تینا خانوم دستت درد نکنه بچه ها لطفا بیشتر نظر بدید و مطلب بنویسید تا اینجا رونق بگیره انصاف نیست فقط از تینا انتظار داشته باشیم و ما فقط مصرف گننده باشیم
سلام من ستاره هستم 26 سالمه، دانشجو هستم و با دوستم مریم که اونم وکیل و دانشجوئه با هم زندگی میکنیم. آپارتمانی که ما اجاره کردیم توی مجتمعی هست که مادربزرگ و عموی من هم اونجا زندگی میکنن. مریم، دختر فوق العاده مغرور و موقریه و از لحاظ فیزیک جسمی هم زیبا و خیلی ظریفه. دو هفته پیش مریم سرمای شدیدی خورد و عفونت به گوش و ریه هاش سرایت کرده بود ولی بخاطر حجم کارها و درساش وقت نمیکرد بره دکتر، با اینکه عموی من هم پزشک عمومیه و چون داره برا تخصص میخونه اکثر اوقات خونه اس، اما مریم قبول نمیکرد که بهش بگم برا ویزیتش بیاد تا یه روز عصر که دیگه حالش واقعا بد شده بود با دفتری که کار میکنه تماس گرفت و گفت که نمیتونه بره، قرار شد که همکارش، سعید، برا گرفتن مدارکی که پیش مریم بود بیاد آپارتمان ما مریم هم رفت که کمی استراحت کنه رفتم در اتاقش و گفتم پاشو بریم دکتر یا الان زنگ میزنم عموم بیاد هیچی نگفت منم رفتم و با عموم تماس گرفتم و اونم زود خودشو رسوند وقتی زنگ زد مریم سراسیمه از اتاق اومد بیرون و گفت سعید نباید اینقد زود می رسید گفتم عمومه... عصبانی شد و گفت لازم نکرده منم قیافه گرفتم که داری می میری دیوونه، ... و در رو باز کردم مریم با عصبانیت رفت لباساشو عوض کنه تا عموم نشست اونم اومد، یه شلوار تنگ مشکی پوشیده بود با یه بلوز قرمز که حتی با اون حال سرما خوردگی خیلی بهش میومد... سلام احوالپرسی و حرفای عادی که رد و بدل شد عموم رو به من گفت چرا زود تر باهام تماس نگرفتی؟ تا اومدم دهنمو باز کنم مریم گفت که نیازی نیست و الان حالش خوبه عموم نگاش کرد و گفت ولی ظاهرتون اینو نشون نمیده کیفشو برداشت و رفت سمت اتاق مریم و گفت تشریف بیارید مریم چشم غره شدیدی به من رفت و با اکراه بلند شد پشت سر عموم رفت منم رفتم سه تا چایی ریختمو با یه ظرف میوه رفتم سمت اتاق مریم ظاهرا معاینه تموم شده بود عموم که متوچه حضورمن نشده بود گفت با این وضعیت بازم میخواستی با من تماس نگیری؟ کوچولوی لجباز من، با خودتم لجبازی میکنی؟ تا وارد اتاق شدم لحنشو عوض کردکه چند وقت پیش پنیسیلین زدین؟ مریم گفت: خیلی وقتی نیست یکی دو ماه پیش ولی فکر نمیکنم نیازی باشه... عموم گفت: مگه من تو کار شما دخالتی میکنم؟ نیازو هم من تشخیص میدم، یه سفتریاکسون الان میزنم دوتا هم فرداو پس فردا، در ضمن یه دگزامتازون و ویتامین سی و ب12و ب کمپلکس هم احتیاج دارین که الان میزنم مریم گفت: ولی... عموم نذاشت حرفشو بزنه از توی کیفش آمپولا رو در آورد و شروع کرد به آماده کردنشون نیم نگاهی به مریم انداخت وبا تحکم گفت اماده شید مریم با اکراه دراز کشید و هم زمان چشم غره دیگه ای به من رفت و با چشم خط و نشون کشید که یعنی خدمتمو میرسه... منم اومدم بیرون و پشت در ایستادم عموم با لحن آرومی گفت لیدو کایین ندارم عزیزم، شل کن خودتو تا دردت کمتر شه منتظر بودم صدای آه و ناله اش بلند شه اما هیچ صدایی نیومد فقط صدای افتادن سرنگ توی سطل چند لحظه بعد صدای عموم اومد که گفت یه نفس عمیق بکش الان تموم میشه و بعد بازم صدای افتادن سرنگ توی سطل اما دوتا سرنگ بعدی بدون کوچکترین کلامی توی سطل افتادن دلم از یه طرف برا مریم سوخته بود که اینجوری مظلوم چهارتا آمپول خورده بود و صداش در نیومده بود از یه طرف هم فکم افتاده بود که چه موذیایی هستن این دوتا، معلوم نیست از کی اینقد با هم صمیمی شدن؟! تازه از عموم موذی تر، اون مریم بدجنس که من تا حالا فکر میکردم با سعیده!!!...
چند ثانیه بعد عموم از اتاق اومد بیرون روی مبل نشست رو به من گفت باید زودتر خبرم میکردی حالش واقعا بده هیچی نگفتم و رفتم از اتاق چایی و میوه رو بیارم که از دیدن صحنه ای که دیدم وحشتزده جیغ زدم و عمومو صدا کردم مریم در حالی که رنگش به شدت پریده بود بی حال روی تخت افتاده بود و به شدت می لرزید همزمان صدای زنگ اومد و عموم سراسیمه به سمت اتاق مریم دوید من از ترس چسبیده بودم به درو تکون نمیخوردم عموم گفت برو ببین کیه اینقد در میزنه درو که باز کردم هیکل گنده سعید پشت در بود با دیدن قیافه وحشت زده من انگار ترسیده بود بدون سلام گفت چی شده؟ گفتم مریم حالش بده اونم با کفش دوید سمت اتاق مریم و منم به دنبالش عموم داشت چند تا آمپولو آماده میکرد و مریم هم همچنان میلرزید دکمه های پیرهنش باز شده بود ضربان قلبش از رگ گردنش معلوم بود سعید که ترسیده بود با صدای عجیبی از عموم پرسید چی شده؟ اونم بدون اینکه جوابشو بده رو به من کرد و گفت برو یه لیوان آب بیار بعد هم مریمو بر گردوند و سریع شلوارشو که همچنان بعد از آمپولای قبلی شل بود، تا از دو طرف تا وسط باسنش کشید پایین و پنبه رو محکم کشید سمت راستش، (لا مصب باسنشم ظریفه!) سعید که هاج و واج مونده بود میخواست از اتاق بره بیرون که عموم بهش گفت وایسا پاهای مریم به شدت میلرزید و عموم به سعید گفت محکم پاهاشو نگه داره سعید هم رفت اون طرف تخت و مکحم بالای رون مریمو گرفت عموم دوطرف جایی که میخواست تزریق کنه رو فشار دادو سریع سوزنو فرو کرد صدای آخ مانند مریم بلند شد عموم هم خیلی سریع تمام سرنگ رو خالی کرد و سوزنو کشید بیرون، از جای تزریق خون زیادی میومد ولی عموم بی توجه یه پنبه دیگه رو کشیداون طرف باسنش و محل تزریقو فشار داد و سوزنو محگم فروکرد صدای آه وناله بی رمق مریم تو اتاق پیچیده بودو سرنگ دومی انگار تموم نمیشد... پنبه سوم رو هم همون سمت چپ کشید و سوزنو فرو کرد، دیگه صدای مریم در نمیومد... وقتی تموم شدعموم با یه پنبه تمیز سعی کرد جلوی خون محل تزریق اولو بگیره ولی نشد اونم یه چسب زخم زد روش و شرت و شلوار مریمو کشید بالا و برش گردوند تمام ارایش چشمش روی صورت رنگ پریدش شر شده بودو با اون دکمه های باز صحنه خاصی رو به وجود میاورد عموم از توی کیفش یه سرم در آورد و شروع کرد به آماده کردنش سعید هم همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد عموم میخواست آستین مریمو بالا بزنه که چشماشو باز کرد و با لحن التماس آلودی گفت: تورو خدا فرزاد، بسمه... عموم با لحن آرومی گفت اروم باش گلم... سوزنو که فرو کرد اشک از گوشه چشم مریم سرازیر شدو کمی برگشت... فکر کنم عموم و سعید دیگه هیچکدوم طاقت موندن تو اتاقو نداشتن چون احتمالا جفتشون دلشون میخواست... به هر حال هردوشون اومدن بیرون و تا زمانی که سرمش تموم نشد و آروم نخوابید حتی یه کلمه حرف هم نزدن....
سلام اسم من نگار و 26 سالمه.. چند ماهی میشه که برای تحصیل ایران زندگی نمی کنم.. اونجا بودم که این وبلاگ رو دیدم.. من خودم از کلاس چهارم آمپول نزده بودم تا همین امروز که میخوام ماجراشو براتون تعریف کنم مامان من آمپول زدنو بلده. برای همین درو همسایه همیشه خونه ی ما بودن و حسابی با باسن خانومای فامیل و همسایه آشنام .. یه جورایی هم دیدنش از بچگی واسم یه حس عجیب بود بگذریم .. خودمو بگم .. یک هفته ای هست که اومدم ایران برای تعطیلات.. اونجا که بودم با خوندن داستان های این وبلاگ حس ماجراجوییم تحریک شد و به خودم قول دادم که وقتی بیام ایران برم وبعد از اینهمه سال یه آمپول بزنم.. دیروز بعد از کلی فکرکردن و کلنجار رفتن با خودم، رفتم توی یک داروخونه.. یه خانوم روی نردبون قرص ها رو جابجا میکرد و یه آقا هم با ماشین حسابش درگیر بود.. منم که فکر می کردم الان همه میفهمن که برای فان و از سر دلخوشی میخوام آمپول بزنم با یه لحن تابلو به آقاهه گقنم یه آمپول ب کمپلکس لطف کنید.. اونم طبیعی گفت چشم.. خانومه ازون بالا پرسید ب 12 هم بدم؟ گفتم نمی دونم آره فکر کنم!!!! آقاهه یه نگاهی کرد و پرسید سرنگ؟ گفتم آره و واسه اینکه طبیعی شه یه مسواک هم خریدم و اومدم بیرون... دل تو دلم نبود .. یه درمانگاه همون نزدیکیا بود.. یه تاکسی گرفتم و توی راه سرنگ رو دراوردم و یه نگاه بهش کردم و دلم ریخت.. کلی ترسیده بودم .. خلاصه رسیدم درمانگاه.. عجب جای شلوغی بود.. پرسون پرسون تزریقات خواهران رو پیدا کردم و رفتم تو.. 4 تا تخت که 2تا 2تا با پرده جدا شده بودن.. تخت اولی کنار دیوار یه خانومه با سرم توی دستش.. اون یکی دستشم زیر سرش بود و ملت رو دید میزد.. تخت کناری هی پر و خالی می شد و من فقط پاهای مردمو میدیدم.. تخت سومی هم همینطور و کامل جلوی دید بود و آخری هم که کامل پشت پرده بود برای نوار قلب.. کلی شلوغ بود.. 2تا خانوم مسن و 3 تا دختر جوون که با من می شدیم 4تا و یه مادر و دختربچه ی 4-5 سالش. یه خانومی حدود 40 رفت سمت تخت سومی و شلوار کشی پاش بود.. من کامل می دیدم.. پرستار با دوتا آمپول رفت سمتش اونم شلوارشو تا پایین باسنش داد پایین.. کش شلوار محکم بود و باعث شد باسن خانوم کامل قلنبه شه.. پرستار پنبه رو مالید و توقع داشتم که سریع سوزن رو فرو کنه اما سوزن رو گذاشت رو پوست و یهو فشار داد و تو دو مرحله تا ته فرستادش توی باسن خانوم بیچاره، طرف یه تکونی خورد و بعد آروم شد.. آمپولش زود تموم شد. بعد پرستاردستش رو دراز کرد به اون سمت باسن و بدون مکث الکل زد و سوزن رو گذاشت و یهو فرو کرد.. این دفعه با یه حرکت کل سوزن رفت تو.. فکر کنم پنی سیلین بود این یکی چون هم سفید بود و هم طول کشید.. وقتی تموم شد سوزن رو دراورد و خانومه همونطور موند.. حتما نمی دونست که ما چه منظره ای رو از باسن محترمش می بینیم و الا زودی جمع و جور میکرد خودشو.. خلاصه با کلی درد بلندشد و تشکر کرد و رفت.. همه آمپولشونو نشون می دادن و فیش میگرفتن و میرفتن پرداخت میکردن و برمیگشتن.. هنوز توجه پرستار به من جلب نشده بود.. دختر جوونی که حامله هم بود رفت و خوابید.. مامانش همراهش بود و کمکش کرد که به یک طرف بخوابه .. اونم 2تا آمپول داشت و خیلی دلخور بود.. یه کم قبل تر شنیدم که به مامانش میگفت دکتر حواسش بود که من حامله ام و 2تا آمپول داد؟ مامانش هم محض احتیاط رفته بود و دوباره پرسیده بود. دختر به یه طرف دراز کشید و دستش رو آورد تا شلوارشو بکشه پایین که مامانش کمکش کرد و تا نصفه باسنش شلوارو کشید پایین و نگه داشت.. پرستار رفت سمتش و به قسمت بالایی باسنش الکل زد و سوزن رو باز گذاشت رو پوستش و یهو فشار داد.. دختره یه آیییی بلند گفت و بعد آی آی آی های کوتاه تر.. بعد پرستار پرسید این یکی رو هم همین طرف بزنم یا می چرخی؟ دختره که معلوم بود درد داره بلند شد و همونطور که شلوارش پایین بود چرخید و باز مامانش شلوارشو داد پایین تر.. تقریبا کل باسنش بیرون بود اما من دیگه نگاه نمی کردم چون روش به من بود.. تموم شد و یه کم تو همون حال موند و کم کم بلند شد و رفتن... نوبت دختر بچه بود که دائم به مامانش می گفت نمی خام آمپول بزنم .. مامان توروخدا .. مامان من رفتم ... و تا دم در میرفت و جرأت نمیکرد دورتر بره.. خانوم پرستار آمپولشو آماده کرد و مامانش اومد و در یک حرکت دختره رو زد زیر بغلش و برد سمت اون یکی تخت ..
حالم گرفته شد چون هیچی نمی دیدم.. فقط صداش میومد که میگفت مامان بگو یواش بزنه و دائم همین جمله رو تکرار میکرد و صدای گریه ش بلند تر میشد.. یه پرستار دیگه همون جا رسید و رفت سمتشون و اونم یهو پاهای بچه رو گرفت .. دختره دیگه جیغ میکشید و پرستاره میگفت شل کن .. نفس بکش .. پنی سیلین بود اونم و با هر مکافاتی بود تموم شد.. من که دیدم حالا حالا ها باید منتظر شم و دوست هم ندارم کسی منو این شکلی دید بزنه زدم بیرون و بیخیال آمپول زدن شدم. اون مدتی که اونجا وایساده بودم دقت کردم و دیدم همه ی سرنگ ها از اونی که داروخونه به من داده کوچیکتره! راستش ترسیدم که خیلی دردم بیاد .. حواسم نبود که سایز سوزن ممکنه یکی باشه و فقط ظرفیتش متفاوته .. خلاصه با همین فکر ها برگشتم خونه. دائم به فکر اون آمپولایی بودم که تو کیفمه .. فرداش که امروز باشه باید برای یه مدرک میرفتم دانشگاه.. تو راه برگشت با خودم فکر کردم که برم و یه سرنگ کوچیک تر بگیرم و سایز سوزنشو مقایسه کنم.. رقتم داروخونه و سرنگ کوچیک خریدم.. سایز سوزن ها یکی بود.. دوباره رفتم همون درمونگاهه.. خلوت تر بود .. فقط 4 نفر.. تا رفتم تو و داشتم اوضاعو برانداز میکردم خانوم پرستاره که اون دیروزیه نبود منو دید وگفت آمپولتو ببینم دخترم! اوخ.. گیر افتاده بودم دیگه.. نشونش دادم و پرسید سرنگ داری گقتم آره و نشونش دادم جفت سرنگارو.. اونم بزرگه رو برداشت و قبض نوشت و گفت برو پرداخت کن.. تا برگشتم فقط من و یه خانوم حدود 30 سال بودیم و دوتا پرستار.. اون خانومه رفت سمت تختی که دیروز نوار قلب میگرفتن و حسابی پشت دیوار و پرده بود.. به منم گفت دخترم برو رو این یکی تخت حاضر شو.. قلبم داشت از دهنم می زد بیرون .. فقط با خودم تکرار میکردم که ویتامین ب درد نداره! خانومه خوابید و چاق هم بود.. یه طرف شلوارشو داد پایین و باسن سفیدش افتاد بیرون .. من هنوز ایستاده بودم و فقط دکمه های مانتوم رو باز کرده بودم.. پرستاره اومد و الکل رو زد وباسن خانومه از این کار میلرزید..بعد سوزن رو یهو مثل دارت کرد تو باسنش.. میخواستم غش کنم .. از بچگی هام تا حالا اینقدر نزدیک آمپول زدنو ندیده بودم... خانومه تکون خورد و گفت آییییییییییی... نسبتا طول کشید تا همشو پمپ کرد .. پنبه رو دور سوزن گذاشت و دراوردش.. احساس کردم سوزن بلند تر از حالت عادی بود.. خانومه آروم بلند شد و منو دید که هنوز ایستادم، فهمید که میخوام برم روی همون تخت.. بهم خندید و گفت حسابی سوخت .. منم یه خنده ی ترس آلود تحولیش دادم و دکمه ی شلوارمو باز کردم و زیپو دادم پایین و کفشمو دراوردم و منتظر که خانومه که داشت شالشو درست می کرد بره.. یه دستش به شالش بود و اون یکی رو باسنش .. رفت و من دراز کشیدم اما شلوارمو هنوز پایین ندادم .. برگشتم و نگاه کردم دیدم پرستاره داره میاد سمتم.. هرچی فحش بلد بودم به خودم دادم اما دیگه گیر افتاده بودم.. دستمو بردمو یه طرف شلوارمو دادم پایین.. طبق محاسبات خودم بس بود.. اما پرستاره کشیدش پایین تر.. حس میکردم نصف لپ باسنم بیرونه .. تو همون حالت بهش گفتم من خیلی میترسما البته با خنده گفتم .. اونم با خنده گفت حرف نزن آروم باش.. سرمو داشتم میذاشتم روی دستم که خنکی الکل رو حس کردم .. و یه سوزش کم و تند .. منتظر بودم تا بیشتر و بیشتر شه اما حس فشار پنبه بهم فهموند که تموم شد! جا خوردم که اصلا اونقدر که انتظار داشتم درد نداشت .. خیلی جالب بود .. اونقدر جالب که همونجا دلم میخاست یکی دیگه ام بزنم ! خلاصه بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم و پیاده سمت خونه راه افتادم.. بعد از ده دقیقه پیاده روی جاش درد گرفت و پام حسابی گرفت .. خونه که رسیدم بدو بدو جاشو تو آینه نگاه کردم و دیدم پایین تر از اون چیزی زده که انتظار داشتم.. الانم خوبه و وقتی فشارش میدم درد میگیره.. تجربه ی جالبی بود..اگر باز تکرار شد میام و براتون تعریف میکنم... سعی کردم همه چیزو کامل تعریف کنم.. امیدوارم واسه شما هم جالب بوده باشه.
اسم من آیلاره.پریشب وقتی میخواستم بخوابم گلوم یکم درد میکرد.دیروز بدتر شدو دیشب احساس میکردم که یه گردو جای زبون کوچیکمه.امروز عصری میخواستم یه سر برم دانشگاه رفتم دفترچه بیمه رو برداشتم.بعد از دانشگاه حدود ساعت 5 رفتم یه درمونگاه که همیشه میرم اونجا.رفتم تو اتاق پزشک و اونم معاینم کرد گفت گلوت پر عفونته.آمپول میزنی که...؟منم سرم رو به نشون رضایت تکون دادم.آخه من خودم هم میدونم تا آمپول رو نزنم خوب نمیشم.گفت برات 2تا آمپول آنتیبیوتیک نوشتمو یه بتامتازون.الان یکی از آنتیبیوتیکها رو با این بزن فردا هم اون یکی رو بزن. رفتم تا داروخونه و دارومو گرفتم.غیر از اونا برام یه شربت سینه به اسمه برانکوتیدی و چندتا قرص نوشته بود.رفتم از منشی 2تا قبض آمپول گرفتمو رفتم تزریقات. اینجا که من میرم تزریقات آقایون و خانمها یه جاست.5تا تخت که بینشون پرده کشیدن.امروز یه خانم آمپولهارو میزد.صدای ناله یه پسر جوون که داشت آمپول میزد میومد.منم وایسادم تا خانم اومد بیرونو گفت آمپولاتو دربیارو برو رو این تخت بخواب(به تخت اول اشاره کرد).توی اون مدت زمانی که منتظر بودم خانمه تزریق اون پسره رو انجام بده آمپولامو که داشتم درمیوردم دیدم آمپولام پنیسیلین نیستن.بلکه سفتریاکسون بودن.خلاصه بگدریم...رفتمو آماده شدم.سمت چپ تخت به دیوار چسبیده بود.منم سمت راست شلوارمو یکم دادم پایین.اونم اومد بالا سرم و شروع کرد به آماده کردن آمپولام.آمپول بتامتازون تقریبا 2cc بود و سفتریاکسون تقریبا 5cc پر بود.رنگ زرد رنگی داشت و آدمو یاد زهر مار مینداخت.یکم ترسیده بودم.دیگه وقت تزریق بود.خانمه یه تیکه پنبه جدا کردو محکم میمالید رو باسنم.بعد با یکم تندی و خشونت بهم گفت:(شل کن.شل تر کن ببینم)ولی من شله شل بودم.نمیدونم چرا اینو گفت.البته شاید چون ترسیده بودم ناخود آگاه باسنم سفت شده بود.اول سفتریاکسون رو زد.تا زد اولش فقط سوزش سوزن بود.بعد کم کم دردش زیاد شد.خیلی هم طول کشید.ولی از ترس خانمه انصافا حتی جیکم هم در نیومد.هرچند لحظه یه نفس عمیق میکشیدم تا احساس کردم پنبه رو گذاشتو کشید بیرون.به محض اینکه کشید بیرون احساس کردم دوباره پنبه رو همونجا میماله.تا صورتم رو برگردوندم دیدم آمپول بتامتازون رو زد همونجا که سفتریاکسون رو زده بود.منم سرم رو گذاشتم رو دستمو دوباره فقط تحمل کردم.ولی خب زود هم تموم شد.بعد گفت جاشو یکم بمالو پاشو و رفت بیرون.منم یکم مالیدمشو پاشدم.وقتی نشستم تا چکمم رو بپوشم تازه جاشون سوخت.منم اومدم بیرون دیدم داشت پشت پرده واسه یه خانم 6-25 ساله که با من اومده بود تزریق میکرد.منم از اونجا اومدم خونه.فردا هم باید سفتریاکسون دومم رو بزنم.فردا واستون مینویسم. تا فردا Byeeeee (;
دوباره سلام.تازه از درمونگاه اومدم.حدودا یک ساعت پیش رفتم درمونگاه و قبض آمپول گرفتمو رفتم داخل.یه آقایی با یه خانم امروز آمپولهارو تزریق میکردن.بخش تزریقات هم نسبتا خلوت بود.بدون معطلی آقایی که نشسته بود آمپولم رو گرفتو گفت برو تخت دوم و حاضر شو.سر شیشه پودر آمپول رو باز کردو در حینی که داشت با من میومد پشت پرده داشت شیشه سفتریاکسون رو تکون میداد.منم سریع پالتو و چکمم رو در اوردمو شلوارم رو فقط شل کردم.اونم اولش یکم سمت چپم رو کشید پایین و پنبه رو مالید روی باسنم و سرنگ رو فرو کرد.نفهمیدم چی شد که یهو کشیدش بیرون و گفت شل کن ببینم.بعد شلوارم رو یکم دیگه کشید پایین تر.ولی دوباره اومد بالا.آخه شلوارم لی بود و زیاد پایین واینمییستاد و مجبور شدم باسنم رو بدم بالا و یکم دیگه بکشمش پایین رو گفتم چی شد پس؟اونم چیزی نگفت.دوباره سرنگ رو زد و این بار تا آخر تزریق کرد.بعد از تزریق هم پنبه رو نذاشت روش و با سرنگ انداختش دور.روی باسنم هم دو نقطه خون داشت میومد. راستش خودم هم هنوز نفهمیدم چرا اونطوری شد.موقع تزریق آمپول یکی دوبار صدای تق تق کرد.اگه کسی میدونه علتش چیه واسم بنویسه.هنوز گلو دردم خوب نشده.امیدوار حداقل اون زودتر خوب بشه ):
سلام ایلار جان. خواستم جوابه سوالت. بدم. اون احتمالا به خاطر ای بوده که دفعه اول که زده به رگت برخورد کرده و نتونسته تزریق کنه و دوباره زده که به رگت نخوره.
سلام ایلار جان. خواستم جوابه سوالتو بدم. اون احتمالا به خاطر این بوده که دفعه اول که زده به رگت برخورد کرده و نتونسته تزریق کنه و دوباره زده که به رگت نخوره.
سلام من بک خواهر دارم که مدتی بچه دار نمبشد برای بچه دار شدنش خیلی دکتر رفت آخرین دکتری که رفت و بچه دار هم شد دکتره میگفت باید تقویت بشی و همه نسخه اش رو آمپول میداد برای یک دوره 21 روزه بهش روزی 4 تا آمپول داد 2 تا صبح مبزد و 2 تا شب. کلا 84 تا امپول بود روزی که شوهرش کیسه پر از آمپول رو آورد خونه تا اونا رو دید زد زیر گربه تا اونها تموم شد دکتر برای 30 روز روزی 2 تا آمپول داد که یکیش خیلی دردناک بود و براب ماه بعد همینطور و بعدش باردار شد. تقریبا 200 تا آمپول خورد تا بچه دار شد. باسنش مثل آبکش بود قبل از اون از آمپول میترسید ولی الان دیگه نمیترسه
چند روز پیش خواهرم تصادف کرد و بردمش اورزانس یک بیمارستان دولتی خواهرم رو خوابوندم روی یک تخت و منتظر دکتر شدیم همون موقع از تخت بغلی صدای ناله و گریه میومد. از لای پرده که نگاه کردم دیدم یک خانوم مسن حدود 50 ساله دمر خوابیده از منر به پایین لخنه و یک ملافه روی قسمت زانو به پایینش انداختن بالای رون پاش زخم شدیدی شده و یک پرستار داره بخیه میزنه. فکر میکنم تصادف کرده بود یا از ارتفاع افتاده بود همینطور که پرستاره بخیه میزد و اون ناله میکرد یم اقایی که به نظر میومد شوهرش باشه امد تو پرستاره گفت دارو هارو گرفتید مرده با نگرانی گفت آره. گفت بگذار اینجا و بیرون باش. مرده یک کیسه گذاشت گوشه تخت و رفت بیرون پرستاره با صدای بلندد همکارش رو صدا کرد و بعد از چند ثانیه یک خانوم دیگه آمد. بهش گفت زود اینا رو بردار تا من کارم تموم میشه تزریق کن اون پرستاره کیسه دارو هارو برداشت و 3 تا سرنگ از توش دراورد و هر 3 تاش رو پر کرد. شورت زنه رو کامل آورد زیر کونش و اولین آمپول زو تزریق کرد. وقتی تزریق میکرد ناله زنه جند برابر شد دومی رو هم همونطرف تزریق کرد آی آی زنه با گریه مخلوط شده بود. دیگه کار بخیه اش تموم شد و سومین رو هم طرف دیگه تزریق کرد. بازم زنه ناله کرد. ملافه رو کشدن تا بالای باسنش و گفتن استراحت کن تا بیام تو ین قضیه خواهرم هم آمپول خورد که براتون تعریف میکنم
Salam bacheha. Man parastu hastam. Chand vaghtie ke kheili be ampul zadan alaghe mand shod. Makhsusan ke khodam be khodam ampul bezanam ya ampul khordane baghie ro bebinam. Ehsas mikardam mazukhism daram vali vaghti umadam inja fahmidam kheilia mesle man hastan. Chand vaght pish ke az madrese miumadam raftam darukhaneo ye b compelex b 12 gereftam. Aghahe kheili bad negah mikard fek konam fahmide bud mikham alaki ampul bezanam. Kholase umadam khuneo ampularo be khodam zadam. Kheili hese khubi behem dast dad. Aslanam dard nadasht. Hamun moghe delam khast ye ampule por dard be khodam bezanam va3 hamin raftam darukhane ke vitamin c va d begiram vali goftan bedune noskhe nemidan. Khola3 koli halam gerefte shod. Tasmim daram yeruz beram doctor ke baram vitamine benevisi va bad beram ye tazrighati ke baram tazrigh kone. Jalebe bedunin man ta parsal az ampul vahshat dashtam va alanam kasi nemidune ke man dust daram. Taghriban 10 sali mishe ke tazrighati naraftam. Kase digei ham mesle man hast?
دکتر امد بالا سر خواهرم و ویزیتش کرد. از جاهایی که درد داشت سوال کرد همون موقع دستور رادیولوژی داد و بردمش عکس ازش گرفته شد. عکسهارو که به دکتر نشون دادم گفت خوشبختانه چبزی نشده یک آمپول مسکن و یک ضد التهاب نوشت من هم رفتم از داروخانه گرفتم و بردم دادمبه پرستار رفتم پیش خواهرم کهبرای آمپول آمادش کنم. از درد نمیتونست راحت برگرده. شلوارش رو باز کردم و به ارومی دمر خوابوندمش.. خیلی ترسیده بود هی به من میگفت بگو آرومتر بزنه. چون بیمارستان و اورژانس خیلی شلوغ بود پرستاراش خسته و عصبی بودن یکی از پرستارا با 2 تا سرنگ امد بدون ابنکه چبزی بگه دست انداخت شلوار خواهرم رو تا زیر باسن داد پایین پنبه رومالید تا خواست سوزن رو فرو کنه گفت من که نزدم چرا اینفدر خودت رو سفت کردی خواهرم خودش رو شل کرد و همون موقع سوزن رو تا ته فرو کرد خواهرم آی آی گفت ولی اون اهمیت نداد و کمتر از 15 ثانبه همش رو تزریق کرد بدون اینکه حرفی بزنه طرف دیگه رو الکل زد خواهرم با صدای بغض آلود گفت مگه بازم آمپول دارم من بهش گفتم آره عزیزم این آخربشه هنوز حرف من تموم نشده بود که سرنگ بعدی رو فرو کرد. خواهرم بیشتر ناله کرد و تا تهش آی آی کرد. اون یکی هم زود تموم شد و پرستاره رفت من هم چند دقیه ای جای آمپولارو لراش مالیدم
سلام به همه من یک خاله دارم که شوهرش فوت کرده و 2 تا دختر داره. خونه ما با اونا تو یک آپارتمانه و چون مرد ندارن بیشتر کارهای مردونه شون رو من انجام میدم. دخترخاله کوچیکم الان 15 سالشه 2 سال پیش زمستون حالش بد شده بود و بهخونشون زنگ زده بودن که یکی بره مدرسه دنبالش خالم به من زنگ زدو از من خواهش کرد که برم دنبالش. اسم من رو داد به مدرسه و من رفتم اونجا و بعد از نشون دادن کارت شناسایی اجازه دادن که من دختر خالم رو ببرن. از همونجا یک راست بردمش دکتر. دکتر ویزیتش کرد و بعد از معاینه گفت خانوم خانوما آمپول که میزنی. تا خواست جواب بده من گفتم اگر لازم باشه مبزنه. دیگه روش نشدجواب دیگه ای بده. دکتر هم 3 تا آمپول داد که 2تاش رو باید همون موقع میزد داروهاش رو گرفتم و بردمش تزریقات یک آقایی آمپولزن بود. آمپولا رو گرفت و گفت بخواب. من هم بدون خجالت و با پررویی رفتم بالا سرش و کمکش کردم که بخوابه روتخت. یک نگاهی به من کرد و منتظر بود شاید من برم بیرون ولی من بهش گفتم عزیزم آمادهه شو دیگه اونهم مانتو مدرسه اش رو دادبالا و یک کمی شلوارش رو داد پایین. من هم شلوارش رو از دو طرف دادم پایین تر. آمپولزنه آمپولا رو آورد. آمپول اول رو که زد پاش رو یک تکونی داد و بعد از چند ثانیه زد زیر گریه. بدون وقفه تا آخر هر 2تا آمپول آروم آروم گریه کرد. وقتی تموم شد نمیتونست راه بده. بغلش کردم و بردمش تو ماشین
سلام بچه ها من سرونازم فبلا چندین بار از خاطرات آمپول خوردن مامانم براتون تعریف کردم ولی الان میخوام از آمپول خوردن خودم براتون تعریف کنم. چند روز پیش سرما خوردم و دو سه روز نرفتمم دکتر و فکر مبکردم خودم خوب میشم که متاسفانه نشد. یک شب که با مامان و خواهرم بیرون بودیم مامانم گبر داد و رفتیم دکتر. دکتر هم شروع کرد به آمپول دادن. جلوی مامانم و خواهرم نمیخواستم بگم میترسم و با دکتر چونه بزنم ولی دیدم دکتره 4 تا آمپول نوشت. بالاخره بهش گفتم آقای دکتر چه خبره با کلی چونهبالاخره 2 تا پنیسیلین داد. رفتیم تزریقات اول آمپولزنه که یک آقای 30 ساله بود برام تست کرد. دستم خیلی درد گرفت و حسابی ترسیدم 3تایی نشستیم تو اتاق انتظار تا 20 دقیقه بعد و گفتم من برم آمپولم رو بزنم. مامانم ب من پاشد که بیاد. از اونجاییکه همیشه من بالا سر مامانم وای میستم آمپولش رو بزنه نمیتونستم بگم نیادوقتی شلوارم رو دادم پایین و خوابیدم رو تخت پرده رفت کنار و فکر کردم آمپولزنه است ولی خواهرم بود. وایییی خیلی دوست داشتم من وایساده بودم و یکی از اونا خوابیده بود. هم ترسیده بودم و هم خجالت میکشیدم. آمپولزنه اومد الکل رو مالید من نفس عمیق کشیدم و خودم رو شل کردم سوزن رو که فرو کرد فرو رفتن هر میلیمتر سوزن رو حس کردم. خواستم آی آی کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. تزریق شروع شد. وای نمیدونید باسنم چه دردی گرفت تا نصفه آمپول تحمل کردم ولی دیگه نتونستم و آی آی و نالم رفت بالا. بعد از چند ثانیه مامانم گفت آروم باش عزیزم تموم شد. وقتی سوزن رو کشید بیرون یک سوزشی رو حس کردم. وقتی بلند شدم دیدم خواهرم یک لبخند رضایت و پر از شیطنت رو لباشه. دلم میخواست خفه اش کنم ولی هیچی نگفتم. راه رفتن برام سخت شده بود. به زور تا ماشین رفتم.
اون شی که رفتم خونه پشت تلفن کلی با دوست پسرم فرشاد صحبت کردم. وقتی از آمپولم بهش گفتم بغضم گرفتو اونهم کلی نازم رو کشید. فردا گفت خودم میبرمت. اولش راضی نمیشدم با اون برم ولی فرشاد هرجوری بود من رو برد تزریقات. آروم خوابیدم و شلوارم رو دادم پایین. گفت چه خبره برای یک آمپول داری لخت میشی شلوارم رو داد بالا و یک گوشه کونم رو لخت کرد. با دستش سرم رو نوازش کرد و من دستش رو مجکم گرفتم.گفت گریه نکنیا هر وقت خواست صدات در بیاد دست من رو گاز بگیر. وقتی آمپولزنه امد وپنبه رو مالید. ترسیدم و دست فرشاد رومحکم گاز گرفتم. اونهم با دست دیگش شروع کرد به نوازش صورتم و حرف زدن. باور نمیکنید شاید یک سوم شب قبل هم درد نکشیدم و یکهو دیدم فرشاد میگه بلند شو تموم شد. وقتی بلند شدم دیدم وای چقدرباسنم درد میکنه . وقتی رفتم تو ماشین فرشاد بهش گفتم درسته که نمیخواستم با من بیای ولی اقرار میکنم که از این به بعد بدون تو آمپول نمیزنم.
سلام دوستان من از بچگی به آمپول خوردن دیگران علاقه داشتم ولی اصلا آمپول خوردن بچه هارو دوستنداشتم تا اینکه 3 سال پیش با این سایت آشنا شدم اون موقع تینا بیشتر از آمپول بچه ها مینوشت و فیلمها هم بیشتر راجع به بچه ها یود تا اینکه من هم علاقمند شدم. و حتی الان خودم دنبال فیلمای بچه هامیگردم لطفا راجع به این موضوع نظر بدبد بگذریم چند شب پیش شوهر خواهرم ماموریت بود و خواهرم و دختر 3 سالش خونه مابودن. نصف شب حال دخترش بد شد و تب شدید و تشنج داشت سریع من و خواهرم بردیمش بیمارستان کودکان. ساعت نزدیک 1 شب بود و اورؤانس هم نسیتا شلوغ بود بیشتر بچه ها هم داشتن گریه میکردن. خلاصه نوبت ما شد و دکتر ویزیت کرد و گفت الان نمیشه تشخیص داد 2 تا آمپول میدم یکیش رو الان بزنه و یکیش رو نیم ساعت دیگه یک ساعت دیگه بیاریدش اینجا. من سریع رفتم آمپولاش رو از داروخانه گرفتم برگشتم. خواهرم گفت من طاقت ندارم من دخترش رو بغل کردم گفتم تو برو تو ماشین و رفتم تزریقات. یک اتاق بزرگ بود با 2 تا تخت که پرده هاش هم باز بود چنئ تا صندلی بچه های بزرگتر میخوابیدن رو تخت و کوچیکترارو پدر مادراشون بغل میکردن و میشستن رو صندلی اون موقع یک پسر حدود 5 ساله خوابیده بود رو تخت 2 تا پرستار داشتن بهش آمپول میزدن اونهم گریه میکرد یک خانوم چادری هم کون دخترش رو لخت کرده بود و نشسته بود رو صندلی بعد از اون نوبت اون دختره شد و اون هم آمپولش رو که فکر کنم پنیسیلین بود نوش جان کرد. گریش داشت ساختمون رو خراب میکرد یکی از پرستارا خیلی خوشگل بود با لبخند بهش خسته نباشید گفتم و اونهم جواب داد گفتم خانوم این بچه خواهرمه من تجربه ندارم کمکم میکنی آمادش کنم آمپولش رو بزنی پرستاره با مهربونی گفت بیا تمرین کن که فردا بچه خودت رو باید عوض کنی. گفتم خدا مادرش رو بده بعدش تمرین میکنیم از همونجا شوخی شروع شد. نسخه رو دید و گفت باید 2 تا با نیم ساعت فاصله بزنه گفتم آره پرده یکی از تختارو کشید و گفت بیار بخوابونش اینجا دمر خوابوندمش رو تخت و اونهم سریع بازش کرد و گوشه کونش رو لخت کرد به من گفت همینجوری نگهش دار تا من آمپوللش رو بزنم شروع کرد به آماده کردن سرنگ بهش گفتم واردیا معلوم کلی بچه خودت رو عوض کردی خندید و گفت نه بابا نه بچه و نه باباش. فهمیدم مجرده. سرنگ رو آماده کرد و به من گفت نگهش دار محکم نگهش داشتم تا سوزن رو فرو کرد و جیغ بچه خواهرم رفت هوا تا آخر آمپول هم گریه کرد. راستش رو بخواید فکر نمیکردم اینقدر برام حس داشته باشه. وقتی نموم شد ک.نش رو براش مالیدم پرستاره گفت پرده رو کیپ ببند و همینجا راحت باش تا نبم ساعت دیگه. تو این نیم ساعت هر کی بچه ای که امد من راحت نگاش کردم. یک پسره رو آوردن که 2 تا پرستارا به مادرپدرش گفتن برن بیرون بعد شلئارش رو دراوردن و خمش کردن و یکشیلنگ نازک رو تو مقعدش فرو کردن یک مایعی رو وارد کردن و دراوردن. بعدش یک دختر فکر کنم 5 ساله با پدرش امد رو تخت دراز کشید باباش هم خیلی باهاش صحبت کردکه نترسه بچه خوابید رو تخت و پرستاره آمپولش رو زد اولش ساکت بود گفتم چه بچه ای یکهو زد زیر گریه. یک بچه 1 ساله هم با مادرش امد و اون 2 تا آمپول داشت هر دوتاش رو بهش زد. البته تو رون پاش زد. پرستاره امد و گفتم کارتون خیلی سخته یک سوال شما خیلی سنگدلید گفت نه به خدا ما مطمئنیم که داریم به این بچه ها خدمت مبکنیم خلاصه نیم ساعت گذشت و آمپول دوم رو هم زدو چند دقیقه بعد رفتیم پپیش دکتر.
بچه ها تابستون گذشته مامان بزرگم خونه ما بود و حالش بد شد و زنگ زدیم به اورژانس وقتی امدن 2 تا آمپول آماده کردن و گفتن برش گردونید باید عضلانی بزنیم و سریع ببریم بیمارستان مامانم مامان بزرگم رو خواست دمر بخوابونه گفتن لازم نیست یک کمی یک طرفش کنید مامانم کمی مامان بزرگم رو خم کرد و کمی از باسنش رو لخت کرد. اون هم 2 تا آمپول رو با سرعت و فشار تو همون ناحیه کوچیک زد.مامان بزرگم نقریبا بیهوش بود ولی از درد آمپول ناله میکرد. بعد چون مادرم قلبش مشکل داره نیومد و من با مادر بزرگم رفتم بیمارستان. وقتی مامورین آمبولانس تحویلش دادن و به پرستارا اطلاعات دادن دقبقا اتفاق خونه تکرار شدو مامان بزرگم رو خوابوندن رو تخت یک کمی یکورش کردن و 2 تا آمپول رو با عجله پشت هم یک طرف تزریق کردن و مادر بزرگم بیشتر از خونه ناله کرد. زنگ زدن به دکتر و وضعیت رو گفتن. دکتر خودش رو ازتو بخش رسوند اورژانس وقتی ویزیت کرد اول گفت 1 آمپول یزنن و یعد آزمایش خون بگیرن. 1 آمپول دیگه هم خورد بعد از دیدن جواب آزمایش دکتر یک سرم داد و 2 تا آمپول عضلانی دیگه . اون 2 تا رو که بهش زدن مامان بزرگم کلی اه و ناله کرد و گفت من رو از اینجا ببر اینا با این آمپولاشون من رو میکشن. 7 تا آمپول تو یکروز خورد. البته همه آمپولا رو هم خیلی بی رحمانه بهش زدن ببخشید اگر خیلی خوب ننوشتم
salam tina khanum eyval , hesabi ba hal bud. mamnun ke vaght sarf mikoni va dastan minvisi va film download mikoni.kheili dustet daram fantasy to eine male mane. kelip bishtar bezar fek nemikardam dokhtara ham be ampul zadan va khordan va dardesh makhsusan basan alaghemand bashan keif mikonam vaghti ye dokhtar dar morede tazrighat sohbat mikone ya minevise kheili dost dashtam ke molaghatetun konam va az dastaye khoshkelet ampul bokhoram vali heif ke nemishe chon az ye jaye dor daram bloget ro follow mikonam.ishala bishtar benevis va dele ma ro shad kon va be ma hal bede. ghorbunet beram a l i 22 sale
سلام بچه ها تینا خانوم درست میگه این جا فقط برای تزریقات نه مطالب جن-سی پس من سایتی رو که با fantasy شما مطابقت داره براتون میزارم و دومی احتمالا خوشتون بیاد چون با درد و باسن در ارتباطه اگه خوشتون اومد پیام بزارید مخلص همه بچه بامعرفتا ایلیا
سلام دوستان این خاطره مال همکارمه که برام تعریف کرده و من از زبون خودش تعریف میکنم چند روز پیش دلدرد شدیدی گرفتم و فکر میکردم مسموم شدم. مادرم زنگ زد گفنم دلدرد دارم گفت برو دکتر ولی من اهمبت ندادم اونهم بدون اینکه من بدونم زنگ زد به شوهرم امد خونه. تا محل درد رو دید گفت فکر کنم آپانتیس پاشو بریم دکتر گفتم یک کم صبر کن خوب میشم ولی نگذاشتو من رو فوری برد بیمارستان. رفتیم اورژانس بیمارستان. من از بچگی از دکتر و بیمارستان و آمپول و این چیزا میترسیدم. دکتر عمومی سریع به پرستار گفت یک مسکن قوی به من تزریق کردن و ازم آزمایش خون گرفتن. همون موقع زنگ زدن یک پزشک متخصص امد من رو ویزیت کرد و جواب آزمایش من رو دید. دکنر تشخیص داد که آپانتیسیت و باید فوری عمل بشم. خیلی ترسیده بودم گفتم آقای دکتر من حالم خوب شده به خدا دیگه درد ندارم گفت میدونم ولی اون اثر مسکنه و نیم ساعت دیگه دوباره دردت میگیره گفتم خوب اگر گرفتبعد عمل کنید با خنده گفت نه خانوم ما بهتر میدونیم کی بابد عمل کنیم. دوباره امدن ازم خون گرفتن. دلم میخواست گریه کنم بعد من رو فرستادم با شوهرم رفتیم رادیولوژی و عکس ریه گرفتیم. وقتی برگشتیم گفتن الان تو بخش جا نیست باید توی اورژانس آماده اش کنیم و تا 1 ساعت دیگه بره اتاق عمل بعد از عملش یک اتاق توی بخش براش آماده میکنیم. سر همین موضوع شوهرم با یکی از پرستارا بحثش شد تا سوپروایزرشون امد و با آرومی با شوهرم صحبت کرد و قانعش کرد. بهش هم گفت که این موضوع پیش بینی شده است و ما یک آسانسور مستقیم از اورژانس به اتاق عمل داریم.بعدش با شوهرم رفتیم تویکی از اتاقهای اورژانس و 2 تا تخت توش بود که با پرده جداشده بودن. اون سوپروایزر امد و به شوهرم گفت که باید بره بیرون و من تنها موندم. خیلی ترسیدخ بودم خواستم برم روی یکی از تختا بخوابم که همون پرستاری که با شوهرم بحث کرده بود امد تو اتاق پرده های یکی از تختهارو کامل کیپ کرد که دید نداشته باشه و به من گفت لباسات رو در بیار تا لباس اتاق عمل رو بیارم. اسم اتاق عمل که میومد دلم میخواست از ترس گریه کنم. لباسهام رو در آوردم و فقط شورت و سوتین تنم بود پرستاره با یک گان و یک ملافه و یک سرم برگشت به من گفت کامل لخت شو ازش خجالت میکشیدم بهم گفت نترس نگات نمیکنم پشتت رو بکن تا برگشتم امد سوتینم رو از پشت باز کرد و گان رو تنم کرد گفت حالا شورتت رو دربیار. ذلا شدم شورتم رو دراوردم و خوابیدم رو تخت یک ملافه هم کشید روی تنم بعد آستسنم رو زد بالا و یک سرم زد تو دستم سوزن سرمه خیلی دستم رو سوزوند و آی آی کردم وقتی خواست بره گفتم حالا من باید 1 ساعت اینجا تنها باشم گفت نه کار باهات زیاد داریم. گفتم نمیشه شوهرم بیاد گفت نه ولی قبل از اتاق عمل بازم میبینیش. بعدش 2 تا خانوم امدن ملافه رو تا وسط رونم دادن پایین و گان رو بردن زیر سینه هام و از سینه تا رون لختم کردن و شروع کردن از 2 طرف شیو کردن. بعد از چند دقیقه پرستاره امد و ازشون پرسید کارشون تموم نشده گفتن 2 دقیقه دیگه تموم میشه اونهم 4 تا آمپول دستش بود اولی رو برداشت و زد تو سرم خیالم راحت شد که عضلانی نمیزنه دومی رو هم زد تو سرم و لی 2 تای دیگه رو دستش نگه داشت اونها که کارشون تموم شد گان و ملافه رو کشیدن روی تنم و رفتن پرستار رفت سمت مخالف سرم و گفت یکور بخواب گفتم آمپول گفت اره زود باش وقت نداریم. یکور شدم کونم رو لخت کرد و الکل رو مالید ناخودآگاه خودم رو سفت کردم سوزن رو گذاشت رو پوستم و با یک فشار تا ته فرو کرد جیغم درامد گفت خودت رو شل کن و نفس عمیق بکش. آمپولش خیلی درد داشت اشکم درامد پنبه رو گذاشت و سوزن اولی رو دراورد خیالم راحت شد که تموم شده که دوباره سوزش سوزن رو تو باسنم حس کردم. این هم دردداشت و بی اختیار بغضم ترکید ولی نگذاشتم صدام دربیاد. اونهم تموم شد و پرستاره رفت بهم گفت هر وقت سرم تموم شد زنگ یالا سرت رو بزن. یک کمی از سرم مونده بود که یک پرستار دیگه با 2 تا سرنگ به همراه سوپروایزرشون امدن امیدوار بودم که بزنه تو سرم سوپروایزر حالم رو پرسید و به اون پرستاره گفت دیر شده سرم داره تموم میشه عضلانی تزریق کن من گفتم نمیشه یک سرم دیگه بزنید گفت نه عزیزم وقت نیست. سوپروایزر رفت سمت سرم و پرستاره سمت دیگه به من گفت یکور بخواب گفتم اینطرف الان آمپول زدم درد داره سوپرئایزر گفت صبر کن من سرم رو دربیارم دمر بخواب دمر خوابیدم و 2 تا آمپول هم طرف دیگه خوردم ولی این یکی خیلی بهتر آمپول زد.
بعدش اون پرستاره رفت و اونیکی اولی امد سوپروایزر چندتا سوال کرد ازش و فشار خون و دمای بدن و ضربان قلبم رو گرفت و به اون پرستاره یک چیزی گفت و 2 تایی از اتاق رفتن بیرون بعد از چند دقیقه پرستاره با یک سرنگ گنده پراز یک داروی زرد رنگ برگشت وگفت که دمر بخوابم میتونم بگم دردناک ترین آمپول عمرم بود. وای نفسم بند امده بود خیلی هم طولانی بود و هرچی تحمل میکردم تموم نمیشد. بعدش دکتر خودم با دکتر بیهوشی امدن برای معاینه. دکتر بیهوشی چندتا سوال کرد و من رو نشوند و گوشی رو پشتم گذاشت بعد دوباره خوابوند دستش رو از زیر گان برد سمت سینه ام و گوشی رو میگداشت دستش هم میخورد به سینه هام و خیلی خجالت میکشیدم بعدش رفت و دکتر خودم گان رو تا زیر سنهام زد بالا ئ هی دست میگذاشت روی بدنم همه جام رو معاینه کرد حتی توی ... انگشت کرد بعدش من رو برگردوندن به حالت سجده و دکتر تو مقعدمم معاینه کرد. بعد به سوپروایزر گفت اماده اماده تا 10 دقیقه دیگه تو اتاق عمل باشه سوپروایزر گفت سونداژ که بعد از بیهوشیه گفت اصلا وقت نداریم به محض بیهوشی باید عمل شروع بشه حتی تزریق ...( یک چیزی که من نفهمیدم )همین الان انجام بشه و رفت. سریع با اعلام سوپروایزر 2 تا پرستار امدن از کمر به پایین لختم کردن بعدش من رو یکور خوابوندن پاهام رو جمع کردن توی شکمم و تنقیه ام کردن و یک شیلنگ اندازه شیلنگ سرم توی باسنم کردن. و پاهام رو باز کردن تا سوند بزنن. به من گفتن خودت رو شل کن و اروم باش درد نداره فقط نفس عمیق بکش ولی خیلی درد داشت و من هی پام رو جمع میکردم تا یکشوناهام رو گرفت و اونیکی سوند رو فرو کرد . بعدش یکور خوابیدم و یک آمپول دیگه فرو کردن. داشتم ناله میکردم که سوپروایزر گفت ببریدش بقیه رو تو اسانسور یزنید گفت باشه بگذارید این تموم بشه. وقتی تموم شد من رو به رو خوابوندن با ملافه تمام بدنم رو پوشوندن و خدمه امدن من رو با همون تخت ییرن اتاق عمل شوهرم رو توی راهرو دیدم و من رو بردن تا رفتم توی اسانسور 2 تا پرستارا هر کدوم یک سرنگ دستشون بود امدن تو . توی آسانسور یک مرد به عنوان مامور آسانسور و یک پیر مرد با عصا با لباس مریضا بود. نمیدونستم چطوری جلوی اونها میخوان به من آمپول بزنن مخصوصا که پیر مرده با چشاش داشت من رو اسکن میکرد. یکی از پرستارا وایساد کنار بازوم و یکی دیگه وایساد کنار رون پام. یک کمی شاید کمتر 2 سانت از بازو و رونم رو لخت کردن و خودشون جوری وایسادن که کسی من رو نبینه همزمان آمپولارو تزریق کردن زیاد درد نداشت فقط یک سوزش کوچولو حس کردم تا تموم شد. بعدش رفتم اتاق عمل و با یک ماسک در کمتر از 5 ثانیه بیهوش شدم. وقتی عمل تموم شد 2 روز بیمارستان بودم تمام 2 روز میترسیدم که بهم آمپول بزنن ولی شانس آوردم چون دائم سرم تو دستم بود و همه آمپولا رو تو سرم زدن
سلام منم باز، نگار .. فردای اون روز که آمپول زدم خیلی درگیر و گرفتار بودم.. اینو اول بگم که مدتی که ایران نبودم بخاطر فشار کار و درس کلی لاغر و ضعیف شدم.. البته من همیشه موجود لاغری بودم کلا کارهای اون روز و کلی کار هوار شده رو سرم باعث شد که احساس ضعف کنم.. اون روز عصر هرکی منو دید گفت چت شده؟ رنگت پریده.. حال نداری.. دکتر رفتی؟ و ازین حرفا فردا صبح باید میرفتم دیدن یکی از دوستام و بعدشم خرید.. وقتی بیدار شدم و از تخت اومدم پایین مثل هرروز چشام سیاهی رفت، یه کم صبر کردم .. دوش گرفتم و لباس پوشیدم و زدم بیرون.. یه شکلات هم برداشتم که توی راه بخورم.. پله هوایی رو که بالا میرفتم نفسم داشت میگرفت.. تپش قلب و احساس ضعف شدید... تاکسی گرفتم و بهش گفتم برو یه درمانگاه نزدیک.. واقعا حالم بد بود رفتم داخل... خلوت بود.. 4 نفر روی صندلی ها بودن که 2تا شون معلوم بود مریضن.. ویزیت دکتر رو به خانوم پذیرش دادم و نشستم. حسابی شل و ول بودم. در اتاق که باز و بسته شد دکتر رو دیدم.. یه مرد حدود 50 سال و نسبتا تپل. نوبتم شد و رفتم داخل و سلام کردم.. دکتر سلام جدی ای تحویلم داد و روی صندلی روبروش نشستم.. میزش بینمون بود.. شروع کردم و گفتم که ضعف دارم و باقی ماجرا.. اشاره کرد که برم و رو صندلی کنارش بشینم.. رفتم و استینمو بالا زدم و مراسم فشار خون.. بعدشم ضربان قلب.. چون تی شرت تنم بود و زیپ پالتوم باز بود دکتر دستشو از یقه ام برد تو بلوزم و ضربان گرفت!!! اما سرشو انداخت پایین دائم سوال میکرد و خلاصه گفتم که چرا اینهمه ضعیفم.. همینطور بین سوال و جوابا، یه برگه ی بزرگ و یه کوچیک رو پر از نوشته های خط خطی مانند کرد.. گفت خوب نگار خانوم.. شما فشارت خیلی کمه و ضعیفی.. برای همین مجبورم با سرم و تزریق و قرص تقویتت کنم... این نسخه ت برای روزهایی که ایران هستی .. الان وقت داری برای سرم؟ گفتم نه!!! باید برم و اینا.. گفت خوب عصر بیا .. بازم گفتم نه .. اگه میشه فردا صبح..گفت باشه صبح بیا خودمم هستم یه کم دیگه حرف زدیم از درس خوندن خارج از ایران و تجربه هاش و خداحافظی کردم شب کلا بیخیال شده بودم، راستش چون نمیدونستم تو اون نسخه کوفتی چه خبره حسابی ترس برم داشته بود، اما حال خراب صبحم مجبورم کرد برم..
رفتم از پذیرش پرسیدم که سرم دارم و باید چکار کنم؟ گفت ببینم نسخه ت رو.. نسخه رو بهش دادم گفت که اون برگه کوچیکه.. گفتم نیاوردم.. گفت گم کردی؟؟؟ شونمو انداختم بالا.. پرسید کی اومدی گفتم دیروز صبح .. گفت شانس آوردی دکتر امروز همون دیروزیه ست.. بشین مریضش که اومد بیرون، برو تا دوباره واست بنویسه.. دیگه جدی داشتم میترسیدم.. هیجان و حال بد و ترس باعث شده بود که رنگم بپره.. با اشاره منشی رفتم تو.. دکتر اسممو یادش بود.. گفت نگار خانوم چته؟ بیا بشین .. همونطور ایستاده بهش گفتم و اونم سریع یه برگه برداشت و تند تند نوشت.. با خنده ی بیحالی گفتم دیروز فقط 2 قلم بود ها.. بی توجه خندید و گفت سرمت که تموم شد برگرد فشارتو باز بگیرم رفتم پیش منشی و پول رو دادم و رفتم زیرزمین که تزریقات بود... یه خانوم 35-6 ساله با آرایشی که بیشتر زشتش کرده بود... گفت برو تو این اتاق.. رفتم .. یه اتاق کوچیک با 3تا تخت که 3 طرف دیوار بود.. داشت سرم رو آماده میکرد که گفت.. بخواب تا عضلانیتو اول بزنم .. گفتم دکتر مثل اینکه حواسش پرت حرف زدن بوده و همینطور واسه خودش نوشته... بی توجه به غرغرهای من داشت دوتا سرنگ رو از بسته بندیش در میاورد.. یه کوچیک و یه بزرگ... پالتومو دراوردم و با کیفم گذاشتم رو یه صندلی.. به بلوز استین بلند اسپرت چهارخونه تنم بود و شلوار کتون مشکی که کمی چسب بود دکمه و زیپ شلوارم رو باز کردم و چشام به دست خانوم بود.. دراز کشیدم .. یه طرفه.. پشتم رو به دیوار تکیه دادمو به آماده کردن آمپولا نگاه میکردم .. میزی که آمپولا رو روش آماده میکرد چسبیده بود به تخت در یه شیشه محلول رو شکست.. سرنگ کوچکتر رو برداشت و سریع کشید توش.. درپوش سوزن رو بدون هواگیری گذاشت نوبت اون یکی شد.. یه محلول بزرگتر و مسلما این بار سرنگ بزرگ تر.. واقعا می ترسیدم.. چون هیچی از ماهیت آمپولا نمیدونستم.. داشتم ذهنمو آماده میکردم برای نوش جان کردن دوتا آمپول که سرنگ کوچیک رو برداشت و خالی کرد تو سرم و بهم نگاه کرد.. خندیدم.. گفت برگرد.. گقتم اینم بزنید اون تو دیگه.. گفت برگرد میگم.. باز گفتم: قدیما کسی که سرم داشتو دیگه آمپول نمیزدن.. گفت اون قدیم بود زودباش.. سرمم داریا... دست و پاهام یخ بود.. اینقدر انرژی نداشتم که حتی شلوارمو بکشم پایین.. دستمو الکی دراز کردم سمت شلوارم که خودش پنبه رو که با قیچی گرفته بود انداخت تو یه کاسه و قیچی رو روی میز گذاشت و شلوارمو محکم گرفت و کشید پایین.. ظاهر شلوارم تنگ بود اما راحت کشیده شد پایین واسه همین با این کارش دو طرفو تا نصف باسنم لخت کرد و دستشو همونجا رو شلوارم نگه داشت.. دیگه سرمو برگردوندم.. میترسیدم .. تو عمرم این همه قلبم نزده بود... صدای خوردن قیچی به کاسه رو شنیدم.. یه محدوده ی خیلی بزرگ رو چند بار الکل مالید.. باسنم خیس خیس شده یود و یخ کرد.. یه کم صبر کرد و این کار رو دوباره انجام داد... پنبه پر از الکل بود.. چون از توی یک کاسه ی پر از الکل درش آورد و چون از الکل اشباع بود وقتی روی باسنم میکشیدش قطره های الکل به اطراف حرکت میرد.. وسط باسنم ، کمرم، همه خیس شد.. انگار خوشش میومد ازین کار متنفر بودم ازین لحظات.. میخواستم زود تموم شه دیگه یه کم مکث کرد که معلوم بود داره درپوش سرنگ رو برمیداره.. سوزن رو فرو کرد.. چشامو از سوزشش محکم روی هم گذاشتم.. حس کردم دوبار فشارش داد داخل.. دردم اومد و حس سوزش داشتم که یهو باز حس کردم یه چیزی داره با فشار وارد باسنم میشه... داشت سریع پمپ میکرد و من کامل حسش میکردم.. میسوخت و درد داشت.. چشامو رو هم فشار میدادم و لبمو گاز گرفتم و یه آخ یواش گفتم که گفت تموم شد.. با فشار زیاد پنبه، سوزن رو دراورد که باز سوخت جاش.. پنبه رو که هنوز حسابی خیس بود همونجا گذاشت و شرت و شلوارمو با هم کشید بالا.. گفت هروقت تونستی برگرد احتمالا خودش میدونست چه گندی زده
برگشتم اما درد داشتم.. یه وری به دیوار تکیه دادمو استینمو زدم بالا... خودش باز زد بالاتر... نگاه نکردم مراحل کارو.. واقعا بیحال بودم... سوزش این سوزن توی دو مرحله زیاد شد... فشار میداد نامرد.. من خیلی رگ هام پیداست و لزومی نداشت اینهمه خشن باشه.. خلاصه کلی چسب زد و گفت اینم از این گفتم شیر فلکه شو باز کنید تا زود تموم شه.. خندید و گفت باشه خوشگل خانوم، و رفت حدودا یک ساعت طول کشید تا تموم شد.. تو این فاصله شنیدم دو تا آقا اومدن که آمپول بزنن که رفتن توی یه اتاق دیگه... با دوستم تلفنی حرف میزدم که شنیدم که یه آقایی داره میگه تا حالا پنی سیلین نزده .. خانومه پرسید چند سالشه و آقا گفت 14.. بعد چند دقیقه یه دختر با مانتو سورمه ای مدرسه اومد توی اتاق و خانومه گفت بشین روی تخت و آستینتو بزن بالا.. واسش تست کرد.. قیافه دختره کاملا معلوم بود که ترسیده .. حالش هم اصلا خوب نبود.. خانومه رفت بیرون .. به من نگاه کرد و من خندیدم بهش و گفتم عجب سرمایی خوردی.. خندید گفت شما چرا سرم زدین؟ گفتم فشارم کم بود و داشتم غش میکردم و خلاصه با حرفام یه کم خندوندمش.. یه کم ساکت شد و بعد پرسید شما آمپولم زدین؟ دلم واسش سوخت.. معلوم بود که داره از ترس میمیره.. گفتم آره بابا الان قبل این سرم یکی زدم.. گفت پنی سیلین؟ گفتم نمی دونم چی بود.. پرسید درد داشت؟ گفتم همیشه دردش کمتر از اون چیزیه که انتظار داری.. گفت خداکنه حساسیت داشته باشم .. خندیدم .. خانومه اومد و گفت بخواب تا آمپولتو بزنم.. دختره یه نگاه سوزناکی به من کرد مانتوشو زد بالا و دراز کشید .. طفلکی خیلی مظلوم بود.. خانومه یه جوری ایستاد که دختره آماده کردن آمپولو نبینه .. اما من میدیدم که یه سرنگ بزرگ رو پر از محلول گچی کرد .. خوشحال بودم که جای اون دختر بیچاره نیستم.. یه کم شلوار کشی مدرسه شو داد پایین اما برگشت بالا .. بیشتر کمرشو لخت کرده بود تا باسنش .. تا پرستاره رفت سمتش سرشو گذاشت بین دستاش.. پرستاره دوباره مراسم شلوار و الکل رو مثل همونی که برای من انجام داده بود، براش اجرا کرد .. منم بی پروا نگاه می کردم.. خوب حوصله م سر رفته بود!!! سوزن رو گذاشت رو پوست و فشار داد .. سوزن تا ته آروم رفت تو اما پرستاره هنوز داشت فشار می داد.. اونقدر که حس میکردم قسمت آبی رنگ سوزن رو باسن طفلک بیچاره رد انداخت.. آروم پمپ میکرد.. دو سوم ماجرا انجام شده بود که صدای دختره درومد.. اول گفت آی.. آی.. آي و بعد آي های بلندتر و کش دار تر.. پرستار هم می گفت نفس عمیق بکش.. نفس عمیق .. آخراش دیگه صدای گریه ش درومد و گفت توروخدا بسه .. که پرستاره گفت تموم شد و پنبه رو گذاشت دور سوزن و دراوردش.. بهش گفت زود بلند نشو.. دختره حتی سرشو هم بلند نکرد.. منم رومو برگردوندم !!! بعد چند دقیقه صدای فخ فخ دماغ بالا کشیدنش اومد و آي آي های یواش.. وقتی مطمئن شدم خودشو جمع و جور کرده به هوای نگاه کردن سرمم برگشتم .. نگاهم نکرد و عصبانی با چشای خیس رفت .. بقیه شو تنهایی پوسیدم .. سرم تموم شد و رفتم بالا پیش دکتر یه کم باهاش دعوا کردم که بهم آمپول داده اونم ازون خنده های مخصوص دکترا تحویلم داد و فشارمو گرفت و حرفای عادی و رفتم دنبال کارام.. جا آمپوله تا دو روز درد داشت .. کلا نسخه رو فراموش کرده بودم .. تا 3روز بعد که مامان ازم پرسید نسخه تو گرفتی؟ گفتم نه هنوز.. احتمالا سه خروار قرص و کپسوله تقویتیه .. منم حال خوردنشونو ندارم.. مامانم چش قره رفت و هیچی نگفت اون شب قرار بود برامون از شمال مهمون بیاد و باید میرفتیم فرودگاه دنبالشون.. سر راه مامان جلو یه داروخونه وایساد و گفت برو داروهاتو بگیر.. منم با اکراه پیاده شدم و رفتم تو..هیچ مشتری ای نبود..فقط یه آقایی که بهش نمیومد دکتر باشه کلی فیش و فاکتور رو میز چیده بود و داشت وارد یه دفتر میکرد. نسخه رو گرفت و یه سبد برداشت. منم مشغول تماشای لاک ها که صدام زد و گفت خانوم تشریف بیارید.. این تقویتی ها رو ایرانی بدم یا خارجی؟ منم گفتم هرکدوم بهتره.. اونا رو هم گذاشت و شروع مرد توضیح دادن و برچسب زدن.. منم گوش میکردم و تو کیفم دنبال کیف پولم می گشتم.. این کپسول روزی یکی.. این جوشان ها یکیش صبح این یکی شب.. با کپسول آهن با هم مصرف نشه.. این دوتا آمپول ویتامین دی هر 10 روز یکی.. اینا هم هم سه روز یکی.. سرمو آوردم بالا .. قلبم 1000 تا میزد.. 6تا آمپول جلو چشام بود .. ... بقیه شو بعد براتون میگم
نگار جون خیلی خوب مینوسی. ادامه بده. با اون 6 تا آمپول چیکار کردی؟ فک کنم ویتامین D دردش زیاد باشه :S با مامانی که من میبینم حتما مجبورت کرده همرو بزنی . . .
پاییز بود.هوا خیلی گرفتو ابری بود اما بارون نمیومد .مدرسه ها تازه باز شده بود.یه مدتی بود که دندونم درد میکرد. با مامانم قرار شده بود که نرم مدرسه و برم دندون پزشکی.مامانم معلم بود.رفتیم درمانگاهه فرهنگیان.یه مجتمع بزرگ بود که همه جور امکانات پزشکی داشت.بعد از اینکه دکتر دندونمو دید گفت که عفونت داره دندونم اما اول باید عکس بگیرم ازشو فردا براش ببرم.اتفاقن گوشم هم خیلی میخارید و درد میکرد.رفتم عکس گرفتم.یادم افتاد گواهی پزشکی نگرفتم.وقتی برگشتیم دیدی دکترم رفته.دکتر عمومی نوبت صبح درمانگاه دوست قدیمی مامانم بود.خیلی خانوم خوبی بود.دوسش داشتم..مامانم گفت بریم پیشش که هم مامانم ببینتش هم ازش گواهی بگیریم.وقت پزشک عمومی گرفتیم.خلوت بود سرش زود نوبتمون شد.رفتیم تو.توی اتاق یه پسر جوون جای دوسته مامانم شسته بود. مامانم سلام احوال پرسی کردو سراغه دوستشو گرفت.پسره گفت که کاری براش پیش امدو رفت بعداز ظهر میاد دوباره.خلاصه من نشستم رو صندلی کنار میزشو مامانم شروع کرد توضیح دادن که دندونم درد میکنه و ...اما روش نشد بگه فقط برای گواهی امده بودیم. اونم انگار چون مامانم دوست همکارش بود میخواست سنگ تموم بزاره .شروع کرد به معاینه کردن.انقدر دقیق که یاد ندارم دکتری انقدر وقت گذشته باشه تا حالا.20 دقیقه یی از فرقه سر تا نوکه پا رو معاینه کرد.گفت اتفاقن گوشو گلوتم خیلی التهاب داره...چطور تا الان نگران نشدین؟گلوت درد نمیکنه؟گفتم نه فقط میخاره...سرمو گوشم یه کم درد میکنه...اما فکر نمیکردم مهم باشه. اخماشو کرد تو همو نشستو هیچی نگفت فقط شروع کرد به نوشتن. ۴ تا آمپول داده بود. گفت باید همشو بزنی.خلاصه امدیم بیرونو با مامانم رفتیم داروخانه.داروهامو گرفتمو به مامانم گفتم قرار نبود آمپول بزنم.مامانم گفت مگه ندیدی چی گفت.برو بزن تا بدتر نشدی جلوش گرفته شه.خودش وقته چشم پزشکی داشت گفت من میرم ببینم نوبتم شده یا نه وقتی امدم با هم میریم امپولاتو بزن.گفتم نه خودم میرم.مامانم با تعجبو تردید نگام کردو گفت مطمئنی؟گفتم اره..خیالت راحت.(تا ان موقع تنهایی آمپول نزده بودم. )گفت باشه پس من رفتم.منم رفتم سمت قسمت تزریقات.
قسمته تزریقات یه راهروی بلندو باریک بود که توش ۲ تا در با فاصله زیاد از هم قرار داشت...روبروی هر در چند تا صندلی پلاستیکی سبز بود که با میله به هم وصل بودن.در اول مال آقایون و ته راهرو مال خا نما بود.از اول راهرو بوی تند الکل میومد.وقتی رسیدم به قسمته خانوما یه لحظه ترسیدم و شک کردم.خواستم نرم بزنم و به مامانم بگم رفتم اما وجدانم اجازه نمیداد دروغ بگم.خلاصه...سرمو کردم تو که یه سرو گوشی آب بدم یوهو با یه دختره جوون که پشته میز نشسته بود چشم تو چشم شدم.گفت بفرمایین؟اتاقه نسبتا بزرگی بود با چند تا صندلی.یه میز .۳ تا ترولی دارو و ۲ تا پرده متحرک سفید که پشتش یه تخت بود. توی اتاق۵-۴ نفر با روپوش نشسته بودنو با هم حرف میزدن.تا دختره گفت بفرمایین همه حرفشونو قط کردنو برگشتن سمته من.جا خوردم.یه طوری بود انگار مزاحم شدم. سعی میکردم صدام نلرزه گفتم آمپول دارم.یه خانومه چاقو قد بلندو عینکی از جاش با زحمت پاشدو گفت بده ببینم عزیزم. یه نگاهی کردو گفت کی پنیسیلین زدی؟گفتم خیلی وقت پیش..گفت برو داروخانه یه سرنگ انسولین بگیر تا برات تست کنم.تعجب کردم هیچوقت ازم نخواسته بودن برای تست سرنگ جدا بگیرم.ولی گرفتم.وقتی برگشتم اتاق خلوت تر شده بود.سرنگو ازم گرفتو پرش کرد.نشستم روی صندلی و آستینمو دادم بالا .یه نگاهی به سرنگ انداختم.یه سرنگ باریک بود با یه سوزنه ظریف کوتاه.یه جورایی خیالم راحت شد.امد و نشست روبروم.دستمو گرفتو الکل زدو سوزنو آروم فرو کرد.خیلی سوخت طوری بود که از روی پوستم سوزنو به وضوح میدیدم.هر چی بیشتر تزریق میکرد بیشتر میسوخت...من تست پنیسیلین زیاد دادم اما اینبار فرق داشت.خیلی بد بود.وقتی سوزنو کشید بیرون،به سختی دستمو میتونستم تکون بدم.گفت برو بیرون ۱۰ دقیقه بشین تا صدات کنم.رفتم روی صندلی جلوی در نشستم. اشک تو چشم جمع شده بود .دستم تقریبا بیحس بود.سمته تزریقات آقایونو نگاه کردم .یه پسر۹- ۸ ساله رو صندلی مقابل اتاق نشسته بود.بغض کرده بود اما غرورش نمیذاشت گریه کنه .معلوم بود منتظره صداش کنن.ترسیده بود.نگام کرد بهش لبخند زدم.سرشو انداخت پایین.یوهو از جاش پاشد رفت تو.همون موقع یه خانم میانسال با دست باند پیچی شده امدو رفت تو اتاقه تزریقات خانوما . زن لاغر اندامی بود.صدای جیغ و گریه از تو اتاقه کناری بلند شد.فهمیدم همون پسر بچه بود.صدای جیغش بی وقفه ادامه داشت.
کلافه شدم.پاشدم رفتم تو اتاق.پرسیدم نوبته من نشد؟خانومی که انجا بود گفت:گفتم بشین بیرون صدات میکنم.دیدم داره بخیه دسته ان خانومه میانسال رو میکشه.حالم بد شد.امدم بیرون.چند دقیقه گذشت.انگار خانومه صدام کرده بود.اما من حواسم نبود.امد جلوی در گفت بیا تو دیگه...من بلند شدم رفتم تو.دستمو دید گفت آماده شو تا بیام.پرده جلوی تخت باز بود.کاپشنمو در آووردمو نشستم لبه تخت.جای تخت طوری بود که کاملا از میز اون دختره دید داشت. متوجه شدم زیر چشمی داره منو اسکن میکنه.تو همین فکرا بودم که خانوم چاقه با ۲ تا سرنگه پر تو دستش ظاهر شد.گفت تو که هنوز حاضر نشدی.زودباش سفت میشه داروت .گفتم پرده تختو نمیبندین؟گفت تو اول بخواب...به دختره گفت بیا کمکه ش کن.اونم از خدا خواسته سریع امد پاشه که گفتم نه مرسی .خودم میتونم.اما دختره امد گفت کفشاتو اول در آر .نگاش که کردم یه لبخنده شیطنت آمیزی رو لبش بود.کمرمو باز کردم و یه ذره شلوارمو دادم پایین. دختره به خانوم چاقه گفت اینو من بزنم؟خانومه گفت اره بزن.شلوارمو خودش داد پایین.احساس خنکی الکولو کردم.یه سوزشه زیادپیچید تو باسنم.برگشتم دیدم سوزنو گذاشته و فشار می داد اما چون کم فشار میداد تو نمیرفت.یه فشاره بیشتر داد رفت تو. یه لحظه مکس کردو بعد شروع به تزریق کرد.خیلی آروم تزریق میکرد. خیلی سوخت.بعد پنبه رو گذاشتو کشید سوزنو بیرون.خیلی دردم امد اما هیچی نگفتم.دوباره طرف دیگرو الکل زد .گفتم حتما این پنیسیلینه. خانومه گفت نفس عمیق بکش. اما من از ترس نفسم در نمیومد.اولش تحمل کردم.اما انقدر دردش زیاد شد که ناخودآگاه سفت کردم پامو.هی خانومه میگفت شل کن شل کن.مگه میشد؟ انقدر با طمانینه میزد که تموم نمیشد.آخرش دیگه با فشار همرو تزریق کرد.وقتی برگشتم رنگم پریده بود...سرم گیج میرفت..یه مدت همونجا خوابیدم تا حالم جا امد رفتم پیش مامانم.باورتون میشه از اون موقع پنیسیلین نزدم؟الان 8 سال هست...
سلام من 32 سالمه و یک دختر 6 ساله دارم ،که 2 ماه پیش آمپول 6.3.3 به باسنش زده بود، وقتی این بلاگ و دیدم و علاقه شما رو دیدم گفتم براتون تعریف کنم ،هفته پیش شدیداً سرما خورده بود ،بردمش دکتر اونم معاینش کرد ، منم گفتم آقای دکتر شما اگه صلاح می دونید داروی تزریقی بدید،دخترم نمی دونست تزریقی یعنی آمپول ،دکتر هم بهم اشاره کرد و گفت ok رفتیم داروخانه ، 8 تا آمپول داده بود که روزی 2 تا 6.3.3. ، 1 هم 1200000 ،2 تا دگزا ، 5 تا هم b12 bcomplex که باید یک روز در میون می زد رو هم 17 تا آمپول (دلم خیلی سوخت ،آخه خیلی زیاد بود ) اگه از این خاطره خوشتون اومد پیغام بدید تا تعریف کنم این 17 تا رو چه جوری تو 5 روز زد ....
وقتی چشمش به کیسه آمپولا افتاد شروع به گریه کردن کرد منم اصلاً محلش نمیگذاشتم ،با لحن جدی گفتم باید همش بزنی اگه لوس بازی در اری میگم برات 30 تا بنویسه ،طفلکی دیگه هیچی نگفت حسابی ترسیده بود ،رسییدم در مانگاه ، تزریقات خلوت خلوت بود خانمه گفت 2 تا 6.3.3 با یک دگزا و یک b compex b12 رو الان بزنه ،منم دارو ها رو دادم و گفتم 2 ماه پیش زده نیازی نیست ،تست کنه ،خانمه هم گفت آره نمی خواد ، حاضرش کن. دخترم هم از ترس بر و بر نگاهم میکرد ،با نگاهش بهم التماس می کرد، دستش و گرفتم و رفتم طرف صندلی ،نشستم و از کمرش دمرش کردم رو پام ،پاهم بین پاهاش قفل کردم ،بلوز و ژاکتش و زدم بالا ،از زیر شکمش دکمه شلوارش باز کردم ،اول شلوارش دادم پایین بعد شرتش کامل کشیدم پایین ،باسنش کامل معلوم بود ،اونم گریه میکرد ولی بیشتر نق نق میزد،خانمه اومد با یک سینی فلزی با 4 آمپول و 4 تا پنبه،با 2 تا انگشتش باسن گرفت ،پنبه رو محکم میکشید روش اول دگزا رو بر داشت سوزن و فرو کرد سرنگ و فشار داد گریه اش بلند شد ،دگزا تموم شد با پنبه روش فشار داد ، بعد یک 6.3.3 برداشت ،پنبه رو کشید باسنش و گرفت سوزن و فرو کرد ،شروع به تزریق کرد بچم خودش و سفت کرد با دستش در حالی که گریه میکرد پام و نیشگون میگرفت ،6.3.3 که تموم شد گفت برش گردون تا 2 تای دیگه رو به اون سمت باسنش بزنم ،بلندش کردم بر عکس خوابوندمش ،پنبه رو کشید b complex فرو کرد هی گفت آی آی یییییییییییییییییییییییییییییی بعد گریه کرد این بار حس کردم نفسش داره بند مییاد ،خانمه می گفت تموم شد ،سریع اون یکی 6.3.3 رو زد اونم حسابی اشک میریختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت اگه خسته نمیشین آمپولای فرداشم تعریف کنم
سلام اون روز اومدیم خونه ،رفت خوابید ولی خیلی تب داشت،پیش خودم می گفتم با این آمپولا تا صبح بهتر میشه،فرداش دیدم که حالش اصلا، تعریفی نداره ،ساعت 10 صبحانه دادم بهش ،موهاش شونه کردم ،رفتم لباس پوشیدم ،و اومدم که لباساشو تنش کنم یادش اومد کجا فراره بریم،زد زیر گریه ،منم اصلا،حریفش نمیشدم که راضیش کنم ،الکی بهش گفتم خانم آمپول زن اسم تو و آدرس ما رو داره اگه نریم ،اسم و مشخصات تو رو می ده به برنامه کودکان ،اون وقت همه می فهمن که ترسیدی،با دقت بهم گوش می کرد با بغض گفت آخه من نمی خواااامممممم ،بوسش کردم ،گفتم بیا بریم ازش خواهش می کنیم که نزنه ،گفت تو هم می گی ،گفتم آره عزیزمممممممممم ،رسیدیم فیش گرفتم و نشستیم تو نوبت ،این بار 2 تا 6.3.3 با یک دگزا (آخرین دگزا)همراهم بود تا اینکه نوبت ما شد رفتیم تو ،بچم نگاهش به من بود تا به خانم بگم آمپول نزنه،آمپولا رو دادم به خانمه من رفتم سمت صندلی ،کاپشن و سویشرت و در آوردم ،سریع دمرش کردم رو پام بعد یک چشمک به خانمه زدم و گفتم اگه می شه نزنین ،دخترمم بغضش ترکید و حیونی تا می تونست التماس می کرد ،شلوارش و شرتش با هم دادم پایین (کامل)جای آمپولای دیروزش یکم داشت کبود میشد ،اونم گریه می کرد و التماس ،خانمه هم هصلا، محلش نم گذاشت از دوروغم و ناله های اون ناراحت بودم ،سرش و بوسیدم و باسنش و می مالیدم ،تا آمپولاش آماده شدند خانمه با همون ظرف و 3 تا آمپول اومد بچم اشکی میریخت باید می بودین و می دیدن ،از خودم بدم می اومد که باهاش این کارو میکردم ،ولی حالش اصلا،ok نبود ،خانمه یک نگاهی به جای آمپولای دیروزش انداخت و پنبه رو برداشت اطراف آمپول دیروزش میمالید بعد باسن با دستش گرفت و دگزا رو زد اونم گفت ای ای ای بعد گریه ممتد شروع شدددددد این بار نوبت 6.3.3 بود ،پنبه دیگه نزد ،جون سر دگزا حسابی پنبه زده بود ،6.3.3.رو دقیقاًکنار آمپول قبلیش زدددددددددددددددددددددددددد بچم می گفت مامان جونننننننممممم بسه دیگه منم گفتم تموم شد عزیزم نوبت 6.3.3. دوم شد ،بر عکسش کردم اونم سریع زد و دخترمم حسابی اشک ریختتتتتتتتتت از بقیه آمپولاش نمی گم موقع نوشتن ناراحت میشم (ببخشید) bye
سلام.منم یادم نمیاد مامانم وقتی بچه بودم منو رو پاش خوابونده باشه.من بچه که بودم به خاطر اینکه سینوزیت داشتم خیلی مریض میشدم و پنیسیلین میزدم. البته هنوز هم سینوزیت رو دارم. بچه که بودم دوست داشتم یه بار رو پای مامانم آمپول بزنم ولی مامانم نمیذاشت و اکثر اوقات منو میبرد یه درمونگاهی که 4 تا تخت داشت و بینشون پرده بود.منو میبرد تزریقات و میرفتیم پشت پرده و بعد از اینکه آماده میشدم معمولا میرفت بیرون و یا پشت پرده وایمسیتاد ومنو با آمپول زنه تنها میذاشت.همین هم باعث شد که از آمپول نترسم و از بچگی ترسم بریزه.
سلام بیاین خودمون کلیپ بسازیم اگه کسی میتونه آمپول بزنه (و در حین تزریق هم آموزش بده من حاضرم که آمپول بزنم و فیلم درست کنیم (البته فقط از باسنم فیلم بگیرین)یا خود تینا ،که این بلاگ و باز کرده ،اونم باشه ،من میتونم خواهرم یا برادرم که بجه هستند ،یا هر کی تمایل داره بیاد آمپول بزنه و فیلم بگیریم ،چرا از you tube ببینیم؟؟؟؟اگه مایلین mail یا تلفن بدید مرسی
ye chizi kashf kardam,ama aval hame nazareshoono began ta man begam chi kashf kardam..mikham bebinam kasi midune ino ya na...ye hafte marizi ba tazmine galoo dard...nazaretoono begin plz...
در چواب به اینکه چرا بچه ها رو پا می خوابونن ، می خوام بگم چون با یک دست پا بجه رو محکم می گیرن که تکون نخوره ،و با یک دست هم کمرش ،و تسلط آمپول زن به بهسن بچه هم زیاد تره،این کار شاید ایجاد ترس کنه ،ولی کار خوبیه ،(تا زمانیکه بجه بپذیره آمپول هم یک دارو هست و بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه)این نظر منه شما چی میگید؟
سلام اسم من نیرواناس از امپول های دردناک به شدت بیزارم اما همیشه دوست پسرم میبرتم دکتر آمپولامم تا آخرش یا خودش میزنه یا میبرتم بیرون. واقعا کلافه شدم اگه کسی میتونه کمکم کنه ممنوون میشم nirvana_zzz25
sahar khanoom ke mikhay film doros koni , man chanbar inkaro kardam , too netam pakhsh kardam , age begardin shayad peyda konin , age komaki az dastam miad begin id man : bi_namo_neshan2000
bad az 2 ya 3 bar chenan beham rikhtam ke vaghti raftam doctor monshie hol karde bud.!!nemidunam raje be shoma ham javab mide ya na ama haselesh baraye man 2 rooz morkhasio koli ampul bud...badan ke az doostam porsidam goft agar tekrar mikardam khoob mishodam ama man vaghean dige hoselasho nadaram...hala mitunin emtahan konin...ma ro ham bikhabar nazarin...;)
سلام منم نگار ببخشید دیر شد .. آخه برگشتم سر درس و مشق و درگیر بودم.. تا اونجا گفتم که من بودم و 6 تا آمپول و سرنگ هاش که داشتن بهم لبخند می زدن.. نمی فهمیدم آقاهه چی داره میگه.. یه آقای دیگه تو این مدت اومده بود تو داروخونه.. داشت با موبایلش حرف میزدٰ. پول رو که دادم و برگشتم که بیام بیرون دیدم داره وراندازم میکنه.. احتمالا قیافه شک زده و رنگ پریده ی منو دیده و اون همه آمپول و ... بیخیال اومدم تو ماشین .. تو بهت و حیرت بودم که سوار شدم و ناخوداگاه یه فحش نثار دکتره.. مامان سریع قضیه رو گرفت .. اما طبق معمول دعوام کرد و گفت چند مرتبه باید بگم تا یاد بگیری اینجوری حرف نزنی ... و راه افتاد یه کم که رفتیم گفت زنگ بزن فرودگاه ببین کی میشینه هواپیما.. پرسیدم و با حساب 30 دقیقه تاخیر یک ساعت وقت داشتیم.. و 15 دقیقه تا فرودگاه گفت آمپولاتو ببینم .. نشون دادم.. حساب کتاب روزاشو تو ذهنش کرد و گفت خوب از همین امشبم که شروع کنی تا روزی که بخوای برگردی تموم نمیشه .. مگه اینکه دوبار دوتا بزنی .. هیچی نگفتم.. فقط داشتم فکر میکردم با اینهمه ادعام چرا به فکرم نرسید که آمپولا رو نشونش ندم و فقط قرص ها... دروغ چرا.. اصلا دلم نمی خواست مامانم واسم آمپولا رو بزنه .. اصلا نمی خواستم آمپول بزنم .. تو چه دردسری افتاده بودم .. فقط داشتم نقشه می کشیدم که گفت : بریم امشبیاتوهمین درمانگاه سر راه بزن که اینا میان، خونه شلوغه نمی شه.. امشبی ها؟!!! فاتحه م خونده بود یعنی .. مامان تصمیمشو برای باسن من گرفته بود! گفتم صبح با مریم (دوستم) قراره بریم بازار.. میزنم .. گفت شب که بهتر از صبحه .. میخوای بری بازار اذیت میشی مامانمو نمیشناسین .. نمیشه مخالفت کنی باهاش.. میدونستم اگه الان بگم نهٰ تو راه برگشت از فرودگاه با اونهمه آدم تو ماشین جلو یه درمانگاه پیادم میکنه یا اینکه تو خونه جلو همه میگه برو بیار آمپولاتو و ... حاضرم بمیرم و اینطوری پیش همه رسوا نشم ...!
سعی کردم خیلی طبیعی باشم و مبارزه ی منفی کنم.. گفتم باشه .. ولی صبح فکر کنم بهتر باشه.. الان باید با اینا خوش و بش کنیم و شام و .. اگه حال نداشته باشم خوب نیست هیچی نگفت.. یه کم گویا ذهنش درگیر شد ولی آخرش گفت نه آمپول مهمی نیست.. تقویتیه.. طوریت نمیشه.. میخواستم بگم اگه طوریم نمیشه که صبح .. دیدم فایده نداره و بدتر حساس میکنم ماجرا رو.. قیافه مو باید میدیدین.. مستأصل و نا امید.. باسنم از حالا ذق ذق میکرد.. یه ترسی هی میپیچید تو دلم و دلم میریخت رسیدیم .. کیسه داروها رو برداشت از بینشون و دوتا شو دراورد و گفت بدو دیره.. گفتم نمیخواد بیاین میرم خودم.. گفت بدو پس.. تو درمانگاه پرستاری خواهران رو پیدا کردم.. یه خانوم خدود 50 ساله که مؤمن به نظر میرسید اما اخمو.. دو نفر رو دوتا تخت با سرم.. دو تا تختم با پرده جدا شده بود اون آخر یه دختر که دماغشو عمل کرده بود با دوستش بودن توی دستش پنی سیلین بود و در مورد دردش صحبت میکردن .. یه خانوم خیلی پیر رو صندلی نشسته بود و من دختره و دوستش رفتن قبض رو پرداخت کنن.. به من گفت ببینم .. آمپولا رو نشونش دادم.. بدون اینکه از دیدن دوتا آمپول همزمان هیچ رفلکشنی در صورتش دیده بشه، قبضو نوشت و رو میز هل داد سمتم رفتم پرداخت کنم که دخترا داشتن برمیگشتن .. خیلی دلم میخواست آمپول خوردن اینو ببینم.. برگشتم و رسید رو گذاشتم رو میز که دیدم دوست دختره با دوتا کیف کم کم داره میره سمتی که به تخت دید داشت.. خانومه هم با سرنگ پر رفت پشت پرده.. دختره معلوم بود که میخواد دید بزنه ولی نمی خواسته دوستش بفهمه.. 4چشمی داشت نگاه میکرد .. خدا میدونه چقدر دلم میخواست برم و منم ببینم اما حالم بد بود از سرنوشت خودم.. بعد چند ثانیه به صدای آیییی اومد و بعدش دوست طرف به دو سه قدم سریع اومد این طرف..
پرستار اومد و منتظر بودم به من اشاره کنه که دوباره رفت پشت پرده و با یه نوار قلب تو دستش برگشت .. بعد یه خانوم چادری هم اومد و نوار رو گرفت و رفت.. پرستاره به این یکی خانوم پیری که نشسته بود گفت شما بفرمایید مادر.. پیرزن هم آروم بلند شد و رفت .. به من گفت آمپولاتو بده .. دادم و گفت توام برو حاضر شو... وای خدای من .. خودتونو بذارین جای من .. دو تا آمپولو با دستای خودم داده بودم به پرستاره.. نبضم تو تمام بدنم میزد.. تازه دو طرف باسنمم باید جلو یکی دیگه آمپول میخورد... عجب وضعی بود .. اینم بگم که هیجان هم داشت اما ترسش بیشتر بود.. خیلی دلهره ی مزخرفی بود.. رفتم .. پیرزن مثل اینکه کلا با سیستم نوار قلب آشنا بود .. چون خودش جوراباشو تا نصفه داده بود پایین و پیراهنشوزده بود بالا تا زیر سینه اش .. من هنوز مشغول جابجا کردن کیفم روی تخت و بازکردن دکمه های پالتوم بودم که یهو پرستاره از پشت سرم اومد.. دلم ریخت.. ولی با من کاری نداشت.. گفت مادر پیراهنتو بده بالاتر .. پیرزن هم زد بالا و یه جفت سینه ی چروکیده بدون سوتین افتاد دو طرف.. برگشتم .. با خودم فکر کردم که الان این ننه جان کل باسن منو دید میزنه .. پس بهتره به روی خودم نیارم .. پالتو رو دراوردم و گذاشتم کنار کیف.. دکمه های شلوار رو باز کردم و همزمان کفشامو دراوردم.. یه طرفه رو تخت نشستم که دیدم داره میاد و دوتا سرنگ توی یک دستش و پنبه توی یه دست دیگه .. اومد و گفت بخواب... یعنی در اون صحنه غش نکردم جای تعجب داره.. در مستإصل ترین حالت عمرم بودم... همونطوری که میخوابیدم شلوارمو دادم پایین، کتون مشکی تنگ .. چون در حال حرکت این کار رو انجام دادم و با دست چپ، کلا شلوارم تا زیر باسنم کشیده شد پایین .. دستم رفت سمت شرتم که دیدم خود پرستاره شرتمو داد پایین.. کامل برگشتم و چشامو بستم.. وای خدا باز خیسی الکل رو حس کردم و اون مکث مزخرفی که بین الکل زدن و آمپوله .. و یهو یه سوزش تند، سریع و کم که زود هم تموم شد اما یهو یه درد پیچید تو کل باسنم و پاهام.. نزدیک بود یه چیزی بگم که فشار پنبه بهم فهموند که تموم شد.. درد داشت باسنم... صدای گذاشتن این یکی سرنگ و برداشتن اون یکی میومد که گفتم چرا اینقدر درد داشت.. گفت ویتامین دی یه کم روغنیه.. این یکی حجمش بیشتره ولی دردش کمتر.. در همین حال اون طرف شرتمو کشید پایین.. دیگه تقریبا کلا باسنم در معرض دید بودو مخصوصا اینکه پرده هم خیلی بسته نبود.. یه نفر اگه جایی که دوست دختره قبلا واستاده بود می ایستاد، کاملا مستفیض می شد.. البته بگم شرتمم تنگ بود و مجبور بود بنده خدا اونطوری بده پایین.. والا برمیگشت بالا.. دوباره الکل.. دوباره مکث.. و این بار سوزش زیاد.. هر لحظه ام بیشتر میشد.. دستمو مشت کردم و چشامو فشار میدادم که گفت شل کن .. نفس عمیق .. شل شل.. فهمیدم که زیادی رفکلس نشون دادم.. بد داشت میسوخت .. وقتی سوزنو دراورد تازه درد گرفت .. بهم گفت زود بلند نشو و شرتمو کشید بالا... دوست نداشتم تو اون وضع بمونم.. اما درد داشتم.. ازم دور شده بود که صداشو شنیدم که میگفت حوله گرم بزار رو اون که گفتی درد گرفت .. میخاستم بگم هردوش پدرمو دراورد که دیدم ننه جون داره بهم میخنده.. بلند شدم و خودمو جمع کردم.. وای هر حرکت عضله های پام مساوی درد بود.. اومدم بیرون و بی توجه به اطراف به سمت ماشین... مونده بود 4 تا دیگه ش.. قول میدم زود بنویسم
اون شب گذشت و من با باسنی که هر دو طرفش در حالت نشسته و ایستاده و راه رفتن درد داشت با مهمونا سر کردم و خوش و بش.. رسیدیم خونه و تو اتاق خودم تنها شدم باز رفتم و جاشونو رصد کردم.. سوراخ سوراخ شده بودم.. قرصامو که میخواستم بخورم چشم افتاد به بقیه آمپولا... هم دلم میخواست و هم نمیخواست.. اینم فهمیده بودم که بزرگا میسوزونه و اون کوچیکه درد داره .. آمپول بعدی رو باید3 روز بعد میخوردم... روز موعود فرا رسید.. از شب قبل بهش فکر کرده بودم تا اگر مامان گیر داد بپیچونمش.. 9 از خواب بیدار شدم و سریع حاضر شدم که مامان گفت کجا؟ گفتم با مریم میریم تا دانشگاه دنبال کارای عقب افتاده ی مدرکم و بعدشم ناهار دیگه.. کاملا مدل مامانا گفت به سلامت!!! برگشتم تو اتاق که شالمو هم بردارم آخه با مقنعه باید میرفتم دانشگاه.. مامان اومد و گفت امروز بود آمپولت؟ گفتم آره.. برداشتم.. هیچی نگفت که بده من .. منم خوشحال زدم بیرون... با مهسا دانشگاه قرار داشتم... یه کم فکر کردم دیدم دلم نمیخواد جلو مهسا هم آمپول بزنم.. خصوصاً اینکه اگر بفهمه دلم نمیخواد باسنمو ببینه اینقدر پررو هست که یهو بیاد و حالمو تو اون وضعیت دوبرابر بگیره و هرهر بخنده سریع مسیرو عوض کردم و رفتم درمانگاهی که خود دکتره اینهمه آمپولو بهم داده بود.. نزدیک بود.. رفتم و میدونستم که باید برم پایین یکی از آمپولا رو دراوردم و نشون خانومه دادم.. اینجا دوتا اتاق داشت که فقط یه خانوم برای همه آمپول میزد.. یه زن و شوهر پیر.. یه پیرمرد و من.
برگشتم بالا و پولو دادم و اومدم پایین که دیدم پیرمرده داره تنهایی میخنده و از توی اتاق هم سروصدای اون زن و شوهر و خانوم آمپولزن! میاد اینو اول بگم که اون روز یه دختر جوون حدود 30ساله آمپول میزد.. هیکل ظریفی هم داشت تقریبا.. خوشم نمیومد که این بخواد .... بگذریم. صدای دختره میومد که میگفت صحبت نکنین نفس عمیق بکشین و صدای پیرمرده که میگفت آدم اگه بخواد ترکش بخوره قبلش یه سوتی چیزی میکشه اون خمپاره.. شما که نذاشتی ما حاضر شیم... صدای خنده همسرشم میومد که میگفت والا منم زدم درد نداشت طوریمم نشد... خلاصه دختره اومد بیرون.. اون دو نفر هم اومدن.. به آقاهه اشاره کرد که بره تو اتاق و به منم گفت توی این یکی اتاق... آمپولو داشتم میذاشتم رو میزش که گفت ببر با خودت با اتاق آشنا بودم .. دوباره کیف و پالتو و دکمه شلوار.. این دفعه خوابیدم و خودم شلوارمو دادم پایین.. آخه نمی خواستم این دختره بکشش پایین اومد و شروع کرد آماده کردن آمپول .. طبق معمول الکل رو که زد گفت این میسوزه.. نفس عمیق بکش... میخواستم یه چیزی در جواب بگم که حس کردم یه میخ رفت تو باسنم... یه تکون خوردم و دستشو گذاشت رو پاهام و گفت آرووووم درد و سوزشش توی 2-3 ثانیه غیرقابل تحمل بود آخراش آرومتر شد و پنبه رو گذاشت و گفت نمالون جاشو.. دردت بیشتر میشه والا تا شب خیلی ازش عصبانی بودم.. همونطور دمرو گفتم من یه جین ازین آمپولا رو روز در میون دارم میزنم.. آشنام با دردش وقتی میخواستم بلند شم آنچنان پام تیر کشید و درد گرفت که نزدیک بود بیفتم یه کم صبر کردم و یواش یواش رفتم بیرون... به مریم که گفتم اینطوری شده کلی فحشم داد که چرا نیومدی با هم بریم و تنها رفتی و ازین حرفا.. بین صحبتاشم گفت نمیذاری آدم یه حالی بکنه توئه خسیس! فهمیدم که خانوم دلشون دید زدن باسن منو خواسته تا شب علیل بودم.. دردش کمتر بود اما دستمو که میکردم توی جیب پشت شلوارم جا آمپوله حسابی درد میگرفت گذشت.. مونده بود 3تا 3روز بعد قرار بود ظهر بریم خونه مامان بزرگم ناهار.. حدودای ظهر بود که مامان گفت آمپول داری امروز؟ حواسم توی کامپیوتر بود.. بی توجه گفتم آره. گفت نزدی امروز آمپولتو.. میریم اونجا و تا شب هم که معلوم نیس چی بشه.. گفتم نه.. سر راه میرم همین درمانگاهه... هنوز دلم میریخت صحبت آمپول که میشد خصوصا که قبلی خیلی درد گرفت.. فکر کردم شاید زده دقیقا روی رد یه آمپول دیگه ... آخه چرا اینهمه درد؟؟
رفتیم درمانگاه.. دوباره از پله رفتم پایین که دیدم ای دل غافل... دوباره همون دختره ست.. میخواستم برگردم که فکر کردم مامان میزنه اگه نزنم و برگردم.. میخواستم کلا نزنم و بگم زدم دختره منو دید و شناخت.. سلام کرد و خندید.. هنوز نشونش نداده بودم و مردد بودم که دیدم قبضو نوشت هیچکس نبود.. با یه آقایی که معلوم بود خدمتکار بود داشتن حرف میزدن دوتایی رفتم و پرداخت کردم و دیگه آشنا بودم با محیط.. رفتم تو اتاق این دفعه روی اون یکی تخت دراز کشیدم که به اون طرف باسنم بزنه.. خوابیدنی دکمه ها رو باز کردم .. دختره اومد و همونطور که داشت مایع رو توی سرنگ بدون سوزن میکشید پرسید چند تا دیگه آمپول داری.. گفتم غیر از این 2تا دیگه بسته ی سوزن رو کمی باز کرد. سرنگ پر شده رو زد به سوزن و از بسته دراورد.. درپوش سوزن رو برداشت و کمی ار مایع رو پمپ کرد بیرون اومد سمتم و گفت میدونی که میسوزه.. پس نفس عمیق.. دستم و دستش با هم شلوار و شرتمو دادن پایین گفت پایین تر میزنم چون آمپول زیاد زدی و کمی بیشتر لخت کرد باسنمو.. فکر میکردم که چه صحنه ای داره میبینه.. الکل رو باز حس کردم.. و باز درد و سوزش...کمتر از اون میخ اون دفعه اما سوزشش در هر ثانیه بیشتر میشد.. طولش داد لعنتی... تموم شد و گفت آروم بلند شو.. عجله نکن من عادت دارم موبایلمو میذارم تو جیب پشت شلوارم.. وای حواسم نبود و گذاشتمش و کلی از جام پریدم.. چون به قول خودش پایین تر زده بود نشستنم هم سخت تر شد بود اون روز هم گذشت... دو تا دیگه هنوز داشتم تا جشن و سرورم کامل شه!!!! طبق محاسبات مامان باید 3 روز دیگه دوتا با هم میزدم.. فرداش هم بلیط برگشتم بود اما فکر کردم که دیگه دلشو ندارم دوتا آمپولو با هم بزنم..پس دو روز دیگه یکی.. 3روز دیگه یکی! دو روز بعد باز با مریم قرار گردش و تفریح و دور دور با ماشین و ناهار داشتیم.. اینو بگم که چون مدت کوتاهی اونجا بودم همش برنامم همین بود تقریبا قرار بود بیاد دنبالم... اومد و دیدم صداش گرفته و بی حوصله ست.. چون خیلی شاد و سرحاله آدم دپرس میشه وقتی اینطوریه.. از چند روز قبل هم سرما خورده بود البته...اومد و تا نشستم تو ماشین گفت تو امروز آمپول نداری؟ گفتم چطور؟ میخوای منو دید بزنی؟ گفت نه خره.. میبینی که حالمو.. گلو درد کلافه م کرده.. میخواستم ببینم اگر میری درمانگاه با هم بریم که منم برم دکتر... گفتم همراهمه آمپول ولی باید جفتشو فردا بزنم..ولی بریم درمانگاه.. همینجا نزدیکه.. گفت اینی که تو رفتی نمیخوام.. خیلی آمپول میده.. بریم یه جا دیگه... گفتم اوکی هرجا میخوای برو..گفت بریم اول من یه رنگ مو میخوام بخریم بعد بریم درمانگاه خلاصه رفتیم یه درمانگاه که خود خانوم نشون کرده بودن..برنامه م این بود که اگه دکتر بهش آمپول داد منم آمپولو بزنم وگرنه عصر یا شب خودم تنهایی برم یه درمانگاه شلوغ و بزرگ.. پر از بچه .. وقت گرفتیم و منتظر نشستیم.. بعد از 10 دقیقه یه خانواده! از تو اتاق دکتر اومدن بیرون و شد نوبت مریم. پرسیدم بیام تو منم.. گفت آره یه خانوم دکتر رنگ پریده..45 ساله با مقنعه ی مشکی و کلا با حجاب.. مریم نشست و گلوشو سینه شو معاینه کرد و شروع کرد نوشتن.. تا گفت کی پنی سیلین زدی من تو دلم عروسی شد گفت ناهار خوردی؟ مریم گفت نه.. گفت بعد از ناهار پنی سیلینتو بزن..این کپسولا هم هر 12 ساعت ... در کمال ناباوری من مریم پرسید میشه کپسول نخورم و بجاش آمپول؟ دکتره گفت نه.. لازم نیست! با چشمایی که برق میزد لحظه آمپول خوردن مریم رو تجسم میکردم.. درسته که خودمم به همون سرنوشت دچار بودم ولی می ارزید.. تازه می شد بپیچونم مال خودمو رفتیم داروخونه درمونگاه و داروهاشو گرفتیم.. کلی تو ماشین دردسر سر انتخاب اینکه کجا ناهار بخوریم و بعد ناهار گفت بریم یه درمانگاه نزدیک آمپول بزنم.. توام یکی امروز بزن دیگه.. دلم واسش سوخت.. گفتم باشه برو هرجا میخوای.
رفتیم یه درمانگاه مثلا یه جای خوب.. کلی پله رو رفتیم پایین.. خانومه پذیرش داشت قبض مینوشت که گفت اینجا تست پنی سیلین اجباریه.. مریم گفت باشه.. منم آمپولمو نشون دادمو رفتیم تو اتاق تزریقات.. فقط ما بودیم... یه خانومی اومد تو که تا چشمون بهش افتاد منو مریم ناخوداگاه به هم نگاه کردیم و با ابروهای بالا به حال هم تاسف خوردیم یه زن با هیکل درشت.. با دستایی که عین دستای یه مرد درشت اندام، خشن بود.. ناخوناشو لاک زده بود اما نصفش پاک شده بود.. ابروهاش تاتو بود.. حتی خط چشم و خط لب رو هم تاتو کرده بود با یه روپوش سفید و مقنعه مشکی و موهای زرد... لخ لخ کنان با دمپاییش آمپولا رو ازمون گرفت و رفت سمت میز کارش! تو دلم گفتم کی میدونه شاید خوب بزنه... به مریم گفت آستینتو بزن بالا... یه سرنگ با سوزن کوچیک.. مریم نشست رو یکی از تختا و تکیه داد به دیوار.. اون هیکل گنده رفت سمتش.. قیافه مریم کمی در هم کشیده شد و بعد عادی.. اومد سمت میز دوباره.. من روی این یکی تخت نشسته بودم.. گفت تو حاضر شو .. پالتومو دراوردم و خوابیدم رو تخت.. مریم داشت با تمام وجود منو نگاه میکرد.. بهش خندیدم و گفتم شما چشاتو درویش کن.. گفت به همین خیال باش.. خانومه گفت پس یه طوری وایسم که خوب ببینه آره؟ درهمین حین شلوارمو همراه شرتم دادم کمی پایین.. تجربه نشون داده بود که وقتی دوتایی رو با هم میدی پایین کمتر زندگانیت در معرض دید بقیه ست... خانوم ولی کار رو تموم کرد.. دست انداخت و کلا مجموعه رو لخت کرد.. اینقدر که ناخوداگاه این یکی دستمو بردم تا بکشم شلوارمو بالا چیزی که حس میکردم کل یه طرف و نصف یه طرف دیگه بود! یه به جهنم تو دلم گفتم و چشامو بستم... احساس کردم یه سوزن داغ رفت تو باسنم.. با سوزش و درد زیاد... دیگه داشتم سرمو از درد میاوردم بالا تا یه چیزی بگم که پنبه رو حس کردم اما احمق پنبه رو آنچنان فشار داد و چند ثانیه نگه داشت که از درد خود آمپوله بیشتر بود... خیلی درد داشت اونقدر که به مهسا نگاه کردم و بی صدا و با اشاره گفتم فاتحه ت خونده ست... اونم یه لبخند کمرنگ و ترس و بیحالی مریضی ش رو لبش بود و سرشو به علامت بیچارگی تکون داد... خانوم زحمت کشیدن و پنبه رو گذاشتن و شرتمو کشیدن بالا.. منم همونطوری موندم.. رفت سمت مریم..هنوز کامل برنگشته بودم که اومد سمت من و رو تخت من نشست.. حالا من هنوز با زیپ باز و شلوار نصفه خوابیدم روی تخت.. شروع کرد تعریف از دخترش و خواستگار دخترش و جوونیاش و زیباییش و این حرفا.. خلاصه گذشت و نوبت مریم شد.. منم بلند شدم و دکمه مو بستم و پوشیدم.. تخت مریم کاملا روبروی من بود.. دیدم کامل بود (همونطور که دید اون کامل بود!) مریم دراز کشید و خیلی کم شلوارشو داد پایین سریع هم کمرشو پوشوند.. اندازه 2 سانت بیرون بود فقط.. خانومه داشت مایع رو از اون شیشه کوچیک میکشید تو سرنگ.. هواگیری کرد و داشت پنبه برمیداشت که شیشه رو دیدم و فهمیدم 1200 قراره نوش جان کنه مریم براش میترسیدم.. این خانوم براش چیزی بنام باسن باقی نمی گذاشت دوباره دست انداخت و شلوار مریم رو با شرت کشید پایین..مریم معلوم بود که معذبه ..گفت خیلی پایین میزنید آمپولو فکر کنم.. خانومه هیچی نگفت. مریم تپل و میشه گفت چاقه.. یکی و نصفی باسن قلنبه جلو چشم آماده آمپول خوردن. پنبه رو مالید باسن مریم تکون میخورد.. کلا خانوم خشن رفتار میکرد.. یعنی دستش اصطلاحا ضرب داشت سوزن رو از فاصله تقریبا یک سانتی یهو فرو کرد.. تا یه جایی تند رفت تو اما یه مقداریشو مجبور شد بیشتر فشار بده و آروم رفت تو.. اما بازم داشت فشار میداد.. باسن مریم مثل یه بادکنک که با انگشت فشارش بدی از فشار سرنگ رفته بود تو یواش پمپ میکرد.. از نصفه بیشتر پمپ شده بود که صدای مریم درومد.. میگفت آی آی آی آی و آخراش آیییییییی های بلند و بسه دیگه... خانومه گفت تموم شد و پنبه رو گذاشت دور سوزن و دراوردش ولی پنبه رو داشت فشاااااااااااااااار میداد.. یعنی میدونستم پدرش درومده... مریم دیگه یکنواخت آه و ناله میکرد بلند شدم و پالتومو پوشیدم .. مریمم زود با آه و ناله بلند شد.. تشکر کردیم وزدیم بیرون.. دوتا علیل.. میدونستم که درد اون بیشتره.. گفتم خیلی بد زد.. از منی که دائم الامپولم بشنو با عصبانیت گفت کونم جر خورد.. کثافت عوضی وحشی مریم کلا در استفاده از الفاظ از من راحت تره! نمی تونست رانندگی کنه.. یه بار که کلاچ رو گرفت یه آخ بلند گفت و گفت تو میتونی برونی؟ من نشستم و هر طور بود رفتیم خونه ما..
واسه خودمون حوله گرم گذاشتیم.. من باز جاشو نگاه کردم و دیدم مریم راست گفته.. خیلی پایین زده بود.. کلی سوراخ های قرمز کهنه و نو رو باسنم بود. مریم رفت اما تا شب اس ام اس های دردناک و فحش آلود به خانومه بود که واسه من میفرستاد فردا صبح کلی کار داشتم تو خونه.. نمیدونستم به چه بهونه ای بزنم بیرون یواشکی.. هر لحظه ممکن بود مامان بیاد و آخری رو بخواد خودش بزنه.. راستش میترسیدم آخه ویتامین دی بود.. نگاهش که میکردم و میدیدم اون مایع غلیظ چقدر آروم تو شیشه جابجا میشه به لحظه وارد شدنش به باسنم و جا شدنش تو بافت عضله ام فکر میکردم و پشتم میلرزید. بسم بود دیگه.. با حساب اون دوتا اولی ها 8 تا آمپول !!! فکرش هم حتی الان که دارم مینویسم دلهره آوره عصر شد و مامان در یک حرکت خداپسندانه رفت از خونه بیرون... تا رفت بهش تلفن زدم که مامان من میرم این درمانگاهه بزنم آمپولو خلاص شم... الان که فکر میکنم میبینم فقط و فقط هیجان آمپول زدن واداردم میکرد برم والا پیچوندنش کار 3سوت بود. بماند که لحظه ای که روی تخت دراز میکشیدم اجدادم رو مورد عنایت قرار میدادم ازین تصمیم حماقت بارم بهرحال.. تاریک شده بود تقریبا.. رسیدم درمانگاه و مستقیم طبقه پایین که باززززززززززز همون دختره... اینقدر لجم گرفته بود که بهش گفتم شما همیشه شیفتی اینجا؟؟؟ خندید و گفت بازم از همون قبلیا گفتم نه و نشونش دادم.. قبضو نوشت و رفتم بالا و برگشتم یه مادر و دختر 7-8 ساله بیرون نشسته بودن.. به من که گفت برو تو اتاق فکر کردم پس اینا چی؟ زودتر از من اومدن که! رفتم تو اتاق که دیدم یه دختر دبیرستانی خوابیده با سرم و ماسک اه حالا رو اون تختی هم خوابیده بود که من حساب کتاب کرده بودم بخوابم چون دیروز این طرف زده بودم با بیچارگی فکر میکردم که بهش بگم به اون یکی لپ باسنم بزنه که دختر کوچیکه اومد تو اتاق.. واستاده بود و منو تماشا میکرد.. منم آروم آروم دکمه هامو باز میکردم.. هنوز دراز نکشیده بودم که مامانش صداش زد خوب.. دراز کشیدم اما نمیدونستم کدوم طرفو بدم پایین.. خوشمم نمیومد که برعکس رو تخت بخوابم چون خیلی ها با کفش میخوابن رو تختا واسه آمپول اومد و شروع کرد آماده کردن آمپول گفتم میشه این طرف بزنین؟ و اشاره کردم به سمت دیوار ... میدونید که اوضاعمو.. گفت این روغنیه.. باید مسلط باشم پاشو اونطرفی بخواب.. گفتم نه مهم نیست بزنین همین طرف و شلوارمو دادم پایین سرنگ رو که دستش بود گذاشت رو میز و کمک کرد تا شلوارو بکشم پایین تر.. گفت یکم شکمتو بده بالا تا شلوارت بره پایین.. میخوام پایین تر بزنم تا اذیت نشی.. گفتم پایین تر نشستنم سخت تره که.. گفت خودت میدونی.. رو قبلیا مجبورم بزنم گفتم اوکی هرجور بهتره شلوارمو تا زیر باسنم داد پایین... شرتمم در یه مرحله کامل کشید پایین.. خوب مسلما از هردوطرف میره دیگه وقتی با اون شدت... بیخیال حواسم اصلا به دختره نبود که ما این مکالمات جذاب رو رد و بدل میکنیم و اون اونجا خوابیده
با دستش چند بار تقریبا وسطهای باسنم و کمی مایل به کنار فشار داد و گفت اینجا درد داره فشار میدم؟ گفتم آره.. جابجا کرد دستشو گفت اینجا؟ گفتم نه زیاد.. الکل رو همون جا حس کردم... و پاره شدن پوست باسنمو!!!! سرمو آوردم بالا از درد که دستشو گذاشت رو کمرم.. گفت آروم... نفس بکش... زدی که می دونی چجوریه دردش غیر قابل تحمل بود.. احساس میکردم تو باسنم آتیش پمپ میکنه.. طول کشید و من دیگه تحملم تموم شد و دوباره سرمو آوردم بالا با یه آخ یواش ..گفت تموم شد.. پنبه رو گذاشت و نگه داشت.. هی میذاشت و برش میداشت و آخرش گفت دستتو بده.. و دستمو برد و گذاشت رو پنبه و گفت نگه دار.. زودم بلند نشو مسلط نبودم روی پنبه و جابجا شد.. هنوز درد داشتم.. سعی کردم شرتمو بدم بالا و پنبه رو با اون مهار کنم.. هرطور بود یه دستی جمع و جورش کردم... یه کم که بیشتر جابجا شدم تا شلوارمو بکشم بالا دردی تو پام پیچید که ناخوداگاه گفتم آخخخخ یه وری رو تخت موندم..دختر کوچیکه اومد تو.. منم اخمام تو هم .. خواهرش رو دیدم که چشاش بسته بود.. پرستاره اومد دوباره تو.. گفت چی شد؟ کمک میخوای؟گفتم نه خوبم.. فقط خیلی درد دارم باید صبر کنم.. گفت کسی نیست که دراز بکش کدوم دکتراینهمه آمپول داده بود بهت؟ اسمشو گفتم.. گفت آدم خوبیه ولی! چه ربطی داشت.. با هر جون کندنی بود بلند شدم.. دختر کوچیکه چشم ازم برنمیداشت فهمیدم چرا بعضیا بعد آمپولشون لنگ میزنن آروم آروم رفتم.. پله ها رو با بیچارگی رفتم بالا و واسه یه مسیر پنج دقیقه ای تاکسی دربست گرفتم آنچنان آخی گفتم وقتی نشستم تو تاکسی که آقاهه گفت زمین خوردین؟ گفتم آره! رسیدم خونه و از درد میپیچیدم به خودم.. مامان اومده بود.. قیافه مو دید گفت چته؟ گفتم بهش.. گفت ببینم چی شده.. مانتومو دراوردم هنوز شلوارمو شل نکردم بودم که مامان گفت ای وای.. نشینی رو مبل با این وضع.. گفتم چه وضعی؟ گفت شلوارت پرخونه..شرتمم همینطور.. پنبه و چسب زخم آورد و زد روش.. گفت چرا اینجات زده؟ گفتم ... گفتم حوله گرم بذارم گفت الان نه.. برو دراز بکش.. با این وضعت فردام میخوای اونهمه ساعت رو صندلی هواپیما بشینی درد داشتم .. دراز کشیدم و سعی کردم خیلی جابجا نشم اون ماجرا تموم شد و من برگشتم اما تا 20 روز بعدش جاش کبود بود و با یه خورده فشار درد میگرفت.. اینم از این ماجرای من بیچاره و تعطیلاتم... امیدوارم براتون جالب بوده.
بچه ها چند روز پیش مامام به من زنگ زد و گفت مامان بزرگم حالش خوب نیست بیا که باهم ببریمش دکتر . من هم بهش گفتم نمیرسم بیام تا خونه خودم مستقیم میرم دنبالش و میبرمش دکتر. وقتی رفتم خونه مامان بزرگم با یک شلوارو بلیز نازک مهمونی خوابیده بود رو تخت گفن که مهمونی دوره ی دوستاش بوده و حالش بد شده امده خونه. کمکش کرئم مانتوش روپوشید و بردمش تو ماشین.رسیدیم بیمارستان و چون سینه اش درد میکرد و راحت نفس نمیکشید فکر میکرد مشکل قلبی داره ولی دکتر تشخیص داد که ریه هاش عفونت داره گفت که باید عکس بگیره بردمش رادیولوژی اپراتورش مرد بود مانتوش رو دراورد و چون بلیزش نازک بود بدنش و سوتین مشکیش کاملا معلوم بود. مسئول اونجا گفت اگر لباس زیرتون فلز داره دربیارید. به مادر بزرگم گفتم کمک میخوای گفت از پشت براش باز کنم. پشت به من نشست و بلیزش روکمی زدم بالا دستم رو بردم زیر و براش باز کردم اونهم به سختی بندهاش رو از دستش رد کرد و سوتین گنده اش رو از زیر سینه اش دراورد. سینه های بزرگش کاملا معلوم بود. سال پیشش شکمش رو ساکشن کرده بود و هیکلش خیلی خوب بود. وقتی خوابید سینه هاش پخش شدرو بدنش خیلی معذب بود دستش رو گذاشت رو سینه هاش که نوکش معلوم نباشه ولی اپراتور امد بالا سرش و گفت که دستاش رو بذاره کناربدنش خلاصه عکس رو گرفت و دیگه نتونست دوبارهسوتینش رو ببنده و رفتیم پیش دکتر. دوباره مادر بزرگم رو معاینه کرد و دکتر هم کلی سینه هاش رو دید زدو لمس کرد. مادر بزرگ من هیکل و قیافه خیلی جذابی داره و هیچکس سنش رو بیشتر از 58 تخمین نمیزنه. اونجا هم فکر میکردن مادرمه چون خیلی به خودش میرسه. دکتر گفت که حالش خیلی بده دارو میده تا 2 روز ببینه داروها اثر میکنه یا نه در غیر اینصورت باید بستری بشه. اونهم اصلا دوست نداشت بستری بشه. دکتر تو بخش اورژانس دستور داد در یک اتاق که بسته بود رو باز کنن و مادر بزرگم بخوابه اونجا. توی اون اتاق 3تا تخت بود که هرکدوم به یک دیوار بودن و یکمیز هم سمت دیوار چهارم بود. دکتر من رو فرستاد برمنسخه رو بگیرم وقتی از داروخانه نسخه رو تحویل گرفتم دیدم توش یک سرمه بیش از 10 تا آمپول و 6 تا سرنگ. دکتر گفته بود داروهارو ببرم پیش خودش. وقتی رفتم پیش دکتر که خوشبختانه سرش خلوت بود ت.ل شروع کردم به صحبتهای حاشیه و قیافه شما چقدر آشناست و کدوم دانشگاه بودید و این حرفا و کلی باهاش صمیمی شدم. وقتی از شغل من پرسیدو فهمید که من میتونم یک مشکلش رو براش حل کنم دیگه شماره های موبایل هم به هم دادیم. بعد یادمون افتاد که دکتر باید داروهارو چک کنه. به شوخی گفتم از مامان بزرگ ما میخوای آبکش بسازی گفت مادر بزرگته گفتم آره گفت نه نگران نباش میزنیم تو سرم گفتم نه نگران نیستم اتفاقا همش رو عضلانی بزن.خلاصه منظور من رو فهمید و فهمید که بنده علاقه به آمپول دارم آمپولا رو چک کرد و گفت میخواسته 3 تا عضلانی باشه ولی الان 4 تا عضلانی و بقیه تو سرم. به پرستاری هم سپرد که من پیش مادر بزرگم باشم رفتم تو اتاق و دیدیم مادر بزرگم نشسته یک ملافه گرفتم و مانتوش رو دراورد و خوابید من هم ملافه روکشیدم روش. یک پرستار امد و سرمش رو زد و 3 تا آمپول رو تو 2 تا سرنگ کشیدو زد تو سرم. بقیه آمپولا رو گذاشت رو مبزو به من گفت هر یک ربع برم صداش کنم یکی از آمپولا رو بزنه. الن دیرم شده بقیه اش رو بعدا مینویسم
روی یکی از تختای اورژانس داشتن سر یک پسر بچه رو بخیه میزدن اونهم خیلی گریه و جیغ و داد میکرد حواسم به اون بود هی میرفتم که دزدکی نگاه کنم که نمیشد. بیست دقیقه گذشت و خود پرستاره امد که اولین آمپول مامان بزرگم رو بزنه. من داشتم از هیجان میمیردم به مامان بزرگک گفت حاج خانوم برگردید لطفا من بهش گفتم آمپولات رو میخواد بزنه یکی از سفتریاکسونهارو شروع کردبه آماده کردن. مامان بزرگم خواست دگمه شلوارش رو باز کنه ولی به خاطر سرمش سختش بود من براش باز کردم و اونهم یکور شد من شلوارش رو دادم پایین. شلوارش پارچه ای بود و شورتش سکسی دیگه نیاز نبود شورتش رو بدم پایین. ملافه اش رفته بود کنار و سینه های بزرگش بدون سوتین زیر اون بلیز نازکش تاب میخوردن. پرستاره امدو پنبه الکلی رو مالید و سوزن رو گذاشت رو باسن و با یک فشار تا ته فرو کردو مامان بزرگم خودش رو سفت کرد که پرستار گفت نفس عمیق خودش روشل کرد و ولی چشماش رو از درد جمع کرده بود. طاقت میاورد و هیچی نمیگفت. تا اخرای آمپول به جز یک آیییی چیزی نگفت. پرستاره رفت و دوباره 20 دقیقه دیگه امد . تو این فاصله یک خانوم چادری چاق امد برای امپول زدن. حد اقل 45 سالش بود. امد توی همون اتاق و رفت پشت یکر از پرده ها منم خودم رو با حرف زدن لت مامان بزرگم مشغول کردم. پرده رو حسابی کیپ کردو صدای دراوردن کفشش امد . بعدش خوابید رو تخت پرستاره با یک آمپول بزرگ قرمز پرده رو زد کنار و رفت پیشش من رفتم دیدم یک کم لای پرده بازه و از مچ پا تا دمنش دیده میشه. پرستاره پرسید برای چی این آمپولا رو میزنی گفت مشکل خونی دارم قبلا چندتا زدی گفت هفته از 2 تا میزنم این 4 امیه فقط یواش بزنید دردش زیاده گفت دردش به خاطر داروش آمپول دردناکیه ولی چشم من هم سعی میکنم یواش بزنم. بعد از چند ثانیه صدای آیی آوی امد و پاش هی تکون میخورد.تا پرستار گفت تموم شد و من رفتم سراغ مامان بزرگم. پرستاره امد آمپول بعدی مامان بزرگمم رو بزنه آمپولش زیاد بزرگ نبود. این بار مامان بزرگم باید برمیگشت رو به ما و پشتش به دیوار بود شلوارش باز بود زیر مالفه یک کم کشید پایین و یکور شد. ملافه رو زدم کنار و پرستاره خودش بایک دست شلوارش رو داد پایین ترو با دست دیگه الکل مالید به من گفت اون سرنگ رو بده سرنگ رو بهش دادم و با اشاره بهم گفت که شلوار رو همونجا نگه دارم اون امپول فقط سرنگش اذیت کرد. سوزن رو که کرد تو هیس کردو هیچی نگفت تا سوزن رو دراورد. خوابید و پرستاره گفت چیزی نمونده تموم بشه سرم تموم شد من و صدا کن. سرم تقزیا 10 دقیقه بعدش تموم شد و قبل از اینکه برم سراغ پرستار خودش امد سرم رو دراورد و گفت حالا دمر بخوابید آمپولاتونو بزنم مامان بزرگم با غرغر گفت ای بابا چقدر آمپول بزنم بسه دیگه منم باخنده گفتم پس بستری میشی دمر شد و شلوار و از دو طرف بردم زیر باسنش و لی روش ملافه بود تا پرستاره بیاد اونهم داشت یک سفترباکسون و یک ویتامین سی رو آماده میکرد. به مامان بزرگم گفتم از وقتی بابا بزرگ مرد شورتات سکسی شده یا از قبل هم میپوشیدی خجالت کشید و با خنده گفت خفه شو پررو. پرستاره که امد ملافه رو دادم پایین جوری که کونش پیدا باشه فهمیدم معذبه ولی کاری نمیتونست بکنه. اول سفتریاکسون رو زد از نصفه اش شروع کرد به ناله تا تموم شد پنبه رو گذاشت و به من گفت فشار بده من هم همپین فشار دادم که مامان بزرگم گفت آآآیییی و همونموقع ویتامین سی رو طرف دیگه فرو کرد و ناله اش ادامه دار شد. وسطای آمپول من دستم ر برداشتم تا اوهم تموم شد و دوباره پنبه رو گذاشت و من گفتم بده به من برداشت نگاه کرد گفت نمیخواد. صدای مامان بزرگم عوض شده بود انگار گریه کرده بود گفت تموم شد دیگه پرستاره گفت بله حاج خانوم بفرمایید. اونروز تموم شد و فرداش باید میومدیم برای معاینه.
روز بعد مامان بزرگم رو برداشتم و بردمش همون بیمارستان تا دکتر رو دیدم سریع باهاش سلام علیک کردم و از کاری که میخواست یک مقدماتی رو انجام داده بودم و یک سری اطلاعات بهش دادم خیلی خوشحال شد و دیگه باهم صمیمی شده بودیم. فوری دستور داد مامان بزرگم رو ببرن تو همون اتاق. با ایینکه همراه توی اون اتاق راه نمیدادن و من هم به سفارش دکتر میرفتم ولی قتی وارد شدیم دیدم یکی از تختا پره و یک خانم حدودا 30 ساله به عنوان همراه کنارشه. به یک نیم نگاه متوجه شدم که یک خانوم حدود 50 ساله هم با لباس تو خونه خوابیده رو تخت. تا ورود مارو دیدن پرده هارو کیپ کردن. مامان بزرگم رفت رو تخت و بعد از دراوردن مانتوش خوابید رو تخت. دکتر امد و معاینه دقیقی انجام داد بعد یک نمونه از بخار تنفس مامان بزرگم گرفت و فرستاد آزمایشگاه و قرار شد من 10 دقیقه دیگه برم پیشش. تو این فاصله که دکتر داشت معاینه میکرد 2 تا پرستار رفتن سراغ اون خانومه پرده هارو کیپ کشیدن و به دخترش گفتن بیرون پرده باشه. بعد از چند دقیقه صدای آه و ناله زنه درامد. تو اون فاصله خانومه از من پرسید مادرتونه گفتم نه مادر بزرگمه گفت چه جالب اصلا بهشون نمیاد شما چطور گفت مادرمه همون موقع صدای جیغی امد و پرستاره بلند گفت آروم باش خودت رو سفت نکن پات رو باز نگه دار. دخترش هم با نگرانی حالت بغض داشت. گفتم مشکلشون چیه گفت مشکل مجاری ادراری دارن من حدس زدم دارن سوندش رو عوض میکنن. 10 دقیقه دیگه رفتم پیش دکتر و بعد از صحبت یک سرم داد و 2 تا آمپول عضلانی بهش به شوخی گفتم 2تا که کمه مثل دیروز 4 تا رو بده خندید و گفت باشه وسطش رو میگیریم 3 تا. گفت تا سرم تموم شه جواب آزمایش هم میاد بیا که نتیجه رو بگم. یک آقایی امد کیسه سرم و آمپولا رو دید و گفت خوب بخوابید اول عضلانیهارو بزنم. مامان بزرگم دگمه شلوارش رو باز کرد و دمر خوابید من هم شلوارو شورتش رو از یک طرف دادم پایین. اول سفتریاکسون اول رو آماده کرد سوزن رو گذاشت رو باسنش با کمب فشار که یک کمی باسن فشرده شد ولی سوزن تو نرفته بود در این حالت هر کسی ناخودآگاه خودش رو سفت میکنه بعد با یک فشار سوزن رو تا ته کرد تو. اینقدر درد داشت که پای مامان بزرگم بلند شد و آِییی گفت. بدون هیچ توجهی سرنگ رو با قدرت تمام فشار میداد مامان بزرگم فقط آخراش ناله کرد. فوری رفت و آمپول بعدی رو آماده کرد من هم طرف دیگه رو لخت کردم آمپول کوچیکی بود با همون سیستم سوزن رو فشار داد تو باسنش و به جز ورود سوزن مامان بزرگم عکس العملی نشون نداد معلوم بود درد نداشته. بعد سفتریاکسون دوم رو آماده کرد مامان بزرگم یواش به من گفت چند تا آمپوله گفتم این آخریشه سر این آمپول کلی ناله کرد و وقتی تموم شد گفت این چفدر درد داشت بعدش سرم رو وصل کرد معلوم بود درد داشت چون ناله کرد. بعد آمپولای تو سرم رو تزریق کرد و رفت مامان بزرگم هی جابه جا میشد گفتم چی شده گفت جای امپولا درد میکنم گفتم یکور بخواب یکور خوابید که فشاری رو آمپولاش نباشه خواست جاش رو بماله که گفتم مواظب سرمت باش و خودم شروع کردم براش مالیدم جای آمپولا کاملا قلنبه شده بود. تو این فاصله مادر دختره رفته بودن. یک دختر 17 یا 18 ساله امد تو و خوابید رو تخت بعد از چند دقیقه همون مرده هم با یک امپول پر از مایع قرمز رفت پشت پرده گفت قبلا زدی گفت هفته ای یکبار میزنم خیلی دوست داشتم ببینم ولی پرده کشیده بود و فقط صدا رو میشنیدم آمپولش بزرگتر از ب 12 بود دختره با التماس میگفت یواش بزنید خیلی درد داره همون موقع یک صدای ناله و بعد از 2 ثانیه صدای گریه امد. مرده فقریبا 40 ثانیه بعد امد بیرون ولی دختره تا 5 دقیقه اونتو بود و با صورتی گریه ای و پای لنگی که یکدستش هم رو باسن سمت راستش بود رفت. اون روز رفتیم پیش دکتر و گفت خوب حاج خانوم تا چندروز بهتون دارو مید امیدوارم که خوب خوب بشید ولی داروتون نموم شد بیاید برای معاینه نهایی. تلفن من رو آقا نیما دارن وقتی داروها تموم شد تماس بگیرید یا بیاید مطب یا هر روزی که شیفتم بود بیاید اینجا. با لبخند یواشکی بهش گفتم آمپول یادتون نره. آمپولای نسخه عبارت بودن از 15 تا سفتریاکسون یکی صبح و یکی شب 2 تا دگزا 2 تا ویتامین سی و 4 تا مولتی ویتامین اون شب مامان بزرگم رو گذاشتم خونه و رفتم فرودگاه برای یک مسافرت کاری.
سلام به همه دوستانی که در این سایت فعالیت دارن و علی الخصوص تینا خانوم تینا جون اگر ممکنه زودتر آپ کنید اسم من حمید و 26 سالمه یک دختر خاله دارم 23 سالشه و ما باهم خیلی راحتیم. با اینکه خانواده هامون مذهبی هستن ولی به رابطه ما دوتا خیلی اعتماد دارن. هروقت هم نسیم (دخترخالم) میخواد بره پیش دوست پسرش به هوای اینکه پیش منه میپیچونه. خانواده ما طورین که مادر من یا خاله من تو خونه جلو بچه ها حتی تاپ نمیپوشن ولی نسیم جلوی من با مایو هم بوده. بگذریم. چند روز پیش نسیم سرفه شدیدی میکرد و من بهش گفتم بیا بریم دکتر اگر سرما خوردی گفت نه چیزیم نیست. سرما نخوردم فقط سرفه میکنم نشونه دیگه ای نداره شاید آلودگی هوا باشه. یک روز گذشت و فرداش بازم شدبد سرفه میکرد تقریبا ساعت 9 شب بود که راضی شد بره دکتر چون شب قبلش از سرفه نخوابیده بود باهم رفتیم درمونگاه و با اعتماد به نفس تمام به دکتر القا کرد که سرما نخورده و فقط حساسیته. دکتر هم حتی اونو کامل معاینه نکرد یک آمپول و یک شربت ضد حساسیت داد تا امدیم بیرون گفت من خوشحال بودم سرما خوردگی نیست که آمپول نخورم آخرش آمپول و داد. همونجا تزریقات بود گفتم تو بشین من برم آمپولت رو بگیرم که یارو گفت ببینم نسخه رو تا نگاه کردگفت پرومتازین داریم نمیخواد بخری منم از خدا خواسته گفت حمید من میترسم آمپولزنه هم یک مرد هیکل گنده بود من با لبخند شیطنت آمیزی گفتم نترس من باهاتم گفت یعنی کونم باید جلوی تو آمپول بخوره. باهم رفتیم پشت پرده و خوابید من شلوارو شورتش رو کشیدم پایین گفت هوییی چه خبره یدقعه در بیار راحت شو خودش به اندازه ای که یخواست کونش رو لخت کرد. بعد به من گفت دستت رو بده دست منرو دو دستی گرفت و سرش رو گذاشت رو دستم معلوم بود ترسیده. آمپولزنه که امد به من گفت یک کم لباس رو بدید پایین تر منم با اوندستم شلوارو شورتش رو تاوسط کونش داد پایین خودش رو سفت کرده بود یارو سوزن رو گذاشت و فشار داد توپای چپش رو از سوزش سوزن آورد بالا وقتی میخواست آمپول رو فشار یده گفت نفس عمیق بکش و خودت رو شل کن و شروع کرد به فشار دادن پدال نسیم هم دست من رو شدید گاز میگرفت تا تموم شد وقتی سوزن رو دراورد روش یک پنبه گذاشت وبا اشاره به من گفت که نگه دارم من هم پنبه رو چند ثانبه نگه داشتم و کشیدم رو باسنش و برداشتم با دست زدم به باسنش گفتم عجب چیزیه ها گفت خیلی پر رووویی پرسیدم دردداری گفت نه تا خواست بلند شه و پاش رو تکون داد گفت چرا چرا درد دارم توی ماشین هم هی میگفت جاش درد داره. تا رسوندمش خونشون ادامه دارد....
سلام.بجهه هاداستان هاقالبا قشنک وجذابندومعلومه توشون ذوق زیادی هست.اماانصافا بیایید خاطرات واقعی تونو بنویسید بدون اغراق.شاید به جذابیت داستان نرسه اما واقعیه و خوبیش هم به همینه. injector_master2yahoo.com
البته آن که میگیدبهش میگند آسپیره خیلی ازآمپولهاعضلانی وریدی هستند من خودم به کسی می زنم آسپیره نمی کنم چون توباسن اکثرامویرگ هست نیازبه آسپیره نیست اگرکسی سئوال داره ایمیل من masihnaimi@yahoo.com
سلام من eng.pr.md از یزد هستم و ٢٠ سالمه اگر امکان دارد همه ی اعضا آدرس ایمیلشان را برای آشنایی بیشتر به آدرس جیمیل من بفرستند آدرس جیمیل من: msd.edisson@gmail.com با تشکر از مطالبتان کلی لذت بردم و دوستتان دارم خداحافظ
سلام من فائزه هستم مامانم پرستاره یه روز خیلی سرمای بدی خورده بودم ک مامانم منو برد پیش دکتر بیمارستانشون منم ک خیلی از آمپول میترسیدم ب مامانم گفتم بهش بگو آمپول نده ولی مامانم طبق معمول به دکرته گفت آمپول بده تا زود تر خوب بشم بعدشم منتظر بودم تا مریضا تموم بشن ک مامانم آمپول منو بزنه چون مامان بزرگم بستری بود منم اونجا بودم بعد سر مامانم خیلی شلوغ بود ولی ی همکار مرد هم داشت ک من خیلی ازش خجالت می کشیدم ولی منو دوس داشت بعد ب مامانم گفت میخوای من براش بزنم مامانم یه نگاهی ب من انداخت و گفت اگه میشه ممنون بعد من بهش گفتم مامی من آمپول نمیزنم بعد اون پسره هم دست منو گرفت و گفت بیا بریم یواش میزنم چون من بیشتر وقتا میرفتم پیش مامانم منو میشناخت بعد بهش گفتم میشه ب دستم بزنی گفت اگه سفتریاکسون بود ب دستت میزدم ولی این پنی سیلینه منم دلم میخواست دکتره رو خفه کنم بعد بغض گلومو گرفته بود ک پسره گفت من میرم بی حسی بیارم بعدش بهم گفت تو بخواب تا بیام منم گریم داشت در میومد ولی مجبور بودم بعد سریع اومد منم یه جوری نگاش میکردم انگار راضی نیستم ولی بهم چشمک زد گفت درد نداره بعدش دمر خوابیدم یه نفس عمیق کشیدم گفتم میشه نزنی گفت ااااا دختر ب این بزرگی نباید از آمپول بترسی همون موقع مامانم اومد تو گفت میخوای من براش بزنم تا رفتم بگم آره گفت نه نه نمیخواد خودم میزنم چون دوسش دارم خیلی آروم میزنم منم داشتم از خجالت آب میشدم ولی گفت چون دوست دارم اسپره بی حسی هم آوردم بعدش دکمه شلوارمو باز کردم یه کم کشیدم پایین ولی وقتی خوابیده بودم بیشتر کشید پایین چون لاغر بودم اول چند تا زد رو باسنم بعدش اسپره بی حسی زد و با دستش باسنمو گرفت تا آمپولو اونجا بزنه منم ترسیده بودم خودمو سفت کرده بودم ک بهم گفت شل کن دردش کمتر میشه بعد آمپولو فرو کرد دردش زیاد نبود چون اسپره بی حسی زده بود بیشتر از سی ثانیه طول کشید ک با صدای لرزونم گفتم تموم نشد گفت چون پنی سلین بود یواش زدم دردت نگیره بعد پنبه رو گذاشت کنار سوزن و در آورد منم صدام در نیومد خواستم پاشم ک گفت ی کم دراز بکش بعد با پنبه جای آمپولو ماساژ داد بعد دوباره چشمک زد گفت دردت گرفت منم گفتم راستش نه چون اسپره زده بودین درد نداشت بعد تشکر کردم یه کم رو تخت نشستم بعد دوباره دستمو گرفت منو با خودش برد بیرون بعد گفت چون دختر خوبی بودی جایزه داری گفت چی میخوای گفتم میخوام اتاق عملو ببینم .بعد گفت بیا بریم د نشونت بدم چون تکنسین اتق عمل بود اجازه داشت .یه کلاه و پلاستیک کفش بهم داد گفت بیا بریم رفتم تو همه چی رو دیدم خیلی حال داد
سلام به همه چرا دیگه داستان های قشنگتونو تعریف نمی کنین؟؟؟ من خودم از آمپول خوردن میترسم ولی از دیدن آمپول زدن دیگران خوشم میاد از داستان هاتونم خیلی خوشم اومد
چند روز پیش عادت ماهیانه شده بودم و درد شدیدی داشتم.رفتم داروخانه یه آمپول پیروکسیکام و یه بکمپلکس و یه شیاف دیفوفناک گرفتم و آوردم خونه.همین طوری که از درد به خودم میپیچیدم زنگ زدم به دوستم که بهیاره و خونشم نزدیکمونه ازش خواستم بعدازظهر بیاد پیشم آمپولامو بزنه.خلاصه قبول کرد و عصر اومد پیشم تا رنگ و رومو دید فهمید خیلی درد دارم گفت برو رو تختت بخواب بیام آمپولتو بزنم.رفتم دراز کشیدم اونم داشت سرنگ ها رو آماده میکرد که شیاف توی کیسه رو دید و پرسبد میخوای اینم برات بزارم؟گفتم اگر آروم میزاری آره.گفت بابا مثلا خودم بهیارما!درپوش سوزن سرنگ ها رو گذاشت و گفت پس اول شیافتو میزارم برات.اومد بالای سرم و دامنمو زد بالا و شورتمو تا روی رونم کشید پایین طوری که نواربهداشتیمم مشخص شده بود و یکم خجالت کشیدم ازش و باسنمو جمع کردم گفت باز کن لای پاتو.یه بالشم گذاشت زیر شکمم که باسنم بیاد بالاتر از کمرم تا شیاف راحت تر وارد بشه و بعد یکم ژل لوبریکانت زد به مقعدم و شیافو فرو کرد تو و با انگشتش تا ته کرد توی باسنم و بعد لب های باسنمو به هم چسبوند و یکم بعد پنبه الکلی رو چند بار محکم کشید رو باسنم طوری که کاملا باسنم میلرزید چندبار با دست روی کپلم زد و گفت شل کن خودتو منم یکم خودمو رها کردم ولی تا سوزن فرو رفت تو باسنم دوباره باسنمو سفت و جمع کردم ولی سوزش خیلی بدی رو حس کردم و بوی بکمپلکس پیچید توی بینیم بعد پنبه رو روی سوزن گذاشت و آمپولو درآورد حسابی جای آمپول می سوخت و فکر کنم یکم خون اومد چون پنبه رو می مالید رو جاش.بعد نوبت پیروکسی کام بود که به اون یکی باسنم بزنه دوباره پنبه رو کشید به باسن چپم و آمپولو سریع فرو کرد توش اندفعه خیلی بیشتر طول کشید هی منتظر بودم زودتر سوزنو دربیاره ولی دردش کمتر بود خلاصه سوزنو درآورد و یکم پنبه گذاشت روی جای آمپولمو فشار داد.ی آخ گفتم پرسید دردت اومد؟بزار یه حوله گرم بیارم بزارم رو باسنت بهتر میشی.منم همون حالت رو شکم دراز کشیده بودمو اصلا تکون نخوردم بعد ده دقیقه اومد یکم حوله داغ گذاشت جای آمپولا و بعدم شورتمو کشید بالا.منم که از درد نا نداشتم همونجوری خوابم برد.
۱۲۸ نظر:
بازم داستان بنویسید دیگه. ما منتظریم. فقط خواهشا واقعی باشه. در ضمن تینا ما خاکه پاتیم
تینا خانوم دستت درد نکنه
بچه ها لطفا بیشتر نظر بدید و مطلب بنویسید تا اینجا رونق بگیره
انصاف نیست فقط از تینا انتظار داشته باشیم و ما فقط مصرف گننده باشیم
سلام
من ستاره هستم
26 سالمه، دانشجو هستم و با دوستم مریم که اونم وکیل و دانشجوئه با هم زندگی میکنیم. آپارتمانی که ما اجاره کردیم توی مجتمعی هست که مادربزرگ و عموی من هم اونجا زندگی میکنن.
مریم، دختر فوق العاده مغرور و موقریه و از لحاظ فیزیک جسمی هم زیبا و خیلی ظریفه.
دو هفته پیش مریم سرمای شدیدی خورد و عفونت به گوش و ریه هاش سرایت کرده بود ولی بخاطر حجم کارها و درساش وقت نمیکرد بره دکتر، با اینکه عموی من هم پزشک عمومیه و چون داره برا تخصص میخونه اکثر اوقات خونه اس، اما مریم قبول نمیکرد که بهش بگم برا ویزیتش بیاد
تا یه روز عصر که دیگه حالش واقعا بد شده بود با دفتری که کار میکنه تماس گرفت و گفت که نمیتونه بره، قرار شد که همکارش، سعید، برا گرفتن مدارکی که پیش مریم بود بیاد آپارتمان ما
مریم هم رفت که کمی استراحت کنه
رفتم در اتاقش و گفتم پاشو بریم دکتر یا الان زنگ میزنم عموم بیاد
هیچی نگفت
منم رفتم و با عموم تماس گرفتم و اونم زود خودشو رسوند
وقتی زنگ زد مریم سراسیمه از اتاق اومد بیرون و گفت سعید نباید اینقد زود می رسید گفتم عمومه...
عصبانی شد و گفت لازم نکرده
منم قیافه گرفتم که داری می میری دیوونه، ... و در رو باز کردم
مریم با عصبانیت رفت لباساشو عوض کنه
تا عموم نشست اونم اومد، یه شلوار تنگ مشکی پوشیده بود با یه بلوز قرمز که حتی با اون حال سرما خوردگی خیلی بهش میومد...
سلام احوالپرسی و حرفای عادی که رد و بدل شد عموم رو به من گفت چرا زود تر باهام تماس نگرفتی؟
تا اومدم دهنمو باز کنم مریم گفت که نیازی نیست و الان حالش خوبه
عموم نگاش کرد و گفت ولی ظاهرتون اینو نشون نمیده
کیفشو برداشت و رفت سمت اتاق مریم و گفت تشریف بیارید
مریم چشم غره شدیدی به من رفت و با اکراه بلند شد پشت سر عموم رفت
منم رفتم سه تا چایی ریختمو با یه ظرف میوه رفتم سمت اتاق مریم
ظاهرا معاینه تموم شده بود عموم که متوچه حضورمن نشده بود گفت با این وضعیت بازم میخواستی با من تماس نگیری؟ کوچولوی لجباز من، با خودتم لجبازی میکنی؟
تا وارد اتاق شدم لحنشو عوض کردکه چند وقت پیش پنیسیلین زدین؟
مریم گفت: خیلی وقتی نیست یکی دو ماه پیش ولی فکر نمیکنم نیازی باشه...
عموم گفت: مگه من تو کار شما دخالتی میکنم؟ نیازو هم من تشخیص میدم، یه سفتریاکسون الان میزنم دوتا هم فرداو پس فردا، در ضمن یه دگزامتازون و ویتامین سی و ب12و ب کمپلکس هم احتیاج دارین که الان میزنم
مریم گفت: ولی...
عموم نذاشت حرفشو بزنه از توی کیفش آمپولا رو در آورد و شروع کرد به آماده کردنشون
نیم نگاهی به مریم انداخت وبا تحکم گفت اماده شید
مریم با اکراه دراز کشید و هم زمان چشم غره دیگه ای به من رفت و با چشم خط و نشون کشید که یعنی خدمتمو میرسه...
منم اومدم بیرون و پشت در ایستادم
عموم با لحن آرومی گفت لیدو کایین ندارم عزیزم، شل کن خودتو تا دردت کمتر شه
منتظر بودم صدای آه و ناله اش بلند شه اما هیچ صدایی نیومد فقط صدای افتادن سرنگ توی سطل
چند لحظه بعد صدای عموم اومد که گفت یه نفس عمیق بکش الان تموم میشه و بعد بازم صدای افتادن سرنگ توی سطل
اما دوتا سرنگ بعدی بدون کوچکترین کلامی توی سطل افتادن
دلم از یه طرف برا مریم سوخته بود که اینجوری مظلوم چهارتا آمپول خورده بود و صداش در نیومده بود از یه طرف هم فکم افتاده بود که چه موذیایی هستن این دوتا، معلوم نیست از کی اینقد با هم صمیمی شدن؟! تازه از عموم موذی تر، اون مریم بدجنس که من تا حالا فکر میکردم با سعیده!!!...
چند ثانیه بعد عموم از اتاق اومد بیرون روی مبل نشست
رو به من گفت باید زودتر خبرم میکردی
حالش واقعا بده
هیچی نگفتم و رفتم از اتاق چایی و میوه رو بیارم که از دیدن صحنه ای که دیدم وحشتزده جیغ زدم و عمومو صدا کردم
مریم در حالی که رنگش به شدت پریده بود بی حال روی تخت افتاده بود و به شدت می لرزید
همزمان صدای زنگ اومد و عموم سراسیمه به سمت اتاق مریم دوید
من از ترس چسبیده بودم به درو تکون نمیخوردم
عموم گفت برو ببین کیه اینقد در میزنه
درو که باز کردم هیکل گنده سعید پشت در بود
با دیدن قیافه وحشت زده من انگار ترسیده بود بدون سلام گفت چی شده؟
گفتم مریم حالش بده
اونم با کفش دوید سمت اتاق مریم و منم به دنبالش
عموم داشت چند تا آمپولو آماده میکرد و مریم هم همچنان میلرزید
دکمه های پیرهنش باز شده بود
ضربان قلبش از رگ گردنش معلوم بود
سعید که ترسیده بود با صدای عجیبی از عموم پرسید چی شده؟
اونم بدون اینکه جوابشو بده رو به من کرد و گفت برو یه لیوان آب بیار
بعد هم مریمو بر گردوند و سریع شلوارشو که همچنان بعد از آمپولای قبلی شل بود، تا از دو طرف تا وسط باسنش کشید پایین و پنبه رو محکم کشید سمت راستش، (لا مصب باسنشم ظریفه!)
سعید که هاج و واج مونده بود میخواست از اتاق بره بیرون که عموم بهش گفت وایسا
پاهای مریم به شدت میلرزید و عموم به سعید گفت محکم پاهاشو نگه داره
سعید هم رفت اون طرف تخت و مکحم بالای رون مریمو گرفت
عموم دوطرف جایی که میخواست تزریق کنه رو فشار دادو سریع سوزنو فرو کرد
صدای آخ مانند مریم بلند شد
عموم هم خیلی سریع تمام سرنگ رو خالی کرد و سوزنو کشید بیرون، از جای تزریق خون زیادی میومد ولی عموم بی توجه یه پنبه دیگه رو کشیداون طرف باسنش و محل تزریقو فشار داد و سوزنو محگم فروکرد
صدای آه وناله بی رمق مریم تو اتاق پیچیده بودو سرنگ دومی انگار تموم نمیشد...
پنبه سوم رو هم همون سمت چپ کشید و سوزنو فرو کرد، دیگه صدای مریم در نمیومد...
وقتی تموم شدعموم با یه پنبه تمیز سعی کرد جلوی خون محل تزریق اولو بگیره ولی نشد اونم یه چسب زخم زد روش و شرت و شلوار مریمو کشید بالا و برش گردوند
تمام ارایش چشمش روی صورت رنگ پریدش شر شده بودو با اون دکمه های باز صحنه خاصی رو به وجود میاورد
عموم از توی کیفش یه سرم در آورد و شروع کرد به آماده کردنش
سعید هم همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد
عموم میخواست آستین مریمو بالا بزنه که چشماشو باز کرد و با لحن التماس آلودی گفت: تورو خدا فرزاد، بسمه...
عموم با لحن آرومی گفت اروم باش گلم...
سوزنو که فرو کرد اشک از گوشه چشم مریم سرازیر شدو کمی برگشت...
فکر کنم عموم و سعید دیگه هیچکدوم طاقت موندن تو اتاقو نداشتن چون احتمالا جفتشون دلشون میخواست...
به هر حال هردوشون اومدن بیرون و تا زمانی که سرمش تموم نشد و آروم نخوابید حتی یه کلمه حرف هم نزدن....
سلام
اسم من نگار و 26 سالمه.. چند ماهی میشه که برای تحصیل ایران زندگی نمی کنم.. اونجا بودم که این وبلاگ رو دیدم..
من خودم از کلاس چهارم آمپول نزده بودم تا همین امروز که میخوام ماجراشو براتون تعریف کنم
مامان من آمپول زدنو بلده. برای همین درو همسایه همیشه خونه ی ما بودن و حسابی با باسن خانومای فامیل و همسایه آشنام .. یه جورایی هم دیدنش از بچگی واسم یه حس عجیب بود
بگذریم ..
خودمو بگم .. یک هفته ای هست که اومدم ایران برای تعطیلات.. اونجا که بودم با خوندن داستان های این وبلاگ حس ماجراجوییم تحریک شد و به خودم قول دادم که وقتی بیام ایران برم وبعد از اینهمه سال یه آمپول بزنم..
دیروز بعد از کلی فکرکردن و کلنجار رفتن با خودم، رفتم توی یک داروخونه.. یه خانوم روی نردبون قرص ها رو جابجا میکرد و یه آقا هم با ماشین حسابش درگیر بود.. منم که فکر می کردم الان همه میفهمن که برای فان و از سر دلخوشی میخوام آمپول بزنم با یه لحن تابلو به آقاهه گقنم یه آمپول ب کمپلکس لطف کنید.. اونم طبیعی گفت چشم.. خانومه ازون بالا پرسید ب 12 هم بدم؟ گفتم نمی دونم آره فکر کنم!!!! آقاهه یه نگاهی کرد و پرسید سرنگ؟ گفتم آره و واسه اینکه طبیعی شه یه مسواک هم خریدم و اومدم بیرون... دل تو دلم نبود .. یه درمانگاه همون نزدیکیا بود.. یه تاکسی گرفتم و توی راه سرنگ رو دراوردم و یه نگاه بهش کردم و دلم ریخت.. کلی ترسیده بودم .. خلاصه رسیدم درمانگاه.. عجب جای شلوغی بود.. پرسون پرسون تزریقات خواهران رو پیدا کردم و رفتم تو.. 4 تا تخت که 2تا 2تا با پرده جدا شده بودن.. تخت اولی کنار دیوار یه خانومه با سرم توی دستش.. اون یکی دستشم زیر سرش بود و ملت رو دید میزد.. تخت کناری هی پر و خالی می شد و من فقط پاهای مردمو میدیدم.. تخت سومی هم همینطور و کامل جلوی دید بود و آخری هم که کامل پشت پرده بود برای نوار قلب.. کلی شلوغ بود..
2تا خانوم مسن و 3 تا دختر جوون که با من می شدیم 4تا و یه مادر و دختربچه ی 4-5 سالش. یه خانومی حدود 40 رفت سمت تخت سومی و شلوار کشی پاش بود.. من کامل می دیدم.. پرستار با دوتا آمپول رفت سمتش اونم شلوارشو تا پایین باسنش داد پایین.. کش شلوار محکم بود و باعث شد باسن خانوم کامل قلنبه شه.. پرستار پنبه رو مالید و توقع داشتم که سریع سوزن رو فرو کنه اما سوزن رو گذاشت رو پوست و یهو فشار داد و تو دو مرحله تا ته فرستادش توی باسن خانوم بیچاره، طرف یه تکونی خورد و بعد آروم شد.. آمپولش زود تموم شد. بعد پرستاردستش رو دراز کرد به اون سمت باسن و بدون مکث الکل زد و سوزن رو گذاشت و یهو فرو کرد.. این دفعه با یه حرکت کل سوزن رفت تو.. فکر کنم پنی سیلین بود این یکی چون هم سفید بود و هم طول کشید.. وقتی تموم شد سوزن رو دراورد و خانومه همونطور موند.. حتما نمی دونست که ما چه منظره ای رو از باسن محترمش می بینیم و الا زودی جمع و جور میکرد خودشو.. خلاصه با کلی درد بلندشد و تشکر کرد و رفت.. همه آمپولشونو نشون می دادن و فیش میگرفتن و میرفتن پرداخت میکردن و برمیگشتن.. هنوز توجه پرستار به من جلب نشده بود.. دختر جوونی که حامله هم بود رفت و خوابید.. مامانش همراهش بود و کمکش کرد که به یک طرف بخوابه .. اونم 2تا آمپول داشت و خیلی دلخور بود.. یه کم قبل تر شنیدم که به مامانش میگفت دکتر حواسش بود که من حامله ام و 2تا آمپول داد؟ مامانش هم محض احتیاط رفته بود و دوباره پرسیده بود. دختر به یه طرف دراز کشید و دستش رو آورد تا شلوارشو بکشه پایین که مامانش کمکش کرد و تا نصفه باسنش شلوارو کشید پایین و نگه داشت.. پرستار رفت سمتش و به قسمت بالایی باسنش الکل زد و سوزن رو باز گذاشت رو پوستش و یهو فشار داد.. دختره یه آیییی بلند گفت و بعد آی آی آی های کوتاه تر.. بعد پرستار پرسید این یکی رو هم همین طرف بزنم یا می چرخی؟ دختره که معلوم بود درد داره بلند شد و همونطور که شلوارش پایین بود چرخید و باز مامانش شلوارشو داد پایین تر.. تقریبا کل باسنش بیرون بود اما من دیگه نگاه نمی کردم چون روش به من بود.. تموم شد و یه کم تو همون حال موند و کم کم بلند شد و رفتن... نوبت دختر بچه بود که دائم به مامانش می گفت نمی خام آمپول بزنم .. مامان توروخدا .. مامان من رفتم ... و تا دم در میرفت و جرأت نمیکرد دورتر بره.. خانوم پرستار آمپولشو آماده کرد و مامانش اومد و در یک حرکت دختره رو زد زیر بغلش و برد سمت اون یکی تخت ..
حالم گرفته شد چون هیچی نمی دیدم.. فقط صداش میومد که میگفت مامان بگو یواش بزنه و دائم همین جمله رو تکرار میکرد و صدای گریه ش بلند تر میشد.. یه پرستار دیگه همون جا رسید و رفت سمتشون و اونم یهو پاهای بچه رو گرفت .. دختره دیگه جیغ میکشید و پرستاره میگفت شل کن .. نفس بکش .. پنی سیلین بود اونم و با هر مکافاتی بود تموم شد.. من که دیدم حالا حالا ها باید منتظر شم و دوست هم ندارم کسی منو این شکلی دید بزنه زدم بیرون و بیخیال آمپول زدن شدم.
اون مدتی که اونجا وایساده بودم دقت کردم و دیدم همه ی سرنگ ها از اونی که داروخونه به من داده کوچیکتره! راستش ترسیدم که خیلی دردم بیاد .. حواسم نبود که سایز سوزن ممکنه یکی باشه و فقط ظرفیتش متفاوته .. خلاصه با همین فکر ها برگشتم خونه.
دائم به فکر اون آمپولایی بودم که تو کیفمه .. فرداش که امروز باشه باید برای یه مدرک میرفتم دانشگاه.. تو راه برگشت با خودم فکر کردم که برم و یه سرنگ کوچیک تر بگیرم و سایز سوزنشو مقایسه کنم.. رقتم داروخونه و سرنگ کوچیک خریدم.. سایز سوزن ها یکی بود.. دوباره رفتم همون درمونگاهه.. خلوت تر بود .. فقط 4 نفر.. تا رفتم تو و داشتم اوضاعو برانداز میکردم خانوم پرستاره که اون دیروزیه نبود منو دید وگفت آمپولتو ببینم دخترم! اوخ.. گیر افتاده بودم دیگه.. نشونش دادم و پرسید سرنگ داری گقتم آره و نشونش دادم جفت سرنگارو.. اونم بزرگه رو برداشت و قبض نوشت و گفت برو پرداخت کن.. تا برگشتم فقط من و یه خانوم حدود 30 سال بودیم و دوتا پرستار.. اون خانومه رفت سمت تختی که دیروز نوار قلب میگرفتن و حسابی پشت دیوار و پرده بود.. به منم گفت دخترم برو رو این یکی تخت حاضر شو.. قلبم داشت از دهنم می زد بیرون .. فقط با خودم تکرار میکردم که ویتامین ب درد نداره! خانومه خوابید و چاق هم بود.. یه طرف شلوارشو داد پایین و باسن سفیدش افتاد بیرون .. من هنوز ایستاده بودم و فقط دکمه های مانتوم رو باز کرده بودم.. پرستاره اومد و الکل رو زد وباسن خانومه از این کار میلرزید..بعد سوزن رو یهو مثل دارت کرد تو باسنش.. میخواستم غش کنم .. از بچگی هام تا حالا اینقدر نزدیک آمپول زدنو ندیده بودم... خانومه تکون خورد و گفت آییییییییییی... نسبتا طول کشید تا همشو پمپ کرد .. پنبه رو دور سوزن گذاشت و دراوردش.. احساس کردم سوزن بلند تر از حالت عادی بود.. خانومه آروم بلند شد و منو دید که هنوز ایستادم، فهمید که میخوام برم روی همون تخت.. بهم خندید و گفت حسابی سوخت .. منم یه خنده ی ترس آلود تحولیش دادم و دکمه ی شلوارمو باز کردم و زیپو دادم پایین و کفشمو دراوردم و منتظر که خانومه که داشت شالشو درست می کرد بره.. یه دستش به شالش بود و اون یکی رو باسنش .. رفت و من دراز کشیدم اما شلوارمو هنوز پایین ندادم .. برگشتم و نگاه کردم دیدم پرستاره داره میاد سمتم.. هرچی فحش بلد بودم به خودم دادم اما دیگه گیر افتاده بودم.. دستمو بردمو یه طرف شلوارمو دادم پایین.. طبق محاسبات خودم بس بود.. اما پرستاره کشیدش پایین تر.. حس میکردم نصف لپ باسنم بیرونه .. تو همون حالت بهش گفتم من خیلی میترسما البته با خنده گفتم .. اونم با خنده گفت حرف نزن آروم باش.. سرمو داشتم میذاشتم روی دستم که خنکی الکل رو حس کردم .. و یه سوزش کم و تند .. منتظر بودم تا بیشتر و بیشتر شه اما حس فشار پنبه بهم فهموند که تموم شد! جا خوردم که اصلا اونقدر که انتظار داشتم درد نداشت .. خیلی جالب بود .. اونقدر جالب که همونجا دلم میخاست یکی دیگه ام بزنم !
خلاصه بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم و پیاده سمت خونه راه افتادم.. بعد از ده دقیقه پیاده روی جاش درد گرفت و پام حسابی گرفت .. خونه که رسیدم بدو بدو جاشو تو آینه نگاه کردم و دیدم پایین تر از اون چیزی زده که انتظار داشتم.. الانم خوبه و وقتی فشارش میدم درد میگیره.. تجربه ی جالبی بود..اگر باز تکرار شد میام و براتون تعریف میکنم... سعی کردم همه چیزو کامل تعریف کنم.. امیدوارم واسه شما هم جالب بوده باشه.
داستان نگار قشنگترین داستانی بود که من تو این وبلاگ خوندم. عالییییییی بود. دوست داریم نگار
ستاره جان ادامه بده
قشنگ بود
فرداش چی شد؟
بازم آمپول خورد مریم؟
ستاره و نگار هردوتون قشنک نوشتین
ادامه بدین جفتتون
ستاره
آرش راست میگه
فرداش چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اسم من آیلاره.پریشب وقتی میخواستم بخوابم گلوم یکم درد میکرد.دیروز بدتر شدو دیشب احساس میکردم که یه گردو جای زبون کوچیکمه.امروز عصری میخواستم یه سر برم دانشگاه رفتم دفترچه بیمه رو برداشتم.بعد از دانشگاه حدود ساعت 5 رفتم یه درمونگاه که همیشه میرم اونجا.رفتم تو اتاق پزشک و اونم معاینم کرد گفت گلوت پر عفونته.آمپول میزنی که...؟منم سرم رو به نشون رضایت تکون دادم.آخه من خودم هم میدونم تا آمپول رو نزنم خوب نمیشم.گفت برات 2تا آمپول آنتیبیوتیک نوشتمو یه بتامتازون.الان یکی از آنتیبیوتیکها رو با این بزن فردا هم اون یکی رو بزن.
رفتم تا داروخونه و دارومو گرفتم.غیر از اونا برام یه شربت سینه به اسمه برانکوتیدی و چندتا قرص نوشته بود.رفتم از منشی 2تا قبض آمپول گرفتمو رفتم تزریقات.
اینجا که من میرم تزریقات آقایون و خانمها یه جاست.5تا تخت که بینشون پرده کشیدن.امروز یه خانم آمپولهارو میزد.صدای ناله یه پسر جوون که داشت آمپول میزد میومد.منم وایسادم تا خانم اومد بیرونو گفت آمپولاتو دربیارو برو رو این تخت بخواب(به تخت اول اشاره کرد).توی اون مدت زمانی که منتظر بودم خانمه تزریق اون پسره رو انجام بده آمپولامو که داشتم درمیوردم دیدم آمپولام پنیسیلین نیستن.بلکه سفتریاکسون بودن.خلاصه بگدریم...رفتمو آماده شدم.سمت چپ تخت به دیوار چسبیده بود.منم سمت راست شلوارمو یکم دادم پایین.اونم اومد بالا سرم و شروع کرد به آماده کردن آمپولام.آمپول بتامتازون تقریبا 2cc بود و سفتریاکسون تقریبا 5cc پر بود.رنگ زرد رنگی داشت و آدمو یاد زهر مار مینداخت.یکم ترسیده بودم.دیگه وقت تزریق بود.خانمه یه تیکه پنبه جدا کردو محکم میمالید رو باسنم.بعد با یکم تندی و خشونت بهم گفت:(شل کن.شل تر کن ببینم)ولی من شله شل بودم.نمیدونم چرا اینو گفت.البته شاید چون ترسیده بودم ناخود آگاه باسنم سفت شده بود.اول سفتریاکسون رو زد.تا زد اولش فقط سوزش سوزن بود.بعد کم کم دردش زیاد شد.خیلی هم طول کشید.ولی از ترس خانمه انصافا حتی جیکم هم در نیومد.هرچند لحظه یه نفس عمیق میکشیدم تا احساس کردم پنبه رو گذاشتو کشید بیرون.به محض اینکه کشید بیرون احساس کردم دوباره پنبه رو همونجا میماله.تا صورتم رو برگردوندم دیدم آمپول بتامتازون رو زد همونجا که سفتریاکسون رو زده بود.منم سرم رو گذاشتم رو دستمو دوباره فقط تحمل کردم.ولی خب زود هم تموم شد.بعد گفت جاشو یکم بمالو پاشو و رفت بیرون.منم یکم مالیدمشو پاشدم.وقتی نشستم تا چکمم رو بپوشم تازه جاشون سوخت.منم اومدم بیرون دیدم داشت پشت پرده واسه یه خانم 6-25 ساله که با من اومده بود تزریق میکرد.منم از اونجا اومدم خونه.فردا هم باید سفتریاکسون دومم رو بزنم.فردا واستون مینویسم.
تا فردا Byeeeee (;
دوباره سلام.تازه از درمونگاه اومدم.حدودا یک ساعت پیش رفتم درمونگاه و قبض آمپول گرفتمو رفتم داخل.یه آقایی با یه خانم امروز آمپولهارو تزریق میکردن.بخش تزریقات هم نسبتا خلوت بود.بدون معطلی آقایی که نشسته بود آمپولم رو گرفتو گفت برو تخت دوم و حاضر شو.سر شیشه پودر آمپول رو باز کردو در حینی که داشت با من میومد پشت پرده داشت شیشه سفتریاکسون رو تکون میداد.منم سریع پالتو و چکمم رو در اوردمو شلوارم رو فقط شل کردم.اونم اولش یکم سمت چپم رو کشید پایین و پنبه رو مالید روی باسنم و سرنگ رو فرو کرد.نفهمیدم چی شد که یهو کشیدش بیرون و گفت شل کن ببینم.بعد شلوارم رو یکم دیگه کشید پایین تر.ولی دوباره اومد بالا.آخه شلوارم لی بود و زیاد پایین واینمییستاد و مجبور شدم باسنم رو بدم بالا و یکم دیگه بکشمش پایین رو گفتم چی شد پس؟اونم چیزی نگفت.دوباره سرنگ رو زد و این بار تا آخر تزریق کرد.بعد از تزریق هم پنبه رو نذاشت روش و با سرنگ انداختش دور.روی باسنم هم دو نقطه خون داشت میومد.
راستش خودم هم هنوز نفهمیدم چرا اونطوری شد.موقع تزریق آمپول یکی دوبار صدای تق تق کرد.اگه کسی میدونه علتش چیه واسم بنویسه.هنوز گلو دردم خوب نشده.امیدوار حداقل اون زودتر خوب بشه ):
سلام ایلار جان. خواستم جوابه سوالت. بدم. اون احتمالا به خاطر ای بوده که دفعه اول که زده به رگت برخورد کرده و نتونسته تزریق کنه و دوباره زده که به رگت نخوره.
سلام ایلار جان. خواستم جوابه سوالتو بدم. اون احتمالا به خاطر این بوده که دفعه اول که زده به رگت برخورد کرده و نتونسته تزریق کنه و دوباره زده که به رگت نخوره.
چی شد پس؟ همه رفتن باز دوباره؟ ای بابا حالمون گرفته شد
torokhoda ye site toop begid ke hamash axe ampool zadan dashte bashe.
joooooooooooooooon ampooool kooooooon
سلام
من بک خواهر دارم که مدتی بچه دار نمبشد برای بچه دار شدنش خیلی دکتر رفت آخرین دکتری که رفت و بچه دار هم شد دکتره میگفت باید تقویت بشی و همه نسخه اش رو آمپول میداد
برای یک دوره 21 روزه بهش روزی 4 تا آمپول داد 2 تا صبح مبزد و 2 تا شب. کلا 84 تا امپول بود روزی که شوهرش کیسه پر از آمپول رو آورد خونه تا اونا رو دید زد زیر گربه تا اونها تموم شد دکتر برای 30 روز روزی 2 تا آمپول داد که یکیش خیلی دردناک بود و براب ماه بعد همینطور و بعدش باردار شد.
تقریبا 200 تا آمپول خورد تا بچه دار شد. باسنش مثل آبکش بود قبل از اون از آمپول میترسید ولی الان دیگه نمیترسه
چند روز پیش خواهرم تصادف کرد و بردمش اورزانس یک بیمارستان دولتی خواهرم رو خوابوندم روی یک تخت و منتظر دکتر شدیم همون موقع از تخت بغلی صدای ناله و گریه میومد. از لای پرده که نگاه کردم دیدم یک خانوم مسن حدود 50 ساله دمر خوابیده از منر به پایین لخنه و یک ملافه روی قسمت زانو به پایینش انداختن بالای رون پاش زخم شدیدی شده و یک پرستار داره بخیه میزنه.
فکر میکنم تصادف کرده بود یا از ارتفاع افتاده بود
همینطور که پرستاره بخیه میزد و اون ناله میکرد یم اقایی که به نظر میومد شوهرش باشه امد تو پرستاره گفت دارو هارو گرفتید مرده با نگرانی گفت آره. گفت بگذار اینجا و بیرون باش. مرده یک کیسه گذاشت گوشه تخت و رفت بیرون پرستاره با صدای بلندد همکارش رو صدا کرد و بعد از چند ثانیه یک خانوم دیگه آمد. بهش گفت زود اینا رو بردار تا من کارم تموم میشه تزریق کن
اون پرستاره کیسه دارو هارو برداشت و 3 تا سرنگ از توش دراورد و هر 3 تاش رو پر کرد. شورت زنه رو کامل آورد زیر کونش و اولین آمپول زو تزریق کرد. وقتی تزریق میکرد ناله زنه جند برابر شد دومی رو هم همونطرف تزریق کرد آی آی زنه با گریه مخلوط شده بود. دیگه کار بخیه اش تموم شد و سومین رو هم طرف دیگه تزریق کرد. بازم زنه ناله کرد.
ملافه رو کشدن تا بالای باسنش و گفتن استراحت کن تا بیام
تو ین قضیه خواهرم هم آمپول خورد که براتون تعریف میکنم
Salam bacheha. Man parastu hastam. Chand vaghtie ke kheili be ampul zadan alaghe mand shod. Makhsusan ke khodam be khodam ampul bezanam ya ampul khordane baghie ro bebinam. Ehsas mikardam mazukhism daram vali vaghti umadam inja fahmidam kheilia mesle man hastan. Chand vaght pish ke az madrese miumadam raftam darukhaneo ye b compelex b 12 gereftam. Aghahe kheili bad negah mikard fek konam fahmide bud mikham alaki ampul bezanam. Kholase umadam khuneo ampularo be khodam zadam. Kheili hese khubi behem dast dad. Aslanam dard nadasht. Hamun moghe delam khast ye ampule por dard be khodam bezanam va3 hamin raftam darukhane ke vitamin c va d begiram vali goftan bedune noskhe nemidan. Khola3 koli halam gerefte shod. Tasmim daram yeruz beram doctor ke baram vitamine benevisi va bad beram ye tazrighati ke baram tazrigh kone. Jalebe bedunin man ta parsal az ampul vahshat dashtam va alanam kasi nemidune ke man dust daram. Taghriban 10 sali mishe ke tazrighati naraftam.
Kase digei ham mesle man hast?
parastoo man mitoonam ampoola ro az daroo khoone barat begiram
man ro add kon
parisa.1977@yahoo.com
دکتر امد بالا سر خواهرم و ویزیتش کرد. از جاهایی که درد داشت سوال کرد همون موقع دستور رادیولوژی داد و بردمش عکس ازش گرفته شد. عکسهارو که به دکتر نشون دادم گفت خوشبختانه چبزی نشده یک آمپول مسکن و یک ضد التهاب نوشت من هم رفتم از داروخانه گرفتم و بردم دادمبه پرستار
رفتم پیش خواهرم کهبرای آمپول آمادش کنم. از درد نمیتونست راحت برگرده. شلوارش رو باز کردم و به ارومی دمر خوابوندمش.. خیلی ترسیده بود هی به من میگفت بگو آرومتر بزنه.
چون بیمارستان و اورژانس خیلی شلوغ بود پرستاراش خسته و عصبی بودن یکی از پرستارا با 2 تا سرنگ امد بدون ابنکه چبزی بگه دست انداخت شلوار خواهرم رو تا زیر باسن داد پایین پنبه رومالید تا خواست سوزن رو فرو کنه گفت من که نزدم چرا اینفدر خودت رو سفت کردی خواهرم خودش رو شل کرد و همون موقع سوزن رو تا ته فرو کرد خواهرم آی آی گفت ولی اون اهمیت نداد و کمتر از 15 ثانبه همش رو تزریق کرد بدون اینکه حرفی بزنه طرف دیگه رو الکل زد خواهرم با صدای بغض آلود گفت مگه بازم آمپول دارم من بهش گفتم آره عزیزم این آخربشه هنوز حرف من تموم نشده بود که سرنگ بعدی رو فرو کرد. خواهرم بیشتر ناله کرد و تا تهش آی آی کرد. اون یکی هم زود تموم شد و پرستاره رفت من هم چند دقیه ای جای آمپولارو لراش مالیدم
سلام به همه
من یک خاله دارم که شوهرش فوت کرده و 2 تا دختر داره. خونه ما با اونا تو یک آپارتمانه و چون مرد ندارن بیشتر کارهای مردونه شون رو من انجام میدم. دخترخاله کوچیکم الان 15 سالشه 2 سال پیش زمستون حالش بد شده بود و بهخونشون زنگ زده بودن که یکی بره مدرسه دنبالش خالم به من زنگ زدو از من خواهش کرد که برم دنبالش.
اسم من رو داد به مدرسه و من رفتم اونجا و بعد از نشون دادن کارت شناسایی اجازه دادن که من دختر خالم رو ببرن. از همونجا یک راست بردمش دکتر. دکتر ویزیتش کرد و بعد از معاینه گفت خانوم خانوما آمپول که میزنی. تا خواست جواب بده من گفتم اگر لازم باشه مبزنه.
دیگه روش نشدجواب دیگه ای بده. دکتر هم 3 تا آمپول داد که 2تاش رو باید همون موقع میزد
داروهاش رو گرفتم و بردمش تزریقات یک آقایی آمپولزن بود. آمپولا رو گرفت و گفت بخواب. من هم بدون خجالت و با پررویی رفتم بالا سرش و کمکش کردم که بخوابه روتخت. یک نگاهی به من کرد و منتظر بود شاید من برم بیرون ولی من بهش گفتم عزیزم آمادهه شو دیگه اونهم مانتو مدرسه اش رو دادبالا و یک کمی شلوارش رو داد پایین. من هم شلوارش رو از دو طرف دادم پایین تر.
آمپولزنه آمپولا رو آورد. آمپول اول رو که زد پاش رو یک تکونی داد و بعد از چند ثانیه زد زیر گریه. بدون وقفه تا آخر هر 2تا آمپول آروم آروم گریه کرد. وقتی تموم شد نمیتونست راه بده. بغلش کردم و بردمش تو ماشین
سلام بچه ها
من سرونازم فبلا چندین بار از خاطرات آمپول خوردن مامانم براتون تعریف کردم ولی الان میخوام از آمپول خوردن خودم براتون تعریف کنم. چند روز پیش سرما خوردم و دو سه روز نرفتمم دکتر و فکر مبکردم خودم خوب میشم که متاسفانه نشد. یک شب که با مامان و خواهرم بیرون بودیم مامانم گبر داد و رفتیم دکتر. دکتر هم شروع کرد به آمپول دادن. جلوی مامانم و خواهرم نمیخواستم بگم میترسم و با دکتر چونه بزنم ولی دیدم دکتره 4 تا آمپول نوشت. بالاخره بهش گفتم آقای دکتر چه خبره با کلی چونهبالاخره 2 تا پنیسیلین داد.
رفتیم تزریقات اول آمپولزنه که یک آقای 30 ساله بود برام تست کرد. دستم خیلی درد گرفت و حسابی ترسیدم 3تایی نشستیم تو اتاق انتظار تا 20 دقیقه بعد و گفتم من برم آمپولم رو بزنم. مامانم ب من پاشد که بیاد. از اونجاییکه همیشه من بالا سر مامانم وای میستم آمپولش رو بزنه نمیتونستم بگم نیادوقتی شلوارم رو دادم پایین و خوابیدم رو تخت پرده رفت کنار و فکر کردم آمپولزنه است ولی خواهرم بود. وایییی خیلی دوست داشتم من وایساده بودم و یکی از اونا خوابیده بود.
هم ترسیده بودم و هم خجالت میکشیدم. آمپولزنه اومد الکل رو مالید من نفس عمیق کشیدم و خودم رو شل کردم سوزن رو که فرو کرد فرو رفتن هر میلیمتر سوزن رو حس کردم. خواستم آی آی کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. تزریق شروع شد. وای نمیدونید باسنم چه دردی گرفت تا نصفه آمپول تحمل کردم ولی دیگه نتونستم و آی آی و نالم رفت بالا. بعد از چند ثانیه مامانم گفت آروم باش عزیزم تموم شد. وقتی سوزن رو کشید بیرون یک سوزشی رو حس کردم. وقتی بلند شدم دیدم خواهرم یک لبخند رضایت و پر از شیطنت رو لباشه. دلم میخواست خفه اش کنم ولی هیچی نگفتم. راه رفتن برام سخت شده بود. به زور تا ماشین رفتم.
اون شی که رفتم خونه پشت تلفن کلی با دوست پسرم فرشاد صحبت کردم. وقتی از آمپولم بهش گفتم بغضم گرفتو اونهم کلی نازم رو کشید. فردا گفت خودم میبرمت. اولش راضی نمیشدم با اون برم ولی فرشاد هرجوری بود من رو برد تزریقات. آروم خوابیدم و شلوارم رو دادم پایین. گفت چه خبره برای یک آمپول داری لخت میشی شلوارم رو داد بالا و یک گوشه کونم رو لخت کرد.
با دستش سرم رو نوازش کرد و من دستش رو مجکم گرفتم.گفت گریه نکنیا هر وقت خواست صدات در بیاد دست من رو گاز بگیر.
وقتی آمپولزنه امد وپنبه رو مالید. ترسیدم و دست فرشاد رومحکم گاز گرفتم. اونهم با دست دیگش شروع کرد به نوازش صورتم و حرف زدن. باور نمیکنید شاید یک سوم شب قبل هم درد نکشیدم و یکهو دیدم فرشاد میگه بلند شو تموم شد. وقتی بلند شدم دیدم وای چقدرباسنم درد میکنه .
وقتی رفتم تو ماشین فرشاد بهش گفتم درسته که نمیخواستم با من بیای ولی اقرار میکنم که از این به بعد بدون تو آمپول نمیزنم.
سلام دوستان
من از بچگی به آمپول خوردن دیگران علاقه داشتم ولی اصلا آمپول خوردن بچه هارو دوستنداشتم تا اینکه 3 سال پیش با این سایت آشنا شدم اون موقع تینا بیشتر از آمپول بچه ها مینوشت و فیلمها هم بیشتر راجع به بچه ها یود تا اینکه من هم علاقمند شدم. و حتی الان خودم دنبال فیلمای بچه هامیگردم
لطفا راجع به این موضوع نظر بدبد
بگذریم
چند شب پیش شوهر خواهرم ماموریت بود و خواهرم و دختر 3 سالش خونه مابودن. نصف شب حال دخترش بد شد و تب شدید و تشنج داشت سریع من و خواهرم بردیمش بیمارستان کودکان. ساعت نزدیک 1 شب بود و اورؤانس هم نسیتا شلوغ بود بیشتر بچه ها هم داشتن گریه میکردن. خلاصه نوبت ما شد و دکتر ویزیت کرد و گفت الان نمیشه تشخیص داد 2 تا آمپول میدم یکیش رو الان بزنه و یکیش رو نیم ساعت دیگه یک ساعت دیگه بیاریدش اینجا.
من سریع رفتم آمپولاش رو از داروخانه گرفتم برگشتم. خواهرم گفت من طاقت ندارم من دخترش رو بغل کردم گفتم تو برو تو ماشین و رفتم تزریقات. یک اتاق بزرگ بود با 2 تا تخت که پرده هاش هم باز بود چنئ تا صندلی بچه های بزرگتر میخوابیدن رو تخت و کوچیکترارو پدر مادراشون بغل میکردن و میشستن رو صندلی
اون موقع یک پسر حدود 5 ساله خوابیده بود رو تخت 2 تا پرستار داشتن بهش آمپول میزدن اونهم گریه میکرد یک خانوم چادری هم کون دخترش رو لخت کرده بود و نشسته بود رو صندلی بعد از اون نوبت اون دختره شد و اون هم آمپولش رو که فکر کنم پنیسیلین بود نوش جان کرد.
گریش داشت ساختمون رو خراب میکرد یکی از پرستارا خیلی خوشگل بود با لبخند بهش خسته نباشید گفتم و اونهم جواب داد گفتم خانوم این بچه خواهرمه من تجربه ندارم کمکم میکنی آمادش کنم آمپولش رو بزنی پرستاره با مهربونی گفت بیا تمرین کن که فردا بچه خودت رو باید عوض کنی. گفتم خدا مادرش رو بده بعدش تمرین میکنیم از همونجا شوخی شروع شد. نسخه رو دید و گفت باید 2 تا با نیم ساعت فاصله بزنه گفتم آره پرده یکی از تختارو کشید و گفت بیار بخوابونش اینجا دمر خوابوندمش رو تخت و اونهم سریع بازش کرد و گوشه کونش رو لخت کرد به من گفت همینجوری نگهش دار تا من آمپوللش رو بزنم شروع کرد به آماده کردن سرنگ بهش گفتم واردیا معلوم کلی بچه خودت رو عوض کردی خندید و گفت نه بابا نه بچه و نه باباش. فهمیدم مجرده. سرنگ رو آماده کرد و به من گفت نگهش دار محکم نگهش داشتم تا سوزن رو فرو کرد و جیغ بچه خواهرم رفت هوا تا آخر آمپول هم گریه کرد. راستش رو بخواید فکر نمیکردم اینقدر برام حس داشته باشه.
وقتی نموم شد ک.نش رو براش مالیدم پرستاره گفت پرده رو کیپ ببند و همینجا راحت باش تا نبم ساعت دیگه.
تو این نیم ساعت هر کی بچه ای که امد من راحت نگاش کردم. یک پسره رو آوردن که 2 تا پرستارا به مادرپدرش گفتن برن بیرون بعد شلئارش رو دراوردن و خمش کردن و یکشیلنگ نازک رو تو مقعدش فرو کردن یک مایعی رو وارد کردن و دراوردن. بعدش یک دختر فکر کنم 5 ساله با پدرش امد رو تخت دراز کشید باباش هم خیلی باهاش صحبت کردکه نترسه بچه خوابید رو تخت و پرستاره آمپولش رو زد اولش ساکت بود گفتم چه بچه ای یکهو زد زیر گریه.
یک بچه 1 ساله هم با مادرش امد و اون 2 تا آمپول داشت هر دوتاش رو بهش زد. البته تو رون پاش زد. پرستاره امد و گفتم کارتون خیلی سخته یک سوال شما خیلی سنگدلید گفت نه به خدا ما مطمئنیم که داریم به این بچه ها خدمت مبکنیم
خلاصه نیم ساعت گذشت و آمپول دوم رو هم زدو چند دقیقه بعد رفتیم پپیش دکتر.
سروناز خانوم من هم با تو موافقم هر وقت با دوست پسرم میرم آمپول بزنم کمتر دردم میاد
بچه ها تابستون گذشته مامان بزرگم خونه ما بود و حالش بد شد و زنگ زدیم به اورژانس وقتی امدن 2 تا آمپول آماده کردن و گفتن برش گردونید باید عضلانی بزنیم و سریع ببریم بیمارستان مامانم مامان بزرگم رو خواست دمر بخوابونه گفتن لازم نیست یک کمی یک طرفش کنید مامانم کمی مامان بزرگم رو خم کرد و کمی از باسنش رو لخت کرد. اون هم 2 تا آمپول رو با سرعت و فشار تو همون ناحیه کوچیک زد.مامان بزرگم نقریبا بیهوش بود ولی از درد آمپول ناله میکرد. بعد چون مادرم قلبش مشکل داره نیومد و من با مادر بزرگم رفتم بیمارستان. وقتی مامورین آمبولانس تحویلش دادن و به پرستارا اطلاعات دادن دقبقا اتفاق خونه تکرار شدو مامان بزرگم رو خوابوندن رو تخت یک کمی یکورش کردن و 2 تا آمپول رو با عجله پشت هم یک طرف تزریق کردن و مادر بزرگم بیشتر از خونه ناله کرد. زنگ زدن به دکتر و وضعیت رو گفتن. دکتر خودش رو ازتو بخش رسوند اورژانس وقتی ویزیت کرد اول گفت 1 آمپول یزنن و یعد آزمایش خون بگیرن. 1 آمپول دیگه هم خورد بعد از دیدن جواب آزمایش دکتر یک سرم داد و 2 تا آمپول عضلانی دیگه . اون 2 تا رو که بهش زدن مامان بزرگم کلی اه و ناله کرد و گفت من رو از اینجا ببر اینا با این آمپولاشون من رو میکشن. 7 تا آمپول تو یکروز خورد. البته همه آمپولا رو هم خیلی بی رحمانه بهش زدن
ببخشید اگر خیلی خوب ننوشتم
salam tina khanum eyval , hesabi ba hal bud.
mamnun ke vaght sarf mikoni va dastan minvisi va film download mikoni.kheili dustet daram fantasy to eine male mane. kelip bishtar bezar
fek nemikardam dokhtara ham be ampul zadan va khordan va dardesh makhsusan basan alaghemand bashan
keif mikonam vaghti ye dokhtar dar morede tazrighat sohbat mikone ya minevise
kheili dost dashtam ke molaghatetun konam va az dastaye khoshkelet ampul bokhoram vali heif ke nemishe chon az ye jaye dor daram bloget ro follow mikonam.ishala bishtar benevis va dele ma ro shad kon va be ma hal bede.
ghorbunet beram a l i 22 sale
سلام بچه ها تینا خانوم درست میگه این جا فقط برای تزریقات نه مطالب جن-سی پس من سایتی رو که با fantasy شما مطابقت داره براتون میزارم و دومی احتمالا خوشتون بیاد چون با درد و باسن در ارتباطه اگه خوشتون اومد پیام بزارید
مخلص همه بچه بامعرفتا
ایلیا
butt-shot.tk
this is an injections site
http://assoass.com/search/?kwid=5796&q=Caning&c=1&p=1
and this is about make an arse be in pain
hope you enjoy
بچه ها آمپول دردناک و بزرگ متاکاربامول هست که برای گرفتگی عضلات هست و باید از دو طرف تزریق بشه هر سمت باسن نصفه ی ویال
methocarbamol
یه موقع الکی تزریق نکنید عوارض نداشته باشه
این متا کاربامول رو مامان من زده یک زنه براش زد که خیلی بد جور زد مامانم جوری ناله میکرد که انگار دارن به بچه آمپول میزنن
سلام دوستان
این خاطره مال همکارمه که برام تعریف کرده و من از زبون خودش تعریف میکنم
چند روز پیش دلدرد شدیدی گرفتم و فکر میکردم مسموم شدم. مادرم زنگ زد گفنم دلدرد دارم گفت برو دکتر ولی من اهمبت ندادم اونهم بدون اینکه من بدونم زنگ زد به شوهرم امد خونه.
تا محل درد رو دید گفت فکر کنم آپانتیس پاشو بریم دکتر گفتم یک کم صبر کن خوب میشم ولی نگذاشتو من رو فوری برد بیمارستان. رفتیم اورژانس بیمارستان. من از بچگی از دکتر و بیمارستان و آمپول و این چیزا میترسیدم. دکتر عمومی سریع به پرستار گفت یک مسکن قوی به من تزریق کردن و ازم آزمایش خون گرفتن. همون موقع زنگ زدن یک پزشک متخصص امد من رو ویزیت کرد و جواب آزمایش من رو دید. دکنر تشخیص داد که آپانتیسیت و باید فوری عمل بشم. خیلی ترسیده بودم گفتم آقای دکتر من حالم خوب شده به خدا دیگه درد ندارم گفت میدونم ولی اون اثر مسکنه و نیم ساعت دیگه دوباره دردت میگیره گفتم خوب اگر گرفتبعد عمل کنید با خنده گفت نه خانوم ما بهتر میدونیم کی بابد عمل کنیم. دوباره امدن ازم خون گرفتن. دلم میخواست گریه کنم بعد من رو فرستادم با شوهرم رفتیم رادیولوژی و عکس ریه گرفتیم. وقتی برگشتیم گفتن الان تو بخش جا نیست باید توی اورژانس آماده اش کنیم و تا 1 ساعت دیگه بره اتاق عمل بعد از عملش یک اتاق توی بخش براش آماده میکنیم. سر همین موضوع شوهرم با یکی از پرستارا بحثش شد تا سوپروایزرشون امد و با آرومی با شوهرم صحبت کرد و قانعش کرد. بهش هم گفت که این موضوع پیش بینی شده است و ما یک آسانسور مستقیم از اورژانس به اتاق عمل داریم.بعدش با شوهرم رفتیم تویکی از اتاقهای اورژانس و 2 تا تخت توش بود که با پرده جداشده بودن. اون سوپروایزر امد و به شوهرم گفت که باید بره بیرون و من تنها موندم. خیلی ترسیدخ بودم خواستم برم روی یکی از تختا بخوابم که همون پرستاری که با شوهرم بحث کرده بود امد تو اتاق پرده های یکی از تختهارو کامل کیپ کرد که دید نداشته باشه و به من گفت لباسات رو در بیار تا لباس اتاق عمل رو بیارم. اسم اتاق عمل که میومد دلم میخواست از ترس گریه کنم. لباسهام رو در آوردم و فقط شورت و سوتین تنم بود پرستاره با یک گان و یک ملافه و یک سرم برگشت به من گفت کامل لخت شو ازش خجالت میکشیدم بهم گفت نترس نگات نمیکنم پشتت رو بکن تا برگشتم امد سوتینم رو از پشت باز کرد و گان رو تنم کرد گفت حالا شورتت رو دربیار. ذلا شدم شورتم رو دراوردم و خوابیدم رو تخت یک ملافه هم کشید روی تنم بعد آستسنم رو زد بالا و یک سرم زد تو دستم سوزن سرمه خیلی دستم رو سوزوند و آی آی کردم وقتی خواست بره گفتم حالا من باید 1 ساعت اینجا تنها باشم گفت نه کار باهات زیاد داریم. گفتم نمیشه شوهرم بیاد گفت نه ولی قبل از اتاق عمل بازم میبینیش. بعدش 2 تا خانوم امدن ملافه رو تا وسط رونم دادن پایین و گان رو بردن زیر سینه هام و از سینه تا رون لختم کردن و شروع کردن از 2 طرف شیو کردن. بعد از چند دقیقه پرستاره امد و ازشون پرسید کارشون تموم نشده گفتن 2 دقیقه دیگه تموم میشه اونهم 4 تا آمپول دستش بود اولی رو برداشت و زد تو سرم خیالم راحت شد که عضلانی نمیزنه دومی رو هم زد تو سرم و لی 2 تای دیگه رو دستش نگه داشت اونها که کارشون تموم شد گان و ملافه رو کشیدن روی تنم و رفتن پرستار رفت سمت مخالف سرم و گفت یکور بخواب گفتم آمپول گفت اره زود باش وقت نداریم. یکور شدم کونم رو لخت کرد و الکل رو مالید ناخودآگاه خودم رو سفت کردم سوزن رو گذاشت رو پوستم و با یک فشار تا ته فرو کرد جیغم درامد گفت خودت رو شل کن و نفس عمیق بکش. آمپولش خیلی درد داشت اشکم درامد پنبه رو گذاشت و سوزن اولی رو دراورد خیالم راحت شد که تموم شده که دوباره سوزش سوزن رو تو باسنم حس کردم. این هم دردداشت و بی اختیار بغضم ترکید ولی نگذاشتم صدام دربیاد. اونهم تموم شد و پرستاره رفت بهم گفت هر وقت سرم تموم شد زنگ یالا سرت رو بزن. یک کمی از سرم مونده بود که یک پرستار دیگه با 2 تا سرنگ به همراه سوپروایزرشون امدن امیدوار بودم که بزنه تو سرم سوپروایزر حالم رو پرسید و به اون پرستاره گفت دیر شده سرم داره تموم میشه عضلانی تزریق کن من گفتم نمیشه یک سرم دیگه بزنید گفت نه عزیزم وقت نیست. سوپروایزر رفت سمت سرم و پرستاره سمت دیگه به من گفت یکور بخواب گفتم اینطرف الان آمپول زدم درد داره سوپرئایزر گفت صبر کن من سرم رو دربیارم دمر بخواب دمر خوابیدم و 2 تا آمپول هم طرف دیگه خوردم ولی این یکی خیلی بهتر آمپول زد.
بعدش اون پرستاره رفت و اونیکی اولی امد سوپروایزر چندتا سوال کرد ازش و فشار خون و دمای بدن و ضربان قلبم رو گرفت و به اون پرستاره یک چیزی گفت و 2 تایی از اتاق رفتن بیرون بعد از چند دقیقه پرستاره با یک سرنگ گنده پراز یک داروی زرد رنگ برگشت وگفت که دمر بخوابم میتونم بگم دردناک ترین آمپول عمرم بود. وای نفسم بند امده بود خیلی هم طولانی بود و هرچی تحمل میکردم تموم نمیشد. بعدش دکتر خودم با دکتر بیهوشی امدن برای معاینه. دکتر بیهوشی چندتا سوال کرد و من رو نشوند و گوشی رو پشتم گذاشت بعد دوباره خوابوند دستش رو از زیر گان برد سمت سینه ام و گوشی رو میگداشت دستش هم میخورد به سینه هام و خیلی خجالت میکشیدم بعدش رفت و دکتر خودم گان رو تا زیر سنهام زد بالا ئ هی دست میگذاشت روی بدنم همه جام رو معاینه کرد حتی توی ... انگشت کرد بعدش من رو برگردوندن به حالت سجده و دکتر تو مقعدمم معاینه کرد.
بعد به سوپروایزر گفت اماده اماده تا 10 دقیقه دیگه تو اتاق عمل باشه سوپروایزر گفت سونداژ که بعد از بیهوشیه گفت اصلا وقت نداریم به محض بیهوشی باید عمل شروع بشه حتی تزریق ...( یک چیزی که من نفهمیدم )همین الان انجام بشه و رفت. سریع با اعلام سوپروایزر 2 تا پرستار امدن از کمر به پایین لختم کردن بعدش من رو یکور خوابوندن پاهام رو جمع کردن توی شکمم و تنقیه ام کردن و یک شیلنگ اندازه شیلنگ سرم توی باسنم کردن. و پاهام رو باز کردن تا سوند بزنن. به من گفتن خودت رو شل کن و اروم باش درد نداره فقط نفس عمیق بکش ولی خیلی درد داشت و من هی پام رو جمع میکردم تا یکشوناهام رو گرفت و اونیکی سوند رو فرو کرد .
بعدش یکور خوابیدم و یک آمپول دیگه فرو کردن. داشتم ناله میکردم که سوپروایزر گفت ببریدش بقیه رو تو اسانسور یزنید گفت باشه بگذارید این تموم بشه. وقتی تموم شد من رو به رو خوابوندن با ملافه تمام بدنم رو پوشوندن و خدمه امدن من رو با همون تخت ییرن اتاق عمل شوهرم رو توی راهرو دیدم و من رو بردن تا رفتم توی اسانسور 2 تا پرستارا هر کدوم یک سرنگ دستشون بود امدن تو . توی آسانسور یک مرد به عنوان مامور آسانسور و یک پیر مرد با عصا با لباس مریضا بود. نمیدونستم چطوری جلوی اونها میخوان به من آمپول بزنن مخصوصا که پیر مرده با چشاش داشت من رو اسکن میکرد. یکی از پرستارا وایساد کنار بازوم و یکی دیگه وایساد کنار رون پام. یک کمی شاید کمتر 2 سانت از بازو و رونم رو لخت کردن و خودشون جوری وایسادن که کسی من رو نبینه همزمان آمپولارو تزریق کردن زیاد درد نداشت فقط یک سوزش کوچولو حس کردم تا تموم شد. بعدش رفتم اتاق عمل و با یک ماسک در کمتر از 5 ثانیه بیهوش شدم. وقتی عمل تموم شد 2 روز بیمارستان بودم تمام 2 روز میترسیدم که بهم آمپول بزنن ولی شانس آوردم چون دائم سرم تو دستم بود و همه آمپولا رو تو سرم زدن
سلام
منم باز، نگار
.. فردای اون روز که آمپول زدم خیلی درگیر و گرفتار بودم.. اینو اول بگم که مدتی که ایران نبودم بخاطر فشار کار و درس کلی لاغر و ضعیف شدم.. البته من همیشه موجود لاغری بودم کلا
کارهای اون روز و کلی کار هوار شده رو سرم باعث شد که احساس ضعف کنم.. اون روز عصر هرکی منو دید گفت چت شده؟ رنگت پریده.. حال نداری.. دکتر رفتی؟ و ازین حرفا
فردا صبح باید میرفتم دیدن یکی از دوستام و بعدشم خرید.. وقتی بیدار شدم و از تخت اومدم پایین مثل هرروز چشام سیاهی رفت، یه کم صبر کردم .. دوش گرفتم و لباس پوشیدم و زدم بیرون.. یه شکلات هم برداشتم که توی راه بخورم.. پله هوایی رو که بالا میرفتم نفسم داشت میگرفت.. تپش قلب و احساس ضعف شدید...
تاکسی گرفتم و بهش گفتم برو یه درمانگاه نزدیک.. واقعا حالم بد بود
رفتم داخل... خلوت بود.. 4 نفر روی صندلی ها بودن که 2تا شون معلوم بود مریضن.. ویزیت دکتر رو به خانوم پذیرش دادم و نشستم. حسابی شل و ول بودم.
در اتاق که باز و بسته شد دکتر رو دیدم.. یه مرد حدود 50 سال و نسبتا تپل.
نوبتم شد و رفتم داخل و سلام کردم.. دکتر سلام جدی ای تحویلم داد و روی صندلی روبروش نشستم.. میزش بینمون بود.. شروع کردم و گفتم که ضعف دارم و باقی ماجرا.. اشاره کرد که برم و رو صندلی کنارش بشینم.. رفتم و استینمو بالا زدم و مراسم فشار خون.. بعدشم ضربان قلب.. چون تی شرت تنم بود و زیپ پالتوم باز بود دکتر دستشو از یقه ام برد تو بلوزم و ضربان گرفت!!! اما سرشو انداخت پایین
دائم سوال میکرد و خلاصه گفتم که چرا اینهمه ضعیفم.. همینطور بین سوال و جوابا، یه برگه ی بزرگ و یه کوچیک رو پر از نوشته های خط خطی مانند کرد..
گفت خوب نگار خانوم.. شما فشارت خیلی کمه و ضعیفی.. برای همین مجبورم با سرم و تزریق و قرص تقویتت کنم... این نسخه ت برای روزهایی که ایران هستی .. الان وقت داری برای سرم؟ گفتم نه!!! باید برم و اینا.. گفت خوب عصر بیا .. بازم گفتم نه .. اگه میشه فردا صبح..گفت باشه صبح بیا خودمم هستم
یه کم دیگه حرف زدیم از درس خوندن خارج از ایران و تجربه هاش و خداحافظی کردم
شب کلا بیخیال شده بودم، راستش چون نمیدونستم تو اون نسخه کوفتی چه خبره حسابی ترس برم داشته بود، اما حال خراب صبحم مجبورم کرد برم..
رفتم از پذیرش پرسیدم که سرم دارم و باید چکار کنم؟ گفت ببینم نسخه ت رو.. نسخه رو بهش دادم گفت که اون برگه کوچیکه.. گفتم نیاوردم.. گفت گم کردی؟؟؟ شونمو انداختم بالا.. پرسید کی اومدی گفتم دیروز صبح .. گفت شانس آوردی دکتر امروز همون دیروزیه ست.. بشین مریضش که اومد بیرون، برو تا دوباره واست بنویسه..
دیگه جدی داشتم میترسیدم.. هیجان و حال بد و ترس باعث شده بود که رنگم بپره.. با اشاره منشی رفتم تو.. دکتر اسممو یادش بود.. گفت نگار خانوم چته؟ بیا بشین .. همونطور ایستاده بهش گفتم و اونم سریع یه برگه برداشت و تند تند نوشت.. با خنده ی بیحالی گفتم دیروز فقط 2 قلم بود ها.. بی توجه خندید و گفت سرمت که تموم شد برگرد فشارتو باز بگیرم
رفتم پیش منشی و پول رو دادم و رفتم زیرزمین که تزریقات بود...
یه خانوم 35-6 ساله با آرایشی که بیشتر زشتش کرده بود... گفت برو تو این اتاق.. رفتم .. یه اتاق کوچیک با 3تا تخت که 3 طرف دیوار بود.. داشت سرم رو آماده میکرد که گفت.. بخواب تا عضلانیتو اول بزنم .. گفتم دکتر مثل اینکه حواسش پرت حرف زدن بوده و همینطور واسه خودش نوشته... بی توجه به غرغرهای من داشت دوتا سرنگ رو از بسته بندیش در میاورد.. یه کوچیک و یه بزرگ... پالتومو دراوردم و با کیفم گذاشتم رو یه صندلی.. به بلوز استین بلند اسپرت چهارخونه تنم بود و شلوار کتون مشکی که کمی چسب بود
دکمه و زیپ شلوارم رو باز کردم و چشام به دست خانوم بود.. دراز کشیدم .. یه طرفه.. پشتم رو به دیوار تکیه دادمو به آماده کردن آمپولا نگاه میکردم .. میزی که آمپولا رو روش آماده میکرد چسبیده بود به تخت
در یه شیشه محلول رو شکست.. سرنگ کوچکتر رو برداشت و سریع کشید توش.. درپوش سوزن رو بدون هواگیری گذاشت
نوبت اون یکی شد.. یه محلول بزرگتر و مسلما این بار سرنگ بزرگ تر.. واقعا می ترسیدم.. چون هیچی از ماهیت آمپولا نمیدونستم..
داشتم ذهنمو آماده میکردم برای نوش جان کردن دوتا آمپول که سرنگ کوچیک رو برداشت و خالی کرد تو سرم و بهم نگاه کرد.. خندیدم.. گفت برگرد.. گقتم اینم بزنید اون تو دیگه.. گفت برگرد میگم.. باز گفتم: قدیما کسی که سرم داشتو دیگه آمپول نمیزدن.. گفت اون قدیم بود زودباش.. سرمم داریا...
دست و پاهام یخ بود.. اینقدر انرژی نداشتم که حتی شلوارمو بکشم پایین.. دستمو الکی دراز کردم سمت شلوارم که خودش پنبه رو که با قیچی گرفته بود انداخت تو یه کاسه و قیچی رو روی میز گذاشت و شلوارمو محکم گرفت و کشید پایین.. ظاهر شلوارم تنگ بود اما راحت کشیده شد پایین واسه همین با این کارش دو طرفو تا نصف باسنم لخت کرد و دستشو همونجا رو شلوارم نگه داشت.. دیگه سرمو برگردوندم.. میترسیدم .. تو عمرم این همه قلبم نزده بود... صدای خوردن قیچی به کاسه رو شنیدم.. یه محدوده ی خیلی بزرگ رو چند بار الکل مالید.. باسنم خیس خیس شده یود و یخ کرد.. یه کم صبر کرد و این کار رو دوباره انجام داد... پنبه پر از الکل بود.. چون از توی یک کاسه ی پر از الکل درش آورد و چون از الکل اشباع بود وقتی روی باسنم میکشیدش قطره های الکل به اطراف حرکت میرد.. وسط باسنم ، کمرم، همه خیس شد.. انگار خوشش میومد ازین کار
متنفر بودم ازین لحظات.. میخواستم زود تموم شه دیگه
یه کم مکث کرد که معلوم بود داره درپوش سرنگ رو برمیداره.. سوزن رو فرو کرد.. چشامو از سوزشش محکم روی هم گذاشتم.. حس کردم دوبار فشارش داد داخل.. دردم اومد و حس سوزش داشتم که یهو باز حس کردم یه چیزی داره با فشار وارد باسنم میشه... داشت سریع پمپ میکرد و من کامل حسش میکردم.. میسوخت و درد داشت.. چشامو رو هم فشار میدادم و لبمو گاز گرفتم و یه آخ یواش گفتم که گفت تموم شد.. با فشار زیاد پنبه، سوزن رو دراورد که باز سوخت جاش.. پنبه رو که هنوز حسابی خیس بود همونجا گذاشت و شرت و شلوارمو با هم کشید بالا.. گفت هروقت تونستی برگرد
احتمالا خودش میدونست چه گندی زده
برگشتم اما درد داشتم.. یه وری به دیوار تکیه دادمو استینمو زدم بالا... خودش باز زد بالاتر... نگاه نکردم مراحل کارو.. واقعا بیحال بودم... سوزش این سوزن توی دو مرحله زیاد شد... فشار میداد نامرد.. من خیلی رگ هام پیداست و لزومی نداشت اینهمه خشن باشه.. خلاصه کلی چسب زد و گفت اینم از این
گفتم شیر فلکه شو باز کنید تا زود تموم شه.. خندید و گفت باشه خوشگل خانوم، و رفت
حدودا یک ساعت طول کشید تا تموم شد.. تو این فاصله شنیدم دو تا آقا اومدن که آمپول بزنن که رفتن توی یه اتاق دیگه... با دوستم تلفنی حرف میزدم که شنیدم که یه آقایی داره میگه تا حالا پنی سیلین نزده .. خانومه پرسید چند سالشه و آقا گفت 14.. بعد چند دقیقه یه دختر با مانتو سورمه ای مدرسه اومد توی اتاق و خانومه گفت بشین روی تخت و آستینتو بزن بالا.. واسش تست کرد.. قیافه دختره کاملا معلوم بود که ترسیده .. حالش هم اصلا خوب نبود.. خانومه رفت بیرون .. به من نگاه کرد و من خندیدم بهش و گفتم عجب سرمایی خوردی.. خندید گفت شما چرا سرم زدین؟ گفتم فشارم کم بود و داشتم غش میکردم و خلاصه با حرفام یه کم خندوندمش.. یه کم ساکت شد و بعد پرسید شما آمپولم زدین؟ دلم واسش سوخت.. معلوم بود که داره از ترس میمیره.. گفتم آره بابا الان قبل این سرم یکی زدم.. گفت پنی سیلین؟ گفتم نمی دونم چی بود.. پرسید درد داشت؟ گفتم همیشه دردش کمتر از اون چیزیه که انتظار داری.. گفت خداکنه حساسیت داشته باشم .. خندیدم .. خانومه اومد و گفت بخواب تا آمپولتو بزنم.. دختره یه نگاه سوزناکی به من کرد مانتوشو زد بالا و دراز کشید .. طفلکی خیلی مظلوم بود.. خانومه یه جوری ایستاد که دختره آماده کردن آمپولو نبینه .. اما من میدیدم که یه سرنگ بزرگ رو پر از محلول گچی کرد .. خوشحال بودم که جای اون دختر بیچاره نیستم.. یه کم شلوار کشی مدرسه شو داد پایین اما برگشت بالا .. بیشتر کمرشو لخت کرده بود تا باسنش .. تا پرستاره رفت سمتش سرشو گذاشت بین دستاش.. پرستاره دوباره مراسم شلوار و الکل رو مثل همونی که برای من انجام داده بود، براش اجرا کرد .. منم بی پروا نگاه می کردم.. خوب حوصله م سر رفته بود!!!
سوزن رو گذاشت رو پوست و فشار داد .. سوزن تا ته آروم رفت تو اما پرستاره هنوز داشت فشار می داد.. اونقدر که حس میکردم قسمت آبی رنگ سوزن رو باسن طفلک بیچاره رد انداخت.. آروم پمپ میکرد.. دو سوم ماجرا انجام شده بود که صدای دختره درومد.. اول گفت آی.. آی.. آي و بعد آي های بلندتر و کش دار تر.. پرستار هم می گفت نفس عمیق بکش.. نفس عمیق .. آخراش دیگه صدای گریه ش درومد و گفت توروخدا بسه .. که پرستاره گفت تموم شد و پنبه رو گذاشت دور سوزن و دراوردش.. بهش گفت زود بلند نشو.. دختره حتی سرشو هم بلند نکرد.. منم رومو برگردوندم !!!
بعد چند دقیقه صدای فخ فخ دماغ بالا کشیدنش اومد و آي آي های یواش.. وقتی مطمئن شدم خودشو جمع و جور کرده به هوای نگاه کردن سرمم برگشتم .. نگاهم نکرد و عصبانی با چشای خیس رفت ..
بقیه شو تنهایی پوسیدم .. سرم تموم شد و رفتم بالا پیش دکتر
یه کم باهاش دعوا کردم که بهم آمپول داده اونم ازون خنده های مخصوص دکترا تحویلم داد و فشارمو گرفت و حرفای عادی و رفتم دنبال کارام..
جا آمپوله تا دو روز درد داشت .. کلا نسخه رو فراموش کرده بودم .. تا 3روز بعد که مامان ازم پرسید نسخه تو گرفتی؟ گفتم نه هنوز.. احتمالا سه خروار قرص و کپسوله تقویتیه .. منم حال خوردنشونو ندارم.. مامانم چش قره رفت و هیچی نگفت
اون شب قرار بود برامون از شمال مهمون بیاد و باید میرفتیم فرودگاه دنبالشون.. سر راه مامان جلو یه داروخونه وایساد و گفت برو داروهاتو بگیر.. منم با اکراه پیاده شدم و رفتم تو..هیچ مشتری ای نبود..فقط یه آقایی که بهش نمیومد دکتر باشه کلی فیش و فاکتور رو میز چیده بود و داشت وارد یه دفتر میکرد. نسخه رو گرفت و یه سبد برداشت. منم مشغول تماشای لاک ها که صدام زد و گفت خانوم تشریف بیارید.. این تقویتی ها رو ایرانی بدم یا خارجی؟ منم گفتم هرکدوم بهتره.. اونا رو هم گذاشت و شروع مرد توضیح دادن و برچسب زدن.. منم گوش میکردم و تو کیفم دنبال کیف پولم می گشتم.. این کپسول روزی یکی.. این جوشان ها یکیش صبح این یکی شب.. با کپسول آهن با هم مصرف نشه.. این دوتا آمپول ویتامین دی هر 10 روز یکی.. اینا هم هم سه روز یکی.. سرمو آوردم بالا .. قلبم 1000 تا میزد.. 6تا آمپول جلو چشام بود ..
... بقیه شو بعد براتون میگم
نگار جون خیلی خوب مینوسی. ادامه بده. با اون 6 تا آمپول چیکار کردی؟ فک کنم ویتامین D دردش زیاد باشه :S با مامانی که من میبینم حتما مجبورت کرده همرو بزنی . . .
ستاره جون فرداش چی شد؟ ته داستان این دو تا مرغ عاشق به هم رسیدن؟ :دی
سلام از خانوم ها هر کی دوس داره آمپول بخوره يا بزنه منو ادد کنه
sam_jimy0
نگار جون پس چی شد....؟
نگار جون همه ما متنتظریما . . .
man pesaram har ki che mard che zan bekhad mitoonam barash tazrigh konam
papion_farari yahoo id
نگار جون روزی بیست بار اینجارر چک میکنم تا ببینم نوشتی یا نه.... من دلم داستان میخواد... تیناجونم که نمینویسه. :(
پاییز بود.هوا خیلی گرفتو ابری بود اما بارون نمیومد .مدرسه ها تازه باز شده بود.یه مدتی بود که دندونم درد میکرد. با مامانم قرار شده بود که نرم مدرسه و برم دندون پزشکی.مامانم معلم بود.رفتیم درمانگاهه فرهنگیان.یه مجتمع بزرگ بود که همه جور امکانات پزشکی داشت.بعد از اینکه دکتر دندونمو دید گفت که عفونت داره دندونم اما اول باید عکس بگیرم ازشو فردا براش ببرم.اتفاقن گوشم هم خیلی میخارید و درد میکرد.رفتم عکس گرفتم.یادم افتاد گواهی پزشکی نگرفتم.وقتی برگشتیم دیدی دکترم رفته.دکتر عمومی نوبت صبح درمانگاه دوست قدیمی مامانم بود.خیلی خانوم خوبی بود.دوسش داشتم..مامانم گفت بریم پیشش که هم مامانم ببینتش هم ازش گواهی بگیریم.وقت پزشک عمومی گرفتیم.خلوت بود سرش زود نوبتمون شد.رفتیم تو.توی اتاق یه پسر جوون جای دوسته مامانم شسته بود. مامانم سلام احوال پرسی کردو سراغه دوستشو گرفت.پسره گفت که کاری براش پیش امدو رفت بعداز ظهر میاد دوباره.خلاصه من نشستم رو صندلی کنار میزشو مامانم شروع کرد توضیح دادن که دندونم درد میکنه و ...اما روش نشد بگه فقط برای گواهی امده بودیم. اونم انگار چون مامانم دوست همکارش بود میخواست سنگ تموم بزاره .شروع کرد به معاینه کردن.انقدر دقیق که یاد ندارم دکتری انقدر وقت گذشته باشه تا حالا.20 دقیقه یی از فرقه سر تا نوکه پا رو معاینه کرد.گفت اتفاقن گوشو گلوتم خیلی التهاب داره...چطور تا الان نگران نشدین؟گلوت درد نمیکنه؟گفتم نه فقط میخاره...سرمو گوشم یه کم درد میکنه...اما فکر نمیکردم مهم باشه.
اخماشو کرد تو همو نشستو هیچی نگفت فقط شروع کرد به نوشتن. ۴ تا آمپول داده بود. گفت باید همشو بزنی.خلاصه امدیم بیرونو با مامانم رفتیم داروخانه.داروهامو گرفتمو به مامانم گفتم قرار نبود آمپول بزنم.مامانم گفت مگه ندیدی چی گفت.برو بزن تا بدتر نشدی جلوش گرفته شه.خودش وقته چشم پزشکی داشت گفت من میرم ببینم نوبتم شده یا نه وقتی امدم با هم میریم امپولاتو بزن.گفتم نه خودم میرم.مامانم با تعجبو تردید نگام کردو گفت مطمئنی؟گفتم اره..خیالت راحت.(تا ان موقع تنهایی آمپول نزده بودم. )گفت باشه پس من رفتم.منم رفتم سمت قسمت تزریقات.
قسمته تزریقات یه راهروی بلندو باریک بود که توش ۲ تا در با فاصله زیاد از هم قرار داشت...روبروی هر در چند تا صندلی پلاستیکی سبز بود که با میله به هم وصل بودن.در اول مال آقایون و ته راهرو مال خا نما بود.از اول راهرو بوی تند الکل میومد.وقتی رسیدم به قسمته خانوما یه لحظه ترسیدم و شک کردم.خواستم نرم بزنم و به مامانم بگم رفتم اما وجدانم اجازه نمیداد دروغ بگم.خلاصه...سرمو کردم تو که یه سرو گوشی آب بدم یوهو با یه دختره جوون که پشته میز نشسته بود چشم تو چشم شدم.گفت بفرمایین؟اتاقه نسبتا بزرگی بود با چند تا صندلی.یه میز .۳ تا ترولی دارو و ۲ تا پرده متحرک سفید که پشتش یه تخت بود. توی اتاق۵-۴ نفر با روپوش نشسته بودنو با هم حرف میزدن.تا دختره گفت بفرمایین همه حرفشونو قط کردنو برگشتن سمته من.جا خوردم.یه طوری بود انگار مزاحم شدم. سعی میکردم صدام نلرزه گفتم آمپول دارم.یه خانومه چاقو قد بلندو عینکی از جاش با زحمت پاشدو گفت بده ببینم عزیزم. یه نگاهی کردو گفت کی پنیسیلین زدی؟گفتم خیلی وقت پیش..گفت برو داروخانه یه سرنگ انسولین بگیر تا برات تست کنم.تعجب کردم هیچوقت ازم نخواسته بودن برای تست سرنگ جدا بگیرم.ولی گرفتم.وقتی برگشتم اتاق خلوت تر شده بود.سرنگو ازم گرفتو پرش کرد.نشستم روی صندلی و آستینمو دادم بالا .یه نگاهی به سرنگ انداختم.یه سرنگ باریک بود با یه سوزنه ظریف کوتاه.یه جورایی خیالم راحت شد.امد و نشست روبروم.دستمو گرفتو الکل زدو سوزنو آروم فرو کرد.خیلی سوخت طوری بود که از روی پوستم سوزنو به وضوح میدیدم.هر چی بیشتر تزریق میکرد بیشتر میسوخت...من تست پنیسیلین زیاد دادم اما اینبار فرق داشت.خیلی بد بود.وقتی سوزنو کشید بیرون،به سختی دستمو میتونستم تکون بدم.گفت برو بیرون ۱۰ دقیقه بشین تا صدات کنم.رفتم روی صندلی جلوی در نشستم. اشک تو چشم جمع شده بود .دستم تقریبا بیحس بود.سمته تزریقات آقایونو نگاه کردم .یه پسر۹- ۸ ساله رو صندلی مقابل اتاق نشسته بود.بغض کرده بود اما غرورش نمیذاشت گریه کنه .معلوم بود منتظره صداش کنن.ترسیده بود.نگام کرد بهش لبخند زدم.سرشو انداخت پایین.یوهو از جاش پاشد رفت تو.همون موقع یه خانم میانسال با دست باند پیچی شده امدو رفت تو اتاقه تزریقات خانوما . زن لاغر اندامی بود.صدای جیغ و گریه از تو اتاقه کناری بلند شد.فهمیدم همون پسر بچه بود.صدای جیغش بی وقفه ادامه داشت.
بعدش چی شد ساراجون؟؟؟؟
کلافه شدم.پاشدم رفتم تو اتاق.پرسیدم نوبته من نشد؟خانومی که انجا بود گفت:گفتم بشین بیرون صدات میکنم.دیدم داره بخیه دسته ان خانومه میانسال رو میکشه.حالم بد شد.امدم بیرون.چند دقیقه گذشت.انگار خانومه صدام کرده بود.اما من حواسم نبود.امد جلوی در گفت بیا تو دیگه...من بلند شدم رفتم تو.دستمو دید گفت آماده شو تا بیام.پرده جلوی تخت باز بود.کاپشنمو در آووردمو نشستم لبه تخت.جای تخت طوری بود که کاملا از میز اون دختره دید داشت. متوجه شدم زیر چشمی داره منو اسکن میکنه.تو همین فکرا بودم که خانوم چاقه با ۲ تا سرنگه پر تو دستش ظاهر شد.گفت تو که هنوز حاضر نشدی.زودباش سفت میشه داروت .گفتم پرده تختو نمیبندین؟گفت تو اول بخواب...به دختره گفت بیا کمکه ش کن.اونم از خدا خواسته سریع امد پاشه که گفتم نه مرسی .خودم میتونم.اما دختره امد گفت کفشاتو اول در آر .نگاش که کردم یه لبخنده شیطنت آمیزی رو لبش بود.کمرمو باز کردم و یه ذره شلوارمو دادم پایین. دختره به خانوم چاقه گفت اینو من بزنم؟خانومه گفت اره بزن.شلوارمو خودش داد پایین.احساس خنکی الکولو کردم.یه سوزشه زیادپیچید تو باسنم.برگشتم دیدم سوزنو گذاشته و فشار می داد اما چون کم فشار میداد تو نمیرفت.یه فشاره بیشتر داد رفت تو. یه لحظه مکس کردو بعد شروع به تزریق کرد.خیلی آروم تزریق میکرد. خیلی سوخت.بعد پنبه رو گذاشتو کشید سوزنو بیرون.خیلی دردم امد اما هیچی نگفتم.دوباره طرف دیگرو الکل زد .گفتم حتما این پنیسیلینه.
خانومه گفت نفس عمیق بکش. اما من از ترس نفسم در نمیومد.اولش تحمل کردم.اما انقدر دردش زیاد شد که ناخودآگاه سفت کردم پامو.هی خانومه میگفت شل کن شل کن.مگه میشد؟ انقدر با طمانینه میزد که تموم نمیشد.آخرش دیگه با فشار همرو تزریق کرد.وقتی برگشتم رنگم پریده بود...سرم گیج میرفت..یه مدت همونجا خوابیدم تا حالم جا امد رفتم پیش مامانم.باورتون میشه از اون موقع پنیسیلین نزدم؟الان 8 سال هست...
مگه 4 تا نبود؟ دو تا دیگشو پیجوندی؟؟؟ واقعا؟
2 tash male farda bud ke pich khord...:D
rasti bebakhshid bad neveshtam...
سارا جون نگفتی که دندون پزشکه چی کرد؟
سلام من 32 سالمه و یک دختر 6 ساله دارم ،که 2 ماه پیش آمپول 6.3.3 به باسنش زده بود، وقتی این بلاگ و دیدم و علاقه شما رو دیدم گفتم براتون تعریف کنم ،هفته پیش شدیداً سرما خورده بود ،بردمش دکتر اونم معاینش کرد ، منم گفتم آقای دکتر شما اگه صلاح می دونید داروی تزریقی بدید،دخترم نمی دونست تزریقی یعنی آمپول ،دکتر هم بهم اشاره کرد و گفت ok رفتیم داروخانه ، 8 تا آمپول داده بود که روزی 2 تا 6.3.3. ، 1 هم 1200000 ،2 تا دگزا ، 5 تا هم b12 bcomplex که باید یک روز در میون می زد رو هم 17 تا آمپول (دلم خیلی سوخت ،آخه خیلی زیاد بود ) اگه از این خاطره خوشتون اومد پیغام بدید تا تعریف کنم این 17 تا رو چه جوری تو 5 روز زد ....
داستان جالبیه
خانوم 32 ساله لطفا اون17 تا رو تعریف کن البته من شمردم شد 16 تا
وقتی چشمش به کیسه آمپولا افتاد شروع به گریه کردن کرد منم اصلاً محلش نمیگذاشتم ،با لحن جدی گفتم باید همش بزنی اگه لوس بازی در اری میگم برات 30 تا بنویسه ،طفلکی دیگه هیچی نگفت حسابی ترسیده بود ،رسییدم در مانگاه ، تزریقات خلوت خلوت بود
خانمه گفت 2 تا 6.3.3 با یک دگزا و یک b compex b12 رو الان بزنه ،منم دارو ها رو دادم و گفتم 2 ماه پیش زده نیازی نیست ،تست کنه ،خانمه هم گفت آره نمی خواد ، حاضرش کن. دخترم هم از ترس بر و بر نگاهم میکرد ،با نگاهش بهم التماس می کرد، دستش و گرفتم و رفتم طرف صندلی ،نشستم و از کمرش دمرش کردم رو پام ،پاهم بین پاهاش قفل کردم ،بلوز و ژاکتش و زدم بالا ،از زیر شکمش دکمه شلوارش باز کردم ،اول شلوارش دادم پایین بعد شرتش کامل کشیدم پایین ،باسنش کامل معلوم بود ،اونم گریه میکرد ولی بیشتر نق نق میزد،خانمه اومد با یک سینی فلزی با 4 آمپول و 4 تا پنبه،با 2 تا انگشتش باسن گرفت ،پنبه رو محکم میکشید روش اول دگزا رو بر داشت سوزن و فرو کرد سرنگ و فشار داد گریه اش بلند شد ،دگزا تموم شد با پنبه روش فشار داد ، بعد یک 6.3.3 برداشت ،پنبه رو کشید باسنش و گرفت سوزن و فرو کرد ،شروع به تزریق کرد بچم خودش و سفت کرد با دستش در حالی که گریه میکرد پام و نیشگون میگرفت ،6.3.3 که تموم شد گفت برش گردون تا 2 تای دیگه رو به اون سمت باسنش بزنم ،بلندش کردم بر عکس خوابوندمش ،پنبه رو کشید b complex فرو کرد هی گفت آی آی یییییییییییییییییییییییییییییی بعد گریه کرد این بار حس کردم نفسش داره بند مییاد ،خانمه می گفت تموم شد ،سریع اون یکی 6.3.3 رو زد اونم حسابی اشک میریختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
اگه خسته نمیشین آمپولای فرداشم تعریف کنم
تفلکی.... باقیشو بگوو. یک با جزییات بیشتر لطفا :دی
لطفا تعربف کنید
احتمالا حسابی کبود شده
سلام اون روز اومدیم خونه ،رفت خوابید ولی خیلی تب داشت،پیش خودم می گفتم با این آمپولا تا صبح بهتر میشه،فرداش دیدم که حالش اصلا، تعریفی نداره ،ساعت 10 صبحانه دادم بهش ،موهاش شونه کردم ،رفتم لباس پوشیدم ،و اومدم که لباساشو تنش کنم یادش اومد کجا فراره بریم،زد زیر گریه ،منم اصلا،حریفش نمیشدم که راضیش کنم ،الکی بهش گفتم خانم آمپول زن اسم تو و آدرس ما رو داره اگه نریم ،اسم و مشخصات تو رو می ده به برنامه کودکان ،اون وقت همه می فهمن که ترسیدی،با دقت بهم گوش می کرد با بغض گفت آخه من نمی خواااامممممم ،بوسش کردم ،گفتم بیا بریم ازش خواهش می کنیم که نزنه ،گفت تو هم می گی ،گفتم آره عزیزمممممممممم ،رسیدیم فیش گرفتم و نشستیم تو نوبت ،این بار 2 تا 6.3.3 با یک دگزا (آخرین دگزا)همراهم بود تا اینکه نوبت ما شد رفتیم تو ،بچم نگاهش به من بود تا به خانم بگم آمپول نزنه،آمپولا رو دادم به خانمه من رفتم سمت صندلی ،کاپشن و سویشرت و در آوردم ،سریع دمرش کردم رو پام بعد یک چشمک به خانمه زدم و گفتم اگه می شه نزنین ،دخترمم بغضش ترکید و حیونی تا می تونست التماس می کرد ،شلوارش و شرتش با هم دادم پایین (کامل)جای آمپولای دیروزش یکم داشت کبود میشد ،اونم گریه می کرد و التماس ،خانمه هم هصلا، محلش نم گذاشت از دوروغم و ناله های اون ناراحت بودم ،سرش و بوسیدم و باسنش و می مالیدم ،تا آمپولاش آماده شدند
خانمه با همون ظرف و 3 تا آمپول اومد بچم اشکی میریخت باید می بودین و می دیدن ،از خودم بدم می اومد که باهاش این کارو میکردم ،ولی حالش اصلا،ok نبود ،خانمه یک نگاهی به جای آمپولای دیروزش انداخت و پنبه رو برداشت اطراف آمپول دیروزش میمالید بعد باسن با دستش گرفت و دگزا رو زد
اونم گفت ای ای ای بعد گریه ممتد شروع شدددددد
این بار نوبت 6.3.3 بود ،پنبه دیگه نزد ،جون سر دگزا حسابی پنبه زده بود ،6.3.3.رو دقیقاًکنار آمپول قبلیش زدددددددددددددددددددددددددد
بچم می گفت مامان جونننننننممممم
بسه دیگه منم گفتم تموم شد عزیزم
نوبت 6.3.3. دوم شد ،بر عکسش کردم اونم سریع زد و دخترمم حسابی اشک ریختتتتتتتتتت
از بقیه آمپولاش نمی گم
موقع نوشتن ناراحت میشم (ببخشید)
bye
آخیییییییی
داستان ناشناس اصلا جالب نبود ولی داستان نگار و ایلار فوق العاده بود. عاشقتونم
من سوال دارم ؟
بیاین در موردش بحث کنیم؟
چرا بچه را رو پامون می خوابونیم؟
مثل خانم ناشناس
منم تا 12 سالگیم رو پا ی بابام می خوابیدم؟آخه چرا؟
فک کنم خیلی حس بدیه... آخه من هیچ وقت ایجوری نبودم. و همیشه رو تخت دراز میکشیدم. فک کنم بچه اینجوری خیلی اذیت میشه که رو پای مامان باباش باشهههههه :-S
سلام.منم یادم نمیاد مامانم وقتی بچه بودم منو رو پاش خوابونده باشه.من بچه که بودم به خاطر اینکه سینوزیت داشتم خیلی مریض میشدم و پنیسیلین میزدم.
البته هنوز هم سینوزیت رو دارم.
بچه که بودم دوست داشتم یه بار رو پای مامانم آمپول بزنم ولی مامانم نمیذاشت و اکثر اوقات منو میبرد یه درمونگاهی که 4 تا تخت داشت و بینشون پرده بود.منو میبرد تزریقات و میرفتیم پشت پرده و بعد از اینکه آماده میشدم معمولا میرفت بیرون و یا پشت پرده وایمسیتاد ومنو با آمپول زنه تنها میذاشت.همین هم باعث شد که از آمپول نترسم و از بچگی ترسم بریزه.
سلام
بیاین خودمون کلیپ بسازیم
اگه کسی میتونه آمپول بزنه (و در حین تزریق هم آموزش بده من حاضرم که آمپول بزنم و فیلم درست کنیم (البته فقط از باسنم فیلم بگیرین)یا خود تینا ،که این بلاگ و باز کرده ،اونم باشه ،من میتونم خواهرم یا برادرم که بجه هستند ،یا هر کی تمایل داره بیاد آمپول بزنه و فیلم بگیریم ،چرا از you tube ببینیم؟؟؟؟اگه مایلین mail یا تلفن بدید مرسی
sسلام بچه ها من خیلی دوست دارم که گلو عفونت کنه و چند تا آمپول دردناک بزنم اما نمیدونم چجوری میشه مریض شم میشه راهنماییم کنید؟
ye chizi kashf kardam,ama aval hame nazareshoono began ta man begam chi kashf kardam..mikham bebinam kasi midune ino ya na...ye hafte marizi ba tazmine galoo dard...nazaretoono begin plz...
چه جالب همه میخوان مریض نشن حالا تو میخوای بدونی چطوری مریض شی؟؟؟
من که همیشه مریضم، گلو دردم به راهه... خوب حالا راهتو بگو. جالب باید باشه . . .
در چواب به اینکه چرا بچه ها رو پا می خوابونن ، می خوام بگم چون با یک دست پا بجه رو محکم می گیرن که تکون نخوره ،و با یک دست هم کمرش ،و تسلط آمپول زن به بهسن بچه هم زیاد تره،این کار شاید ایجاد ترس کنه ،ولی کار خوبیه ،(تا زمانیکه بجه بپذیره آمپول هم یک دارو هست و بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه)این نظر منه
شما چی میگید؟
آره. ولی اگه از ابتدا سعی شه که راهای بهتر پیدا بشه خیلی بهتره. چون ممکنه این تداوم پیدا کنه و اثرات مخربی داره
وای اقای ناشناس زودتر بگو کشفت چیه همه منتظریم
اره من موافقم بگو کشفتا ناشناس میدونم که همه منتظرن
پس چرا نمیگی ناشناسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
بابا یه خالیی بست.
اینقدر پا پیچ این آقای ناشناس نشید.
سلام اسم من نیرواناس
از امپول های دردناک به شدت بیزارم
اما همیشه دوست پسرم میبرتم دکتر آمپولامم تا آخرش یا خودش میزنه یا میبرتم بیرون.
واقعا کلافه شدم اگه کسی میتونه کمکم کنه ممنوون میشم
nirvana_zzz25
sahar khanoom ke mikhay film doros koni , man chanbar inkaro kardam , too netam pakhsh kardam , age begardin shayad peyda konin , age komaki az dastam miad begin
id man : bi_namo_neshan2000
سلام آقای ناشناس این mail منه nich_sadi@yahoo.com
اگه میشه فیلم هاتون برام mail کنید
migam...sorry,saram sholoogh bud...dastan az in gharare ke chand sale pish sardard migereftamo kheili kalafe boodam goftan sinusit daramo bayad antibiotic masraf konam.ye modat ke gozasht natije nagereftamo dbare bargasht.yeki az doostaie ghadimi ye darmane sonatio pishnahad dad.oonam intorie ke bayad choghondare ghando abesho begirino estenshagh konin.albate agar mojavere havaye azad bemune rangesh taghiir mikone.bayad belafasele estenshaghesh konin...manam ke kalafe budam inkaro kardam...
bad az 2 ya 3 bar chenan beham rikhtam ke vaghti raftam doctor monshie hol karde bud.!!nemidunam raje be shoma ham javab mide ya na ama haselesh baraye man 2 rooz morkhasio koli ampul bud...badan ke az doostam porsidam goft agar tekrar mikardam khoob mishodam ama man vaghean dige hoselasho nadaram...hala mitunin emtahan konin...ma ro ham bikhabar nazarin...;)
سلام منم نگار
ببخشید دیر شد .. آخه برگشتم سر درس و مشق و درگیر بودم..
تا اونجا گفتم که من بودم و 6 تا آمپول و سرنگ هاش که داشتن بهم لبخند می زدن.. نمی فهمیدم آقاهه چی داره میگه.. یه آقای دیگه تو این مدت اومده بود تو داروخونه.. داشت با موبایلش حرف میزدٰ.
پول رو که دادم و برگشتم که بیام بیرون دیدم داره وراندازم میکنه.. احتمالا قیافه شک زده و رنگ پریده ی منو دیده و اون همه آمپول و ... بیخیال
اومدم تو ماشین .. تو بهت و حیرت بودم که سوار شدم و ناخوداگاه یه فحش نثار دکتره.. مامان سریع قضیه رو گرفت .. اما طبق معمول دعوام کرد و گفت چند مرتبه باید بگم تا یاد بگیری اینجوری حرف نزنی ... و راه افتاد
یه کم که رفتیم گفت زنگ بزن فرودگاه ببین کی میشینه هواپیما.. پرسیدم و با حساب 30 دقیقه تاخیر یک ساعت وقت داشتیم.. و 15 دقیقه تا فرودگاه
گفت آمپولاتو ببینم .. نشون دادم.. حساب کتاب روزاشو تو ذهنش کرد و گفت خوب از همین امشبم که شروع کنی تا روزی که بخوای برگردی تموم نمیشه .. مگه اینکه دوبار دوتا بزنی .. هیچی نگفتم.. فقط داشتم فکر میکردم با اینهمه ادعام چرا به فکرم نرسید که آمپولا رو نشونش ندم و فقط قرص ها...
دروغ چرا.. اصلا دلم نمی خواست مامانم واسم آمپولا رو بزنه .. اصلا نمی خواستم آمپول بزنم .. تو چه دردسری افتاده بودم .. فقط داشتم نقشه می کشیدم که گفت : بریم امشبیاتوهمین درمانگاه سر راه بزن که اینا میان، خونه شلوغه نمی شه..
امشبی ها؟!!! فاتحه م خونده بود یعنی .. مامان تصمیمشو برای باسن من گرفته بود!
گفتم صبح با مریم (دوستم) قراره بریم بازار.. میزنم .. گفت شب که بهتر از صبحه .. میخوای بری بازار اذیت میشی
مامانمو نمیشناسین .. نمیشه مخالفت کنی باهاش.. میدونستم اگه الان بگم نهٰ تو راه برگشت از فرودگاه با اونهمه آدم تو ماشین جلو یه درمانگاه پیادم میکنه یا اینکه تو خونه جلو همه میگه برو بیار آمپولاتو و ...
حاضرم بمیرم و اینطوری پیش همه رسوا نشم ...!
سعی کردم خیلی طبیعی باشم و مبارزه ی منفی کنم.. گفتم باشه .. ولی صبح فکر کنم بهتر باشه.. الان باید با اینا خوش و بش کنیم و شام و .. اگه حال نداشته باشم خوب نیست
هیچی نگفت.. یه کم گویا ذهنش درگیر شد ولی آخرش گفت نه آمپول مهمی نیست.. تقویتیه.. طوریت نمیشه.. میخواستم بگم اگه طوریم نمیشه که صبح .. دیدم فایده نداره و بدتر حساس میکنم ماجرا رو.. قیافه مو باید میدیدین.. مستأصل و نا امید.. باسنم از حالا ذق ذق میکرد.. یه ترسی هی میپیچید تو دلم و دلم میریخت
رسیدیم .. کیسه داروها رو برداشت از بینشون و دوتا شو دراورد و گفت بدو دیره.. گفتم نمیخواد بیاین میرم خودم.. گفت بدو پس.. تو درمانگاه پرستاری خواهران رو پیدا کردم.. یه خانوم خدود 50 ساله که مؤمن به نظر میرسید اما اخمو.. دو نفر رو دوتا تخت با سرم.. دو تا تختم با پرده جدا شده بود اون آخر
یه دختر که دماغشو عمل کرده بود با دوستش بودن توی دستش پنی سیلین بود و در مورد دردش صحبت میکردن .. یه خانوم خیلی پیر رو صندلی نشسته بود و من
دختره و دوستش رفتن قبض رو پرداخت کنن.. به من گفت ببینم .. آمپولا رو نشونش دادم.. بدون اینکه از دیدن دوتا آمپول همزمان هیچ رفلکشنی در صورتش دیده بشه، قبضو نوشت و رو میز هل داد سمتم
رفتم پرداخت کنم که دخترا داشتن برمیگشتن .. خیلی دلم میخواست آمپول خوردن اینو ببینم.. برگشتم و رسید رو گذاشتم رو میز که دیدم دوست دختره با دوتا کیف کم کم داره میره سمتی که به تخت دید داشت.. خانومه هم با سرنگ پر رفت پشت پرده.. دختره معلوم بود که میخواد دید بزنه ولی نمی خواسته دوستش بفهمه.. 4چشمی داشت نگاه میکرد .. خدا میدونه چقدر دلم میخواست برم و منم ببینم اما حالم بد بود از سرنوشت خودم.. بعد چند ثانیه به صدای آیییی اومد و بعدش دوست طرف به دو سه قدم سریع اومد این طرف..
پرستار اومد و منتظر بودم به من اشاره کنه که دوباره رفت پشت پرده و با یه نوار قلب تو دستش برگشت .. بعد یه خانوم چادری هم اومد و نوار رو گرفت و رفت.. پرستاره به این یکی خانوم پیری که نشسته بود گفت شما بفرمایید مادر.. پیرزن هم آروم بلند شد و رفت .. به من گفت آمپولاتو بده .. دادم و گفت توام برو حاضر شو... وای خدای من .. خودتونو بذارین جای من .. دو تا آمپولو با دستای خودم داده بودم به پرستاره.. نبضم تو تمام بدنم میزد.. تازه دو طرف باسنمم باید جلو یکی دیگه آمپول میخورد... عجب وضعی بود .. اینم بگم که هیجان هم داشت اما ترسش بیشتر بود.. خیلی دلهره ی مزخرفی بود..
رفتم .. پیرزن مثل اینکه کلا با سیستم نوار قلب آشنا بود .. چون خودش جوراباشو تا نصفه داده بود پایین و پیراهنشوزده بود بالا تا زیر سینه اش .. من هنوز مشغول جابجا کردن کیفم روی تخت و بازکردن دکمه های پالتوم بودم که یهو پرستاره از پشت سرم اومد.. دلم ریخت.. ولی با من کاری نداشت.. گفت مادر پیراهنتو بده بالاتر .. پیرزن هم زد بالا و یه جفت سینه ی چروکیده بدون سوتین افتاد دو طرف.. برگشتم .. با خودم فکر کردم که الان این ننه جان کل باسن منو دید میزنه .. پس بهتره به روی خودم نیارم .. پالتو رو دراوردم و گذاشتم کنار کیف.. دکمه های شلوار رو باز کردم و همزمان کفشامو دراوردم.. یه طرفه رو تخت نشستم که دیدم داره میاد و دوتا سرنگ توی یک دستش و پنبه توی یه دست دیگه .. اومد و گفت بخواب... یعنی در اون صحنه غش نکردم جای تعجب داره.. در مستإصل ترین حالت عمرم بودم... همونطوری که میخوابیدم شلوارمو دادم پایین، کتون مشکی تنگ .. چون در حال حرکت این کار رو انجام دادم و با دست چپ، کلا شلوارم تا زیر باسنم کشیده شد پایین .. دستم رفت سمت شرتم که دیدم خود پرستاره شرتمو داد پایین.. کامل برگشتم و چشامو بستم..
وای خدا باز خیسی الکل رو حس کردم و اون مکث مزخرفی که بین الکل زدن و آمپوله .. و یهو یه سوزش تند، سریع و کم که زود هم تموم شد اما یهو یه درد پیچید تو کل باسنم و پاهام.. نزدیک بود یه چیزی بگم که فشار پنبه بهم فهموند که تموم شد.. درد داشت باسنم... صدای گذاشتن این یکی سرنگ و برداشتن اون یکی میومد که گفتم چرا اینقدر درد داشت.. گفت ویتامین دی یه کم روغنیه.. این یکی حجمش بیشتره ولی دردش کمتر.. در همین حال اون طرف شرتمو کشید پایین.. دیگه تقریبا کلا باسنم در معرض دید بودو مخصوصا اینکه پرده هم خیلی بسته نبود.. یه نفر اگه جایی که دوست دختره قبلا واستاده بود می ایستاد، کاملا مستفیض می شد.. البته بگم شرتمم تنگ بود و مجبور بود بنده خدا اونطوری بده پایین.. والا برمیگشت بالا.. دوباره الکل.. دوباره مکث.. و این بار سوزش زیاد.. هر لحظه ام بیشتر میشد.. دستمو مشت کردم و چشامو فشار میدادم که گفت شل کن .. نفس عمیق .. شل شل.. فهمیدم که زیادی رفکلس نشون دادم.. بد داشت میسوخت .. وقتی سوزنو دراورد تازه درد گرفت .. بهم گفت زود بلند نشو و شرتمو کشید بالا... دوست نداشتم تو اون وضع بمونم.. اما درد داشتم.. ازم دور شده بود که صداشو شنیدم که میگفت حوله گرم بزار رو اون که گفتی درد گرفت .. میخاستم بگم هردوش پدرمو دراورد که دیدم ننه جون داره بهم میخنده.. بلند شدم و خودمو جمع کردم.. وای هر حرکت عضله های پام مساوی درد بود.. اومدم بیرون و بی توجه به اطراف به سمت ماشین...
مونده بود 4 تا دیگه ش.. قول میدم زود بنویسم
خدا بهت صبر بده :دی زودی بنویس لطفاٌ
سلام نگار جون.بقیش رو هم لطفا تعریف کن.اون 4 تا آمپول دیگه رو هم زدی؟
اون شب گذشت و من با باسنی که هر دو طرفش در حالت نشسته و ایستاده و راه رفتن درد داشت با مهمونا سر کردم و خوش و بش.. رسیدیم خونه و تو اتاق خودم تنها شدم باز رفتم و جاشونو رصد کردم.. سوراخ سوراخ شده بودم.. قرصامو که میخواستم بخورم چشم افتاد به بقیه آمپولا... هم دلم میخواست و هم نمیخواست.. اینم فهمیده بودم که بزرگا میسوزونه و اون کوچیکه درد داره ..
آمپول بعدی رو باید3 روز بعد میخوردم... روز موعود فرا رسید.. از شب قبل بهش فکر کرده بودم تا اگر مامان گیر داد بپیچونمش.. 9 از خواب بیدار شدم و سریع حاضر شدم که مامان گفت کجا؟ گفتم با مریم میریم تا دانشگاه دنبال کارای عقب افتاده ی مدرکم و بعدشم ناهار دیگه.. کاملا مدل مامانا گفت به سلامت!!!
برگشتم تو اتاق که شالمو هم بردارم آخه با مقنعه باید میرفتم دانشگاه.. مامان اومد و گفت امروز بود آمپولت؟ گفتم آره.. برداشتم.. هیچی نگفت که بده من .. منم خوشحال زدم بیرون... با مهسا دانشگاه قرار داشتم... یه کم فکر کردم دیدم دلم نمیخواد جلو مهسا هم آمپول بزنم.. خصوصاً اینکه اگر بفهمه دلم نمیخواد باسنمو ببینه اینقدر پررو هست که یهو بیاد و حالمو تو اون وضعیت دوبرابر بگیره و هرهر بخنده
سریع مسیرو عوض کردم و رفتم درمانگاهی که خود دکتره اینهمه آمپولو بهم داده بود.. نزدیک بود.. رفتم و میدونستم که باید برم پایین
یکی از آمپولا رو دراوردم و نشون خانومه دادم.. اینجا دوتا اتاق داشت که فقط یه خانوم برای همه آمپول میزد.. یه زن و شوهر پیر.. یه پیرمرد و من.
برگشتم بالا و پولو دادم و اومدم پایین که دیدم پیرمرده داره تنهایی میخنده و از توی اتاق هم سروصدای اون زن و شوهر و خانوم آمپولزن! میاد
اینو اول بگم که اون روز یه دختر جوون حدود 30ساله آمپول میزد.. هیکل ظریفی هم داشت تقریبا.. خوشم نمیومد که این بخواد .... بگذریم.
صدای دختره میومد که میگفت صحبت نکنین نفس عمیق بکشین و صدای پیرمرده که میگفت آدم اگه بخواد ترکش بخوره قبلش یه سوتی چیزی میکشه اون خمپاره.. شما که نذاشتی ما حاضر شیم... صدای خنده همسرشم میومد که میگفت والا منم زدم درد نداشت طوریمم نشد...
خلاصه دختره اومد بیرون.. اون دو نفر هم اومدن.. به آقاهه اشاره کرد که بره تو اتاق و به منم گفت توی این یکی اتاق... آمپولو داشتم میذاشتم رو میزش که گفت ببر با خودت
با اتاق آشنا بودم .. دوباره کیف و پالتو و دکمه شلوار.. این دفعه خوابیدم و خودم شلوارمو دادم پایین.. آخه نمی خواستم این دختره بکشش پایین
اومد و شروع کرد آماده کردن آمپول .. طبق معمول الکل رو که زد گفت این میسوزه.. نفس عمیق بکش... میخواستم یه چیزی در جواب بگم که حس کردم یه میخ رفت تو باسنم...
یه تکون خوردم و دستشو گذاشت رو پاهام و گفت آرووووم
درد و سوزشش توی 2-3 ثانیه غیرقابل تحمل بود
آخراش آرومتر شد و پنبه رو گذاشت و گفت نمالون جاشو.. دردت بیشتر میشه والا تا شب
خیلی ازش عصبانی بودم.. همونطور دمرو گفتم من یه جین ازین آمپولا رو روز در میون دارم میزنم.. آشنام با دردش
وقتی میخواستم بلند شم آنچنان پام تیر کشید و درد گرفت که نزدیک بود بیفتم
یه کم صبر کردم و یواش یواش رفتم بیرون...
به مریم که گفتم اینطوری شده کلی فحشم داد که چرا نیومدی با هم بریم و تنها رفتی و ازین حرفا.. بین صحبتاشم گفت نمیذاری آدم یه حالی بکنه توئه خسیس! فهمیدم که خانوم دلشون دید زدن باسن منو خواسته
تا شب علیل بودم.. دردش کمتر بود اما دستمو که میکردم توی جیب پشت شلوارم جا آمپوله حسابی درد میگرفت
گذشت.. مونده بود 3تا
3روز بعد قرار بود ظهر بریم خونه مامان بزرگم ناهار.. حدودای ظهر بود که مامان گفت آمپول داری امروز؟
حواسم توی کامپیوتر بود.. بی توجه گفتم آره.
گفت نزدی امروز آمپولتو.. میریم اونجا و تا شب هم که معلوم نیس چی بشه.. گفتم نه.. سر راه میرم همین درمانگاهه... هنوز دلم میریخت صحبت آمپول که میشد
خصوصا که قبلی خیلی درد گرفت.. فکر کردم شاید زده دقیقا روی رد یه
آمپول دیگه ... آخه چرا اینهمه درد؟؟
رفتیم درمانگاه.. دوباره از پله رفتم پایین که دیدم ای دل غافل... دوباره همون دختره ست.. میخواستم برگردم که فکر کردم مامان میزنه اگه نزنم و برگردم.. میخواستم کلا نزنم و بگم زدم
دختره منو دید و شناخت.. سلام کرد و خندید.. هنوز نشونش نداده بودم و مردد بودم که دیدم قبضو نوشت
هیچکس نبود.. با یه آقایی که معلوم بود خدمتکار بود داشتن حرف میزدن دوتایی
رفتم و پرداخت کردم و دیگه آشنا بودم با محیط.. رفتم تو اتاق
این دفعه روی اون یکی تخت دراز کشیدم که به اون طرف باسنم بزنه.. خوابیدنی دکمه ها رو باز کردم .. دختره اومد و همونطور که داشت مایع رو توی سرنگ بدون سوزن میکشید پرسید چند تا دیگه آمپول داری.. گفتم غیر از این 2تا دیگه
بسته ی سوزن رو کمی باز کرد. سرنگ پر شده رو زد به سوزن و از بسته دراورد.. درپوش سوزن رو برداشت و کمی ار مایع رو پمپ کرد بیرون
اومد سمتم و گفت میدونی که میسوزه.. پس نفس عمیق..
دستم و دستش با هم شلوار و شرتمو دادن پایین
گفت پایین تر میزنم چون آمپول زیاد زدی و کمی بیشتر لخت کرد باسنمو.. فکر میکردم که چه صحنه ای داره میبینه..
الکل رو باز حس کردم.. و باز درد و سوزش...کمتر از اون میخ اون دفعه اما سوزشش در هر ثانیه بیشتر میشد.. طولش داد لعنتی... تموم شد و گفت آروم بلند شو.. عجله نکن
من عادت دارم موبایلمو میذارم تو جیب پشت شلوارم.. وای حواسم نبود و گذاشتمش و کلی از جام پریدم.. چون به قول خودش پایین تر زده بود نشستنم هم سخت تر شد بود
اون روز هم گذشت... دو تا دیگه هنوز داشتم تا جشن و سرورم کامل شه!!!!
طبق محاسبات مامان باید 3 روز دیگه دوتا با هم میزدم.. فرداش هم بلیط برگشتم بود
اما فکر کردم که دیگه دلشو ندارم دوتا آمپولو با هم بزنم..پس دو روز دیگه یکی.. 3روز دیگه یکی!
دو روز بعد باز با مریم قرار گردش و تفریح و دور دور با ماشین و ناهار داشتیم.. اینو بگم که چون مدت کوتاهی اونجا بودم همش برنامم همین بود تقریبا
قرار بود بیاد دنبالم... اومد و دیدم صداش گرفته و بی حوصله ست.. چون خیلی شاد و سرحاله آدم دپرس میشه وقتی اینطوریه.. از چند روز قبل هم سرما خورده بود البته...اومد و تا نشستم تو ماشین گفت تو امروز آمپول نداری؟ گفتم چطور؟ میخوای منو دید بزنی؟ گفت نه خره.. میبینی که حالمو.. گلو درد کلافه م کرده.. میخواستم ببینم اگر میری درمانگاه با هم بریم که منم برم دکتر... گفتم همراهمه آمپول ولی باید جفتشو فردا بزنم..ولی بریم درمانگاه.. همینجا نزدیکه.. گفت اینی که تو رفتی نمیخوام.. خیلی آمپول میده.. بریم یه جا دیگه... گفتم اوکی هرجا میخوای برو..گفت بریم اول من یه رنگ مو میخوام بخریم بعد بریم درمانگاه
خلاصه رفتیم یه درمانگاه که خود خانوم نشون کرده بودن..برنامه م این بود که اگه دکتر بهش آمپول داد منم آمپولو بزنم وگرنه عصر یا شب خودم تنهایی برم
یه درمانگاه شلوغ و بزرگ.. پر از بچه .. وقت گرفتیم و منتظر نشستیم.. بعد از 10 دقیقه یه خانواده! از تو اتاق دکتر اومدن بیرون و شد نوبت مریم. پرسیدم بیام تو منم.. گفت آره
یه خانوم دکتر رنگ پریده..45 ساله با مقنعه ی مشکی و کلا با حجاب.. مریم نشست و گلوشو سینه شو معاینه کرد و شروع کرد نوشتن.. تا گفت کی پنی سیلین زدی من تو دلم عروسی شد
گفت ناهار خوردی؟ مریم گفت نه.. گفت بعد از ناهار پنی سیلینتو بزن..این کپسولا هم هر 12 ساعت ... در کمال ناباوری من مریم پرسید میشه کپسول نخورم و بجاش آمپول؟ دکتره گفت نه.. لازم نیست!
با چشمایی که برق میزد لحظه آمپول خوردن مریم رو تجسم میکردم.. درسته که خودمم به همون سرنوشت دچار بودم ولی می ارزید.. تازه می شد بپیچونم مال خودمو
رفتیم داروخونه درمونگاه و داروهاشو گرفتیم.. کلی تو ماشین دردسر سر انتخاب اینکه کجا ناهار بخوریم و بعد ناهار گفت بریم یه درمانگاه نزدیک آمپول بزنم.. توام یکی امروز بزن دیگه.. دلم واسش سوخت.. گفتم باشه برو هرجا میخوای.
رفتیم یه درمانگاه مثلا یه جای خوب.. کلی پله رو رفتیم پایین.. خانومه پذیرش داشت قبض مینوشت که گفت اینجا تست پنی سیلین اجباریه.. مریم گفت باشه.. منم آمپولمو نشون دادمو رفتیم تو اتاق تزریقات.. فقط ما بودیم... یه خانومی اومد تو که تا چشمون بهش افتاد منو مریم ناخوداگاه به هم نگاه کردیم و با ابروهای بالا به حال هم تاسف خوردیم
یه زن با هیکل درشت.. با دستایی که عین دستای یه مرد درشت اندام، خشن بود.. ناخوناشو لاک زده بود اما نصفش پاک شده بود.. ابروهاش تاتو بود.. حتی خط چشم و خط لب رو هم تاتو کرده بود با یه روپوش سفید و مقنعه مشکی و موهای زرد... لخ لخ کنان با دمپاییش آمپولا رو ازمون گرفت و رفت سمت میز کارش!
تو دلم گفتم کی میدونه شاید خوب بزنه... به مریم گفت آستینتو بزن بالا... یه سرنگ با سوزن کوچیک.. مریم نشست رو یکی از تختا و تکیه داد به دیوار.. اون هیکل گنده رفت سمتش.. قیافه مریم کمی در هم کشیده شد و بعد عادی.. اومد سمت میز دوباره.. من روی این یکی تخت نشسته بودم.. گفت تو حاضر شو .. پالتومو دراوردم و خوابیدم رو تخت.. مریم داشت با تمام وجود منو نگاه میکرد.. بهش خندیدم و گفتم شما چشاتو درویش کن.. گفت به همین خیال باش.. خانومه گفت پس یه طوری وایسم که خوب ببینه آره؟ درهمین حین شلوارمو همراه شرتم دادم کمی پایین.. تجربه نشون داده بود که وقتی دوتایی رو با هم میدی پایین کمتر زندگانیت در معرض دید بقیه ست...
خانوم ولی کار رو تموم کرد.. دست انداخت و کلا مجموعه رو لخت کرد.. اینقدر که ناخوداگاه این یکی دستمو بردم تا بکشم شلوارمو بالا
چیزی که حس میکردم کل یه طرف و نصف یه طرف دیگه بود!
یه به جهنم تو دلم گفتم و چشامو بستم... احساس کردم یه سوزن داغ رفت تو باسنم.. با سوزش و درد زیاد... دیگه داشتم سرمو از درد میاوردم بالا تا یه چیزی بگم که پنبه رو حس کردم اما احمق پنبه رو آنچنان فشار داد و چند ثانیه نگه داشت که از درد خود آمپوله بیشتر بود... خیلی درد داشت اونقدر که به مهسا نگاه کردم و بی صدا و با اشاره گفتم فاتحه ت خونده ست...
اونم یه لبخند کمرنگ و ترس و بیحالی مریضی ش رو لبش بود و سرشو به علامت بیچارگی تکون داد...
خانوم زحمت کشیدن و پنبه رو گذاشتن و شرتمو کشیدن بالا.. منم همونطوری موندم.. رفت سمت مریم..هنوز کامل برنگشته بودم که اومد سمت من و رو تخت من نشست.. حالا من هنوز با زیپ باز و شلوار نصفه خوابیدم روی تخت.. شروع کرد تعریف از دخترش و خواستگار دخترش و جوونیاش و زیباییش و این حرفا.. خلاصه گذشت و نوبت مریم شد.. منم بلند شدم و دکمه مو بستم و پوشیدم.. تخت مریم کاملا روبروی من بود.. دیدم کامل بود (همونطور که دید اون کامل بود!)
مریم دراز کشید و خیلی کم شلوارشو داد پایین سریع هم کمرشو پوشوند.. اندازه 2 سانت بیرون بود فقط.. خانومه داشت مایع رو از اون شیشه کوچیک میکشید تو سرنگ.. هواگیری کرد و داشت پنبه برمیداشت که شیشه رو دیدم و فهمیدم 1200 قراره نوش جان کنه مریم
براش میترسیدم.. این خانوم براش چیزی بنام باسن باقی نمی گذاشت
دوباره دست انداخت و شلوار مریم رو با شرت کشید پایین..مریم معلوم بود که معذبه ..گفت خیلی پایین میزنید آمپولو فکر کنم.. خانومه هیچی نگفت. مریم تپل و میشه گفت چاقه.. یکی و نصفی باسن قلنبه جلو چشم آماده آمپول خوردن.
پنبه رو مالید باسن مریم تکون میخورد.. کلا خانوم خشن رفتار میکرد.. یعنی دستش اصطلاحا ضرب داشت
سوزن رو از فاصله تقریبا یک سانتی یهو فرو کرد.. تا یه جایی تند رفت تو اما یه مقداریشو مجبور شد بیشتر فشار بده و آروم رفت تو.. اما بازم داشت فشار میداد.. باسن مریم مثل یه بادکنک که با انگشت فشارش بدی از فشار سرنگ رفته بود تو
یواش پمپ میکرد.. از نصفه بیشتر پمپ شده بود که صدای مریم درومد.. میگفت آی آی آی آی و آخراش آیییییییی های بلند و بسه دیگه...
خانومه گفت تموم شد و پنبه رو گذاشت دور سوزن و دراوردش ولی پنبه رو داشت فشاااااااااااااااار میداد.. یعنی میدونستم پدرش درومده... مریم دیگه یکنواخت آه و ناله میکرد
بلند شدم و پالتومو پوشیدم .. مریمم زود با آه و ناله بلند شد.. تشکر کردیم وزدیم بیرون.. دوتا علیل.. میدونستم که درد اون بیشتره.. گفتم خیلی بد زد.. از منی که دائم الامپولم بشنو
با عصبانیت گفت کونم جر خورد.. کثافت عوضی وحشی
مریم کلا در استفاده از الفاظ از من راحت تره!
نمی تونست رانندگی کنه.. یه بار که کلاچ رو گرفت یه آخ بلند گفت و گفت تو میتونی برونی؟ من نشستم و هر طور بود رفتیم خونه ما..
واسه خودمون حوله گرم گذاشتیم.. من باز جاشو نگاه کردم و دیدم مریم راست گفته.. خیلی پایین زده بود.. کلی سوراخ های قرمز کهنه و نو رو باسنم بود. مریم رفت اما تا شب اس ام اس های دردناک و فحش آلود به خانومه بود که واسه من میفرستاد
فردا صبح کلی کار داشتم تو خونه.. نمیدونستم به چه بهونه ای بزنم بیرون یواشکی.. هر لحظه ممکن بود مامان بیاد و آخری رو بخواد خودش بزنه.. راستش میترسیدم آخه ویتامین دی بود.. نگاهش که میکردم و میدیدم اون مایع غلیظ چقدر آروم تو شیشه جابجا میشه به لحظه وارد شدنش به باسنم و جا شدنش تو بافت عضله ام فکر میکردم و پشتم میلرزید.
بسم بود دیگه.. با حساب اون دوتا اولی ها 8 تا آمپول !!! فکرش هم حتی الان که دارم مینویسم دلهره آوره
عصر شد و مامان در یک حرکت خداپسندانه رفت از خونه بیرون... تا رفت بهش تلفن زدم که مامان من میرم این درمانگاهه بزنم آمپولو خلاص شم...
الان که فکر میکنم میبینم فقط و فقط هیجان آمپول زدن واداردم میکرد برم والا پیچوندنش کار 3سوت بود.
بماند که لحظه ای که روی تخت دراز میکشیدم اجدادم رو مورد عنایت قرار میدادم ازین تصمیم حماقت بارم
بهرحال.. تاریک شده بود تقریبا.. رسیدم درمانگاه و مستقیم طبقه پایین که باززززززززززز همون دختره... اینقدر لجم گرفته بود که بهش گفتم شما همیشه شیفتی اینجا؟؟؟ خندید و گفت بازم از همون قبلیا گفتم نه و نشونش دادم.. قبضو نوشت و رفتم بالا و برگشتم
یه مادر و دختر 7-8 ساله بیرون نشسته بودن.. به من که گفت برو تو اتاق فکر کردم پس اینا چی؟ زودتر از من اومدن که!
رفتم تو اتاق که دیدم یه دختر دبیرستانی خوابیده با سرم و ماسک
اه
حالا رو اون تختی هم خوابیده بود که من حساب کتاب کرده بودم بخوابم
چون دیروز این طرف زده بودم
با بیچارگی فکر میکردم که بهش بگم به اون یکی لپ باسنم بزنه که دختر کوچیکه اومد تو اتاق.. واستاده بود و منو تماشا میکرد.. منم آروم آروم دکمه هامو باز میکردم.. هنوز دراز نکشیده بودم که مامانش صداش زد
خوب.. دراز کشیدم اما نمیدونستم کدوم طرفو بدم پایین.. خوشمم نمیومد که برعکس رو تخت بخوابم چون خیلی ها با کفش میخوابن رو تختا واسه آمپول
اومد و شروع کرد آماده کردن آمپول
گفتم میشه این طرف بزنین؟ و اشاره کردم به سمت دیوار ... میدونید که اوضاعمو.. گفت این روغنیه.. باید مسلط باشم پاشو اونطرفی بخواب.. گفتم نه مهم نیست بزنین همین طرف و شلوارمو دادم پایین
سرنگ رو که دستش بود گذاشت رو میز و کمک کرد تا شلوارو بکشم پایین تر.. گفت یکم شکمتو بده بالا تا شلوارت بره پایین.. میخوام پایین تر بزنم تا اذیت نشی.. گفتم پایین تر نشستنم سخت تره که.. گفت خودت میدونی.. رو قبلیا مجبورم بزنم
گفتم اوکی هرجور بهتره
شلوارمو تا زیر باسنم داد پایین... شرتمم در یه مرحله کامل کشید پایین.. خوب مسلما از هردوطرف میره دیگه وقتی با اون شدت... بیخیال
حواسم اصلا به دختره نبود که ما این مکالمات جذاب رو رد و بدل میکنیم و اون اونجا خوابیده
با دستش چند بار تقریبا وسطهای باسنم و کمی مایل به کنار فشار داد و گفت اینجا درد داره فشار میدم؟ گفتم آره.. جابجا کرد دستشو گفت اینجا؟ گفتم نه زیاد..
الکل رو همون جا حس کردم... و پاره شدن پوست باسنمو!!!!
سرمو آوردم بالا از درد که دستشو گذاشت رو کمرم.. گفت آروم... نفس بکش... زدی که می دونی چجوریه
دردش غیر قابل تحمل بود.. احساس میکردم تو باسنم آتیش پمپ میکنه.. طول کشید و من دیگه تحملم تموم شد و دوباره سرمو آوردم بالا با یه آخ یواش ..گفت تموم شد.. پنبه رو گذاشت و نگه داشت.. هی میذاشت و برش میداشت و آخرش گفت دستتو بده.. و دستمو برد و گذاشت رو پنبه و گفت نگه دار.. زودم بلند نشو
مسلط نبودم روی پنبه و جابجا شد.. هنوز درد داشتم.. سعی کردم شرتمو بدم بالا و پنبه رو با اون مهار کنم.. هرطور بود یه دستی جمع و جورش کردم... یه کم که بیشتر جابجا شدم تا شلوارمو بکشم بالا دردی تو پام پیچید که ناخوداگاه گفتم آخخخخ
یه وری رو تخت موندم..دختر کوچیکه اومد تو.. منم اخمام تو هم .. خواهرش رو دیدم که چشاش بسته بود.. پرستاره اومد دوباره تو.. گفت چی شد؟ کمک میخوای؟گفتم نه خوبم.. فقط خیلی درد دارم باید صبر کنم.. گفت کسی نیست که دراز بکش
کدوم دکتراینهمه آمپول داده بود بهت؟ اسمشو گفتم.. گفت آدم خوبیه ولی!
چه ربطی داشت.. با هر جون کندنی بود بلند شدم.. دختر کوچیکه چشم ازم برنمیداشت
فهمیدم چرا بعضیا بعد آمپولشون لنگ میزنن
آروم آروم رفتم.. پله ها رو با بیچارگی رفتم بالا و واسه یه مسیر پنج دقیقه ای تاکسی دربست گرفتم
آنچنان آخی گفتم وقتی نشستم تو تاکسی که آقاهه گفت زمین خوردین؟ گفتم آره!
رسیدم خونه و از درد میپیچیدم به خودم.. مامان اومده بود.. قیافه مو دید گفت چته؟ گفتم بهش.. گفت ببینم چی شده..
مانتومو دراوردم هنوز شلوارمو شل نکردم بودم که مامان گفت ای وای.. نشینی رو مبل با این وضع.. گفتم چه وضعی؟ گفت شلوارت پرخونه..شرتمم همینطور.. پنبه و چسب زخم آورد و زد روش.. گفت چرا اینجات زده؟ گفتم ...
گفتم حوله گرم بذارم گفت الان نه.. برو دراز بکش.. با این وضعت فردام میخوای اونهمه ساعت رو صندلی هواپیما بشینی
درد داشتم .. دراز کشیدم و سعی کردم خیلی جابجا نشم
اون ماجرا تموم شد و من برگشتم اما تا 20 روز بعدش جاش کبود بود و با یه خورده فشار درد میگرفت..
اینم از این ماجرای من بیچاره و تعطیلاتم... امیدوارم براتون جالب بوده.
خیلیییییی باحال بود.... ولی حالت خوب شد در عوضش :دی مرسسسیییییییییییی که نوشتی زودی
نگار جون واقعا ازت ممنونم خیلی با دقت و جزئیات کامل نوشتی زحمت کشیدی
خیلی خوب بود
تینا خانوم خبری ازتون نیست لطفا آپ کنید
نگار دستت درد نکنه خیلی خوب نوشتی
بچه ها چند روز پیش مامام به من زنگ زد و گفت مامان بزرگم حالش خوب نیست بیا که باهم ببریمش دکتر . من هم بهش گفتم نمیرسم بیام تا خونه خودم مستقیم میرم دنبالش و میبرمش دکتر. وقتی رفتم خونه مامان بزرگم با یک شلوارو بلیز نازک مهمونی خوابیده بود رو تخت گفن که مهمونی دوره ی دوستاش بوده و حالش بد شده امده خونه.
کمکش کرئم مانتوش روپوشید و بردمش تو ماشین.رسیدیم بیمارستان و چون سینه اش درد میکرد و راحت نفس نمیکشید فکر میکرد مشکل قلبی داره ولی دکتر تشخیص داد که ریه هاش عفونت داره گفت که باید عکس بگیره بردمش رادیولوژی اپراتورش مرد بود
مانتوش رو دراورد و چون بلیزش نازک بود بدنش و سوتین مشکیش کاملا معلوم بود. مسئول اونجا گفت اگر لباس زیرتون فلز داره دربیارید. به مادر بزرگم گفتم کمک میخوای گفت از پشت براش باز کنم.
پشت به من نشست و بلیزش روکمی زدم بالا دستم رو بردم زیر و براش باز کردم اونهم به سختی بندهاش رو از دستش رد کرد و سوتین گنده اش رو از زیر سینه اش دراورد. سینه های بزرگش کاملا معلوم بود. سال پیشش شکمش رو ساکشن کرده بود و هیکلش خیلی خوب بود. وقتی خوابید سینه هاش پخش شدرو بدنش خیلی معذب بود دستش رو گذاشت رو سینه هاش که نوکش معلوم نباشه ولی اپراتور امد بالا سرش و گفت که دستاش رو بذاره کناربدنش
خلاصه عکس رو گرفت و دیگه نتونست دوبارهسوتینش رو ببنده و رفتیم پیش دکتر. دوباره مادر بزرگم رو معاینه کرد و دکتر هم کلی سینه هاش رو دید زدو لمس کرد.
مادر بزرگ من هیکل و قیافه خیلی جذابی داره و هیچکس سنش رو بیشتر از 58 تخمین نمیزنه. اونجا هم فکر میکردن مادرمه چون خیلی به خودش میرسه.
دکتر گفت که حالش خیلی بده دارو میده تا 2 روز ببینه داروها اثر میکنه یا نه در غیر اینصورت باید بستری بشه. اونهم اصلا دوست نداشت بستری بشه.
دکتر تو بخش اورژانس دستور داد در یک اتاق که بسته بود رو باز کنن و مادر بزرگم بخوابه اونجا. توی اون اتاق 3تا تخت بود که هرکدوم به یک دیوار بودن و یکمیز هم سمت دیوار چهارم بود.
دکتر من رو فرستاد برمنسخه رو بگیرم وقتی از داروخانه نسخه رو تحویل گرفتم دیدم توش یک سرمه بیش از 10 تا آمپول و 6 تا سرنگ. دکتر گفته بود داروهارو ببرم پیش خودش.
وقتی رفتم پیش دکتر که خوشبختانه سرش خلوت بود ت.ل شروع کردم به صحبتهای حاشیه و قیافه شما چقدر آشناست و کدوم دانشگاه بودید و این حرفا و کلی باهاش صمیمی شدم. وقتی از شغل من پرسیدو فهمید که من میتونم یک مشکلش رو براش حل کنم دیگه شماره های موبایل هم به هم دادیم.
بعد یادمون افتاد که دکتر باید داروهارو چک کنه. به شوخی گفتم از مامان بزرگ ما میخوای آبکش بسازی گفت مادر بزرگته گفتم آره گفت نه نگران نباش میزنیم تو سرم گفتم نه نگران نیستم اتفاقا همش رو عضلانی بزن.خلاصه منظور من رو فهمید و فهمید که بنده علاقه به آمپول دارم آمپولا رو چک کرد و گفت میخواسته 3 تا عضلانی باشه ولی الان 4 تا عضلانی و بقیه تو سرم. به پرستاری هم سپرد که من پیش مادر بزرگم باشم
رفتم تو اتاق و دیدیم مادر بزرگم نشسته یک ملافه گرفتم و مانتوش رو دراورد و خوابید من هم ملافه روکشیدم روش. یک پرستار امد و سرمش رو زد و 3 تا آمپول رو تو 2 تا سرنگ کشیدو زد تو سرم. بقیه آمپولا رو گذاشت رو مبزو به من گفت هر یک ربع برم صداش کنم یکی از آمپولا رو بزنه.
الن دیرم شده بقیه اش رو بعدا مینویسم
اوه. بنده خدا
روی یکی از تختای اورژانس داشتن سر یک پسر بچه رو بخیه میزدن اونهم خیلی گریه و جیغ و داد میکرد حواسم به اون بود هی میرفتم که دزدکی نگاه کنم که نمیشد. بیست دقیقه گذشت و خود پرستاره امد که اولین آمپول مامان بزرگم رو بزنه. من داشتم از هیجان میمیردم
به مامان بزرگک گفت حاج خانوم برگردید لطفا من بهش گفتم آمپولات رو میخواد بزنه یکی از سفتریاکسونهارو شروع کردبه آماده کردن.
مامان بزرگم خواست دگمه شلوارش رو باز کنه ولی به خاطر سرمش سختش بود من براش باز کردم و اونهم یکور شد من شلوارش رو دادم پایین. شلوارش پارچه ای بود و شورتش سکسی دیگه نیاز نبود شورتش رو بدم پایین.
ملافه اش رفته بود کنار و سینه های بزرگش بدون سوتین زیر اون بلیز نازکش تاب میخوردن. پرستاره امدو پنبه الکلی رو مالید و سوزن رو گذاشت رو باسن و با یک فشار تا ته فرو کردو مامان بزرگم خودش رو سفت کرد که پرستار گفت نفس عمیق خودش روشل کرد و ولی چشماش رو از درد جمع کرده بود. طاقت میاورد و هیچی نمیگفت. تا اخرای آمپول به جز یک آیییی چیزی نگفت. پرستاره رفت و دوباره 20 دقیقه دیگه امد . تو این فاصله یک خانوم چادری چاق امد برای امپول زدن. حد اقل 45 سالش بود. امد توی همون اتاق و رفت پشت یکر از پرده ها منم خودم رو با حرف زدن لت مامان بزرگم مشغول کردم. پرده رو حسابی کیپ کردو صدای دراوردن کفشش امد . بعدش خوابید رو تخت پرستاره با یک آمپول بزرگ قرمز پرده رو زد کنار و رفت پیشش من رفتم دیدم یک کم لای پرده بازه و از مچ پا تا دمنش دیده میشه. پرستاره پرسید برای چی این آمپولا رو میزنی گفت مشکل خونی دارم قبلا چندتا زدی گفت هفته از 2 تا میزنم این 4 امیه فقط یواش بزنید دردش زیاده گفت دردش به خاطر داروش آمپول دردناکیه ولی چشم من هم سعی میکنم یواش بزنم. بعد از چند ثانیه صدای آیی آوی امد و پاش هی تکون میخورد.تا پرستار گفت تموم شد و من رفتم سراغ مامان بزرگم. پرستاره امد آمپول بعدی مامان بزرگمم رو بزنه آمپولش زیاد بزرگ نبود. این بار مامان بزرگم باید برمیگشت رو به ما و پشتش به دیوار بود شلوارش باز بود زیر مالفه یک کم کشید پایین و یکور شد. ملافه رو زدم کنار و پرستاره خودش بایک دست شلوارش رو داد پایین ترو با دست دیگه الکل مالید به من گفت اون سرنگ رو بده سرنگ رو بهش دادم و با اشاره بهم گفت که شلوار رو همونجا نگه دارم اون امپول فقط سرنگش اذیت کرد. سوزن رو که کرد تو هیس کردو هیچی نگفت تا سوزن رو دراورد. خوابید و پرستاره گفت چیزی نمونده تموم بشه سرم تموم شد من و صدا کن.
سرم تقزیا 10 دقیقه بعدش تموم شد و قبل از اینکه برم سراغ پرستار خودش امد سرم رو دراورد و گفت حالا دمر بخوابید آمپولاتونو بزنم مامان بزرگم با غرغر گفت ای بابا چقدر آمپول بزنم بسه دیگه منم باخنده گفتم پس بستری میشی
دمر شد و شلوار و از دو طرف بردم زیر باسنش و لی روش ملافه بود تا پرستاره بیاد اونهم داشت یک سفترباکسون و یک ویتامین سی رو آماده میکرد. به مامان بزرگم گفتم از وقتی بابا بزرگ مرد شورتات سکسی شده یا از قبل هم میپوشیدی خجالت کشید و با خنده گفت خفه شو پررو.
پرستاره که امد ملافه رو دادم پایین جوری که کونش پیدا باشه فهمیدم معذبه ولی کاری نمیتونست بکنه.
اول سفتریاکسون رو زد از نصفه اش شروع کرد به ناله تا تموم شد پنبه رو گذاشت و به من گفت فشار بده من هم همپین فشار دادم که مامان بزرگم گفت آآآیییی و همونموقع ویتامین سی رو طرف دیگه فرو کرد و ناله اش ادامه دار شد. وسطای آمپول من دستم ر برداشتم تا اوهم تموم شد و دوباره پنبه رو گذاشت و من گفتم بده به من برداشت نگاه کرد گفت نمیخواد. صدای مامان بزرگم عوض شده بود انگار گریه کرده بود گفت تموم شد دیگه پرستاره گفت بله حاج خانوم بفرمایید.
اونروز تموم شد و فرداش باید میومدیم برای معاینه.
هیوای من!! دو تا سفتریاکسون و یه ویتامین سی. بنده خدا دربو داغون شده که...
ممنون نیما.. خودمونیما توام پررویی .. چی بوده به مامان بزرگ طفلکی گفتی تو اون وضع! ;) مرسی.. جالب بود
روز بعد مامان بزرگم رو برداشتم و بردمش همون بیمارستان تا دکتر رو دیدم سریع باهاش سلام علیک کردم و از کاری که میخواست یک مقدماتی رو انجام داده بودم و یک سری اطلاعات بهش دادم خیلی خوشحال شد و دیگه باهم صمیمی شده بودیم. فوری دستور داد مامان بزرگم رو ببرن تو همون اتاق. با ایینکه همراه توی اون اتاق راه نمیدادن و من هم به سفارش دکتر میرفتم ولی قتی وارد شدیم دیدم یکی از تختا پره و یک خانم حدودا 30 ساله به عنوان همراه کنارشه. به یک نیم نگاه متوجه شدم که یک خانوم حدود 50 ساله هم با لباس تو خونه خوابیده رو تخت.
تا ورود مارو دیدن پرده هارو کیپ کردن. مامان بزرگم رفت رو تخت و بعد از دراوردن مانتوش خوابید رو تخت. دکتر امد و معاینه دقیقی انجام داد بعد یک نمونه از بخار تنفس مامان بزرگم گرفت و فرستاد آزمایشگاه و قرار شد من 10 دقیقه دیگه برم پیشش. تو این فاصله که دکتر داشت معاینه میکرد 2 تا پرستار رفتن سراغ اون خانومه پرده هارو کیپ کشیدن و به دخترش گفتن بیرون پرده باشه. بعد از چند دقیقه صدای آه و ناله زنه درامد. تو اون فاصله خانومه از من پرسید مادرتونه گفتم نه مادر بزرگمه گفت چه جالب اصلا بهشون نمیاد شما چطور گفت مادرمه همون موقع صدای جیغی امد و پرستاره بلند گفت آروم باش خودت رو سفت نکن پات رو باز نگه دار. دخترش هم با نگرانی حالت بغض داشت. گفتم مشکلشون چیه گفت مشکل مجاری ادراری دارن من حدس زدم دارن سوندش رو عوض میکنن.
10 دقیقه دیگه رفتم پیش دکتر و بعد از صحبت یک سرم داد و 2 تا آمپول عضلانی بهش به شوخی گفتم 2تا که کمه مثل دیروز 4 تا رو بده خندید و گفت باشه وسطش رو میگیریم 3 تا. گفت تا سرم تموم شه جواب آزمایش هم میاد بیا که نتیجه رو بگم.
یک آقایی امد کیسه سرم و آمپولا رو دید و گفت خوب بخوابید اول عضلانیهارو بزنم. مامان بزرگم دگمه شلوارش رو باز کرد و دمر خوابید من هم شلوارو شورتش رو از یک طرف دادم پایین. اول سفتریاکسون اول رو آماده کرد سوزن رو گذاشت رو باسنش با کمب فشار که یک کمی باسن فشرده شد ولی سوزن تو نرفته بود در این حالت هر کسی ناخودآگاه خودش رو سفت میکنه بعد با یک فشار سوزن رو تا ته کرد تو. اینقدر درد داشت که پای مامان بزرگم بلند شد و آِییی گفت. بدون هیچ توجهی سرنگ رو با قدرت تمام فشار میداد مامان بزرگم فقط آخراش ناله کرد. فوری رفت و آمپول بعدی رو آماده کرد من هم طرف دیگه رو لخت کردم آمپول کوچیکی بود با همون سیستم سوزن رو فشار داد تو باسنش و به جز ورود سوزن مامان بزرگم عکس العملی نشون نداد معلوم بود درد نداشته. بعد سفتریاکسون دوم رو آماده کرد مامان بزرگم یواش به من گفت چند تا آمپوله گفتم این آخریشه سر این آمپول کلی ناله کرد و وقتی تموم شد گفت این چفدر درد داشت بعدش سرم رو وصل کرد معلوم بود درد داشت چون ناله کرد. بعد آمپولای تو سرم رو تزریق کرد و رفت مامان بزرگم هی جابه جا میشد گفتم چی شده گفت جای امپولا درد میکنم گفتم یکور بخواب یکور خوابید که فشاری رو آمپولاش نباشه خواست جاش رو بماله که گفتم مواظب سرمت باش و خودم شروع کردم براش مالیدم جای آمپولا کاملا قلنبه شده بود. تو این فاصله مادر دختره رفته بودن.
یک دختر 17 یا 18 ساله امد تو و خوابید رو تخت بعد از چند دقیقه همون مرده هم با یک امپول پر از مایع قرمز رفت پشت پرده گفت قبلا زدی گفت هفته ای یکبار میزنم خیلی دوست داشتم ببینم ولی پرده کشیده بود و فقط صدا رو میشنیدم آمپولش بزرگتر از ب 12 بود دختره با التماس میگفت یواش بزنید خیلی درد داره همون موقع یک صدای ناله و بعد از 2 ثانیه صدای گریه امد. مرده فقریبا 40 ثانیه بعد امد بیرون ولی دختره تا 5 دقیقه اونتو بود و با صورتی گریه ای و پای لنگی که یکدستش هم رو باسن سمت راستش بود رفت.
اون روز رفتیم پیش دکتر و گفت خوب حاج خانوم تا چندروز بهتون دارو مید امیدوارم که خوب خوب بشید ولی داروتون نموم شد بیاید برای معاینه نهایی. تلفن من رو آقا نیما دارن وقتی داروها تموم شد تماس بگیرید یا بیاید مطب یا هر روزی که شیفتم بود بیاید اینجا.
با لبخند یواشکی بهش گفتم آمپول یادتون نره.
آمپولای نسخه عبارت بودن از 15 تا سفتریاکسون یکی صبح و یکی شب 2 تا دگزا 2 تا ویتامین سی و 4 تا مولتی ویتامین
اون شب مامان بزرگم رو گذاشتم خونه و رفتم فرودگاه برای یک مسافرت کاری.
سلام به همه دوستانی که در این سایت فعالیت دارن و علی الخصوص تینا خانوم
تینا جون اگر ممکنه زودتر آپ کنید
اسم من حمید و 26 سالمه یک دختر خاله دارم 23 سالشه و ما باهم خیلی راحتیم. با اینکه خانواده هامون مذهبی هستن ولی به رابطه ما دوتا خیلی اعتماد دارن. هروقت هم نسیم (دخترخالم) میخواد بره پیش دوست پسرش به هوای اینکه پیش منه میپیچونه. خانواده ما طورین که مادر من یا خاله من تو خونه جلو بچه ها حتی تاپ نمیپوشن ولی نسیم جلوی من با مایو هم بوده. بگذریم.
چند روز پیش نسیم سرفه شدیدی میکرد و من بهش گفتم بیا بریم دکتر اگر سرما خوردی گفت نه چیزیم نیست. سرما نخوردم فقط سرفه میکنم نشونه دیگه ای نداره شاید آلودگی هوا باشه. یک روز گذشت و فرداش بازم شدبد سرفه میکرد تقریبا ساعت 9 شب بود که راضی شد بره دکتر چون شب قبلش از سرفه نخوابیده بود باهم رفتیم درمونگاه و با اعتماد به نفس تمام به دکتر القا کرد که سرما نخورده و فقط حساسیته. دکتر هم حتی اونو کامل معاینه نکرد یک آمپول و یک شربت ضد حساسیت داد تا امدیم بیرون گفت من خوشحال بودم سرما خوردگی نیست که آمپول نخورم آخرش آمپول و داد. همونجا تزریقات بود گفتم تو بشین من برم آمپولت رو بگیرم که یارو گفت ببینم نسخه رو تا نگاه کردگفت پرومتازین داریم نمیخواد بخری منم از خدا خواسته گفت حمید من میترسم آمپولزنه هم یک مرد هیکل گنده بود من با لبخند شیطنت آمیزی گفتم نترس من باهاتم گفت یعنی کونم باید جلوی تو آمپول بخوره. باهم رفتیم پشت پرده و خوابید من شلوارو شورتش رو کشیدم پایین گفت هوییی چه خبره یدقعه در بیار راحت شو خودش به اندازه ای که یخواست کونش رو لخت کرد. بعد به من گفت دستت رو بده دست منرو دو دستی گرفت و سرش رو گذاشت رو دستم معلوم بود ترسیده. آمپولزنه که امد به من گفت یک کم لباس رو بدید پایین تر منم با اوندستم شلوارو شورتش رو تاوسط کونش داد پایین خودش رو سفت کرده بود یارو سوزن رو گذاشت و فشار داد توپای چپش رو از سوزش سوزن آورد بالا وقتی میخواست آمپول رو فشار یده گفت نفس عمیق بکش و خودت رو شل کن و شروع کرد به فشار دادن پدال نسیم هم دست من رو شدید گاز میگرفت تا تموم شد وقتی سوزن رو دراورد روش یک پنبه گذاشت وبا اشاره به من گفت که نگه دارم من هم پنبه رو چند ثانبه نگه داشتم و کشیدم رو باسنش و برداشتم با دست زدم به باسنش گفتم عجب چیزیه ها گفت خیلی پر رووویی پرسیدم دردداری گفت نه تا خواست بلند شه و پاش رو تکون داد گفت چرا چرا درد دارم توی ماشین هم هی میگفت جاش درد داره. تا رسوندمش خونشون
ادامه دارد....
ادمش چیه؟ لابد حساسیت نبودهو یه مریضی خفن بوده . . . :دی
هرکی دوست داره چت کنیم ادد کنه
yasmin123ir@yahoo.com
سلام.بجهه هاداستان هاقالبا قشنک وجذابندومعلومه توشون ذوق زیادی هست.اماانصافا بیایید خاطرات واقعی تونو بنویسید بدون اغراق.شاید به جذابیت داستان نرسه اما واقعیه و خوبیش هم به همینه.
injector_master2yahoo.com
تو این همه داستان من فقط داستانهای نگار را از همه لحاظ قبول دارم. واقعا عالیه داستانهاش. عااااااااااشقتم نگار
کی بلده آمپول بزنه؟
امپول زدن کار سختی نیست.اما تا کامل یاد نگرفتید نباید بزنید.حتی یه سوزن ساده هم نباید فرو کنید.خطرناکه خیلی.
مخصوصا خیلی از پرستارااین که تورگ زدن یا نه رو تست نمیکنن چون انا وارد ن اما اماتور هاحتما باید تست کنن.
injector_master@yahoo.com
man baladam bezanam id : sam_jimy0
چرا همه یه دفعه کشیدن کنار؟
خدمات پرستاری(تزریقات وپانسمان) درمنزل
تزریق عضلانی 3500 تومان
تزریق زیرجلدی 3500 تومان
تزریق وریدی 4500 تومان
تزریق سرم 10000 تومان
کشیدن بخیه 3500 تومان
پانسمان 7000 تومان
بدون هزینه ایاب وذهاب
توسط امدادگرجهاددانشگاهی وتکنسین سابق مرکزآمبولانس
«مسعودنعیمی»
تلفن تماس 9198335799 0
9354484731 0
سوابق:
الف- 15سال امدادگری
ب-تکنسین سابق مرکزآمبولانس
پنی سیلین ،سفتریاکسون وب کمپلکس بابی حسی تزریق می شود.
masihnaimi@yahoo.com
سلام اگه کسی از شیراز می تونه آمپول بزنه لطفا پی ام بزارین
lady_zaras_yoyo@yahoo.com
البته آن که میگیدبهش میگند آسپیره خیلی ازآمپولهاعضلانی وریدی هستند من خودم به کسی می زنم آسپیره نمی کنم چون توباسن اکثرامویرگ هست نیازبه آسپیره نیست اگرکسی سئوال داره ایمیل من masihnaimi@yahoo.com
بهترین کلیپ از آمپول که تا حالا دیدم:
http://www.youtube.com/watch?v=FQG9JXPd6-c
سلام من eng.pr.md از یزد هستم و ٢٠ سالمه اگر امکان دارد همه ی اعضا آدرس ایمیلشان را برای آشنایی بیشتر به آدرس جیمیل من بفرستند آدرس جیمیل من:
msd.edisson@gmail.com
با تشکر از مطالبتان کلی لذت بردم و دوستتان دارم
خداحافظ
سلام من فائزه هستم مامانم پرستاره یه روز خیلی سرمای بدی خورده بودم ک مامانم منو برد پیش دکتر بیمارستانشون منم ک خیلی از آمپول میترسیدم ب مامانم گفتم بهش بگو آمپول نده ولی مامانم طبق معمول به دکرته گفت آمپول بده تا زود تر خوب بشم بعدشم منتظر بودم تا مریضا تموم بشن ک مامانم آمپول منو بزنه چون مامان بزرگم بستری بود منم اونجا بودم بعد سر مامانم خیلی شلوغ بود ولی ی همکار مرد هم داشت ک من خیلی ازش خجالت می کشیدم ولی منو دوس داشت بعد ب مامانم گفت میخوای من براش بزنم مامانم یه نگاهی ب من انداخت و گفت اگه میشه ممنون بعد من بهش گفتم مامی من آمپول نمیزنم بعد اون پسره هم دست منو گرفت و گفت بیا بریم یواش میزنم چون من بیشتر وقتا میرفتم پیش مامانم منو میشناخت بعد بهش گفتم میشه ب دستم بزنی گفت اگه سفتریاکسون بود ب دستت میزدم ولی این پنی سیلینه منم دلم میخواست دکتره رو خفه کنم بعد بغض گلومو گرفته بود ک پسره گفت من میرم بی حسی بیارم بعدش بهم گفت تو بخواب تا بیام منم گریم داشت در میومد ولی مجبور بودم بعد سریع اومد منم یه جوری نگاش میکردم انگار راضی نیستم ولی بهم چشمک زد گفت درد نداره بعدش دمر خوابیدم یه نفس عمیق کشیدم گفتم میشه نزنی گفت ااااا دختر ب این بزرگی نباید از آمپول بترسی همون موقع مامانم اومد تو گفت میخوای من براش بزنم تا رفتم بگم آره گفت نه نه نمیخواد خودم میزنم چون دوسش دارم خیلی آروم میزنم منم داشتم از خجالت آب میشدم ولی گفت چون دوست دارم اسپره بی حسی هم آوردم بعدش دکمه شلوارمو باز کردم یه کم کشیدم پایین ولی وقتی خوابیده بودم بیشتر کشید پایین چون لاغر بودم اول چند تا زد رو باسنم بعدش اسپره بی حسی زد و با دستش باسنمو گرفت تا آمپولو اونجا بزنه منم ترسیده بودم خودمو سفت کرده بودم ک بهم گفت شل کن دردش کمتر میشه بعد آمپولو فرو کرد دردش زیاد نبود چون اسپره بی حسی زده بود بیشتر از سی ثانیه طول کشید ک با صدای لرزونم گفتم تموم نشد گفت چون پنی سلین بود یواش زدم دردت نگیره بعد پنبه رو گذاشت کنار سوزن و در آورد منم صدام در نیومد خواستم پاشم ک گفت ی کم دراز بکش بعد با پنبه جای آمپولو ماساژ داد بعد دوباره چشمک زد گفت دردت گرفت منم گفتم راستش نه چون اسپره زده بودین درد نداشت بعد تشکر کردم یه کم رو تخت نشستم بعد دوباره دستمو گرفت منو با خودش برد بیرون بعد گفت چون دختر خوبی بودی جایزه داری گفت چی میخوای گفتم میخوام اتاق عملو ببینم .بعد گفت بیا بریم د نشونت بدم چون تکنسین اتق عمل بود اجازه داشت .یه کلاه و پلاستیک کفش بهم داد گفت بیا بریم رفتم تو همه چی رو دیدم خیلی حال داد
سلام به همه چرا دیگه داستان های قشنگتونو تعریف نمی کنین؟؟؟
من خودم از آمپول خوردن میترسم ولی از دیدن آمپول زدن دیگران خوشم میاد از داستان هاتونم خیلی خوشم اومد
نگار جان جورابت چه جورابي بود؟
ايلار جان موقع امپول زدن جورابت چي بود؟
http://irmedfet.blogspot.com/
اینم جالبه
سلام دوستان من حامدم ازکرج عاشق مامانهای خشگلو مهربونم فرقی برام نمیکنه متاهل یا بیوه بزنگه همه جوره پایم 09393370523
چند روز پیش عادت ماهیانه شده بودم و درد شدیدی داشتم.رفتم داروخانه یه آمپول پیروکسیکام و یه بکمپلکس و یه شیاف دیفوفناک گرفتم و آوردم خونه.همین طوری که از درد به خودم میپیچیدم زنگ زدم به دوستم که بهیاره و خونشم نزدیکمونه ازش خواستم بعدازظهر بیاد پیشم آمپولامو بزنه.خلاصه قبول کرد و عصر اومد پیشم تا رنگ و رومو دید فهمید خیلی درد دارم گفت برو رو تختت بخواب بیام آمپولتو بزنم.رفتم دراز کشیدم اونم داشت سرنگ ها رو آماده میکرد که شیاف توی کیسه رو دید و پرسبد میخوای اینم برات بزارم؟گفتم اگر آروم میزاری آره.گفت بابا مثلا خودم بهیارما!درپوش سوزن سرنگ ها رو گذاشت و گفت پس اول شیافتو میزارم برات.اومد بالای سرم و دامنمو زد بالا و شورتمو تا روی رونم کشید پایین طوری که نواربهداشتیمم مشخص شده بود و یکم خجالت کشیدم ازش و باسنمو جمع کردم گفت باز کن لای پاتو.یه بالشم گذاشت زیر شکمم که باسنم بیاد بالاتر از کمرم تا شیاف راحت تر وارد بشه و بعد یکم ژل لوبریکانت زد به مقعدم و شیافو فرو کرد تو و با انگشتش تا ته کرد توی باسنم و بعد لب های باسنمو به هم چسبوند و یکم بعد پنبه الکلی رو چند بار محکم کشید رو باسنم طوری که کاملا باسنم میلرزید چندبار با دست روی کپلم زد و گفت شل کن خودتو منم یکم خودمو رها کردم ولی تا سوزن فرو رفت تو باسنم دوباره باسنمو سفت و جمع کردم ولی سوزش خیلی بدی رو حس کردم و بوی بکمپلکس پیچید توی بینیم بعد پنبه رو روی سوزن گذاشت و آمپولو درآورد حسابی جای آمپول می سوخت و فکر کنم یکم خون اومد چون پنبه رو می مالید رو جاش.بعد نوبت پیروکسی کام بود که به اون یکی باسنم بزنه دوباره پنبه رو کشید به باسن چپم و آمپولو سریع فرو کرد توش اندفعه خیلی بیشتر طول کشید هی منتظر بودم زودتر سوزنو دربیاره ولی دردش کمتر بود خلاصه سوزنو درآورد و یکم پنبه گذاشت روی جای آمپولمو فشار داد.ی آخ گفتم پرسید دردت اومد؟بزار یه حوله گرم بیارم بزارم رو باسنت بهتر میشی.منم همون حالت رو شکم دراز کشیده بودمو اصلا تکون نخوردم بعد ده دقیقه اومد یکم حوله داغ گذاشت جای آمپولا و بعدم شورتمو کشید بالا.منم که از درد نا نداشتم همونجوری خوابم برد.
چرا دیگه کسی فعالیت نداره
کانال تلگرام دارید
نه
تزریقات وپانسمان درمنزل بدون درد-عضلانی 8000تومان زیرجلدی 8000تومان وریدی 9000تومان سرم 20000تومان پانسمان 9000تومان- تلفن های تماس 09127633281 -09354484731توسط تکنسین مرکزآمبولانس مسعودنعیمی
وای من خیلی از امپول میترسم اون حدی که افت فشار میکنم چیکار کنم که ترسم بریزه بچه ها
کلیپ عااااااالی
تو سوزن رسوب کرده نتوانسته تزریق کنه رفته سوزن عوض کرده
ارسال یک نظر