۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

گول خوردن

وقتی 9 سالم بود یک بار بخاطر سینوزیت با بابام رفتیم دکتر. دکتری که رفتیم پیشش نزدیک خونه ما مطب داشت و خیلی بد اخلاق هم بود و من کلاً ازش می ترسیدم ضمن اینکه اون موقع ها دکترها تا مریض میشدی بهت چندتا پنی سیلین میدادن و من هم بخاطر این موضوع از دکتر رفتن متنفر بودم ولی به زور بابا و مامانم مجبور بودم که برم. بعد از نیم ساعت که نوبت ما شد بابام دستم رو گرفت و رفتیم داخل. داخل اتاق یک تخت معاینه و 2 تا صندلی بود که ما روی صندلی نزدیک میز دکتر نشستیم و دکتر بعد از توضیحات بابام من رو معاینه کرد. بعد از معاینه بدون اینکه حرفی بزنه رفت به سمت قفسه ای که داخل اتاقش بود و یک سرنگ 5 میل با یک شیشه پودر پنی سیلین برداشت و یک شیشه آب مقطر هم شکوند و گذاشت رو میزش. من که داشتم از ترس زهره ترک میشدم به بابام با نگرانی اشاره کردم ولی بابام بدون اینکه چیزی بگه حالیم کرد که مال تو نیست! دکتر با خونسردی سرنگ رو با آب مقطر پر کرد و داخل شیشه پودر خالی کرد و تکون داد. همه این کارها بدون حتی یک کلمه حرف انجام شد. بعد هم همه محتویات شیشه رو کشید توی سرنگ و همون سوزن رو با درپوشش گذاشت روش و آمپول آماده تزریق رو گذاشت روی میزش. سرنگ 5 میل پر از مایع سفید پنی سیلین. حتی نگاه کردن بهش هم دلم رو میلرزوند. باز بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به نوشتن نسخه برای من. وقتی نوشتن نسخه تموم شد از پشت میزش بلند شد و از تو کشوی میزش یک شیشه کوچیک الکل سفید و پنبه برداشت و پنبه رو الکلی کرد و همزمان به بابام اشاره کرد و گفت "دمرو بخوابونیدش"! من تازه فهمیدم که قضیه چیه ولی تا اومدم به خودم بجنبم بابام من رو روی زانوی خودش دمر کرده بود و با یک دستش روی کمرم رو گرفته بود و با دست دیگه پائین باسنم رو محکم نگه داشته بود. من از ترس گریه م گرفته بود ولی دکتر با خونسردی سرنگ آماده رو برداشت و در پوش سوزن رو در آورد. بابام هم با خونسردی و بدون هیچ حرفی دامنم رو زد بالا و جوراب شلواری و شورتم رو با هم تا جائی که فکر میکرد لازمه پائین آورد و با همون دستش نگه داشت. از کنار دست بابام دکتر رو دیدم که سرنگ رو هواگیری کرد و یک کمی از مایع داخل سرنگ رو پاشید بیرون و بعدش خیلی آروم پنبه الکلی رو روی باسنم کشید. من که هم ترسیده بودم هم لجم گرفته بود پاهام رو که بخاطر دولا بودن روی زانوی بابام به زحمت به زمین میرسید تکون میدادم و باسنم رو هم ناخوداگاه سفت گرفته بودم. بعد خیلی جدی گفت "اینقدر تکون نخور!" و بعدش بدون تاخیر ورود سوزن رو با درد زیاد داخل عضله سفت باسنم احساس کردم و جیغم رفت هوا. بلافاصله و بدون مکث خیلی سریع تمام 5 میل پنی سیلین رو تو لمبه باسنم خالی کرد. از شدت درد اربده میزدم. اینقدر دردم گرفته بود که نفهمیدم کی تموم شد. وقتی که تموم شد بابام لباسم رو درست کرد و نسخه رو برداشت و من که هنوز گریه میکردم و باسنم شدیداً درد میکرد رو لنگان لنگان با خودش برد بیرون. تمام شب باسنم درد میکرد و محل تزریق حسابی کبود شده بود.
ولی این تازه اولش بود چون بابام نگفت داخل نسخه ای که نوشته بود چه چیزهایی بود. فردا بعد از ظهر بابام گفت باید بریم دکتر تا جای تزریق روز قبل رو معاینه کنه چون خیلی کبود شده! من که دل خوشی از اون دکتر نداشتم گریه کنان گفتم که من نمیام. ولی بابام گفت که یک جا دیگه میریم ومن رو راضی کرد و برد. رفتیم اورژانس بیمارستان و بابام من رو نشوند روی تخت پشت پرده و خودش رفت پیش پرستار. در واقع اونجا بخش تزریقات اورژانس بود ولی من گول حرف بابام رو خورده بودم و فکر می کردم الان دکتر میاد و میخواد فقط معاینه کنه! وقتی برگشت خودش نشست روی تخت و من رو دمر روی پاهاش خوابوند و مثل روز قبل باسنم رو لخت کرد و محکم نگه داشت. بعد از چند لحظه یک پرستار خانم که معلوم بود عجله هم داره اومد پشت پرده ولی ایندفعه من سرم طوری قرار گرفته بود که هیچی نمیدیدم و فقط دیوار جلوم بود. روی باسنم جای تزریق قبلی رو چند بار با پنبه الکلی کشید و فشار داد و من دردم گرفت. بعد گفت چیزی نیست حتماً موقع تزریق پاشو سفت کرده. با این حرفش من مطمئن شده بودم که فقط اومده معاینه کنه که ناگهان درد شدیدی توی همون لمبه باسنم که دیروز توش تزریق کرده بودند پیچید. من که شوکه شده بودم جیغ کشیدم و گریه م گرفت. پرستار خیلی سریع پنی سیلینی که همراهش بود رو تو باسنم خالی کرد و رفت! من که حسابی دردم گرفته بود اومدم که بلند بشم که بابام گفت "هنوز معاینش تموم نشده. الان دوباره برمی گرده بقیه معاینه رو انجام بده!" و من رو دوباره به حالت دمرو برگردوند. بعد از چند لحظه دوباره برگشت. بابام من رو که گریه میکردم روی پاهاش کمی جابجا کرد که طرف دیگه باسنم جلوی دست پرستار باشه. در واقع من هنوز فکر میکردم میخواد معاینه کنه و موقع معاینه اول خیلی دردم گرفته بوده! ولی این بار بخاطر جابجا شدنم روی پاهای بابام میتونستم میز آهنی جلوی تخت رو ببینم و در واقع اون موقع فهمیدم که معاینه ای در کار نبوده. پرستار سرنگ 5 میل پر از مایع سفید پنی سیلین رو روی میز آهنی گذاشت و همون موقع طرف دیگه باسنم رو با پنبه الکی کشید و بعد سرنگ رو سریع برداشت و تا اومدم کاری بکنم درد توی باسنم پیچید. گریه م بیشتر شد و تا آخر تزریق هم ادامه داشت. بعد از خالی کردن آمپول پنبه رو جای سوزن گذاشت و به بابام گفت نگه دارید روش. خیلی لجم گرفته بود که2 تا پنی سیلین رو تو لمبه های باسنم تزریق کرده بودن و من فکر کرده بودم میخوان معاینه کنن! تا چند ساعت با بابام قهر بودم! ولی آخرین باری بود که گول خوردم چون دفعه های بعدی دیگه بابام گولم نمیزد، بلکه به زور میبردم دکتر و به زور هم آمپولم رو میزدن.

۷۴ نظر:

سهراب گفت...

براوو تینا
براوو

nima گفت...

تینا جون ممنون خیلی قشنگ نوشتی

ناشناس گفت...

سلام تیناخانم تو رو خدا یا شما و یا از بچه ها کسی هست سوالمو جواب بده من یکی از دندون هام یک عفونت چند ساله توی ریشه اش داره بهم گفتن دکتر اول دوتا پنی سیلین قوی میده که قبل از کشیدن دندونم باید بزنم و دوتاپنیسیلین دیگه هم بعد از کشیدن دندونم... از ترس دارم می میرم و هی طفره میرم از رفتن دندون پزشکی ، سوال دیگم اینه که چند سی سی هست این آمپول. مادرشوهرم میگه احتمالا 10 سی سی میده بهت . راست میگه؟ سوزنش چی؟ کلفته ...وای خدا....

ناشناس گفت...

خدا به دادت برسه ناشناس، 4 تا پنی سیلین!

مینی گفت...

خیلییییییییییییییییییی خوب بود. هنوز من از ترس دستو پام داره میلرزه . . . فوق العاده بود.

Tina گفت...

توی فیس بوک "آمپول زدن" رو جستجو کنید. تمام مطالب این وبلاگ از این به بعد تو اون صفحه هم نوشته میشه (البته به غیر از نظرات!)

تینا

nima گفت...

دوستی که پرسیدی از دندونپزشکی
برای عفونت دندون خیلی به ندرت پننیسیلین میدن آنتی بیوتیک دندون چیز دیگه ایه
پنی سیلین هم بیشتر از 5 سی سی نیست
اطلاعات بیشتر خواستی این ID من
nima_39@ymail.com
البته فکر میکنم از قبل داری

سهراب گفت...

ها ها
فیسبوک خطریه

ناشناس گفت...

khanoomaee ke ampooli doos daran pm bedan : sam_jimy0

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=z4wqCxoMVrM&feature=related

ناشناس گفت...

عالی

پدرام گفت...

سلام به همه ی دوستان این داستان مربوط میشه به زمانی که من سوم راهنمایی بودوالآن23ساله هستم یه روز 5شنبه ای بود که من ورزش داشتم تعطیل که شدیم مامانم اومد دنبالم وگفت چقدر تب داری باید بری دکتر مامانم هم که یک آدم مستبد بود نمیتونستم بگم نه خلاصه رفتیم دکتر دکتر بعد ازمعاینه گفت حالت خیلی بده وباید دوتا 6.3.3 بزنی من با چشم و ابرو به مامانم گفتم نمیزنم مامانم برگشت گفت آقای دکتر تب همداره دکتر درجه گذاشت و گفت شیاف براش مینویسم هر 24 ساعت یکبار من هم که فکر میکردم قرصه باکیم نبودبعد رفتیم بیرون اونجا دوتا اتاق تزریقات داشت یکی یه دختر جوون که به خانم ها آمپول میزد واتاق دیگه پیرزنی بود که برای مرد ها تزریق میکرد مامانم منو برد دمه اتاقی که دختره تزریق میکرد گفت میشه این پسر من اینجا باشه تا من آمپولاشو بیارم گفت باشه ولی یه خانم 40 ساله اونجا بود که گفت ولی تا حرفش از دهنش بیرون نیومده بود مامانم گفت هنوز بالغ نشده(به دروغ)من هم از خجالت خفه خونی گرفته بودم خلاصه مامانم رفت و اومدتواتاق من گفتم خودم میتونم بدون هیچ توجهی منو مثل بچه 5 ساله ها روپاش خوابوند و شلوار وشورتمو تا زانوم کشید پایین آمپول زد ومن فقط اشک میریختم اومدو بلندشم دستش رو روکمرم فشار داد گفت بخواب من فکرکردم اونیکی رو هم میخواد الان بزنه ناخودآگاه گفتم نه توروخدامامانم به پرستار گفت میشه شیافشم بزارید چون تو خونه نمیذاره براش بزارم گفت مشکلی نیست منم همین جور مونده بودم که یهو مامانم شورن وشلوارمو کامل درآورد و پاهامو باز کرد وگرفت بالا پرساتر چون پامو سفت کرده بودم خیلی باقدرت کرد تو کونم بعد به مامانم گفت اینکه بالغه مامانم گفت ببخشید نمیدونستم حالاکه چیزی نشده پرستاره گفت آره فقط خیلی بادقت باسن خانم هارو تماشا میکرد مندستمو گذاتم رو چشمم و اومدیم بیرون و رفتیم خونه و با مامانم قهرکردم خوابیدم تاصبح صبح که پادم دیدم خالم اومده خونمون سلام کردم و رفتم پای تلوزیون بعد نیم ساعت خاله و ممامانم اومدن بالا سرم درکمال تعجب دیدم گفتن 1 2 3 وخالم لوارو شورتم رو درآورد و پامو باز کرد مامانم هم دستشو تا آرنج کرد تو باسنم بعد من همون جور لخت دوییدم تو اتاقم صدای خندهاشونو میشنیدم خالم اومد دمه در گفت نمیدونستم انقدر بزرگ شدی وگرنه به جان نیلوفر این کارو نمیکردم تو دلم گفتم جان خودت باچشمات داشتی من میخوردی بعد از اون خودم مصالحت آمیز با نظارت مادرم شیاف ها رو میذاشتم.

ehsan گفت...

سلام.خاطره من مربوط می شه به دو سال پیش.راستش مادر من استاد دانشگاس و خیلی سخت گیر و جدی.اما یه نقطه ضعف بزرگ داره و اونم اینه که به شدت از آمپول می ترسه.واسه همین اکثرا دکتر که می ره میگه آمپول ننویسه.اما سه سال پیش کیه اش عفونت کرد و منم به سفارش پدرم بردمش دکتر خانوادگیمون.خانم دکتر بعد از معاینه اومد پشت میز نشست و بدون هیچ صحبتی شروع کرد به نوشتن نسخه.مامانم یهو گفت خانم دکتر میدونید که من آمپول نمی زنم که؟یه وقت آمپول ننویسید.خانم دکتر کاملا جدی گفت اتفاقا این بار باید تمام آمپولایی رو که نوشتم بدون استثنا بزنی وگرنه عفونت می زنه به قلبت و شوخی بردار نیست.مامانم یهو رنگش شد عین گچ.خلاصه از اون اصرار و از خانم دکتر انکار تا اینکه بالاخره به خاطر سلامتیش رضایت داد و با چهره ی دمغ اومد بیرون.من به سفارش خانم دکتر که گفته بود همینجا باید آمپولا رو بزنه منم به مامانم گفتم همونجا بشینه تا من از داروخانه داروها رو بگیرم و بیارم.اونم با رنگ پریده قبول کرد.هیچ وقت مامانم رو اینقدر مظلوم ندیده بودم.هم خنده ام گرفته بود هم خیلی هیجان داشتم که آمپول خوردنش رو ببینم که این هیجان با گرفتن داروها و دیدن اون همه آمپول توی کیسه بیشترم شد.وقتی وارد مطب شدم مامانم با ترس نگام کرد و گفت چه زود اومدی و نگاش افتاد به کیسه ی پر از آمپول و با تعجب و ترس زیادی گفت اینا همش مال منه؟!! منم خندیدم و گفتم نه داروهای زن همسایس.خب مال شماس دیگه و واسه اینکه ترسش بیشتر شه گفتم همشم که سرنگاش گنده اس و گفتم شما برو آماده شو تا من برم از خانم دکتر بپرسم که چند تاشو باید الان بزنی.وقتی دارو ها رو به خانم دکتر نشون دادم 4تاشو جدا کرد و گفت اینا رو باید الان بزنه.منم تشکر کردم و خوشحال رفتم تزریقات و آمپولا رو دادم به دختر جوونی که تزریق می کرد.رفتم پیش مامانم که پشت پرده روی یه تخت دراز کشیده بود و گفتم نمی ترسی که مامانی؟
اونم گفت یه خورده.تو دلم گفتم حالا ببینیم وقتی اون همه آمپول بزنن بهت و درد بکشی بازم این غرور رو داری! تو همین فکر بودم که خانومه با 3تا آمپول گنده اومد تو و به مامانم گفت شما که هنوز حاضر نیستید؟مامانم با ترس و آروم برگشت و کامل دمر خوابید.دکمه و زیپ شلوار جینش رو که باز کردو شلوارشو کشید پایین شورت آلبالویی رنگش که برجستگی باسنش رو کامل نشون می داد دشخص شد.پرسیدم کدوم طرف می زنید که خانومه گفت فرقی نداره هر دو طرف رو باید بزنم و منم قبل اینکه مامانم بخواد عکس العملی نشون بده شورتشو از دو طرف دادم پایین که خانومه گفت بیشتر بکشید پایین چون باید عمیق تزریق شه منم از خدا خواسته تا زیر باسنش دادم پایین طوری که دو لپ باسنش کامل بیرون بود و کاملا پذیرای آمپول.

ehsan گفت...

خانمه که پنبه الکلی رو مالید سمت راست باسن مامانم سریع خودشو سفت کرد که خانومه چند بار محکم زد روی باسنش و یهو سوزن رو کرد توش که همزمان مامانم جیغ کوتاهی کشید.خانومه یه لحظه مکث کرد و بعد محتویات سرنگ رو خالی کرد و پدالشو فشار میداد آروم آروم.به صورت مامانم نگاه کردم.در هم بود و آی آی می کرد و می گفت تموم نشد؟! که همون موقع خانوم تزریقاتی آمپول رو در آورد و بدون مکث یه دونه دیگه رو دو میلیمتر اون طرف تر فرو کردو شروع کرد به تزریق که مامانم شروع کرد به دست و پا زدن.خانومه هم به من گفت پاهاشونو بگیرید شما چون درد داره ممکنه تکون بدن پاشونو سوزن بشکنه.تا وقتی آمپول دوم تموم شد مامان هی ناله می کرد و می گفت آی آی چه دردی ممیکنه پس چرا تموم نمی شه؟! تا اینکه تموم شد و خانومه پنبه رو مالید سمت چپ باسنش که مامانم گفت وای نه یکی دیکه؟آآآآآآآآآآآآخ همزمان خانومه سوزن سرنگ رو تا ته کرد توی باسنش و مامانم اینبار شروع کرد به گزیه کردن و ناله کردن.تا آمپول تموم شد خانوم تزریقاتیه گفت چند دقیقه استراحت کنید تا آمپول بعدی رو حاضر می کنم.مامانم با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها پرید و گفت بازم؟!!!! نه دیکه نه!تو رو خدا من دیگه طاقت ندارم.خانومه همینطور که مایع غلیظ و زرد رنگ رو وارد سرنگ می کرد یه لبخند شیطنت آمیزی به من زد و رو به مامانم گفت باید بزنید خانومم دستور دکتره باید آمپولاتونو کامل بزنید.آخریشه اینو بزنید واسه امروز تمومه و همزمان که یه چشمک به من می زد گفت فقط باید تحمل کنید چون دردش خیلیه.فهمیدم به عمد به خود مامانم گفت که تزسش بیشتر شه که موفق هم شد مامانم مثل بچه ها التماس می کرد نه تو رو خدا دیکه بهم آمپول نزنید به خدا خوبم.دیگه باسنم سوراخ سوراخ شده.خواهش می کنم من خودم با خانوم دکتر حرف می زنم اما خانومه بی توجه به حرفای مامانم و لبخند به لب اومد بالای سر مامانم و پنبه رو مالید درست وسط باسن مامانم و به من گفت پاهاشونو محکم بگیر.یهو سوزن رو محکم کرد توی باسن مامانم و مامانم با صدای خیلی بلندی جیغ کشید.خانومه چند ثانیه صبر کرد و بعد شروع کرد به تزریق.وای صحنه ی خیلی دیدنی ای بود.مامانم درست مثل بچه ها جیغ می کشید و دست و پا می زد و التماس میکرد.آآآآآآآآخخخخخ.اوووووووووووووییییییی مردم. وای وای چرا تموم نمی شه این لعنتی؟؟؟ مردم از درد.آی باسنم تحمل دردشو نداره دیگه.باورم نمی شد مامانم جلوی من این حرفا رو بزنه و اینجوری تقلا کنه.آمپول که تموم شد تا 5 دقیقه گریه می کرد و بعد هز یه ربع لنگان لنگان پاشد و رفتیم خونه.من دیگه نتونستم باهاش دفعات بعد رو برم اما همون یه بار خیلی جالب بود و هنوز همه جزئیاتشم یادمه.بعدها فهمیدم که اون دختر از دانشجو های قدیم مامانم بوده و فهمیدم چرا انقدر از درد کشیدن مامانم لذت می برد.احتمالا مامان سخت گیرم انداخته بوددش و اونم حسابی اون روز تلافیشو در آورد....
امیدوارم از خاطره ام خوشتون اومده باشه ببخشید اگه خوب ننوشتم آخه من تایپ فارسیم افتضاحه و همینا رو هم با بدبختی و تو زمان زیادی نوشتم.امیدوارم که برای شما هم جالب بوده باشه

ehsan گفت...

چند روز پیش خانومم رفته بود کلاس ورزش و من قرار بود یک سری وسایل رو ببرم خونه مادرش. رفتم خیلی طول کشید تا مادر زنم امد در رو باز کرد. وقتی رفتم تو دیدم حالش خیلی بده. سرگیجه شدید و تب و لرز. تو خونه هم تنها بود سریع کمکش کردم حاضر شد بردمش کلینیک. حالش خیلی بد بود و اصلا نمیتونست بشینه به خاطر همیت قبول کردند که ببرمش رو تخت بخوابه و به جای اینکه بریم اتاق دکتر اون بیاد بالا سرش. دگمه های مانتوش رو باز کردم و زیرش یک بلیز یقه باز بود سوتین مشکیش کاملا قابل تشخیص بود. سینه هاش خیلی بزرگند و وقتی بالا سرش وایساده بودم کاملا دیده میشدند.
دکترش یک خانوم 50 ساله بود امد و معاینه اش کرد و من هم اونجا بودم وقتی گفت بنشینه خودش نمیتونست بشینه من کمکش کردم دکتر گفت مانتوش رو در بیاره من هم استیناش رو در اوردم و رفت پشتش و بلیزش رو زد بالا و گوشی رو گذاشت پشتش. بعد از معاینه کامل رفت تو اتاقش که نسخه بنویسه به پرستار هم که یک مرد بود دستور داد که یک سرم وصل کنه. رفتم نسخه رو گرفتم پرسیدم داروخونه کجاست گفت بده به پرستار برات تهیه میکنه. دادم به همون مرده نسخه رو خوند گفت سرم و امپولش رو همینجا میزنیم قرصهارو از داروخانه بگیر یک سرم دستش بود گفت برو امادش کن بیام سرم رو بزنم .
رفتم بالا سر مادر زنم چشماش بسته بود و دستش رو پیشونیش بود استین دست دیگه رو زدم بالا پرستاره امد و با کلی سوراخ کردن دستش و ای ای کردن کادر زنم سرم رو وصل کرد. بعدش رفت یک سینی اورد که 3 تا سرنگ و امپول توش بود. یکی از امپولا رو سریع زد تو سرم میدونستم بعدیهاش عضلانیه نمیدونستم چیکار کنم وایسم یا برم بیرون. میخواست یکور بشه و دکمه شلوارش رو هم باز کنه ولی هم خیلی ضعف داشت و هم یکدستش سرم بود واسه همین خیلی سختش بود گفتم اجازه بدین کمکتون کنم بعدش برم گفت دستت درد نکنه گفتم ببخشید دیگه دستم رو بردم دگمه اش رو باز کنم که گفت داماد از پسر به ادم محرمتره پسر نمیتونه بدن مادرش رو بعد از مرگ ببینه ولی داماد میتونه منم پررو شدم و با خیال راحت دگمه و زیپ شلوارش رو باز کردم یک شورت سفید ساده پاش بود.

البته من خیلی باهاش راحت بودم همه جور شوخی باش میکنم ولی این اولین بار بود که داشتم سینه و کونش رو میدیدم. کمکش کردم یکور خوابید بعد دست انداختم شلوار و شورتش رو یک کم دادم پایین که دیدم شلوارش برمیگرده بالا. دیگه دست نزدم تا مرده بیاد. کونش خیلی گنده است فوق العده هم صاف و سفید بود. پرستاره امد و یکی از سرنگارو برداشت ویتامین سی بود 5 سی سی پر پر من شورت و شلوارش رو یک کم دادم پایین الکل رو کالید و سوزن رو فرو کرد احساس عجیبی داشتم ضربان قلبم رفته بود بالا و نفسم گرفته بود. شروع کرد به تزریق یک کم که تزریق کرد مادر زنم گفت این چیه خیلی درد داره گفت ویتامینه یک کم درد داره تحمل کنید. معلوم بود خیلی خجالت میکشه لباش رو محکم گاز میگرفت ولی سعی میکرد صداش در نیاد اخراش دیگه طاقت نیاورد و ای ای کرد با شنیدن ناله هاش پاهام کاملا شل شده بود. س.زن رو دراورد و پنبه گذاشت روش به من گفت 30 ثانیه نگه دارم.
رفت امپول بعدی رو اماده کرد مثل پنیسیلین بود ولی پنیسیلین نبود چون چبزی از تست نگفت دقت کردم 2 تا اب مقطر قاطی کرد. داشت تکونش میداد که مخلوط بشه گفت بعدی رو هم همین طرف میزنید مادر زنم گفت اگر دردش کمه اره ولی اگر مثل قبلیه برگردم گفت کمتر از اون نیست کمکش کردم برگشت روش به من و مرده شد و کونش رو به دیوار وقتی پرستاره داشت الکل میزد چشماش رو بسته بود و فشار میداد معلوم بود منتظر درد زیاده. وقتی سروزن رو زد و تزریق رو شروع کرد لباش رو گاز میگرفت دوباره تا وسط امپول هیچی نگفت ولی شروع کرد به ناله و ااااااااااااااااایییییییییییییی ااااااااااوووووییییییی کردن. امپولش هم خیلی سفت بود کلی طول کشید تا تموم بشه

ehsan گفت...

خاطره شهناز
بابا چرا یکهو همه میرند کنار بیاید خاطره ونظراتتون رو بگید
یک خاطره داغ داغ از همین تعطیلات هفته گذشته دارم.یکروز قبل از تعطیلات مامانم سرمای بدی خورده بود ولی هرچی بهش گفتم نیامد بریم دکترگفت قرص خوردم خوب میشم. روز اول تعطیلات بود که با دوستام بیرون بودم و بعد از ظهر رفتم خونه دیدم مامانم افتاده و صداش در نمیاد. بهش گفتم پاشو بریم دکتر زود قبول کرد. حاضر شد رفتیم درمونگاه نزدیک خونمون. یک درمونگاه تو یک کوچه باریک با راه پله های تنگ و کثیف و تمام افرادی که اونجا کار میکنند بالای 60 سال سن دارند 2 اتاق بیشتر نداره یک اتاق دکتر و یک اتاق دیگه که 2 تا تخت داره کارای دیگه رو میکنند. همیشه هم بوی شدید الکل میاد فقط خوبیش اینه که همیشه بازه و مطمئنا دکتراش امپول میدن. مادرم دوست نداشت بریم اونجا ولی جای دیگه اون دور و بر باز نبود منم حال نداشتم راه دور برم.
رفتیم اونجا دیدیم هیچکس نیست در اتاق دکتر هم باز بود و کسی نبود ولی از اتاق کناری صدلی گریه یک پسر بچه میومد. مامانم نشست رو صندلی و من رفتم تو اون اتاق دیدم یک پسر بچه رو دمر خوابوندند یک خانم چادری که به نظر مامانش میومد و یک خانم با روپوش سفید محکم نگهش داشتند یک پیر مرد که دکتر اونجا بود داشت پشت ساق پای بچه رو بخیه میزد من که رسیدم دکتر گفت تموم شد دیگه بچه هم گریه اش تموم شد خانومه برگشت و به من گفت بفرمایید گفتم بیمار اوردم گفت منتظر باشید الان اقای دکتر میاد. دم در وایسادم و باز تو رو نگاه کردم دکتر گفت اماده اش کنید این امپول رو هم بهش بزنم. پسره شلوار که پاش نبودوقتی داشتند بخیه میزدند دراورده بودند همونجوری دمر نگهش داشتند فقط مادرش با یک دست شورتش رو کشید پایین و کونش و برای اقای دکتر اماده کرد. دوباره گریه پسره شروع شد ولی هیچکس اهمیت نمیداد. دکتر هم با سرعت تمام امپولش رو زد و اخراش دیگه بچه انقدر گریه کرده بود که نفسش در نمیومد.
دکتر امد تو اتاقش و من هم دست مامانم رو گرفتم بردمش تو اتاق دکتر. دکتر اول چند تا سوال کرد و مامانم جواب داد بعد فشارش رو گرفت و گلو گوشش رو معاینه کرد و گفت اوه اوه چه عفونتی لطفا مانتو تون رو در بیارید و بنشینید روتخت مادرم مانتوش رو دراورد و یک بلیز استین بلند مشکی نسبتا تنگ تنش بود. نشست روی تخت و دکتر گوشی رو گذاشت پشتش و هی جابجا کرد و گفت نفس عمیق بکش بعد گفت بلیزتون رو بدید بالا و گوشی رو مستقیم گذاشت . بعد گفت بخوابه و دستش رو از زیر بلیز مامانم برد تو و گوشی رو روی شکم و سینه اش قرار داد. بعدش هم فشار رو گرفت و پرسید سرگیجه و حالت تهوع دارید مامانمم گفت بله. بعدش دست به نسخه شد و گفت خیلی ضعیف شدید. یک سرم با 2 تا مکمل میدم (منظورش امپول توی سرم بود) تا ضعفتون بهتر بشه و سرگیجه تون رفع بشه 2 تا هم امپول تقویتی یکی امروز بزنید یکی پس فردا. یک امپول برای رفع سرگیجه و تهوع. 2 تا پنادر برای عفونت که روزی یکی میزنید. یک امپول ویتامین سی که میتونید یا تو سرم بزنید یا عضلانی. نسخه رو گرفتیم و امدیم بیرون.یک خانم با یک دختر حدود 12 ساله بیرون منتظر بودند که بعد از ما رفتند تو. خانمی که بیرون بود نسخه رو گرفت و دید گفت سرم رو داریم میخوای وصل کنم تا شما بری داروهای دیگر رو بخری منم گفتم باشه مامانم رو بردم روی تخت خوابوندم. 2 تا تخت بود که یکی دم در بود و یکی ته اتاق با یک پرده از هم جدا میشدند ولی از پایین پا پوششی نداشت. من مامانم رو رو تخت عقبی خوابوندم. رفتم پیش خانومه و ازش پرسیدم مگه نباید بعضی امپولا رو بزنی توی سرم. گفت اینجا دارم فقط ویتامین سی رو ندارم که اگر زود برسونی میزنم تو سرم و اگر دیر بشه باید عضلانی بزنم . سعی کن تا نصف سرم تموم نشده برسونی. رفت سرم مامانم رو وصل کرد و امپولا رو زد توش گفت تا دیروز پنیسیلین داشتم که تست کنم ولی تموم کرد گفتم مشکلی نیست میگیرم.گفت امپول ضد تهوع و سرگیجه رو هم دارم. گفتم بزن. گفت چشم فقط بخر امپولارو برام بیار.

ehsan گفت...

رفت اون امپول رو حاضر کرد و منم رفتم دگمه مانتوو زیپ شلوار مامانم رو باز کردم و گفتم یک کم برگرد یکی از امپولات رو بزنی خیلی بی حال بود به زور یکور شد و منم بکذره شلوار و شورتش رو از کنار دادم پایینو با دست گه داشتم. یک شورت طوری مشکی پاش بود. مامان من خیلی ناز نازیه و اصلا از امپول خوشش نمیاد همیشه موقع امپول زدن غر غر میکنه ولی ایندفعه خیلی بیحال بودو هیچی نگفت. خانومه پنبه رو مالید و امپول و زد فقط مامانم یک ای کوچیک کرد. امپولش زود تموم شد و من شلوارش رو مرتب کردم و اونم صاف خوابید تا سرمش تموم بشه.
همون موقع اون خانومه و بچه اش از اتاق دکتر امدند بیرون بچه یک کم بغض داشت و حدس زدم که باید امپول بزنه. مادرش از خانومه پرسید که دارو خانه کجاست و اونهم ادرس داد و گفت کلی طول میکشه برم برگردم به دخترش گفت تو بمون من برم برگردم که همینجا امپولات رو بزنی بریم چون نمیتونی انقدر راه بیای دخترشم میترسید تنها بمونه. م گفتم من ماشین دارم نسخه اش رو بدید من برم بگیرم بیام. شما هم بمون همینجا پیش دخترت. طفلک کلی خوشحال شد و تشکر کرد.
رفتم داروخانه امپولا و شربت و قرص مامانم رو گرفتم و اون بچه هم یک 633 داشت با یک دگزا متازون و با کلی قرص. یک کم طولش دادم که سرم مامانم تموم بشه بعد برسم. برگشتم و دیدم خانومه نشسته رو صندلی تا من رو دید بلند شد و کلی تشکر کرد گفتم دخترت کو گفت خوابوندمش رو تخت خیلی حالش بد بود و خوابش میومد.گفتم بیا این قرصاش امپولا رو هم میدم به اون خانم گفت دستت درد نکنه. گفت من دلم نمیاد امپول خوردن بچه ام رو ببینم. گفتم عیب نداره برای سلامتیش خوبه.
خانوم امپولزن از اتاق امد بیرون و من اپولای مامانم و اون بچه رو جدا جدا دادم دستش از ما پرسید اخرین بار کی پنیسیلین زدند خانومه گفت عید منم گفتم خیلی وقت پیش گفت پس هر دوتاشون تست میخوان رفت امپولای تست رو حاضر کنه.
رفتم بالا سر مامانم حالش رو پرسیدم گفت سرگیجه اش خوب شده و حال بهتری داره. اخرای سرمش بود. یک میز بغل تخت مامانم بود که اون خانوم امپولا رو گذشته بود روی اون و داشت سرنگار و اماده میکرد. گفتم استینت رو بزن بالا تست پنیسیلین داری. دستی رو که سرم نداشت اورد طرف من منم استینش رو زدم بالا و همونجوری نگه داشتم. امد تست مامانم رو زد مامانمم کلی اه و ناله کرد و هی گفت چقدر درد داره و یواشتر. خانومه به سرم نگاه کرد و گفت دیگه اخراش رسیده نمیتونم ویتامین سی رو بزنم توش باید عضلانی تزریق بشه میخوای اگر حالشون بهتره امپول ب کمپلکس رو فردا بزنند. مامانم گفت مگه چندتا امپول باید بزنم من گفتم چیزی نیست گفت چی جی یک پنیسیلین چندتا ویتامین یکدونه هم که زدم میخوای ابکشم کنی اره خانوم من حالم خوبه اونی رو که گفتی فردا میزنم.
خانومه خندید و گفت باشه.
رفت امپول تست بچه رو برداره که بزنه من زود تر رفتم پیش مادرو دختره. دیدم استین دستش رو زده بالا هردوتاشون هم بغض کردند. به دختره خندیدم و گفتم خاله جون اسم من شهنازه اسم تو چیه گفت پریسا گفتم چه اسم قشنگی گفتم مامانش دستش رو بده من بگیرم کاری میکنم خیلی کمتر دردش بیاد دستش رو گرفتم و یک کم مالیدم به مامانش هم اشاره کردم که یک کم بره عقب تراونهم رفت پایین تخت با بچه کلی حرف زدم و مشغولش کردم اون خانومه هم اروم تزریق کرد جوری که یکهو گفتم ببین تموم شد خیلی خوشحال شد.

ehsan گفت...

بعد خانومه گفت هر کدوم باید یک ربع صبر کنند گفتم تو این فاصله امپولای دیگشون رو بزن گفت اره همین کار رو میکنم. رفتیم بالا سر مادرم و سرمش رو دراورد. بهش گفتم برگرد اماده شو برای امپولت برگشت و منم شلوارش رو از دو طرف تا وسط باسنش دادم پایین خانومه هم همون بغل داشت امپولش رو اماده میکرد یک سرنگ 5 سی سی پر با پنبه الکلی اورد همون موقع شورت مامانم رو از یک طرف کشیدم پایین. مامانم تا سرنگ و دید گفت واااییییی این مواقع من ضربان قلبم میره بالا و هیجان خاصی بهم دست میده. خانمه الکل رو مالید و سوزن رو فرو کرد ممانمم باسنش رو سفت کرد و یک اییییییی کرد. وقتی شروع کرد به تزریق تا 2 سی سی اول هیچی نگفت بعد شروع کرد به ناله و اااااااییییییییییییی ااوووووووییییییی کردن اخرش هم گفت وای چقدر درد داره که همون موقع سوزن رو دراورد. رفت رو میز متوجه شدم که میخواد امپول دختر رو حاضر کنه سریع یک کم کون مامانم رو مالیدم و بدون اینکه شلوارش رو بکشم بالا رفتم سراغ دختره با مامانش داشت حرف میزد تا من رو دید خندید منم رفتم نازش کردم و گفتم برمیگردی گفت میشه شما پیشم باشی خاله منم که از خدا خواسته گفتم حتما. بهش گفتم برگرد مامانش یواشکی گفت شما باشی خجالت میکشه کمتر گریه میکنه من میرم بیرون. دختره یک شلوار جین پاش بود دگمه هاش رو باز کردم و بهش گفتم برگرد شلوارش رو کشیدم پایین دیدم یک گرمکن هم زیرش پوشیده و مجبور شدم جفتش رو تا زیر کونش بکشم پاییم همون موقع بغض کرده بو ولی هیچی نمیگفت مامانش رو صدا کرد بهش گفتم رفت دستشویی. یک شورت رنگی پاش بود اون رو هم از دو طرف کشیدم پایین کون با مزه ای داشت گرد و برجسته خیلی هم سفید. دلم میخواست نیشگونش بگیرم. خانومه امد و پنبه رو کشید رو باسنش خودش رو سفت کرد و بغضش ترکید خانومه گفت هنوز نزدم که تو گریه میکنی این امپولت درد نداره. داشت از ترس میلرزید و خانومه همون موقع سوزن رو فرو کرد و دختره یک جیغ کوچیک کشید بهش گفتم شل کن اونهم فوری تزریق کرد و سوزن رو دراورد. گفتم دیدی تموم شد. گفت ای ای یک کمی درد داشت ولی بعدیش رو چی کار کنم من از پنیسیلین خیلی میترسم توی عید یکدونه زدم هنوز جاش درد میکنه. دوست نداشتم ترسش بریزه بهش گفتم عیب نداره عوضش خوب میشی.منم از پنیسیلین میترسم ولی هر وقت مریض بشم زودی میزنم.
یک ربع گذشت امپولزنه دستاشون رو نگاه کرد و گفت خوب خشبختانه جفتشون مشکلی ندارند. هم مامانم هم دختره دمر خوابیده بودند و شلوارشون زیر باسنشون بود فقط مامانم شورتش رو کشیده بود بالا ولی کون دختره بیرون بود کاملا هم کونش رو سفت کرده بود.
مامانش امد بالا سرش و یک کم قربون صدقه اش رفت اون هم قول گرفت که سر امپول بعدی بالا سرش وایسه. رفتم پیش مامانم و دیدم پنادرش رو داره حاضر میکنه عجب چیزیه این پنادر دیدنش هم مو به تن ادم سیخ میکنه.
امد بالا سر مامانم منم سریع شورت مامانم رو از طرف دیگه تا وسط باسنش دادم پایین. مامانم گفت خواهش میکنم یواش بزنید. امپول قبلی خیلی درد داشت خانومه هم با اخم گفت ربطی به زدن من نداره خود امپولات درد داره. مامانم سرش رو گذاشت لای ارنجش و همون موقع خانومه سوزن رو فرو کرد تو کونش فقط خودش رو سفت کرد ولی صداش در نیومد برام خیلی عجیب بود. خانومه گفت شل کن شل کن که دردت نیاد و شروع کرد به تزریق تا اخر امپول فقط میگفت هیییییییییسسسسسسسسسسسسسسس اروم ناله میکرد. سوزن رو کشید بیرون و من براش با همون پنبه الکلی مالیدم به خانومه گفتم داره خون میاد یک چسب زخم داد و منم براش چسبوندم اروم شورت و شلوار مامانم رو کشیدم بالا و بهش گفتم هر وقت میتونی بلند شو که بریم.

ehsan گفت...

اون خانومه هم امپول بچه رو حاضر کرد و رفت سراغش دلم میخواست برم ببینم ولی نمیدونم چرا روم نمیشد. به هوای اینکه میخوام از اتاق برم بیرون از پایین تختش رد شدم دیدم مادرش پاهاش رو گرفته و امپولزنه هم داره الل میماله ولی نمیتونستم کونش رو درست ببینم. یکهو سوزن رو فرو کرد و دختره هم اروم گریه میکرد. صدای گریه اش تا زمانیکه امپولش تموم شد و امپولزنه امد بیرون ادامه داشت. وقتی امدم از اتاق بیرون یک زن و شوهر پیر امده بودن منتظر دکتر که من راهنماییشون کردم برند تو اتاق دکتر.
یکهو دیدم مامانم امد بیرون و خداحافظی کردیم رفتیم.

فردای اونروز مامانم باید یک پنادور با یک تقویتی میزد. بعد از ناهار بهش گفتم من میرم بیرون غروب میام دنبالت بریم امپولات رو بزنی گفت نمیخوام بزنم از دیشب تا حالا از درد باسنم نه میتونم بخوابم نه بنشینم.
فردای اون روز قرار بود بره خونه یکی از فامیلامون نذری پزی. مامان منم تو این مراسم کلی به خودش میرسه و باید حتما بهترین و شیکترین باشه چون اغلب هم اگر نره ارایشگاه من تو خونه ارایشش میکنم. گفتم اخه حالت خوب نیست با این رنگ پریده و چشمهای قرمزچجوری فردا میخوای بری منم نمیدونم چطوری حاضرت کنم. با این توصیف قبول کرد جفت امپولاش رو بزنه که یکوقت از خوشگلیش تو مهمونی کم نشه.
شب بهش زنگ زدم گفتم بیاد پایین. رفتیم همونجا امپولزنش همون خانوم دیروزی بود .
رفتیم توی اتاق روی تخت اول یک خانوم پیری خوابیده بود ویک سرم تو دستش بود همون تخت قبلی خالی بود که مامانم دگمه های مانتو و زیپ دامنش رو باز کرد و رفت روش خوابید. منم رفتم مانتوش رو زدم بالا و دامنش رو تا وسط کونش دادم پایین یک شورت سفید پاش بودکه دیگه نکشیدم پایین. خانومه امد و من امپولا رو بهش دادم گفت یک دقیقه صبر کن من سرم اون خانوم رو در بیارم سرمش رو دراورد و امد سمت مامانم اول امپول ب کمپلکس ب 12 رو حاضر کرد و گفت کدوم طرف بزنم. مامانم گفت نمیدونم هر طرف میزنی بزن ولی من هر دو طرفم درد میکنه. طرف راستش رو یک امپول ویتامین سی زده بود و یک امپول ضد سرگیجه منم همون طرف راستش رو لخت کردم و ویتامین رو زد فقط اولش یک ای گفت و دوباره داشت سوزن رو در میاورد یک ای دیگه کرد.
رفت که پنادر رو حاضر کنه دیدم یک امپول دیگر رو حاضر کرد. رفت سراغ پیر زنه بهش گفت برگردید این امپول رو هم بزنم برید مامانم گفت اه بزن امپول منو از استرس مردم. رفتم فضولی از پایین تخت پیر زنه دیدم که یکور خوابیده و اونم داره امپولش رو میزنه سریع برگشت و پنادر رو حاضر کرد. من طرف چپ مامانم رو لخت کردم و بعد از مالیدن پنبه الکلی سوزن رو فرو کرد تو وسطش یک مکث کرد که فکر کنم چون مامانم خودش رو سفت کرد اینجوری شد دوباره با فشار بیشتری سوزن رو کرد تو که مامانم گفت اییییییییی . شروع کرد به تزریق و از همون اول مامانم اای و اوی کرد و تا اخرش ادامه داد. جالبه که اصلا خجالت نمیکشه و با پرروی تمام اه و ناله میکنه وقتی تموم شد گفت واقعا نمیتونم دیگه تکون بخورم
بای بای ببخشید خیلی پر حرفی کردم.
بالا
نقل قول

ehsan گفت...

به روزبا دوست صمیمیم رفتیم کلینیک ، دوستم دلش درد میکرد و فشارش هم خیلی پایین بود ، من از لحظه ای که از پله ها رفتیم پایین و وارد اون مکان شدیم تپش قلبم بالا رفته بود ، احساس استرس خوشایند همراه با ترس و خجالت داشتم ( حتی وقتی خودم هم بیمار نیستم اینطوریم ) پول ویزیت دکتر رو دادیم و دکتر هم معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت : بفرمایین اتاق بغل

من ازینجا فهمیدم که سرم داده و یکم خوشحال شدم ، نه واسه سرم چون سرم زدن واسه من جذابیت نداره اما اتاق تزریقاتشون با سرم یکی بود و باید حداقل نیمساعتی اونجا میموندیم و با توجه به اینکه هوا هم یه دفعه سرد شده بود خیلی مریض اونجا بودن ...

رفتیم تو اتاق و پرستار هم که مرد بوددنبالمون اومد ، دوستم سوئیتشرتشو در اورد و چون آستین مانتوش بالا نمیرفت مانتوش رو هم در آورد ، زیرش یه بلوز تنش بود که خوشبختانه آستینهاش خیلی سفت نبود و رفت بالا همینطوری که داشت دراز میکشید گفت برگرد اول آمپولت رو بزنم !! دوستم که یه دفعه غافلگیر شده بود گفت آمپول ؟ مگه آمپول هم نوشتن ؟؟ کاملا مشخص بود که اگه میدونست آمپول براش نوشتن اصلا نمیومد که بزنه !! من که به شدت هیجان زده شده بودم با لجبازی ای که ازون سراغ داشتم منتظر بودم که بگه بریم و همینطور ردرگم واستاده بودم ، مرده هم گفت : آره مسکن واسه دردت ، چیزی نیست هیوسینه!! درد نداره !! دوستم که باورش شده بود و تو رودرباستی هم گیر کرده بود مجبور شد قبول کنه اما من میدونستم که هیوسین خیلی درد وحشتناکی داره ، اونایی که زدن هم میدونن که لایه لایه کون آدم رو سوراخ میکنه ، خلاصه دکمه ی شلوارش رو باز کرد و یکم کشیدش پایین به سینه دراز کشید .وقتی خوابید شلوارش که چسب بدنش بود دوباره برگشت سر جاش و من که کنارش ایستاده بودم وقتی پرستار آمپول و آماده کرد و اومد به طرفمون دوباره یکم کشیدمش پایین ، اما باز هم برگشت سر جاش واسه همینم من تا وسط کونش کشیدمش پایین ، زیرش یه شورت بکلس پاش بود که من مونده بودم اینو هم بکشم پایین یا نه و بلاخره کشیدمش پایین چون بودن و نبودنش خیلی فرقی نمیکرد از نظر لخت بودن دوستم !!

پرستاره اومد و پنبه رو کشید رو کون دوستم و همزمان دوستم کونش رو سفت سفت کرده بود ، مرده همینطوری که زل زده بود به کون دوستم که تقریبا نصفش بیرون بود چند تا ضربه زد و گفت باید خودت رو شلتر بگیری ، اینطوری دردت میاد ) خودش خبر داشت میخواد چه آمپولی رو بزنه ) اما دوستم اصلا دست خودش نبود یکم شل کرد اما هنوز هم معلوم بود که سفته ، مرده هم با چند تا ضربه ترس پوست رو گرفت و درحالیکه داشت میگفت یه نفس عمیق بکش سوزن رو با ضربه فرو کرد ، دوستم گفت : آِیییییییی و اینجا بود که من دیگه کاملا خیس خیس شده بودم . وقتی شروع به تزریق کرد یه دفعه دوستم فهمید چه اتفاقی داره براش میفته و گفت : آی آِ ی آی ولی مرده با فشار ادامه داد و گفت تحمل کن الان تموم میشه که دوستم زد زیر گریه و همینطور آی ای ای میکرد . بعد سوزن رو کشید بیرون و گفت
برگرد تا سرمت رو بزنم .

ehsan گفت...

شیما
میخواستم یه خاطره نزدیک از امپول زدنم براتون بگم.راستش من سریع مریض میشمو سریعا هم چندتا همیشه امپول میخورم.هفته پیشم سرما خورده بودم که رفتم دکتر وتا دکتر از من پرسید امپول میزنی یا نه؟مامان خانم پریدن وسط و گفت دکتر حدالامکان امپول بنویسید…منم جلو دکتر نتونستم حرفی بزنمو موندم تو رودروایسیو گفتم بله دکتر و اونم 3تا پنیسیلین6.3.3 نوشتو گفتروزی یکی بزن.بعد هم برا سرفه های خشکی که میزدم هم دوتا امپول کوچیک نوشت که باهم قاطی میشد.رفتیم داروخانه و داروهامو گرفتیمو رفتیم تزریقاتی.مامانم گفت من تو راهرو نشستم خودت برو بزنو بیا.منم رفتمو یه 6.3.3واون دوتا امپول کوچیک رو دادامو بعد ازتست کردن خوابیدمو شلوارمو یکم گوششو دادم پایینو خودمو اماده کردم.اقای امپولزن اول اون امپولایی که قاطی کرده بود اورد زد سمته چپم و بعد رفت پنیسیلین رواماده کردو اومد گفت سمت راست بزنم یا همون چپ.منم خیال کردم زیاد دردم نیادو پیش خودم گفتم سمت راستمو فردا امپول میزنم گفتم اقا همون چپ بزن.شروع کرد تزریق با تمام وجودم خودمو نگه داشتمو دادو جیغ نزدمو تحمل کردم.بعد از تزریق هم یه مقدار از روی شلوار مالیدمو پاشدم.فرداشم که دوباره میخواستم برم درمونگاه مامانم خونه نبود.بهش زنگ زدم گفت که فعلا نمیتونه بیادش خونه.منم لبلباس پوشیدمو تنهایی رفتم درمونگاه.تزریقاتی گفت اخرین بار کی پنیسیلین زدی؟گفتم دیروز خودت برام زدی.گفت پس برو دراز بکشو امپولو اماده کردو اومد بزنه.منم خودمو با اینکه شل کرده بودم حسابی دردم گرفت ولی به رو خودم نیوردم.بعد از تزریق گوشه شرتو شلوارم که پایین بود سریع دادم بالا و اومدم خونه.شب که میخواستم بخوابم دیدم دو طرف باسنم خیلی درد میکنه.یه نگاه کردم دیدم دوطرفش کبود شده. مونده بودم امپول سوم رو کدو م طرف بزنم.فرداش با مامانم رفتیم درمونگاه.مامانم گفت خودت برو بزن من میشینم تو راهرو.منم رفتم امپولو دادم به اقای امپولزنو رفتم سمت تختو مانتومو زدم بالاوشلوارمو شل کردمو دراز کشیدم رو تخت.اقا با امپول پنیسیلین اومد بالا سرم.گفت چپ بزنم یا راست؟گفتم فرقی نداره.اونم چون سمت چپم وایساده بود همون سمت چپم زد.اول گوشه شلوارمو داد پایینو بعد پنبه رو مالید.منم یه نفس عمیق کشیدمو سورنگو فرو کرد.درد وحشتناکی داشت.باتمام وجود لبمو گاز میگرفتمو بعد ناخواسته وسط تزریق باسنمو سفت کردم.بعد تزریق احساس میکردم پام فلج شده.نمیتوونستم پاشم.به زور پاشودمو اومدم بیرون.مامانم کلی غرغر کرد که چرا اینقدر طول کشید

ناشناس گفت...

سلام هرکسی دوست داره در مورد امپول زدن چت کنه پیام بدهsepehr_sepehr2012 من خیلی خاطره دارم

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=j1FFvaZLqxc&feature=related

ناشناس گفت...

احسان جان دمت گرم هنوز نخوندم ولی ممنون که این همه نوشتی

ehsan گفت...

سلام. این سایت ، سایتی بود برای گذاشتن خاطرات نه چیزه دیگه الان دو ماه بود هیچ داستانی نبود باز از دوستان می خواهم خاطرات خودشون بذارن

ناشناس گفت...

بچه ها چه جوره همه یه ساعت خاص در هفته اگه رسیدن تویه یه جا جمع بشن. مثلا یاهو مسنجر یا سایت

http://rusinjections.socialparody.com/

یا هر جای دیگه که میدونین بهتره. مثلا هر هفته ساعت 10 شب دوشنبه ها یا هر زمان دیگه که به نظرتون بهتر میاد. این جوری هممون میتونیم هر هفته یه جا جمع بشیم و با هم، آشنا بشیم و در مورد تزریق صحبت کنیم. نظرتون چیه؟ یعنی یه زمان مشخص هر هفته باشه و یه جای مشخص تا همیشه ملاقات کنیم هم رو

ناشناس گفت...

نبووووووووووود ؟

ناشناس گفت...

che khalvate

ناشناس گفت...

دوستان یک تزریقاتی خوب معرفی کنین لطفا"

ناشناس گفت...

بیاید توی فیس بوک امپول زدن رو سرچ کنید بعد لایکش کنید

ناشناس گفت...

chera khatere neminevisan dostan?

سهراب گفت...

تینا من می دونم
تو اون فیلم آمپول زدن ایرانی رو
داری
پس بذارش لطفاً

:)

ناشناس گفت...

سلام از دوستان خواهش ميكنم بيشتر داستان بنويسند تا اينكه به حاشيه بروند. من امپول زدن را بلد هستم اما تا هفته گذشته فقط توانسته بودم به مرد امپول بزنم. من حسابدار يك شركت راهسازي هستم حدود يكسالي است كه من با دونفر خانم به همراه مديرعامل شركت در يك ساختمان داخل شهر مشغول بكار هستيم. يكي از اين خانمها 40 ساله است و قد بلند و چاق است و هميشه هم يك مانتوي تنگ ميپوشه طوري كه من ميگم هر لحظه ممكن است مانتو بتركه. هفته پيش اين خانم سرماي شديدي خورده بود حدود ساعت 9 از من مرخصي گرفت كه بره دكتر و برگرده . وقتي برگشت امد تو اتاق من تا حاضري اش را بزنه كه ازش پرسيدم چي بهت گفت. يكباره دستش را كرد داخل كيفش و يك پلاستيك در اورد پر امپول. گفتم چقدر امپول گفت اره 6تا داده دوتاش را همانجا بهم زده روزي دوتا هم بايد بزنم. و ادامه داد كه هر سال سرما ميخوره و حتما تا يك پنيسيلين نزنه خوب نميشه اما چند سالي هست سرما نخورده و به شوخي خودش گفت حتما دكتر تلافي اين چند سالي را كه امپول نزدم در اورده و جبران كرده همه را يكجا داده. من هم گفتم اره حتما و كمي با هم شوخي كرديم و يكباره تو شوخي بهش گفتم حالا اگر دوست داشتي بيا تا من برات بزنم كه با تعجب پرسيد مگر بلدي. گفتم اره و با شئخي در امد گفت پس زودتر ميگفتي 2600تومان به ضررم شد كه امپولهام را زدم و رفت بيرون . عصر ساعت 5 كه ديگه كار تعطيل شد خواستيم برويم ديدم امد تو اتاق و گفت واقعا بلدي امپول بزني ناقصمون نكني گفتم اره بلدم. گفت پس بيا يكي ديگه از امپولهام را بزن من يكباره يك لرزشي تو دست و پام افتاد و گفتم باشه خلاصه رفت امپولش را اورد و رفتيم تو ابدارخانه و با يك دستمال كاغذي كمي عطر زدم بهش و شروع كردم به اماده كردن امپول او هم ايستاده بود نگاه ميكرد بهش اشاره كردم بخواب گفا تو را خدا اروم بزن و مانتوش را دكمه هاش را باز كرد و دكمه شلوارش را من داشتم تمام اين صحنه را ميديدم يك شكم سفيد داشت كه وقتي ژاكتش را زد بالا دكمه شلوارش را باز كنه پيدا بود خلاصه روي موكت كه نماز ميخوانيم دراز كشيد و باسن سمت چپش را كامل لخت كرد يك شورت قرمز باسن بزرگ و نرم سفيد طوري كه خط باسنش كامل پيدا بود من هم سريع نشستم و باسنش را الكل زدم و امپول را فرو كردم يكباره پاش را تكان داد گفتم تكان نخور و شل بگير اخر امپول يك اي كوچولو گفت من امپول را در اوردم و دستمال را گذاشتم جاي امپول و شورتش را دادم بالا و امادم بيرون . بلند شد امد گفت دستت درد نكنه خيلي خوب زدي صبح خيلي بد زد. خلاصه هر روز صبح و عصر ما به اين بنده خدا يك امپول زديم تا تمام شد . حالا اگر فرصت شد يكي ديگه از امپولهاش را براتون تعريف ميكنم

ناشناس گفت...

ناشناس دهن ما رو آب انداختی. نگفتی مجرد بود یا متاهل.

ناشناس گفت...

متاهل

ناشناس گفت...

raminzah138@yahoo.com
برای چت اگر دوست داشتین اد کنین دوستان :)

ناشناس گفت...

سلام من رضا هستم و اهل همدان و 25 سالمم خاطره ای را که می خواهم تعریف کنم براتون مربوط به 20 سال پیش میشه زمانی که من پنج سال بیشتر نداشتم اما با گذشت این همه سال خیلی خوب این خاطره رو به یاد دارم.
توی فامیلهای بابام خانمی بود به اسم فرشته خانم که دختر عموی بابام میشد و خیلی با مامان من جور بود به طوری که هر روز بعدازظهر یا مامانم خونه فرشته خانم بود یا فرشته خانم خونه ما، یک روز که فرشته خانم خانه ما بود، هم مامان من گلوش درد می کرد و هم فرشته خانم و تصمیم گرفتند برند دکتر و وقتی که پیش دکتر رفتیم هم به فرشته خانم و هم به مامانم آمپول داد و تصمیم گرفتند که برند پیش آقا فریدون و آمپولاشونو بزنند(آقا فریدون یک آمپولزن معروف توی همدان بود که اگر دوستان همدانی الان این خاطره منو بخونند 100 درصد آقا فریدون آمپولزن را می شناسند)خلاصه به آمپولزنی آقا فریدون رفتیم و یک جورایی هم من خیالم راحت بود که من آمپول ندارم و مطب آقا فریدون هم به این شکل بود که آقا فریدون داخل اتاق بود و بیماران باید یکی یکی به داخل اتاق می رفتند و آمپولشان را می زدند، فرشته خانم و مامانم توی صف ایستادند و تاجایی هم که من یادمه تمام صف خانم بودند، وقتی نوبت به مامانم و فرشته خانم رسید هردو باهم رفتند تو ومن هم چون اون زمان بچه بودم و فقط پنج سال داشتم با خودشون بردند داخل(دوستان احتمالآ یادتون هست که اون زمانها مثل الان خانمها زیر مانتوشان شلوار نمی پوشیدند و زیر مانتو دامن بود)مامانم و فرشته خانم به آقا فریدون سلام کردند و وارد اتاق شدیم، یک تخت گوشه اتاق بود و یک میز هم که آقا فریدون روی میز آمپولا رو حاضر می کرد و چون افراد باید یکی یکی به داخل می آمدند دیگه پرده نبود، مامانم و فرشته خانم آمپولاشون را به آقا فریدون دادند و خلاصه با تعارف مامانم و فرشته خانم قرار شد اول فرشته خانم آمپولشو بزنه، به همین خاطر فرشته خانم مانتوشو در آورد و داد به مامانم تا براش نگه داره و بعد کفشاشو در آورد و دراز کشید فرشته خانم یک دامن رنگی داشت با جورابهای بسیار نازک، دامن فرشته خانم تا زانوهاش بود و از زانو به پایین فرشته خان همم پاهای لختش بود که توی یک جفت جوراب نازک بود و کف پاهای فرشته خانم درست مقابل آقا فریدون بود که داشت آمپولارو حاضر می کرد و سرخی کف پاهای فرشته خانم از پشت جورابهای خیلی نازکش کاملآ معلوم بود، دامن فرشته خانم کشی بود و اگه می خواست یک طرف را بده پایین مجددآ بالا می آمد و به همین خاطر فرشته خانم دامنش رو تا نصفه باسنش از هر دوطرف داد پایین و کونش نیمه لخت شد و اونجا هم یک صندلی برای همراه افراد بود و من هم رفتم روی صندلی وایستادم و کون فرشته خانم را که از هر دو طرف تا نصفه لخت شده بود را دیدم آقا فریدون آمد و آمپول فرشته خانم رو زد و فرشته خانم بلند شد و کفشاشو پوشید و مانتوشو هم از مامانم گرفت و پوشید و نوبت به مامانم رسید، مامانم هم مانتوشو در آورد و داد به فرشته خانم و بعد کفشاشو در آورد و مثل فرشته خانم دراز کشید جورابهای مامانم یه خورده ضخیم تر از مال فرشته خانم بود و مامانم هم یک دامن مشکی چین دار داشت که مثل دامن فرشته خانم تا زانوهاش بود، مامانم طرف راستشو کامل داد پایین و با هراز زحمت که بود گیرش داد به پایین باسنش و یک هم طرف چپش رفت پایین و حدود چند سانتی متری خط کونش پیدا شد، اما نه به اندازه فرشته خانم،آقا فریدون با آمپول بالای سر مامانم آمد و یک نگاهی به کون مامانم کرد و گفت قبلآ آمپول زدید، مامانم هم گفت آره چند روز پیش یک آمپول تقویتی زدم، آقا فریدون گفت خیلی جاش کبود شده این آمپولو اون طرف براتون بزنم، دیگه آقا فریدون با آمپول بالای سر مامانم بود و مامانم دیگه فرصتی نداشت که دوباره خودشو جمع و جور کنه و مجبور شد همانطور که باسن سمت راستش لخت بود باسن سمت چپش رو هم بده پایین و کونش به طور کامل لخت بشه آقا فریدون هم آمپول مامانم رو به باسن سمت چپش که طرف دیوار بود زد و در حین تزریق مامانم هم فرشته خانم بدجوری به کون تمام لخت مامانم نگاه میکرد! مامانم کون نیمه لخت فرشته خانم رو دیده بود و می خواست زرنگی کنه و فقط یک طرف کونش
رو بده پایین ولی آقا فریدون مجبورش کرد که کونش رو کامل لخت کنه و فرشته خانم هم از دیدن کون تمام لخت مامانم ناکام نمانه، مامانم هم دامنشو کشید بالا و کفشاشو پوشید و بعد مانتوشو از فرشته خانم گرفت و پوشید و بعد پول تزریقها را با آقا فریدون حساب کردند و آمدیم بیرون و ما که آمدیم بیرون یک خانم چادری رفت داخل و کلی هم خانم توی صف بودند و نکته جالب اینکه الان هروقت که میری مطب آقا فریدون که دیگه تقریبآ هیچ مشتریی نداره فقط در حال قرآن خواندن و گفتن ذکر است، ایتن بود خاطره من امیدوارم خوشتون آمده باشه

ناشناس گفت...

سلام سامان هستم خاطره قشنگی بود.من هم آمپول مامانم رو بچگی دیدم.راستی تاچندسالگی تو رو تو میبرد؟سال های بعد چی میکردی؟امپول های فرشته خانم و مامانت چی بود؟از دردش چیزی نگفتی؟من هم خاطرمو مینویسم

ناشناس گفت...

سلام موقع امپول خوردن بهتره باسن بدون مو باشه، شما از چه روشی برای از بین بردن مو استفاده میکنید که به نظرتون بهتره، چون استفاده از تیغ ممکنه باعث برگشتن مو بشه و آبسه کنه. همچنین در کرم های موبر شنیدم مقداری آرسنیک داره که میگن مضره. میخواستم راهنماییم کنین.ممنون.الان از دکتر میام هنوز گلوم چرک نکرده بود فعلا آمپول نداد!

ناشناس گفت...

خيلى ضايس يه پسر20ساله شورت و شلوارشو جلوى يه پرستار دختر_زن,كامل پايين بكشه؟؟؟؟

nasrin گفت...

سلام من نسرسن هستم و24سالم این قضیه مربوط به 2 سال پیشه یه رو ادر شوهر وقتی دانشگاه بودم زنگ زد گفت بیا خونمون ناهار رفتم فقط خودش(زهره)ودخترش (ساناز)خونه بودن از قضا اون روز من سرما هم خورده بودم بعد ناهار گفت من ازدکتر وقتگرفتم بریم من گفتم نه ممنون خودم میرم گفت حالا که تو داری میری منم میام یه چکاپ بشم گفتم باشه امدیم بریم گفت باماشین ساناز میریم گفتم نه خودمون میریم گفت نه ساناز هم میاد یه چکآپ بشه من تعجب کردم گفتم به نظر نمیاد اینا سرماخورده باشن خلاصه رفتیم مامانم اس ام اس زد گفت کجایی گفتم سرماخوردم زهره وساناز منو دارن میبرن دکتربعد جواب داد چقدرخنگی دارن میبرنت ببینن دختری یازن اعصابم دیگه خورد بود ولی هیچی نمیتونستم بگمخلاصه رسیدیم دم مطب رفتیم تو زهره رفت بامنشی صحبت کرد اومد بهم گفت آقای دکتر پسر عموی سامان هست مارو زود میفرستم تو داتم میمردم چون من خیلی خجالتی هستم و مامانم هم بدن لخت منو ندیده بود خلاصه تو این احوالات بودم که دیدم یخانم26 ساله لخت لخت از اتاق اومد بیرون و از جلوی ماردشد رفت توی اتاق دمه در لباساشو پوشیدو رفت بعد منشی به ما گفت برم تو همون اتاقه من گفتم من خودم میرم زهره گفت نه ماهم باهات میایم یه چکاپ بیم منی گفت لباساتون رو درآرید من همه رو درآوردم بجز شورت وسوتینم رو منشی بهم گفت مثل این دوتا خانم کامل لخت شو تالخت شدم گفت شیونکردی!!!!گفتم نه یه دفعه ای د اومدیم به زهره یه نگاه انداخت و خندید رفت و یه کرم باتیغ اورد گف قسمت پایین تنتوتو ازاین کرم میمالی بعد روش تیغ میزنی بعد میری اتاق اقای دکتر پیش این خانوما من رفتم توحموم یه فصل گریه کردم وپس ازShaveیه دستمو گرفتم روباسنم یهدستم گذاشتم رو سینه هام رفتم سمت اتاق در باز بود اومدم تو ساناز رفت دروبست ذیذم دکتر یه جوون29سالست تواون مدت همش داشتن بادکتر لاس میزدن بعد معرفی دکتر گفت اول کی میخوابه منگفتم زهره خانم خلاصه با کلی تعارف زهره رفت خوابید و پاهاشوگذاشت رو دسته های تخت اتاق کوچیک بود وتختش هم وسط اتاق زهره خوابید بعد ازش پرسید چندسال دیگه به سن یائسگی میرسی گفت 4سال دیگه دکتر بهش گفت خوب موندیدا بعد زهره خوابید موقع معاینه چشاشو بسته بودولباشو گازمیگرفت حالم داشت ازش بهم میخورد حالاخوبه شوهر کرده بود بعد نوبت من شد باهامو گذاشتم رو دسته های تخت ودستمو گرفتم روی سینم اونیکی رو هم گرفتم جلوی... دکتر گفت راحت باش ساناز گفت فکر کنم جلوی سیناهم این جوری رفتارکنه...دیگه داشتم منفجرمیدم زهره اومد دستامو زدکناراول اومد نوک سیناهموباانگشتش کرد تو بعدم چندتا فاشارآروم داد بعد محکم فشار دادمنمیه جیغ بنفش کشیدم سارا که جلوم وایساده بوداومد سینه هامو بمالونه که خیلی جدی گفتم لازم نکرده بعد تخت و خوابون گفت پاهتوبازکن وحالت سجده بگیروزور بزن بعد سوراخ باسنمو چربکرد وانگشت اشارشو کرد توسوراخم میچرخوندبعد یه دستهی پلاستیکی آورد که سرش پنبه بود کرد توسوراخم ومیچرخوند بعد که درآورد صندلی رو به حالت اول درآورد گفت پاهاتو بزار رودسته وازن آلتم روکهبازشوده بود بادستاش باز کرد وگفت مشکلش نیست بعد رفت یه شیشه الکل باپنبه ویه آمپول آورد گفت برگرد گفتم این برای چیه گفت این فرم باسنت روبرای آمیزش مقعدی مناسب میکنه گفتم نه نمیخوام ساناز گفت ولی سینا میخواد خلاصه آمپولمو که زد ساناز گفت کورش برای من نمیزنی گفت مال توکاملامناسبه انصافاهم باسن بی نظیری داشت گفت راستی زهره خانم بخوابید برای شما هم بزنم گفت نه واسه سن ما ضررداره گفت نه اتفاقا اسفنگتراتون کاملا سالمه تعارف میگرد معلوم بود از خداشه خلاصه 2تاهم به زهره زد موقع نسخه نوشتن به زهره گفت چیزه خواصی لازم نداری به منم 3تاآمپول داد گفت هفته ای یه دونه بایه بسته شیاف وارینال که گفتت بعد آزآمیزش شبی یکی اولیشم زهره جون برات میزاره یاد بگیری به ساناز هم1آمپول داد بایه بسته شیاف وارینال دیگه بعد ازخداحفظی رفتیم بیرون دیدم همه نیگام میکنن میخندن مادر شوهرم رفت برای1یک ماه بعد وقت گرفت و رفتیم ازاون موقع هرموقع میره من باخودش میبره بدبختی هردفعه یکی ازفامیلاشون روهم میاره دیگه همه ی فامیلاشون...مارودیدن.

ناشناس گفت...

khanoomaye doost dare ampool pm me : sam_jimy0

ناشناس گفت...

دوستان فکر کنم فهمیدم چرا یاهو برای من با برخی دوستان قاطی کرده.
مثل اینکه بنا شده سرویس یاهو مسنجر به کل تعطیل بشه برای همین دیگه بهش نمیرسن
از دو یا سه روز دیگه هم تمام چت روم ها بسته میشه و کلا پروژه تعطیل میشه
اگر دوستان جای دیگه سراغ دارن اطلاع رسانی کنن

ناشناس گفت...

از نسرین خانوم به خاطر داستان تخیلیشون تشکر میکنم. سعی کن آمپولش رو بیشتر توصیف کنی
یاهو هم مسنجرش رو داره میبنده. بهترین جا برای چت دوستان اینجا، سایت راسی انجکشنه که دوستان قبلا زحمت معرفیش رو کشیدن و تو نظرات هست و من دیگه این جا نمینویسم. بیاید اون جا همدیگه رو به عنوان فرند ( دوست) اضافه ( آد ) کنیم. اون جا جنسیت و سن افراد تقریبا مشخصه

ناشناس گفت...

اینو حتما ببینید ولطفانظرتون روهم بگیدhttp://www.youtube.com/watch?v=ju8g28BJzlo

داريوش گفت...

ناشناس كيليپه خيلى جالب بود هم واسه ىمادراشون وهم واسهى خودشون يه خاطره ىبهياد ماندنىوتكرارنشدنىميشه...

ehsan گفت...

امشب حالم خيلى بده و فردا ميرم دكتر حتما ميام براتون اتفاقاتوباجزئيات تعريف ميكنم همين هيچى نشده ضربان قلبم خيلى رفته بالا

EHSAN گفت...

سلام من احسان هستم که دیشب پست گذاشتم امروز رفتم درمونگاه یه دکتر مرد بودکه سرشم خلوت بود10000تون دادم رفتم تو بعد از معاینه گفت پنی سیلین نیازی نداری آزیترومایسین برات نوشتممی خواستم بگیرم بزنمش و فقط یه آمپول دگزامتازون داد رفتم داروهامو گرفتم خودم اضافه براون یه vitb12وb compelex هم گرفتم چون از زنه خوشم نیومد(پرستاره)رفتم یه جای دیگه دیدم مطب سه دکتر و تزریق توی یه واحد رفتم تو دیدم هیچ کس نیست سمت راست و نگاه کروم ددیدم یه زن که موهاشو بالاسرش بسته و روپوش سفید تنشه پشت به من وایساده گفتم ببخشید گفت چیه گفتم آمپول دارم گفت الان میام برگش دیدم یه پیرزنه که داشت میز مطباروتمیز میکرد با یه دستمال کثیف گفت آمپولت چیه گفتم یه b compelex گفت بده من بر رو تخت لخت شو من همین جور مونده بودم این جادوگر بادست های کثیف میخواد بهم آمپول بزنه همین جور هاج و واج مونده بودم گفت بر دیگه آدم ندیدی رفتم خوابیدم شورتمو کشیدم پایین تااومد شورتم رفت بالا دستشو انداخت رو کش شورتم وکشید پایین جای ناخون هاش موند روباسنم گفت مگه نگفتم لخت شو آمپول زد رفت بیرون شورت و شلوارمو پوشیدم 2000تومن هم گرف پتیاره رفتم یه جای دیگه یکی دیگشو بزنم رسیدم فیشگرفتم دیدم یه دختر خیلی خوشگل اونجا نشسته آمپولb12رو دادم بهش گفت بروتو اتاق امادشو وبخواب رفتم شورتمو تازیر باسنم کشیدم پایین دیدم یه پرستارعینکی کریه بامقنعه باسرنگ آماده اومد بالاسرم گفتم بخشکی شانس گفت پاتو بازکن ونفس عمیق بکش وسطش دردم اومد وپامو سفت کردم بادوانگشتش دو بارزد رو باسنم ودوبار گفت نفس عمیق تموم شد برگشتم دیدم کونم خون اومده نامردخیلی بد زد حالامونم دگزا رو کجا بزنم...!

EHSAN گفت...

سلام من احسان هستم که دیشب پست گذاشتم امروز رفتم درمونگاه یه دکتر مرد بودکه سرشم خلوت بود10000تون دادم رفتم تو بعد از معاینه گفت پنی سیلین نیازی نداری آزیترومایسین برات نوشتممی خواستم بگیرم بزنمش و فقط یه آمپول دگزامتازون داد رفتم داروهامو گرفتم خودم اضافه براون یه vitb12وb compelex هم گرفتم چون از زنه خوشم نیومد(پرستاره)رفتم یه جای دیگه دیدم مطب سه دکتر و تزریق توی یه واحد رفتم تو دیدم هیچ کس نیست سمت راست و نگاه کروم ددیدم یه زن که موهاشو بالاسرش بسته و روپوش سفید تنشه پشت به من وایساده گفتم ببخشید گفت چیه گفتم آمپول دارم گفت الان میام برگش دیدم یه پیرزنه که داشت میز مطباروتمیز میکرد با یه دستمال کثیف گفت آمپولت چیه گفتم یه b compelex گفت بده من بر رو تخت لخت شو من همین جور مونده بودم این جادوگر بادست های کثیف میخواد بهم آمپول بزنه همین جور هاج و واج مونده بودم گفت بر دیگه آدم ندیدی رفتم خوابیدم شورتمو کشیدم پایین تااومد شورتم رفت بالا دستشو انداخت رو کش شورتم وکشید پایین جای ناخون هاش موند روباسنم گفت مگه نگفتم لخت شو آمپول زد رفت بیرون شورت و شلوارمو پوشیدم 2000تومن هم گرف پتیاره رفتم یه جای دیگه یکی دیگشو بزنم رسیدم فیشگرفتم دیدم یه دختر خیلی خوشگل اونجا نشسته آمپولb12رو دادم بهش گفت بروتو اتاق امادشو وبخواب رفتم شورتمو تازیر باسنم کشیدم پایین دیدم یه پرستارعینکی کریه بامقنعه باسرنگ آماده اومد بالاسرم گفتم بخشکی شانس گفت پاتو بازکن ونفس عمیق بکش وسطش دردم اومد وپامو سفت کردم بادوانگشتش دو بارزد رو باسنم ودوبار گفت نفس عمیق تموم شد برگشتم دیدم کونم خون اومده نامردخیلی بد زد حالامونم دگزا رو کجا بزنم...!

ناشناس گفت...

سلام من پدرام هستم 17 سالم و مامانم پرستاره و توی بیمارستان کار می کنه و کارهای تزریقات خانمها را انجام می ده! من درست تا پنج،شش سال پیش که سنم کم بود وقتهایی که از مدرسه می آمدم، می رفتم پیش مامانم تا شیفت مامانم تمام بشه و به خانه بریم،حالا من یک سوال از خانمها دارم و امیدوارم حداقل یک نفر پاسخم را بدهد، من همیشه آمپولامو مامانم می زنه اما وقتهایی که پنی سیلین دارم مامانم برام نمی زنه و میگه باید بری درمانگاه یا بیمارستان چون پنی سیلین حتمآ باید تحت نظر پزشک تزریق بشه، اما این چند سال که من به درمانگاه یا بیمارستان برای تزریق پنی سیلین رفتم حتی تاکنون یک مورد هم ندیدم که آقایی جلوی چشم بقیه آقاها آمپول بزنه یا اگر پرده کنار هست پرده رو نکشه اما سال های گذشته که من کم سن و سال بودم(پنج، شش سال پیش) خیلی خوب یادمه مامانم که توی بیمارستانها و درمانگاه های مختلف بود، قسمت تزریقات خانمها اصلآ پرده نداشت و خانمی که روی تخت دراز می کشید از لحظه ای که شلوارشو میداد پایین تا وقتی که مامانم آمپولشو حاضر کنه و آمپولشو تزریق کنه تمام خانمها دیگه خیلی راحت و بدون هیچ مزاحمتی قادر به دیدن کون خانمی بودند که روی تخت دراز کشیده بود و حتی جاهایی هم که پرده داشت ولی کشیده نشده بود اکثر خانمها پرده را نمی کشیدند(شاید توی هر 20 نفر یک نفر پرده را می کشید) و همه همانطور جلوی چشم بقیه آمپولاشون می زدند و انگار اصلآ چیز مهمی نبود که بقیه کونشان را ببینند، وحتی چند مورد هم یادمه خانمهایی که فقط یک آمپول داشتند و احتیاجی نبود که هردو طرفشان پایین داده شود اما با وجود اینکه خانمهایی زیادی داخل اتاق بودند و حتی می توانستند پرده را هم بکشند پیش بقیه خانمها شلوارشان را از دو طرف تا نصفه یا حتی کامل پایین می دادند

ناشناس گفت...

پدرام:

حالا خانمهای محترم میشه یک پاسخ به من بدهند که چرا وضعیت خانمها باآقایان اینقدر تفاوت دارد

ناشناس گفت...

چون جزو وجود خانوم هاست که دوست دارن ظرافت بدنشون رو به دیگران نشون بدن. بدن خانوما زیباست و ظریف تر از آقایونه از این که دیگران بدنشون رو ببینن لذت میبرن. بالاخره چیز زیبا رو نمیشه همیشه پنهون کرد! ولی آقایون بدنشون اون جذابیت رو نداره معلومه خوششون نمیاد باسنشون رو نشون بدن چون جذابیتی نداره به نظرشون برای دیگران، و خیلی عادی آمپولشون رو میزنن و انگار هیچ اتفاقی هم نیافتاده

ناشناس گفت...

آقا پدرام من خانم نیستم ولی می دانم که چشم و هم چشمی امری طبیعی بین خانم هاست و خانم ها همیشه خوششون می آید که برای هم کلاس بذارند و هم دیگه رو غصه بدند و می خوان بگن همانطور که صورتمان از صورت شما خوشگل تره کونمان هم از کون شما خوشگلتره

ناشناس گفت...

آره يه جايه ديگه آقايون هست که جذابيت داره :دی

ناشناس گفت...

دیشب به دختر یکی از فامیلامون آمپول زدم .
خونه ی خاله ام مهمونی بودیم (زنانه ) که شادی جون ازم خواست واسه دخترش آمپول بزنم .
آمپولش پودری بود که ازش پرسیدم تست نداره و گفت نه نداره و با یه آب مقطر مخلوط میشد .
اگرچه مهمونی زنونه بود ولی مهمونا پسرهای کوچیکشون رو آورده بودن ... شادی جون نشست روی یه مبل و دخترش رو کشید دمر کرد روی زانو هاش ... همه ی مهمونا داشتن نگاه میکردن ( بعد از شام مختصر بود و همه داشتن حرف میزدن )
بچه ها دورمون جمع شده بودن و ترس و استرس رو میشد تو چشاشون دید .
دختر شادی جون حدود 8 سالش بود ، بغض کرده بود ولی از بقیه ی بچه ها خجالت میکشید که گریه کنه .
مامانش دامنش رو زد بالا که پشتش لخت شد و جوراب شلواریش رو تا وسط رونش کشید پایین و پشت رونهاش دیده میشد ولی پاهاشو سفت گرفته بود و چسبونده بود به هم . یه شورت سفید خالدار نخی داشت . تا وقتی من دستمال رو الکلی کردم کونش رو لخت نکرده بود .
من فکر کردم حتما میخواد یه گوشه از شورتشو بده پایین ولی وقتی دستمال آماده شد شورشو کامل کشید پایین !! همه ی کونش و قسمتی از بالای رونهاش دیده میشد ! تمام بچه ها مخصوصا پسر بچه ها داشتن کونشو با دقت تماشا میکردن .
معلوم بود خیلی خجالت کشیده چون صورتشو بالا نمی آورد .
منم از فرصت استفاده کردم و دستمال رو پایین تر کشیدم تا بیشتر دردش بیاد .
وقتی خیسی الکل رو احساس کرد کونشو منقیض کرد که من چند تا زدم روش که شل کنه .
بعد یه قسمتشو گرفتم بین انگشتام و برجسته کردم و سوزن رو آروم فرو کردم ... صدای گریه و ناله اش بلند شد اینجا دیگه .
با سرعت معمولی شروع به تزریق کردم که شروع کرد به تکون خوردن . مامانش رونها و کمرش رو محکم تر گرفت . منم با سرعت بیشتری پدال رو فشار دادم . معلوم بود یه دفعه خیلی دردش گرفته چون جیغ میکشید و میگفت بسهههههههه و گریه میکرد .
فکر میکنم آخراش رو خیلی تند زدم چون واقعا دردش گرفته بود ، وقتی تموم شد دستمالو گذاشتم که یکم خونی شد و محکم فشار دادم که بیشتر دردش گرفت و گفت بسههه
دستمال رو روی کونش نگه داشتم و یکم ماساژ دادم ، بچه ها همینطوری داشتن کون لختشو نگاه میکردن . شادی جون بلندش کرد و واسه یه ثانیه از جلو هم شورتش پایین بود که شادی جون زود کشیدش بالا ولی دخترش خیلیییی خجالت کشیده بود .
بعد لباسشو درست کرد و دخترش از خجالت رفت تو اتاق .
یکم بعد من رفتم بهش سر بزنم دیدم که دو تا از پسرا بالای سرش دارن مسخره اش میکنن . اونم به سینه خوابیده بود و صورتشو کرده بود تو بالش.
منم رفتم و جلوی اونا دوباره جوراب شلواری و شورتش رو کامل تا زیر کونش دادم پایین که جای آمپولشو چک کنم . دو تا پسرا داشت چشاشون در میومد . منم بیشتر طولش میدادم تا بغضش ترکید و آروم گریه میکرد . جای آمپولشو یکم فشار دادم که گفت آخخخ .

آخر مهمونی که میخواستیم بریم شادی جون ازم تشکر کرد .

شما هم تعریف کنین که تا حالا به بچه ها آمپول زدین ؟

ناشناس گفت...

خانم ناشناس
واقعا عقده چی داری که از آزار یه بچه لذت می بری؟ فقط یه آدم روانی می تونه این حسه داشته باشه!!!!!!!!

ناشناس گفت...

واقعا دیدن رنج و ترس یه بجه بی گناه چه لذتی می تونه داشته باشه؟
این دیگه از محدوده انسانی خارجه که بخوای کاری کنی که یه بچه درد بیشتری رو تحمل کنه تو بانی و باعثش باشی!!

ناشناس گفت...

علاقه ی ما فقط دیدن آمپول زدن و دیدن آمپول خوردن دیگران هستش نه این که سادیسم یا ماژوخیسم داشته باشیم. تازه به آدم بزرگها جالبه نه به بچه ای که از ترس داره سکته میکنه و گریه اش دل هر آدمی رو به رحم میاره مگه که طرف مشکل روانی داشته باشه!
اگه این طوری بد امپول زده باشی باعث شدی یه عمر از آمپول زدن متنفر بشه و همیشه از امپول وحشت داشته باشه.و باعثش شما خواهی بود!

ناشناس گفت...

bache ha id bezarin bishtar dar ertebat bashim sam_jimy0

ناشناس گفت...

سلام من نازنین هستم و 32 سالمه و 10 ساله که ازدواج کردم و یک دختر دارم به اسم بهار که 8 سالشه، این اتفاق مربوط به یک ماه پیش میشه، بهار مدتی بود که از من نافرمانی می کرد و به حرفام گوش نمی داد و اصلآ ازم حساب نمی برد یکی، دو مرتبه دیگه خیلی عصبانیم کرد و مجبور شدم کتکش بزنم اما فایده ای نداشت، تا اینکه بهار سرمای شدیدی خورد و دچار گلو درد شدیدی هم بود، به همراه باباش بردیمش یک کلینیک و دکتر بعد از معاینه 3 تا پنی سیلین به بهار داد، بهار برعکس همه بچه ها اصلآ از آمپول نمی ترسید و همیشه خیلی راحت دراز می کشید و آمپولشو میزد و من هم همیشه حتی توی دوران بچگی بهار رو پشت پرده می بردم، باباش رفت و داروهاشو گرفت و آورد و من بهار رو به قسمت تزریقات خانمها بردم، شلوغ بود و حدود ده نفری هم توی صف بودند و وقتی که من و بهار توی صف وایستادیم 7،8 نفر هم پشت سر ما آمدند تزریقاتی هم یک خانم تقریبآ 40 ساله بود، وقتی نوبت بهار رسید من با خودم گفتم بهار که با کتک آدم نشد از آمپول هم که نمی ترسه، توی همین فکرها بودم که خانم تزریقاتی گفت آمپولتون بدید، من جلو رفتم و آمپول بهار رو دادم به خانم تزریقاتی بهار هم دنبال من آمد که بریم پشت پرده اما من یکهو دستش رو گرفتم و رفتم به طرف صندلیی که کنار میز خانم تزریقاتی بود بهار همینطور ماتش برده بود که من میخوام چیکار کنم و چرا به پشت پرده نمی ریم، که من نشستم روی صندلی و دکمه های پایینی مانتوی بهار رو باز کردم و بعد دکمه شلوارشو باز کردم و مخصوصآ طوری روی پاهام دمر خواباندمش که کونش به طرف بقیه باشه و همه بتونن کونشو ببینن، شلوارشو هم کامل از دو طرف دادم پایین، بهار یک لحظه به عقب سرش نگاه کرد ودید همه دارند کونشو نگاه میکنن یک دختر هم سن خودش هم توی خانمهابود،نمی دونید چقدر خجالت کشید، خانم تزریقاتی آمد و آمپولو فرو کرد تو کون بهار و بهار هم برخلاف همیشه شروع به گریه کرد

ناشناس گفت...

وقتی رفتیم خونه بهار زود رفت توی اتاقش حتی حاضر نمی شد که بیاد شام بخوره تا باباش به زور شامشو برد داد خورد، صبح که از خواب بلند شد حتی به من سلام هم نداد و اصلآ حاضر نبود به من نگاه هم بکنه، و باز هم زود رفت توی اتاقش و برای ناهار هم بیرون نمی آمد و باز هم باباش براش ناهار برد،تا بعد از ظهر که بهار باید آمپول دومش میزد و به باباش گفته بود که حاضر نیست با من بره آمپولشو بزنه، و قرار شد باباش ببرتش به بیمارستان نزدیک محل کارش، منم می خواستم برم خرید و به همین خاطر منم باهشون رفتم و رسیدیم دم بیمارستان که بابای بهار گفت منم باهشون بیام داخل بیمارستان، رفتیم قبض تزریقات گرفتیم و رفتیم قسمت تزریقات، تزریقات خانمها هم شلوغ بود و بابای بهار هم نمی تونست بره اونجا بهار هم حاضر نمی شد که با من بیاد و آمپولشو بزنه به همین خاطر منم زودی از فرصت استفاده کردم که تنبیه بهار رو کامل کنم و رفتم داخل و آمپولشو دادم به خانم تزریقاتی و گفتم دختر می ترسه میشه بیاد بیرون براش بزنید که خانم تزریقاتی هم گفت باشه ولی فقط سریع،من آمدم بیرون دیدم تمام نیمکتها پره، یک دختر جوان کنار یک نیمکت نشسته بود که بهش گفتم اجازه می دید من بشینم که آمپول دخترمو بزنم، دختره هم زود از جاش بلند شد من به طرف بهار وباباش رفتم، بابای بهار در حال صحبت با موبایل بود من هم زودی دست بهار رو گرفتم که بیارمش ولی نمی آمد،دیگه بلندش کردم و گرفتمش بغل و آمدم نشستم روی نیمکت، شروع به باز کردن دکمه های مانتوی بهار کردم که یهو وایستاد گریه و می گفت، مامان نه، تو رو خدا ولی من توجهی نمی کردم و بعد از دکمه های مانتوش دکمه شلوارشو هم باز کردم و خواباندمش روی پاهام،بهار شروع به دست و پا زدن کرد که از همون دختره که از جاش پاشوده بود تا من بشینم در خواست کمک کردم که پاهای بهار رو بگیره، دختره هم محکم پاهای بهار رو گرفت و من هم زودی شلوار و شورتشو کامل دلدم پایین و کونش کاملآ لخت شد، صدای گریه بهار سالن رو برداشته بود و همه اونهایی که روی نیمکت نشسته بودند به علاوه رهگذران هم که از راهرو رد می شدند کون بهار رو با دقت نگاه می کردند،خانم تزریقاتی آمد بیرون و آمپول بهار رو زد، اما بهار بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش، حیوونی حق هم داشت با اون بلایی که من سرش آوردم یک لحظه خودمو گذاشتم جای بهار، واقعآ چقدر خجالت کشیده، آمدیم خونه باز بهار رفت تو اتاقش و وقتی هم که باباش براش غذا برد آنقدر گریه کرده بود دیگه بیهوش شده بود و خوابش برده بود، فردا هم تا ظهر از اتاقش بیرون نیامد خیلی از دست من ناراحت بود و فقط وقتی باباش از سرکار آمد زودی آمد ناهارشو خورد و باز رفت توی اتاقش، هنوز یک دانه از آمپولهای بهار باقی مانده بود که باباش صداش کرد که بهار بیا، باید بریم آمپلتو بزنی، بهار از اتاق آمد بیرون ، تا منو دید بهم سلام کرد و آمد خودشو چسباند به من و گفت، مامان من خیلی دوستت دارم قول میدم دیگه همیشه دختر خوبی باشم، به خاطر هم وقتی رفتیم تزریقاتی من بهار رو مثل همیشه بردم پشت پرده و حتی دیگه چون دختر خوبی شده بود کونشو کامل لخت نکردم و فقط یک طرفشو دادم پایین، دیگه از اون موقع بهار دختر خیلی خوب و حرف گوش کنی شده، خب این تنبیه برای بهار لازم بود تا دختر خوبی بشه

نازیلا گفت...

سلام چند روز پیش خواهرم به مامانم امپول زد خواستم برای شما دوستان تعریف کنم. البته خلاصه تعریف میکنم. عصر یکشنبه همین چند روز پیش . من تو اتاقم بودم .که خواهرم صدام کرد گفت پنبه کجا گذاشتی گفتم برای چی میخوای گفت می خوام به مامان امپول بزنم پنبه بیار من پنبه از کمد برداشتم ببرم بدم به خواهرم رفتم تو اتاق خواهرم دیدم مامانم مظلوم لبه تخت نشسته خواهرم نشسته رو زمین الکل 2 تا سرنگ جلوشه منتظر که من پنبه ببرم خلاصه خواهرم مشغول اماده کردن امپول ها شد. من به شوخی به مامانم گفتم می خوای من به جات امپول بزنم . مامانم داشت اماده شدن امپول هارو نگاه می کرد واقعا دیدنش ترسناک بود چه برسه به زدنش خلاصه من نشستم لبه تخت بعد از چند دقیقه 2تا امپول یکیش سرنگش 5 بود دومیش 3 بود. بعد به مامانم گفت امادشو من خودمو کمی کشدم عقب تر که مامانم بتونه دمر بشه . بعد مامانم دمر رو شد با لشتو گرفت تو بغلش خواهر یکی از امپول ها رو که کوچیک تر بود با پنبه اورد نشست کنار تخت با دست راستش بلیز مامانم زد بالا بعد با دست راستش شلوارو شورتشو با هم تا نصف از 2طرف کشید پایین خط بین باسنش حدودا2 سانت معلوم بود.خلاصه تا الکل زد مامانم خودشو کمی سفت کرد .کمی شلوارش برگشت بالا بعد خواهرم گفت هنوز امپول نزدم خودتو سفت کردی بعد شلوارشو بیشتر کشید پایین تر تقریبا طرف چپ کامل لخت کرد و خط وسطش بیشتر معلوم شد بعد گفت نفس عمیق بکش بعد سوزنو سریع فرو کرد حدودا 20 ثانبه بیشتر طول نکشید فقط موقع که خواست سوزنو بکشه بیرون یه اخ گفت .بعد پنبه گذاشت کمی ماساز داد بعد شلولرشو کشید بالا . بعد رفت سراغ امپول دومی چون طرف راستش به طرف دیوار بود .خواهرم به مامانم گفت جابه جا شو بعد من بلند شدم که مامانم خودشو کمی بده این طرف تر که خواهرم بتونه به طرف راستش امپول بزن خلاصه پنبه برداشت رفت طرف راستش نشست .به مامانم گفت این کمی درد دار خودتو سفت نکن بعد با دست چپش شلوار و شورتشو از یه طرف کامل کشید پایین این دفه کمی بیشتر کشید پایین که اگه مامانم خودشو در حین تزریق سفت نکنه که شلوارش برگرده بالا خلاصه الکل زد سریع سوزنو فرو کرد مامانم یه اخ کوچیک گفت بعد شروع به تزریق کرد وسط کمی اخ اوخ کرد بعد سریع سوزنو کشید بیرون پنبه گذاشت روش بعد شلوارشو کشید بالا بعد خواهرم سرنگهارو برداشت از اتاق رفت بیرون مامانم دستشو گذاشت رو باسنش داشت میمالید به من گفت کمی ماساز بده . امید وارم که جرئیاتو کامل نوشته باشم

ناشناس گفت...

خوش به حالت نازیلا صفا کردی ها ناقلا !

ناشناس گفت...

سلام محمد هستم دیروز پدربزرگم حالش خوب نبود بردیمش یک درمانگاه نزدیک خانه براش سرم نوشت عمویم با پدربزرگم رفتد اتاق سرم و من امدم نشستم در سالن انتظار فوتبال پرسپولیس و ملوان را ببینم درمانگاه خیلی خلوت بود و من و تزریقاتی که یک مرد جوان حدود 32 یا 33 ساله بود روی صندلی شسته بودیم و دکتر داخل اتاق بود یکباره دوتا خانم امدند داخل و با این مرد تزریقاتی شروع به احوال پرسی کردند که مشخص شد باهاش فامیل هستند و اون دوتا خانم هم با هم خواهر بودند درمانگاه خلوت خلوت بود و کاملا صحبتهاشون شنیده میشد فهمیدم که اون دوتا خانم خواهر خانمهای ان مرد جوان هستند و سرما خوردند و چون امده بودند از بازار پارچه نزدیکی درمانگاه خرید بکنند تصمیم گرفته بودن بیاییند انجا دکتر رفتند پیش دکتر و امدند بیرون یکی از خواهرها که بزرگتر بود بهش میخورد حدود 40 تا 45 سال سن داشته باشه به خواهر کوچکه که اون هم احتمالا 35 تا 40 سال سن داشت گفت بنشین اینجا تا من داروها را بگیرم و بیام وقتی برگشت دوتا پلاستیک دستش بود که داخل هرکدامش دوتا امپول بود و به خواهر کوچکه که اسمش زهرا بود با حالت خنده و طوری که انگار میخواست ترس را هم بهش تحمیل کنه گفت زهرا باجی گاومون زائیده و باید نفری دوتا امپول بخوریم. من دیگه قلبم داشت تند تند میزد زهرا گفت باشه میریم خانه بعد خودت بزن تو اگر میخواهی بزن بعد خانه تو به من بزن که به گفت امپولش سفریاکسون است من تو خونه نمیزنم اگر میخواهی اینجا بزن خلاصه کمی باهم یواش صحبت کردند و میخندیدند که دیگه این صحبتهاش معلوم نبود و مرد جوان که رفته بود بالا سر پدربزرگ من تا یکی از امپولهاش را بزنه امد بیرون و با خواهرزنهاش روبرو شد بزرگه گفت اقا رضا این دکترتون برامون امپول نوشته ان هم چه امپولهایی بهشون گفت میخواهید بزنید یا نه؟ گفت اره ظاهرا امپولهاشون یکی بود نفری یک سفریاکسون و یک امپول شیشه قهوه ای که نمیدونم چی بود من روبروی درب اتاق تزریقات خواهران نشسته بودم امپول زنه شروع کرد به اماده کردن امپولها بزرگه به کوچکه میگفت اول تو برو بخواب و اون به بزرگه میگفت تو بزرگتری امپول از بزرگتر و صدای امپول زنه امد که میگفت فرقی نداره بخوابید هر دوتاتوت به یک اندازه درد میکشید خلاصه بعد از کمی شوخی و خنده خواهر بزرگتره که یک پالتو کرمی و یک شلوار مشکی پوشیده بود رفت پشت پرده و مرده با دوتا سرنگ پشت سرش رفت داخل چیزی که بهم پیدا بود فقط پایین بود و دیدم که کفشهاش را در اورد خواهر کوچکه هم این طرف ایستاده بود من دیگه صدایی نمیشنیدم اما خواهره که داخل اتاق بود نیمدونم چی شنید که از پشت پرده گفت بخواب دیگه تو که امروز شجاع شده بودی امپول اول که تمام شد دیدم انداختش داخل سطل و دوباره برگشت به طرف تخت این بار بعد از چند ثانیه یک صدای اه بزرگی به گوش رسید که همزمان هم خواهر کوچکه رفت پشت پرده و بعد از چند لحظه امپول زنه و خواهر کوچه امدند بیرون مرده بهش گفت شما برو تو اتاق روبر تا من بیام گفت کمی صبر میکنم مریم بیاد بیرون گفت بگذار اون کمی بخوابه و همانطوری داشت امپولها را اماده میکرد خلاصه زهرا خانم هم که یک پالتو مشکی و یک شلوار لی پوشید بود امد بیرون و رفت تو اتاق تزریقات مردان وقتی داشت میرفت داخل به گفت اینجا پیدا نباشه که بهش گفت نه تازه کسی هم اینجا نیست اتاق تزریقا مردن تختش کامل پیدا بو و یک پرده داشت که کمی ان را کشید بعد از چند لحظه یک صدای اخ کوچک امد من که فقط به ظاهر داشتم تلویزیون میدیم و و فقط گوشم را تیز کرده بود تا حداقل صحبتها و اتفاقات را بشنوم بلند شدم بروم سمت اتاق سرم که از جلوی تزریقات برادران رد میشد تا شاید بتونم چیزی ببینم رفتم جلوی درب و با کث رد سدم فقط بال تنه زنه پیدا بود یک ژاکت صورتی پوشیده بود و خیلی کم از کمرش که یک پوست سبزه داشت و سرش را گذاشته بود روی دستاش م رد شدم که یکباره یک صدای جیغ شدید امد که میگفت دیگه بس است و صدای امپول زنه میامد که گفت تمام شد . من برگشتم تو برگشت دیگه چیزی پیدا نبود و مرده را دیدم که امده بود نشسته بود روی صندلی خواهر بزرگتره لنگان لنگان امد بیرون و از اقا رضا تشکر کرد و رفت بالا سر زهرا و بعد از چند دقیقه دیم زیر بغل زهرا را گرفته و داره میاردش بیرون زهرا خیلی عصبی بود و حتی روسریش داشت از روی سرش میافتاد اما مریم میخندید و گفت کوری عصا کش کور دیگر شده خودم دارم از پا درد میمیرم همان زمان دیگه سرم پدربزرگم تمام شد و مرده رفت درش اورد و ما امدیم بیرون اما ان دوتا هنوز انجا نشسته بودند. خلاصه مرده حسابی کون خواهرزنها را دید زد

ناشناس گفت...

سلام

کسی‌ می‌دونه اپلیکاتور فقط برای شیاف واژینال یا برای شیاف مقعدی هم استفاده می‌شه ؟

من تو اینترنت سرچ کردم ظاهراً برای کرم از طریقه مقعد استفاده می‌شه نه شیاف

اگه کسی‌ شیافی دیده که با اپلیکاتور وارد مقعد کردنش لطفا اسمشو بنویسه

ناشناس گفت...

مرسی محمد.دیدزدن امپول خانواده حال عجیبی داره.منم چند نفرشون رادزدکی دیدم که بعدامینویسم

Unknown گفت...

salam ali bod

ناشناس گفت...

khanoomaye ampooli pm me : sam_jimy0

ناشناس گفت...

يه هفته اي ميشد كه سرما خورده بودم و دارو ميخوردم اما خوب نشدم تا اينكه ديشب خيلي گوش و گلوم درد ميكرد و نميتونستم آب دهنم رو قورت بدم رفتم دكتر و اونم بلافاصله دو تا آمپول ضد حساسيت برام نوشت . آمپولا رو گرفتم و رفتم اتاق تزريقات كه اتاق كوچيكي بود با سه تا تخت دور تا دور اتاق كه دور هر تخت پرده بود خانم پرستار داشت آمپول يه دختر نوجوون رو كه با مادر و پدرش اومده بود آماده ميكرد آمپولاي منو گرفت گذاشت رو ميز و به دختره گفت آماده شه دختره با مادرش رفت پشت پرده لاي پرده يه كم باز بود و ديدم كه دختره پالتوشو در آورد و دمر خوابيد و مادرش هم شورت و شلوارش رو كامل داد پايين خانم پرستار با آمپول رفت پشت پرده و ديگه ديد من كور شد :( باباشم همراه پرستار رفت پايين تخت از آمپول زدن دخترش مطمين بشه پرستار براشون توضيح ميداد كه اين آمپول هرمونيه برا اينكه بلوغ شو تأخير بندا زه و بايد ٢٨روز ديگه حتما برا تزريق بعدي بياد بيچاره دختره آخر اش آه و ناله اش بلند شد . نوبت به من رسيد گفت رو اون يكي تخت آماده شم منم رفتم پشت پرده پالتو مو درآوردم و زيپ شلوارم رو هم باز كردم اما نخوابيدم نشستم لبه تخت چون لأي پرده بسته نميشد و اتاق كوچك و شلوغ بود پر ستاره اومد و بهم گفت بخواب منم رو شكم خوابيدم و چون ديدم آمپول ها كوچيكن يه كم شورت و شلوارمو دادم پايين پرستار اول بلوزم رو تا بالا كمرم زد بالا بعدشم دو طرف شلوارم و گرفت و كشيد پايين نصف باسم رو لخت كرده بود با خودم فكر ميكردم كه چرا اين همه پايين ميخواد بزنه نكنه درد داشته باشه كه سردي الكل رو روي لبه خارجي باسن راستم كه سمت خودش بود احساس كردم دو سه بار پنبه رو كشيد و سوزن رو فرو كرد خيلي زود تموم شد و دردي نداشت .بلا فاصله پنبه رو كشيد اون يكي باسنم و آمپول دوم رو هم لبه خارجي باسن چپم زد دردش داشت شروع ميشد كه سردي الكل رو پوستم احساس كردم و تموم شد . اما به نظرم ميشد هر دو تا شو يه طرف بزنه ؛)

ناشناس گفت...

طفلك بهار چه مادر سنگ دلي

ناشناس گفت...

هر کی باسن بزرگ و ژله ای داره پیام بده سامان 30
master_forhotgirl@yahoo.com

ناشناس گفت...

تزریقات وپانسمان درمنزل بدون درد-عضلانی 8000تومان زیرجلدی 8000تومان وریدی 9000تومان سرم 20000تومان پانسمان 9000تومان- تلفن های تماس 09127633281 -09354484731توسط تکنسین مرکزآمبولانس مسعودنعیمی

Rassna گفت...


در صورت نیاز به تزریقات در منزل و درمانگاه تهران
لطفا به آیدی تلگرام
Rassna@
پیام بدهید

Unknown گفت...

این ماجرای آمپول خوردن من تو درمانگاه دانشگاه. من اونروز حالت تهوع داشتم و حالم خوب نبود. رفتم دانشگاه چون ویزیتش رایگان بود. دکتر یه زن میانسال بود. از من خواست شکنم رو لخت کنم تا معاینه کنه. بعد یه سرم و یه آمپول نوشت و قرار شد همونجا بزنم. تزریقات یه خانم جوون بود که با دیدنش قلندر بیدار شد. اول اومد آستینم رو زد بالا و بهم سرم وصل کرد. بعدش گفت برگرد آمپولت رو بزنم. چون دستم سرم داشت خودش دکمه و کمر بند و زیپم رو باز کرد و همون موقع متوجه راست کردن من شد و خندید. کمک کرد برگردم و بعد باسنم رو بردم بالا و شلوار و شورتم رو کشید پایین تا وسط باسنم و تزریق کرد و کشیدشون بالا و برمگردوند تا شلوارمو درست کنه که آلت شق شدم رو از رو شرت دید و باز خندید و شلوارم رو درست کرد. واقعا دست خودم نبود و کلی خجالت کشیدم.