‏نمایش پست‌ها با برچسب باسن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب باسن. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

تزریق پنی سیلین

یک کلیپ فوق العاده ار تزریق...

تینا

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ترس از تزریق

این کلیپ رو برای کسانی میذارم که از ترس بقیه موقع تزریق خوششون میاد!

تینا


۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

کلیپ فوق العاده

کلیپ از آمپول زدن به باسن یک خانم جوان. وسط تزریق دردش زیاد میشه و طرف مجبور میشه ادامه نده!
به ضربه هائی که قبل از فرو کردن سوزن به باسنش میزنه توجه کنید من زیاد ندیدم تو کلیپ های خارجی این کار رو بکنن.

.

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

تزریق آمپول به باسن یک دختر شجاع

این یک کلیپ بسیار جالب از تزریق آمپول به یک دختربچه فوق العاده شجاع هستش. اگر دقت کنید جای کبودی از تزریق قبلی روی باسنش دیده میشه.


۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

داستان

این یک داستان تخیله... یک فانتزی... به سبک متفاوت از بقیه داستانها نوشتم.

نسترن 15 سالشه و با مادرش اومده کلینیک برای تزریق آمپول هاش. مثل همیشه دکتر آمپول داده. 4 تا پنیسیلین که هر روز باید 2 تا تزریق بشه. چون حالش خوب نیست مادرش مستقیم از مطب دکتر آوردش که آمپولاش رو بزنه. تو راه از داروخانه نزدیک کلینیک همه داروهاش رو هم گرفته. 4 تا شیشه پودر پنی سیلین که یکیش هم با بقیه فرق داره و روش نوشته 1200000 واحد. 4 تا آب مقطر و 4 تا سرنگ پنج میل. حتی مادرش 4 تا پد الکلی هم گرفته تا آمپولزن محل تزریق روی باسن نسترن رو با اونها تمیز کنه. وقتی هم میخواستن از خونه بیان بیرون چون مادرش فکرش رو میکرده که دکتر آمپول میده، به نسترن گفت که شلوار گشادتر بپوشه و شورت نخی هم پاش کنه تا هم موقع تزریق و هم بعدش راحتتر باشه. هرچند نسترن خیلی از آمپول زدن میترسه ولی مادرش باهاش در این زمینه ها شوخی نداره و بزور هم شده آمپولش رو میزنه. مثل پارسال که مجبور شدن دست و پاش رو بگیرن تا آمپول زن بتونه بهش آمپول تزریق کنه. بعد از گرفتن قبض رفتن تو اتاق تزریقات چند تا تخت داشت که با پرده از هم جدا شده بودن و یک میز که مسئول تزریقات اونجا نشسته بود. اون روز یک مرد سیبیلو مسئول تزریقات بود. مادرش در حالی که دست نسترن رو گرفته بود رفت جلو و گفت: اینجا خانم تزریقاتی نداره؟ فقط شما هستین؟

- الان فقط من هستم. اگه میخواین خانم بزنه باید عصر بیاین. خودتون تزریق دارین؟

- نه. دخترم داره. تا عصر دیر میشه. اشکالی نداره.

بعد کیسه دارو ها رو گذاشت رو میز و نسخه رو داد به آقای تزریقاتی و گفت:

- دکتر گفتن دوتا امروز و دوتا فردا باید تزریق بشه.

- (بدون اینکه به نسترن نگاه کنه و خطاب به مادرش) پنی سیلینه. قبلاً تزریق کرده؟

- بله 6 ماه پیش. حالا اگه لازمه دوباره تست کنید.

- نه لازم نیست. یکیش پنادوره. امروز میزنه؟

- بله زحمتش رو بکشین لطفاً.

آقای تزریقاتی 2 تا از شیشه ها که یکیش هم پنادور هستش رو برمی داره و روی میز میزاره بعد سرنگ ها رو برمیداره و سوزن رو سر یکی از اونها میزاره و آب مقطر رو پر میکنه و داخل پنادور خالی میکنه و تکون میده تا مخلوط بشه. همه این کارها رو جلوی نسترن میکنه که داره با بغض نگاه می کنه.

- بیحس کننده بزنم داخلش؟

- نه شنیدم ایجاد حساسیت میکنه. معمولی بزنین.

- باشه. لطفاً دخترتون رو آماده کنید تا بیام.

همزمان شروع به آماده کردن سرنگ دوم میکنه تا جفتش رو با هم تزریق کنه. مامانش دستش رو میگیره و میبره به سمت یکی از تخت ها. قلب نسترن تند تند میزنه و بغض شدیدی داره و هر لحظه ممکنه گریه کنه. مامانش شلوارش رو شل میکنه و میگه:

- نسترن جان، دراز بکش رو تخت. سریع تموم میشه عزیزم.

نسترن در حالی که از شدت بغض نمیتونه حرف بزنه، روی تخت دمرو میخوابه، سرش رو میچرخونه و از لای پرده آقای تزریقاتی رو میبینه که 2 تا پد الکل رو از کیسه داروها برمیداره و همراه 2 تا سرنگ که پر از مایع سفید رنگی هستن و سوزن روکش دار هم دارن به طرف تخت میاد. پرده رو کنار میزنه و میاد جایی که باسن نسترن جلوش باشه. یکی از سرنگ ها رو میزاره رو تخت و روکش سوزن یکی دیگه رو برمیداره و هواگیری میکنه. با دستش به سرنگ تلنگر میزنه و کمی از مایع سفید رنگ از سوزن میریزه بیرون و در حالی که به سرنگ نگاه میکنه به مادرش میگه: اول پنی سیلین 633 رو تزریق میکنم که دردش کمتره بعد پنادور رو میزنم. نسترن هواگیری سرنگ رو میبینه. همیشه از این کار میترسیده چون بعدش قرار بوده اون سوزن داخل باسنش فرو بره و مایع سفید هم داخل باسنش پمپ بشه و تحمل دردی که تمام باسنش رو فرا میگیره. مادر نسترن بلوزش رو میزنه بالاتر روی کمرش و شلوارش رو که قبلاً دکمه ها و زیپش رو باز کرده بود تا جائی که میشه میکشه پائین . باسن نسترن درحالی که هنوز شرت پاشه کامل دیده میشه. نسترن نسبت به سنش باسن بزرگ و برجسته ای داره و شورت نخی قرمز پاشه. کمی از بالا و پائین شرتش، کمرش و رون پاهاش هم دیده میشه. بعد بخاطر اینکه 2 تا آمپول داره، مادرش شورتش رو از دو طرف تا وسط خط باسن نسترن میکشه پائین تا آقای تزریقاتی به هر دو طرف باسنش دسترسی داشته باشه. قلب نسترن تند تند میزنه و خیلی میترسه. آقای تزریقاتی پد الکلی رو باز میکنه و بدون اینکه چیزی بگه روی قسمت بالا سمت راست باسن نسترن خیلی محکم میکشه. باسن نسترن با هر حرکت پد الکلی تکون میخوره. نسترن با اینکه نمیتونه ببینه ولی از حرکت دست و خنک شدن باسنش میفهمه که چند لحظه دیگه قراره سوزن رو داخل باسنش فرو کنن. واسه همین ناخودآگاه باسنش سفت میشه و ترسش بیشتر میشه. آقاهه که این رو میبینه میگه:

- پات رو شل کن. شل نکنی درت میادا.

ولی نسترن یکدفعه میزنه زیر گریه و با وحشت هی میگه نمیخوام بزنم! نمیخوام بزنم! سعی میکنه در حالی که شرتش پائیه از روی تخت بچرخه و بلند بشه. مادرش به زور سعی میکنه دوباره دمرو بخوابونش. ولی نسترن خیلی تکون میخوره و آروم نمیشه. مادرش عصبانی میشه و خودش میشینه روی تخت، نسترن رو میکشه روی زانوهاش طوری که دولا بشه و نیم تنه بالاش زیر بغل مادرش روی تخت باشه . پاهاش رو هم دور پاهای نسترن قلاب میکنه که اصلاً نتونه تکون بخوره و فقط باسنش رو به بیرون و آماده تزریق آمپول باشه. نسترن همچنان به شدت گریه میکنه و باسنش هم سفته. مادرش شورتش رو که قبلاً نصفه پائین بود تا زیر باسنش میکشه پائین و پاهای خودش رو بیشتر جمع میکنه تا نسترن رو محکمتر بگیره. این کارش باعث میشه نسترن بیشتر دولا بشه و باسنش بیشتر قلمبه بشه. بعد به آقای تزریقاتی میگه:

- ببخشید این دختر خیلی از آمپول میترسه. بیزحمت تزریق کنید.

- محکم بگیریدش که تکون نخوره سوزن تو پاش بشکنه.

برای اینکه باسنش شل بشه آقای تزریقاتی با دست همون قسمت که قراره به اونجا تزریق کنه رو با دست چند بار بین انگشتانش فشار میده و بعدش 3 تا ضربه نسبتاً محکم با دست به باسن نسترن میزنه و هر ضربه رو که میزنه میگه شل کن... با اینکار باسن نسترن نسبتاً شل میشه و آماده میشه که سوزن رو داخلش فرو کنن. آقای تزریقاتی بلافاصله دوباره 3 بار با پد الکلی روی باسن برجسته شده نسترن میکشه و سریع روکش سوزن رو بر میداره و با دوتا انگشت کمی از باسن نسترن رو محکم جمع میکنه و سوزن رو خیلی سریع داخل اون قسمت تا نزدیک به انتها فرو میکنه و انگشتهاش رو آزاد میکنه. نسترن که داشت گریه میکرد همزمان با فرو رفتن سوزن یکدفعه باسنش تکون میخوره و سفت میشه و گریه اش تبدیل به جیغ میشه. مادرش مواظبه که زیاد تکون نخوره واسه همین محکمتر میگیرش. آقای تزریقاتی در حالی که سوزن سرنگ رو داخل باسن نسترن نگه داشته صبر میکنه تا تکون باسنش تموم بشه و دوباره 3 تا ضربه آرومتر میزنه بالای محلی که سوزن تو باسنش فرو رفته تا شل کنه. باسن نسترن در حالی که سوزن سرنگ تا انتها داخلش فرو رفته و پدال سرنگ هم در دست آقای تزریقاتی هستش از لای پرده دیده میشه. آقای تزریقاتی با شل شدن باسن نسترن شروع میکنه به فشار دادن پدال و پمپ کردن مایع سفید داخل عضله. درحالی که تازه اولشه میگه:

- خوب دیگه تموم شد!

- (وسط جیغ زدن میگه) آی آیییییییییییییی آیییییییییییییییی

هرچی مایع سفید بیشتر داخل باسنش تزریق میشه درد بیشتری رو احساس میکنه و گریه اش بیشتر میشه. حدود 20 ثانیه بعد در حالی که تا آخر مایع سفید داخل عضله باسن نسترن تزریق شده پد الکلی رو دور سوزن روی محل فرو رفتن سوزن میزاره و سوزن رو سریع میکشه بیرون و با پد الکلی روی باسنش رو فشار میده. نسترن هنوز گریه می کنه و اشک تمام صورتش رو گرفته. باسنش کاملاً لخته و یک پد الکلی روی بالا سمت راستش دیده میشه. آقای تزریقاتی سرنگ دوم رو برمیداره و روکش سوزنش رو برمیداره و در حالی که هوا گیری میکنه میگه:

- این آخریشه. ولی باید خودتو شل بگیری. دردت میاد اگه دوباره سفت کنی.

مادرش دوباره سعی میکنه که پاهای نسترن رو سفت تر بگیره و ضمناً کمی هم به سمت راست میچرخه تا آقای تزریقاتی بتونه راحت تر به سمت چپ باسن نسترن آمپول بزنه، این کار دوباره باعث میشه باسنش قلمبه بشه. آقای تزریقاتی پد الکلی دوم رو درمیاره و مثل دفعه قبل کمی باسن برجسته شده نسترن رو با دست دیگه ورز میده و پد الکلی رو میکشه روی قسمت بالا سمت چپ. بعد با انگشتاش کمی عضله رو جمع میکنه و مثل دفعه قبل سوزن رو خیلی سریع تو قسمت جمع شده فرو میکنه و بعد انگشتاش رو رها میکنه. اینبار هم تکون شدید و جیغ بلند نسترن... دوباره صبر میکنه تا باسنش حالت عادی پیدا کنه ولی با شروع پمپ کردن، صدای گریه نسترن تبدیل به جیغ ممتد میشه و باسنش هم مثل سنگ حسابی سفت میشه طوری که دیگه نمیتونه تزریق کنه. نسترن همونطور که دولا زیر بغل مادرشه و جیغ میکشه از شدت درد سرش رو میاره بالا و باعث میشه باسنش که تا حالا بیحرکت جلوی آقای تزریقاتی قلمبه شده بود، تکون بخوره. مادرش در حالی که میگه نسترن جان بلند نشو، بخواب... دوباره سرش رو میبره پائین و کمرش رو میگیره که تکون نخوره. آقای تزریقاتی با یک دست به بالای محل فرو رفتن سوزن ضربه میزنه و همزمان خیلی آروم پدال رو فشار میده. ضرباتش رو نسبتاً محکم میزنه طوری که صداش شنیده میشه. همش هم میگه شل کن! شل کن! درد پنادور خیلی شدید تو تمام باسن نسترن پیچیده و تقریباً نمیتونه تحمل کنه واسه همین نمیتونه باسنش رو شل نگه داره. با تموم شدن تزریق آمپول دوم آقای تزریقاتی پد الکلی رو میزاره دور سوزن و میکشه بیرون و جای تزریق رو کمی فشار میده. قبل از اینکه بره پد الکی اول رو برمیداره و محل تزریق آمپول اول رو هم نگاهی میندازه و بعد دوباره میزاره روش. نسترن همچنان داره هق هق کنان گریه میکنه. کل باسنش خیلی قرمز شده و کمی هم داغ. مادرش پاهاش رو آزاد میکنه و شورتش رو میکشه روی باسنش. این کار رو طوری انجام میده که پدهای الکلی روی باسنش جابجا نشن. بعد هم کاملاً نسترن رو آزاد میکنه که بایسته. نسترن همچنان با چشمان اشک آلود داره گریه میکنه. مادرش شلوارش رو هم درست میکنه و میگه بریم خونه. نسترن در حال گریه و در حالی که لنگ میزنه و دوتا دستش هم روی دو طرف باسنش هست به طرف در اتاق تزریقات میره. مادرش هم دنبالش میره و از آقای تزریقاتی تشکر میکنه که آمپولها رو برای نسترن تزریق کرده. در حالی که هنوز درد داره و گریه اش قطع نشده وارد سالن انتظار میشن و تمام کسانی که اونجا بودن میفهمن صدای جیغ و گریه اتاق تزریقات مال کی بوده. ولی نسترن داره به فردا فکر میکنه که 2 آمپول پنی سیسلین دیگه باید به باسنش تزریق بشه....

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

آمپول زدن به کَپَل

ماجرایی که میخوام تعریف کنم وقتی 8 ساله بودم اتفاق افتاد ولی اینقدر برام ترسناک بوده که همین الان هم کاملاً یادم هستش. دلیلش اینه که من همینطوریش هم از آمپول میترسیدم چه برسه به اینکه چند تا آمپول با هم بزنم. یادم نیست که چی شده بود فقط شب قبلش تب داشتم و با این حال فرداش رفتم مدرسه. تو مدرسه که بودم حالم خیلی بد شده بود و معلممون من رو برد دفتر مدرسه و با خونمون تماس گرفتن و مامانم اومد دنبالم که ببره من رو دکتر. خلاصه با همون لباس مدرسه رفتیم دکتری که همیشه وقتی مریض میشدم می بردنم پیش اون. این دکتر همون کسی بود که دست به آمپول دادنش خیلی خوب بود و بیشتر آمپولهای دوران بچگی رو اون برام تجویز کرده بود. اصولاً فرقی نداشت چه مریضی داشته باشی، بلاخره یه آمپولی بود که اگه میزدی خوب میشدی! من خیلی بدم میومد ازش ولی مامانم اعتقاد عجیبی بهش داشت و میگفت خیلی دکتر خوبیه! اون روز اینقدر حالم خراب بود که اصلاً قدرت اون رو نداشتم که بخوام با مامانم مقابله کنم. وقتی رسیدیم کسی اونجا نبود و مامانم من رو پیش دکتر برد. اون هم من رو معاینه کرد و گفت که گلوم به شدت چرک کرده. نسخه رو نوشت و داد به مامانم و گفت داروهاش رو بگیرید و بیاریدش همینجا تا آمپولاش رو براش تزریق کنم چون باید تحت نظر پزشک تزریق بشه. این رو که گفت رنگم پرید چون اولاً فهمیدم آمپول داده دوباره و دوماً فهمیدم که بیشتر از یکی داده! خلاصه با بغض دست مامانم رو گرفتم و رفتیم داروخانه تا داروها رو بگیریم. من چون قدم کوتاه بود نمیتونستم ببینم چندتا آمپول داده وقتی دارو ها رو گرفت پرسیدم چندتا آمپوله؟ مامانم گفت چیزی نیستش نترس کم داده. دوباره برگشتیم پیش دکتر ولی دوتا مریض تو نوبت بودند. دکتر هم تو اتاقش داشت یک مریض دیگه رو معاینه می کرد. مطب دکتر یک قسمتی هم برای تزریقات داشت که منشی اگه لازم بود آمپول هم میزد. مریض که از اتاق دکتر اومد بیرون دکتر ما رو از لای در دید و امد بیرون و به منشی گفت داروهاشون رو بگیرید و سرنگ ها رو آماده کنید تا من بیام. منشی دارو ها رو گرفت و آمپول ها و سرنگ ها رو روی میزش چید و پرسید آقای دکتر هر 6 تا رو آماده کنم؟ دکتر گفت بله! من چشمام سیاهی رفت... 6 تا آمپول با هم؟؟؟؟؟ تا اون موقع بیشترین تعداد آمپولی که تو یک نوبت زده بودن بهم 2 تا بود. همونجا بغضم ترکید و شروع کردم به گریه! تصورش رو هم نمیتونستم بکنم که چطوری باید 6 تا آمپول رو تحمل کنم! مامانم شروع کرد به دلداری دادن بهم که عوضش حالت خوب میشه! ترس نداره زودی تموم میشه! میگم آروم بزنه! میگم جاش رو بیحس کنه و از این حرف ها. حالم خیلی خراب بود وگرنه مطمئن بودم فرار میکردم. قبلاً پیش اومده بود که فرار کنم! یکبار اولین بار که بابام فکر میکرد بزرگ شدم و بجای اینکه من رو دمرو بزاره روی زانوش، رو تخت خوابیده بودم، تا حواسش پرت شد اومدم پائین و فرار کردم تو راهروی کلینیک! بابام هم دوید دنبالم و گرفتم! فهمید که من هنوز بزرگ نشدم واسه همین تا چند سال بعدش هم من رو میخوابوند روی زانوش واسه آمپول زدن. خلاصه منشی شروع کرد به آماده کردن سرنگ ها. سه تا پنیسیلین بود و سه تاش هم چیزهای دیگه که نمیدونم چی بودن. آب مقطر رو با سرنگ میکشید و توی شیشه آمپول خالی میکرد و تکون میداد تا مخلوط بشه. اول سه تا پنیسیلین رو با آب قاطی کرد و توی سرنگ پر کرد. یکیشون رو با 2 تا آب مقطر قاطی کرد و تو سرنگ بزرگتری کشید. 3 تا آمپول دیگه رو هم آماده کرد، 3 تاشون مایع بودن و تو سرنگهای کوچیک کشید و روکش سوزن همشون رو هم گذاشت و کنار هم چید. دکتر که کارش با مریض دومی تموم شد منشی پرسید آقای دکتر من تزریق کنم یا خودتون میاین؟ دکتر گفت الان میام! من قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن! با اینکه گریم قطع شده بود باز شروع کردم به گریه کردن. دکتر اومد و از مامانم پرسید: به پنیسیلین حساسیت نداره که؟ مامانم گفت نه ولی شما تست کنید. دکتر هم نگاهی به من انداخت و گفت: ااااا گریه نداره که. تو که خیلی شجاع به نظر میومدی! بعد رفت و یکی از پنیسیلین ها آورد و گفت اول روی دستت یه کوچولو میزنم بعد اگه حساسیت نداشتی به پات. مامانم آستینم رو زد بالا و دکتر هم روکش سوزن رو برداشت و دستم رو گرفت و اون رو به پوستم نزدیک کرد. من گریه ام شدید شد و دستم رو کشیدم. دکتر گفت: اااا اینکه درد نداره بابا! این رو با حالت خنده و مهربون گفت که من از ترسم کم بشه. خلاصه تست رو زد و گفت چند دقیقه صبر کنید. بعد رفت تو اتاقش که مریض بعدی رو ببینه. من هم همونطوری که گریه میکردم رو صندلی نشسته بودم و داشتم غصه میخوردم که چه جوری 6 تا آمپول رو تحمل کنم؟ مامانم هم نوازشم میکرد و دلداریم میداد. چند دقیقه بعد مریض آخری هم اومد بیرون و دکتر هم پشت سرشون خارج شد و اومد سمت ما. قلبم دوباره شروع کرد به تپیدن. اومد و گفت هنوز باید صبر کنید تا تست جواب بده. منشی گفت آقای دکتر میخواین من 3 تا معمولی ها رو تزریق کنم بعد شما جای تست رو بینید؟ چون تو این مدت 2 تا مریض دیگه هم اومده بودن دکتر گفت پس من یک مریض دیگه میبینم بعد میام و رو به مامانم گفت: میتونید ببریدش تو اتاق تزریقات که خانم پرستار معمولی ها رو براش تزریق کنه، بعد من آنتی بیوتیک ها رو براش میزنم. مامانم هم دستم رو گرفت و من رو برد تو اتاق تزریقات. خانمه هم هر 6 تا سرنگ آماده رو با خودش آورد و روی میز توی اتاق گذاشت، بعد هم ظرف فلزی که داخلش پنبه الکلی بود رو از کشوی میز آورد بیرون. یک تکه پنبه کند و سرنگ های معمولی رو برداشت و به مامانم گفت: آمادش کنید که براش تزریق کنم. من گریه ام بلندتر شده بود. مامانم تشخیص داد که من رو باید دمرو روی زانوش بخوابونه. واسه همین خودش روی تخت نشست و مانتوی مدرسه من رو در آورد و شلوارم رو شل کرد و من رو با لبخند روی زانوش دولا کرد و یک کمی بالا کشید طوری که باسنم کاملاً رو به بالا باشه. واسه همین پاهام رو زمین نبودن دیگه. بعدش هم شلوار و شورتم رو از دو طرف تا نصف کشید پائین. خانمه هم سرنگ ها رو آورد و روی تخت کنار مامانم گذاشت. مامانم پرسید اینها چی هستن؟ خانمه گفت یکیش مال رفع حالت استفراغه، یکیش مال بدن درده و یکی هم ویتامینه. بعدش پنبه الکلی رو روی بالای باسنم کشید. با این کار من خودم رو سفت گرفتم. خانمه گفت پاتو شل کن. بعد با دست جایی رو که میخواست تزریق کنه فشار داد تا شل تر بشه و دوباره پنبه کشید. بعد سرنگ اول رو برداشت و روکش سوزنش رو گذاشت کنار و هوای سرنگ رو گرفت. بعد با دستش باسنم رو گرفت و جمع کرد تا توده عضلانی بوجود بیاد. چون لاغر بودم و باسن کوچیکی داشتم همیشه موقع آمپول زدن این کار رو میکردن که واسه تزریق یک مقداری عضله بوجود بیاد. بعد بدون هیچ مکثی سوزن رو تو باسنم فرو کرد. من گریم زیاد شد. فکر کنم همه صدای من رو میشنیدن توی مطب. چون مقدارش کم بود زود تموم شد و کشید بیرون. جاش رو با همون پنبه مالید و سرنگ دوم رو برداشت. اینبار سمت مخالف رو الکل زد و سوزن رو تو عضله ی باسنم فرو کرد و خیلی سریع کشید بیرون. گریه ی من بیشتر شده بود. سرنگ سوم رو آماده ی تزریق کرد. دوباره پنبه رو همون جایی که آمپول اول رو زده بود کشید و گفت این آخریشه. مامانم هم گفت این هم زود تموم میشه خیلی کوچیکه. ولی من دیگه دست خودم نبود و باسنم رو سفت گرفته بودم. خانمه با دست چند تا ضربه روی باسنم زد و گفت شل کن! سفت بگیری دردت میادا! مامانم هم سعی کرد حواسم رو پرت کنه تا خودم رو سفت نگیرم. به هرحال کمی که عضله ی باسنم شل شد آمپول سوم رو هم فرو کرد و با سرعت تزریق کرد و کشید بیرون. پنبه رو جای آمپول سوم گذاشت و فشار داد. بعد به مامانم گفت الان دکتر میاد براش آنتی بیوتیک ها رو تزریق میکنه. بعدش هم رفت بیرون. مامانم موقتی شورتم رو کشید بالا و از روی شورت جای آمپول ها رو ماساژ میداد. من هم هنوز گریه میکردم ولی کم تر. کمی که گذشت دکتر اومد داخل اتاق تزریقات و گفت: اااا... خیلی گریه میکنی ها! صدات تا توی اتاق من هم میومد! تو که شجاع تر از این حرفها به نظر میومدی! این ها رو با خنده میگفت. مامانم هم خندید ولی من اصلاً تو شرایطی نبودم که بخندم! بعد به مامانم گفت: چرا روی تخت نخوابوندینش؟ مامانم گفت: آقای دکتر، تینا اینجوری راحت تره! حتماً مامانم روش نشده به دکتر بگه ممکنه فرار کنه! بعد دکتر گفت تینا خانوم دستت رو ببینم. مامانم شلوارم رو کشید بالاتر و من رو نشوند روی تخت و من هم در حالی که اشکم روی صورتم رو خیس کرده بود و هنوز هم هق هق میکردم دستم رو نشونش دادم. بعد به مامانم گفت حساسیتی نداره دوباره همونطوری بخوابونیدش. من دوباره گریه ام بلند تر شد. دکتر گفت: اااا... هنوز که نزدم گریه میکنی! مامانم من رو دوباره روی زانوش برگردوند و اینبار تمام باسنم رو لخت کرد. دکتر اومد و آمپول اول رو برداشت. گفت اول این دو تا کوچیکتر ها رو میزنم برات. بعد گفت خودت رو سفت نگیر تا دردت نگیره، تازه سوزن آمپول هم ممکنه بشکنه ها! یک کمی من رو ترسوند تا خودم رو سفت نکنم، ولی فکر کنم اصلاً دست خودم نبود. بعد پنبه جدید رو کشید روی باسنم و گفت نفس عمیق بکش. بعد با دست باسنم رو گرفت و سوزن رو فرو کرد. مثل همیشه گریه ام زیاد شد. ولی وقتی شروع کرد به تزریق جیغم در اومد. خیلی در داشت. گریه ام شدید شد. مامانم پرسید این ها رو باید آروم تزریق کرد. دکتر در همون حالی که داشت کارش رو میکرد گفت: چون غلیظه باید آروم تزریق بشه وگرنه خیلی دردناک میشه. بعد هم پنبه رو گذاشت کنار سوزن و کشید بیرون. کمی جاش رو مالید و بعدی رو برداشت. یک پنبه دیگه آورد و مالید سمت دیگه باسنم. من ناخودآگاه سفت گرفته بودم خودم رو و هق هق گریه میکردم. دکتر گفت: ااااا.... باز که سفت کردی. بعد به مامانم گفت: خیلی کَپَلش رو سفت میکنه. مامانم گفت آخه خیلی از آمپول میترسه. بعد جایی که میخواست آمپول بزنه رو با انگشت فشار داد تا عضله ش شل بشه. بعد دوباره با انگشتاش توده عضلانی درست کرد و آمپول پنجم رو فرو کرد. این هم مثل قبلی جیغم رو در آورد. دیگه رمقی برای گریه کردن هم نداشتم. مامانم محکم کمر و پاهام رو نگه داشته بود که تکون نخورم. تزریق پنجمی که تموم شد نوبت آمپول بزرگه رسید. دکتر گفت یک کمی استراحت کنید تا من یه مریض ببنیم برگردم. بعد رفتش بیرون. مامانم دوباره شورتم رو کشید بالا. در همین حال یک خانمی با دخترش اومدن تو اتاق و پشت سرشون خانم پرستار هم اومد تو و گفت تا آقای دکتر بیان من آمپول دختر ایشون رو تزریق کنم. مامانم هم شلوارم رو کشید بالا و من رو گذاشت روی زمین. اصلاً نمی تونستم راه برم. خیلی پاهام گرفته بود و باسنم بدتر. خلاصه لنگ لنگ رفتم روی یک صندلی که اونجا بود نشستم. خانمه هم دخترش رو خوابوند روی تخت و آمپولش رو داد به پرستار تا آماده کنه. آمپول کوچیکی بود پرستار خیلی سریع سرنگ رو آماده کرد و رفت سراغ دختر بچه. فکر میکنم دختر کوچیکی بود حدود 7 سال ولی مامانش بر خلاف مامان من اون رو روی زانو دمرو نکرد. با اینکه تخت تزریقات پرده نداشت ولی من نمیتونستم خوب ببینم چون مامانش شلوار و شورتش رو نکشیده بود پائین. خانم پرستار وقتی رفت بالای سرش خودش شلوار و شورت دختره رو کشید پائین که چون دقیقاً جلوش وایساده بود نمیتونستم ببینم. خلاصه وقتی پنبه میمالید دختره کمی بغض کرده بود و وقتی آمپول رو زد اولش با بغض ااووووی ااوووووی کرد بعدش هم یک کمی گریه کرد ولی خیلی زود قطع شد. وقتی خانم پرستار رفت کنار من دیدم که شلوار و شورتش تا وسط باسنش پائینه البته از یک طرف، و پنبه هم روی باسنشه. البته مامانش سریع شورت و شلوارش رو کشید بالا و دخترش رو از روی تخت بلند کرد و نشوند روی صندلی تا حالش کمی جا بیاد. مامانم یواش به من گفت دیدی گریه نکرد؟ از تو هم کوچیکتره ها! بعدش هم مادرش دستش رو گرفت و رفتن بیرون. چند دقیقه بعد دکتر اومد داخل و از من پرسید: حالت سر جاش اومد؟ آخریش رو بزنی دیگه تمومه. عوض برات 3 روز مرخصی نوشتم که نری مدرسه! بعد مامانم دوباره من رو برد نزدیک تخت و گفت: میخوای مثل اون دختره بخوابی روی تخت؟ من هم سرم رو تکون دادم و مامانم من رو روی تخت خوابوند و شلوارم رو شل کرد و گفت: آفرین! گریه نکن این دفعه! فکر کنم از گریه کردن من دیگه خجالت میکشید! بعد شلوارم و شورتم رو دوباره کشید پائین و کنارم ایستاد. آقای دکتر هم با پنبه اومد و روی باسنم کشید. خیلی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم! وقتی باسنم رو گرفت و گفت نفس عمیق بکش، دوباره بغضم ترکید! سوزن رو فرو کرد. وقتی شروع به تزریق کرد ناخودآگاه پام رو تکون دادم که دکتر گفت: ااااا..... پاتو تکون نده! مامانم هم سریع پاهامو از زانو محکم گرفت. من دوباره جیغم رفت هوا. باز دکتر از مامانم پرسید: همیشه موقع تزریق اینطوریه؟ همیشه کَپَلش رو اینقدر سفت میگیره؟ دکتر بجای باسن میگفت کَپَل. مامانم هم گفت بله همیشه. این آمپول آخری خیلی زیاد بود و حسابی خدمتم رسید. دکتر همونطوری که داشت تزریق میکرد هی میگفت شل کن! وقتی تموم شد پنبه رو دور سوزن گذاشت و کشید بیرون و گفت تموم شد. بعدش به مامانم گفت شب براش کمپرس آب گرم کنید. مامانم هم شورت و شلوارم رو کشید بالا و از دکتر تشکر کرد. من هنوز هم داشتم هق هق میکردم. خلاصه با زحمت رفتیم خونه و شب هم مامانم برام جای آمپول ها رو با آب گرم کمپرس کرد. دو سه روز بعد جای آمپول ها روی باسنم حسابی کبود شده بود. مامانم هم از اون به بعد تا چند سال فهمید که موقع آمپول زدن من رو نباید بخوابونه روی تخت!