این وبلاگ در مورد علاقه مندی به تزریق آمپول یا تماشای آن است This weblog is about having interests in giving injections or watching it.
۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه
۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سهشنبه
۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه
۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه
۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه
۱۳۹۰ آبان ۳, سهشنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه
داستان
۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه
آمپول زدن به کَپَل
ماجرایی که میخوام تعریف کنم وقتی 8 ساله بودم اتفاق افتاد ولی اینقدر برام ترسناک بوده که همین الان هم کاملاً یادم هستش. دلیلش اینه که من همینطوریش هم از آمپول میترسیدم چه برسه به اینکه چند تا آمپول با هم بزنم. یادم نیست که چی شده بود فقط شب قبلش تب داشتم و با این حال فرداش رفتم مدرسه. تو مدرسه که بودم حالم خیلی بد شده بود و معلممون من رو برد دفتر مدرسه و با خونمون تماس گرفتن و مامانم اومد دنبالم که ببره من رو دکتر. خلاصه با همون لباس مدرسه رفتیم دکتری که همیشه وقتی مریض میشدم می بردنم پیش اون. این دکتر همون کسی بود که دست به آمپول دادنش خیلی خوب بود و بیشتر آمپولهای دوران بچگی رو اون برام تجویز کرده بود. اصولاً فرقی نداشت چه مریضی داشته باشی، بلاخره یه آمپولی بود که اگه میزدی خوب میشدی! من خیلی بدم میومد ازش ولی مامانم اعتقاد عجیبی بهش داشت و میگفت خیلی دکتر خوبیه! اون روز اینقدر حالم خراب بود که اصلاً قدرت اون رو نداشتم که بخوام با مامانم مقابله کنم. وقتی رسیدیم کسی اونجا نبود و مامانم من رو پیش دکتر برد. اون هم من رو معاینه کرد و گفت که گلوم به شدت چرک کرده. نسخه رو نوشت و داد به مامانم و گفت داروهاش رو بگیرید و بیاریدش همینجا تا آمپولاش رو براش تزریق کنم چون باید تحت نظر پزشک تزریق بشه. این رو که گفت رنگم پرید چون اولاً فهمیدم آمپول داده دوباره و دوماً فهمیدم که بیشتر از یکی داده! خلاصه با بغض دست مامانم رو گرفتم و رفتیم داروخانه تا داروها رو بگیریم. من چون قدم کوتاه بود نمیتونستم ببینم چندتا آمپول داده وقتی دارو ها رو گرفت پرسیدم چندتا آمپوله؟ مامانم گفت چیزی نیستش نترس کم داده. دوباره برگشتیم پیش دکتر ولی دوتا مریض تو نوبت بودند. دکتر هم تو اتاقش داشت یک مریض دیگه رو معاینه می کرد. مطب دکتر یک قسمتی هم برای تزریقات داشت که منشی اگه لازم بود آمپول هم میزد. مریض که از اتاق دکتر اومد بیرون دکتر ما رو از لای در دید و امد بیرون و به منشی گفت داروهاشون رو بگیرید و سرنگ ها رو آماده کنید تا من بیام. منشی دارو ها رو گرفت و آمپول ها و سرنگ ها رو روی میزش چید و پرسید آقای دکتر هر 6 تا رو آماده کنم؟ دکتر گفت بله! من چشمام سیاهی رفت... 6 تا آمپول با هم؟؟؟؟؟ تا اون موقع بیشترین تعداد آمپولی که تو یک نوبت زده بودن بهم 2 تا بود. همونجا بغضم ترکید و شروع کردم به گریه! تصورش رو هم نمیتونستم بکنم که چطوری باید 6 تا آمپول رو تحمل کنم! مامانم شروع کرد به دلداری دادن بهم که عوضش حالت خوب میشه! ترس نداره زودی تموم میشه! میگم آروم بزنه! میگم جاش رو بیحس کنه و از این حرف ها. حالم خیلی خراب بود وگرنه مطمئن بودم فرار میکردم. قبلاً پیش اومده بود که فرار کنم! یکبار اولین بار که بابام فکر میکرد بزرگ شدم و بجای اینکه من رو دمرو بزاره روی زانوش، رو تخت خوابیده بودم، تا حواسش پرت شد اومدم پائین و فرار کردم تو راهروی کلینیک! بابام هم دوید دنبالم و گرفتم! فهمید که من هنوز بزرگ نشدم واسه همین تا چند سال بعدش هم من رو میخوابوند روی زانوش واسه آمپول زدن. خلاصه منشی شروع کرد به آماده کردن سرنگ ها. سه تا پنیسیلین بود و سه تاش هم چیزهای دیگه که نمیدونم چی بودن. آب مقطر رو با سرنگ میکشید و توی شیشه آمپول خالی میکرد و تکون میداد تا مخلوط بشه. اول سه تا پنیسیلین رو با آب قاطی کرد و توی سرنگ پر کرد. یکیشون رو با 2 تا آب مقطر قاطی کرد و تو سرنگ بزرگتری کشید. 3 تا آمپول دیگه رو هم آماده کرد، 3 تاشون مایع بودن و تو سرنگهای کوچیک کشید و روکش سوزن همشون رو هم گذاشت و کنار هم چید. دکتر که کارش با مریض دومی تموم شد منشی پرسید آقای دکتر من تزریق کنم یا خودتون میاین؟ دکتر گفت الان میام! من قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن! با اینکه گریم قطع شده بود باز شروع کردم به گریه کردن. دکتر اومد و از مامانم پرسید: به پنیسیلین حساسیت نداره که؟ مامانم گفت نه ولی شما تست کنید. دکتر هم نگاهی به من انداخت و گفت: ااااا گریه نداره که. تو که خیلی شجاع به نظر میومدی! بعد رفت و یکی از پنیسیلین ها آورد و گفت اول روی دستت یه کوچولو میزنم بعد اگه حساسیت نداشتی به پات. مامانم آستینم رو زد بالا و دکتر هم روکش سوزن رو برداشت و دستم رو گرفت و اون رو به پوستم نزدیک کرد. من گریه ام شدید شد و دستم رو کشیدم. دکتر گفت: اااا اینکه درد نداره بابا! این رو با حالت خنده و مهربون گفت که من از ترسم کم بشه. خلاصه تست رو زد و گفت چند دقیقه صبر کنید. بعد رفت تو اتاقش که مریض بعدی رو ببینه. من هم همونطوری که گریه میکردم رو صندلی نشسته بودم و داشتم غصه میخوردم که چه جوری 6 تا آمپول رو تحمل کنم؟ مامانم هم نوازشم میکرد و دلداریم میداد. چند دقیقه بعد مریض آخری هم اومد بیرون و دکتر هم پشت سرشون خارج شد و اومد سمت ما. قلبم دوباره شروع کرد به تپیدن. اومد و گفت هنوز باید صبر کنید تا تست جواب بده. منشی گفت آقای دکتر میخواین من 3 تا معمولی ها رو تزریق کنم بعد شما جای تست رو بینید؟ چون تو این مدت 2 تا مریض دیگه هم اومده بودن دکتر گفت پس من یک مریض دیگه میبینم بعد میام و رو به مامانم گفت: میتونید ببریدش تو اتاق تزریقات که خانم پرستار معمولی ها رو براش تزریق کنه، بعد من آنتی بیوتیک ها رو براش میزنم. مامانم هم دستم رو گرفت و من رو برد تو اتاق تزریقات. خانمه هم هر 6 تا سرنگ آماده رو با خودش آورد و روی میز توی اتاق گذاشت، بعد هم ظرف فلزی که داخلش پنبه الکلی بود رو از کشوی میز آورد بیرون. یک تکه پنبه کند و سرنگ های معمولی رو برداشت و به مامانم گفت: آمادش کنید که براش تزریق کنم. من گریه ام بلندتر شده بود. مامانم تشخیص داد که من رو باید دمرو روی زانوش بخوابونه. واسه همین خودش روی تخت نشست و مانتوی مدرسه من رو در آورد و شلوارم رو شل کرد و من رو با لبخند روی زانوش دولا کرد و یک کمی بالا کشید طوری که باسنم کاملاً رو به بالا باشه. واسه همین پاهام رو زمین نبودن دیگه. بعدش هم شلوار و شورتم رو از دو طرف تا نصف کشید پائین. خانمه هم سرنگ ها رو آورد و روی تخت کنار مامانم گذاشت. مامانم پرسید اینها چی هستن؟ خانمه گفت یکیش مال رفع حالت استفراغه، یکیش مال بدن درده و یکی هم ویتامینه. بعدش پنبه الکلی رو روی بالای باسنم کشید. با این کار من خودم رو سفت گرفتم. خانمه گفت پاتو شل کن. بعد با دست جایی رو که میخواست تزریق کنه فشار داد تا شل تر بشه و دوباره پنبه کشید. بعد سرنگ اول رو برداشت و روکش سوزنش رو گذاشت کنار و هوای سرنگ رو گرفت. بعد با دستش باسنم رو گرفت و جمع کرد تا توده عضلانی بوجود بیاد. چون لاغر بودم و باسن کوچیکی داشتم همیشه موقع آمپول زدن این کار رو میکردن که واسه تزریق یک مقداری عضله بوجود بیاد. بعد بدون هیچ مکثی سوزن رو تو باسنم فرو کرد. من گریم زیاد شد. فکر کنم همه صدای من رو میشنیدن توی مطب. چون مقدارش کم بود زود تموم شد و کشید بیرون. جاش رو با همون پنبه مالید و سرنگ دوم رو برداشت. اینبار سمت مخالف رو الکل زد و سوزن رو تو عضله ی باسنم فرو کرد و خیلی سریع کشید بیرون. گریه ی من بیشتر شده بود. سرنگ سوم رو آماده ی تزریق کرد. دوباره پنبه رو همون جایی که آمپول اول رو زده بود کشید و گفت این آخریشه. مامانم هم گفت این هم زود تموم میشه خیلی کوچیکه. ولی من دیگه دست خودم نبود و باسنم رو سفت گرفته بودم. خانمه با دست چند تا ضربه روی باسنم زد و گفت شل کن! سفت بگیری دردت میادا! مامانم هم سعی کرد حواسم رو پرت کنه تا خودم رو سفت نگیرم. به هرحال کمی که عضله ی باسنم شل شد آمپول سوم رو هم فرو کرد و با سرعت تزریق کرد و کشید بیرون. پنبه رو جای آمپول سوم گذاشت و فشار داد. بعد به مامانم گفت الان دکتر میاد براش آنتی بیوتیک ها رو تزریق میکنه. بعدش هم رفت بیرون. مامانم موقتی شورتم رو کشید بالا و از روی شورت جای آمپول ها رو ماساژ میداد. من هم هنوز گریه میکردم ولی کم تر. کمی که گذشت دکتر اومد داخل اتاق تزریقات و گفت: اااا... خیلی گریه میکنی ها! صدات تا توی اتاق من هم میومد! تو که شجاع تر از این حرفها به نظر میومدی! این ها رو با خنده میگفت. مامانم هم خندید ولی من اصلاً تو شرایطی نبودم که بخندم! بعد به مامانم گفت: چرا روی تخت نخوابوندینش؟ مامانم گفت: آقای دکتر، تینا اینجوری راحت تره! حتماً مامانم روش نشده به دکتر بگه ممکنه فرار کنه! بعد دکتر گفت تینا خانوم دستت رو ببینم. مامانم شلوارم رو کشید بالاتر و من رو نشوند روی تخت و من هم در حالی که اشکم روی صورتم رو خیس کرده بود و هنوز هم هق هق میکردم دستم رو نشونش دادم. بعد به مامانم گفت حساسیتی نداره دوباره همونطوری بخوابونیدش. من دوباره گریه ام بلند تر شد. دکتر گفت: اااا... هنوز که نزدم گریه میکنی! مامانم من رو دوباره روی زانوش برگردوند و اینبار تمام باسنم رو لخت کرد. دکتر اومد و آمپول اول رو برداشت. گفت اول این دو تا کوچیکتر ها رو میزنم برات. بعد گفت خودت رو سفت نگیر تا دردت نگیره، تازه سوزن آمپول هم ممکنه بشکنه ها! یک کمی من رو ترسوند تا خودم رو سفت نکنم، ولی فکر کنم اصلاً دست خودم نبود. بعد پنبه جدید رو کشید روی باسنم و گفت نفس عمیق بکش. بعد با دست باسنم رو گرفت و سوزن رو فرو کرد. مثل همیشه گریه ام زیاد شد. ولی وقتی شروع کرد به تزریق جیغم در اومد. خیلی در داشت. گریه ام شدید شد. مامانم پرسید این ها رو باید آروم تزریق کرد. دکتر در همون حالی که داشت کارش رو میکرد گفت: چون غلیظه باید آروم تزریق بشه وگرنه خیلی دردناک میشه. بعد هم پنبه رو گذاشت کنار سوزن و کشید بیرون. کمی جاش رو مالید و بعدی رو برداشت. یک پنبه دیگه آورد و مالید سمت دیگه باسنم. من ناخودآگاه سفت گرفته بودم خودم رو و هق هق گریه میکردم. دکتر گفت: ااااا.... باز که سفت کردی. بعد به مامانم گفت: خیلی کَپَلش رو سفت میکنه. مامانم گفت آخه خیلی از آمپول میترسه. بعد جایی که میخواست آمپول بزنه رو با انگشت فشار داد تا عضله ش شل بشه. بعد دوباره با انگشتاش توده عضلانی درست کرد و آمپول پنجم رو فرو کرد. این هم مثل قبلی جیغم رو در آورد. دیگه رمقی برای گریه کردن هم نداشتم. مامانم محکم کمر و پاهام رو نگه داشته بود که تکون نخورم. تزریق پنجمی که تموم شد نوبت آمپول بزرگه رسید. دکتر گفت یک کمی استراحت کنید تا من یه مریض ببنیم برگردم. بعد رفتش بیرون. مامانم دوباره شورتم رو کشید بالا. در همین حال یک خانمی با دخترش اومدن تو اتاق و پشت سرشون خانم پرستار هم اومد تو و گفت تا آقای دکتر بیان من آمپول دختر ایشون رو تزریق کنم. مامانم هم شلوارم رو کشید بالا و من رو گذاشت روی زمین. اصلاً نمی تونستم راه برم. خیلی پاهام گرفته بود و باسنم بدتر. خلاصه لنگ لنگ رفتم روی یک صندلی که اونجا بود نشستم. خانمه هم دخترش رو خوابوند روی تخت و آمپولش رو داد به پرستار تا آماده کنه. آمپول کوچیکی بود پرستار خیلی سریع سرنگ رو آماده کرد و رفت سراغ دختر بچه. فکر میکنم دختر کوچیکی بود حدود 7 سال ولی مامانش بر خلاف مامان من اون رو روی زانو دمرو نکرد. با اینکه تخت تزریقات پرده نداشت ولی من نمیتونستم خوب ببینم چون مامانش شلوار و شورتش رو نکشیده بود پائین. خانم پرستار وقتی رفت بالای سرش خودش شلوار و شورت دختره رو کشید پائین که چون دقیقاً جلوش وایساده بود نمیتونستم ببینم. خلاصه وقتی پنبه میمالید دختره کمی بغض کرده بود و وقتی آمپول رو زد اولش با بغض ااووووی ااوووووی کرد بعدش هم یک کمی گریه کرد ولی خیلی زود قطع شد. وقتی خانم پرستار رفت کنار من دیدم که شلوار و شورتش تا وسط باسنش پائینه البته از یک طرف، و پنبه هم روی باسنشه. البته مامانش سریع شورت و شلوارش رو کشید بالا و دخترش رو از روی تخت بلند کرد و نشوند روی صندلی تا حالش کمی جا بیاد. مامانم یواش به من گفت دیدی گریه نکرد؟ از تو هم کوچیکتره ها! بعدش هم مادرش دستش رو گرفت و رفتن بیرون. چند دقیقه بعد دکتر اومد داخل و از من پرسید: حالت سر جاش اومد؟ آخریش رو بزنی دیگه تمومه. عوض برات 3 روز مرخصی نوشتم که نری مدرسه! بعد مامانم دوباره من رو برد نزدیک تخت و گفت: میخوای مثل اون دختره بخوابی روی تخت؟ من هم سرم رو تکون دادم و مامانم من رو روی تخت خوابوند و شلوارم رو شل کرد و گفت: آفرین! گریه نکن این دفعه! فکر کنم از گریه کردن من دیگه خجالت میکشید! بعد شلوارم و شورتم رو دوباره کشید پائین و کنارم ایستاد. آقای دکتر هم با پنبه اومد و روی باسنم کشید. خیلی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم! وقتی باسنم رو گرفت و گفت نفس عمیق بکش، دوباره بغضم ترکید! سوزن رو فرو کرد. وقتی شروع به تزریق کرد ناخودآگاه پام رو تکون دادم که دکتر گفت: ااااا..... پاتو تکون نده! مامانم هم سریع پاهامو از زانو محکم گرفت. من دوباره جیغم رفت هوا. باز دکتر از مامانم پرسید: همیشه موقع تزریق اینطوریه؟ همیشه کَپَلش رو اینقدر سفت میگیره؟ دکتر بجای باسن میگفت کَپَل. مامانم هم گفت بله همیشه. این آمپول آخری خیلی زیاد بود و حسابی خدمتم رسید. دکتر همونطوری که داشت تزریق میکرد هی میگفت شل کن! وقتی تموم شد پنبه رو دور سوزن گذاشت و کشید بیرون و گفت تموم شد. بعدش به مامانم گفت شب براش کمپرس آب گرم کنید. مامانم هم شورت و شلوارم رو کشید بالا و از دکتر تشکر کرد. من هنوز هم داشتم هق هق میکردم. خلاصه با زحمت رفتیم خونه و شب هم مامانم برام جای آمپول ها رو با آب گرم کمپرس کرد. دو سه روز بعد جای آمپول ها روی باسنم حسابی کبود شده بود. مامانم هم از اون به بعد تا چند سال فهمید که موقع آمپول زدن من رو نباید بخوابونه روی تخت!