبش بالاس خلاصه من حاظر شدم و رفتم با مامانم رسیدیم دم در مدرسه فک کردم میریم خونه که مامانم گفت همین جا وایسا ماشینو از خونه بیارم ببرمت دکتر انقدر حالم بد بود که هیچی نگفتم خلاصه مامانم اومد با ماشین دنبالمو رفتیم یه کلینیک نزدیک مدرسه اما من تا حالا تو اونجا نرفته بودم رسیدیم دم کلینیک که بهمون گفتن باید برین اورژانس دکترامون اونجان رسیدیم و مامانم رفت یه فیش پزشک عمومی گرفت و روی صندلی انتظار نشستیم خیلی شلوغ بود همون جایی که ما نشسته بودیم هم یه اتاق تزریقات بود که خیلی شلوغ بود یکی یکی میرفتن تو اما چون درو می بستن هیچی دیده نمیشد. بعد از 20 دقیقه انتظار نوبت ما شد رفتیم تو دکتر یه مرد حدود 35-40 ساله بود منم با روپوش مدرسه بودم روی صندلی کنار میزش نشستم و شروع کرد به معاینه کردن بعد هم بهم گفت دکمه هاتو باز کن و حسابی معاینه کرد. طوری که به خودم شک کردم که فقط یه سرماخوردگیه. بعدش شروع کرد به نسخه نوشتن رو به مامانم گفت عفونت گلوش شدیده 3 تا پنی سیلین براش نوشتم 12 ساعت یکبار باید بزنه واسه التهاب سینش هم 2 تا بتامتازون تزریقی که اونم روزی یه دونه انجام بده. با کپسول آزیترومایسین که روز اول 2 تا و ... وقتی اسم آمپولو اورد دیگه بقیه حرفاشو نمی فهمیدم. من از آمپول واقعا میترسیدم. بهم گفت داروهاتو استفاده کن حتما خوب میشی توی کاغذ دیگه هم برام سه روز مرخصی از مدرسه نوشت.

ناشناس گفت...

ادامه
پاشدیم و رفتیم از داروخانه کلینیک که انتهای راهرو بود داروهارو گرفتیم آمپولا رو که دیدم تمام بدنم یخ کرد. مامانم گفت بیا الان یکی از آمپولاتو بزن. گفتم نه مامان الان نه عصری میزنم. گفت من سختمه باز بیارمت اینجا و رفت یه دونه فیش تزریق گرفت که موقع گرفتن فیش خانومه ازمون نسخه خواست وقتی نسخه رو دید گفت پنی سیلین باید تست بشه بتامتازون رو هم الان تزریق کنه که راحت شه برا همین تو قبض شد تست و 2 تا تزریق عضلانی دوباره نشستیم روی صندلی و منتظر شدیم خیلی شلوغ بود. به مامانم گفتم من بعد از اینجا میخوام برم مدرسه امتحان ریاضیمو بدم خیلی واسش خوندم نمیخوام غیبت بخوره برام گفت باشه آمپولتو بزن اگه حالت سر جاش بود میبرمت مدرسه میگم زودتر امتحانتو ازت بگیرن یه پرستار به جز اونکه تو تزریقات بود تو راهرو راه میرفت که مامانم دیدشو بهش گفت دختر من پنی سیلین داره ما هم یه کم عجله داریم میشه شما تستتشو انجام بدین تا وقتی نوبتمون میشه دیگه معطل جواب تست نشیم یه نگاه به من انداخت و گفت باشه مشکلی نداره همین جا رو صندلی منتظر باشین من میام. اما هیچ دارو و سرنگی از ما نگرفت رفت توی اتاق تزریقات و با یه سرنگ کوچیک نارنجی با محتویات سفید رنگ و یه پنبه کوچولو برگشت. مامانم بلند شد تا خانومه کنار من نشست تو همون سالن انتظار بهم گفت آستینتو بزن بالا من زدم بالا انگشت شستشو گذاشت وسط دستم و پنبه کشید بعدش هم آروم سوزنو فرو کرد یه خانوم چادری هم کنارم نشسته بود همش داشت دست منو نگاه میکرد گفتم حالا خوبه تست بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سوزنو کشید بیرون یه سوزش کوچیک احساس کردم اما قابل تحمل بود یه کوچولو هم خون زد بیرون همین جور آستینمو بالا نگه داشتم و ازش تشکر کردم و اونم رفت همین جور منتظر بودیم 15 دقیقه گذشت دوباره همون خانومه اومد گفت هنوز نوبتتون نشده مامانم گفت نه یه نگاه به دست من انداخت و گفت سوزش یا خارش نداری منم گفتم نه گفت خب مشکلی نیس تحمل کنین تا نوبتتون شه خیلی شلوغ بود به مامانم گفتم این جوری وایسیم به امتحانم نمیرسم بریم عصری میایم اونم دلش برام سوخت گفت باشه امتحانتو بده میایم آمپولتو میزنیم رفت و به خانوم منشیه گفت ما این فیشو نگه داریم عصر بیایم مشکل نداره گفت نه ایرادی نداره ما هم رفتیم مدرسه

ناشناس گفت...

ادامه
وقتی ناظممون منو دید گفت تو که برگشتی مامانم گفت بردیمش دکتر دارو داده طاقت نیورد امتحانشو نده اومد امتحانشو زودتر بده ببرمش خونه گفت باشه هر جور که خودش راحته بذارین من از معلموشون بپرسم که سوالا رو بده رفت و بعد از 5 دقیقه اومد گفت سوالارو دادن واسه تکثیر مسئول اتاق تکثیر رفته چند دقیقه بیرون صبر کنین الان میاد. ما هم همین جور تو دفتر نشسته بودیم و منتظر ناظممون از مامانم پرسید دکتر چی گفت؟ خیلی تبش بالا بود. مامانم هم گفت عفونته آمپول داده تا رفع بشه بعد رو به من کرد حالا آمپولاتو زدی؟ گفتم نه فقط تست دادم چون شلوغ بود گفتم بعد از مدرسه میرم گفت آره حتما بزن که خوب بشی بعد مامانم گفت با اجازتون سارا 3 روز مدرسه نیاد که کامل خوب بشه گفت مشکلی نداره و مامانم شروع کرد به گفتن اینکه چقدر مردم مریضن چقدر شلوغه درمونگاه. یهو ناظممون گفت میخواین تا منتظر تکثیر ورقه امتحان هستیم من آمپول سارا رو بزنم؟ منو میگی یهو فازم پرید مامانم گفت مگه شما بلدین گفت به خاطر مریضی پدرش یه سری دوره پزشکی دیده که تو خونه ازش مراقبت کنه. به من گفت میخوای من برات بزنم من گفتم نه ممنون میریم همون درمونگاه گفت آخه چرا چه فرقی داره؟ زودتر بزنی حالت جا میاد گفتم نه من روم نمیشه مامانم که انگار اصلا بدش نیمده بود منتظر تایید من بود که من همش ممانعت کردم اما ناظممون اصرار داشت بالاخره به اصرار مامانم و ناظممون من شکست خوردم و مجبور شدم که قبول کنم آمپولو تو مدرسه بزنم

ناشناس گفت...

ادامه
ناظممون رفت و از جعبه کمک های اولیه مدرسه پنبه و الکل اورد و 2 تا آمپولو از مامانم گرفت و تو همون دفتر شروع کرد به آماده کردنشون چون بچه ها سر کلاس بودن مدرسه خلوت بود و فقط توی دفتر یه تلفن چی نشسته بود . خلاصه بعد از چند دقیقه آمپولا جلوی چشم من حاضر شدن و ناظممون گفت بیا بریم اتاق خانوم ریاحی (مدیر مدرسمون) رو مبل اتاقش دراز بکش که راحت تر باشی خلاصه آمپولا رو برداشت و منو با خودش برد دم اتاق خانوم ریاحی مامانم هم تو همون دفتر نشست. دم در دفتر مدیرمون که رسیدیم ناظممون ماجرا رو تعریف کرد و اون بهم گفت ایشالا که زود خوب شی از اتاقش اومد بیرون و من ناظممون رفتیم تو در رو پشت سرش بست و بهم گفت روی این کاناپه دراز بکش که آمپولتو بزنم منم بند کفاشای کتونیمو باز کردم یه جوراب سفید پام بود با هزار جور خجالت دراز کشیدم و روپوش سورمه ای رنگ مدرسه رو زدم بالا و یه کوچولو شلوارمو که کش داشت کشیدم پایین یه شورن تنگ قهوه ای با گل های صورتی پام بود زیر روپوش مدرسه هم یه بلیز تنگ یقه اسکی زرشکی تنم بود خیلی خجالت کشیده بودم اومد بالا سرم و گفت اول پنی سیلینو میزنم چون بیشتر از این طول بکشه سفت میشه اذیت میشی طرف راستم به سمتش بود دو دستی کنار شلوارمو گرفت و تا وسطای باسنم کشید پایین بعدش هم شرتمو تا یه کم بالاتر از شلوارم کشید پایین و پنبه رو مالید به گوشه سمت راستم من کون سفید و خیلی ظریفی دارم اما برجستگی خاصی داره وقتی پنبه رو میکشید بالا پایین رفتن کونم رو احساس میکردم تا اینکه یهو سوزنو فرو کردم یهو تکون خوردمو خودمو سفت کردم گفت یه نفس عمیق بکش خودتو سفت نکن هنوز تزریق نکردم سعی کردم نفس عمیق بکشم اما نمیشد و اون شروع کرد به تزریق خیلی درد داشتم احساس کردم کونم داره سنگین میشه هی پامو تکون میدادم و خودمو سفت تر میکردم اما اون همچنان داشت تزریق میکرد وسطاش دیگه طاقتم تموم شد و یه آی بلند گفتم و سرمو برگردوندم که ببینم چقدرش مونده دیدم حدود 2 میلش مونده بود دستشو گذاشت رو کمرمو گفت تکون نخور دیگه سرمو گذاشته بودم بین دستام و 2 قطره اشک از چشام پایین اومد خیلی درد داشتم. با لحن مهربونی گفت تحمل تحمل یهو سوزنو کشید بیرونو گفت تمام.پنبه رو گذاشت روشو یه کم فشار داد خیلی درد داشت و جاش میسوخت یه نگاه بهم انداخت گفت خوبی؟ میدونم دردش زیاده پنی سیلینه دیگه. یه کم باید تحمل کنی عوضش خوب میشی منم داشتم از خجالت میمردم دستمو گرفت گذاشت روی پنبه گفت یه کم نگهش دار حالت جا اومد اون یکی رو بزنم. اون یکی خیلی دردش کمتره. همین جور که دستم رو پنبه بود یه کم مکث کرد و اون یکی آمپولو با یه ریزه پنبه الکلی از رو میز برداشت گفت آماده ای؟ بزنم؟ آروم گفتم بله. یه کوچولو با دستش کمرمو چرخوند به سمت خودش طرف راست شورتمو کشید بالا روی پنبه و طرف چپ شورتمو کشید پایین دوباره شروع کرد به الکل زدن و پایین بالا رفتن کون من. بعدش سریع سورنو فرو کرد این دفعه اولش تکون نخوردم اما همچین که شروع کرد به تزریق ناخودآگاه خودمو سفت کردم اما هیچی نگفت وسطاش پامو یه کم بلند کردم. وقتی خواست سوزنو بکشه بیرون یه آی کوچولو گفتم و پنبه رو گذاشت روش و شروع کرده به مالوندن جاش یه کم میسوخت اما اون ول کن نبود همین جوری پنبه رو می مالوند تا اینکه پنبه رو گذاشت و شورتمو کشید روش. گفت یه کم دراز بکش یهو بلند نشو. اونم درپوش سوزنو سرنگارو گذاشت روشون وقتی داشتم بلند میشدم از روی شلوار دست گذاشت روی جای پنی سیلینم گفت درد داره گفتم یه کم. گفت شب اگه باد کرد کمپرس آب گرم بذار . ازش تشکر کردم گفت ببخشید اگه دردت گرفت. خیلی دوسش داشتم از در اتاق اومدیم بیرون مدیرمون تو راهرو داشت همین جوری وراندازم میکرد. یه کم میلنگیدم. ازش عذرخواهی کردم و رفتم توی دفتر مامانم گفت آمپولتو زدی؟ گفتم آره گفت درد داشت؟ گفتم یه کم (اما خیلی درد داشت) نشستم توی دفتر سوالای امتحانو اورده بودن اما انگار همه چی از ذهنم پریده بود. نظر بدین. خاطره بقیه آمپولام رو هم می نویسم

ناشناس گفت...

سلام سارا جان.عالی بود دستت درد نکنه.حتما بقیه خاطراتتو هم واسمون بنویس لطفا

ناشناس گفت...

با سلام
سارا جان خاطره اولت که تکراری بود ولی دومیت خوب بود . لطفا تکراری ننویس .
امروز تو برنامه بفرمایید شام منو تو که با حضور خانوم گزارشگر و تنناز و خانوم تک شو و اون یکی اتاق خبر برگزار شد خانوما از آمبول و ترسشون از آمبول و تفاوتهای آمبولزدن تو ایران و خارج گفتن و برای مثال خانوم گزارشگر گفت اینقدر از آمبول میترسه که حاضره از گلودرد بمیره ولی بنی سیلینو نزنه و بقیه هم تایید کردن .

ناشناس گفت...

سارا جان مرسی عالی بود.دستت درد نکنه
ولی متاسفانه خاطره اولی تکراری بود اما دومی جالب بود.باریز جزئیات بود دستت درد نکنه.فقط نگفتی چقدر از خط وسط باسنت بیرون بود؟و خانوم ناظم با دیدن همچین باسنی چه واکنشی داشت؟
اما خدائیش من به جای تو بودم عین شما کلی خجالت میکشیدم و نمیذاتشتم ناظم آمپولمو بزنه.سختمه.خیلی جرات داشتی.اما دستت درد نکنه که وقت گذاشتی و با ریز جزئیات نوشتی.منو بردی تو حس و حال آمپول.مرسی

ناشناس گفت...

سلام به همه دوستان عزیزم
سال نو مبارک.سال خوبی رو برای همتون از ته دل آرزو می کنم
من یه دوست دختری داشتم به نام سمیرا که یک سال ازم کوچکتر بود.سمیرا دختری سبزه،165 سانتی متر تپل و تو پر و اسپرت پوش بود.موهای مشکی داشت و چشم های درشت مثل آهو.جوراب اسپرت سفید یا سرمه ای میپوشید تو محل کار و بیرونم که میرفتیم پای بی جوراب بود.بدن خوش تراش و خوش فرمی داشت و خیلیم نرم بود.خیلیم از آمپول می ترسید و همیشه در میرفت از زدنش.واییییییییییییییی حالا اصل ماجرا
چند روزی بود که سمیرا زیاد سرفه میکرد و حالش خوب نبود.هرچیم بش میگفتم بیا بریم دکتر نمیومد.بالاخره با یه توپ و تشر و کلی خواهش و تمنا به زور رفتیم بار اول که رفتیم دکتر،دکتر گفت سرماخوردگی شدیده ولی چون میدونستم از آمپول میترسه از دکتر خواهش کردم آمپول نده دکترم قبول کرد و گفت اما حتماً به موقع داروهاتو بخور که خوب شی کلی پول قرص و شربت دادم اما دریغ از اینکه یه بار بخوره و بالطبع خوب نشد هیچ،بدترم شد.بار دوم که به زور بردمش دکتر دیگه من باش نرفتم تو.چون بیمارستانی که رفتیم خواهرش حسابدار اونجا بود و آشنا بودن و میشناختن سمیرا رو.تو ماشین نشستم وقتی برگشت دیدم درهمه قیافشو یکم عصبی.دیدم یه کیسه پر دستشه نگاهی بش انداختم و دیدم وای 4 تا آمپول .2تا 6.3.3 ،یکی بتامتازون و یکیم دگزا.قرص و شربتم داشت که میدونستم نمیخوره.چشمش که به 6.3.3 افتاد گفت پس لیدوکائینش کو؟گفتم بهتر که نداره.اثرش بیشتره اما دیگه دل تو دلم نبود چون میدونستم هم میترسه هم دردش بیشتریو تحمل میکنه.رفتیم به سمت تزریقاتی.تو راهم کلی غرغر میکرد که نمیزنم و میترسمو .... بش قول دادم که یه تزریقاتی ببرمش که اصلاً دردش نیاد اما مسئولش یه آقائی بود که واقعاً بی درد میزنه و اصلاً حس نمیکنی.قبل از رفتن به داخل مطب بام شرط کرد که شلوارشو تا ته نکشم پائین و فقط یکی از آمپولارو میزنما.منم الکی قبول کردم که فقط بتونم کونشو ببینم.یه شلوار لی آبی تنگ با جوراب سفید پاش بود و کفش اسپرت و مانتو نیمه تنگ مشکی.رفتیم داخل،کسی نبود آقاهه که 50 سالش بود با خوشروئی تمام و خوش برخوردی کامل بامون احوالپرسی کرد که سمیرا گفت:میشناختت که اینقدر صمیمی و گرم بات برخورد کرد؟منم گفتم :نه.این معمولاً با همه اینطوری برخورد میکنه.(البته اگر منم هر روز کلی باسن خانوم میدیدم و 1000 تومان پول میگرفتم خوش اخلاق تر از اونم بودم و میشدم)

ناشناس گفت...

گفت امرتون؟گفتم خانوم آمپول دارن.گفت برید بخوابید تا بیام.سمیرا رفت پشت پرده،دراز کشید اما من وایسادم آماده شدن آمپولو ببینم ودو تا آمپولو دادم تا آماده کنه.اول بتامتازونو شکست،سرنگو از تو جلدش درآورد وشروع کرد به کشیدن.بعد هواشو گرفتحالا نوبت 6.3.3 بود.سرنگو از پلاستیکش درآورد،در ویالو باز کرد،آب مقطر و شکوند و آب مقطر و کشید تو سرنگ 5میل.بعد ریختش تو ویال و حسابی تکونش داد بعدش کشیدش تو سرن و نذاشت حتی یک قطرشم حروم شه.قبل.تا خواست پنبه رو برداره رفتم تو دیدم اما قبل اومدنم پیش سمیرا به طرف گفتم این خانوم ما از آمپول خیلی مترسه.براش خیلی آروم بزن که تا من اینو گفتم لیدوکائینم کشید تو سرنگ و پرش کرد.تمام 5میلیش پر بود.به خیال خودم گفتم میرم تو الان کون سمیرا رو میبینیم اما وقتی رفتم تو دیدم سمیرا دمر خوابیده.مانتوشو داده بالا اما شلوارشو نکشیده پائین.خورد تو ذوقم دعواش کردم گفتم زود باش الآن یارو میاد اما بم زبون درازی کرد.منم داشتم از هیجان میمردمو تمام بدنم یخ کرده بود و قلبم تند تند میزد.آقاهه تا حس کردم سمی خودشو سفت کرد.کون سمت راست سمیرا به آقاهه نزدیکتر بود.گوشه شلوار و شورتشو گرفت و کشید پائین.نتونستنم ببینم شرتش چیه و چه رنگی.خیلی کم کشید پائین شاید حدود 5 سانت.هیچیش معلوم نبود نه خط وسط کونش نه چیزی.چون شلوارش تنگ بود من رفتم جلو آقاهه شلوارشو کشیدم پائینتر و نگه داشتم که راختر بتونه تزریق کنه اول 6.3.3 رو زد تا زد سمیرا خودشو سفت کرد و آقاه گفت شل شل کن بعد با تمام قدرت و آهسته پآمپولو تزریق کرد.سمیرا سرش بین دوتا دستش بود و منم نمیدیدمش.منم داشتم کون صاف و بی موشو میدیدم اما خیلی کم معلوم بود دیگه.سرنگو درآورد سمیرا خواست تکون بخوره که آقاهه گفت صبر کن تکون نخور تا بعدیشم برات بزنم.

ناشناس گفت...

سمیرا که حال حرف زدن نداشت گفت قرارمون یکی بود که.... منم گفتم که دکتر گفته باید دوتاشو بزنی تا زودتر خوب شی و تا اومدم شطرف دیگه شلوارشو بکشم پائین آقاهه آمپول دومم از شانس بد ما زد 2 سانت کنار قبلی و حال من گرفته شد و زود خالی کرد و قبل رفتنش به بیرون به سمیرا گفت درد که نداشت؟خوب زدم؟که دیدیم سمیرا صورتش خیسه و کلی گریه کرده و دردش اومده که آقاهه بش گفت چرا بم نگفتی.چون این آقا قبلش سفارش کرده بود آروم بزنم.سمیرا چیزی نگفت و داشت اشکاشو پاک میکرد ومنم چشم از کون سمیرا بر نمیداشتمتا آقاه رفت بیرون دست انداختم که شلوار سمیرا رو مرتب بکنم و خط وسطشو بیبینم که خودش کشید بالا.پولشو دادم و دست تو دست هم رفتیم بیرون و سمیرا گفت خیلی خوب زد اصلاً درد خاصی حس نکردم.فردام میام پیش این
لطف کنید دوستان نظراتشونو بدن میخوام فردا ادامه داستانو بگم.دوست دارم بیبینم رو چی توضیح بیشتر بدم که دوستان لذت ببرن
مرسی.راستی من عماد هستم

ناشناس گفت...

فقط شیوا قشنگ نوشته بود/عالیییییی بود و پر حس

ناشناس گفت...

سلام دوستای گل سال نو مبارک ، برای گپ آمپولی ای ام بدين

sami_6speed9

ناشناس گفت...

سلام من بهزاد هستم و 32 سالمه، لیسانس پرستاری دارم و توی بیمارستان کار می کنم و هفته ای یک روز در واحد تزریقات آقایان هستم.
هفته پیش که در واحد تزریقات بودم کاری برای همکارم که مسئول تزریقات خانمها بود پیش آمد و یک مرخصی 2 ساعته گرفت و رفت و قرار شد توی این 2 ساعت که همکارم نیست من تزریقات خانمها را هم انجام بدهم.
چهار، پنج تا خانم آمدن و من تزریقاتشون رو انجام دادم، ولی دو موردش خیلی برام جالب بود که براتون تعریف می کنم.
یک خانم مانتویی و شیک و مد و با کلی آرایش با دخترش که درست مثل خودش بود و حدود 23،24 سال داشت آمدند، مامان دختره دو تا آمپول داشت داد به من و همراه دختره رفت پشت پرده، من هم آمپولا رو حاضر کردم و پشت پرده رفتم، خانمه باسنش از هردو طرف تا نصفه لخت شده بود و خط کونش تا نصفه معلوم بود حالا نمی دانم خودش داده بود پایین یا دختره براش داده بود پایین، دختره چنان زل زده بود به کون مامانش و چنان کون مامانش رو نگاه میکرد که چشماش داشت از حدقه در می آمد، من که پسر بودم و تا اون روز هیچوقت کون مامان اون دختره رو ندیده بودم اینجور به کون مامان دختره نگاه نمی کردم، باور کنید دختره حتی یک لحظه هم چشم از کون مامانش برنمی داشت.
دومیش هم مربوط میشه به یک خانم چادری که اون هم با دخترش آمده بود و دخترش هم چادری بود و حدود 25سال داشت و از شانس خوب من اون خانمه هم دوتا آمپول داشت، اون خانمه هم با دخترش رفتند پشت پرده من هم بلافاصله آمپول ها را آماده کردم و به پشت پرده رفتم، خانمه چادرشو در آورده بود و مانتوش زده بود بالا و خیلی کم شلوارشو کشیده پایین که نمی شد تزریق کرد، من به دختره گفتم یه خورده پایین تر، چشم تون روز بعد نبیه دختره چنان شلوار مامانش کشید پایین که شلوار مامانه می خواست جر بخوره، باسن سمت راست مامانه دختره کامل لخت شد و یه خورده هم از خط کونش پیدا شد، آمپول اول تمام شد و من گفتم این یکی هم همین طرف بزنم که قبل از اینکه حرف من تمام بشه دختره با سرعت نور طرف دیکه شلوار مامانشو داد پایینو کون مامانشو لخت لخت کرد!!! دلم برای مامانه سوخت یک خانم چادری و محجبه و به قول خودمون مومن اینجور کونش کاملآ لخت جلوی من بود!!! حالا بشنوید از دختره که با وجود این که چادری و محجبه بود ولی بدتر از اون یکی دختره زل زده بود به کون مامانش و اصلآ حواس از سرش پریده بود،من به مامان دختره گفتم چند دقیقه بخوابید و بعد بلند شید و به دختره هم گفتم چند لحظه پنبه رو روی محل تزریق نگه دارید، حدود پنج دقیقه بعد یک آقایی برای تزریق آمد من پشت پرده آمدم هنوز دختره پنبه رو روی کون مامانش نگه داشته بود و کون مامانش لخت بود، مثل مجسمه خشکش زده و چنان غرق در تماشای کون مامانش بود که صدای من را که گفتم کافیه بلند بشند نشید، مجبور شدم با صدای بلندتر بگم تا دختره بشنوه و از حال و هوای کون مامانش بیرون بیاد.
دوستان عزیز حالا کسی از شما می دونه علت علاقه شدید دختر خانمها به کون مامانشان چیست!!! خوشحال می شم بشنوم

ناشناس گفت...

نوروزتون پیروز و ایشالا سال خوبی داشته باشین دوستان عشق امپولی، ایام به کام

ناشناس گفت...

سلام آقا بهزاد عزیزم بگو از کجایی که بدونم سعادت دیدن کون خانم های کجای این مرز و بوم رو داشتی.
اگه می شه رنگ شورت و نوع شلوار هر کدوم از این دو خانم رو بگو.کون کدومشون باحال تر بود چادریه یا مانتوییه؟
راستی نگفتی هر کدوم از این خانما که آمپول خوردن چند سالشون بود و هیکل و قیافشون آیا تعریفی داشت یا خیر؟
خواهشا اگر به خانم مغرور یا چادری دیگه ای آمپول زدی برامون تعریف کن.

ناشناس گفت...

خانومايی که دوس دارن لذت آمپول خوردن رو تجربه کنن پی ام
sami_6speed9

ناشناس گفت...

سلام اقا بهزاد، مطمئنم اگه چند روز تزریقات خانوما رو انجام بدی دیگه کلا سیر میشی چون برات عادی میشه و تزریق خانوم و آقا برات فرقی نمیکنه، چون وقتی ادم کارش این بشه دیگه زن مردم رو هم جلوت لــخت کنن دیگه برات فرقی نمیکنه مثل آشپزی میمونه که مدام بوی غذا تو دماغشه و بهترین غذا هم چنگی به دلش نمیزنه، ولی برای ما که دستی از دور هم به اتش نـــداریم چشیدن ذره ای از طعمش لذت بخشه
دست همتون درد نکنه از این که داستان و خاطره میگذارید

ناشناس گفت...

سلام آقا بهزاد.
نکته ی مهمی که درباره ی میزان پایین کشیدن وجود داره این هست که تا یک جایی مقعد یا مختصات مقعد معلوم نیست(حدودا تا وسط) ولی خط بین دو باسن معلومه.ولی از اون حد پایین تر مقعد یا مختصات او معلومه.منظورم از مختصات مقعد جایی هست که اگر دو باسن کمی از هم باز بشن مقعد معلوم می شه اما اگر شرط تا اون مختصات پایین نیاد حتی اگر دو باسن از هم جدا هم بشن باز هم مقعد معلوم نمی شه.و تشخیص اون مختصات نیاز به کمی تجربه و دقت داره.
آقا بهزاد درباره ی اون خانم اولیه بعید می دونم به مختصات مقعد رسیده باشید چون تا وسط آورده بود پایین و این فکر کنم دقیقا مرز مورد نظری هست که راجع بهش توضیح دادم.یعنی یه کم پایین تر(مثلا یک سانت)می رسید به مختصات مقعد)اما درباره ی خانم چادریه به احتمال بالا رسیدید به اون نقطه.اگر اون مختصات رو حس کردید(درباره ی هرکدوم) لطفا به ما هم بگید.
ممنون که توضیحات متمتیکالمو خوندید.

ناشناس گفت...

ببخشید شرت رو نوشتم شرط!!

parisa گفت...

سلام دوستان
من پریساهستم منم خیلی از آمپول خوردن مامانم و اینکه کونش زیاد لخت بشه خوشم میاد اگر یادتون باشه چند بار هم خاطرم رو نوشتم
ولی ایندفعه میخوام از خالم خاطره بنویسم یک خاله 48 ساله دارم که که بچه نداره و چون اختلاف سنیش با من کمه خیلی باهم راحتیم و خیلی از کاراش و من جای بچه اش انجام میدم
کلی بگم که اون عقیده اش اینه که موقع آمپول باید کون رو زیاد لخت کرد که جا دست آمپول زن خوب باشه و کمتر دردت بیاد
اواخر پاییز گذشته بودکه باهم رفته بودیم خرید اولش یک کمی سرما خورده بودولی اهمیت نمیداد اما 2و 3 ساعتی که بیرون بودیم دیگه خیلی حالش بد شد و تبش شدید شد باهم رفتیم کلینیک حدود 10:30 شب بود نوبتمون شد رفتیم پیش دکتر معاینه کرد و دست به نسخه شد گفت یک پنادر میدم و .... خالم خواست از زیرش در بره گفت وقتی پنیسیلین میزنم خیلی حالم بد میشه و احساس ضعف شدیدی میکنم دکتر هم گفت باشه یک آمپول بکوزین هم میدم همراهش تزریق کنید
خالم رفت قبض تزریقاتبگیره گفت نمیخواد به اصرار من که مگه بچه ای بزن فردا کلی کار داریم قبول کرد من رفتم قبضش رو گرفتم و گفتم بشینه داروهاش رو بگیرم گفت اون آمپول دومی رو نگیر منم یک لبخندی زدم
زود برگشتم تزریقاتش یک خانوم مسن بود
خالم رفت سمت تخت من هم آمپولارو دادم به زنه امدم پیش خالم
خوابیده بود و کل باسنش لخت بود گفت وایییی پنیسیلین خیره به باسن گنده و سفیدش بودم که خانومه امد بدون اینکه حرفی بزنه الکل رو مالید و سریع سوزن رو فرو کرد خالم خودش رو سفت کرد و اون شروع کرد به تزریق 2 سی سی که رد صدای خالم درامد هی ناله کرد و دیگه صداش بلند تر و بغض الود شد که تموم شد
سریع و بدون هیچ حرفی دومی رو طرف دیگه زد به من یک چشم غره رفت که یعنی چرا دومی رو دادم بهش تزریق کرد و خالم هنوز از درد اولی کلافه بود آخر این امپول هم ناله کرد که دیگه تموم شد
من براش مالیدم و رفتیم
یک خاطره دیگه از این خالم دارم که برای عمل آمادش کردن در اولین فرصت تعریف میکنم

ناشناس گفت...

پریسا خانم این خالتون پیش آمپول زن مرد هم آمپول زده؟پیش اونا هم همین قدر کونشو لخت می کنه؟

nasim گفت...

سلام.. مطمئن نیستم که این کار درست باشه این جا یا نه اما اگر دخترخانمی از مشهد دوست داره آمپول بازی! رو تماس بگیره.. من دخترم 28 .. nasim_laks

ناشناس گفت...

khanoomaee ke doos daran lezate darde ampoolo too kooneshoon hes konan pm bedan sami_6speed9

ناشناس گفت...

نسیم پسره

ناشناس گفت...

بچه ها فعال تر باشين آيدی بذارين

ناشناس گفت...

بچه ها باید یه قدم دیگه بریم
جلوتر
فیلم بذاریم
فیلم های ایرانی

سهراب

فرهاد گفت...

سلام.
دیروز صحنه آمپول خوردن یکی از خانم های بازیگر معروف رو دیدم که براتون تعریف میکنم.
من رفته بودم داروخانه یک آمپول تقویتی بخرم که دیدم خانم ب (اسم کاملشو نمینویسم. اینجوری بهتره هرکی هر بازیگری که با ب شروع میشه رو میتونه تصور کنه)اومد تو داروخانه. من که کنجکاو شده بودم روبروی داروخانه منتظر شدم تا ب اومد بیرون. یک کیسه دارو دستش بود و رفت توی درمانگاه کنار داروخانه. من که هیجان زده شده بودم با چند ثانیه مکث رفتم و دیدم که قبض گرفت و رفت سمت بخش تزریقات. منهم قبض گرفتم و تو اتاق انتظار نشستم که متوجه من نشه. قبض و داروهاشو داد به خانمه و رفت داخل. من رفتم دم در ورودی ایستادم. خانمه سه تا سرنگ درآورد. یه دونه پودری با یه دگزا و دیکلوفناک (اگه اشتباه نکرده باشم)توی اتاق دو تا تخت بود که با پرده از هم جدا شده بود. خانمه سه تا سرنگو پر کرد و رفت سمت تختها. من هم آروم دنبالش رفتم و از گوشه پرده نگاه کردم. پای ب سمت من بود و جوراب هم نپوشیده بود. خانه هم پشتش به من بود و منو نمیدید. شلوار و شورت ب رو از سمت راست لخت کرد. پنبه رو کشید و سوزنو تو کپل ب فرو کرد. ب یه لحظه خودشو سفت کرد و گفت آخخخخ. ولی زود آروم شد و خانمه هم زود امپول اولو تموم کرد. فوراً سمت چپ کونشو پایین کشید و آمپول دوم رو هم به ب زد. کون لخت ب کاملاً معلوم بود. صاف و خوش فرم و بدون مو.( واااااااااااای) آمپول دوم که تموم شد دوباره سمت راستش پنبه مالید و آمپول سوم رو هم تزریق کرد. ب صداش هم درنیومد. من سریع برگشتم دم در که پرستاره منو نبینه. وقتی که داشت امپولمو اماده میکرد ب هم که دستش به سمت راست باسنش بود لنگان لنگان تشکر کرد و رفت . منهم از دیشب تا حالا همش کون ب جلوی چشممه. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

ناشناس گفت...

فکر کنم منظور از ب باران کوثری و یا بهاره رهنما و مخصوصا بهاره رهنما باشه اینطور نیست؟

فرهاد گفت...

دوست عزیز. من اسمشو ننوشتم که هم واسه اون خانم بد نشه، هم اینکه شما هر کی رو دوست داشتین تصور کنین. حالا اون خانم میتونه اینایی باشه که شما گفتی،یا ممکنه بهنوش بختیاری، بهنوش طباطبایی، بهناز جعفری، افسانه بایگان و یا خیلی های دیگه باشه.

ناشناس گفت...

سهراب خان مواظب قدم هامون باشیم، اگه خیلی جلوتر بریم حساسیت ها بیشتر میشه و به عنوان عـــوامل فساد بهتون نگاه میکنن . باید مواظب باشین کار دست خودتون ندید.

ارسیا گفت...

اما این چیزی که راجع به هنرپیشه نوشته به نظر خیلی اغراق آمیز میاد.یعنی اونجا اینقدر بی در و پیکر بوده که یه نفر مثل آب خوردن تمام پروسه رو به طور کامل دیده.یه بار یه خانومی یه خاطره واقعی نوشت .بدونه شاخ و برگ اضافی...و اغراق های رایج.به نظر من که اون از هر داستان و فانتزی بهتر بود...اینطور نیست؟

injector_master@yahoo.com

فرهاد گفت...

ارسیای عزیز. این خیلی هم اتفاق عجیبی نیست. شما هم اگه بری توی بخش تزریقات و از شانست غیر از خودت کسی داخل اتاق نباشه میتونی خیلی راحت پروسه تزریق رو تماشا کنی البته باید حواست باشه که کسی نیاد و یا پرستار و مریض داخل متوجه نشن. من دلیلی واسه اینکه بگیم اغراق کردم نمیبینم.

ناشناس گفت...

طراوت
سلام تینا جون . یه خواهش از دوستان داشتم . که وقتی دارن یه داستان مینویسن ( چه فانتزی چه خاطره واقعی ) لطفا اینقدر غیر واقعی و تخیلی نکنن ش و مثل شیوا جون ساده و روون همه چیز و توضیح بدن . هیجان اینکار توی سادگیشه . بعضی از آقا پسرا رسما دارن تبدیلش میکنن به پورنوگرافی . اینکه برات مهم باشه که طرف شرت اش رو تا کجا پائین بکشه و مدام هم از هر سه تا جمله یه بار اینو تکرار کنی یه کم خسته کننده میشه . یه بار دو بارش خوبه ولی زیادش دیگه ....
راستی فیلمهایی که توی پست قبل گذاشتم دیدین ؟ خوشتون اومد ؟

ایمیل من اینه :
manospankkon@yahoo.com
هروقت کسی دوست داشت در مورد این چیزا صحبت کنیم منو اد کنه .

ناشناس گفت...

khalvate chera

ناشناس گفت...

مزش به اینه که چقدر پایین کشیده میشه

ناشناس گفت...

سلام بچه ها
این یه وبلاگ آمپولی سر بزنین خوشتون میاد
تازه باز شده کمک کنید زود تر پیشرفت کنه
مرسی
http://ampoul.blogspot.de/

sara گفت...

سلام... من سارا 16 ساله کلاس دوم دبیرستان هستم و عاشششششششق آمپول زدن....
ولی چند شب پیش یه کم بی حال بودم و همه جام بی حس بود که آخر به اصرار مامانم رفتیم مطب سر خیابون... منشی دکتره نبود خود دکتر گفت چند ساعتی رفته و بر میگرده. خلاصه معاینه ام کرد و گفت ضعیف شدی و شروع کرد به دارو نوشتن یه کم گذشت گفت از آمپول که نمی ترسی؟ تا اومدم بگم نده مامانم پرید وسط حرفم گفت نه آقای دکتر دخترم نمی ترسه منم همینجوری موندم! گفت 4 تا می نویسم یه ویتامین سی یه بکمپلکس و دوتام ب 12. ویتامین سی و ب 12 رو امشب بزنه بقیه رو هم هفته ای یه دونه. منم که هنوز تو شوک آمپول بودم مامانم گفت منشیتون نیستن؟ آخه پدرش نیست جاییم نمی تونیم بریم دوره اگه میشه خودتون زحمتشو بکشین. دکترم از خداخواسته گفت اختیار دارین بیارین همینجا من براش می زنم. کلی چش غره رفتم به مامانم. مامانم یهو گفت سارا تو بشین همینجا من برم داروهاتو بگیرم بیارم... منم که اصلا حال تکون خوردن نداشتم گفتم باشه برو. همین جوری نشسته بودم منتظر که یهو دکتره گفت برو بخواب رو تخت آماده شو تا مامانت بیاد منم رفتم دم تخت. تختش پرده نداشت و واسه معاینه بود. منم کفشامو در آوردم و آروم به پشت رو تخت دراز کشیدم. من یه مانتوی سبز و یه شلوار لی تنگ و یه شال سفید پوشیده بودم با جوراب سفید. همینطوری خوابیده بودم داشتم با گوشیم ور میر فتم که یهو دکتر روشو کرد به من و گفت: ااااا هنوز که آماده نشدی! بلند شد و اومد بالای سرم و گفت برگرد عزیزم منم گفتم چشم برگشتم و کاملا دمر شدم. گفت دکمه های مانتوتو باز کن. منم دو تای پایینو باز کردم و خوابیدم. مانتومو زد بالا دست کرد زیرم و دکمه ی شلوارمو باز کرد و یهو شلوارمو تا زیر باسنم داد پایین!! اومدم برگردم یه چیزی بگم که دستشو گذاشت رو باسنم و گفت بخواب عزیزم... نکنه از آمپول می ترسی؟ منم همونجوری خوابیدم و دیگه مقاومت نکردم چون می خواستم دستشو از روی باسنم برداره. خلاصه همونجوری خوابیده بودم دکترم حسابی داشت باسنمو دید می زد که بعده 1 دقیقه مامانم اومد ولی داشت با موبایل صحبت می کرد. دکتر رفت دم در اتاق آمپولارو گرفت و اومد تو و درو بست. آمپولا رو اورد گذاشت رو میز کنار تخت و دوتاشو در اورد و جلو چشام شروع کرد به آماده کردن! منم بدنم یخ کرده بود از ترس. خیلی می ترسیدم. وقتی آماده شد اومد بالای سرم شلوارمو یه کم بیشتر کشید پایین و گفت امان از شما و این شلوارای تنگتون! اول یه کم روی باسنم دست کشید و جای تزریقو انتخاب کرد. بعد پنبه رو کشید. احساس سرما کردم. دکتره گفت آماده ای عزیزم؟ منم با صدای اروم گفتم بله.گفت باسنتو شل کن عزیزم نترس! باسن چپم سمتش بود. با یه دست باسنمو گرفت و یهو سرنگو فرو کرد گفتم ایییییییییی... گفت آخــــــــــی دردت اومد عزیزم؟ الان تموم میشه... شل کن ..شل... خیلی آروم تزریق کرد. امپول بعدی یهو و بدون گفتن توی باسن راستم فرو کرد.. منم یه آآآآخ بلند گفتم.. گفت آروم باش عزیزم.. الان تموم میشه.. این یکیو خیلی اروم تر از قبلی تزریق کرد دیگه داشت اشکم در میومد خواستم پای راستمو بیارم بالا که دستشو گذاشت سفت پامو گرفت و گغت تکون نخور عزیزم یه وقت سوزن تو باسنت میشکنه.. تا اینو گفت یه دفعه سرنگ و در اورد و منم که چشام اشک الود خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو کمرو باسنم و گفت عزیزم نمی خواد بلند شی یه کم همینطوری بخواب منم یه کم باسنتو ماساژ بدم... منم گفتم نه ممنون و باز خواستم بلند شم و باز دستشو گذاشت رو باسنم. منم واسه اینکه خیلی به باسنم حساس بودم دست بهش نخوره دیگه مقاومت نکردم و همونطوری خوابیدم... یه کم جای دوتا امپولمو ماساژ داد و گفت درد می کنه؟ منم با صدای آروم گفتم بله. تا اینکه دیگه از باسنم خسته شد و شورتمو ک صورتی بود کشید بالا و رفت سمت میزش و گفت اگه دردت اومد کیسه آب گرم بذار منم گفتم چشم بلند شدم شلوار و مانتومو درست کردم و اومدم بیرون.دستم به باسنم بود. مامانم هنوز داشت با تلفن می حرفید و باهاش اومدم بیرون. هنوزم انگار جای دستاش رو باسنمه. جای امپولایی که اون شب زدم درد میکنه به مامانم گفتم دیگه عمرن برم پیش این...

ناشناس گفت...

سارا جان ممنون از داستانت
ولی خواهش می کنیم کمتر ساختگی و تخیلی بنویس

ارسیا گفت...


واقعا هم لذتی که تو یه خاطره واقعی،ولو ساده هست،تو هیچ فانتزی و داستان پر زرق و برق نیست.
injector_master@yahoo.com

ناشناس گفت...

داستان بنویسید ، حتی اگه ساختگی باشه! از ننوشتن که بهتره، اگه کسی فانتزی داره که میتونه به داستان تبدیلش کنه استقبال میکنیم ، فقط بنویسید تا اینجا این قدر بی روح نباشه!

ناشناس گفت...

سلام دیروز توی درمانگاه نشسته بودم خدا را شکر خیلی خلوت بود حدود 20 دقیقه دیگر مانده بود شیفتمان تمام شود که همکار خانمم گفت من کمی زودتر میروم خبری نیست چند دقیقه بعد یک خانم امد حدود 35 ساله گفت امپول دارم گفتم تزریقات خنم حدود 15 دقیقه دیگر می آید اگر میخواهید من بزنم کمی مکث کرد بعد گفت اروم میزنید گفتم اره امپولش را گرفتم یک پنادر بود بهش گفتم برو بخواب رفت پشت پرده یک مانتو خاکستری با شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود هیکل تقریبا درشتی داشت من شروع کردم اماده کردن رفتم داخل دیدم هنوز نخوابیده نشسته لب تخت بهش گفتم خانم بخواب نشست روی زانوهاش روی تخت و دکمه شلوارش را باز کرد و خوابید و اصرار داشت اروم بزنم من هم دلداریش میدادم شلوارش را تا نصفه باسنش داد پایین باسن سفید بزرگ یک شورت نارنجی خط باسنش تقریبا پیدا بود و کمی از کمرش الکل زدم امپول را فرو کردم خودش را سفت کرد گفتم شل بگیر و نفس عمیق بکش کم کم صدای ایییییییییییی رفت هوا و اخرش تقریبا جیغ شده بود تمام شد گفتم کمی بخواب حدود 10 دقیقه خوابید حتی یکبار رفتم پشت پرده گفتم مشکلی ندری با صدای بغض الود گفت نه خیلی درد امد بعدش امد تشکر کرد و رفت

ارسیا گفت...

به هر حال خیلی ها داستان و فانتزی دوست دارن اما خوب مرز بین این دو باید مشخص باشه
injector_master@yahoo.com

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=6Qi5Bay-0pk
این کلیپ را حتما ببینید کامل کامل است ترسش خیلی جالب است چه التماسی میکنه که نزنه

ناشناس گفت...

https://www.facebook.com/ampo0L?ref=tn_tnmn

اين پيج آمپولی در فيسبوک رو لايک کنيد

ناشناس گفت...

sami_6speed9 bahse ampooli pm bede

ناشناس گفت...

تینا خانم دیگه پست نمیذاری سرت با کونت بازی میکنه جنده خانم؟مردشورتو ببرن اشغال فاحشه

ناشناس گفت...

http://doctor-italy-productions.blogspot.com/2012/12/blog-post_17.html

ناشناس گفت...

ارسیا جون من هم خاطره ی واقعی رو بیشتر دوست دارم ولی وقتی کسی خاطره نمیگذاره میگم حداقل یه چیزی بنویسید حتی اگه تخیلی باشه!

ناشناس گفت...


https://www.facebook.com/ampo0L?ref=tn_tnmn

اين پيج آمپولی در فيسبوک رو لايک کنيد

فرزانه گفت...

سلام من فرزانه هستم 23 من اکثر داستانهارو خوندم . ولی من میخوای یه داستان کاملا واقعی تعریف کنم و سعی میکنم که جزئیاتو کامل بنویسم. البته این خاطره برای حدودا 7 سال پیش هست ولی چون برای من جالب بود برای شما تعریف میکنم. پدر و مادر من هردوشون پرستار هستن و تو یکی از بیمارستانهای معروف تهران مشغول به کار هستن . یادمه که جمعه بود. طرفای غروب بابام امد خونه اون روز شیفت کاریش بود . کمی بی حوصله بود مامانم به بابام گفت هنوز حالت بهتر نشوده داروهاییرو که گفتم گرفتی. بابام گفت گرفتم بابام به مامانم گفت که سرماخوردگیت بهتر نشد مامانم گفت نه هنوز خلاصه بعد از اینکه بابام کمی استراحت کرد امد به مامانم گفت از دارو خانه چندتا آمپول گرفتم هم برای خودم و هم برای تو بیا برام بزن مامانم بعد از چند دقیقه رفت الکلو پنبه برداشت رفت تو اتاق راستش منم فضولیم گل کر دصدا تلوزیون کم کردم یواشکی رفتم نزدیک اتاق دیدم که بابام چند تا سرنگ گذاشته بیرون. مامانم به بابام گفت که مگه چند تا میخای بزنی بابا گفت 2 تاش برای منه و 3 تاش برای تو مامانم گفت که من حالم انقدر بد نیست . بابام گفت اره میدونم خلاصه بابام امپول خودشو اماده کرد و داد به مامنم که براش بزنه و داز کشید خوشبختانه سرش حرف پنجره بود و من راحت میتونستم ببینم . مامانم نشست طرف چپ کمی پیراهنش زد بالا و شلوار و شورتشو از یه طرف کمی کشید پایین سریع پنبه کشید و سوزنو سریع فرو کرد تقریبا 10 ثانیه طول کشید و سریع سوزنو در اورد و و پنبه گذاشت روش و کمی فشار داد و شلورشو کشید بالا و سریع امچول بعدی برداشت رفت اون طرف یعنی طرف راستش نشست و یه کمی شلوار و شورتشو کشید پایین چون فاصله من تا اونا تقریبا 4 متر بود کامل نمی تونستم باسن بابام ببینم خلاصه پنبه زد سریع تزریق کرد و سریع سوزنو کشید بیرون و جاشو ماساز داد. من سریع رفتم نشستم پای تلوزیون دیدم مامانم امد رفت تو اشپزخونه و سرنگ هارو انداخت تو سطل اشغال بعد امد پیش من نشست تو پزیرایی گفت با بابات امپول زدم بعد چند دقیقه یهو صدا بابام امد که گفت کجا رفتی پس بیا اماده کردم بعد مامانم گفت بجای من به فرزانه بزن بابام گفت بیا پنسیلینه سفت میشه بعد مامانم بلند شد رفت . بعد چند دقیقه مامانم صدام کرد گفت بیا من میترسم من رفتم تو اتاق دیدم مامانم نشسته بابام داشت هوای پنسیاینو میگرفت بعد به مامانم گفت بخواب دیگه مامانم دراز کشید من نشستم بالای سرش بعد مامانم شلوارش و شرتشو از 2 طرف تا نصف داد پایین طوری که خط باسنش حدودا 3 سانت معلوم بود بعد بابام نشست طرف راست باسنش پنبه مالید مامانم دست منو سفت گرفت بعد گفت یه نفس عمیق بکش سریع سوزنو گرد فرو مامانم یه تکون کوچیکی خورد من حواسم کامل به باسن مامانم بود تقریبا اخراش کمی اخ اوخ کرد بعد سریع سوزنو کشید بیرون پنبه مالید روش و کمی فشار داد بعد به من گفت کمی براش ماساز بده من رفتم کنار باسن نشستم و کمی ماساز دادم بعد بابام امپول بعدیو برداشت رفت طرف چپ باسن مامانم نشست و با دست چپش شلوار مامانم از هر2 طرف کشید پایین تر کل باسنش کاملا معلوم شد . مامانم باسن بابام یه کم لخت کرده بود نه به بابام که کاملا لخت کرد خلاصه پنبه کشید روش باسنش کاملا تکون میخورد بعد سریع سوزنو کرد فرو زیاد طول نکشید چون سرنگش کوچیک بود و بعد جاشو سریع ماساز داد بعد من بلند شدم رفتم اون طرف نشستم که جا امچولو ماساز بدم بابام رفت اون 2 تا سرنگ هارو بندازه تو سطل اشغل و هم مامانم کمی استراحت کنه مامانم سرشو برگردوند گفت خون امد گفتم یه خوده من اگه جا مامانم بودم از خجالت اب میشودم که کل باسنم لخت باشه ولی مامانم خیلی عادی برخرد کرد بعد بابام امد گفت کدوم طرف بزنم مامانم گفت فرقی نمیکنه بعد بابام نشست طرف راستش بعد به مامانم این یکمی درد داره بعد سریع پنبه زد سوزنو کرد فرو مامانم یه اخ کوچیکی گفت نزدیک اخرش شد گفت تموم نشد معلوم بود که دردش گرفته بعد بابام سریع سوزنو کشید بیرون براش کمی ماساز دد جا شو تا تو عضله جذب بشه بهد شلوارشو کشید بالا خوب امید وارم که خوشتون امده باشه و جزئیاتو کامل گفته باشم نظرتونو بگید ممنونمیشم

ناشناس گفت...

سلام به دوستان اين دو تا جريان را از جايي كپي كردم براتون ميفرستم مربوط ميشه به سايت injection كه خيلي وقته ديگه باز نميشه اما من قبلا داستانهاش را ذخيره كردم.
جريان اول
من يك دختر خاله دارم 24 ساله با قد بلند پوست صورتش سفيد و تقريبا هيكلي البته قد و هيكلش متناسب است هرچند ظاهري زيبايي نداره اما چون تك دختر است خيلي مغرور است و به خودش مينازه طوري كه همه دخترها و پسرهاي فاميل نسبت به رفتارش حس خاصي دارند. من هم تزريقات بلدم و به تمام زنها و مردهاي فاميل امپول زدم و به قول فاميل خيلي كانديد شدم اما به تنها كسي كه نزده بودم همين دختر خاله ام شيوا بود. با يكي از دختر خاله هام كه اتفاقا اون هم به فانتزي امپول خيلي علاقه داره و حتي اون اين سايت را به من معرفي كرد هميشه ميگفتيم كي ميشه به شيوا بشود امپول زد تا اينكه ماه گذشته همگي رفتيم مشهد. هوا بسيار گرم بود و ما در يكي از مهمانسراهاي اطراف حرم 3تا اتاق گرفتيم. تقريبا مردها و زنها جدا بودند. يك روز صبح وقتي داشتيم از حرم برميگشتيم متوجه شدم كه شيوا زياد حال خوبي نداره به مرجان (دختر خاله) گفتم چيزيش شده گفت ظاهرا كمي مسموم شده ديشب هم درست نخوابيد. اين نكته را هم بگويم كه شيوا اينقدر به خودش مينازه كه حتي حاضر نبود با بقيه به موجهاي ابي بره يا لباسش را جلوي بقيه عوض كنه كه كسي بدنش را بخواد ببينه(اين را مرجان بهم گفت) . ظهر وقتي همه خواستيم بريم براي نماز مامان شيوا گفت اين نزديكي ها دكتر نيست شيوا حالش خوب نيست دو سه بار هم حالش بهم خورده كه من يكباره گفتم چرا خيابان ان طرف حرم يك كلينيك هست خاله گفت تو ميتوني كمي ديرتر بيايي تا اول شيوا را ببريم دكتر گفتم باشه حالا تا نماز وقت است من با مرجان ميبريمش شما برويد شيوا گفت نه احتياجي به دكتر نيست كه مامانش اصرار داشت بايد بره گفت خوب ادرس بدهيد خودم ميرم اما مامان و باباش گفتند اخه تو كه بلد نيستي سه تايي بريد خلاصه شيوا و من و مرجان رفتيم حدود چند دقيقه پياده روي بود اما انقدر بي حال بود كه اين چند دقيقه را كلي طول داد تا رسيديم هيچ كس نبود نوبت گرفتيم و شيوا به همراه مرجان رفتند داخل انقدر بدحال بود كه اصلا به مرجان چيزي نگفت كه نيا وقتي امدند بيرون ديدم مرجان ميخنده گفتم چي شده گفت هيچي شيوا خانم بايد امپول نوشجان كنه شيوا گفت نه با قرص خوب ميشم. امديم بيرون مرجان كه دوست داشت من بهش امپول بزنم گفت ما ميريم اتاق شما هم يك اروخانه پيدا كن داروهاش بگير و بيا من هم از خدا خواسته رفتم داروهاش را گرفتم و هنگامي كه داروهاش را گرفتم دوتا پد الكل هم گرفتم دوتا امپول داشت يكي تقويتي بود بكمپلكس و ب12 و ب6 و يكي هم ضد سرگيجه امپول اولي را ميدونستم خيلي درد داره البته بيشتر جاش ميسوزه و رفتم اتاق مرجان هم كه شيطنتش گل كرده بود امد گفت خوب امپول شيوا اماده شو تا به اقاهه بگم بياد دوتا امپول بهت بزنه شيوا گفت نه قرص ميخورم اگر خوب نشدم شب ميزنم نميدانيد مرجان چه شيطنتي ميكرد قابل وصف نيست و شيوا از چهره اش معلوم بود عصباني تر ميشه و به من هم ميگفت اقاي دكتر مرجان گفت اقاي دكتر شما گوش نكنيد اماده كنيد شيوا گفت اخه الكل نداريم گفت خريده مرجان گفت چرا بيكاريد زودتر اماده كنيد ميخواهيم بريم به نماز برسيم خلاصه من شروع به اماده كردن امپولها كردم شيوا ديگه تو عمل انجام شده قرار گرفته بود از روي صندلي بلند شد مرجان هم با همان شيطنت ميگفت خانم زود باش زود باش اماده شو مريض بعدي تو نوبته شيوا بهش گفت چرا تو خوشحالي اصلا تو برو بيرون من خودم تنها نميترسم مرجان گفت دختر خاله جان بخواب من دستيار پزشكم ما ديگه كنار شيوا ايستاده بودم گفتم زودتر بخواب الان اذان ميشه شيوا يك شلوار لي ابي تنگ پوشيده بود و يك تاپ سفيد. همانطور كه ايستاده بود دكمه شلوارش را باز كرد و خوابيد تو خوابيدن كمي از كمرش پيدا شد بر خلاف صورتش پوست بدنش سبزه بود مرجان هم با پرويي تمام باسن سمت چپش را كامل لخت كرد يك شورت نارنجي داست و خط باسنش كامل پيدا بود شيوا يكدفعه خودش را جمع كرد گفت زشته مرجان تو فضولي نكن اما مرجان اصلا توجه نميكردو من هم كه كاملا خوشم امده بود اصلا حرف نميزدم اول امپول مربوط به سرگبجه را زدم شيوا كاملا خوابيده بوده و سرش بين دوتا دستاش بود اما اصلا ترسش را بروز نميداد الكل زدم امپول را فرو كردم كمي سفت كرد گفتم شل كن درد نداره و زود تمام شد. من خودم شورت و شلوارش را دادم بالا طوري كه كمي هم دستم باسنش را لمس كنه

ناشناس گفت...

بعد به مرجان گفتم ان طرفش را اماده كن شيوار سريع خودش كمي داد پايين و گفت خودم ميتونم احتياج نيست خيلي كم داد پايين طوري كه فقط بالاي خط باسنش پيدا بود من به مرجان اشاره كردم كه بيشتر بكش مرجان گفت خانم تو كمرتان كه نميخواهد بزنه بذار خودم اماده ات كنم اقاي دكتر عصباني ميشه ها و دوباره مثل دفعه قبل كشيد پايين و يك ضربه اروم هم روي باسنش زد شيوا ديگه كاري از دستش بر نميامد الكل را زدم و تا امدم فرو كنم گفتم شل بگير اين كمي درد داره و ميسوزه با حالت خاصي گفت وايييييي فرو كردم اول چيزي نگفت اما وسطش اروم ميگفت اييييييييييييي تا تمام شد سريع خودش شلوارش را كشيد بالا حتي نگذاشت كه من پنبه را جاش فشار بودم وقتي برگشت ديدم كمي اشك تو چشماش جمع است. بلند شد در حالي كه دستش روي باسنش بود رفت سمت دستشويي. اما نميدانيد مرجان تا شب چقدر سر به سرش گذاشت و ميگفت ديگه نميخواهد امپول بزنيد و از اينطور شوخيها

ناشناس گفت...

جريان دوم
سلام من كبري 25 ساله هستم خودم به شدت از امپول ميترسم اما به همان اندازه علاقه دارم امپول خوردن ديگران را ببينم اين جريان مربوط ميشه به يك ماه پيش كه خودم شايد از بعد از 18 سال مجبور شدم امپول بزنم من بعد از 7 سالگي ديگه به هيچ وجه امپول نزده بودم. در گير امتحانات پايان ترم بودم خيلي مشغول درس بودم دو روزي بود كه دردي را در ناحيه شكمم احساس ميكردم اما خودم مسكن ميخوردم يك شب ديگه درد كمي بيشتر شد و مادرم گفت شايد اپانديس باشه و بايد بري دكتر من هم كمي ترسيدم و به همراه پدرم رفتم دكتر . يك اورژانس نزديك خانه امان . بعد از اينكه نوبتم شد رفتم داخل يك خانم خيلي خوش اخلاق بود رفتم روي تخت دراز كشيدم امد پيراهنم را زد بالا و كمي شلوارم را داد پايين و معاينه كرد واقعيتش چون حدود يكماهي بود بشدت درگير درس و پروژه بودم فرصت نكرده بودم بدنم را تميز كنم كمي مو داشتم به همين خاطر كمي خجالت كشيدم بعد از معاينه گفت خدا را شكر چيزي نيست دخترم و دفترچه ام را گرفت و شروع كرد به دارو نوشتن گفت يك امپول ديكلوفناك مينويسم هم مسكن است هم براي عضلات زير شكمت كه سفت شده مؤثرد است تا اين را گفت انگار مطب دور سرم چرخيد و در حاليكه حتي از شدت ترس نميتونستم اب دهانم را قورت بدم با صداي لرزان گفتم تو را خدا امپول نه . گفت دخترم شما كه نبايد بترسي اگر نزني بايد درد را تحمل كني من مينويسم حالا خواستي بزن نزدي ديگه با خودت ميدونستم اگر بنويسه پدرم حتما مجبورم ميكنه بزنم اما ديگه فرصت نبود و دفترچه را به من تحويل داد امدم بيرون پدرم دفترچه را گرفت من بهش گفتم چيز خاصي نبود گفت خوب ميشي مسكن مصرف كن و رفتيم سمت داروخانه نميدانيد من چه حسي داشتم از ترس داشتم ميمردم پدرم داروها را كه گرفت امد سمت من و با لبخند گفت بلند شو بيا امپول داري من را بگو نميدانستم چكار كنم گفتم دكتر گفت اگر دردت بيشتر شد بزن الان احتياج نيست اما پدرم كه از ترس من خبر داشت گوش نكرد و خودش رفت سمت مطب دكتر و ازش سوال كرد نميدانم داخل دكتر چي بهش گفت اما وقتي امد سمت من امپول را داد به من گفت برو بزن تا من قبض بگيرم واقعا ان لحظه را نميتونم براتون توصيف كنم اصلا توانايي حرف زدن نداشتم پدرم برگشت گفت هنوز كه ايستادي كيفت را بده به من اين هم قبضت نميدانستن چكار كنم گفتم بابا تو را خدا بريم من نميزنم تازه تزريقاتش هم مرد است گفت طوري نيست كجا ببرمت اين وقت شب برو نترس و امپول را از دستم گرفت و خودش برد داد به مرد تزريقاتي كه حدود 50 سال داشت مجبور شدم با پاي لرزان رفتم طرف اتاق به مرد تزريقاتي گفتم اقا درد داره گفت نه برو بخواب داشتم اماده كردن امپول ار ميديدم رفتم پشت پرده يك مانتوي سبز تا زير زانو با يك شلوار لي كشي پوشيده بودم به همه چيز فكر ميكردم اول اينكه بايد امپول بزنم دوم مرد است باسنم را ميبينه سوم به هرحال باسنم را چند وقتي بود موم نداخته بود و كمي موي ريزه داشت خجالت و ترس همه و همه داشت ازارم ميداد واقعا قابل توصيف نيست نصيب هيچكدامتان نكنه مرد امد پشت پرده گفت خانم پس چرا اماده نشديد رفتم سمت تخت ايستاده بودم دكمه شلوارم را باز كردم مرده هم همانطور ايستاده بود كنارم رفتم روي تخت مانتوم را زدم بالا و در حاليكه ديگه اشك از چشمانم سرازير شده بود خوابيدم و شلوارم را به زحمت دادم پايين نميدونم چقدر بود اما شورت صورتي داشتم و فكر كنم شلوارم را خيلي كم داده بودم پايين چون مرده خودش كمي ديگه داد پايين و گفت خانم من كه هنوز نزدم داري گريه ميكني به همان حالت گريه گفتم تو خدا اروم بزنيد گفت نترس زود تمام ميشه راحت بخواب نفس عميق بكش و شل كن خوابيدم هر ثانيه برام يك قرن بود الكل را زد روي باسنم و فرو كرد همزمان بلند گفتم اخ و ديگه با صداي بلند شروع كردم به اييييييييييييي گفتن مرده گفت خانم اروم باش تمام شد درد شديدي تو پام حس كردم ديگه نيمتونستم تحمل كنم خارج كردن سوزن را فهميدم كمي ارامتر شدم با پنبه كمي جاش را برام ماليد در حاليكه اشكهام همينطوري مي امد. كمي دراز كشيدم بلند شدم خودم را مرتب كردم و امدم بيرون تشكر كردم پدرم بهم گفت ابروم را بردي اخه براي يك امپول بايد اينقدر جيغ بزني و امديم خانه

ناشناس گفت...

اگه این وبلاگ رو تا یه هفته دیگه نبندی , وبت هک میشه و با آبروریزی بسته میشه
انتخاب با خودته ...
7 روزت از امروز شروع شد

ناشناس گفت...

سلام
واسه چت آمپولی هر کس خواست بیاد
basaneman@yahoo.com

ناشناس گفت...

هر کی باسن بزرگ و ژله ای داره پیام بده سامان 30
master_forhotgirl@yahoo.com

ناشناس گفت...

تزریقات وپانسمان درمنزل بدون درد-عضلانی 8000تومان زیرجلدی 8000تومان وریدی 9000تومان سرم 20000تومان پانسمان 9000تومان- تلفن های تماس 09127633281 -09354484731توسط تکنسین مرکزآمبولانس مسعودنعیمی

ناشناس گفت...

سلام ممنون میشم برام ازخاطره آمپول حرف بزنی وقابل بدونیم