۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

تزریق پنی سیلین

یک کلیپ فوق العاده ار تزریق...

تینا

۱۴۵ نظر:

ناشناس گفت...

واکنش بعدش جالب بود . . .

ناشناس گفت...

سلام به همه
تینا دستت درد نکنه
من محمدهستم 25 ساله از تبریز
من یک خاطره خیلی تلخ از آمپول دارم
تابستون بین کلاس دوم و سوم دبستان بود که من به خاطر مشکل ریوی یک روز درمیون باید آمپول میزدم دقیقا نمیدونم چندتا ولی خیلی زیاد بود.
مامان من همیشه یکی از آمپولای من تو کیفش بود و هر جا که میرفتیم شب دنبال تزریقاتی میگشت و هر جا که بود من باید آمپول میخوردم. تو هر مهمونی هم میپرسید که کی آمپول زدن بلده و تا میدید کسی هست آمپول من و میداد بهش و خودش من و میخوابوند اگر هم مخالفت میکردم پشم غره بابام باعث میشد که بخوابم.
یک شب تو پارک بودیم که یهو مامانم خواهر همسایمون رو دید کهه قبلا برام آمپول زده بود رفته بودیم جا انداخته بودیم شام بخوریم که مامانم از ش خواهش گرد آمپول من رو بزنه وای خیلی بد بود

ناشناس گفت...

وسط پارک؟ :O

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=Kn7gCn1fDJk&feature=g-vrec

امیرحسین گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=U9ycv6GsCNs&oref=http%3A%2F%2Fwww.youtube.com%2Fresults%3Fsearch_query%3Dkhatna%26page%3D6&has_verified=1

صبا گفت...

من یه سال بیشتره که یاد گرفتم و آمپول میزنم و خیلی خاطره از تزریقاتی که واسه بقیه انجام دادم دارم اما تا حالا نشده بود واسه مامانم تزریق کنم.اون روز نشسته بودم پشت میز اتاقم و سرم توی لپ تاپ بود.یهو مامانم اومد و توی دهانه در اتاق ایستاد و با یه قیافه مظلومانه ای که به خودش گرفته بود گفت برام آمپول میزنی؟ کمرم خیلی اذیتم میکنه منم از خدا خواسته گفتم آره .برو بیار آمپولت رو.دکتر دوست خانوادگیمون یه آمپول معرفی کرده بود به مامانم که هروقت درد کمرش زیاد شد یه دونه تزریق کنه .واسه همین یه مدت بود از اون آمپولا توی خونه داشتیم . آمپول 4 سی سی و روغنی بود . من دوباره خودم رو سرگرم لپ تاپ کردم و خودمو عادی نشون دادم که اصن ذوق نکردم تا اینکه اومد و پوکه آمپول و سرنگ رو گذاشت رو میز و رفت پشت سرم روی تخت نشست. در پوکه رو شکوندم ودارو رو تا ته کشیدم توی سرنگ و نذاشتم حتی یه قطره اش هم توی پوکه باقی بمونه و حیف بشه. موقع انجام دادن این کار جوری ایستاده بودم که اونم بتونه آماده شدن آمپولش رو ببینه .پنبه رو برداشتم و برگشتم ...دیدم یه لبه از شورتش رو کشیده پایین و یه لپ باسن سفیش بیرونه ولی نشسته .گفتم نمیخوای بخوابی؟ برگشت تا دراز بکشه .توی همین حین شورتش که از اینایی بود که پشتش همش توره بود اومد بالا .کش شورتش از این مدلا بود که خیلی سفت هستن . مامانم یه شلوار سبز و شورت سبز پاش بود.وقتی خوابید عمدا یه ذره از شورتشو که اومده بود بالا دادم پایین ولی باز برگشت بالا .خودشم همین کارو کرد ولی باز اومد بالا. منم نا مردی نکردم و دست انداختم شورتشو کامل کشیدم پایین جوری که دوتا لپ کونش بیرون بود و منم فیض میبردم.مامانم باسن سفید و گوشتی و خوش فرمی داره . طبق عادت همیشگیم موقع تزریق انگشت اشاره ام رو روی چند نقطه حول جایی که واسه تزریق در نطر گرفته بودم فشار دادم .این کار باعث میشه اگه سفت کرده باشه دردش بیاد و شل کنه و اگه هم شل باشه که دستم میاد . باسن مامانم چون بخاطر بزرگ بودنش یه مقدار سفت تر از حالت عادی بود. یه چند تا ضربه روی لپ کونش که به سمت خودم بود زدم و همین باعث شد باسنش چند لحظه ای بلرزه . .پنبه رو کشیدم رو باسنش یه مقدار سفت کرد و منم نیشم باز که الانه که صدای آی آیش در میاد و انتقام دوره بچگیمو میگیرم :)
پنبه رو محکم کشیدم روی لپ کونش . گفت بسم الله ...درپوش سرنگ رو برداشتم و سوزن رو گذاشتم روی باسنش و آروم فرو کردم . باسنش مثه بادکنک که یه مقدار فشار بدی گود میشه گود افتاده بود.یه میل از دارو رو تزریق کرده بودم که اینقدر سفت کرده بود که دارو به سختی پمپ میشد توی باسنش . یه مقدار بیشتر فشار دادم که صدای آی آی گفتن مامانم بلند شد . از تزریق دست کشیدم و سرنگ همون طور تو باسنش ایستاده بود .گفتم درد داره : گفت آره .گفتم:چون سفت کردی. شل کن، شل تر و نفس عمیق بکش و در همین حین روی باسنش میزم تا عضله اش باز کنه . آی آی گفتنش هر چی رو به آخر میرفتیم بیشتر میشد و گفت تموم نشد؟ منم آروم آروم تزریق میکردم تا بیشتر طول بکشه . حسابی دردش اومد . گفتم روغنیه دیگه واسه همین موقع تزریقش دردت میگیره . وقتی سرنگ رو کشیدم بیرون پنبه رو گذاشتم رو لپ کونش و چند ثانیه منتظر شدم تا جذب بشه و بعد حسابی براش مالیدم و شورت و شلوارش رو دادم بالا . وقتی بلند شد ازم تشکر کرد و رفت تا استراحت بکنه.

این خاطره اولین تزریق من واسه مامانم بودو از اون موقع تا حالا چندبار دیگه هم واسش امپول زدم ولی هیچ کدوم به اندازه بار اول خوب نبود. چون انتقام اتفاقات دوره بچگی که همه یه جوری سرمون اومده از جمله لخت کردن باسن جلوی بقیه واسه آمپول زدن و غیره رو جبران کردم.

سعید گفت...

صبا جون از خاطرات امپول زدن به دیگران هم بگو خیلی جالب بود مرسی.

ناشناس گفت...

مرسی صبا جون.

amir گفت...

صبا جون خاطره قشنگی بود اون چند بار که به مامانت آمپول زدی باز باسنشو کامل لخت کردی..............؟

ناشناس گفت...

سلام
ویدیو ها برای من باز نمی شه میشه راهنمایی کنید چه مشکلی دارم؟

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=rR18IWiBWjQ&feature=related

هستی گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=MRqe5O0K8mg&feature=related

s گفت...

کی آمپول زنه؟

ناشناس گفت...

ویدیو ها برای من باز نمی شه میشه راهنمایی کنید چه مشکلی دارم؟

nima گفت...

flash player ro bayad update koni

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=Ob3t4DdQ1uU&feature=related

ناشناس گفت...

سلام دوستان
امروز بعد از ظهر مامان بزرگم رو بردم تزریقات 2 تا آمپول داشت.
به خاطر عفونت ریه باید آمپول میزد 2تا کیسه پر از آمپول رو کابینت بود یکی از کیسه ها بیشتر توش آمپول بود. از هر کدوم یکی برداشتم و رفتیم میگفت تا 10 روز باید هر شب 2 تاو هر صبح 1 آمپول بزنه امروز هم روز ششمه
رفتیم در مونگاه هر 2 طرف باسنش کبودی داشت دلم براش سوخت من جای اون میترسیدم. خانوم آمپولزن میشناختش آمپولاش رو که خوردخیلی آروم ناله میزد.حساب کردم دیدم تاامروز 17 تا آمپول خرده و باید 13 تا دیگه بخوره
از اینکه باهاش رفتم خیلی تشکر کرد آخه بعد از آمپول سخت راه میرفت و با اینکه تا خونشون بیشتر از 5 دقیقه راهنبود ولی لازم بود یکی دستش رو بگیره. بهشقول دادم همه آمپولاش رو باهاش برم.

ناشناس گفت...

مامان بزرگت به خودش میرسه پسری یا دختر ناشناس گذاشت امپولشو ببینی یادزدکی دیدی بیشتر بگو مرس

ناشناس گفت...

سلام منم نسرین بازم یک خاطره دیگه از آمپول در حضور مادر شوهر. زمستون بود و خونه ما هم بخاریش زیاد قوی نبود سرمای سختی خورده بودم و داشتم استراحت میکردم صبح ساعت 10 با صدای در مادر شوهرم از خواب پاشدم. مثلا امده بود بهم سر بزنه ولی کلی تیکه بارم کرد که قدیما زنا به شوهراشون میرسیدن دخترای امروزی جون ندارن. دیگه کلافه شدم و گفتم مریضی برای همه هست دیگه حالا حمید شب بیاد میرم دکتر. رفت خونشون و 2 ساعت بعدش امد که زنگ زدم خانوم دکتر پاشو ببرمت. گفتم نمیخواد شب با حمید میرم با عصبانیت گفت اون بیچاره خسته کوفته میاد بیا بریم که تا اون میاد زنشو سر حال ببینه. خلاصه مارو برد همون مطب درب و داغون. گفتم اینکه دکتر زنانه گفت آشناس بیا بریم .
از اونجاییکه در شهر ما باید همه چیز در حد نهایت استفاده شود و هیچ جیز اصراف نشود برای همین حالا که داشتیم یک ویزیت میدادیم باید همه جای من ویزیت میشد برای همین مادر شوهرم به خانوم دکتر گفت که از نظر زنانه معاینه ام کنه در ضمن سرما هم خورده یک نگاهی به گلوش هم بندازید. دکتر گفت که پایین تنه رو لخت کنم و بشینم رو اون صندلی که اون موقع برای من خیلی وحشتناک بود.
دکتره حسابی اون تو رو معاینه کرد و مادر شوهرم هم همونجا با دکتر معاینه میکرد بلکه دقیق تر خیلی لجم گرفته بود که وایمیساد اونجا. بیش از 10 بار هم از دکتر پرسید که میتونه بچه دار بشه مشکلی نداره. بعدش هم بلیزم رو زد بالا و سینه هام رو معاینه کرد. سرما خوردگی انرژیم رو گرفته بود و اصلا حوصله نداشتم. نوبت به معاینه گلو و گوش و ریه رسید جسابی که معاینه کرد مادر شوهرم گفت خانوم دکتر یک کاری کنید که زود خوب بشه شوهرش شب میاد سالم ببینتش . این هم معنی به جز آمپول نداشت. خانوم دکتر هم لطف کردن غیر از کلی قرص و شربت و شیاف واژینال تذکر به خوردن مایعات 1 آمپول پنادور و 1 آمپول دگزا داد برای اون شب و اگر تا فردا خوب نشدم 1 عدد 633 هم داد برای ترشجات واژینال هم 1 سفیکسیم داد که گفت بعد از خوب شدن سرما خوردگیم بزنم.
رفتیم داروخانه و یک کیسه پر از دارو تحویل گرفتیم. گفت بریم خونه بگم دختر همسایه بیاد آمپولات رو بزنه گفتم اینا پنیسیلینه باید تست بشه گفت اونم درس دکتری میخونه بلده حالا بریم جای دیگه باید کلی پول بدیم ( منظورش 600 تومن بود) من رو برد خونه و خواستم برم خونه خودمون نگذاشت . لطف کرد بهم غذا داد و آب میوه گرفت و همسایه رو خبر کرد. بعد از چند دقیقه زنگ زدن فکر کردم دختر همسایه است ولی خواهر شوهر بزرگم با دختر و پسرش بودن. دوباره زنگ زدم دیدم زن همسایه امده ولی دخترش نیامده گفت که دانشگاس و تا نیم ساعت دیگه میاد. همه اون افراد قرار بود شاهد آمپول خوردن من بیچاره باشن.
تقریبا نیم ساعت بعد امد و کاملا تو اون جمع احساس میکرد دکتره. با کلی قیافه گلوی من رو نگاه کرد و تقریبا یکبار دیگه معاینه ام کرد و هی میگفت حالت خیلی بده. پنیسیلین رو گرفت و تستش رو تو یک سرنگ 1 سی سی آماده کرد و به من گفت آستینت رو بزن بالا مادر شوهرم هم خودش رو نزدیک کرد که خوب ببینه
گفت باید 20 دقیقه بگذره . تقریبا 20 دقیقه که گدشت رفتم دستشویی و برگشتم دیدم داره آمپول دگزا رو آماده میکنه رفتم سمت اتاق که اونهم بیاد اونجا و تو اتاق خواهر شوهرم آمپول بخورم. همون موقع دختر همسایه گفت بیا اینجا دستت رو ببینم منم گفتم میشه تشریف بیارین تو اتاق . دختر خواهر شوهرم سریع امد کنار من که هر جا میرم با من باشه و صحنه آمپول رو از دست نده. مادر شوهرم که خیلی مهربون شده بود گفت نسرین جون کجا میری بیا عزیزم همینجا آزاده جون دستت رو ببینه . دیگه فایده ای نداشت برگشتم و دستم رو دید گفت آماده شید. دگزا آماده بود و رفت پنیسیلین رو آماده کنه به مادر شوهرم نگاه کردم و گفتم میرم تو اتاق اونهم گفت اتاقا نا مرتبه بیا همینجا گوشه هال. دیدم فایده نداره
رفتم گوشه هال دراز کشیدم دختر و پسر خواهر شوهرم با هیجان تمام امدن کنار من بقیه هم سر جاشون نشستن ولی کاملا میتونستن ببینن. مادر شوهرم یک کم دور بود و طاقت نیاورد خودش رو کشید سمت من که راحت ببینه. دراز کشیدم و آزاده شلوارو شورتم و باهم تا نصفه کونم داد پایین. اول سمت راستم رو پنبه زد و سوزن پنیسیلین رو گذاشت رو کونم. ناخودآگاه باسنم رو سفت کردم خیلی ناشیانه سوزن رو وارد میکرد. هی سوزن رو روی پوست من فشار میداد و من درد میکشیدم تا سوزن وارد شد. هر میلیمتری که سوزن تو بدنم حرکت میکرد و حس میکردم بالاخره سوزن تا ته رفت تو و شروع کرد به تزریق. وای چشمتون روز بد نبینه از درد تزریق دستم رو گاز میگرفتم و هی نمرکز میکردم نفس عمیق بکشم ولی فایده نداشت درد داشت دیوانه ام میکرد از اون 2 تا بچه هم خجالت میکشیدم که صدام در بیاد.

ناشناس گفت...

بی اختیار اشکام میومد اون چند ثانیه برای من به اندازه 1 ساعت طول کشید از درد زیاد نفهمیدم کی سوزن رو دراورده فقط وقتی دیدم داره پنبه رو فشار میده. از ترس اینکه اشکامو کسی نبینه سرم رو بالا نیاوردم و با آستینم اشکامو پاک کردم. پرسید آماده ای گفتم اره طرف دیگه رو الکل زد و بازم سوزش شدید سوزن و فرو رفتن آرومش تو عضله. دگزا هم درد داشت ولی در مقابل درد پنیسیلین هیچ بود.
تموم که شد چند ثانیه برام پنبه نگه داشت احساس کردم داره به باسنم یک چیزی میخوره نگاه کردم دیدم بچه های خواهر شوهرم آروم و سریع انگشت اشاره شون رو میزنن به کون من و میخندن خیلی بهم بر خورد سریع پاشدم. خودم رو جمع و جور کردم و رفتم خونه خودمون.
شب که شوهرم امد کلی پیشش گریه کردم دلش برام سوخت و قرار شد صبح بدون اینکه مادرش بدونه بریم پنیسیلین بعدی رو بزنم. صبح زود حمید من و بیدار کرد و گفت میخوام برم سر کار پاشو بریم آمپولت رو بزنی. رفتییم یک درمونگاه که زن و مزد جدا بود هیچ کس هم نبود رفتم قسمت زنونه و آمپول رودادم به مسئولش آماده کرد و من هم دمر خوابیدم رو تخت امد . خیلی ترسیده بودم سوزن رو بهتر از دختر همسایه فرو کرد ولی حس سوزش داشت. وقتی شروع کرد به تزریق درد بدی تو باسنم پیچید چون دیگه کسی دورم نبود خجالن تکشیدم و برای کمتر شدن درد ای ای کردم. همون موقع بهم گفت اگر خیلی درد داری کاشکی بیجسی میگرفتی برات میزدم خلاصه اون رو هم زدم و لنگون برگشتم خونه.
ظهر مادر شوهرم دعوت کرد پایین برم ناهار و کلی بهم رسید کسی هم خونه نبود. از اینکه حالم بهتر بود اظهار خوشحالی کرد و گفت اگر آمپول بعدیت رو هم بزنی خیلی بهتر میشی. بهش گفتم که صبح زود اون رو هم زدم و برای همینه که خوب شدم. یکهو جا خورد و برگشت به من گفت من به مهین خانوم رو اندااختم دخترش امروز بیاد برات بزنه اینکه خیلی زشته. تو دلم خندم گرفته بود که چرا زشته مگه چی شده ولی جرات نداشتم چیزی بگم تا بهم گفت خوب اونیکی آمپول که برای چیز دیگه بود رو بزن. واییی یادش بود که یک سفیکسیم هم دارم. گفتم اون رو که گفته بعد از خوب شدن سرما خوردگی با طعنه گفت تو که میگی خوب شدی خوب همون رو بزن. هیچی دیگه 4 امین آمپول رو باید میخوردم.
ازش اجازه گرفتم رفتم خونمون بخوابم ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود که زنگ زدن خواب الو رفتم در رو باز کردم دیدم مهین و دخترش با مادر شوهر و خواهر شوهر کوچیکه امدن تو. تعارف که بشینن خواستم با چایی ازشون پذیرایی کنم که خواهر شوهرم نگذاشت و گفت حالت خوب نیست بشین و خودش پدیرایی کرد. داشتن چایی میخوردن که آزاده گفت من دیگه باید برم اگر میشه آمپولتون رو بیارید منم گفتم توی اتاقه بیا بریم تو اتاق ازاده که بلند شد بیاد تو اتاق من داشت خیالم راحت میشد که مادر شوهرم به مهین خانوم گفت پاشو خونه پسرم رو بهتون نشون بدم
من سریع آمپول رو دادم به آزاده و دمر دراز کشیدم رو تختم تا داشتم کونم رو لخت میکردم فوری پنبه رو کشید و با همون روش افتضاح سوزن رو وارد کرد واقعا بعد از خوردن 3 تا آمپول تحمل فرو رفتن سوزن با اون روش خیلی سخت بود داشتم از درد دستم رو گاز میگرفتم که 3 تا تماشاچیا رسیدن در اتاق همونطور که از خونه و وسایلش تعریف میکردن امدن بالا سر من . آمپولش درد ناک بود مخصوصا که عضله باسنم از پنیسیلین قبلی درد میکرد. بعد از چند ثانیه تموم شد و به زور تونستم از جام پاشم و خودمو جمع و جور کنم

ناشناس گفت...

واقعا نمیخوای کاری کنی؟!!!!!

ناشناس گفت...

سلام من ندا هستم در مورد آمپول مادر بزرگم نوشتم اون دوستمون که خواسته بود بیشتر توضیح بدم باید بگم مادر بزرگم 63 سالشه و لی جوونتر نشون میده مثل یک زن ایرانیه مانتو میپوشه و بدون آرایش جایی نمیره
دیروز صبح نتونستم باهاش برم خودش تنها رفته بوددیشب که باهاش رفتم2 تا دیگه آمپول خورد واقعا فجیع بود همه باسنش دیگه سیاه بود انقدر از درد دستاش رو گاز میگرفت که جای دندوناش رو دستش بود. امروز هم صبح زود باهاش رفتم 21 امین آمپولش بود آمپولزنه هم بدون توجه به اینکه داره به یک موجود زنده آمپول میزنه جوری میزد که انگار داره تو چوب میخ فرو میکنه

ناشناس گفت...

سلام دوستان میتونید به سایت زیر که یه نظر سنجی اینترنتی به انگلیسیه برین و نظران دیگران که تا الان حدود400 نفر شرکت کردن و تقریبا بیشترش واقعی هست شرکت کنین

http://www.surveymonkey.com/sr.aspx?sm=s804JCAWUwocgY_2f3F3IX9qOiFcwi9JdypU10hbPauCQ_3d

ناشناس گفت...

تو این نظر سنجی ازتون میخواد اگه زحمتی نیست در مورد آخرین آمپولی که خوردین توضیح بدین و صحنه رو کمی تشریح کنین
مثلا زن تزریق کرده یا مرد یا یا این که چه مقدار پایین کشیده شده یا گریه کردید یا نه و از این جور سوالات که میتونید جواب های دیگران رو هم بخونین

ناشناس گفت...

این هم یه سایت دیگه برای چند تا کلیپ

http://www.dipity.com/timeline/Butt-Injection/

http://www.youtube.com/watch?v=A547fz9mB14&feature=related

http://www.hypodermic-injection.com/personal.htm


rusinjections.socialparody.com

که تو سایت آخری باید عضو بشین و میشه اونجا با هم چت کرد چه بهتر که بچه های همین جا با هم صحبت کنن

ناشناس گفت...

این سایت آخریه عضویتش با ایمیل و آسونه
کلی هم عکس و فیلم از تزریق به با سن داره و جامعه ی مجازی دوستداران تزریقـــــه

ناشناس گفت...

اون نظر سنجیه که گفتم بهتون آدرس بالایی، نتایجشه و اگه خواستین توش شرکت کنین و به غنای نظرسنجی کمک کنین میتونین به آدرس زیر برین، ممنون
ببخشید که تو چند تا نظر جدا مطالب رو نوشتم

http://www.surveymonkey.com/s/KY7ZC2D

ناشناس گفت...

http://www.proctoscopeexam.com/Linksgeneric.htm

nima گفت...

ندا خانوم سلام
میشه بقیه آمپولای مادر بزرگتون رو تعریف کنین در ضمن اگر میشه بگید آمپولاش چیه

ناشناس گفت...

در مورد موارد مختلف کلیـــپ داره

http://assoass.com/

و طبقه بندی شده است و میشه سرچ کنی

ناشناس گفت...

این درسته که آمپولای دردناک با بی حسی تزریق بشن، اثر دارو رو کم میکنه و برای تاثیر گذاری بیشتر بهتره که بدون بی حسی تزریق بشه یا یه باور غلطه ؟

ناشناس گفت...

به یه نفر میگن به نظرت کی امسال رای میاره؟
.
.
.
.
.
.
.
میگـــــه آمپول زن محـــل !
ازش میپرسن چرا ؟
.
.
.
.
جواب میده: آخــــه خیلی کاند یـــده!D:

ناشناس گفت...

از زمان ابتداییم تزریق به باسن، فانتزی منه مخصوصا به باسن خانوما باشه البته طبیعیه چون پسرم ترجیحم باسن خانوما باشه البته اگه بعضی دوستان که میان و مارو مورد لطف قرارمیدن و سایکیک و روانی معرفی میکنن یا بعضی افراد مذهبی ما رو به راه راست هدایت میکنن یا جزو منحرفین قلمداد میکنن، براشون سنگین نباشه و اجازه بدن.

اولش فکر نمی کردم که دخترها هم به دید زدن باسن موقع تزریق علاقه مند باشن ولی اینجا میبینم که کم هم علاقه ندارن و مثل ما پسرا تا اندازه ای علاقه مندن البته نمی دونم اندازه ی ما این قدر براتون هیجان داره یا فقط یه ذره برای تفریحه.
جدیدا یه فانتزی جدید به فانتزی هام اضافه شده که اکثرا بااون اشنایید ولی تو سایت زیر میتونید فیلم ها و عکس هاش رو ببینید


spanking-movie.jp

ناشناس گفت...

دوست دارم نظرتون رو درباره ی لینک های بالا بدونم برای پیدا کردنشون چند ساعت وقت گذاشتم

ناشناس گفت...

دوست دارم نظرتون رو درباره ی لینک های بالا بدونم برای پیدا کردنشون چند ساعت وقت گذاشتم

مینی گفت...

من سه تای اول و دیدم. جالب بود. خصوصا اولیش. کلی خندیدم.مرسی

ناشناس گفت...

سلام منم ندا
نیما جان ببخشید که دیر دارم جواب میدم آمپولای مامان بزرگم سفتریاکسینه که یکی صبح میزد و یکی شب آمپولای دومی که شب ها میزد متفاوت بود 3 نوع داشت ویتامین سی ب کمپلکس ب 12 و دگزا متازون
4 شنبه شب 2 تا آمپول داشت باهم رفتیم درمونگاه خیلی درد کشید مثل دفعه های قبل دستش رو گاز میگرفت
باسنش هم که دیگه به نظر میامد ورم کرده خیلی ناله کرد
5 شنبه صبح هم آخرین امپولش رو خورد

ناشناس گفت...

تو خیابون راه میرفتم خانم هایی که مانتو جذب پوشیده بودن و فرم باسنشون کاملا مشخص بود، نظر منو جلب میکرد.تو ذهنم تصور میکردم یه طرف باسنشو لخت میکنم و پنبه رو روش میکشم و با حالت ژلاتینی تکون میخوره و بعد به باسنش تزریق میکنم. باسن بعضی خانوما و دخترا خیلی خوش فرمه و ادم رو به هوس میندازه که بهشون امپول بزنه ولی افسوس که چیزی جز تصور برام امکان پذیر نبود
البته اینو بگم که هیچ تصوری در مورد موارد جن+سی در موردشون نداشتم و فقط در همون حد باسن و تزریق و همین حدودا بود. خیلی وقت ها تو ذهنم خیال میکردم که یه جوری د وربین مخ+فی توی اتاق تزریقات کار گذاشتم و کلی تزریق رو فیلم گرفتم ولی در حد فکر باقی موند چون هیچ موقع جراتشو نداشتم و امکاناتش هم نبود و خلاصه از خیرش و ریسکش گذشتم.تازه مارو به تزریقات خانوما که راه نمیدن.تزریقات مرداهم که به درد نمی خوره.خلاصه امکانش نبوده برام و نخواهد بود.بی خیال!
کاش میشد اگه کسی میتونه موقع تزریق خودش فیلم یا عکسش رو بگیره و به صورتیکه نه صورت خودش و نه صورت پرستار بیفته اون رو تو این سایت میفرستاد یا که دو نفر یه جوری کلیپ تزریق میساختن که نه محیط شناخته بشه و نه خودشون تو تصویر میفتادن.

kamran گفت...

دوست ناشناس عزیز منم یه همچین فکرایی تو ذهنه من بوده ولی متاسفانه نمیشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!

ناشناس گفت...

«سلام! من سعید هستم و خاطره ایی که می خوام براتون تعریف کنم به اتفاق داداشم وحید شکل گرفته ( من و وحید دوقلو هستیم) یه کم طولانیه ولی مطمئن باشین که از خوندنش پشیمون نمی شین.
سوم راهنمایی بودیم که یه روز به اتفاق پدر و مادرم به مطب دکتر رفتیم من زیاد چیزیم نشده بود ولی وحید وضعش خراب بود ولی خب از اونجایی که هر بیماری یکیمون می گرفت چند روز بعد اون یکی هم مبتلا می شد پدر و مادرم ترجیح دادن قبل از اینکه منم کاملا مریض بشم منم ببرن دکتر. با تشخیص پزشک وحید بیچاره بعد از تزریق پنی سیلین و یه آمپول دیگه که نمی دونم چی بود مجبور بود که روزی یه آمپول تقویتی هم بزنه تا یه هفته ی دیگه که دوباره ویزیت بشه. وحید دل خوشی از آمپول نداره ولی خب وقتی مجبور باشه بزنه می زنه و مثل من داد و هوار نمی کنه. البته اینم بگم که دکتر واسه وحید 3 روز استراحت نوشت که با اصرار و البته ضعیف نالی وحید، دکتر 3 روز رو کرد 5روز و ما هم به اتفاق وحید که با وجود اون همه آمپول بازم خوشحال و خندان بود راهی خونه شدیم و من هم که در اون لحظه با وجود اینکه خیلی یه وحید حسودیم می شد که چرا 5 روز می تونه مدرسه نره ولی اصلا دوست نداشتم که جای اون باشم و خدا رو شکر دکتر هم برای من فقط قرص و کپسول تجویز کرد که فکر کنم یه دونه اش رو اونم چون مامانم آورده بود خوردم بقیه اش هر روز می رفت توی سطل زباله.روزها از پی هم می گذشت و من مجبور بودم تنهایی به مدرسه برم و وحید هم به لطف مرخصی 5 روزه و البته آمپول های تقویتی خیلی بهتر شد طوری که اگه یه نفر ما رو با هم می دید فکر می کرد که من مریض بودم نه اون. اینم بگم که که آمپول های وحید رو آقاآرش همسایه ی طبقه یایینی ما که یه دانشجوی پزشکی بود و تازه هم ازدواج کرده بود می زد.
روز چهارم بود و من توی مدرسه با بچه ها مشغول صحبت بودم که یهو معلم عربی مون اومد و گفت که یادم رفته بود بهتون بگم که فردا از 4 تا درسی که خوندین امتحان می گیرم.انگار آب سرد ریختن رو سرم... من همیشه با عربی مشکل داشتم و توی امتحان قبلی هم نمره ی خوبی نگرفته بودم و فقط به خاطر اینکه بقیه ی درس هام خوب بود و با وساطت معاونمون قرار شده بود که به خانواده ام نگن به شرطی که توی امتحان بعدی جبران کنم و حالا وقت جبران بود... وحید هم نبود که که با هم تبانی چیزی بکنیم. اون عربی اش خیلی بهتر از من بود ظهر خسته و ناراحت داشتم برمی گشنم خونه که یهو فکری به سرم زد و با کلی اصرار وحید رو راضی کردم که طبق نقشه ی من پیش بره و اینطوری شد که روز بعد وحید به جای من رفت مدرسه و من به جای اون موندم خونه. نمی دونید چقدر خوشحال بودم و با خودم گفتم چقدر خوبه که من الآن اینجا می خوابم و امتحان عربی هم عالی میشه توی همین فکرا بودم و غافل از اینکه مامانم داره وحید رو صدا می زنه اصلا حواسم نبود که به جای اون باید جواب بدم که یهو به خودم اومدم از بس هول شدم سرم رو کردم زیر پتو راستش می ترسیدم تابلوبازی دربیارم و مامانم بفهمه که جامون رو باهم عوض کردیم. توی همین فکرا بودم که که مامانم گفت وحید با توام چرا امروز انقدر می خوابی؟ ساعت 10 شده پاشو صبحانه ات رو بخور یه نگاهی به کتابات بنداز که فردا دیگه باید بری مدرسه. من که واسه اوقات بیکاری امروز هزارتا نقشه کشیده بودم و حالم گرفته شده بود بدون این که فکر کنم پتو رو کنار زدم و گفتم: مامان بذار بخوابم سرم درد می کنه مامانم با دیدن من گفت چرا انقدر سرخ شدی چرا اینطوری شدی تو که خوب شده بودی؟ باشه پسرم بخواب.

ناشناس گفت...

منم خوشحال از کاری که کردم گرفتم خوابیدم مدت زیادی نگذشته بود که دیدم مامانم داره صدام میکنه چشام رو باز کردم دیدم که ِا آقا ارش هم پشت سر مامانم وایساده. مامانم به آقا آرش گفت ببخشید که مزاحمتون شدم ولی می بینید که امروز سرحال نیست گفتم که به جای عصر الآن آمپولش رو بزنید 2تا از آمپولاش مونده نمی دونم هر کدوم که بهتره الآن بزنید...
منو میگی چنان شوکه شده بودم که نمی تونستم حرف بزنم . مامانم رفت و آقا آرش هم مشغول آماده کردن آمپول شد. آقا آرش خیلی آدم باحالیه و در هیچ شرایطی خنده از روی لباش محو نمیشه ولی حتی اونم با دیدن حال من و نگاهی که به آمپول سر در هوا داشتم تعجب کرد و گفت: روز قبل که اینطوری نبودی، قبلا هم انقدر نمی ترسیدی. خب دیگه آماده شو زود بزنم که بهتر بشی. در حین اینکه داشتم روی شکمم می خوابیدم یهو بغضم ترکید و مثل دخترا شروع کردم به گریه کردن و آقا آرش هم گفت گریه نکن مرد که گریه نمی کنه این آمپول رو که بزنم بهتر میشی و خودش شورت و شلوارم رو کشید پایین و پنبه رو کشید رو باسنم سردی پنبه الکلی ترس بیشتری رو به من وارد کرد،می خواستم التماس کنم نزن که بازم جلوی خودم رو گرفتم من نباید خودم رو لو می دادم وگرنه خیلی افتضاح می شد توی همین حال و هوا بودم که آقاآرش سوزن رو فرو کرد تو باسنم و در ادامه ی اون صدای بلند من بود:آااااااااااااای.............آخ............( و البته گریه) مامانم به همراه زن آقا آرش که نمی دونم کی اومده بود خونمون اومدن تو و مامانم گفت : چی شد شده؟ آقا آرش هم گفت: هیچی نمی دونم چرا وحید امروز نازک نارنجی شده!!! و من بدون اینکه حتی ذره ایی خجالت بکشم با باسن لخت داشتم گریه می کردم مامانم اومد و دستش رو کرد توی موهام و گفت: گریه نکن پسرم به جاش زود خوب میشی. و من که تازه احساس شرم و حیا بهم دست داده بود با صدایی گریه آلود گفتم مامان بهشون بگو از اتاق برن بیرون خجالت می کشم. مامانم هم که داشت لباس هام رو مرتب می کرد گفت باشه ولی قول بده که دیگه گریه نکنی.
خلاصه بعد از آبروریزی وحید از مدرسه برگشت و گفت که امتحان رو خوب داده (اگه می گفت خراب کرده نمی دونم چه بلایی سرش می آوردم!) منم ماجرا رو براش تعریف کردم اول باور نکرد و بعدش هم کلی خندید و گفت فکر نمی کردم به این سادگی ها بشه به تو آمپول زد.

eli گفت...

سلام
ممنون از وبلاگ قشنگت تینا جون
من به شدت از آمپول میترسم و نزدیک 13 ساله که آمپول نزدم
ولی یکی از فانتزیام اینه که برم بشینم تو تزریقاتی و آمپول زدن بقیه رو ببینم :)

aran گفت...

کامران جون ممنون از اینکه به نظرم جواب دادی.گذاشتن دوربین مخفی تو تزریقات جدا از این که امکان پذیر نیست، افراد هم راضی نیستند که کسی ازشون بدون اجازه فیلم بگیره همونطورکه ما دوست نداریم بدون رضایتمون ازمون فیلم بگیرن و اصولا و اخلاقا درست نیست، جون هرکس حق تصویر داره و بدون اجازش نباید تصویر ازش گرفت.
اما حالت دوم یعنی خود بچه ها صحنه های ساختگی تزریق درست کنن میشه و باید در صورت انجام چنین کاری نه مکان قابل شناسایی باشه و نه کسایی که اون رو میسازن، مثلا به صورت هاشون ماسک بزنن یا صورت هاشونو طوری گریم کنن که شناسایی ممکن نباشه ویا فقط درحد عکس باشه و نیازی به فیلم نباشه.
من افرادکه مثل ما دارای فانتزی تزریق هستند رو روانی نمی دونم چون همون جور که دوستان فرمودند، اگه تنها راه ارضای یه فرد یک فانتزی خاص نباشه، فرد دچار بحران روحی و نقص روانی نیست و نباید انگ روانی بودن بخوره و این فانتزی ما آنقدر هاجن+سی نیست که بخواهیم اسمش رو فحشاو فساد بگذاریم.
این قدرکارهای فت+یش ناجور و ظالمانه هست که این یکی خیلی مثبته و کاری هم به اندامهای تنا+سلی نداره و یه لذت روحیه تا امری جن+سی صرف باشه.هرچی که بشه اسمش رو گذاشت چه خوب چه بد واقعیت اینه که بعضی ازش لذت میبرن.
ممنون از بچه ها که خاطراتتونو تعریف میکنین

aran گفت...

با این که به آمپول خوردن علاقه دارم و صحنه ی آمپول ولی هر وقت به دکتر میرم بهش میگم ترجیح میدم قرص بده چون از آمپول میترسم.دکتر که میرم بعضی وقت ها خودم میگم چی بنویس و خودم دکتر میشم و دکتر هم تحت تاثیر قرار میگیره و وقتی میبینه زیاد بی ربط نمی گم بعضی از داروهارو چیزی میده که بهش میگم و البته آمپول رو میگم این یه قلم رو شرمنده.ولی اگه دکتر اصرار کنه ما مطیع اوامریم.خلاصه 3 ساله که نوش جان نکردم اما تزریق دیگران لطف خاصی داره

مینی گفت...

سعید جان خاطرت خیلی باحال بود. کلی لذت بردم :دی مرسیییییییییی

ناشناس گفت...

من بلدم تزريق كنم اما مشهدم
خودم خيلي از آمپول ميترسم .
اگه بتونيم فيلم بگيريم خيلي خوب ميشه .
دوستان يكم راهنمايي كنن .
در ضمن من دخترم

مینی گفت...

میترسی؟ اما بلدی... جالبه.

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=HAzPyE6EHD8

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=q9hEuunb-rk

ناشناس گفت...

man mashadam baladam film ham migiram

ناشناس گفت...

age film begirid ali mishe,montazerim mashadiaye aziz

ناشناس گفت...

لطفا آي دي بذارين

ناشناس گفت...

har ki doos dare ampool bokhore pm bede
ampool zane herfei : sami_6speed9

ناشناس گفت...

سلام من خیلی وقت بود میخواستم نظر بذارم ولی نمی تونستم و نمیشد. مرورگر من internet explorer بود ولی وقتی opera رو نصب کردم تونستم این صفحه رو به درستی بیارم و نظر بدم.ممکنه کسی مشکل من رو داشته باشه و بخواد نظر بده که چارش نصب اپرا در کنار مرورگرتون شاید باشه.مال من که الان این جوری رفع شد.
دستتون درد نکنه بچه ها با خاطره های قشنگتون

ناشناس گفت...

Samanemamy@yahoo.com
Mashad

ناشناس گفت...

salam be hameye doostan matalebetoon kheili jalebe.man ye soal daram.inke momkene ke doctor ham az inke ampoul bede khoshesh biad?man ye doctor miram ke hamishe miporse ampoul mikhay?manam migam na.vali oon hamishe mide.nemidoonam ke chera miporse pas?man ta alan fekr mikardam ke doctor ya ampoulzan khodeshoon az didane in sahne khosheshoon nemiad.nazaretoon chie?

ناشناس گفت...

سلام بچه ها.من سیما هستم.17 سالم بود که 15 روز بود که روده هام کار نکرده بود.روز 5 به مامانم گفتم و اونم یه عالمه داروهای گیاهی داد بهم که اصلا افاقه نکرد.تا اینکه یه روز با دلدرد عجیبی رفتیم دکتر با مامانو بابام.متخصص گوارش بود.دکتر اول راجع به تغذیه ام پرسید بعد گفت برو رو تخت دراز بکش.من هم رو پشت دراز کشیدم و دکمه مانتو رو باز کردم.دکتر اومد و شکممو معاینهم کرد.بعد هم گفت شلوارو شورتتو تا زانوت بکش پایین.داشتم شاخ در می آوردم.ولی مجبور بودم که در بیارمش.بعد گفت حالا دمر بخواب.بعد اومد و وسط باسنمو باز کردو یه خورده با سوراخم ور رفت بعد گفت حالت سجده بخوابم و بعد گفت تا می تونی فشار بده تا معقدت کاملا باز بشه.داشتم از خجالت میمردم.همش هم میگفت زور بزن.زور بزن.بعد انگشتشو کرد تو کونم و میچرخوندش اون تو.بعد یه وسیله اوردو توی معقدمو نگاه کردو گفت باید تنقیه بشه فورا بعد هم آزمایش مدفوع بده.احتمال زیاد عفونت داره.گفت همین جا ببریدش واسه تنقیه بعدش بازم معاینش میکنم.تو دفترچم وسایلی نه لازم بود رو نوشت کخ بابام بخره .بعد هم به منشیش زنگ زد گفت که مارو راهنمایی کنه.از اتاق دکتر که بیرون اومدیم منشی گفت برید اتاق پانسمان.بابام هم وسایلو خریدو داد به مامانم.تو کیسه شلنگو یه وسیله پلاستیکی گرد قرمز و چند تا هم آمپول بود.رفتیم تو اتاق پانسمان.یه چیزایی شنیده بودم راجع به تنقیه ولی دقیقا نمیدونستم چیه؟

ناشناس گفت...

یه خانم 40 ساله اومد و وسایلو از مامانم گرفت و گفت دخترم مانتو شلوار و شورتتو دار بیار و رو تخت دولا شو وضعیت معقدتو ببینم.من خلیلی خجالت میکشیدم هم از مامانم هم از اون خانمه.من فقط موقع آمپول زدن جلو مامانم لخت شده بودم تا اون موقع.مامانم هم گفت مامان جون خجالت نکش ما که جفتمون خانمیم منم که مامانتم.خلاصه لباسامو در اوردمو.رو تخت دولا شدم.خانمه هم دستکش دستش کردو اومد گفتش لای باسنتو با دستت باز کن کاملا.اونم مثل دکتر کلی با سوراخ من ور رفتو .گفت معقدت خیلی تنگه برو رو تخت حالت سجده دراز بکش بعد هم حسابی زور بزن که سوراخت باز شه.من هم با کلی شرمندگی کونمو بهشون کردمو زور میزدم.خانمه همش میگفت بیشتر بیشتر و همش میزد رو کونم.

ناشناس گفت...

بعدش چی شد؟

nima گفت...

سیما خانوم لطفا بقیه ماجرا رو هم تعریف کن

ناشناس گفت...

سلام محسن هستم 25 ساله هفته گذشته به خاطر یک لکی که روی ناخنم ایجاد شده بود رفتم مطب سر خیابان به محض ورود به مطب با زندایی خودم که حدودا 50 ساله است اما ماشالله خوب موندند و شاید 40 ساله بهو کمتر به نظر برسه روبرو شدم با هم سلام احوالپرسی کردیم و علت دکتر امدن هم را جویا شدیم که فهمیدم سرما خورده رفتیم بالا مطب خلوت بود و انگار دکتر منتظر ما دوتا بود نوبت گرفتیم با تعارف زندایی اول من رفتم داخل و دکتر معاینه کرد و دارو نوشت این دکتر از زمانی که من میشناسم همیشه میگفت داروهات را بگیر و مجدد برگرد و همین دستور را دوباره داد مدم بیرون زندایی رفت داخل من منتظرش نشستم بعد از 4 تا 5 دقیقه امد بیرون گفت بهش گفته داروهاش را بگیره و برگرده من دفترچه اش را گرفتم و گفتم شما بنشین تا من داروها را بگیرم و بیاییم رفتم انطرف خیابان داروهامون را گرفتم وقتی دارهای زندایی را داد دیدم یک پنادر هم داره برگشتم و رفتم مطب همچنان خلوت بود و اینبار دکتر از اتاقش امده بود بیرون به محض دیدن من داروها را گرفت اول به من دستور دارویی داد فقط دوتا پماد نوشته بود بعدش هم داروهای زندایی را دید کپسول بود و شربت و گفت امپولت را هم بزن. و رفت داخل چون یک پیرزن امده بود.من فقط داشتم به زندایی یواشیکی نگاه میکردم ببینم برخوردش در مقابل امپول چیه.

ناشناس گفت...

منشی هم از زمانی که من یاد میدادم و تو این محل بودم یک مرد بود که خیلی هم بد امپول میزد زندایی دو دل بود من بهش گفتم برویم یا میخواهی امپولت را بزنی مکث کرد و با چشماش اشاره ای کرد یعنی مرد است گفتم خوب پس برویم اما دوباره گفت طوری نیست بگذار بزنم اخه این نزدیکی ها جایی نیست و رفت سمت امپول زن و امپول را بهش داد زندایی گفت خداد به دادم برسه و رفت طرف اتاق تزریقات من هم رفت روبروی در ایتادم مرد امد و رفت تو زندایی برگشت و کیفش را داد به من و رفت پشت پپرده من سعی میکردم با نهایت دقت نگاه کنم تا ببینم چیزی میبینم یا نه اما خداییش اینطوری که مرد با اون دستهای بزرگش امپول را اماده میکرد من که از امپول نمیترسیدم ترس گرفته بودم اصلا انگار با امپول هم دعوا داشت از سایه روی پرده معلوم بود زندایی استاده داره دکمه شلوارش را باز میکنه بعدش رفت روی تخت دراز کشید خوابید پاهاش پیدا بود جوراب رنگ پا راستی بگم که زندایی یک مانتوی مشکی و شلوار لی پوشیده بود ضمنا انطوری هم که پیدا است باسن بزرگی داره از روبرو هم و به مقدار خیلی کم سرش پیدا بود مرد رفت پشت پرده صدای زندایی امد که گفت اروم بزن و دیدم که سرش را گذاشت بین دستهاش دیگه روی پرده فقط سایه مرد پیدا بود و صداش امد که گفت خانم شل بگیر و نفس عمیق بکش یکباره دیدم که زندایی سرش را از روی دستهاش برداشت و چشمهاش را بسته و یک اییییییییییییییی گفت و کم کم بیشتر شد تا اینکه مرده گفت تمام شد کمی بخوابید نمیدونم با کون زندایی چکار کرد یکباره امد بیرون و امپول را با خشونت تمام سرش را شکست و سرنگش را انداخت توی سطل گفتم خوا به داد زندایی برسه من هم نشستم فقط میدیم که زندایی سرش را گذاشته روی دستهاش و از سایه پرده مشخص بود گهگاهی هم پاش را تکون میده بعد از چند دقیقه رفتم داخل اتاق و پشت پرده گفتم زندایی چطوری حالت خوبه به صدای گریه الود گفت کل شدم نمیتونم تکون بخورم گفتم خوب دارز بکش تا خوب بشی بعد از چند دقیقه بهم گفت میایی کمکم تا بلند شوم اصلا باورم نمیشد رفتم داخل شلوارش را کشیده بود بالا و فقط دمر خوابیده بود برگشت گفت بیزحمت کفشهام را میاری نزدیکتر کفشش را اوردم گذاشتم پای تخت از درد خیلی مینالید و دستش روی باسن راستش بود اماد پایین نمیتونست را بره اروم گفت خدا لعنتت کنه و لنگان لنگان امد حتی یکبار هم تو راه پله ها نشت بیچاره خیلی دردش امده بود وقتی هم امد نشست توی ماشین سعی میکرد روی باسن راستش نشینه .

ناشناس گفت...

10 دقیقه بعد دکتر اومد.گفت بهتر شدی.گفتم خوبم.گفت میدونم اذیت شدی ولی باید یه خورده دیگه اذیتت کنم.دمر بخواب منم برگشتم و اونم ملافه رو کنار زدو لای باسنمو باز کردو گفتش حالت سجده بخواب .بازم منه بیچاره چاره ای نداشتم جز اینکه کونمو بدم بالا.اومد معقدمو دست زد که جیغم در اومد.معقدم زخم شده بود و ورم کرده بود از بس که باهاش ور رفته بودن.دکتر به اون خانمه گفت چی کار کردین باهاش .داغون شده این بچه.خانمه گفت چی کار کنم معقدش خیلی تنگ بود.دکتر با یه پماد معقدمو چرب کرد گفت دخترم یه خورده تحمل کن زود تموم میشه.منم از خدام بود هر چه زودتر از این وضعیت در بیام.دکتر انگشتشو وارد کرد خیلی درد داشت ولی چشمامو بسته بودمو تحمل میکردم.با اون وسیله آهنی هم توشو نگاه کردو .بعد شروع کرد به نسخه نوشتن.منم زود لباسامو پوشیدم

ناشناس گفت...

20 تا شیاف برام نوشته بود یکی صبح یکی شب.10 تا هم آمپول .که باید شبا یکی میزدم.غصهم گرفته بود که جوری تحمل کنم این همه آمپولو این همه شیافو .شیافامو دکتر گفت باید با اپلیکاتور براش بزارید.تازه فهمیدم باید روزی 2 دفعه کونمو بدم هوا جلوی مامانم.یه پماد هم نوشت که روزی 3 بار بزنم به معقدم که زخم شده بود.بعد از هر بار دستشویی هم باید با بتادین میشستمش که عفونت نکنه.
وقتی رسیدیم خونه داشتم از باسن درد میمردم.هم از تو و هم از بیرون.رفتم دراز کشیدم.شب مامانم بیدارم کرد که شام بخورم.بعد هم همسایه بالاییمونو صدا کرد که هم امپولمو بزنه هم شیاف گذاشتن با اپلیکاتورو یادش بده.همسایمون ماما بود.اسمشم زیبا خانم بود.5 دقیقه بعد زیبا خانم اومد تو اتاقم.من دراز کشیده بودم رو تختم.سلامو احوالپرسی کردیمو مامانمم داشت تمام ماجرا رو تعریف میکرد با آبو تاب.منم داشتم به این فکر میکردم که چه جوری کونمو بدم هوا جلوشون.زیبا خانم همین جوری که داشت به حرفایی مامانم گوش میداد آمپولو شیافمو آماده کرد.گفت سیما جان اول شیافتو میذارد بعد هم آمپولتو میزنم.گفت بیا رو لبه تخت .حالته سجده بگیر.من دامن پام بود .دامنمو دادم بالا کونمو به سمته بیرون تخت دادم هوا مامانمم شورتمو تا زانوم کشید پایین.معقدمو که دبد گفت چی کارت کرده.خیلی افتضاحه وضعت.اول با اون پماده چربش کردو با انگشت یه خورده بازی کرد باهاش خیلی درد داشتم همش مینالیدم.بعد یواش یواش اپلیکاتورو وارد کرد جیغ میکشیدم از درد.خلاصه هر طور بود واردکردو بعد هم کشیدش بیرون.بعدش دوباره معقدمو چرب کردو من دراز کشیدم.گفت آماده ای بزنم گفتم بزن.گفت درد داره آمپولت خودتو شل کن نفس عمیق بکش و سوزنو تو کونه من که کاملا لخت بود جلوش وارد کرد.خیلی درد داشت جیغ میزدمو گریه میکردم.یواش تزریق میکرد.تموم که شد کشیدش بیرون سوزنو.جاشو ماساژ داد واسمو رفت.بعده اون شب هر روز صبح مامانم با یه شیاف میومد اتاقم بیدارم میکردو منم کونمو میدادم بالا اونم شیافه منو میذاشت.بیشتره امپولامو با شیافای شب رو هم زیبا میزد.به جز یکی از امپولام که دختر عمه بابام جلو عمم و دخترش بهم زد و وقتی فهمید که شیاف دارم جلو اونا کونمو دادم بالا که بعدا براتون تعریف میکنموآلان خیلی خسته شدم.

ناشناس گفت...

سیما:
یه قسمتی از خاطرم ذخیره نشده.اگه وقت کردم اون قسمتو باز مینویسم.

ناشناس گفت...

مرسی.

ناشناس گفت...

سلام به دوستان نظرات جالب است من هم اين را قبول دارم كه بعضي از داستانها واقعي تيست و زاييده فكر و خيال است اما مطمئن هستم بالاي 95 درصد داستانها واقعي است من هم سپيده هستم و 29 سال سن دارم الان متاهل هستم اما ميخوام يك جريان از امپول براتون بگم زماني كه مجرد بودم. من به خاطر سردردهاي شديد امپول مسكن زياد ميزدم اما امپولهايي از خانواده پيني سيلين و انتيبيوتيك را چون ميدونستم خيلي درد داره اصلا نزده بودم. يك روز سرماخوردم تو راه كه داشتم ميرفتم دكتر با يكي از همدوره دانشگاهيام كه اسمش محمد بود زنگ ردم كاري داشتم و بهش گفتم كه من دارم ميرم بيمارستان ... و جزوه را بيار انجا. من رفتم دكتر و برايم دارو نوشت وقتي داروها را گرفتم يك امپول بتامتازون بود و يك پني سيلين 1200000. رفتم قبض گرفتم و بتامتازون را زدم و امدم بيرون بيمارستان كه محمد رسيد بهم گفت خدا بد نده دكتر چي بهت گفت. گفتم يك بتامتازون بهم زد و يك پينيسيلين هم داده كه قرار است بيندازمش درون سطل اشغال. با تعجب پرسيد سطل اشغال . گفتم اره اخه پينيسيلين درد داره. همين را كه گفتم انگار اين آقا محمد ما دكتر شد و گفت بايد حتما بزني اخه بتامتازون فقط مربوط به حساسيت است و حتما عفونت داري كه پينيسيلين نوشته و از اينجور حرفها و من كه با محمد راحت بودم دست من را گرفت و دوباره برد سمت بيمارستان من اصلا هاج و واج مانده بودم و فقط محمد را نگاه ميكردم كه ديدم جلوي صندوق هستم و داره قبض امپول ميگيره ديگه نميتونسنم چيزي بگم رفت پيش تزريقات و گفت امپولت را بده من كه دستهام مثل بيد ميلرزيد امپول را در اوردم و دادم به خانمه . فهميد كه ميترسم گفت دخترم چرا دستهات ميلرزه نكنه ميترسي گفتم اره درد داره اروم ميزني:؟ و همينطور كه صحبت ميكرديم شروع كرد به اماده كردن امپول گفتم من تا حالا نزدم گفت احتياجي به تست نيست من رفتم پشت پرده مانتو و شلوار مشكي پوشيده بودم دكمه را باز كردم و با ترس خوابيدم و شلوارم را دادم پايين باسن سفيدم فكر كنم تا نصفه پيدا بود خانمه امد واقعا ميترسيدم نميدونستم بايد چكار كنم گفت زود بخواب برگشتم خانمه كمي شلوارم را داد پايين تر يك لحظه برگشتم گفت خانم كمي صبر كن حس بگيرم گفت زود باش برگشتم خنكي الكل را روي كونم حس كردم و بعدش فرو رفتن امپول را يك لحظه درد شديدي حس كردم خودم را سفت گرفته بودم و بلند ميگفتم اي نزن بسه خانمه ميكفت تمام شد من شورع كرد پام را تكون دادن كه خانمه گفت اقا بيا پاش را بگير تا بزنم الان سوزن ميشكنه فقط حس كردم كه يك نفر پاهام را گرفته كه و امپول با داد و بيداد من تمام شد اما واقعا دردم امد ديدم كه محمد بالا سرم است داشتم از خجالت اب ميشدم كه هم داد و بيداد من را شنيده هم جلوش باسنم لخت بود گفتم بسه اقا محمد لطفا برو بيرون تا من بيان ان بنده خدا هم رفت بيرون ديگه نميدونمو چقدر از كون من را ديده بود. من هم بلند شدم خودم را مرتب كردم و ارام امدم بيرون و شورع كردم به محمد غر زدن خود محماد هم معذرت خواست و گفت فقط ميخاست زود خوب بشي و شرمنده كه يكباره امدم بالا سرت. (لازم است اين را هم اينجا بگويم كه الان چندسالي است از محمد خبري ندارم شايد اين داستان را بخونه بهش سلام ميرسونم و شماره من همون شماره قديم است حتما زنگ بزن دوست دارم بدونم كه الان تو چه وضعيتي هستي ياد همان ابام دانشگاه بخير)

ناشناس گفت...

سیما خانم خاطره ات قشنگ بود.نگفتی چند سال پیش بوده؟منتظر داستان آمپول زدن دختر عمه ات هستیم.لطفا با جزئیات کامل برامون بنویس

siavash گفت...

سلام به همه دوستان
این خاطره من مربوط میشه به آمپول خوردن مامانم تو اتریش. ما خانوادگی عید پارسال رفتیم اتریش اونجا مامانم حالش خیلی بد شد هم سرما خورد و هم حالت تهوع و سرگیجه داشت. بهترین کسی هم که زبان بلد بود من بودم
شب حدود ساعت 8 رفتیم بیمارستان دکتر کشیک بیکار بود و در اتاقش باز بود داشت مجله میخوند
من و مامانم رفتیم تو اول نشستیم رو صندلی و من مشکلات مامانم رو گفتم بعدش اونهم سوالایی کرد و من هم از مامانم پرسیدم و ترجمه کردم
به دکتر گفتم دکتر خواست که مامانم رو معاینه کنه هوا نسبتا سرد بود مامانم شلووار جین و یک بلیزو کت پوست پوشیده بود.
کتش رو دراورد ونشست رو صندلی. دکتر شروع کرد به معاینه و در حین معاینه بلیز مامانم رو از عقب و جلو میزد بالا جوری که سوتین توری مامانم رو به خوبی دیدم
مامانم هی خودش رو جمع میکرد ولی دکتره خیلی راحت بود
مامانم هم زیرچشمی به من نگاه میکرد و از من خجالت میکشید
آخر معاینه دکتر گفت که باید آمپول بزنه. اونجا هم تختی نبود
یک پرستار زن با یک آمپول آماده امد مامانم رو خم کرد و دستاش رو گذاشت لب صندلی. شلوارش رو خودش باز گرد و پرستار تا وسط رونش داد پایین شورتش رو هم کشید تا رفت روی شلوارش وایساد
مامانم برای اینکه شلوارش نره پایین مجبور بود یک کم پاش رو باز کنه
این هم باعث میشد که عضلاتش سفت بشن و هم اینکه جاهای دیگش و وسط باسنش دیده بشه
پرستاره سوزن رو چکشی زد تو باسنش از درد آیییی گفت و سرش رو اورد بالا
واییی چه صحنه ای بود باسنش رو سفت کرده بود پرستاره هم با فشار تمام پدال سرنگ رو فشار میداد. در این حین مامانم لباش رو گاز میگرفت و چشماش پر از اشک شده بود
تا اینکه تموم شد و فوری هتوز دست پرستاره رو باسنش بود و داشت پنبه میمالید که مامانم شلوارش رو گرفت و با شورتش کشید بالا

ناشناس گفت...

سیاوش جان ممنون از خاطرت،مگه تو خارج بیشتر وقت ها، کلآ باسن رو لخت میکنن؟

ناشناس گفت...

من تا حالا یه دونه آمپول میخوردم و یه دفعه که دوتا آمپول با هم داشتم تا وسط باسنم بیشتر لخت نشد.کسی هست که برای آمپول شلوار و شو رتش تا زیر باسنش کامل پایین رفته باشه؟ممنون اگه جواب بدین و سن و جنس رو هم ذکر کنین.درضمن من پسرم 20 ساله

ناشناس گفت...

اگه تو فیلم ها و کلیپهای خارجی ام دقت کنید، خصوصا اروپایی ها و روس ها مبینید که کامل شلوار و شورت و میکشن پایین. شاید براشون عادیه!

ناشناس گفت...

کلیپ های ساختگی که مسلما کل باسن رو لخت میکنن، ولی براشون عادیه مثلا در شهرLaguna Niguel ایالت کالیفرنیا به نشانه ی اعتراض! باسنشونو به مسافران قطار نشون میدن.میگین نه عکسشو سرچ کنین.میبینید که عادیه، چه برسه برای آمپول زدن

ناشناس گفت...

بچه ها ترجیح میدین جنس مخالف آمپولتونو بزنه یا یه همجنس تزریق کنه بهتره ؟

ناشناس گفت...

من پیمانم . خب معلومه همیشه جنس مخالف آمپولمونو بهتر میزنه .

مینی گفت...

چون شما پیمانی جنس مخالف بهتر میزنه.

و چون من مینروا هستم جنس موافقم بهتر میزنه.:دی


در کل خانوما بهترن.... البته بگم بدم نمیاد مخالف باشه، البته تا کی باشه...نامزدی شوهری کسی که ناز آدمو بکشه ام بد نیست :دی

ناشناس گفت...

من پیمانم . آره راست میگی خانوما همیشه بهتر میزنن . اگر پسر هم باشه بهتره کسی باشه که باهاش راحت باشی و دوستت باشه و نازتو بکشهو باهات ور بره و کامل کونتو لخت کنه .

ناشناس گفت...

minerva goddess of art and crafts and war
چون گفتی مینروا اینو نوشتم که یکی از الهه های یونان باستان هستش
یعنی آقاها که مسلما خانوم ترجیح میدن مثل خودم ولی خانوما ، خانوم رو بهتر میپسندن؟
فکر میکردم خانوم ها هم دوست دارن بدنشون رو جنس مخالف ببینه هرچند این مساله ای شخصیه و از فردی به فرد دیگه فرق میکنه و بسته به تجربیات و بک گراند طرف داره، شاید خاطره ی خوبی از جنس مخالف نداشته باشی یا ذهنیت منفی نسبت بهش داشته باشی که باعث میشه ترجیحت با جنس موافق باشه.الان که اکثرا تزریقاتی ها خانوم هستن میشه مردا برن جای خانوما تزریق کنن ولی معمولا جایی آقا هست که تزریقات آقاها رو فقط انجام میده و اگه بخواد مشترک باشه خانوم میگذارن و شانس آمپول خوردن یه خانوم از آقا خیلی کمه.مخصوصا تو کشور ما، مگه تو خود خانوادش باشه

ناشناس گفت...

yasmin123ir@yahoo.com
دوست دارم چت کنم راجع به آمپول

ناشناس گفت...

سلام
فیلم ایرانی ورژن جدید موجود است
PM بدبد
ID : ss9060ss

ناشناس گفت...

اين خاطره اي كه مي نويسم كاملا واقعيه ديگه هر جور مي خوايد فكر كنيد.
چند سال پيش بد جور سرما خورده بودم ولي راستش مي ترسيدم برم دكتر خلاصه يه روز كه با نامزدم سياوش بيرون بوديم فهميد كه مريضم گفت بايد بريم دكتر منم مجبور شدم برم ديگه رفتيم توي مطب دكتره معاينم كرد وقتي داشت نسخه مي نوشت داشتم سكته مي كردم ولي جلوي سياوش روم نمي شد بگم آمپول نده اگه هم مي گفتم 30 درصد امكان داشت نده.بعد از نوشت نسخه اصلا نگفت چي داده رفتيم دارو هامو گرفتم ديدم 5 تا آمپول داده من 5 يا 6 سال بود كه آمپول نزده بودم اصلا نمي دونستم اسمشون چيه سياوش رفت از دكتره بپرسه كدوما رو الان بزنم وقتي برگشت گفت 3 تا رو الان 2 تا رو فردا از بدبختي و بد شانس من سياوش سال آخر پزشكي بود و آمپول زدن بلد بود ديگه براي همين گفت بريم خونه خودم ميزنم برات داشتم سكته مي كردم.
خلاصه رفتيم خونه سياوش گفت چه آمپولايي هم داده منم بي حسي ندارم بايد تحمل كني گفتم نمن تونم گفت بايد بزنيشون يعني چي نمي تونم بقيشو بعدا مي نويسم...

مینی گفت...

منتظریم . . .

ناشناس گفت...

من امیر هستم ساکن تهران هر کسی بلد امپول بزنه این شمارم 09123785421

ناشناس گفت...

من بلدم

nazila گفت...

پس بقیش چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

اگه فیلم ایرانی دارین، جدید یا قدیمی، خسیس بازی در نیارین دیگه بزارین همه به فیض برسن

sara گفت...

بقیشو بگو من تا حالا آمپول نزدم ولی برام خیلی جلبه دوست پسرم هم دکتره ولی از شانس بدش من به تمامی آمپول ها حساسیت دارم

ناشناس گفت...

ببخشيد دير كردم خلاصه منم گفتم نمي تونم بعد سياوش منو خوابوند گفت بچه بازي در نيار بعد شروع كرد به آماده كردن آمپول ها خيلي استرس داشتم بعد از چند دقيقه با 3 تا آمپول 5 سي سي پر اومد بالا سرم شلوار و شورتم رو كشيد پايين و گفت اول ويتامين سي رو مي زنم گفتم سياوش تو رو خدا ولم كن اونم بي توجه به حرف من پنبه رو كشيد سمت راست باسنم و گفت شل باش بعد سوزن رو خيلي خيلي آروم وارد باسنم كرد اون قدر آروم كه داشتم از دردش مي مردم گفتم آآآآآآآآآآييييييييييي اونم دستشو گذاشت رو كمرم و گفت الان تموم ميشه و شروع كرد به تزريق 2 سي سي رو كه تزريق كرد گريمو در اورد و آخراش پامو تكون مي دادم كه سوزن و در اورد و بدون هيچ خبري سوزن پنادور رو هم توي باسنم فرو كرد كه من جيغ بلندي كشيدم و باسنمو سفت كردم سياوش 2 ضربه محكم به باسنم زد و داد زد شل شل منم گفتم بخدا نمي تونم داشت تزريق مي كرد و من مدام جيغ مي زدم سوزنو كشيد بيرون گفتم چرا دوباره اين ور زدي گفت سمت چپت براي امپولاي فردات با حرفش دوباره استرس گرفتم كه ناگهان سوزن آمپول بعدي وارد باسنم شد اين امپول هم پنادور بود و مثل امپول قبلي خيلي دردم گرفت سياوش هم آمپول هارو زير باسنم مي زد بالا ترين جايي كه امپول زد وسط باسنم بود.
فرداش سياوش كار داشت و نمي تونست امپولامو بزنه منم رفتم يه درمانگاه كه اون روز خلوت بود امپولا رو دادم به زنه و رفتم دراز كشيدم زن امپولزن اومد بالا سرم و بدون هيچ حرفي امپولا رو زد اي دو تا پنيسلين معمولي بودن ولي چون مثل سياوش زير باسنم نزد زياد دردم نگرفت.اميد وارم هيچ وقت اين بلا سرتون نياد كه امپولو زير باسنتون بزنيد.

ناشناس گفت...

سلام سارا هستم البته باید این هم اضافه کنم که خودم هم دانشجوی ترم آخر رشته ی پزشکی هستم ( با دوست پسرم هم تو دانشگاه اشنا شدم اون 2 ترم از من بالاتر بود)اگه دوست داشته باشید از خاطره ی آمپول خوردن دیگران براتون تعریف کنم اما خاطره از آمپول خوردن خودم ندارم (خاطره زیاد دارم)

ناشناس گفت...

سیما گفت:
سلام بچه ها میخوام ادامه داستان آمپول خوردن و شیاف گذاشتن توسط دختر عمه بابام براتون بگم.
اون شب بعد از شام عمه بابام به خاطر سر دردش رفت تو اتاق خواب دخترش دراز کشید.خونه دختر عمه بابام دو خوابه بود.اون یکی اتاق هم پر از بچه بود که بازی میکردن.خلاصه مجبور بودیم بریم اون اتاقی که عمم توش خواب بود.منو مامانمو دختر عمه که اسمش پریسا بود با دخترش که یه سال از من بزرگتر بود رفتیم تو.با باز کردنه در و صدای ما عمه هم بیدار شد.مامانم آمپولو داد به پریسا و من هم رفتم دراز کشیدم و دامنو دادم بالا .خیالم راحت بود که شیافمو مامانم میذاره چون چیزی نگفت به پریسا.عمه هم کنار من رو تخت نشست.پریسا اومد و سمته چپمو که به سمته خودش بود داد پایین .وپنبه الکلی را کشید رو باسنم و گفت شل کن اذیت نشی.من هم چون میدونستم خیلی درد داره خودمو شل کردم و ورود سوزنو احساس کردم.درد داشت ولی تحمل کردم آخرش دیگه تحملم تمام شد و اشمکو در اورد که پریسا گفت تموم شد و سوزنو کشید بیرون و با پنبه جاشو ماساژ داد.بعد هم شورتمو کشید بالا که مامانم گفت پریسا جون زحمته شیافشم بکش لطفا من هر دفعه اذیتش میکنم.من هم گفتم مامان نمیخواد بعدا خودت بزار تحمل میکنم.پریسا حونو زحمت نمیدیم.پریسا هم گفت زحمتی نیست.بده بزارم برات.مامنم گفت بذار پریسا بزاره تمامه معقدت زخم شده اینجوری اذیت میشی.راست میگفت ململنم همش زخم بود و برام سخت بود جلوی 3 نفر بازم کونمو بدم بالا.ولی مجبور بودم.مامانم شیاف و اپلیکاتورو داد به پریسا و خودش گفت سیما جان بیا رو لبه تخت.منم رو لبه تخت سجده کردم و مامانم دامنمو داد بالا و شورتمو تا زانوم کشید پایین داشتم از خجالت میمردم.پریسا و مامانم و دخترش پشته من نشسته بودن و کون من درست رو به روی در بود.مامانم یادش رفته بود پمادمو بیاره و بدون پماد خیلی اذیت میشدم.چون تمامه معقدم زخم بود و اگه پماد نمیزدم زخمام با اپلیکاتور باز میشد و خون میومد.پریسا گفت باید چربش کنم.به دخترش گفت برو از خالت روغن زیتون و یه دستکش یه بار مصرف بگیر.دخترش رفتو منم همین جور کونم بالا بود که پریسا گفت یه خورده زور بزن که سوراخت باز شه.نمیدونید چه حسه بدیه.جلوی کسی کونتو بدی هوا و زور هم بزنی.همون لحظه که زور میزدم دختره با خالش اومدن تو.خالهه همین طور ذل زده بود به اون منظره.پریسا دستکش دستش کردو با روغن زیتون چرب کرد سوراخمو و خمش میگفت زور بزن.چند دفعه انگشتشو تو معقدم عقب جلو کرد و بعد اپلیکاتورو وارد کرد و جیغمو در اورد و بعد از گذاشتنه شیاف اپلیکاتورو در اورد و گفت یه خورده دراز بکش که جذب بشه.مامانم هم دامنو داد پایین و شورتمو کشید بالا.همه رفتن بیرون ولی من از خچالتم تا موقعه رفتن خودمو به خواب زدم و شب دیر وقت رفتیم خونه و کلی با مامانم دعوا کردم که چرا منمو مجبور کرد جلوی بقیه کونمو بدم بالا.
چند روز بعد که دارو هام تموم شدوباید میرفتیم دکتر البته قبلش آزمایش داده بودم.خیالم راحت بود که دیگه معاینم نمیکنه چون هم بهتر شده بودم هم جواب آزمایش واسش برده بودم.وقتی رفتیم تو مطبش بعد از دیدینه جوابه آزمایش گفت برو دراز بکش معاینت کنم.مامانم هم گفت آقای دکتر زخمه معقدشم خوب نشده هنوز.اونم گفت باشه نگاه میکنم.همچین چپ چپ به مامانم نگاه کردم .چون خیلی حرسم در اومده بود.خلاصه رفتم و اول رو پشت دراز کشیدم و دکمه مانتومو باز کردم و بلیزمو دادم بالا و دکتر اومد و گفت زیپو دکمه شلوارتم باز کن.شروع کرد به معاینه شکمم و بعد گفت حالا برگرد و باسمتو بده بالا.منم شلوار و شورتمو تا زانوم کشیدم پایین و به حالته سجده کونمو دادم بالا ولی مانتوم رو کونم انداخته بودم.دکتر دستکش دستش کرد و خودش مانتومو داد بالا و یه چراغ که اونجا بود رو روشن کرد و انداخت وسطه سوراخه من.اول سوراخمو چرب کرد و با انگشت باهاش ور رفت و با اون وسیله توشو دید .من هم همش ناله میکردم از درد .ولی دکتر اصلا توجه نمیکرد.بعد که کارش تموم شد.رفت و شروع کرد به نسخه نوشتن.من هم زودی لباسامو مرتب کردمو رفتم بیرون.3 تا آمپول که روزی 1دونه باید میزدم و یه پماد واسه معقدم برام نوشت.با استفاده کردن داروها بعد از چند روز خوب شدم.امیدوارم که خوشتون اومده باشه.راستی این خاطره ماله 3 ساله پیشه و من الان 20 سالمه.

ناشناس گفت...

سلام هرکی دوست داره در مورد امپول چت کنیم add کنه es_sad2004 منتظر دوستان هستم مطمئن باشید لذت میبریم

ناشناس گفت...

این که زیر باسن تزریق بشه خیلی خطرناکه، چون عصب سیاتیک احتمال آسیب دیدنش وجود داره، اگه همچین جایی تزریق کرده باشه ریسک بزرگی کرده.فردی رو میشناسم که به خاطر آمپول یه پاش فلج شده چون به عصب تزریق شده و عصب سیاتیکش آسیب دیده.

ناشناس گفت...

سیما خانوم ممنون که قشنگ نوشتی و ممنون که سنت رو گفتی چون با جزئیات بیشتر خاطره بهتر تو ذهن تداعی میشه.هر چی جزئیات بیشتر گفته بشه تصور بهتری به دست میده و لذت خاطره رو زیاد میکنه.اگه فیلم یا عکس تزریق جالبه، خاطره هاش میتونن به نوع خودشون حتی جالب تر باشن چون برای درکشون قدرت تخیل و مغز بیشتر به کار می افته.

معمولا دانشجوها یا فارغ التحصیلای رشته های پزشکی و پرستاری خاطره خیلی زیاد دارن، ممنون میشیم ازشون اگه خاطره هاشون رو با ما به اشتراک بگذارن، پیشاپیش از همکاری دوستان قدردانی مینماییم

ناشناس گفت...

سلام من آرمان هستم 25 سالمه و یک خواهر دارم به اسم آزیتا و 23 سالشه، زمستان پارسال گلوی آزیتا چرک کرده بود و آماده رفتن به کلینیک نزدیک خونمون شده بود که مامانم به من گفت منم با آزیتا برم ،من و آزیتا به کلینیک رفتیم و دکتر دو تا پنی سیلین 800 و یک دانه یک و دویست به آزیتا داد و قرار شد روزی یک دانه بزنه، من رفتم داروهای آزیتا را گرفتم و بعد از گرفتن قبض به تزریقات خانمها رفتیم،تزریقات خانمها بسیار شلوغ بود و حتی جای سوزن انداختن هم نبود در عوض تزریقات آقایان هیچ کس نبود و یک پسر حدودآ 35 ساله که مسئول تزریقات آقایان بود دم در اتاق تزریقات آقایان وایستاده بود آزیتا گفت من حوصله ندارم این همه توی صف وایستم ببین این آقاهه آمپولم می زنه منم رفتم به پسره گفتم تزریقات خانمها خیلی شلوغه میشه شما آمپول خواهرم رو بزنید(آزیتا یک مانتوی قرمز با یک شلوار لی آبی پوشیده بود و یک کم هم آرایش کرده بود و حسابی خوشگل شده بود)پسره هم با دیدن آزیتا از خدا خواسته زودی گفت باشه اشکالی نداره،آزیتا یک پنی سیلین 800 به پسره داد و رفت پشت پرده پسره هم به من گفت بالای سر خواهرتون باشید راحت باشند، من نزدیک تخت رفتم و گفتم آزیتا اشکال نداره ،آزیتا هم گفت نه،من پشت پرده رفتم آزیتا مشغول باز کردن بند کفشاش بود و بعداز باز کردن بند کفشاش اونهارو در آورد و دکمه های پایینی مانتوشو باز کرد و بعد دکمه شلوارشو باز کرد و دراز کشید و مانتو شو داد بالا و دو تا دستش انداخت توی شلوارش و شلوارشو از دو طرف کامل تا زیر باسنش داد پایین و کونش به طور کامل لخت شد!!! یک لحظه من غیرتی شدم و آمدم بگم خجالت نمی کشی پیش یک پسره غریبه،این چه وضعیه برای خودت درست کردی اما با خودم گفتم مگر دیگه چقدر از این فرصتها گیرم میاد الان چه وقت غیرتی شدنه ،آزیتا که خودش کامل کونشو لخت کرده منم باید نهایت استفاده را ازاین فرصت بکنم و تا جایی که می تونم کون آزیتا را دید بزنم، آزیتا کون خیلی قشنگی داشت نه خیلی کوچک ونه خیلی بزرگ خط وسط کونش هم کونشو محشر کرده بود خلاصه من مشغول تماشای کون سفید، خوش فرم و زیبای آزیتا بودم که پسره با آمپول پشت پرده آمد و با دیدن کون کاملآ لخت آزیتا یکم جا خورد و چون کون آزیتا کامل لخت بود و هر دوطرفش بیرون بودند پسره پرسید کدام طرف بزنم راحترید که آزیتا گفت فرقی نداره، و پسره هم آمپوله به طرف چپ آزیتا که جلوی دستش بود زد و بعد گفت چند دقیقه دراز بکشید بعد بلند شید و بعدش رفت و آزیتا هم بدون اینکه شلوارشو بالا بکشه به دراز کشیدنش ادامه داد و اجازه داد کونش حسابی هوا بخوره و ظاهرآ آزیتاهمچین ناراضی نبود ازاینکه من بالای سرش وایستاده بودم و کونشم کاملآ لخت جلوم بود،تقریبآ سه دقیقه کون سفید و لخت آزیتا جلوی چشم من بود و من هم همینطور به کون آزیتا نگاه می کردم یک لحظه با خودم گفتم آخه آزیتا خواهر منه و من نباید با چشم بد به آزیتا نگاه کنم اما لامصب مگر کون آزیتا کون بود،مثل طلا بود و من هرچقدر هم نگاهش می کردم با زهم سیر نمی شدم خلاصه بعداز چنددقیقه آزیتا بلند شد و خودشو مرتب کرد و رفتیم خونه اما تا نزدیک یک ماه مرتب کون خوشگل و زیبای خواهرم آزیتا جلوی چشمام بود

ناشناس گفت...

سلام من تو یک کیلینیک کارهای تزریقات انجام میدم به همه جنسی هم امپول زدم هرکی دوست داره چت کنه add کنه من راes_sad2004

nazila گفت...

خدا نکنه بعضی ها موقع نوشتن داستان جو گیر بشن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

nazila گفت...

من نزدیک 5 ساله که با این وبلاک آشنا شدم وهمیشه داستان ها رو دنبال می کنم ولی این اواخر اکثر داستان ها تخیلی و به دور از ذهن نوشته میشه فقط تنها چیزی که می شه گفت متاسفم برای بعضی از دوستان.......

ناشناس گفت...

سلام من شیما هستم.پدر و مادرم پزشک هستن.و بخاطر کوچکترین بیماری بهم آمپول میزدن.بعضی وقتا بابام منو روپاش دولا میکرد و مامانم میزد آمپولو و بعضی وقتا مامان دولام میکرد رو پاش و بابام بدون توجه به گریه هام آمپولامو میزد.اونا آمپولای خودشونو هم میزدن جلوی من.
یه شب حالم خوب نبود اصلا.مهمون هم داشتیم.مامانم که دید من تب دارم و گلوم چرک کرده زود دو تا آمپول آماده کرد و بابامو صدا زد تو آشپزخونه.بابام هم با دیدن حال بد من.رو صندلی آشپزخانه نشست و منو بغل کرد و دولام کرد و کونمو قلمبه کرد به طرف مامانم و دامنو زد بالا و شورتمو کشید پایین تا زیر کونم.منم شروع کردم به گریه کردن .و تکون دادن خودم.بابام که حسابی عصبی شده بود محکم زد در کونم که دیگه از ترسم صدام در نیومد.همون موقع یکی از فامیلامون با بچهش اومدن آشپزخونه و آمپول خوردنه منو دیدن.و از اینکه موقع آمپول زدن گریه نمیکردم تعجب کردن.ولی نمیدونستن که چه درکونی محکمی خوردم ار بابام که از ترسم صدام در نیومده بود.ولی بعد از اینکه مامانم سوزنو کشید بیرون گریه کردنم شروع شد و بابام منو بغل کرد و برد تو اتاقم و گفت هر وقت گریه هات تموم شد میتونی بیای بیرون و منو تنها گذاشت.

ناشناس گفت...

نازیلا جون چی کار داری به کارشون، همین ها هم اگه ننویسن که این جا بی جونه، بگذار بنویسن هر چی میخوان بنویسن، مهم اینه که هر کی نظر یا خاطرش رو بگذاره اگه بخواهیم رو این مسائل حساس باشیم دیگه خیلی ها مطلب نمی گذارن.
اگه شما خاطره ی واقعی داری یا فانتزی که دوست داری اتفاق بیفته با همون جزئیاتش بنویس ، با هرچه قدر غیر واقعی بودن دوست دارم چون نظرات مختلف و علائق و فانتزی های دیگران رو میتونم بدونم و مقایسه کنم چه قدر میتونن به مال من شبیه باشن و بدونم که این من تنها نیستم که به تزریق علاقه مندم.زیاد حساس نباش عزیزم تا الان خیلی دیدم اعتراض کردی که چرا اینا این قدر غیر واقعی مینویسن. من هم در مورد تزریق کارهای غیر واقعی و خلاف عقل کردم و بازی هایی رو با دیگران ترتیب دادم البته موقع بچگیم چون فانتزیم بوده، پس لطفا بگذار هر کی هرچه دل تنگش میخواد بنویسه ، میگن اگه گوینده دیوانه است شنونده باید عاقل باشه وکلاه خودش رو قاضی کنه. این قدر خاطره ها زیاد نیست که بشه گفت وقتمون رو هدر میده خوندنشون.من و شما اگه خاطره های واقعی مون رو میگذاریم بگذار اینا هم غیر واقعی هاشون رو بگذارند چون این جا هم جای خاطره ی واقعیه و هم فانتزی هامون رو مینویسیم تا خط سیر فکری خودمون رو بروز بدیم و با جنبه های مختلف این موضوع مواجه بشیم و حالت های مختلف رو تجربه کنیم.
خلاصه بی خیال حساسیت وگرنه باید یه آمپول حساسیت نوش جان کنی هــا ! D;

ناشناس گفت...

نازیلا جون چی کار داری به کارشون، همین ها هم اگه ننویسن که این جا بی جونه، بگذار بنویسن هر چی میخوان بنویسن، مهم اینه که هر کی نظر یا خاطرش رو بگذاره اگه بخواهیم رو این مسائل حساس باشیم دیگه خیلی ها مطلب نمی گذارن.
اگه شما خاطره ی واقعی داری یا فانتزی که دوست داری اتفاق بیفته با همون جزئیاتش بنویس ، با هرچه قدر غیر واقعی بودن دوست دارم چون نظرات مختلف و علائق و فانتزی های دیگران رو میتونم بدونم و مقایسه کنم چه قدر میتونن به مال من شبیه باشن و بدونم که این من تنها نیستم که به تزریق علاقه مندم.زیاد حساس نباش عزیزم تا الان خیلی دیدم اعتراض کردی که چرا اینا این قدر غیر واقعی مینویسن. من هم در مورد تزریق کارهای غیر واقعی و خلاف عقل کردم و بازی هایی رو با دیگران ترتیب دادم البته موقع بچگیم چون فانتزیم بوده، پس لطفا بگذار هر کی هرچه دل تنگش میخواد بنویسه ، میگن اگه گوینده دیوانه است شنونده باید عاقل باشه وکلاه خودش رو قاضی کنه. این قدر خاطره ها زیاد نیست که بشه گفت وقتمون رو هدر میده خوندنشون.من و شما اگه خاطره های واقعی مون رو میگذاریم بگذار اینا هم غیر واقعی هاشون رو بگذارند چون این جا هم جای خاطره ی واقعیه و هم فانتزی هامون رو مینویسیم تا خط سیر فکری خودمون رو بروز بدیم و با جنبه های مختلف این موضوع مواجه بشیم و حالت های مختلف رو تجربه کنیم.
خلاصه بی خیال حساسیت وگرنه باید یه آمپول حساسیت نوش جان کنی هــا ! D;

ناشناس گفت...

بچه ها سایت نجوای درون سر زدین کلی خاطره گذاشته راجع به تزریق شاید جالب باشه البته هنوز نخوندم ولی سر زدم دیدم کلی داستان گذاشته

ناشناس گفت...

دیدم با سرچ نمیشه پیداش کرد گفتم بذار خود سایت رو ادرسش رو بگذارم

http://najvaye-daroon.blogfa.com/

Tina گفت...

اینجا شاید تنها وبلاگی باشه که قسمت کامنت هاش مهمتر از خود وبلاگه.

فقط یک مورد وجود داره: داستان میتونه واقعی یا تخیلی باشه. اصلاً مهم نیست. مهم اینه که قابل باور باشه. چون فانتزی یک آدم رو اون چیزی میسازه که بتونه حداقل کمی از اون رو باورش کنه.

تینا

مینی گفت...

باهات موافقم تینا جون

ناشناس گفت...

تینا جان اون سایت نجوای درون رو گفتم تا اگه کسی نمیدونه اونا روهم بخونه
ولی هر کار کنیم مرجع سایت تزریق فقط و فقط سایت خودته تینای عزیز
ممنون که خودتم نظر میگذاری.خیلی دوست دارم نظرات خودت و جواب های خودت رو ببینم.هیچ سایتی مثل این سایت نمیشه و به نوعی اولین بودی پس پیشکسوتی
از دوستان هم میخوام خیلی متفرق نشن، سایت
rusinjections.socialparody.com
رو هم خودم معرفی کردم ولی امیدوارم باعث پراکنده شدن بچه ها نشده باشه.به جای ساختن سایت های دیگه همین جا رو رونق بدین بچه ها بهتره، و بهتره دور هم باشیم و کلا یک جا مرجع و پاتوق باشه نه این که پراکنده شیم.
دوست دارم ناشناس بنویسم ولی همون طور که معلومه یه پسرم و دانشجوام. اعتقادات دینی ام زیاد ضعیف نیست اما تزریق مخصوصا عضلانی خواه ناخواه جزو فانتزی مورد علاقه ام شده.در شرف ازدواج هستم ولی فک نکنم این فانتزیم دست از سرم برداره.این رو هم بگم فیلم های روابط ج*ن*س ی رو هم اصلا دوست ندارم ببینم و دوری از فیلم های پو رنو و ندیدنشون برام یه ارزشه و دوست ندارم برام لوث بشه اما تزریق مخصوصا عضلانی، مسائل صریح س*ک سی رو نداره و نمی تونه خیانت به همسر ایندم محسوب بشه.تا الان هم هیچ موقع با این که خیلی موقعیت داشتم ولی نه دوست دختر به اون معنی داشتم ونه تا الان خدا رو شکر رابطه ی جن* سی با جنس مخالف داشتم تا مبادا به همسر آیندم خیانت نکرده باشم. ولی نمی دونم چرا علاقه مندی به دیدن تزریق دیگران رو نمی تونم بیخیال بشم.
تینا جون همیشه نظر بده دوست دارم بیشتر نظرات خودت رو بدونم.
دوستون دارم بچه ها

ناشناس گفت...

وه چه خبره تو سایت
http://rusinjections.socialparody.com/
این همه عکس و فیلم و چت آمپولی.همه با هم یکجا !

parisa گفت...

سلام
من بیشتر خاطراتم راجع به مامانم بوده ولی ایندفعه فرق داره راجع به خواهر شوهر کوچیکمه که 19 سالشه.
2 هفته پیش با خانواده شوهرم رفتیم سرعین . تو راه که میرفتیم خواهر شوهرم یک کم حال ندار بود تا رسیدیم اونجا روز دوم دیگه حالش خیلی بد بود اصلا صداش در نمیومد هر چی هم میگفتن بریم دکتر نمیومد از تجربه قبلی خودم مطمئن بودم که از ترس آمپوله. خلاصه روز سوم تبش خیلی شدید بود مادر شوهرم با داد و بیداد بلندش کرد ببریمش دکتر.
من ماشین و برداشتم با مادر شوهرم و خواهر شوهرم رفتیم دکتر
دکتر تا معاینه کرد گفت اوه اوه اگر دیر تر میاوردید احتمال تشنج داشت.
دست به نسخه شد یک پنادر الان میزنه با یک دیکلوفناک و ویتامین سی . یک 633 با یک دگزا شب میزنه.
فردا شب هم یک 633 دیگه اگر تبش خوب نشده بود یک دیکلوفناک هم فردا بزنه.
واییی از ترس داشت میمرد واقعا رنگش پریده بود
من رفتم داروهاش رو گرفتم و مادر شوهرم گفت من حال ندارم آبرو ریزی کنه خودت باهاش برو. از همونجا که من داشتم 3 تا آمپول اون موقعش رو در میاوردم چشماش پر از اشک شد.
من هم با دیدن این صحنه خیلی بهم هیجان دست داد. بردمش تزریقات یکک خانم مسن بود که هرچی باهاش فارسی حرف میزدی ترکی جواب میداد. 3 تا آمپول رو گرفت و رفتیم سمت تختا
از5 تا 3 تاش پر بودرفتیم تخت 4ام.
تمام مدت خواهر شوهرم بغض داشت و التماس میکرد که نزنه. یک کاپشن شلوار ورزشی مشککی تنش بود. تا خوابید صدای جیغ و گریه یک بچه امد که معلوم بود بد جوری سوزن رفته تو کونش. خوابید و من شلوارو شورتش رو از 2 طرف تا بیش از نصف دادم پایین. باسن کوچیک و بچه گونه ولی برجسته ای داشت. برنز هم کرده بود و خط شورتش خیلی سکسی بود. بعدش صدای ناله و چند تا کلمه ترکی امد بعداز 2 دقیقه زنه با 3 تا آمپول آماده امد تو جالب بود که اصلا حرفی ار تست نزد
آمپول اول پنادر. سوزن رو که زد مینو جیغ کشید و خودش رو سفت کرد زنه زد رو باسنش و شروع کرد به فشار دادن پدال من هم محکم نگهش داشتم آروم گریه میکرد تا تقریبا 3 سی سی که زد گفت طاقت ندارم ترخدا درش بیارید گفتم خودت و شل کن 1 سی سی آخر صداش خیلی رفت بالا
بعد نوبت ویتامین سی طرف دیگه رو الکل زد و مینو داشت خواهش میکرد که چند دقیقهه صبر کنه من هم داشتم جای قبلی رو میمالیدم که سوزن بعدی رفت تو دوباره گریه بلند تر
آخرش میگفت مردم چرا تموم نمیشه این لامصب. زنه یک صبری کرد تا باسنش شل بشه تا خودش رو شل کرد تا ته تزریق کرد.
وقتی در اورد جفت دستاش رو گذاشت 2 طرفش و میمالید گفتم بگذار من برات بمالم دستش رو که برداشت زنه طرف اول رو پنبه زد و مینو با بی حالی گفت دیگه طاقت ندارم ترخداا همون لحظه سوزن دیکلوفناک رفت تو. البته اون دردش خیلی کمه ولی مینو از ترس درونی خودش گریه میکرد. تا تموم شد تقریبا 5 دقیقه براش مالیدم تا تونست بلند شه.
رفتیم هتل آمپولای شبش رو بعدا تعریف میکنم

parisa گفت...

همونطور که گفتم شب باید یک پنیسیلین میزد با یک دگزا. شب به مامانش التماس میکرد که امشب نزنه و اگر خوب نشه فردا بره بزنه چون جای قبلیها درد میکنه. من چون باهاش رفته بودم تو مطب گفتم مگه یادت نیست دکتر چی گفت انقدر عفونت و تب داری که احتمال تشنج هست حتی عفونت به گوشت هم زده بیا امپولای امشبت رو بزن و اتراحت کن اگر تا فردا بهتر شدی قول میدم فردا رو نزنی. خانواده شوهرم رو حرفای من خیلی حساب میکنن مادر شوهرم هم با من هم عقیده شد که باید آمپولاش رو بزنه. آخه میدونید اون شب هم ترسش زیاد بود هم دردش حیف بود نزنه. خلاصه کمکش کردم لباساش رو بپوشه بردمش تزریقات ترسش خیلی زیاد بود داشت سکته میکرد از درد آمپولای صبح نمیتونست تو ماشین بشینه. رسیدیم مون تزریقاتی یک کم شلوغتر از صبح بود همه تختها پر بودن و این بار یک خانوم جوانتر آمپولزن بود وقتی منتظر بودیم که تخت خالی بشه مینو رنگش پریده بود. اول از یک تخت صدای یک ناله امد و یک خانوم جوان دست به باسن امد بیرون یک خانوم دیگه نوبتش بود رفت خوابید تو این فاصلا من داشتم از هیجان میمردم مینو از ترس بهش گفتم جای آمپولای صبحت خوب شده گفت نه به خدا دارم از درد میمیرم. بعد صدای جیغغ بچه امدبعدش یک دختر تقریبا 5 ساله با مادرش امدن بیرون و نوبت مینو شد من هم باهاش رفتم بازم شلوارو کاپشن ورزشی تنش بود کونش رو بیش از نصف از دو طرف لخت کردم جای 2 تا کبودی دیده میشد بعد از چند دقیقه آمپولزنه با 2 تا آمپول امد طرفی که صبح ویتامین سی خورده بود رو الکل زد و دگزا رو فرو کرد تقریبا با 2 سانت فاصله از کیودی مینو از ترس خودش رو سفت کرد و من گفتم شل کن تا خواست خودش رو شل کنه در حالیکه ناله میکرد آمپولش تموم شد و گفتم تموم شد نفهمیده بود که سوزن درامده گفت جدی خانوم شما بهتر میزنید داشت اینو میگفت که پنیسیلین طرف دیگه اش رو سوراخ کرد بعد از تزریق نیم سی سی آییی آییییی کردو خودش رو مثل آهن سفت کرده بود زنه میزد رو باسنش که شل کن مینو گفت دارم میمیرم تورو خدا در بیار من ازش خواهش کردم شل کنه زنه هم با عصبانیت گفت من که اصلا تزریق نمیکنم مینو یک کمی خودش رو شل کرد زنه هم با عصبانیت پدال رو فشار داد باورتون نمیشه در کمتر از 5 ثانیه تا 4 سی سی تزریق شد مینو هم گریه میکرد بعد دیدم که هر چی فشار میده تزریق نمیشه خواستم به مینو بگم خودت رو شل کن که دیدم سرنگ رو چرخوند و یک سی سی باقیمونده رو هم تزریق کرد. بعد از 5 دقیقه مالوندن کونش و گریه ممتد مینو امدیم بیرون

ناشناس گفت...

خيلي قشنگ بود پريسا

ناشناس گفت...

خیلی قشنگ بودپریسا.خاطره هاتوبنویس لطفا.بازم خاطره ازامپول مامانت داری؟

ناشناس گفت...

agar kasy rajebe tazrighat soali dasht mitune beporse
injectionwoman@yahoo.com

ناشناس گفت...

سلام
من مریم هستم 26 ساله از کرج. بیشتر از اینکه از درد آمپول بترسم ازش شرم دارم. وقتی که آمپول میزنم سعی میکنم تنها برم و حتی حاضر نیستم به کسی بگم که آمپول زدم. بعد از خجالتش هم ازش میترسم مخصوصا چند لحظه قبل از ورود سوزن که احساس میکنم جونم داره در میاد. اما چون همیشه میترسیدم و اصرار میکردم که آمپولام رو نزنم مامانم من رو به زور میبرد و الان هم هرچی بهش میگم میاد بالا سرم. اما میدونم که خودش هم خجالت میکشه و دوست نداره کسی پیشش باشه. یکبار مامانم خیلی حالش بد بود من و خالم مامانم رو بردیم دکتر اونهم بهش پنیسیلین داد رفتیم تزریقات اول رو دستش تست کرد بعد از 20 دقیقه نوبت آمپولش شد 3 تایی پاشدیم که بریم سمت تخت مامانم گفت چتونه شماها بشینید. خودم میرم رفت پیش آمپولزنه یک مرد خیلی بد اخلاق بود به مامانم گفت اینجا طرح تطبیقه الان هم همکار خانومم نیست . مامانم گفن خوب شما بزنید یارو گفت نمیشه باید یک همراه داشته باشید من و خالم گفتیم ما هستیم گفت خیلی خوب بخوابید رو تخت
مامانم به سختی دگمه های مانتوش رو باز کردو شلوارش رو یک کوچولوداد پایین خوابید خالم هم هی باهاش شوخی میکرد. یارو امد و به من که نزدیکتر بودم گفت یک کم بدید پایین تر منم دست انداختم شلوار و شورت مامانم رو باهم تا وسط کونش دادم پایین برگشت به من یک نگاهی کرد من هم اصلا اهمیت ندادم
یارو سوزن رو تا ته فرو کرد مامانم از درد پا و سرش رو اورد بالا اما چیزی نگفت
یارو هم خیلی سریع داشت تزریق میکرد مامانم هی خودش رو سفت میکرد تقریباوسط آمپول بود که مامانم صداش درامد و اروم میگفت اییی اییی ایسسس یارو هم گفت شل کنید و سرعتش رو برد بالا تر مامانم سرش رو برگردوند و آمپول رو نگاه کرد چشماش پر از اشک بود خلاصه تموم شد و مامانم یعد از چند دقیقه پا شد. از اینکه ما بالا سرش بودیم خیلی ناراحت بود ولی به من که خیلی حال داد خالم هم همینطور.
یکبار دیگه هم مامانم مجبور شد جلوی من و کسای دیگه آمپول بخوره که بعدا براتون تعریف میکنم اگر دوست داشته باشید از آمپول خودم هم میگم ولی برام سخته
فعلا بای بای

ناشناس گفت...

تعریف کن باقیشو . . . منتظریم.مرسی

ناشناس گفت...

رفتم تو سایت نجوای درون همش قربون صدقه ی هم میرن اون جا!
injection woman
دختری یا پسر؟

ناشناس گفت...

من يكباره رفتم داخل كه قبضها را بدم كه ديدم پريسا به پشت خوابيده و خانمم شلوارش را تا زير باسن كشيده پايين يك باسن سفبد و بزرگ با يك شورت زرد و تزريقاتي هم همان لحظه رسيد و داشت باسن سمت چپ را الكل ميزد باسن سمت چ÷ش کامل پیدا بود خط باسنش تا وسط و کمرش هم کمی بالاتر از خط باسنش پیدا بود سفید سفید و نزده پريسا داشت اه و ناله ميكرد خانمم متوجه من شد اما چيزي نگفت و حتي اشاره كرد كه من بروم جلو و قبضها را بدهم بهش چون خود دست پريسا را گرفته بود و مرتب ميگفت خاله اروم باش من رفتم و امپول تو باسنش بود و مرتب ميگفت اخ اخ اخ اخ تا تمام شد چه باسن سفيدي داشت كامل صحنه را ديدم اصلا هم دلم به حالش نسوخت فقط لذت بردم من امدم بيرون كه وقتي برميگرده متوجه من نشه اما ديد چون بعد كه امدم بيرون پرسيد خاله سلمان هم بالاسرم بود گفت اره پريسا گفت ابروم امشب رفت. موقع وصل سرم هم صداي پريسا ميامد كه ناله ميكرد من هم امدم تو سالن انتظار با دكتر و همان اقاي امپول زن فوتبال نيمه نهايي اروپا بين اسپانيا و چك را ديديم بعد كه سرم تمام شد رفتو و سرمش را در اورد مرده زودتر امد بيرون همانطور كه سه نفري نشسته بوديم روي صندلي جلوي تلويزيون دكتر يكباره به پلاستيك دارو نگاه كرد و گفت آقاي ... امپول تقوبتي اش را نزدي گفت نه دكتر گفت بهش بزن تزريقاتي هم دوتا امپول يكي قهوه اي و يكي صورتي از تو پلاستيك برداشت كه همان لحظه خانمم و پريسا از اتاق امدند بيرون دكتر گفت بايد امپول تقويتي را هم بزني پريسا كه كمي بهتر شده بود با شنيدن اين جمله دوباره رنگش پريد و گفت يكي زدم دكتر گفت ان فرق ميكرد تزريقاتي هم سرنگ را پاره كرده بود و بهش گفت بريد تو اين اتاق( اتاق تزريقات خانمها) بخوابيد پريسا چاره اي نداشت خانمم بردش تو اتاق تزريقات كيف پول را دام به خانمم كه بره قبض بگيره و من سرجاي خودم نشسته بودم به بهانه ديدن فوتبال اخه صندلي دقيقا روبروي درب اتاق تزريقات بود و در حالي كه يك چشم به فوتبال داشتم اما يك نگاه و هوش و حواسم به اتاق تزريقات بود مرده هم بيرون اتاق در حاليكه فوتبال را نگاه ميكرد امپول را اماده ميرد پريسا هم رفت تو كمي پرده را كشيد اما ميشد ديد زد كفشهايش را در اورد و خوابيد ديگه چيزي پيدا نبود خانمم كه امد بره داخل پرده را زد كنار فقط ديدم كه داره ميخوابه مرده رفت داخل و بعد از چند لحظه صداي اخ و اوخ پريسا رفت بالا و زود امد بيرون بعد از چند لحظه هم پريسا در حاليكه خانمم زير بغلش را گرفته بود امد بيرون و رفتيم تو راه ميگفت خيلي جاي امپولهاش درد ميكنه و من تو دلم ميگفتم حقته كه مزاحم نشي

ناشناس گفت...

سلام من سلمان هستم 30 ساله از اهواز ميخواهم جريان امپول دختر خواهر خانمم كه اسمش پريسا است و 22 سال داره را برايتان تعريف كنم چند ماه پيش از طرف شركت ماموريتي داشتم به اصفهان من هم مهمانسراي اداره را رزرو كردم براي خودم و خانمم هفته قبل از ماموريت كه خانه خواهرخانمم مهمان بوديم پرسا هم از موضوع خبردار شد و گفت من هم براي خريد كتاب ميايم اصفهان من هم اصلا دوست نداشتم كه يك نفر ديگه خلوت دونفره امان را بهم بزنه اما چاره اي نبود نميتونستم دروغي بگويم چون پدر پريسا هم با من همكار بود و فرداي ان روز رفت و يك نفر ديگه هم اضافه كرد و من فقط تو دلم فحشش ميدادم . خلاصه رفتيم اصفهان و بعداز ظهر يكي از روزها رفتيم باغ پرندگان كه واقعا زيبا بود دست مسئولان اصفهان هم درد نكنه و بعد ن هم پاركي كه كنار مجموعه بود به تفريح پرداختيم و جايتنان خالي شام را خورديم بعد از شام پريسا گفت احساس ضعف داره و خانمم بهش كمي شكلات داد موقعي كه برميگشتيم بهش گفتم اگر ميخواهي بريم دكتر اخه سردرد هم بهش اضافه شده بود قبول كرد يكباره يك كيلينيك در راه ديديم رفتيم داخل خلوت خلوت دكتر و يك نفر كه مسئول پذيرش بود و يك مرد ديگر نشسته بودند خانمم و پريسا رفتند داخل و من منتظر ماندم وقتي امدند بيرون گفت برايش سرم نوشته و من مجبور بودم بروو داروهايش را بگيرم و برگردم بيشتر از قبل بهش تو دلم فحش ميدادم كه چطوري داره مسافرت ما را بهم ميزنه خلاصه از ادرس دارخانه شبانه روزي را گرفتم و من هم كه خيابانهاي اصفهان را بلد نبودم اواره ترافيك و خيابانها شدم و هر لحظه كه ترافيك بيشتر ميشد بيشتر بهش فحش ميدادم خلاصه بعد از كلي اشتباه توانستم داروخانه را پيدا كنم داروهايش را گرفتم يك سرم بود و چندين امپول پيش خودم گفتم كاش همه امپولها را بهش بزنه تا دردش بياد حداقل كمي دل من خنك بشه. برگشتم درمانگاه خانمم پلاستيك داروها را گرفت و رفت تو اتاق وصل سرم يك مرد مسن سال انجا بود دارها را گرفت و گفت يك قبض سرم و يك قبض امپول بگيريد مطب خلوت خلوت بود صدا از تو اتاق راحت ميامد بيرون من مشغول قبض گرفتن بودم مرد تزريقاتي به پريسا گفت اول برگرد تا يك امپول داري بهت بزنم بعد سرمت را وصل ميكنم پرسا با يك لحن تعجب گفت تو پا ! خواهشا تو سرم بزن من هم ديگه رسيده بودم پشت در و كامل ميشنيدم مرد گفت نميشه پريسا گفت پس به يك زن بگوييد بيايد بزنه مرد گفت نداريه ديگه خانمم وارد معركه شد و گفت خاله نترس مرد و زن نداره برگرد پريسا . پريسا يك مانتوي مشكي با شلوار لي ابي پوشيده بود و تقريبا هيكل درشتي هم داره من هم كه فهميده بودم امپول عضلاني داره ميخواستم زماني برم تو قبض ها را بدم كه داره امپول را تزريق ميكنه تا شايد چيزي ببينم و درد كشيدنش را ببينم. يكباره صداي مرد امد كه گفت شما كمكش كنيد مانتوش را بزنيد بالا كه ديگه فهميدم نزديك امپول زدن است و صداي التماس پريسا مي امد كه درخواست داشت اروم بهش بزنه

ناشناس گفت...

من يكباره رفتم داخل كه قبضها را بدم كه ديدم پريسا به پشت خوابيده و خانمم شلوارش را تا زير باسن كشيده پايين يك باسن سفبد و بزرگ با يك شورت زرد و تزريقاتي هم همان لحظه رسيد و داشت باسن سمت چپ را الكل ميزد باسن سمت چ÷ش کامل پیدا بود خط باسنش تا وسط و کمرش هم کمی بالاتر از خط باسنش پیدا بود سفید سفید و نزده پريسا داشت اه و ناله ميكرد خانمم متوجه من شد اما چيزي نگفت و حتي اشاره كرد كه من بروم جلو و قبضها را بدهم بهش چون خود دست پريسا را گرفته بود و مرتب ميگفت خاله اروم باش من رفتم و امپول تو باسنش بود و مرتب ميگفت اخ اخ اخ اخ تا تمام شد چه باسن سفيدي داشت كامل صحنه را ديدم اصلا هم دلم به حالش نسوخت فقط لذت بردم من امدم بيرون كه وقتي برميگرده متوجه من نشه اما ديد چون بعد كه امدم بيرون پرسيد خاله سلمان هم بالاسرم بود گفت اره پريسا گفت ابروم امشب رفت. موقع وصل سرم هم صداي پريسا ميامد كه ناله ميكرد من هم امدم تو سالن انتظار با دكتر و همان اقاي امپول زن فوتبال نيمه نهايي اروپا بين اسپانيا و چك را ديديم بعد كه سرم تمام شد رفتو و سرمش را در اورد مرده زودتر امد بيرون همانطور كه سه نفري نشسته بوديم روي صندلي جلوي تلويزيون دكتر يكباره به پلاستيك دارو نگاه كرد و گفت آقاي ... امپول تقوبتي اش را نزدي گفت نه دكتر گفت بهش بزن تزريقاتي هم دوتا امپول يكي قهوه اي و يكي صورتي از تو پلاستيك برداشت كه همان لحظه خانمم و پريسا از اتاق امدند بيرون دكتر گفت بايد امپول تقويتي را هم بزني پريسا كه كمي بهتر شده بود با شنيدن اين جمله دوباره رنگش پريد و گفت يكي زدم دكتر گفت ان فرق ميكرد تزريقاتي هم سرنگ را پاره كرده بود و بهش گفت بريد تو اين اتاق( اتاق تزريقات خانمها) بخوابيد پريسا چاره اي نداشت خانمم بردش تو اتاق تزريقات كيف پول را دام به خانمم كه بره قبض بگيره و من سرجاي خودم نشسته بودم به بهانه ديدن فوتبال اخه صندلي دقيقا روبروي درب اتاق تزريقات بود و در حالي كه يك چشم به فوتبال داشتم اما يك نگاه و هوش و حواسم به اتاق تزريقات بود مرده هم بيرون اتاق در حاليكه فوتبال را نگاه ميكرد امپول را اماده ميرد پريسا هم رفت تو كمي پرده را كشيد اما ميشد ديد زد كفشهايش را در اورد و خوابيد ديگه چيزي پيدا نبود خانمم كه امد بره داخل پرده را زد كنار فقط ديدم كه داره ميخوابه مرده رفت داخل و بعد از چند لحظه صداي اخ و اوخ پريسا رفت بالا و زود امد بيرون بعد از چند لحظه هم پريسا در حاليكه خانمم زير بغلش را گرفته بود امد بيرون و رفتيم تو راه ميگفت خيلي جاي امپولهاش درد ميكنه و من تو دلم ميگفتم حقته كه مزاحم نشي

مریم گفت...

سلام میخواستم ماجرای یکی دریگه از امپولای مامانم رو تعریف کنم. مادر من کمر درد مزمن داره و شوهر خواهر من تکنیسین اتاق عمله دکتری که مادر من برای کمر دردش میره پیشش تو همون بیمارستان شوهر خواهرم هست. یک شب که خواهرو شوهر خواهرم با بچشون و داداش و زن داداشم به اضافه خاله کوچیکم خونه ما بودن مامانم یک کم بیشتر احساس کمر درد داشت تا بعد از شام که شدید تر شد و دیگه نمیتونست تکون بخوره. توی آشپرخونه قرص مسکن خورد ولی اصلا فایده نداشت جوری شد که از درد اشک میریخت اوردیمش رو کاناپه خوابوندیمش و یک ملافه کشیدیم روش. شوهر خواهرم زنگ زد بیمارستان موبایل دکتر رو گیر اورد و زنگ زد به دکتر دکتر پرسید که ضربه خورده مامانم گفت که صبح اروم تو حموم خورده زمین ولی اونموقع زیاد درد نگرفته. دکتر هم گفت دارو میده ولی چون نمیتونست نسخه بده از پشتت تلفن هماهنگ کرد که شوهر خواهرم بره از داروخانه بیمارستان داروهاش رو تحویل بگیره که بهتر بشه و فرداش بره بیمارستان برای عکس و بقیه کارها.
شوهر خواهرم رفت و بعد از نیم ساعت امد. داروهاش چند تا آمپول بود و 1 شیاف. شوهر خواهرم آمپول زدن بلد بود ولی من و مامانم هیچ وقت رومون نمیشد پیشش آمپول بزنیم. ولی این دفعه مامانم مجبور بود !!!!
اول یک شیاف داد به خواهرم گفت این رو سریع بذار دردش رو خوب کنه و خودش شروع کرد به آماده کردن آمپولا.3 تا آمپول بود ولی یکیش باید نصف میشد تو 2 تا سرنگ یعنی 4 تا سرنگ بود. مامانم دمر خوابیده بود و خواهرم از زیر ملافه دستش رو کرد زیر دامنش اول تنوتست شیاف رو بذاره به کمک من و خالم شورتش رو از زیر دامنش در آوردیم و یک بالش گذاشتیم زیر شکمش کونش امد بالا خواهرم رفت زیر ملافه و بعد از کلیی اییی اییی مامانم شیاف رو گذاشت از خجالت سرخ شده بود
بعد شوهر خواهرم با 4 تا آمپول امد. وای من اگر میخواستم اون آمپولا رو بزنم گریم میگرفت. مامانم تا دست پر از سرنگش رو دید گفت همش رو باید الان بزنم گفت آره.
خواهرم کامل دامن مامانم رو تا زیر کونش داد پایین شورت هم پاش نبود ملافه رو کشید تا وسط کونش خلاصه اونشب جایی از مامانم مخفی نبود که اون جمع نبینن.
اول سمت راستش رو الکل زد و سوزن رو فرو کرد گفت آمپولش روغنیه یک کم درد داره خیلی آروم تزریق ممیکرد وسطاش مامانم ایی ایی کرد و گفت اینکه از درد کمرم هم بیشتره. یک کم خودش رو سفت کرد دیگه حوصله اش سر رفت و برگشت نگاه کنه که خالم به خنده گفت فضولی نکن بخواب. اونکه تمموم شد پنبه گذاشت و من براش یک کم مالیدم مامانم از درد سرش رو گذاشته بود لای دستاش و تکون میداد. بعدی رو که خواست بزنه مامانم گفت خیلی بهتر شدم بقیه اش رو نمیخواد شوهر خواهرم گفت این اثر شیافه 2 ساعت دیگه دردت برمیگرده بذاربزنم گفت پس چند دقیقه صبر کن تو این فاصله خواهرم به شوهرش گفت به من هم یاد میدی گفت آره به درد میخوره با دست روی کون مامانم میکشید و جای تزریق روو تعیین میکرد مامانم گفت نمیشه رو من یادنگیرید. خواهرم گفت بهترین فرصته

مریم گفت...

مراحل رو گفت تا رسید به فرو کردن سوزن به خواهرم گفت دست من رو بگیر و جرکت دست من رو لمس کن سوزن رو که فرو کرد مامانم جیغ کشید معلوم بود سوزن بد رفته تو عصبانی گفت حالا باسن من باید وایت برد شما باشه. بقیه مراحل روهم توضیح داد و مامانم از درد سر و پاش روو تکون میداد. تا تموم شد دوباره بعدی. خواهرم جای آمپول رو پنبه زد شوهر خواهرم سوزن رو فرو کرد و داد به خواهرم که آسپیره کنه و تزریق کنه سر این آمپول مامانم خیلی ناله کرد هم خجالت میکشید میخواست زودتر تموم شه و هم عصبی شده بود. خواهرم دستش ثابت نبود و هر تکون میخورد برای همین سوزن تو جاش تکون میخورد و به جز درد آمپول سوزش سوزن هم اضافه شده بود. تا در آوردن مامانم قاطی کرد و گفت نمیخوام دیگه خالم با شوخی آرومش کرد و بعدی رو شوهر خواهرم خودش تزریق کرد. حداقل 7و8 دقیقه کون مامانم جلوی همه لخت بود
بعدش شوهر خواهرم یک بسته شیاف داد و گفت هر وفت دردش گرفت بذاره ولی فاصله اش 3 ساعت کمتر نباشه اگر هم دردش نگرفت 12 ساعت دیگه بذاره تا فردا که بره بیمارستان
همه رفتن به جز من که خونم بود و فردا صبح فکر میکردم باید براش شیاف بذارم که فهمیدم بابام این کارو کرده
امیدوارم براتون جالب بوده باشه

ناشناس گفت...

مریم خیلی خوب بود.مرسی.دامادتون چه حالی کرد کون مادرزنشو کامل باسوراخاش میدید.داداشت و بچه اش چی ؟مثل فیلم سینمایی کون مامانشونو کامل میدیدن؟اونا چه حالی کردن اون شب ؟؟؟ حتما مامانت خیلی واسه مهمونی به خودش رسیده بود حمام رفته بود .حسابی آبروش پیش پسر ودامادش رفت.بازم بنویس

ناشناس گفت...

دید زدن امپول خانوادگی چه حالی داره! مگه نه؟مخصوصا بیشتر کون بیرون باشه

ناشناس گفت...

سلام
مادر من هر ماه به خاطر بیماریش میره بیمارستان و سرم و آمپول میخوره همیشه یا من باهاش میرم یا برادرم قبلا که میرفتم دلم براش میسوخت ولی الان بعد از خوندن خاطرات شما هم خیلی کنجکاو ترم و حتی خوشم میاد قبلا که ناله میکرد یا گریه میکرد خیلی دلم ریش میشد اما الان دیگه نه با علاقه وایمیسم نگاه میکنم
قضیه از این قراره که مادرم تقریبا 8 ماهه که به خاطر بیماریش هر ماه میره بیمارستان و 2 تا سرم بهش میزنن بعد یا قبل از سرم ها هم 2 تا آمپول خفن بهش میزنن که واقعا درد داره . چون اون سرمها خیلی بیحالش میکنن و بعد از اینکه داروی سرمها وارد بدنش میشه تا چند ساعت حالت خواب و بیدار داره اگر بعد از سرم اون 2 تا آمپول رو بزنن خیلی نا نداره و فقط ناله میکنه ولی وقتی قبل از سرم بهش میزنن خیلی صدا میکنه و اشک میریزه. هر آمپول بیش از 2.5 دقیقه تزریقش طول میکشه.
چون رگای بدنش خیلی خشکه سرمهاش هم خیلی با مشکل تزریق میشه چند جای بدنش سوراخ میشه تا سرمش تزریق شه.
چون بدنش بعد از این داروها خیلی ضغیف میشه صبح که بهش تزریق میکنن تا عصر نیمه خوابه و شب که بخواد بیاد خونه 2 تا ویتامین و یک آنتی بیوتیک بهش تزریق میکنن که به خاطر رگهاش هر 3 تا رو عضلانی تزریق میکنن و این 3 تا آمپول تا 3 روز بعدهم تکرار میشه یعنی هر ماه که میره 14 تا آمپول دردناک در طی 4 روز میخوره
در اولین فرصت با جزئیات کامل براتون تعریف میکنم

ناشناس گفت...

مطالب این بلاگ برای این نیست که رنج دیگران بخصوص عزیزان رو ببینیم و لذت ببریم... هر موضوعی حد و اندازه ای داره.
من با اینکه به این بلاگ سالین هست که میام اماهیچگاه موافق این نیستم که کسی دیدش به رنج دیگران لذت باشه.
بحث ها داره به سمتی میره که عقلانیت جای خودش رو به غیر عقلانیت داره میده. و اینکه لذت از رنج یک مادر و یا عزیز و یا یک کودک داره به یک مبنای وحشتناک تبدیل میشه.
خواهش میکنم کمی فکر کنید و از موضوع خارج نشید.
علاقه رو با این مطالب وحشتناک به کابوس تبدیل نکنید...

ناشناس گفت...

من خودم رحمم میاد مخصوصا به یک بچه تزریق کنم تزریق به بزرگسالان رو هم یه کم رحمم میاد که بدنشون رو سوراخ کنم.
من یکی که از دیدن درد کشیدن دیگران یا گریه کردنشون موقع تزریق ناراحت میشم و دلم نمی یاد زجر بکشن، سادیسم یا ماژوخیسم که نداریم بخوایم از درد کشیدن کسی لذت ببریم، بلکه خود صحنه ی تزریق لذت داره، طبیعتا آخ و اوخ کردنشون هم صحنه رو زیبا تر میکنه اما بدین معنا نیست که از درد کشیدن عزیزانمون یا بچه ها احساس شادمانی کنیم.دوستمون راست میگه فانتزی تزریقمون به فتیش آزار دادن دیگران تبدیل نشه،مثل اون کلیپ هایی که بیشتر از 20 تا سوزن تو باسن طرف وارد میکنن و از درد کشیدنش لذت میبرن.من که مخالف روش های سادیسمی هستم. همون طور که میدونید تو این روش ها حتی استفاده از چاقو هم هست و برش سطحی روی بدن و خون اومدن داره.یا طرف رو تا جایی که میشه شلاق میزنن و سیاه و کبودش میکنن.یه آدم عاقل یه همچین لذتی رو دوست نداره.اگه تو داستان های تزریقمون حد و اندازه وشان فانتزیمون رو نگه داریم و با سادیسم و ماژوخیسم قاطیشون نکنیم خیلی بهتره و به بیراهه و انحراف نمی ریم.
بچه ها مسلما خودتون تزریق زیادی داشتین، یه راه نوشتن خاطره میتونه این طور باشه که تصور کنید یه نفر دیگه باهاتون بوده و تزریق شما رو دید زده یا موقع تزریق کمر یا پاتون رونگه داشته(کسی که دوست دارید تو این حالت باسن شما رو دید بندازه).چون یادتون هست جزئیات رو و پرستاره و محیط و میزان پایین کشیده شدن شلوارتون، میتونید از زبون همراه تخیلیتون بنویسید و این یک فانتزی جالب میشه و خیلی هم غیر واقعی نمیشه، فقط زاویه دید از اول شخص به نفر همراه شما تبدیل میشه(همراه خیالی) که صحنه رو دید زده. با این راه ساده میتونید به داستانتون پر و بال بدین، البته خیلی تخیلی و غیر واقعی نشه،و داستان قشنگی رو بنویسین که همه لذت ببرن. مسلما تو بچگی هاتون یه سری شیطنت هایی در این رابطه داشتین همون ها رو میتونید با کمی اضافه و کم داستان یا خاطره ای جذاب تبدیل کنید. مثلا خاله بازی که کم کم به دکتر بازی تبدیل شده و مقداری هم آمپول بازی توش بوده. خیلی خاطره میشه نوشت البته با اضافه و کم کردن . منتظر نوشته هاتون حتی تا اندازه ای شاخ و برگ داده شده هستم.

ناشناس گفت...

3 تا آمپولو یه شیاف داشتم
چون درمانگاه از خونمون دور بود تصمیم گرفتم برم پیش پسر خالم که تزریقاتیم بلد بوداسمش امیر بودو بار اولم بود میرفتم پیش اون
زیاد هم باهم رودرواسی نداشتیم.
بعد از این که یکم باهم حرف زدیم بهم گفت
من میرم وسایلو آماده کنم توم برو رو مبل بخواب.منم قبول کردمو مانتو مو در اوردم و دکمه ی شلوارمو باز کردم خیلی کم دادم پایین طوری که یه ذره از خط باسنم معلوم بود.
ازم پرسید یه شیاف و سه تا آمپول آره؟گفتم آره فقط آمپولارو بزن!
امیر اومدو شلوارمو تا وسط رونم کشید
پایین منم سعی کردم غر نزنم!
بعد بلافاصله یخی پنبه الکلیو حس کردمو ناخوداگاه عضلات باسنم به حد خیلی زیاد سفت شد!امیرم این وضعیتو دید چند ضربه به باسنم زد که شل کنم ولی تاثیری نداشت بهم گفت نسترن شل کن!شل تر ولی فقط یه ذره شل شد که کافی نبود!یه دفعه انگشتای دستشو لای باسنم حس کردم جیغ زدم امییییر چه گهی میخوری؟؟پسرخالم گفت شل کن تا انگشتامو بردارم!!یکی از انگشتاشو چند میلی متر تو سوراخم کرد منم کلی ترسیده بودم!تا جایی که می تونستم شل کردم. با اون یکی دستش چند ضربه به باسنم زد و سوزنو فورو کرد تو پوستم انگشتاشو که از لای باسنم کنار نکشید هیچ آمپولرو با سرعت خسلس کمس تو گوشتم جلو می بردم منم فقط جیغ کشیدم جونم درومد تا تموم شد!وقتی تموم شد داد زدم امیر ای کارا چیه می کنی اومدم بلند شم که افتاد رو کمرمو فوری پنبه الکلیو کشید و سوزنو فورو کرد این دفعه زیاد طولش نداد ولی منم خیلی جیغ کشیدم یه دفعه دیدم اومده بالاسرم با گریه بهش کفتم تموم شد؟هنوز دارم درد می کشم!
امیرم فقط نیشخند تحویلم داد!برگشتم پشتمو دیدم ,دیدم آمپولرو از باشنم در نیورده کی جیغ کشیدمو فحشش دادم!
برگشت آمگولو در اوردو خیلی سریع آمپول بعدیو کرد تو باسنم و داشتم از درد می مردم ! وقتی تموم شد دوباره اومدم بلند شم که گفت هنوز شیافت مونده!!گفتم من که نخواستم ولی اون فوری با یه دستش لای باسنمو به سختی باز کرد آخه خیلی خومو سفت کرده بودم! با دست دیگش شیافو کرد تو سوراخم منم کلمو کرده بودم تو دستامو آروم آروم گریه می کردم یه دفعه حس کردم شیافرو تا جایی که می تونست کرد تو بعد انگتشو یه ذره گایین تر از شیاف اوردو تو سوراخم چر خوندش همینطوری کلی با سوراخم ور رفت انگشتشو در اوردو کرد تو روغن ذیتون که از قبل اورده بودو من ندیدم!بعد دو تا انگشتشو فورو کرد تو سوراخم منم جیییییییییغ میزدم و تکون می خوردم امیرم نشست رو کمرم نتونستم کاری بکنم بعد انگشتشو دراورد و با خنده گفت تموم شد عزیزم!
منم بهش فحش دادمو تند تند مانتو پوشیدم و از خونه پریدم بیرون!
بعدشم کلی به خودم فحش دادم که چرا رفتم پیش امیر!!

ناشناس گفت...

هیچ آمپولرو با سرعت خسلس کمس تو گوشتم جلو می بردم
میشه برام ترجمه کنی نسترن عزیز من که متوجه نشدم جمله ی بالا رو !
شیاف رو خودت هم میتونستی برای خودت بگذاری نیازی نبود باخودت ببری اون جا!

ناشناس گفت...

کسی تو بچگیش امپول بازی کرده یا تو نوجونیش؟

ناشناس گفت...

فک کنم این بوده :

انگشتاشو که از لای باسنم کنار نکشید هیچ، آمپولرو با سرعت خیلی کمی تو گوشتم جلو می بردم.


یه اشتباه تایپی بوده فقط!!

ناشناس گفت...

کسی تو تهران تزریقاتی رو میشناسه که بدون بی حسی آمپول بزنه؟ میشه آدرس رو بگین. می خوام درد آمپولو حس کنم

ناشناس گفت...

har ki mikhad ampool bokhore pm bede (tehran)

sam_jimy0

ناشناس گفت...

har kasi balade be man ampol bezane (tehran)in shomarame 09123785421

ناشناس گفت...

har ke ampol mikhad mashhad pm bede
samanemamy

ناشناس گفت...

bebinim belakhare ye jofte ampoli peyda mishe ke aksashono bebinim

ناشناس گفت...

الان رفتم دکتر برای مسمومیت غذایی که از دیروز گرفتارم کرده بود.کونمو اماده امپول خوردن کرده بودم. با خودم گفتم این خانوم منشیه میخواد آمپولمو بزنه و شلوار و شورتمو باید جلوی این بدم پایین ولی رفتم پیش دکتر هر چی پرسید بدترش رو گفتم و گفتم خیلی بدجور مریض شدم ولی گفت سرم میزنی منم گفتم نه. باخودم فک کردم خیلی آمپول داده ولی رفتم دیدم فقط قرص های متنوع داده کونم سوخت حیف شد امپول نداد میخواستم بگم آمپول بده روم نشدیه کم هم ترسیدم ولی چی میشد اون خانوم منشیه امپول ما رو میزد! هر چند تزریقاتی ها این قدر باسن دیدن که دیگه بی تفاوتن ولی من حال میکردم اگه اون کونم رو تا حدودی میدید ولی حیف!

ناشناس گفت...

اینجا کسی میتونه اسم امپول های دردناک را با مثلا درصد دردشون بگه؟مثلاسفتریاکسون100یا آب مقطر90؟؟؟؟؟؟؟نمیدونم همین دوتا رودرست گفتم یا نه؟؟بچه ها پنی سیلین1200همون پنادور؟؟؟مرسی از جوابتون

ناشناس گفت...

هر کی میخاد بهم آمپول بزنه پی ام بزاره
lady_sara_yoyo@yahoo.com

arash گفت...

salam,har kasi vaghean az ampool mitarse,mano add kone kamangirarash886@yahoo.com

ناشناس گفت...

خدمات پزشکی(تزریقات وپانسمان) درمنزل بابی حسی
تزریق عضلانی 3,500 تومان
تزریق زیرجلدی 3,500 تومان

تزریق وریدی 4,500 تومان

تزریق سرم 10,000 تومان

کشیدن بخیه 3,500 تومان

پانسمان 7,000 تومان

بدون هزینه ایاب وذهاب


توسط : پزشکی که ازامدادگری شروع کرد

مسعودنعیمی
سایت اینترنتی http://masih10.blogfa.com
تلفن تماس 9198335799 0
9354484731 0
سوابق:
الف- 15سال امدادگری
ب-تکنسین سابق مرکزآمبولانس

واکسیناسیون مدارس،مساجدوشرکتها درروزهای پنج شنبه وجمعه پذیرفته می شود

ناشناس گفت...

سلام من در حال حاظر در خوابگاه زندگی میکنم میخوام خاطره آمپول زدن دوستمو واستون تعریف کنم منو ندا سر اینکه میخواست منو با کسی آشنا کنه یه دعوای حسابی کرده بودیمو مدت زیادی با هم حرف نمیزدیم تا اینکه یه شب خیلی عصبی شده بود ومعده ش شدید درد میکرد منم نگرانش بودم با سرپرستی حرف زدم و بردمش بیمارستان حتی تو اون حالشم لج بازی میکرد دکتراوژانس 2 تا آمپول مسکن نوشتو گفت برید اتاق کناری دم در گفت نمیخوام خودم خوب میشم من به زور کشوندمشو گفتم بیا ببینم نمیخواست باهام کلکل کنه رفت کمکش کردم آماده بشه ندا اندام قشنگی داره مخصوصن حالت باسنش برجسته و زیباست شلوار جینشو به همراه شرتش تا وسط باسنش پایین کشیدم تزریقاتی هم یه آقای جوون بود آمپولاشو که آماده کردو آورد ندا خیلی مظلوم شده بود دلم واسش میسوخت به من گفت برو بیرون منم که از خدا خواسته گفتم نه میخوام کنارت باشم و دستاشو گرفتم باسنشوسفت کرده بود آقای تزریقاتی پنبه رو سمت راست باسنش کشید چند تا ضربه زدمنم با دست دیگم سرشو نوازش میکردم سریع سوزنو تا آخر تو باسنش فرو کرد یه آیییی گفتو بی صدا گریه میکرد خیلی آروم آمپولو خالی میکرد و سریع کشید بیرون پنبه رو فشار داد ندا یه نفس آرومی کشیدو دوباره طرف چپو پنبه کشید که صدای التماس ندا بلند شد بسه دیگه نمیتونم دارم میمیرم منم دلداریش میدادم که الان تموم میشه آروم باش عزیزم چیزی نیست آمپولو فرو کرد ندا با صدای بلند گریه میکردو میگفت بسه سرعت خالی کردن آمپولو بیشتر کردوسریع کشید بیرونو پنبه گذاشتو گفت تموم شد بهت نمی اومد ترسو باشی خانوم خوشگله لبخندی زدو رفت به ندا گفتم آبرومونو بردی دختر بلند شدو لباسشو مرتب کردیمتشکر کردیمو اومدیم بیرون دوباره دکتر دیدش دارو واسش نوشت و گذاشتمش تو آژانس بشینه منم رفتم دارو هاشو گرفتم 2تاقرص و3تا آمپول بود برگشتیم خوابگاه واسش کمپرس گذاشتم تا آروم خوایش برد فرداش نذاشتم کلاس بره گفتم یکم استراحت کن بعد ناهار دیدم حالش یکم بهتره گفتم حاضر شو بریمآمپولاتو بزنی گفت نمیزنم حالم دیگه خوبه گفتم دوباره حالت بد میشه دیوونه پاشو میدونست اگه چیزی بگم حرفم دیگه تغییر نمیکنه گفتم عصر میریم باشه گفت حالا تا عصر باشه یکم خوابیدوقتی بیدار شد احساس میکردم یکم درد داره ولی به روی خودش نمیاره حاضر شدمو گفتم حاضری بریم با التماس گفت نه تورو خدا هنوز جای آمپولای دیشب درد میکنه گفتم میریم یه جای دیگه گفت نه یکم عصبانی شدم و گفتم باشه نشستم کنارش وگفتم بخواب گفت یعنی چی؟گفتم خودم میزنم گفت نمیزارم گفتم حالامیبینی
2تا از بچه هارو صدا کردم واوناهم میخندیدن گفت نیازی به اینا نیست گفتم باشه بچه ها پشت در اتاق بودن 3تا امپولو با هم آماده کردم یکیش تقویتی بود اون 2تا هم رانیتیدین وبتامتازون بودن خوابیدو گفت تورو خدا آروم بزن گفتم باشه نگران نباش شرتو شلوارشو تا پایین باسنش پایین کشیدم پنبه رو الکل زدم تا کشیدم رو باسنش گفت آییی گفتم من که هنوز نزدم دیوونه خودشم خندش گرفته بود ولی با بغض گفت خواهش میکنم آروم گفتم شل کن فقط درد نکشی آمپول 1 آروم فرو کردم سمت راست باسنش اولش سفت کرد بعد خودش شل کرد سریع خالیش کردمو کشیدم بیرون گفت زدی؟ گفتم آره تموم شد درد داشت؟گفت نه سمت چپو پنبه کشیدم آمپول 2 فرو کردم گفت آیییییییی گفتم تموم شد سریع خالی کردمو کشیدم بیرون پنبه رو فشار دادم گفت بسه دیگه تورو خدا گفتم یکی دیگه مونده یه کوچولو دیگه تحمل کن با مظلومیت گفت باشه دوباره سمت راستشو پنبه کشیدمآروم فرو کردم بلند داد زد آیییییییییی منم یکم ترسیدم سریع خالیش کردم کشیدم بیرون حتی بعدشم آی آی میکرد ولی حالش بهتر شدببخشید سرتونو درد آوردم

ناشناس گفت...

تزریقات وپانسمان درمنزل بدون درد-عضلانی 8000تومان زیرجلدی 8000تومان وریدی 9000تومان سرم 20000تومان پانسمان 9000تومان- تلفن های تماس 09127633281 -09354484731توسط تکنسین مرکزآمبولانس مسعودنعیمی

ناشناس گفت...

امپولی

Unknown گفت...

سلام تزریقات به خود ودیگران خیلی آسان هستش درصورت علاقه ویادگیری علمی وازبردن ترست به شماره ۰۹۱۹۱۵۶۲۴۵۶تماس بگیر جهت یادگیری ومشاوره

Unknown گفت...

وسط پارک :///

ناشناس گفت...

سلام آدرس مطب لطفا

ناشناس گفت...

داشتم وبلاگ رو میخوندم گفتم یه خاطره وحشتناک بزارم شاید دیگران حواس شون رو جمع کنند. حدود بیست و پنج سالم بود و خیلی درگیر کار و درس بودم. رشته ام هم مهندسی پزشکی هست و کلا با دکتر جماعت زیاد سروکار دارم. یه دکتر زنان بود که من همیشه نفرین اش میکنم. یه دکتر زنانی بود که من همیشه میرفتم پیشش و دکتر خوبی هم بود انصافا ولی یکبار مساله اورژانسی پیش اومد رفتم مطبش دیدم خودش نیست و انگار دانشجوش جای خودش نشسته. چاره ای نداشتم. ده روز بود که نزدیک منطقه حساس یه دمل چرکی درآورده بودم دیگه نمی تونستم درست راه برم. رفتم پیش این گفتم ببینید چکار کنم. دمل چرکی اندازه تخم کفتر گنده شده بود و فوق العاده دردناک. گفت باید با تیغ بیست‌و ی بشکافم که چرکش خارج بشه. ولی بی حسی ندارم. منم تنها رفته بودم مطب. اولا که برای چی توی مطب یه اسپری بی حسی نداری که تو هر خونه ای پیدا میشه. چاره نداشتم گفتم باشه بدون بی حسی انجام بدید. اصلا تصور نمیکردم چقدر ممکنه درد بیاد. دستیارش پام رو گرفت و اینم تیغ کشید. تیغ عمیق. اینقدر از شدت درد شوکه شدم که فقط دهنم باز موند. چرکم خارج نشد. گفت باید بری زیر دوش خودت فشار بدی. بعد هم نشست پشت میز غر زدن که با هر مردی رابطه نداشته باش. مردها خیلی کثیف هستن!! منم با تعجب گفتم چه ربطی به مرد داره. من مجردم. گفتم خودم میدونم در اثر اپیلاسیون و بعد مو درآوردن اینجوری شده. در واقع فولیکول مو عفونت کرده و خیلی هم واضح بود. اصرار داشت که نه در اثر رابطه اینجوری شدی!! دلم میخواست با قندان بزنم توی سرش. از بیسوادی و بیشعوری. بعد هم گفت باید مفصل آنتی بیوتیک تزریق کنی و سفتریاکسیون نوشت چهار تا. و هی میگفت دردناکه ها... منم گفتم از درد تیغ شما که بدتر نیست که. در واقع باید وریدی می‌نوشت. من با اون وضع چجوری از پله ها اومدم پایین تاکسی گرفتم اومدم خانه بماند. مادرم پرستاره. اونم نمی‌دونست این آمپول عضلانی اش اینقدر درد داره. به مادرم گفتم بدون بی حسی تیغ زده باور نمی‌کرد. گفت چجوری دردش رو تحمل کردی. خلاصه آمپول هم دادم مامانم زد انگار داره دگزا میزنه. حداقل پنی سیلین چون غلیظه ناخودآگاه نمیشه خیلی سریع زد. ولی این رقیق هست و میشه. وای..... هنوز دردش یادمه قشنگ تا ده دقیقه فکر کردم پام فلج شده و دیگه نمی تونم راه برم. اینقدر جیغ زدم از ترس که مامانم زنگ زد اورژانس گفت چی شده. اونام راهنمایی کردن چیزی نیست کمپرس گرم کن. موقته درست میشه. و گفتن بقیه آمپول ها رو وریدی بزنه. بساطی داشتیم اون روز. مادرم هم جای بد زده بود آمپول رو و هم سریع. با تشک برقی خدا رو شکر عضله گرفتگی اش رفع شد و من تونستم راه برم. و آخرین باری بود که مادرم بهم آمپول زد. بعد از این جریان هم اعتمادم رو از دکتر جماعت از دست دادم و هم مادرم. رفتم پیش یک تزریقاتی و گفتم میخوام یاد بگیرم خودم به خودم ترزیق کنم. اونم یاد داد. یه ربع ساعت یاد گرفتم و دیگه برای هیچ آمپولی نرفتم تزریقات. الان برام عجیبه مردم میرن تزریقات. چون آمپول زدن به خود خیلی راحت تر و بی درد تره. هنوزم که هنوزه اگر دیگری بخواد بهم آمپول بزنه وحشت دارم. ولی خودم به خودم به راحتی همه جور آمپولی میزنم. شما هم امتحان کنید.