۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

یک کلیپ عالییییی

یک کلیپ خیلی عالی....
با تشکر از دوستی که لینکش رو داد به من

تینا

۶۱۹ نظر:

‏1 – 200 از 619   ‏جدیدتر›   ‏جدیدترین»
ناشناس گفت...

تینا جون عالی بود! امیدواریم زود به زود اپ کنی

ناشناس گفت...

مرسی

nima گفت...

tinajoon kheili bahal bood mamnoon
khaheshan zood be zood up kon

ناشناس گفت...

من نمی تونم کلیپ رو ببینم میشه لینکشو بزاری

الهه گفت...

خوب بود.سری دوم داستان و کی مینویسی

ناشناس گفت...

خانوما چت آمپولی sami_6speed9

ناشناس گفت...

جالب نبود !!

ناشناس گفت...

حدود ۲ سال پیش با یه پسری آشنا بودم که از من خوشش میومد و باهم تو یه پروژه ای همکاری میکردیم ولی خب باهم نبودیم ...
یه روز کمرش و پاش گرفت ( سیاتیک یا یه همچین چیزایی هم داشت ) بهش گفتم بیا بریم دکتر گفت دکتر یه آمپول های وحشتناکی میده نمیرم خودش خوب میشه .
میدونستم از آمپول میترسه . فرداش حالش بدتر شده بود بردمش یه کلینیک دکتر براش نسخه نوشت .
رفتیم نسخه رو گرفتیم یه آمپولی بود که آدم وحشت زده میشد اصلا ! ۱۰ میلی !! اسمش متوکاربامول بود با یه دگزا همون موقع باید میزد
برگشتیم فیش گرفتیم و منتظر شدیم تا صداش کنن ، استرسش رو کاملا میشد احساس کرد کم مونده بود بزنه زیر گریه
صداش کردن بلند شد بره من بلند نشدم گفت نمیای ؟ منم انگار خودم دلم نخواد بلند شدم و باهاش رفتم تو
پرستاره یکم خشن به نظر میرسید . پشتش به ما بود و داشت آمپول هارو اماده میکرد . دو تا سرنگ پر ۵ میلی که هرکدومش تو یه طرف باسن میخورد و یه دگزا .
بهش گفت آماده شو .
خوابید و شلوارشو شل کرد . یه شورت زرد پاش بود و پسر لاغر و ریز جثه ای هم بود . شلوارش رو کشید پایین و چون کمرش باز بود راحت رفت پایین ولی شورتش رو تا وسط کونش بیشتر پایین نکشید . چند سانتی متری از خط کونش دیده میشد .چون هیکلش کوچیک بود کون کوچولوی بامزه ای هم داشت یه جورایی مث کون بچه ها بود .
پنبه رو کشید سمت راست کونش . ترسیده بود و خودش رو سفت کرده بود . چند تا ضربه زد و بعد یه دفعه سرنگ رو فرو کرد . یک میل از دارو که تزریق شده بود دیگه نتونست تحمل کنه و آروم شروع کرد آی آی کردن
دلم براش سوخت . آی آی هاش هم مث بچه ها بود . کونش سفت شده بود و پاشو از زانو تکون میداد. پرستاره هم به نظرم خیلی تند داشت دارو رو تزریق میکرد.
وقتی تموم شد سوزن رو کشید بیرون و یه لحظه با پنبه فشار داد و به من گفت نگه دار پنبه رو .
بلافاصله سمت چپ رو پنبه کشید . دوستم سرش رو آورد بالا که چیزی بگه که یکم صبر کنه که سوزن رو فرو کرد . این دفعه کونش خیلی سفت تر شده بود . آی آی میکرد و کم کم آی آی هاش با گریه قاطی شدن. اول یکم پاشو آورد بالا بعد کونش تکون خورد که من دستم رو گذاشتم رو کمرش و نگهش داشتم . نمیدونم چرا ولی با وجود اینکه من خیلی محکم نگهش نداشته بودم یه دفعه گریه اش بیشتر شد .سرش رو گذاشته بود بین دستاش و دقیقا مث بچه ها هق هق میکرد . بلاخره این یکی هم تموم شد و اخرش حس میکردم دیگه نفسش در نمیاد.
از خجالتش سرشو بالا نمیاورد . منم با دو تا دستم دو تا پنبه رو رو کونش نگه داشته بودم .
پرستاره یکم کونشو بیشتر لخت کرد و سوزن دگزا رو همون سمتی که اولی رو زده بود پایین تر فرو کرد . این دفعه فک کنم سوزنش بیشتر درد گرفت چون کونش کامل تکون خورد . در عرض ۲ ثانیه دگزا رو هم زد که فقط یه آی بلند گفت . من دلم خیلی سوخت گفتم دردت اومد ؟
.همونطوری که سرش بین دستاش بود گفت با گریه و بغض زیاد گفت میسوزهههه
منم که خیلی دلم سوخته بود برا کونشو مالیدم تا چند دقیقه بعدش حالش جا اومد و شورتشو کشیدم بالا . بیچاره اصلا نمیتونست تو چشمام نگاه کنه . بلند شد و رفتیم بیرون و رسوندمش خونه شون .

بقیه ی آمپولاشو که خودم زدم بعدا مینویسم اگه خوشتون اومد . چون فکر کنم اینجا آمپول زدن به دخترها بیشتر طرفدار داره

ناشناس گفت...

سلام.پریسا هستم.اینم یه خاطره دیگه ازمن

4تا آمپول از داروخونه گرفتم و رفتم پیش زنداییم که برام بزنه.
من همیشه بکمپلکس میگرفتم و ماهی یه دونه یا دوتا میزدم.
ولی ایندفعه 2تا بکمپلکس با ویتامین a و ویتامین e گرفتم.چون از درد آمپول نمیترسم.فقط امپولایی مثل پنی سیلین و ویتامین سی اشکمو درمیاره.و فکر میکردم این دوتا آمپول دیگه مثل بکمپلکس هستن و زیاد درد ندارن.
سه تا هم سرنگ 5 میلی گرفتم و رفتم خونه زنداییم.
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم اگه میشه برام آمپول بزن.اونم گفت باشه آمپولاتو بده.منم کل نایلون رو دادم بهش.گفت کدومارو بزنم.گفتم نمیدونم فکر کنم دوتاشو الان بزنم.یکی رو هم چند روز دیگه بیام پیشت برام بزنی.
ویتامین a رو شکوند شیشه اشو و سرنگو باز کرد و کشید تو سرنگ.گفتم چرا اینقدر آروم میکشی گفت آمپول روغنیه و چون غلیظه از این سریعتر نمیشه بکشی تو سرنگ.و به منم گفت بخواب تا بزنم.چون پسر داییم اونجا بود گفتم میرم تو اتاق خواب.
رفتم تو اتاق خواب پسر داییم و خوابیدم رو تختش .
داشتم به این فکر میکردم که نکنه این آمپولو درد داشته باشه که زنداییم اومد.هردوتا سرنگو آماده کرده بود.یه بکمپلکس یه ویتامین a.با یه پنبه الکلی.
سرنگارو گذاشت کنار تخت و شلوارمو از یه طرف کشید پایین.
گفتم روغنیه دردش زیاده.اونم گفت آره یکم درد داره.ولی نترس.اول بکمپلکستومینم بعد ویتامینو .
الکل رو کشید رو باسنم و باسنمو یه بشگون گرفت و سوزنو زد.و بعدم آمپولو آروم زد تو باسنم.حدود یه دقیقه طول کشید تا تموم بشه.چون زنداییم همه آمپولاشو آروم میزنه.
سوزنو کشید بیرون و انداخت تو سطل آشغال.بعد سر اون یکی سرنگو برداشت.و هواشو گرفت.کاملا سرنگ پر بود از آمپول.اون طرف باسنمو هم کشید پایین و دیگه باسنم کاملا لخت شده بود.و شلوارو شورتم زیر خط باسنم بودن.
بی فاصله پنبه کشید و بعدم سوزنو فرو کرد.گفتم میترسم.گفت نترس.یه نفس عمیق بکش میخوام پمپ کنم آمپولو.یه قطره وارد باسنم شده نشده بود جیغم دراومد.ولی زنداییم دیگه هیچی نگفت و آروم فقط تزریق میکرد.حدود 3 دقیقه طول کشید تا آمپولم تموم بشه.و سوزنو کشید بیرون.و انداخت تو سطل آشغال.وگفت اگه بخوای و تحمل کنی اون یکی آمپولتم الان بزنم که یه دفعه درد بکشی و فردا دوباره دردت نیاد که گفتم نه .همون فردا میام پیشت.
فرداش شد و زنداییم زنگ زد گفت که دارم میرم بیرون نیستم که امروز آمپولتو بزنم.
منم گفتم باشه و خدافظ.

ناشناس گفت...

شب شد از طرفی میترسیدم برم آمپول بزنم از طرفی دلم میخواست ویتامین e رو هم امتحان کنم.داشتم با مترو میرفتم خرید که وقتی پیاده شدم دیدم یه جا نوشته درمانگاه .
رتم تو تا آمپولمو بزنم.هیچکس نبود.چند قدم برداشتم دیدم یه آقای 50 -55 ساله با یه بلوز شلوار معمولی گفت بفرمایید.گفتم ببخشید آمپول داشتم.گفت آمپولاتونو بدید و منم از توکیفم درآوردم و دادم.
گفتم تزریقاتی خانم ندارین.گفت نه اینجا روزای زوج من هستم روزای فرو خانم.و بعد یه سرنگو باز کرد و اتاقو نشون داد.گفت میتونید تو اتاق آماده بشید.
رفتم تو اتاق.هیچی نبود فقط یه تخت وسط اتاق بود و یه سطل آشغال که توش پر از سرنگ و پنبه الکلی بود.
چادرمو درآوردم و مانتومو دادم بالا.یه شلوار مشکی ساده پوشیده بودم بایه شورت فانتزی قرمز.
شلوارمو کشیدم پایین.ولی شورتم تنم بود.
همینجوری چند دقیقه خوابیدم تا صدای قدم شنیدم.مرده اخم کردو گفت آمپولت درد داره.اول دردشش زیاده رو میزنم بعد اونی که درد زیاد نداره.
بعد هم شورتمو کشید پایین.گفتم دیروز آمپول زدم.اگه میشه روی آمپول دیروزم نزنید.شورتمو کشید پایینتر تا زیر باسنم.و با انگشت اشاره روی باسنمو فشار داد یکم.گفت اینجا بزنم خوبه.گفتم بله.پنبه زدو بی فاصله سوزنو زد.ولی خیلی آروم سوزنو فرو میکرد و دردم اومد و یه آیی گفتم.گفت بهت گفتم درد داره.آییی آیی نکن.
و شروع کرد آمپولو زدن.فک کنم از آمپول دیروزی بیشتر طول کشید تا تموم بشه ولی بالاخره تموم شد.منم دیگه آیی آیی میگفتم و به مکرده که میگفت ساکت باش توجه نکردم.وقتی تموم شد رفت.وگفت بخواب الان بعدیشو میارم.
2 دقیق بعد باز اومد و این دفعه اینطرف تخت ایستاد و الکلو کشیدوبازانگشت زد به باسنم و یکمی فشار داد.و اون قسمت باسنمو بین انگشتاش گرفت و سوزنو زد.ولی این آمپول رو 10 ثانیه ای تموم کردو گفت پاشو.
ولی هردوتا آمپولش از آمپول دیروز بیشتر درد داشت.منم چند دقیقه خوابیدم و بعد بلند شدم.

ناشناس گفت...

مرسی پریسا خیلی عالی بود مختصر و مفید

ارسیا گفت...

یکی از مسایل حین تزریق امپول دیالوگهاییه که امپول زن استفاده میکنه.حالا چه قبل از تزریق و حین آماده کردن سرنگ،چه حین تزریق و یا بعدش.حالا این دیالوگ میخواد دستور آماده شدن باشه،دستور خوابیدن باشه یا دلداری دادن یا حتی عصبانیت آمپول زن.چه دیالوگهایی تو ذهنتون مونده؟
injector_master@yahoo.com

shima گفت...

موافقم ارسیا.
من اخرین امپولمو 10 سالکی زدم ، یعنی 11 سال پیش، بیشترین دیالوگی که یادم مونده اینه : شل کن ... شل کن... آفرین!

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

بچه ها کی این چنتا کلیپ ایرانی رو که تو یوتوب گذاشتن دیده ؟
جالبه !

sam گفت...

تینا جان بهت ایمیل دادم چرا جواب نمی دی؟
بچه ها این وبلاگ آمپولی منه.
www.ampoul.blogspot.com

من گفت...

بچه ها من اصلا تا حالا ندیدم به کسی بیش از دو تا امپول بزنند. اگه کسی کلیپی داره ادرس بده لطفا
تازه دوتا امپولم خیلی کم دیدم!

من گفت...

بچه ها من اصلا تا حالا ندیدم به کسی بیش از دو تا امپول بزنند. اگه کسی کلیپی داره ادرس بده لطفا
تازه دوتا امپولم خیلی کم دیدم!

من گفت...

هیچ انسان عاقلی بی دلیل، فقط به خاطر اینکه بفهمه یه امپول چقدر درد داره امپول نمیزنه!
لطفا اغراق رو کم کنید!
ضمنا تزریق امپول(حتی ویتامین)در صورتی که بدن نیاز نداشته باشه نه تنها مفید نیست گاهی مضر هم هست

من گفت...

بچه ها تا حالا فکر کردید دلیل ترس و گریه و درد کشیدن ادما قبل، حین و بعد از آمپول زدن چیه؟

ناشناس گفت...

سلام من فوق العاده از آمپول میترسم هرکی دوس داره راجه به آمپول صحبت کنیم این شمارمه 09394201502

ناشناس گفت...

سلام من فوق العاده از آمپول میترسم هرکی دوس داره راجه به آمپول صحبت کنیم این شمارمه 09394201502

ناشناس گفت...

من شیدا هستم 20ساله از تهران تنها کسی که حریفم میشه تو آمپول زدن پسر خالمه هیچوقت نمیتونم خودمو شل کنم از ترس داداشم منو رو پاش میگیره و پسرخالم میزنه

شیدا گفت...

اگر دوس داشتید براتون از آمپولایی که پسر خالم بهم زده تعریف کنم

شیدا گفت...

ی بار منو 3تا داداشامو 2تا پسر خاله هام رفته بودیم شمال 2تا از داداشامو ی پسر خالم دکترن.توماشین گلوم بدجور درد میکردو به سختی میتونستم آب دهنمو قورت بدم.از ترس داداشمو پسر خالم سیاوش جرئت نداشتم به روی خودم بیارم.تا اینکه شب دگ خیلی حالم بد شدو دگ میدونستم راه فراری ندارم.از ترسم نشسته بودم تو تراس که سیاوش داد زد گفت جوجه بیا تو اینجوری به آمپولات اضافه میشه ها با این سرما،منم فهمیدم اینا زرنگتر ا ز منن :(
اومدم نشستم رو مبل که داداشم گفت شیدا بیا اینجا بشین ببینم چرا سرما خوردی یعنی مهربون شده بودن دسته جمعی!!!!!!
داداشم معاینم کردو به سیاوش گفت : آره هموناروبگیر!!!!!!!!!!!
دگه داشتم ازترس سکته میکردم فهمیدم مظورش از همونا آمپوله.اشک تو چشام جمع شد فقط به داداشم گفتم تروخدا داداش:(((((((((((((
اونم گفت هیسسسسسسسسسسسسسسس.
خلاصه سیاوش اومدو تو دستش یه کیسه پر آمپول بود اومدم بدوم فرار کنم تواتاق که داداشم سریع بغلم کردو کونمو گذاشت رو پاهاش....

شیدا گفت...

شلوارمم یه شلوار ورزشی ازین مخملیا بود شورتمم سرخابی.داداش دست انداختو شلوارمو داد تا رونم به سیاوشم گفت 3تاشو بزن فعلا بعدم شورتمو داد پایینو گفت شیدا شل کن داداش فداتشه آروم باش من منم فقط تکون میخوردمو میگفتم داداش تروخدا میترسم اصلا زورم بهش نمیرسید.
سیاوش پنبرو کشید رو پام یه آن تمام بدنمو جمع کردم دیگه دست خودم نبود سیاوش میزد در کونم محکم میگفت شل شل یه تیکه از گوشت کونمو گرفت گفت شیدا نفس بکش وووووووووو با سرعت کرد تو ....
خیلی دردم گرفت پامو از زانو هی تکونمیدادم اونم هی داد میزد نکن شیدا مشکنه.خیلی آروم میزد دگ داد زدم درش بیار با 2تا انگشتش میزد رو کونم میگفت شل کن تا دربیارم ی ذره شل کردم نامرد قشنگ فرو کرد گفت الان تموم میشه بعد یواش یواش کشید بیرون داداشم واسم میمالید گفت سیاوش بذار آروم شه بقیشو بزنه

ناشناس گفت...

سلام بچه ها.من پزشکم و در یک ساختمان پزشکان از ساعت 4 بعد از ظهر می رم تا 12 شب.منتها بعد از 8 غروب دیگه خانم منشی می ره و کسی هم جاشون نمیاد و وظیفه ی تزریقات می افته به دوش خودم.ساختمان پزشکان ما یک جاییه که مراکز درمانی دیگه خیلی باهاش فاصله دارن.دیشب یک خانم 35 ساله چادری اومده بود با یک پسر15 ساله که اون خانمه بیمار بود.گلوش حسابی عفونت کرده بود و سردرد شدیدی هم داشت.براش یک ویتامین سی نوشتم دو تا پنی سیلین 6.3.3 و یک دگزامتازون.من بهش گفتم برید و برگردید تا آمپولاتونو بزنم.وقتی داشتند برمی گشتند صداشونو می شنیدم که پسره به مادرش می گفت مامان من دوست ندارم یک مرد آمپولتو بزنه و خانمه هم می گفت چی کار کنم مجبورم این اطراف درمانگاهی نیست که برم بدم اونا بزنن حالمم خیلی بده.وقتی اومد آمپولشو بزنه پسره هم همراهاش اومد اتاق تزریقات که دیدم به پسره گفت پسرم شما بیرون باش من الآن میام که دیدم پسره رفت آروم دم گوش مادرش پچ م زنه می گه من دوست ندارم یه مرد تنهایی بهت آمپول بزنه.که مادره در جوابش گفت برو بهت می گم.که اونم با یک اخم رفت.بهش گفتم ویتامین سی رو باید تو رگی بزنید که دیدم می گه نه من خیلی بدرگم اون رو هم عضلانی زحمت بکشید.چادرشو درآورد و رو تخت دراز کشید و مانتوشو زد بالا.اندام متناسبی داشت.چاق نبود و شکم بزرگی نداشت ولی توپر بود.باسن نسبتا بزرگ و برجسته ای داشت.یک شلوار لی تنگ پوشیده بود.شلوارشو شل کرد و اصلا پایین نکشید.من رفتم تا اول پنی سیلین رو بزنم سفت نشه.طرف چپش رو به من بود اول یه مقدار کشیدم پایین دیدم برمی گرده.خواستم بیشتر بکشم پایین دیدم شلوارش سفته نمی شه از یک طرف زیاد کشید پایین.دستمو انداختم از دو طرف تا دوسوم باسنش اومدم پایین.دیدم لای دو تا باسنش جوش های ناجوری داره.الکل مالیدم و باسنشو با یک دست جمع کردم و با دست دیگم سوزنو فرو کردم.حین تزریق ازش پرسیدم این جوش ها اذیتت نمی کنه گفت چرا اتفاقا دو هفته است نمی دونم این ها برای چی به وجود اومدن.گفتم جاهای دیگتون هم هست؟گفت بله رو کشاله ی رانمم هست.گفتم خب معاینه می کنم.بعد طرف راست رو الکل مالیدم و اون سمت هم مثل طرف قبلی پوستشو جمع کردم و ویتامین سی رو زدم.دائم می گفت آی آخ.خیلی سفت کرده بود وسط تزریق دیگه دارو نمی رفت آمپولو کشیدم بیرون و چند ضربه با کف دست به باسنش زدم و گفتم شل کنید شل.اونم با مظلومی گفت چشم آقای دکتر.دوباره آمپول زدم همون طرف راستش و بقیه ی دارو رو تزریق کردم و اون دیگه اشکش دراومده بود.حدود 1 دقیقه فقط برای ویتامین سی علاف شدیم.بعد دوباره سمت چپ رو الکل مالیدم و وقتی خواستم باسنش رو جمع کنم دیدم خیلی سفته.گفتم خانم شل کنید این طوری به نفع خودتونه گفت شله دیگه.گفتم خانم محترم خودتون می تونید دستتون بذارید ببینید چقدر سفته عضلتون بعد دستمو گذاشتم رو باسنشو چندبار پشت سر هم فشار دادم گفتم ببینید!حس می کنید چقدر سفته؟گفت خب چی کار کنم گفتم نفس عمیق بکشید.نفس عمیق کشید عضله اش شل شد منم باسنشو جمع کردم با یک دست و با دست دیگه سوزنو فرو کردم و دگزا رو هم براش تزریق کردم.بعد که تموم شد داشت شورت و شلوارشو بالا می کشید بهش گفتم نمی خواید جوش های پوستیتونو معاینه کنم؟گفت چرا.بعد شورتشو بالا کشید و شلوارشو آورد پایین تر و بر عکس می خواست بخوابه رو کمرش که یک آخ گفت و از جاش بلند شد و گفت نمی تونم اینوری بخوابم.بعد رو پاش جلوی من ایستاد که دید مانتوش میاد جلوی محل معاینه رو می گیره برای همین مانتشو درآورد و گفت این طوری می تونید معاینه کنید گفتم بله.نشستم و گفتم اینجا که چیزی نیست.گفت داخل تره.منم کناره ی زیر شورتشو گرفتم و دادم کنار و اون جوش ها رو دیدم.گفتم حساسیته و عرق سوز شدید همه اش همینه جوش های باسنتونم از همین نوعه.جای دیگتون که دیگه نیست؟مثلا رو واژنتون؟که گفت نه و منم رفتم به نسخه اش داروی ضد حساسیت رو به خاطر جوش های باسنش و کشاله ی رانش اضافه کردم و اونم در همین حین شلوارشو کشید بالا و مانتوشو پوشید و چادرش رو گرفت. وقتی نسخشو بهش دادم کلی ازم تشکر کرد که به خاطر معاینه ی دوباره ویزیت دوباره ازش نگرفتم و بعدشم با پسرش رفتند.فقط موقع رفتن می شنیدم که می گفت چرا این قدر طولش دادید یک آمپول این همه وقت می خواد که مادرشم گفت یک آمپول نبود و سه تا آمپول بزرگ بود و تازه اقای دکتر لطف کردند دوباره منو معاینه کردند و ویزیت هم نگرفتند و پسره حسابی عصبانی بود.(این داستان هرگز رخ نداده و ساخته ی نگارنده بوده است.)

من گفت...

عالی بود
حتی با اینکه زاییده ذهن خلاق نویسنده بود بازهم اغراق وجود نداشت
البته خیلی خوب تر اینکه نویسنده خودش گفت که تخیلی و مردم رو سرکار نذاشته!
بازم میگم افرین!

ناشناس گفت...

منصور هستم30ساله یک پزشک عمومی که همین اواخر مجوز برای مطب زدن گرفتم و سه ماهی هست که مطب زدم.من معتقدم تزریق آمپول می تونه خیلی خطرناک باشه و برای همین آمپول ها رو خودم می زنم منتها برای این که اشتغال زایی کرده باشم و منشی ای که کار می کنه هم احساس بی کاری و بی فایده بودن نکنه بهش گفتم آمپول ها را از بیمارها بگیره و بعد موقع تزریق منو صدا کنه.چند روز پیش حدود ساعت 8 شب یک پسر 22 ساله که ریش هم داشت و یک دختر خانم 25 ساله ی محجبه اومدن مطب من.هردومریض بودند و همدیگرو داداش و آبجی صدا می کردند.آنفولانزا گرفته بودن و داداشه دو بار بهش گفت می بینی آبجی می گم درجه ی کولر رواین قدر نیار پایین؟!پسره فشارش رو 10 بود،دختره روی 10.5 . گفتم سرم می زنید که دختره گفت نه خیلی می ترسم تصورشم حالمو بدتر می کنه.گفتم آمپول چطور می زنید؟گفت بله.پسره گفت من با سرم مشکلی ندارم.منم برای دختره دو تا آمپی سیلین نوشتم و یک سفازولین و یک دگزامتازون چون فشارش پایین بود و بدنش کوفته دگزا کمکش می کرد و چون نمی خواست زیر سرم بره علاوه بر ویتامین سی یک آمپول نوروبیون هم براش نوشتم.گفتم امشب باید 4تا آمپول بزنید مشکلی ندارید؟با لرزش صدا گفت نه آقای دکتر فقط خوب بشم.و برای پسره سرم نوشتم و سفازولین و آمپی و یک دگزا و دیگه برای پسره نوروبیون ننوشتم چون می خواست بره زیر سرم.رفتند داروها رو گرفتند و آوردند دادند به خانم هاشم پور.خانم هاشم پور هم آمپول های دگزا و یکی از آمپی سیلین های پسره رو آماده کرد و به پسره گفت چون شما سرم دارید اول شما بخوابید وقتی خوابید خانم هاشم پور صدام کرد و گفت آمپولاشون آماده است منم سریع رفتم و دیدم شلوار و شورتش تا وسط پایینه.یک باسن پرمو داشت.اول آمپی سیلین رو زدم طرف راستش که رو به من بود و در حین تزریق ازم پرسید چون پسرم شما خودتون اومدید گفتم نه آمپول ها رو خودم می زنم چون می ترسم اتفاق بدی بیفته.بعد سمت چپشو الکل زدم و دگزا رو داشتم تزریق می کردم.که به یک باره گفت بی زحمت آمپول خواهرمو بدید منشیتون بزنه که منم گفتم من می ترسم و ریسک نمی کنم

ناشناس گفت...

دکتر منصور-ادامه:
گفت پس بگید آماده نکنه آمپولای خواهرمو تا بریم جای دیگه.منم به خانم هاشم پور گفتم و اون هم که تازه سفازولین و ویتامین سی رو برای داخل سرم پسره آماده کرده بود گفت چشم آقای دکتر.گفتم برگرده و سرم را براش تزریق کردم و سفازولین و ویتامین سی رو ریختم تو سرمش.بعد از نیم ساعت سرم پسره تموم شد و با خواهرش رفتند بیرون ساعت حدود 8:45 بود.یک ساختمان پزشک نزدیک مطب من بود که 8 تعطیل می کرد و غیر اون نزدیک ترین مرکز درمانی به ما یک درمانگاه بود که حدود 4 کیلومتر از ما فاصله داشت و خیلی هم بدمسیر بود از مطب ما تا اونجا.من عادت دارم تا ساعت 9:30 می مونم مطب.ساعت از 9 گذشته بود که دیدم اون خواهر و برادر برگشتند و پسره گفت جایی رو پیدا نکردیم.بعد خانم هاشم پور بهشون گفت شما خیلی سخت می گیرید دکتر محرمه و دیدم پشتش خواهر پسره هم گفت بله من به داداش می گم گوش نمی ده.گفتم به هرحال ما در خدمت شما هستیم.پسره گفت حالا نمی شه این خانم بزنه که گفتم نخیر آقا من ریسک نمی کنم.خواهرش داروهاشو از کیفش درآورد و داد به خانم هاشم پور و گفت بفرمایید.خانم هاشم پور هم یک آمپی سیلین،یک دگزا،یک نوروبیون و یک سفازولین رو براش آماده کرد و گفت بفرمایید.دختره و خانم منشی رفتن تو اتاق تزریقات. صداش میومد که آروم به خانم هاشم پور می گفت من خجالت می کشم آقای دکتر آمپولمو بزنن و خانم منشی هم گفت عزیزم خجالت نداره دکتر هر روز کلی آمپول می زنه اصلا فکرشم نکن دکتر محرمه عزیزم.پسره همون سالن انتظار نشسته بود.دختره رفت به طرف تخت آخر.من آمپولا رو از خانم منشی گرفتم و رفتم پشت پرده و دیدم دختره با چادر ایستاده گفتم زودباشید رسوب می کنه الآن.گفت ببخشید آقای دکتر الآن خواهش می کنم آروم بزنید.چادرشو جمع کرد و گذاشت کنار تخت و مانتوشو داد بالا و دراز کشید.یک شلوار پارچه ای مشکلی پوشیده بود که شلش کرد و خیلی کم از طرف راست که رو به من بود کشید پایین.منم شلوار و شورتشو از طرف راست حدودا 3 سانت بیشتر از وسط آوردم پایینتر که دیدم خودشو سفت کرد گفتم راحت باش و به هیچ چی فکر نکن.نفس عمیق بکش.باسنش برخلافش برادرش اثری از یک موی ریز و نازک هم روش نبود.خیلی سفید و برجسته هم بود.پنبه مالیدم و سفازولین رو براش زدم.خیلی سفت کرده بود منم سریع زدم رسوب نکنه.حالا باید آمپی رو می زدم.بدون این که طرف راستشو بیارم بالا طرف چپ شلوار و شورتشو به اندازه ی سمت راست آوردم پایین.دیدم پاهاشو آورد بالا که گفت چرا این طوری می کنی راحت باش.آمپی سیلین رو به طرف چپش زدم.نوروبیون رو گرفتم که طرف راستش بزنم گفت آروم گفت تو رو خدا آقای دکتر آروم بزنید گفتم تو راحت باشی طوری می زنم دردت نیاد تو خیلی معذبی راحت باش تا اصولی برات بزنم.گفت چشم.باسنشو گرفتم بین انگشتام جمع کردم و نوروبیون رو براش زدم.یه آی کرد و گفت خیلی بد بود گفتم نوروبیون بود اگر غیرحرفه ای می زدم تا نیم ساعت نمی تونستی راه بری.ویتامین سی رو که آوردم بزنم دیدم باسنش پرید و حالت سفت به خودش گرفت گفتم ببین این طوری نمی شه تا شل نکنی نمی زنم ضرر داره.دیدم فقط با حرفام محل سفتی باسنش جابه جا شد و یک جای دیگه باسنش عضلانی و سفت شد.چند تا ضربه متوسط(نه آروم نه محکم) زدم رو باسنش که گفت واااای اقای دکترررر! گفتم شلللللل،شللل نفس عمییییق.نفس عمیق کشید و آمپول ویتامین سی رو هم زدم و حین زدن هم می دیدم داره سفت می کنه می گفتم نفس عمیق.بعد که تموم شد دیدم چشماش پر اشکه و قرمز شده.بلند شد گفت دستتون درد نکنه.گفتم خواهش می کنم.بعدشم رفتند پول تزریقات رو حساب کردند و رفتند.

ناشناس گفت...

خاطره ی دیگه از دکتر منصور:
ساعت 9شب بود که یک خانم 30 ساله با یک مانتو و تیپ سنگین و یک پسر 12 ساله با هم اومدن مطب.معلوم بود خانمه بیمار بود با هم اومدن نشتند و بهم گفت آقای دکتر تب شدید دارم به دادم برسید.دیدم گلوش عفونی نیست لذا یک دیازپام براش نوشتم و یک دگزا.رفتند داروها رو گرفتند و اومدند.خانم هاشم پور آمپولشونو گرفت و گفت آماده بشید اون خانمه هم به پسر همراهش گفت خاله جان تو همین بیرون باش من الآن میام رفت تو اتاق تزریقات.وقتی آمپولاش آماده شد من رو صدا کرد که دیدم خانمه با ترس به خانم منشی می گه مگه خودتون نمی زنید و خانم منشی هم گفت خیر آقای دکتر خیلی محتاطند.و رفتم بالا سر خانمه دیدم شورت و شولوارشو از دو طرف کمی آورده پایین.شلوارش تنگ بود از دو طرف گرفتم آوردم پایین تا حدود 3سانت پایین تر از وسط.دیدم در همین حین کمر و باسنشو به سمت بالا می گیره گفتم مشکلی هست؟گفت زیر شکمم درد می کنه.گفت خارش هم در اون قسمت یا واژن احساس می کنید؟گفت بله.گفتم ترشحات کف آلود از واژن دارید؟گفت بله.گفتم احتمالا واژینیت هست و باید براتون شیاف واژینال تجویز کنم.پرسید شیاف واژینال چیه منم گفتم می نویسم براتون گفت چطور استفاده می شه گفتم توضیح می دم.سمت راستش که رو به من بود رو پنبه مالیدم و پوستشو کشیدم بالا و دگزا رو زدم و سمت چپش رو الکل زدم و دیازپام رو زدم.رفتم تو نسخش شیاف واژینال Clotrimazole رو اضافه کردم و گفتم برو بگیر بیار تا برات توضیح بدم.گرفت آورد براش توضیح دادم چطوری استفاده کنه ولی گفت آقای دکت من می ترسم خودم نتونم بذارم و شما هم برید و من بمونم و دردم اگه می شه خودتون زحمتشو بکشید.گفتم شلوار و شورتشو دربیاره و رو تخت به پشت دراز بکشه.وقتی دراز کشید گفتم پاتونو جمع کنید و زانوتونو به سینتون نزدیک کنید.من شیاف رو باز کردم و روکش انگشتی رو وارد انگشتم کردم و روکش پلاستیکیشو برداشتم و بعد شیاف رو گذاشتم داخل آب سرد و بعد شیاف رو وارد واژنش کردم تا انگشت اشارم کامل رفت داخل واژنش یکهو یک جیغ متوسط کشید که معلوم بود جیغ شهوته.انگشتمو درآوردم و گفتم 5 دقیقه تو همین حالت بمونید تا شیاف حل بشه.درمضن بگم این داستان و داستان قبلی هر دو توهمی بودند و من همونیم که داستان مادرچادری و پسر غیرتیشم نوشتم.

ناشناس گفت...

سلام.سام هستم 14 ساله از تهران.من تو یک خانواده ای به دنیا اومدم که جوش پزشکیه.پدر و مادرم متخصص هستند و فقط یک برادر دارم که اونم دانشجوی پزشکی شیرازه.مجتمعی که ما توش زندگی می کنیم همه اش برای پدرمه و بقیه ی واحدها رو پدرم دادن اجاره.یکی از همسایه هامون تو مجتمع آقا پرویزه که خانوادشون خوبن و با هم دوست خانوادگی هم هستیم و به ناچار منم با پسرش که هم سن منم هست گاهی رفت و آمد داریم.ولی این پسره برخلاف خانوادش یه کمی بی ادبه.گاهی که میاد خونه ی ما مادر من مقید نیست جلوش روسری بگیره و خیلی وقت ها جلوش بولیز شلواره ولی مادر پیمان رویا خانم که 37 سالشم هست و خواهر پیمان یعنی نازنین که 18 سالش هست همیشه جلوی من حجاب کامل دارند و پیمان چون بی ادبه بعضی موقع ها که دعوامون می شه و می خواد حرصمو دربیاره می گه من مادر تو رو بی حجاب دیدم ولی تو ندیدی.اینم بگم که به خاطر جو پزشکی خانوادمون هم من و هم برادرم از 12 سالگی تزریقات رو کامل بلدیم.اماحدودا اواخر اردیبهش امسال که نزدیک به امتحانات پایانی من بود اتفاق جالبی افتاد:
پدر و مادرم رفته بودند سفر به مالزی و برادرم هم که درس داشت و تو شیراز بود.من خونه بودم و به درسام می رسیدم و مادرم برای این که من تنها نمونم به دایی مجردم سپرد تا بیاد پیش من.داییم مهندسه و آمپول زدن بلد نیست.ساعت 2 شب بود و کل مجتمع ساکت بود.پیمان و خانوادش می دونستند من تا دیر وقت بیدار می مونم و درس می خونم یا زبان کار می کنم.یکهو دیدم آروم در می زنند رفتم دیدم رویا خانمه گفتم بفرمایید چیزی شده؟گفت پسرم حالم خیلی بد شده پله ها رو به زور اومدم حال نازنینم خیلی بده آقا پرویزم مأموریته نمی دونم چی کار کنیم می شه از پدرت راهنمایی بخوای؟موبایلمو برداشتم و گفتم باید بیام وضع رو ببینم.با رویا خانم رفتیم بالا و به پدرم زنگ زدم.پدرم گفت فشارشونو بگیر گرفتم فشار هردوشون روی 10 بود.این اولین باری بود که دست رویا خانم و نازنین رو می دیدم.بدنشون کوفته بود و کمی تب داشتند و گلوشون هم عفونت داشت و درد می کرد.پدرم گفت برو برای هر کدوم دو تا سفازولین و یک دگزا بگیر و بهشون بزن.قلبم داشت میومد توی دهنم.بهشون نگفتم باید آمپول بزنید خواستم تو عمل انجام شده قرارشون بدم.پدر گفت پنی سیلین نزنی یک وقت حساسیت داشته باشن خطرناکه.رفتم از خونمون تو یخچال 4 تا سفازولین گرفتم و دو تا دگزا و برگشتم خونه ی آقا پرویز.گفتم رویا خانم پدرم می گن باید این آمپولا رو بزنید.گفت آخه الآن کی بزنه؟ما هم که اصلا نمی تونیم این همه راه بریم درمانگاه.گفتم نگران نباشید من خوب بلدم الآن دو ساله کامل پدرم یادم داده.یک کمی مکث کرد و نگاهی به حال بد نازنین کرد و گفت باشه چاره ای نیست انگار.پیمان گفت یعنی چی مامان؟خب تا صبح تحمل کنید یا برید درمانگاه.که دیدم رویا خانم می گه تو چرا این قدر بددلی پسر؟سامم عین پسرمه.گفتم ممنون نظر لطفتونه.بعد رفت نازنین و بوسید و زیربغلش رو گرفت و بردش تو یه اتاق گفت سام تو هم بیا تو اتاق.پیمانم داشت با من میومد که رویا خانم به گفت تو کجا؟پیمان گفت من محرمما.گفت آره محرمی ولی لزومی نداره آمپول زدن ما رو ببینی.پیمان حسابی عصبانی شد و من رفتم تو.رفتم تو اتاق اول خود رویا خانم خوابید رو تخت خواب دو نفره ای که اونجا بود و دامنش رو تا وسط داد پایین بعد شلوار و شورتشو از طرف چپ که رو به من بود یه کمی داد پایین.با دیدن همین صحنه کای تحریک شدم.گفتم رویا خانم خیلی کم آوردید پایین کش شلوار عضلتونو فشار می ده باعث می شه سفت بشه.عیبی نداره خودم تا حد مناسب بیارم پایین؟گفت نه پسرم هرکاری لازمه کن.منم از طرف راست دامن و شلوار و شورتشو باهم به اندازه ی یک وجب دادم پایین و الکل مالیدم و باسنشو تو دستم جمع کردم و سفازولین اول رو زدم.دیگه طرف چپ رو ندادم بالا همین طوری طرف راستشم یک وجب آوردم پایین و سفازولین دوم رو مثل اولی زدم.حدودا 14 سانت خط باسنش معلوم بود.یک باسن سفید و درشت.راستش آلتم بدجوری شق شده بود و درد گرفته بود، قلبمم داشت حسابی می زد.آمپول دوم که تموم شد دوباره سمت چپ رو پنبه زدم و دگزا رو براش زدم.بعد همه چیز رو برگردند به حالت اول و یک دقیقه همون جوری خوابید و گفت دستت درد نکنه پسرم.بعد به نازنین گفت بیا بخواب اینجا نازنین.نازنین خوابید و دست به هیچی نزد فقط مادرش تا وسط دامنشو آورد پایین خیلی برام جالب بود نازنین ساپورت پوشیده بود زیر دامن.ساپورت و شورتشم یه کمی آورد پایین.منم رفتم گفت ساپورت خیلی بد فشار می ده رویا خانم باسن نازنینم مثل باسن مادرش لخت کردم مادرش که دید یه خورده جا خورد ولی چیزی نگفت مخصوصا زمانی که طرف دیگه ی نازنین رو لخت کردم.نمی دونم چرا ولی وقتی باسن نازنین از دو طرف اون قدر لخت شد اصلا نفسم داشت بند میومد و آلتشم داشت می ترکید.خلاصه آمپولای نازنینم زدم و کلی ازم تشکر و عذرخواهی کردند و من رفتم خونه.

ناشناس گفت...

بچه ها داستان بالا رو هم با توهم نوشتم.

ناشناس گفت...

دستت درد نکنه
توباید تو ابن کار باشی چون توهمت خیلی واقعیه حتی من که خودم پرستارم داشت باورم میشد جدی !!!!!!
دست مری زاد
راستی یکم خود واقعیتم معرفی کن

نسترن گفت...

سلام من 20سالمه میخام یه خاطره تعریف کنم از آمپول خوردنم.تو پاییز بود من با دوس پسرم قرار داشتم،میومد دم خونمون دنبالم.اونروزم سرما خورده تب بالاییم داشتم،تا نشستم تو ماشینش پرسید بهتری منم از ترس اینکه دکتر نبرم گفتم آره گفت معلومه،الان میریم پیش کیان(دوستش بود که تو قیطریه درمانگاه داشت)معاینت کنه بعد میریم هرجا تو بگی.کلی التماسش کردم که نریم ولی فایده ای نداشت.ساعت 9شب بود ز زد کیان گفت بمونه دارم نسترنو میارم.
خلاصه رفتیمو کیان تا منو دید گفت تبش خیلی بالاست حتما باید شیاف بذاره4تا پنی سیلینو 2تاویتامین سی و یه دگزا نوشت و به محمد(دوست پسرم)گفت 2تا پنی سیلینو ی ویتامینو دگزاشو امروز بزنه بقیشو فردا.من اشک تو چشم جمع شده بود به محمد گفتم من نمیخام بزنم،محمدم گفت تا نزنی خوب نمیشی عزیزدلم و رفتیم داروخونه منم همش گریه میکردمو هی نازمو میکشید.دگ بزور از ماشین پیادم کردو رفتیم تو مطب.هیچکس تو مطب نبود دگ کیانم رفت در و بست و به محمد گفت دوس ختر لوستو آماده کن تا بیام.محمد چون قد و هیکلم کوچولوئه بغلم کردو برد تو اتاق تزریقات گفت میخای رو پای من بخابی آمپولاتو بزنی با گریه گفتم نه میخام برم خونه بغلم کرد گفت باشه میبرمت اما اول آمپول بعد همونطوری که دسمو گرفته بود فرار نکنم خودش نشست رو تخت منم کشید سمت خودش و بغلم کرد با تمام مقاومتی که کردم ولی زورم نرسید بهشو منو خابوند رو پاش کیان اومدو گفت محمد خیلی داری لوسش میکنی یعنی چی بچست مگه خابوندیش رو پات محمدگفت بزن کیان خیلی میترسه منم که دگه صورتم خیس بود از گریه.محمد دستشو آورد زیرو دکمه شلوار جینمو باز کرد یه ذره هم دستشو آورد داخل شلوارم جلومو ناز کرد گفت عشقم نترس محمد پیشته.دگه دلم میخاست خفش کنم.دستشو آورد رو کونمو شلوارمو از دو طرف داد پایین کیان اومد پنبرو کشید رو کونم محمدم دستشو گذاشته بود رو لوپ سمت چپم که تقریبا دگه نزدیک سوراخ کونم بود،خودمو سفت سفت کرده بودم کیان 2بار زد رو کونمپفت شل کن شل کن بعد با سرعت کرد تو منم شروع کردم جیغ کشیدن محمد دستشو گذاشت جلو دهنم هی میگفت آروم آروم تموم شد ولی هر لحظه دردش شدید تر میشد کیانم دگ داد زد گفت شل نکنی درش نمیارم بعد پنبرو گذاشت بغل سوزنو آروم آروم کشیدش بیرون پاهام داشت از درد میلرزید که خیسیه پنبروو باز سمت چپم حس کردم کمرمو میکشیدم بالا و میگفتم میخام بلند شم دگه نه که محمد داد زد سرم و گفت نسترن تکون بخوری من میدونم و تو میرم بیرون میدم کیان دستو پاتو ببنده به تخت همرو بهت بزنه

نسترن گفت...

منم ترسیدم منو واقعا منو دست کیان بده که خیلی سگ بود
همونطوری با گریه گفتم درد داره دگ نزن که گفت نمیخام چیزی بشنوم بعدم منو محکمتر گرفتو کیانم لوپ کونمو تو دستش گرفتو سوزن و محکم فرو کرد که من یه جیغ وحشتناک زدمو گفتم آیییییییییییییییییییییییییی خودم حس میکردم پاهام سنگ شده از سفتی که محمد محکم زد رو کونم و داد زد نسترن شل کن کیانم گفت شل کن میشکنه منم فقط ناله و هق هق میکردم خیلی طول کشید تموم شه چون من اصلا نمیتونستم شل کنم یواش یواش سوزنو کشید بیرون منمدستمو آوردم گذاشتم رو کونم گفتم دگ نه کیان گفت شیافشو بذار تا بعدش آمپولشو بزنم محمد کمکم کرد بلن شم خودشم بلند شد بغلم کرد گفت آروم باش من نشستم رو یه صندلی رفت واسم آب آورد گفت اینوبخور حالت جا بیاد یکم که آروم شدم گفتم بریم؟گفت باشه الان میریم که دیدم شیافم دستشه گفت بیا بغلم ببینم خانمم از چی انقد ترسیده باز بغض کردم بلندم کرد نشوندم رو تخت گفت شیافتو بذارم میریم دسام شرو کرد لرزیدن گفتم محمد تروخدا بخدا خوبم گفت میدونم میخام بهتر بشی باز خودش برم گردونو شلوارو شورتمو تا زانوم داد پایین دستشو آورد رو شکمم که روش خابیده بودم شکممو آورد بالا گفت سجده کن دلم میخاست زمین دهن باز کنه من برم توش گفتم درد داره گفت نه نفسم نترس اول اومد در سوراخمو بوس کرد که آب شدم گفتم جکار میکنی جواب نداد یه پماد زد به سوراخم گفت یه ذره زور بزن سوراخت باز شه خیلی تنگی دگه گریم گرفت گفتم محمد تروخدا میخام بلند شم که یه انگشتشو آروم کرد داخل که من یه آن خیس خالی شدم بدنم شل شل شد انگشتشو جلو عقب کرد یکم گفت آفرین شل نگه دار..... آهان تموم شد رفت تو بعدم گفت دراز بکش تا جذب شه

نسترن گفت...

اگه دوس داشتید بگید بقیه آمپولام تعریف کنم الان دگه خیلی خسته شدم

ناشناس گفت...

سلام
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوستان رضا هستم و میخواهم یک جریان جالب براتون تعریف کنم
چند روز پیش شیفت صبح بودم وقتی رفتم سرکار همکارم خانم ش هم امد خیلی بیحال بود علت را جویا شدم گفت حالت تهوع و دل درد و دل پیشچه دارد خالاصه حدود ساعت 9 بود که رفت پیش دکتر و امد بیرون. دفترچه اش را بهم داد گفت زحمت میکشی داروهام را از انطرف خیابان بگیری من هم رفتم داروهاش را که داد یک امپول دگزا یک هیوسین و یک ویتامین سی بود برگشتم به داخل کیلینیک. این را توضیح بدهم خانم ش یک قد حدود 165 داره خیلی هم لاغره ولی پوست فوق العاده سفیدی داره که من همیشه به پوست سفید و زیباش یک طورهایی حسرت میخوردم در حالیکه یک پسر هستم. وقتی برگشتم بهش گفتم سرم داری گفت میرم تو اتاق استراحت بیا انجا زحمتش را برام بکش. رفت تو اتاق من هم رفتم از داخل اتاق تزریقات پایه سرم و چسب و الکل بردم. دیدم خانم ش خوابیده و روپوشش را هم در اورده و پتو را تا نیم تنه کشید روی خودش یک تاپ سبز تنش بود وسایل را گذاشتم و شروع کردم به اماده کردن امپولها بهش گفتم اول برگرد تا امپول دگزا و هیوسینت را بزنم گفت نه همه را تو سرم بزن دکتر برای خودش نوشته گفتم شما که خودت بهتر بلدی دگزا را کمتر تو سرم میزنند هیوسن هم عضلانی زودتر اثر میکنه نکنه مترسی با اشاره بهم فهماند گفتم به به برگرد ببین مردم بیچاره چه حالی دارند زیر دستت میخوابند خلاصه با یک ترس خاصی برگشت و پتو را پس کرد یک شلوار لی پاش بود دکمه اش را شل کرد من هم سریع رفم و سمت چپش را ک طرم بود دادم پایین طوری که نیمی از باسنش پیدا بود یک شورت صورتی داشت اما نکته جالب اینجا بود دختری که اینقدر پوست صورت سفید بود شاید باورتان نشود بسنش سیاه بود اصلا یک لحظه جا خوردم خلاصه الکل زدم گفت اروم بزن گفتم چشم شل کن و امپو را فرو کردم دگزا بود کمی اخ گفت و تمام شد کمی مکث کردم و شلوارش را دادم بالا و سمت راست را لخت کردم و امپول هیوسین را زدم این یکی را بیشتر ایییییییییییییی گفت اما من اصلا به رو خودم نیاوردم و انگار نمیشنیدم و زدم بهشو بعدش برگشت گفت خیلی خوب زدی فکر کردم بیشتر درد میاد و تعریف کرد تا حالا فقط مادرش بهش امپول زده و هروقت میزده خیلی بیشتر دردش میامده موقع وصل سرم هم چشمهاش را بسته بود نبینه

ناشناس گفت...

سلام.
من به خاطر افتادگی و تنگی دریچه قلبم ماهی یه دونه پنی سیلین میزنم.
یه ماه چند روز میگذشت که آمپولمو نزده بودم و مدام تفره میرفتم از زدنش که دیدم قلبم داره اذیتم میکنه و بعد از کلی کلنجار باخودم تصمیم گرفتم یه پنی سیلین بزنم.
با اینکه ماهی یه دونه میزنم ولی بازهم میخوام از آمپول فرار کنم.
رفتم تو قفسه دارها و یه پنیسیلین 1200 و یه سرنگ 5 میلی برداشتم.از اونجایی که ماهی یه دونه میزنم معمولا چند تا خونه پنی سیلین دارم همیشه

من مامانم از همسایمون که پرستاره 5 سالی میشه که آمپول زدن یاد گرفته.و دیگه آمپولای خودمونو همیشه اون میزنه.
البته داداشم هم از مامانم یاد گرفتش ولی اکثرا آمپولارو مامانم میزنه مگراینکه مامانم نباشه و داداشم بزنه.تا به حال هم فقط یه بار داداشم بهم آمپول زده.که داستانشو بهتون میگم.

مامانم تو هال نشسته بود روی مبل و داشت حریم سلطانو میدید(تکرارشو که نزدیک ظهر نشون میده)
کسی هم خونه نبود
صداش کردم گفتم مامان بیا برام پنی سیلین بزن.قلبم داره اذیت میکنه.
اونم گفت کسی خونه نیست که یه پنبه الکل بیار همینجا میزنم.
منم آوردم گذاشتم رومیز و خودم روزمین دراز کشیدم و چون مامانمه و باهاش راحتم شلوارمو بدون خجالت باشورتم دادم پایین از هردوطرف تا زیر باسنم.جوری که باسنم کاملا لخت شدش.
بعدم دستمو گذاشتم زیر سرم و منتظر شدم تا بیاد و بزنه آمپولمو.من همینجوری خوابیده بودم.اونم داشت سریالشو نگاه میکرد.گفتم مامان بیا بزن دیگه.من آماده ام.
دستشو دراز کرد و همونجوری که داشت سریال میدید آمپولو آماده میکرد.منم همونجوری خوابیده بودم وسط هال!!
بعد 5 دقیقه آمپولو آماده کرد و اومد کنار باسنم نشست.یه دونه زد رو باسنم و یه بشگون گرفت و گفت وقتی میگم کمتر بخور ناراحت میشی نگاه چقدر چاق شدی
بعدش پنبه رو کشید و چند لحظه صبر کرد تا خشک بشه.وبعد گفت مامان خودتو شل کن دردت نیاد زیاد
و بعد گفت یه نفس عمیق بکش و بعد سوزنو زد.ودردم شروع شد.آمپولو زد و من آروم آیی آیی میگفتم.ولی خداییم خوب میزنه مامانم آمپولو.
بعدم تموم شد و سوزنو کشید بیرون و گفت نمیمالم چون پنی سیلینو نمیشه ماساز داد.بیا روی مبل دراز بکش سرتو بزار روپام نوازشت کنم.
بعدم رو مبل نشستو منم سرمو گذاشتم روپاش و در حین نوازش موهام نفهمیدم کی خوابم برد.ساعت 2 و نیم بود که بیدارم کرد ناهار بخورم و درد آمپول کاملا از بین رفته بود و فقط یکم میسوخت انگار پشه نیش بزنه.

ناشناس گفت...

همونطور که گفتم داداشم آمپول زدن بلده و فقط هم یه بار به من آمپول زده که داستانش اینه که:
مامانم و بابام رفته بودن کربلا با کاروان.
منو دوتا داداشام فقط خونه بودیم.
که بازهم باید پنی سیلین میزدم.
چون از داداشم خجالت میکشم همش امروز فردا میکردم که مامانم بیاد.چند باری هم خواستم برم درمانگاه ولی میترسیدم تنهایی برم از طرفی میخواستم هم برم داداشم میخواست منو ببره که بازم روم نمیشد.
غروب یکمی ورزش کرده بودم و قلبم یکمی درد میکرد.
پرانول خوردم ولی زیاد افاقه نکرد.چون باید پنی سیلین میزدم و وقت آنتی بیوتیکم بود.
سر سفره شام قلبم تیر کشید و یه دفعه قاشق از دستم افتاد.و سریع خودمو جمع کردم و گفتم چیزی نیست.
داداش کوچیکم گفت قرصتو خوردی.
گفتم آره ولی افاقه نکردش زیاد.
گفت یعنی چی تو که قرص میخوری خوب میشی میخوای بریم دکتر گفتم نه خودم میدونم مشکلم چیه باید پنیسیلین بزنم.
داداش بزرگم گفت چرا نزدی که حالت بد بشه.غذاتو بخور بعد آمپولتو بزنم برات.
غذامو خوردم و منتظرشدم داداشامم غذاشونو تموم کنند تا جمع کنم ظرفارو .که تا اومدم بلند شم نذاشتن و گفتن تو بشین اذیت نشی.
دوتایی جمع کردن سفره رو و داداشم رفت سراغ داروها و یه پنی سیلین آورد. و نشست به حاضر کردنش.
بعدم به من گفت پاشو بریم تو اتاق بهت آمپول بزنم.
داداش کوچیکمم رفت ظرفارو بشوره.
رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم.حتی روم نمیشد جلوی داداش بزرگم به روی شکم دراز بکشم.آخه ما تفاوت سنیمون زیاده و خیلی باهم صمیمی نیستیم.اون 30 سالشه و من 18 سال.
پنبه رو که الکلی کرد بهم گفت دراز بکش آمادست.
منم از خجالت داغ شده بودم صورتم داشت گر میگرفت.دلمو زدم به دریا و رو شکم دراز کشیدم.
یه تی شرت و شلوار خونگی تنم بود.
داداشم شلوارموشورتمو از سمت خودش یکمی کشید پایین در حدی که بتونه آمپول بزنه.بعد الکل رو کشبد رو باسنم.
و بعد هم درد وحشتناک ورود سوزن پنی سیلین شروع شد.حتی روم نمیشد آی آی کنم.فقط صورتمو گرفته بودم بین دستام و داشتم توی زمستون از گرما خفه میشدم!
با اینکه آمپولش زیاد درد نداشت که بخوام به خاطرش گریه کنم ولی گریم گرفت . نمیدونستم از درد گریه میکنم یا از خجالت.فقط میخواستم زودتر تموم بشه آمپولم و داداشم از اتاق بره بیرون.
بالاخره تموم شد و سوزنو کشید بیرون و پنبه رو گذاشت جاش.
و شلوارو شورتمو کشید بالا.وسرنگو انداخت توی سطل آشغال کنار تختم.
گفت سرتو بلند کن ببینمت.که سرمو بلند نکردم فقط گفتم بله.
گفت سرتو بلند کن میگم . داری گریه میکنی؟من که آروم زدم که دردت نیاد.
بعد سرشونه امو گرفت و منو برگردوند و منم زورم بهش نرسید و تونست با یه دست راحت برگردونه منو .
منم زود اشکامو پاک کردمو گفتم درد نداشت .نمیدونم چرا گریم گرفت.
اونم فقط یه لبخند زد ولپمو گرفت گفت گریه نداره که آجی کوچولوی من و بلند شد و رفت سمت در.
گفت اگه کاری داشتی صدام کن.منم گفتم باشه و رفت
منم دیگه از خجالت روم نشد بیام بیرون و همونجوری خوابیدم تا صبح.
صبحم صبر کردم داداشم اول بره سرکار بعد از اتاق اومدم بیرون.
و تو فکر این بودم که ظهر که اومد چجوری خودمو از چشمش قایم کنم.

ناشناس گفت...

عالیه بچه ها منصورجون دمت جیززز... اگه میتونی بازم ادامه بده

ناشناس گفت...

دوستان حتما یه سری به سایتstonefoxproductions.comبزنین

ناشناس گفت...

من کامبیز هستم 27 ساله از تهران.من از 12 شب تا 8 صبح در یک درمانگاه کار می کنم و آمپول های آقایون و خانم ها رو می زنم.بقیه ی ساعت ها هم آمپولزن خانم تو درمانگاه هست هم آمپولزن آقا و تزریقات آقایون و خانم ها جداست در این درمانگاه.هرچند برای هر تخت هم پرده داره.من همیشه 6 یا 7 دقیقه ای زودتر از شیفتم می رم درمانگاه که یک وقت دیر نرسم.یک روز وقتی رفتم درمانگاه دوستم محمود رو دیدم که رو صندلی نشسته و حالش خوب نیست.صندلی سمت چپ محمود پر بود و سمت راستش یک صندلی خالی بود که کنار اون صندلی خالی یک خانم حدودا سی ساله که خیلی هم آرایش داشت و مانتوی جذبی هم پوشیده بود نشسته بود.من بعد از سلام و احوالپرسی با محمود کنارش نشستم که باهاش کمی صحبت کنم و از این که چرا اومد درمانگاه.تا نشستم خانمه بلند شد و رفت یک صندلی کنارتر نشست.تعجب کردم از این تیپ و از این بلند شدن!!خلاصه کمی با محمد صحبت کردم و بعدش دیدم آقا رسول که مردی میان ساله و تو وقتی که من هستم به بیمارها فقط نوبت می ده و پول تزریقات و ویزیت رو می گه اومد و باهم سلام علیک کردیم و آقا رسول رفت سرجاش.بعد دید همکاران شیفت قبل اومدن بیرون و باهم سلام علیک و بعدشم خداحافظی کردیم و اون ها رفتند.من رفتم دوباره کنار محمود نشتسم که دیدم یک پسر حدود 28 ساله اومد و یک نایلون حاوی دارو رو به اون خانمه که از کنارم بلند شد رفت صندلی بعدی داد و خانمه هم برد داروهاشو پیش آقا رسول که آمپول ها رو نشون بده لحظه ای که یه خورده خم شد دیدم چه باسن و هیکل پُری داره.قد حدود 174 بود(چون یک مدت بیماران رو قد و وزن می کردم چشمم مثل متر شده.) و واقعا عضلانی بود.10 ثانیه نشد که آقا رسول بهم اشاره کرد بیا پیشم چون خودش بنده خدا نمی دونست کدوم آمپول ها رو باید تزریق کنم به خانمه.من رفتم و دیدم بله 3پنی سیلین نوشته 3 تا دگزا و یک ویتامین سی.1 پنی سیلین و یک دگزا رو برداشتم به اضافه ی ویتامین سی.گفتم این ها باید امشب تزریق بشه و بعدش آقا رسول گفت می شه 5500 تومن چون یه دونش پودریه(پنی سیلینو می گفت)آخه هر تزریق عضلانی آمپولا های عادی 1500 و هر تزریق عضلانی آمپول پودری 2500 تومنه.خانمه حساب کرد و من گفتم بفرمایید و خودم رفتم تو اتاق تزریقات خانم ها.اومد داخل و خیلی راحت رفت طرف یکی از تخت ها دراز کشید!!من فکر کردم حداقل سوال می کنه که آیا شما می زنید؟مانتوشو داد بالا و شلوارشو شل کرد ولی پایین نیاورد.اول طرف چپشو یه کمی بیشتر از وسط آوردم پایین که دیدم برمی گرده دوباره گرفتم بیشتر آوردن پایین خیلی اومد پایین با این که یه طرفش پایین بود ولی حدود 6 سانت از خط باسنش معلوم شد.پنبه مالیدم و پنی سیلین رو زدم.دیدم می گه اوهههههه.بهش گفتم ببخشید آمپولتون دردناکه.بعد دگزا رو همون طرف زدم گفت چرا اون طرف نزدید گفتم آخه آمپول بعدیتون دردناکه فقط خواهش می کنم شل کنید و نفس عمیق بکشید.گفت باشه.بعد بدون این که طرف چپ رو بدم بالا سمت راستشو تا وسط یه کمی بیشتر آوردم پایین.حدود11سانت از خط باسنش معلوم شد.پنبه مالیدم و ویتامین سی رو زدم.این یکی رو از لج کاری که کرد و از پیشم بلند شد و به عشق دیدن بیشتر باسن زیباش طولش دادم حدود 40 ثانیه.تا شروع به تزریقش کردم گفت وای خیلی دردناکهههه تمومش کنید سریع.گفتم تحمل کنید این آمپول همین طوره.10 ثانیه مونده بود به آخرش که گفت تموم نشددددددد.یه جور با حالت بدی گفت خوشم نیومد.منم جواب دادم تقصیر خودتون بود که سفت می کنید و عضلتون مانع از تزریق آسان دارو می شه.بعدش سرنگو درآوردم و انداختم تو سطل و رفتم بیرون.دیدم یک دختر حدودا 26 ساله کنار یک خانم حدودا 50 ساله نشسته که هر دو چادری بودند و دختره زیر گوش خانم میانساله یه جور با لحن شیطونی و ترس همراه با کمی لبخند می گفت وااای آمپولزنش مرده؟!!هنوز شک داشتن ولی انگار دختره بدش نمیومد.بعد پاشدن اومدن پیش آقا رسول تا آمپول ها رو بدن........بقیه باشه برای بعد.

ناشناس گفت...

کامبیز هستم ادامه:
منم که کنار آقا رسول رفتم آمپولاشونو دیدم.یک ویتامین سی بود دو تا سفازولین بود دو تا آمپی سیلین بود دو تا دگزا.یک دگزا برداشتم یک آمپی سیلین یک سفازویلن و ویتامین سی.گفتم اینا رو باید بزنن آقا رسول گفت 8000تومن می شه.گفتند چرا؟گفت دو تا پودریه می شه 5000تومن دو تا هم عادیه می شه 3000تومن باهم می شن 8000تومن.بعد دختره پرسید ببخشید کی آمپولو می زنه؟آقا رسولم به من اشاره کرد و گفت ایشون.بعد دختره یه جوری انگار ذوق زده شد ولی نمی دونم مثلا می خواست نشون بده بدش میاد مرد براش بزنه یا از خانم میانسالی که کنارش بود خجالت می کشید گفت آمپولزن خانم ندارید الآن که آقا رسول گفت نه از ساعت 12 شب تا 8 صبح نداریم.من آمپولا رو گرفتم و رفتم اتاق تزریقات خانم ها تا آمادشون کنم.اون دو تا خانم هم اومدن دنبالم.دختره چادرشو گذاشت رو تخت و مانتوشو داد بالا شلوارش و شل کرد و روی تخت داراز کشید.یک شلوار لی پوشیده بود.پرده رو کشیدن.من آمپولا رو آماده کردم و رفتم پشت پرده دیدم خانم میانسال همراهش از طرف چپ خیلی کم آورده پایین و شلوار و شورتشو نگه داشته که برنگرده بالا.گفتم بیشتر بیارید پایین دیدم یک سانت بیشتر آورد!گفتم ببخشید خانم می شه کنار بایستید وکار رو به خودم واگذار کنید،مشکلی پیش بیاد مسئولیتش با منه.گفت نه شلوارش برمی گرده.گفتم خانم آمپولاشون طوریه که باید پایین تر تزریق بشه چون هم حجمشون زیاده هم تعدادشون.بعدش گفت آخه......که منم نذاشتم ادامه بده و با کمی قدرت و جسارت دادن به صدام گفتم کنار بایستیییییید و خودم شلوارشو گرفتم تا یک سانت بیش از وسط از طرف چپ آوردم پایین و سفازولین رو براش زدم.بعد سمت راستشو همون قدر لخت کردم و آمپی سیلین رو براش زدمهردو طرف باسنش وقتی لخت شد یه تکونی به خودش داد انگار حس کرد وسط دو تا باسنش هوا خورده.بعد دگزا رو طرف چپش زدم.ویتامین سی رو طرف راستش.ویتامین سی این رو هم حدود 40 ثانیه طولش دادم.چون بهم برخورده بود اونجوری باهام برخورد کردند.خانم میانساله با حالت عصبی به باسن دخترش نگاه کرد دخترش وسط ویتامین سی چندبار گفت اوففف منم گفتم می دونم درد داره ویتامین سی خیلی بده تحمل کنید.نفس عمیق بکشید.بعد تموم شد و رفتند.
این داستان ها نه کاملا واقعی ولی تا حدی واقعی بودند دوستان.

ناشناس گفت...

سلام.رادین هستم 20 ساله.من روابط خوبی با یکی از دوستان دانشگاهیم دارم و گاهی برای کمک کردن در ریاضی می رم خونشون.پدر شروین اکثر روزا توی شهرستان مأموریته و خونه نیست.مادرش حدود 40 سالشه و جلوم بولیز بلند با شلوار پارچه ای می پوشه.یک روز که رفتم خونشون مادرش با یک شلوار استرچ و بولیز کوتاه (بولیز تا بالای باسنش بود)اومد به استقبالم و طبق معمول به گرمی خوش آمدگویی کرد.واقعا نمی دونم چرا ولی بی اختیار تحریک شدم و آلتم بلند.شروین یکهو با صدای بلند گفت مامان شما برو به کارت برس برو دیگه.فکر کنم متوجه شد من تحریک شدم.روابطم تا حدی با شروین خوب شده بود که گاهی سرزده می رفتم خونشون بهش سر می زدم.یک روز که زنگ زدم دیدم مادرش آیفون رو برداشت من سلام علیک کردم و دیگه نپرسیدم آیا شروین هست یا نه.رفتم بالا و دیدم مادرش اومد در واحد رو باز کرد و همون بولیز شلوار هم تنشه.بی حال بود و گفت بفرمایید آقا رادین گفتم شروین جان کجاست؟گفت نیست رفته با دوستاش بیرون.گفتم خدا بد نده انگار حالتون خوب نیست!گفت راستش تب دارم و حالت تهوع.گلومم درد می کنه.گفتم می خواید ببرمتون دکتر؟گفت نه ممنون.گفتم چرا گفت اصلا نمی تونه بیاد بیرون حالش بد می شه.گفتم می خواید براتون دارو بگیرم بیارم؟گفت استامینوفن چند تا خوردم فایده نداشت.بعد گفتم یکی از دوستام دکتره الآن شرح حالتونو بهش می گم و داروی مناسب رو براتون می گیرم میارم.با دوستم صحبت کردم گفت چون گلوش درد می کنه باید آنتی بیوتیک مصرف کنه چون پنی سیلین حساسیت زاست براش دو تا سفازولین بگیر.چون تهوع داره یک دگزا بگیر و چون تب شدید داره که با چند تا استامینوفن خوب نشده براش شیاف دیکلوفناک بگیر.بدون این که درباره ی داروها با مادر شروین صحبت کنم رفتم داروخانه بگیرم.داروخانه اول نمی داد زنگ زدم به دوستم و دوستم نظام پزشکیشو براشون خوند اون ها هم داروها رو دادن و من رفتم خونه ی شروینینا.زنگ زدم مادرش در رو باز کرد.گفتم این ها رو باید استفاده کنید.گفت خب دستتون درد نکنه ولی کی پس برام بزنه؟گفتم من بلدم؟گفت راست می گی آقا رادین؟گفتم بله به خاطرش کلاس رفتم خوب بلدم.گفت پس دست شما درد نکنه زحمتشو بکشید.آفرین آقا رادین شما ماشاءالله علاوه براین که درستون خوبه و همیشه زحمت ریاضی شروینو می کشید اینجور کارا رو هم بلدید.گفتم نه چه زحمتی ما از کنار خانواده ی شما بودن لذت ببریم.اونم گفت نظر لطفتونه و رفت پنبه و الکل رو آورد و گفت آقا رادین فقط توروخدا یواش بزن.گفتم چشم.داراز کشید و شلوار و شورتشو از دو طرف تا وسط آورد پایین.حدود6 سانت از خط باسنش معلوم شد.وقتی با اون صحنه مواجه شدم گرم گرم شدم.آلتم بدجور شق شده بود.

ناشناس گفت...

ادامه:
آمپول ها رو دونه دونه آماده می کردم که هم بیشتر باسنش جلوی چشمام باشه هم آمپولا رسوب نکنه.سفازولین اول رو آماده کردم باسن راستش که بهم نزدیک بود رو الکل زدم و عضلشو با دستم جمع کردم و آمپولو زدم.وقتی تزریق می کردم دائم می گفت آیییییی اوخخخخ.منم گفتم تو رو خدا ببخشید شهلا خانم آمپولش دردناکه.بعد پاشدم رفتم اون طرفش نشستم و سفازولین بعدی رو آماده کردم و مثل قبلی بهش زدم.و بعد دگزا رو هم مثل آمپول دوم طرف چپش زدم.حدود4 دقیقه باسنش جلوم تا نصفه لخت بود چون آماده کردن سفازولین هم وقت می گرفت.بعد گفتم این شیاف رو هم استفاده کنید تا خوب خوب بشید.گفت من تا حالا شیاف نذاشتم و می ترسم.گفتم نه نترسید من می رم شما استفاده کنید.گفت راستش یه بار دکتر داده بود قبلا نتونستم بذارم.حالمم خیلی بده.گفتم می خواید من براتون بذارم؟گفت من به تو اعتماد دارم آقا رادین تو خیلی پسر گلی هستی.زحمتشو برام بکش ولی هیچ وقت به شروین نگو ناراحت می شه آمپولا رو هم نگو.گفتم چشم پس بی زحمت آماده بشید.گفت چطوری؟گفتم اگر می خواید راحت باشید و درد نکشید شلوارو شورتتونو کامل دربیارید تا بتونید خوب پاتونو باز کنید.دیدم یک نفس کشید که انگار از حالت استرس و خجالته و بعد ایستاد و کاری که گفتم رو انجام داد.با این که چند دقیقه قبل نصف باسنشو دیدم با اون صحنه داشتم دیوانه می شدم.باسنش واقعا عالی بود برجسته بی مو و سفید.گفتم حالت سجده بگیرید و پاتونو خوب باز کنید و باسنتوتا می تونید بدید به سمت بالا.همین کارو کرد.حالا من هنوز بسته ی شیاف رو باز نکردم.گفتم اگه روغن زیتون باشه بهتره.دارید تو خونه؟که گفت بله تو اون کابینته رفتم برداشتم و انگشت اشارمو چرب کردم و کردم تو سوراخ کونش تا یک بند انگشت.وقتی انگشتم تو بود زور زد بره داخل و گفت اویییییییی گفتم نه راحت باشید.انگشتمو درآوردم و بسته ی شیاف رو باز کردم و دست چپمو قرار دادم وسط باسنش.با شست باسن سمت چپشو باز کردم و با چهارتا انگشت باسن سمت راستشو و با دست راستم شیاف رو قرار دادم تو مقعدش و با انگشت اشاره تا دو تا بند انگشتم بره تو مقعدش فشار دادم گفتم این طوری بهتر اثر می کنه حالتون خوب نیست زودتر باید خوب بشید.وقتی فشار دادم بلند گفت آییییییی.انگشتمو درآوردم و دو تا باسنشو از طرفین با دوتا دستم فشار دادم و گفتم می خوام خوب بره داخل و نیفته.بعدم گفتم بلند شید یک بار بایستید و یک بار هم بشینید ببینید شیاف نمی افته؟گفت چشم و همین کارو کرد که منم از فرصت استفاده کردم و از جلو هم حسابی دیدش زدم.گفت دستت درد نکنه آقا رادین ما شما رو نداشتیم چی می شد آخه؟گفتم خواهش می کنم شما لطف دارید.بعدم شورت و شلوارشو پوشید و رفت برام چایی دم کرد و میوه آورد.بعدشم رفتم.

ناشناس گفت...

رادین:داستان بالا وهم کامل بود.

ناشناس گفت...

عجب رونقی گرفته سایت بچه ها نذارین از رونق بیفته

ناشناس گفت...

سلام من ایمان هستم۲۴ سالمه ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم مال زمانی است که اول راهنمایی بودم من یک خواهرم دارم که درست ۱۴ سال از من بزرگتره و اون موقع ها حدود ۲۵ سال داشت و من همیشه هروقت آمپول داشتم با مامانم می رفتم و مامانم تا حالا حتی نشده بود که یکبار هم منو مجبور کنه پیش بقیه آمپول بزنم و خیلی کم هم پیش میاد که کونم کامل لخت کنه فقط مواقعی که دو تا آمپول داشتم کونمو تا نصفه لخت می کرد؛ امااون موقع ها یکبار مریض شدم و تب داشتم مثل همیشه با مامانم رفتم دکتر و دکتر سه تا پنی سیلین بهم داد و دو تا از پنی سیلین ها را با مامانم رفتم توی بیمارستان زدم و مثل همیشه مامانم منو پشت پرده برد و فقط یک مقدار کمی از شلوارمو از یک طرف داد پایین؛ اما وقتی نوبت آمپول سوم رسید اون روز مامانم جایی مهمانی دعوت داشت به همین خاطر به خواهرم گفت که منو بره بیمارستان تاآمپولمو بزنم حاضر شدم و با خواهرم به بیمارستان رفتیم وقتی داخل راهروی بیمارستان داشتیم می رفتیم خواهرم یک دختر جوان را که لباس سفید پرستاری داشت را دید و با هم روبوسی کردند و معلوم شد از همکلاسی های قدیمی خواهرم بوده؛دختره از خواهرم پرسید چیکار داری کاری از دستم برمی آید؛خواهرم گفت نه فقط آمدیم آمپول برادرم را بزنیم؛ دختره گفت بیا تا من براش بزنم حداقل بعد از این همه سال پول یک تزریق مهمان من باشید؛ خواهرم ازش تشکر کرد و دختره جلو رفت و من و خواهرم هم پشت سرش رفتیم و وارد اتاق تزریقات شدیم که اتاق تزریقات خانمها بود دو تا دختر که کارآموز بودند داخل اتاق نشسته بودند یک تخت هم کنار دیوار بود که ظاهرا تخت کودکان و سرم بود؛ یک خانم هم که مسئول تزریقات خانمها بود داشت پشت پرده برای یک خانم تزریق می کرد دوست خواهرم به تختی که کنار دیوار بود اشاره کرد و گفت همین جا حاضر بشه؛ من یک لحظه ماتم برد شاید اولین بار بود که می خواستم بدون اینکه پشت پرده برم آمپول بخورم ولی چاره ای نبود بالای تخت رفتم و دراز کشیدم بر خلاف مامانم دیدم یکدفعه خواهرم کونمو از دو طرف کامل لخت کرد زودی برگشتم و زود شلوارمو کشیدم بالا؛خواهرم یک چشم خوره بهم رفت و خیلی جدی گفت بخواب در این لحظه اون دو تا دختر کارآموزها هم آمدن بالای سرم ایستادند خواهرم مجددا شلوارمو از دو طرف کامل کشید پایین من از خجالت دستام رو روی کونم گذاشتم که اون دو تا دخترها کونمو نبینند اما به زور خواهرم دستامو از روی کونم برداشت و در این لحظه دوست خواهرم هم با آمپول آمد بالای سرم و گفت عزیزم چیزی نیست نترس!!!وای نمی دونید حالا اگر خواهرم رو فاکتور بگیری سه تا دختر جوان و خوشگل بالای سرم بودند و کونم لخت لخت؛ از خجالت دلم می خواست زمین دهان باز کنه و من داخل زمین برم خلاصه دوست خواهرم پنبه رو روی باسن چپم کشید و آمپول رو فرو کرد توی کونم وای که چقدر اون روز من بد شانس بودم و حین تزریق از شانس بد من دو تا خانم هم که یکیشون چادری بود و یکیشون مانتویی داخل اتاق آمدند و وقتی که تزریق آمپولم تمام شد دوست خواهرم پنبه رو روی کونم فشار داد و چند ثانیه نگه داشت؛ یک لحظه برگشتم دیدم ۶ تا خانم بالا سرم و همه هم دارند کون منو که توسط خواهرم از دو طرف کامل لخت شده بود نگاه می کنند بالاخره تزریق تمام شد و خواهرم از دوستش تشکر کرد و آمدیم شاید تا به حال شما هیچ وقت معنی واقعی خجالت رو نفهمیده باشید اما من اون روز به لطف خواهرم معنی واقعی خجالت رو فهمیدم؛ شاید باور نکنید فردای اون روز من به خاطر این کار خواهرم دوباره تب کردم طوری که تبم از دفعه قبل خیلی شدیدتر شد و مجبور شدم بازهم ۳ تا پنی سیلین بزنم ولی دیگه با مامانم رفتم؛ سال بعدش خواهرم ازدواج کرد و رفت آمریکا و الان هم فقط سالی یک بار می آید ایران!!! با وجود اینکه الان فقط سالی یکبار می بینمش ولی هنوز هم از دستش دلخور و ناراحتم!!! هر چند این خاطره؛ خاطره بسیار تلخ و دردناکی برای من است اما امیدوارم از خاطره من خوشتون آمده باشه و لذت برده باشید

رضا گفت...

اتفاقا من با نظر شما کاملا موافق بودم این مطلب رو واسه شما ننوشتم

ناشناس گفت...

من وقتی آخر داستان می خونم که توهم بوده حالم گرفته میشه و خوشم نمیاد هرچند بعضی از اونایی هم که نمیگن توهمه اما به هر حال اول آخر داستان رو نگاه میکنم تا مطمئن شم ننوشته توهمه.نظر شما چیه؟

ناشناس گفت...

khanooma bian chate ampooli : sami_6speed9

امیر گفت...

نسترن جان باریکلا
ماشالله به این زبون

ناشناس گفت...

تا حالا ده بارنوشتم ولی آپ نشده

ناشناس گفت...

بچه ها کی میتونه راهنماییم کنه که موقع آمپول بتونم خودمو شل کنم؟من خیلی میترسم

ناشناس گفت...

موقع آمپول زن حتما کفش هاتو دربیار تا پاتو نکشه.دو تا پاتو به سمت داخل قرار بده.یعنی انگشت های پاتو به سمت هم قرار بده تا این که قوزک خارجی پات به تخت نزدیک تر بشه نه قوزشک داخلی پات.شلوارتو خیلی کم نیار پایین ولی تا وسط بسه بسه.اصلا لزومی نداره بیشتر بیاری.بدون و ایمان بیار که آمپول زدن هیچ چی نیست و واقعا مثل نیش یک پشه است.یک سوزن خیلی نازک می ره در بدنت اون هم در عضله ی پرچربیت.خیلی ها به بدترین جاهاشون تیر می خوره سالم درمی رن.و حتما حتما یادت باشه موقعی که می خواد سوزنو فرو کنه (5-6ثانیه قبلش)تا پایان تزریق نفس های عمیق بکشی.حالا نه اون قدر عمیق که عضله ی باسنت خیلی جابه جا بشه و ریه هات درد بگیره.درحد معمولی.

ناشناس گفت...

البته نه این که مچ پاتو خیلی فشار بدی که قوزک خارجیت نزدیک و نزدیک تر به تخب بشه نه.خیلی عادی بخواب پاتم عادی بشه بدون هیچ فشاری.عادی عادی.حالا مچ پات طبیعتا یه کم زاویه می خواد تا کامل ریلکس شه.یا به سمت درون یا بیرون.خیلی کم اون قدری که راحت قرار بگیره.تو این یه ذره زاویه رو به سمت درون بده.امتحان کن نتیجشو بگو.

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=cvs_dtAhYSo

ناشناس گفت...

از فرزان
سلام،من فرزان هستم و می خوام داستان آمپول زدن توسط عمه ام و جریان و رابطه ای که با اون داشتم براتون بنویسم.اول اینکه من 27 سالمه و تازه 7-8 ماهه درسم و سربازیم شهرستان تموم شد و اومده بودم خونه و دنبال کار و...عمم هم 31 سالشه مجرد و فوق لیسانس کامپیوتر.(البته یه نامزد داشت که یک سالی میشه بهم خورد برنامشون و اینقدر براش سخت بود که دیگه با هیچ پسر و خواستگاری فعلا رابطه نداره)من و عمم –ستاره- رابطه خیلی نزدیکی داریم از بچه گی، تو این چند ماهم خیلی زیاد صمیمی شدیم طوری که بیشتر روزها هفته با هم بودیم(یا با خانواده یا تنهایی)
داستا از اینجا شروع میشه که من چند روزی بود سرما خورده بودم،ولی توجهی نمی کردم هر چی مامانم می گفت برو دکتر،گوش نمی کردم.تا اینکه یه شب که سرفه هام شدید بود و عمم خونمون بود،به اصرار مامانم و عمم قرار شد برم دکتر.عمم گفت یه دوست دکتر داره و زنگ میزنه واسه فردا هماهنگ میکنه بریم اونجا.فردا صبحش عمم اومد دنبالم و رفتیم به سمت دکتر.رسیدیم در مطب و چون جای پارک نبود من پیاده شدم و جلوتر رفتم داخل و عمم هم رفت تا جای پارک پیدا کنه و بیاد.رفتم داخل ،خلوت بود،دفترچم دادم منشی و اونم من فرستاد داخل.
در زدم رفتم داخل اتاق که دیدم یه خانم دکتر خوشگل و خوش اندام نشسته و تعارف کرد بشینم.پرسید مشکلت چیه عزیزم،منم اول خودم معرفی کردم و جریان پارک ماشین عمه ستارم گفتم،اونم سریع بجای اینکه جریان مریضیمو توضیح بدم زنگ زد عمم و اینکه کجایی ما با آقا فرزان منتظریم و...بعد زنگ زد منشی گفت که عمم اومد بالا راهنماییش کنه داخل.خلاصه دوباره پرسید توضیح بده مشکلت چیه؟منم جریان چند روز مریضی و سرفه هام توضیح دادم،بعد دستش گذاشت رو پیشونیم و گفت اوه اوه تب داری آقا فرزان،گلومم چک کرد و گفت چرک کرده،بعدش گفت برو روی تخت بخواب دگمه هاتو باز کن تا سینه و ریه هاتو چک کنم.منم که هول شده بودم(هم اینکه تنها جلو یه دکتر خوشگل و سکسی باید می خوابیدم.هم اینکه می ترسیدم غریضه جنسیم حرکت کنه و آبروم بره).رفتم پشت پرده رو تخت دراز کشیدم و آماده شدم.خانم دکتر اومد بالا سرم و گوشیو گذاشت داخل گوشش و بعد گذاشت رو سینم و شروع به معاینه کرد(وقتی معاینه می کرد دستش که سرد بود به بدنم میخورد.واقعا کنترل کردنم اونجا سخت بود.بالا سرم که ایستاده بود چشمم همش به سینه های بزرگش بود که شلنگ گوشی اون وسط جا خوش کرده بود) خیلی با مهربونی یا بهتر بگم سکسی معاینه می کرد...بعد گفت بشینم تا پشتمم معاینه کنه،یه دستش رو کتف و سینم بود و با دست دیگش گوشیو پشتم گذاشت و می گفت نفس عمیق بکش،...همین لحظه بود که عمم اومد داخل و حال و احوال وسط معاینه من....بعد خانم دکتر گفت دوباره دراز بکش و بعد با دستاش شروع به فشار دادن و معاینه شکمم و پهلوهام کرد.عمم هم یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به دکتر و می خندید.خلاصه معاینش تموم شد و بعد فشارم گرفت که گفت خیلی پایینه و گفت بلند شو و خودش رفت سر میز.
عمم هم تو بسته دگمه هام کمک کرد و دم گوشم گفت این خانم متاهله پسر جان(احتمالا از وضعیت شلوار و نگاهام فهمیده بود...)رفتیم نشستیم جای دکتر و اونم شروع به توضیح دادن بیماریم کرد و گفت چون ریه هات و گلوت چرک کرده باید 6تا پنیسیلین بزنی و(وسط حرفش گفتم آمپول نه...که گفت نمیشه مریضیت حاد شده...عمم هم دستم گرفت گفت بنویس خانم دکتر،خودم براش می زنم-راستی عمم تزریقات بلد بود از نامزدش که دکتر بود یاد گرفته بود)بعد گفت دو تا دگزا و یه سرم هم میدم،چند تا قرص و شربت هم نوشت بعد گفت چون ضعیف شدی 3تا آمپول ویتامینم بهتره بزنی-که عمم وسط حرفش پرید و گفت آره چون 2-3هفته دیگه میخوایم مسافرت بریم و باید حالش خوب بشه-خانم دکتر هم گفت پس 5 تا مینویسم هر روز بزنه،بعد گفت داروهات که تموم شد بیا دوباره معاینت کنم.
کارمون تموم شد و خداحافظی کردیم رفتیم.حالم زیاد خوب نبود.سر راه عمم داروخونه نگه داشت و داروها رو گرفت و اومد.رسیدیم خونه...تو راه ضمن اینکه حالم خوب نبود و از اینهمه آمپول شاکی بودم،همش فکر می کردم چطوری باید جلو عمم بخوابم تا آمپول واسم بزنه-درسته خیلی راحت بودیم و نزدیک بودیم ولی خجالت می کشیدم-دروغ چرا؟از یه نظرم خوشم اومده بود چون هم رومون بیشتر باز میشد هم یه جورایی تحریک شده بودم-(راستش یه جورایی رابطم با عمم از نظر عاطفیم نزدیک شده بود و خیلی دوستش داشتم-میشه گفت عاشقش بودم.صورت زیبا،اندام مناسب،سینه های بزرگ و سرحال،لبایی که وقتی آرایش میکرد و می خندید با اون دندونای سفید و زیبا حسابی حواستو پرت می کرد)البته بعضی وقتها حس می کردم اونم همچین حسی داره...
رسیدیم خونه...گفت برو لباساتو عوض کن تا بیام اول سرمت وصل کنم سر حال بیای و بعدش آمپولاتو بزنم...

ناشناس گفت...

در ادامه

خودشم رفت دستاشو بشوره.به مامانم زنگ زد و توضیحاتو داد...منم رفتم لباسمو عوض کردم و از بیحالی رو تخت دراز کشیدم و یه نفس راحتی کشیدم که اول سرم بعد آمپول...دیدم در باز شد و عمه ستاره با کیسه داروها و الکل و آبمیوه و...وارد شد.(یه بلوز استریج قرمز تنش بود و شلوار لی چسب،یه مقدار کمی از سینه های زیباشم دیده میشد)نشست کناره تختم و داروهارو دراورد...قرص و شربت داد خوردم...سرم و آمپولارو هم دراورد گذاشت روی میز-منم آماده سرم-یهو دیدم یه سرنگ باز کرد و یه آمپول قرمز که ویتامین بود برداشت،با ترس گفتم که قرار بود اول سرم...گفت بزار ویتامین بزنم که ازین بیحالی در بیای..بعد سرم...با خنده گفت نترس پسر جان درد نداره،بلدم کارمو.
آمپول ویتامینو ،درشو شکست و سوزن سرنگ کرد داخلش-حین کشیدن ویتامین داخل سرنگ گفت به پشت بخواب شلوارتم بکش پایین فرزان جان.منم که کاری ازم برنمیومد به پشت خوابیدمو شلوارمو تا زیر باسنم کشیدم پایین،ولی شرتمو خیلی کم کشیدم...همینجوری با ترس نگاه میکردم...پنبه رو الکلی کرد و گفت آماده ای؟لرزون گفتم:آره...یه خنده شیطونی هم کرد گفت نا سلامتی میخوای آمپول بزنی!منم که محرمتم!چقدر کم دادی پایین!کجا بزنم؟!بعد خودش شورتمواز یه طرف تا نصفه داد پایین و پنبه کشید روی باسنم-باید اقرار کرد سردی الکل پنبه از خود آمپول ترسناکتره-بعد هوای آمپولو گرفتو با یه دستش یه تیکه ای از باسنمو گرفت و سوزنو فرو کرد..یه تکونی خوردم ولی چیزی نگفتم..حین اینکه آمپولو تزریق میکرد پرسید درد نداره که مرد بزرگ؟گفتم نه.تموم که شد سرنگ کشید بیرون و پنبه رو کشید رو باسنم و شرتمو کشید بالا گفت:تموم شد.
بعد سرم آماده کرد و وقتی وصلش کرد رفت تا برام سوپ درست کنه-(مادرم تا بعد ازظهر شرکت کار میکنه و بابام هم بیشتر خارج از تهرانه)درد سرم بیشتر بود.بعد از 30-45 دقیقه اومد سرموکه تموم شده بود باز کرد.ساعت تقریبا 12ظهر بود.
نشست بغل تختمو گفت دو تا آمپول دیگه بزنم تمومه...یه پنی سیلین 8سی سی و دگزا.
اول دگزا رو آماده کرد و بعد شروع به آماده کردن پنیسیلین کرد-اب مقطر با سرنگ کشید و داخل ویال ریخت بعدش 1-2دقیقه خوب بهم زد(حین هم زدن به سینه هاش نگاه میکردم که تکون میخورد) و کشید داخل سرنگ و گفت برگرد فرزان جان...منم برگشتم و شلوارمو کشیدم پایین و شورتمم از یه طرف تا نصفه کشیدم پایین و نگاه کردم به دستاش که داشت سرنگ هواگیری میکرد-هم ترسناک بود هم سکسی-پنبه رو الکلی کرد و کشید رو باسنم و گفت خودتو شل بگیر کمتر درد بگیره،سرنگ پنیسیلینو فرو کرد و شروع کرد به آرومی تخلیه کردن... دردش پدرمو دراورد اشک تو چشام جمع شده بود...وقتی کشید بیرون و پنبه رو مالید روش یه نفس راحتی کشیدم.
دستشو با پنبه گذاشت رو باسنم و گفت:نمیشه بمالم چون پنیسیلین آبسه میکنه و بعد صورتشو اورد جلو صورتم و گفت عزیزم ببخشید اگه درد داشت-اشکامو که دید با دستش رو سرم کشید و گفت این یکی (دگزا)دردش کمتره...بعد اونطرف باسنمو شرتو کامل کشید پایین و پنبه رو مالید...(منم حین درد تو فکر اینکه کل باسن لخت جلو عمه ستاره خوابیدم-عمم هم که خوشحال باسن لخت مارو دید میزد)بعد شروع به تزریق دگزا کرد و زود کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روش یکم مالید و گفت تموم شد عزیزم.شرتمو کشید بالا و یه بوس از بغل صورتم کرد و رفت تا سرنگارو بندازه سطل آشغال.
ناهار خوردیم...مامانم اومد و عمم براش جریان دکتر و زمان داروهارو توضیح داد و چون قرار داشت رفت فقط تاکید کرد که اگه دیر شد اومدنش من آمپولامو بزنم.

ناشناس گفت...

این یه داستان دنباله دار و طولانیه اگه فکر میکنید خوبه نظر بدید تا مابقیش بزارم

ناشناس گفت...

اره داستانت خوب بود بقیه رو بگو

ناشناس گفت...

ایول قسمت معاینت خیلی عالی بود.دوستان همه مثه فرزان بنویسن عالی میشه.بعضیا خودشونم از داستانشون هیچی سر درنمیارن

ناشناس گفت...

خیلی خوب بود ممنون

فرزان گفت...

شب شد...عمم زنگ زد من نمی تونم بیام و چون باید راس ساعت پنیسیلینو بزنم به مامانم گفت هماهنگش کنه...مامانم به همسایمون که تزریقات بلد بود زنگ زد که بیاد-یه خانم جوان نسبتا زیبا به اسم رزا که یه بچه1-2ساله داشت-با بچش اومد خونمون،مانتوشو درآورد(یه تیشرت چسب سبز داشت با یه شلوار سفید،چون بچه شیر می داد سینه هاش خیلی بزرگ بود و با راه رفتنش میلرزید)حال و احوال کرد بعد گفت آمپولت چیه فرزان جان؟گفتم پنیسیلین.گفت کجا می خوابی؟مامانم گفت رو تخت اتاقش،آمپولشم اونجاس...گفت پاشو بریم برات بزنم...مامانم گفت تا شما میزنین منم براتون آبمیوه آماده می کنم.
من جلو رفتم اونم پشت سرم اومد.خیلی به نظر شوخ و بی حیا میومد.آمپولو بهش دادم و دو تایی نشستیم رو تخت(تو دلم میگفتم چه حال میده اینجا تنهایی سینه هاشو بغل بگیرم...)داشت سرنگ باز میکرد که گفت چرا نشستی عزیزم بگیر بخواب دیگه؟منم دراز کشیدم و آماده کردن آمپول و سینه های گندش نگاه میکردم.که نگاهم به باسن گندش افتاد که بغل صورتم بود-شهوتم حسابی گل کرده بود-
آمپول آماده شد و پنبه هم الکلی کرد و روشو کرد طرفم گفت:نمی خوای شلوارتو بکشی پایین؟منم یه کم کشیدم پایین و دستمو زیر سرم گذاشتم.خندید و گفت ای بابا!بعد کل شرتمو تا وسط خط باسنم کشید پایین و پنبه رو مالید،نامرد یهویی بدون اینکه خبر بده و یا یکمی از پوست واسه اینکه درد کمتر بگیره آمپولو فرو کرد و گفت ماهیچتو سفت نگیر!شروع به پمپ کرد.اینقدر درد داشت که حال و هوای جنسیم یادم رفت.از آینه بغل تختم میدیدم که داره با تمام زور فشارمیده.کارش که تموم شد و کشید بیرون پنبه رو مالید و کف دستش گذاشت رو باسنم و گفت تموم شد عزیزم.یکم رو باسنم با دستش پنبه رو نگه داشت و زل زده بود به خط باسن سفید من.(حالا خوبه شوهر داشت وگرنه...)بعد بلند شد و بدون اینکه شرتمو بکشه بالا رفت بیرون.منم بعد از چند دقیقه رفتم تو پذیرایی که دیدم داره به بچش شیر میده و سینش بیرونه-ماتم برده بود-اونم انگار نه انگار خیلی راحت گفت فرزان جان دارم به بچه شیر میدم اگه اشکالی نداره اینور بشین که روبه روم نباشی!؟ -احتمالا اینو گفت که جلو مامانم یه چیزی گفته باشه - مامانم با اشاره و اخم گفت برگرد اتاق.
شب موقع خواب داشتم به روزی که گذشت-خانم دکتر،آمپول،عمه ستاره،همسایمون-فکر می کردم.یه نگاهی به آمپولای باقیمونده کردم و گفتم فردا عمه خوشگلم دوباره میاد...همون موقع عمم اس ام اس داد که چطورم و آمپولو زدم یا نه واین حرفا.بعد از کلی اس ام اس بازی خوابیدیم.
شب خواب دیدم دارم با خانم همسایمون سکس می کنم ولی هی بهش می گفتم ستاره .نمی دونم چرا.

فرزان گفت...

صبح ساعت 10 عمم اومد و زنگ خونه زد.منم از خواب بلند شدم و درو براش باز کردم.اومد داخل...سلام و احوال پرسی-روبوسی و بغل و...که گفتم مریض نشی ستاره خانم و گفت نه بابا.از اول که اومد با نگاه سکسی می دیدمش متاسفانه.آرایش قشنگی کرده بود.لبا قرمز،چشما کشیده و...رفتم چایی بریزم و صورتم آب بزنم.اونم مانتوشو دراورد...دیدم یه تاپ سفید با یه ساپورت سفید پوشیده!!!تا حالا اینقد ندیده بودم سینه هاش بیرون بیافته..لباس سفید-بدن سفید-لبا قرمز-لاک انگشتا قرمز..گفتم ماشالله چه تیپی زدی؟گفت خوشگل کردم تا فرزان جونم که مریضه ،روحیش شاد بشه!؟گفتم به به با این عمه خوشششگلم.
چایی، صبحانه خوردیمو حرف زدیم که بعد از 10دقیقه گفت پاشو آمپولات دیر میشه؟دستمو گرفتو برد تو اتاقو گفت آماده شو که 3تا آمپول باید نوش جان کنی!
منم خوشحال دراز کشیدم.اونم نشست بغلم.باسنش با صورتم 5سانتیمتر فاصله داشت.اون لباس چسبش و سفیدش که شده بود مثل پرستارای سکسی،حسابی شهوتیم کرده بود.آلتم راست شده بود.یه جوری دستمو گذاشتم که تابلو نشه-فکر کنم خودش فهمیده بود-دگزا رو آماده کرد گذاشت کنار،گفتم مگه هواشو نمگیری؟گفت موقعی که خواستم بزنم.نترس بابا...شروع به آماده کردن پنیسیلین کرد.آب مقطر کشید تو سرنگ بعد همشو ریخت تو ویال و شروع به هم زدن کرد-سینه هاشو که آروم بالا و پایین میرفت و گردنبندش که لای سینش بود،حسابی حواسمو پرت کرده بود-گفت:برگرد اماده شو.منم برگرشتم و شلوار و شورتمو تا زیر باسن کشیدم پایین(حجب و حیام دیگه ریخته بود) دیدم داره از تو ویال پنیسیلینو میکشه داخل سرنگ...ماتم برده بود به این صحنه-دستها و انگشتهای سفید و کشیدش با ناخنهای بلند قرمز که سرنگو گرفته بود-لبهای قرمز و صورت سفید با یک لبخند شیطنت امیز و نگاه زیرچشمی که به سرنگ و من میکرد-باسن-سینه و... چون به پشت خوابیده بودم حس کردم هر لحظه امکان داره ارضا بشم و آبروم بره،ولی مهم نبود.
آماده شد و پنبه الکلی کرد و خم شد تا بکشه رو باسنم.تقریبا نصف سینه هاش بیرون بود، وقتی خم شد سرم که رو به عقب بود،تقریبا کامل دیدمشون.وقتی داشت پنبه می کشید گفت کجا رو نگاه میکنی؟سریع رومو برگردوندم گفتم هیچی محل تزریقو!!خندید گفت بله...بعد گفت این 1200سی سی دردش خیلی زیاده،باید تحمل کنی عزیزم.بعد آروم با گفتن آماده ای سوزن فرو کرد و شروع به تزریق کرد...
دردش خیلی بود ولی از تو آینه داشتم صحنه تزریق و عمم نگاه می کردم.خیلی طول کشید چون آروم پمپ میکرد.همزمان سرنگ کشید بیرون و پنبه گذاشت روش ...گفت تموم شد...بعد دستشو کامل روی کپل راستم گذاشت،یه آرامشی بهم میداد،با خنده گفت درد که نداشت.گفتم می خوای امتحانی یکی بهت بزنم؟گفت تو که بلد نیستی!گفتم یاد میگیرم.
بعد شروع به هواگیری دگزا کرد و پنبه آغشته به الکل اونطرف مالید.داشت پنبه می کشید که گفت چرا جای آمپول دیروزت کبود شده؟گفتم دیشب نیومدی دیگه،یک آدم ناشی اومد.خیلی ناراحت شده بود ظاهرا و گفت الهی بمیرم فرزان..ببخشید...سوزن فرو کرد و دگزا تزریق کرد...کشید بیرون و شروع به مالیدن آروم با کف دستش به همراه پنبه کرد و به حالت دخترانه و صدای ظریف می گفت
عزیز دلم ..فرزان مهربونم..پسر گلم...
در حین اینکه تزریق تموم شد و داشت با انگشتهای نرمش باسنمو لمس میکرد.دیدم دارم حالت ارضاء پیدا میکنم.و تو همون لحظه که حرف میزد انزال صورت گرفتو آبم اومد...یه تکونی خوردم و بدنم مقبض شد...عمم گفت چی شدی دردش زیاده؟منم با سر به دروغ گفتم آره.صورتشو جلو آورد و گونمو بوس کرد .بعد گفت ب کمپلکستو بعدا میزنم.شورتمو آروم داد بالا.منم دیدم ضایع الان برگردم،گفتم عمه پاشو بریم آبمیوه بخوریم.اونم بلند شد سرنگهارو برد و منم سریع شرتم همونجا عوض کردم و رفتم دستشویی.
نشستیم رو مبل به تلویزیون نگاه کردن و حرف زدن.بیشتر درباره آمپول حرف میزدیم.بهش گفتم باید یادم بدی.گفت چیه میخوای انتقام بگیری؟گفتم نه بابا،بعد دستم دور کمرش انداختم گفتم:عمه جونم کار بدی نکرده که تازه کلی به من لطف کرده...میخوام واسه روز مبادا...آدم یاد داشته باشه خوبه.گفت باشه اول پس آمپول معمولی بعد پنیسیلینو یادت میدم.بعد رفت اتاقم آمپول ویتامینمو آورد گفت الان که باید بزنی آموزش اولیش بهت میدم تا بعدا اگه شد عملی.گفتم:مرسی.
اول یه توضیح اولیه در رابطه نوع آمپولا و تزریقات داد .بعد شروع کرد از ابتدای باز کردن سرنگ و باز کردن سر آمپول به طور عملی آموزش دادن .وقتی کل ویتامینو کشید تو سرنگ و در سوزنو گذاشت.بعد پاهاشو جمع کرد و پشت به من از روی ساپورتش برای محل تزریق توضیح داد که برای تزریق عضلانی باید کپل به چهار قسمت بشه و قسمت بیرونی سمت بالا که عضله سرینی وجود داره محل مناسب تزریقه -

فرزان گفت...

منم دوباره وقتی دیدم داره با اون انگشتای لاک زدش روی باسنش هی اینور و اونور اشاره میکنه شهوتم گل کرد- بهش گفتم عمه از رو لباس که نمیفهمم!اونم با اینکه منظورم فهمید خودش زد به اون راه گفت:اینارو گفتم که از روبه رو خوب ببینی حالا رو کاناپه دراز بکش بهت نشون بدم عزیزم.منم سرخورده برگشتم و شلوارمو تا زیر باسن پایین کشیدم و گذاشتم شورتو خودش بکشه...
بعد اونم شورتمو کامل تا پایین کشید - با خودم گفتم اگه مامانم الان بیاد و عمه با این لباس و باسن لخت من ببینه کارمون تمومه- بعد انگشت شصتشو گذاشت بالای خط باسنم و انگشت کوچیکشو رو کمرم گفت این یه روشه که قسمت انتهایی جای انگشت کوچک محل تزریق.بعد با انگشت اشارش-ناخنشو کشید رو باسنم، - عجب لذتی داشت –حدفاصل ابتدای خط باسن تا انگشت کوچکش به دو نیم قسمت کرد از عرض هم کپل به دو نیم قسمت کرد و با 4تا انگشتش قسمت بیرونیو فشار داد و گفت اینجا فرزان جان.بعد پنبه به الکل آغشته کرد و همون قسمتو با پنبه کشید.بعد سرنگو هواگیری کرد و توضیح داد که حتما باید تزریق بدون هوا باشه.بعد با دو تا انگشت دست چپش پوست همون قسمت گرفت و گفت برای اینکه درد سوزن کمتر بشه بهتره پوستو جمع کنی.بعد گفت باید سوزن بطور کاملا عمود به باسن فرو بره-منم همینطوری یه نگاه به باسن خودم و یه نگاه به سرنگ و دست عمه و یک نگاه به لبای قرمز و دندونای قشنگ عمم که توضیح میداد و یه نگاهم به سینه برجسته و بیرون افتادش مینداختم گوش می کردم - سوزنو فرو کرد با سوزشش سرم اونور کردم،گفت نترس بابا برگرد ببین،مگه نمی خوای یاد یگیری.برگشتم بعد توضیح داد که سوزنو باید سریع فرو کنی تا کمتر درد داشته باشه ،بعدش یکم پدال سرنگ میکشی تا ببینی که به رگ نزده باشی.وقتی مطمئن شدی آروم پدال فشار میدی...اگه سریع باشه امکان تجمع آبسه کردن ویا تشکیل کیست هست و درد زیادی داره و منجر به کبودی میشه...بعد اونم آروم تزریق کرد و کشید بیرون و پنبه گذاشت روش و نگه داشت...گفت سوزنو اگه سریع بکشی بیرون دردش کمتره.گفت بلد شدی ؟گفتم آره باید یکی بهت بزنم واسه امتحان،بعد خندید و شورتمو کشید بالا گفت پاشو پاشو من دوست دارم آمپول بزنم تا بخورم بعد کلی خندیدیم.
ناهار خوردیم...گفتم عمه امشب هستی که پنیسیلینمو بزنی دیگه؟گفت آره.از اون خانومه میترسی.گفتم خودش نه و آمپول زدنش وای وایییی.
نزدیک بعد از ظهر که شد قبل از اینکه مامانم بیاد گفت یه سر میرم خونه حال مامان بزرگتو بگیرم میام.من حدس زدم میخواد لباساشو عوض کنه تا مادرم حساس نشه.
مامانم برگشت خیلی بی حال و خسته بود...عمم نزدیکای شب اومد...فقط بخاطر آمپول زدن من اومده بود.لباساشم مثل روزای قبل شده بود...با هم شام خوردیم که سر میز شام به مامانم گفت نسترن چرا بیحالی؟ گفت امروز خیلی خسته شدم ،دیگه سرگیجه گرفته بودم.بعد گفت میخوای یه آمپول تقویتی بزنم برات.مامانم گفت آمپولام تموم شده.منم پریدم وسط حرفشون که از آمپول ویتامینای من بزن مامان!؟گفت نه پسرم اونا واسه تو که حالت بهتر بشه.که عمم گفت آره از همینای فرزان می زنم بعد براش خودم می گیرم میارم.با خودم گفتم آخ جون تا حالا فرصت نشده بود آمپول خوردن مامانمو ببینم ،الان بهترین موقع!بعد از شام عمم دیگه می خواست بره که گفت فرزان برو آمپول ویتامینتو بیار تا به مامانت بزنم...مامانم گفت اینجا که نمیشه بیا تو اتاق خواب.(منظورش من بودم)
مامانم رفت تو اتاقش و منم با عمه رفتیم اتاق خودم تا آمپولو برداره،بهش گفتم عمه من تا حالا ندیدم از نزدیک چجوری آمپول میزنن ،بزار منم بیام یواشکی نگاه کنم،گفت نمیشه اگه مامانت میخواست تو ببینی تو هال میزد.کلی مخشو زدم که اینهمه یادم دادی بزار عملی ببینم.راضی شد بالاخره...گفتم فقط پوزیشنو یه طوری در نظر بگیر که بتونم خوب ببینم.گفت باشه..امان از دست تو...
رفت تو اتاق مامانم و شروع کرد به آماده کردن آمپول...مامانمم پشت به من بود...گفت آماده شو که مامانم دراز کشید و شورتو دامنشو باهم تا زیر کپلاش کشید پایین.یک باسن گنده و لرزون...عمم خندش گرفته بود که مامانم بی خبر اینطوری دراز کشیده...بعد پنبه کشید و تزریق انجام داد.وقتی تموم شد سریع شرت مامنمو کشید بالا و گفت تموم شد.برم پنیسیلین فرزانم بزنم و برم خونه که دیر داره میشه.
بعد اومد بیرون گفت فرزان جان عزیزم زود بیا بزنم آمپولتو که باید برم خونه...گفتم عمه آمپول زنی شدیا تا حالا اینقد یجا آمپول زدی؟خندید و گفت شیرین زبونی نکن که یه پنیسیلین1200 منتظرته...گفتم ای بابا...اینقدم زدم زیاد بهتر نشدم...گفت اثر میکنه...رفتیم تو اتاق ...دیگه خودم سریع خوابیدمو منتظر موندم..عمم شروع به آماده کردن آمپول کرد...خودم شلوارو شرتمو تا زیر باسن کشیدم پایین منتظر شدم...عمم کنارم داشت ویال خالی میکرد تو سرنگ که یهو دیدم مامانم اومد تو اتاق!!!منم با باسن لخت اونجوری...کلی خجالت کشیدم کاری هم نمیشد کرد...

فرزان گفت...

عمم یه کمی جا خورد ولی خیلی طبیعی برگشت گفت آماده ای ؟گفتم آره.مامانم سرشو تو اتاقم بند کرد تا عمم کارشو تموم کنه.وقتی زد منم که دیگه بفکر بدن زیبای عمم نبودم از دردش یه آخی گفتم بعد عمم گفت شل کن اینجوری نمی تونم پمپ کنم منم به زحمت شلتر کردم و بعد یک دقیقه تموم شد.سریع کشید بیرون و شورتمو داد بالا و منم سریع شلوارو دادم بالا.بعد خداحافظی کرد رفت.منم خودمو زدم به درد و بی حالی که مامانم حساس نشه.
عمه ستاره آخر شب تماس گرفت که صبح نمیتونه بیاد .مامانمم گفت اشکال نداره میگم همسایمون رزا خانوم بزنه.منم که از یه طرف کلی برنامه ریخته بودم واسه فردا که با عمم حال کنیم و از یه طرف ترس از ناشی بودن رزا خانم،حالم حسابی گرفته شد...........................ارزش داره ادامش بگم؟؟

ناشناس گفت...

اره ارزششو داره ادامه بده

ناشناس گفت...

آره بگو

ناشناس گفت...

تینا خانم خیلی وقته از آمپول زدن خودت داستان نگفتی نکنه آمپول زدنو ترک کردی

ناشناس گفت...

بگو

ناشناس گفت...

تینا خانم نظرها رو که پاک کردی حداقل یه پست جدید می

ناشناس گفت...

فرزان جان خاطرت قشنگ بود اما اگه میشه بگو عمت چه کفش و جورابی پاش بود؟

فرزان گفت...

ادامه از فرزان

صبح روز بعد از زنگ تلفن بلند شدم دیدم رزا خانم همسایمونه که گفت فرزان جان بچه بیقراری میکنه الانم داره شیر میخوره،سختمه بیام خونتون اگه حالت زیاد بد نیست تو بیا اینجا.منم گفتم چشم صبحانه بخورم میام.فقط پنیسیلینو برداشتم رفتم خونشون...در زدم...درو بازکرد رفتم تو دیدم خیلی راحت سینشو انداخته بیرون و به بچش داره شیر میده!!!سرم انداختم پایین و نشستم...با خنده گفت خجالت نکش فرزان جان تو مثل پسره منی راحت باش(با خودم گفتم ...پسرم...تو نهایتا یکی دو سال بزرگتر باشی)منم دیدم حالا که اون براش مهم نیست، رو کردم بهش گفتم باعث زحمت شدم و ازین حرفها...گفت خواهش می کنم وظیفه است..الان شیر بچه تموم بشه برات میزنم...شیر بچش تموم شد بعد سینشو کرد داخل بلوزش عجب نوک پستون بزگ و خوشرنگی بود(بلوز که چه عرض کنم سینه ها فقط نوکش دیده نمیشد)بچشو گذاشت همونجا و بلند شد که آمپولو ازم بگیره...یه دامن کوتاه داشت به رنگ سفید تا بالای زانوش بود...با یک عشوه قشنگیم اومد به طرفم گفت بده عزیزم...بعد گفت بیا تو اتاق خوابمون تا اونجا روی تخت راحت دراز بکشی تا بزنم واست...از تو آشپزخونشون الکل و پنبه آورد و نشست بغلم رو تخت...داشت سورنگو در میاورد که گفت دراز بکش عزیزم،راحت باش...منم همینطوری دراز کشیدم و نگاه میکردم به رزا خانم و سرنگ و آمپول...بعد شروع به قاطی کردن آب مقطر و پنیسیلین کرد و گفت این 1200سی سی واقعا درد داره ها...منم گفتم تا حالا 3تا زدم و پدرم در اومده و ازین حرفها...دیگه داشتیم صمیمی میشدیم...ویالو که خالی کرد تو سرنگ گفت برگرد و شلوارتو بکش پایین عزیزم...منم برگشتم و چون می دونستم اگه خودم کامل باسنو لخت نکنم،خودش اینکارو میکنه ،واسه اینکه نگه چقدر خجالتیه ،خودم تا زیر باسن کشیدم پایین و آماده شدم...اونم بعد از هواگیری پنبه رو الکلی کرد و گفت کدوم طرف بزنم؟منم گفتم راست.بلافاصله پنبه مالید و سورنگ فرو کرد(بازم با درد-خوشش میاد انگار دردناک بزنه)شروع کرد به پمپ کردن...چون درد داشتم سفت کرده بودم...بعد گفت عزیزم شل کن...شل کن...گفتم ازین بیشتر...گفت اره نمی تونم تزریق کنم و دو تا ضربه زد و گفت شل..شل..آفرین...همینطوری که داشت تزریق میکرد با دست راستش،دست چپشو کامل گذاشته بود رو کپل چپم...نمی دونم چرا...شاید اونم شهوتش گل کرده بود...بعد از 1-2دقیقه تموم شد و کشید بیرون بعد پنبه رو مالید روی محل تزریق و با کفه دست نگه داشت...گفت یه 4-5دقیقه همینطوری تکون نخور تا دردش آروم بشه...منم دوباره آلتم راست کرده بود و بی حرکت دراز کشیده بودم...همینطوری که دراز کشیده بودم بهش گفتم شرمنده رزا خانم،واقعا مزاحم شدم و خیلی لطف کردین...بعد گفت نه خواهش میکنم عزیزم این حرفا چیه،یه آمپول ساده بود...گفتم آره دیگه تزریقات بلد بودن ای مزاحمتاهم داره...گفت نه بابا چه حرفیه ...من الان خودم چند وقته آمپولامو نزدم چون کسی نیست،خودمم با این بچه سخته برم تا کلینیک،خواهرم بلده هر وقت میاد اون میزنه ولی اونم سرش شلوغه و الان یه هفته ای میشه نزدم...گفتم آمپول چی می زنین؟گفت ویتامین ب12،ب کمپلکس،یه دونه هم برای درد کمرم،که از وقتی نازنین بدنیا اومده شروع شده...بعد پنبه رو برداشت و گفت دردت کمتر شد ؟گفتم آره و شورتمو بالا کشیدم و لبه تخت نشستم – دیدم لحظه خوبیه که هم آمپول زدنو امتحان کنم هم باسن بزرگ و زیبا رزا رو ببینم- گفتم رزا خانم چرا خودتون تزریق نمی کنین؟گفت نمیشه اینجوری دردش بیشتره و جرات نمی کنم.گفتم مثل من!گفت چطورمگه؟گفتم من آمپول زدن بلدم اگر دوست دارید براتون بزنم؟یه نگاهی کرد و گفت باعث زحمتت میشه فرزان جان،گفتم نه جبران زحمات شماست اتفاقا...بعد گفت پس من برم بیارم تا واسم بزنی...بلند شد که بره از پشت راه رفتنشو که خیلی با عشوه بود و باسنش اینور و اونور می رفت نگاه کردمو با خوشحالی تمام گفتم چه شود...

فرزان گفت...

رفت و با یک بسته آمپولو سرنگ برگشت نشست کنارم...بعد یدونه ب کمپلکس و یدونه ب6و یکیم که نمی دونم چی بود فکر کنم کورتون بود،دراورد و با 3 تا سرنگ داد گفت زحمت شما...منم که تا الان آمپول زدن که هیچی، حتی آماده هم نکرده بودم گرفتم گفتم خواهش می کنم...دیدم قضیه جدیه ...دستام می لرزید...بعد خوب تمرکز کردمو هر چی عمم گفته بود و تا حالا دیده بودم مرور کردم...برای اینکه سوتی ندم و اونم خوب دقت نکنه که مبتدیم یکی از آمپولارو دادم خودش گفتم شما اینو آماده کنید منم این دو تارو که سریعتر انجام بشه...اونم ازم گرفتش سریع شروع کرد به آماده کردن...منم مثل خودش انجام دادم و اول سرنگو از بستش دراوردم بعد سوزنو گذاشتم روش و در شیشه آمپولو شکستم و شروع به کشیدن سرنگ کردم...اون آمپولشو آماده کرده بود منم وسط کشیدن سرنگ گفتم دراز بکشین که اینم آماده شد...گفت اون یکی دیگه چی، منم گفتم اینارو براتون بزنم بعد آمادش می کنم...دیدم بلند شد و زیپ دامنشو از پشت باز کرد و دراز کشید بغلم و با لبخند قشنگی به من نگاه می کرد...هواگیری کردمو گفتم آماده اید...برعکس خوابید و دامنشو داد پایین...رنگ از رخسارم پرید...یک باسن سفید و نرم و نسبتا بزرگ - با خودم گفتم عجب زن باحالو بی خیالیه که اینقدر راحت قمبل کرده جلو من- یک شرت باریک پاش بود به رنگ قرمز و آبی...با اینکه میشد همینجوری بزنم شرتشو کشیدم کامل پایین...اونم هیچی نگفت...بعد پنبه رو الکلی کردم...اول مثل توضیحات عمم روی خط باسنش دستمو گذاشتمو طبق فرمول محل واسه خودم مشخص کردم...پنبه رو کشیدم رو کپلش،لرزش باسنش محسوس بود...منم مثل خودش یهو بدون مقدمه و گرفتن پوست ،سوزنو فرو کردم و شروع به تزریق کردم...فقط یه اییی ضعیف اولش گفت و دیگه هیچی نگفت...تموم که شد سرنگو کشیدم بیرون...مقداری از پوست باسنش چون چربی داشت با سوزن به بالا کشیده شد...بعد پنبه رو گذاشتم محل تزریق و شروع به مالیدن کردم...فهمید که تموم شده تشکر کرد...منم گفتم خواهش می کنم...تو تموم این مدت التم راست شده بود و آماده هر نوع حرکتی بود...بعدش بی مقدمه اونورو پنبه مالیدم و سریع تزریق کردم...تموم که شد گفتم با دستتون پنبه رو بگیرید تا این آخری رو آماده کنم...داشتم سرنگو در میاوردم و آمپولو آماده می کردم که گفت واقعا تو چقدر پسر خوبی هستی و دستت درد نکنه و ازین حرفها...بعد گفت این آمپولی که می خوای بزنی خیلی به دردم میخوره و درد کمرم واسه مدتی خوب میشه فقط تزریقش خیلی درد داره...منم گفتم سعی می کنم خوب بزنم تا نارحت نشید...بعد دوباره عضله مورد نظرو پیدا کردمو شروع کردم به الکل مالیدن...گفتم آماده ای رزا جان؟گفت آره عزیزم...منم سوزنو فرو کردمو شروع به تزریق کردم از همون اول نالش دراومد و بلند بلند آیییی میکرد...منم که دلم واقعا سوخته بود خیلی آروم پمپ میکردم..2-3دقیقه ای طول کشید و تموم شد.کشیدم بیرون سرنگو و پنبه رو گذاشتم روش و با کف دستم رو باسنش می مالیدم آروم...صورتمو بردم دمه گوشش گفتم خیلی درد داشت خانومی...با حالت گریه گفت آره عزیزم لطفا دستتو همونجا بزار و ماساژ بده خیلی خوبه که این کارو می کنی...منم بغلش خوابیدم صورتمو چفت صورتش کردم و باسنش می مالیدم-اگه شوهرش میومد حکم جفتمون اعدام بود- بعد به خودم مسلط شدم بلند شدمو گفتم دردت خوب شد؟گفت آره مرسی...گفت کمکم کن بشینم منم دستشو گرفتم و یه دستم زیر بغلش طوری که سینه راستش کامل تو دستم بود. نشستو بعد با هم رفتیم بیرون اتاق..من گفتم با اجازت رفع زحمت کنم،که گفت اجازه بده برات نوشیدنی بیارم.گفتم نه دیگه باید برم .گفت اشکالی نداره هر وقت آمپول داشتم صدات کنم گفتم نه...بعد شمارمو دادم بهش...موقع خداحافظی گفت نمی خواد در مورد آمپول زدن به من به مامانت یا کسی چیزی بگی.گفتم حتما و بعدش رفتم.
خونه که رفتم با اینکه جای آمپول وحشتناک درد می کرد،همش به آمپول زدن به رزا همسایمون فکر میکردمو بدن تقریبا لختش.

ناشناس گفت...

سلام من فرزانه هستم 18 سالمه و ميخوام داستان امپولي که امروز زدمو تعريف کنم ! البته من خيلي وقته اينجا ميام ولي اولين باريه که داستان ميذارم!
خب اينم از داستان :
امروز رفتم پيش دکتر خانوادگيمون که ازش بخوام واسه درد دوران پريوديم مسکن بده بهم !يه مانتوي سبز چهارخونه ي کوتاه با شلوار جين پوشيده بودم.رفتم تو مطب يکم نشستم تا مريضي که داخل بود بياد بيرون و وقتي اومد منشي منو فرستاد تو.مشکلو گفتم بهش اونم بهم گفت به جز مسکن واست ب کمپلکس هم نوشتم !
منم فکر کردم قرصشه و چيزي نگفتم .خلاصه رفتم از دارو خونه اي که کنار مطب بود داروهامو بگيرم که چشمام 4 تا شد ! 5 تا امپول ب کمپلکس داده بود هفته اي يکي !
رفتم پيش دکتره و گفتم اينا چرا اينقد زيادن! گفت تقويتيه چون اکثرا سرگيجه ميگيري و بي حالي نوشتم واست يکيشو هم الان بزن !
و به منشيش که يه خانم پير ولي مهربوني بود گفت که بياد برام بزنه .هزينشو حساب کردم و با ترس و لرز امپولو دادم دستش اونم منو برد واحد روبه رويي
که تزريقات بود و چند تا صندلي بود و يه ميز و مارفتيم تو يکي از اتاقاش
تو اتاقه يه تخت گوشه ي اتاق بود و کنار تخته يه ميز که قوطي فلزي پنبه و ... روش بود و اون طرف اتاقم يه صندلي و پرده بود !
کيفمو گذاشتم رو صندلي و نشستم رو تخته و ازش پرسيدم درد داره اين امپول؟(تاحالا نزده بودم)
اونم همونجور که داشت امپولو ميشکست و ميکشيد تو سرنگ گفت بهش ميگيم درد نداشته باشه ! با اينکه حرفش بي مزه بود ولي يه لحظه
فکر کردم نکنه درد داره که اينو گفت ! قلبم تو حلقم بود و خيلي استرس داشتم.پاشدم شلوارمو شل کردم و کفشامو در اوردمو مانتومو زدم بالا و دراز کشيدم رو تخت
و با دست راستم شلوارمو از راست تا 3 سانت پايين تر وسط باسنم دادم پايين و يه نگاه به خانومه کردم که داشت پنبه الکلي رو برميداشت
تا ديدم اومد به سمتم سرمو گذاشتم رو دستام.پنبه رو ماليد رو باسنم ولي تا نوک سوزنو حس کردم باسنم سفت شد!اونم گفت اينجوري نميشه ها
نبايد تکون بدي باسنتو و دوباره سوزنو تا ته فرو کرد.منم گفتم اخه خيلي وقته امپول نزدم و ميترسم گفت اين کجاش ترس داره !؟
وقتي شروع به تزريق کرد بر خلاف انتظارم اصلا درد نداشت ولي اخراش خيلي سوخت فک کنم سريع پمپ کرد خودمم بدون اينکه بدونم يکم سفت شده بود باسنم.
بعد سوزنو کشيد بيرون و جاشو با پنبه ماساژ داد يکم که وقتي ميخواست پنبه رو بذاره و ماساژ بده دوباره ناخوداگاه باسنم سفت شد که با خنده
گفت تو کلا حساسي هرچيزي بهت ميخوره خودتو سفت ميکني!گفت حالا درد داشت يا نه ؟ گفتم نه فقط اخرش سوخت يکم !گفت مال اينه که سفت ميگيري خودتو هي !!!!بعد چند ثانيه پنبه رو برداشت و منم بلند شدم
و ازش تشکر کردم و گفتم اگه شد بازم ميام پيشتون واسه بقيش ! اونم گفت قدمت به چشم و خداحافظي کردم و اومدم بيرون !
چون يکم از راهو پياده اومدم الان جاي امپوله درد ميکنه يکم ولي فک کنم خوب بشه تا فردا
اينم از اولين داستان من !نظراتونو بگين و اگه خوشتون اومد بگين تا هفته هاي بعدي که بقيشو ميزنم بازم بنويسم!اگه دوست داشتين اي دي هاتونو بذارين تو ياهو ادتون ميکنم.
باييييييييييي

ناشناس گفت...

فرزان جان اخرش نگفتی عمت اون روز که امپولتو زد چه کفش و جورابی پاش کرده بود؟

ناشناس گفت...

فرزانه جان حتما بنویس

ناشناس گفت...

s.electronic.1989@yahoo.com
فرزانه جان اگه خواستی اد کن در ضمن داستانت هم خیلی قشنگ بود ادام بده مرسی.

ناشناس گفت...

s_electronic.1989@yahoo.com
این ایدی درسته قبلیه اشتباه بود

فرزان گفت...


کدوم روز منظورته؟
یه ساپورت رنگی داشت-کفش کتونی سفید قرمز

ناشناس گفت...

فرزان جان من علاقه زیادی به جوراب و کفش زنا دارم واسه همین این سوالو پرسیدم یعنی تو این چند روزی که اومد امپولتو زد یه بارم ندیدی جوراب پاش کنه؟

parisa گفت...

سلام
من پریسا هستم امیدوارم حال همگی خوب باشه من اگر یادتون باشه قبلا هم خاطره گذاشتم ولی مدت طولانی سرم شلوغ بودو سری نزدم خیلی خوشحالم که اینجا هنوز اینقدر رونق داره و بچه ها فعالن
هفته پیش مامانم از استخر که امد بدجوری سرما خوردو به من زنگ زد که از سر کار میای بیا بریم دکتر
منم چند وقتی بود که آمپول ندیده بودم با کمال میل قبول کردم
رفتیم دکتر همبشگی ساعت حدود 9 شب بود دیگه کسی هم تو مطب نبود تا رسیدیم قبض گرفتیم رفتیم تو
قبلا هم گفته بودم که مامانم به خاطر مشکل معده اش نمیتونه کپسول بخوره و ر این مواقع همیشه آمپول میزنه این دکتر هم دست به آمپولش برای بقیه مریضا هم خوبه چه برسه به مامانم
درد سرتون نمیدم دکتر معاینه کرد و کلی هم نچ نچ کرد که چه عفونتی کرده هم به گوش زده هم گلو پره
و بعدش دست به نسخه شد
دکتر یک پیر مرد حدوده 60 تا 65 ساله است که خواهرم میگه پنیسیلین رو رو سربرگش چاپ کرده امکان نداره کسی بره و آمپول پنیسیلین نخوره
1 پنادر داد برای همون روز و 4 تا هم 633 برای 4 روز متوالی
3 تا ّ کمپلکس ب 12 به صورت 1 روز در میون و 2 تا دکزا یکی با آمپول اول و یکی با آخر
منم اون وسط گفتم دکتر مادرم قرص جوشان ویتامین سی نمیتونه بخوره اونهم یادش افتاد 3 تا هم آمپول ویتامین سی دادالبته گفت 2 تا هم بزنید کافیه خواستید 3 تاشو بزنید و گفت یک روز بعد از تموم شدن آمپولها حتما بیاید معاینه مجدد

رضا گفت...

پریسا جان منتظر بقیه اش هستم . از آمپول زدن خودتم اگه داستان داری بذار

parisa گفت...

رفتم داروهارئ گرفتم
قرص و شربت تو یک کیسه و 13 تا آمپول تو یک کیسه دیگه نگاه کردن بهش برام جذاب بود
برگشتم پیش مامانم و رفتیم قسمت تزریقات. مسئلش یک آقای پیر مسن بود هم سن و سال دکتر. پنادر دگزا ویتامین سی و ویتامین بی رو جدا کردم و دادم به یارو وبا مامانم رفتیم سمت تخت
2 تا دگمه پایین مانتوش رو باز کرد
کفشش رو دراورد جوراب پاش نبود شلوارش هم پارچه ای ساده بود که قبل از دراز کشیدن دگمه اش رو باز کرد
دمر که خوابید من مانتوش رو زدم بالا و شلوارو دادم زیر باسنش
شورتش مشکی ساده بود
از یک طرف تا 3/4 دادم پایین خواستمخالفت بکنه گفتم آمپولات زیاده اذیت میشی
تا یارو بیاد گفتم یک چند ماهیه آمپول نحوردی اینباسنت استراحت کرده گفت آره ولی ترس و اضطرابم زیاده
آمپولزنه با 4 تا سرنگ پر امد
گفت اول کدوم رو بزنم
منم پنادر رو نشون دادم و گفتم با این شروع کنید
الکل رو مالید سوزن و گذاشت و یهو فرو کرد مامانم خودش رو سفت کرد و پاش رو از زانو خم کرد اورد باالا معلوم بود درد کشییده
آمپولزنه اصلا توجه نکرد و در عرض کمتر از 10 ثانیه پنادر رو خالی کردوسرنگ و کشید بیرون
مامانم خیلی خودش رو نگه داشت که پیزی نگفت و ناله نکرد ولی صدای نفساش بلند شدو از حرکات و سر و پاش معلوم بود درد داره
پنبه رو گذاشت من نگه داشتم با دست دیگم طرف دیگه شورتش رو دادم پایین تقریبا تمام باسنش لخت شد
ویتامین سی رو نشون دادم
اونهم دردناکه ولی از پنادر بهتره
اونیکی رو هم مثل قبلی و حتی سریعتر زد
تا طرف اول رو دوباره الکل زد مامانم دیگه طاقت نیاورد و گفت بسه دیگه نمیتونم
من گفتم یذار زودتر تموم شه
تا امد جوابی بده طرف تو 4 ثانیه دگزا رو تموم کرد ولی مامانم ایییی کرد
گفت دیگه بسه نمیتونم طرف داشت الکل ویتامین بی رو میمالید گفتم آخریشه
اون رو هم زد و مامانم چیزی نگفت وآمپولزنه رفت من داشتم شورت و شلوارش رو میدادم بالا که دیدم چشماش پر از اشکه
کفتم درد داشت گفت آره دستش خیلی سنگین بود پدرم درامد
منم با شیطنت گفتم حالا مونده جا نزنی 9 تا دیگه آمپول داری
گفت یادم ننداز حالا

ناشناس گفت...

دوستان لطف کنید از این به بعد اگه امپول زن خانم بود بگید چه کفش و جورابی پاش کرده بود ممنون میشم

ناشناس گفت...

من پزشک هستم و طرحمو دارم تو منطقه ای محروم می گذرونم که ترجیح می دم اسمشو نگم.تو این منطقه قتل های ناموس فجیعی رخ می ده و مردمش خیلی حساسند.حتی اگر ببینن دخترشون بیمار با یک پسری صحبت کرده روزگار اون دختر رو سیاه می کنن.حتی نمی ذارن دخترشون تنهایی بره خرید کنه.منتها جایی که من کار می کنم تنها هستم و همه کار به عهده ی خود منه تنها درمانگاه!محل هم درمانگاهی هست که من کار می کنم.من نمی دونم این چه درمانگاهیه که فقط من داخلشم.اکثرا خانم هاشون خیلی باحجابند و بی حجابشون مثل باحجاب ها تهرانن.ولی نکته ی خوبشون این هست که پزشک رو محرم می دونن.چند روز پیش یک برادر و خواهر اومدن درمانگاه.برادره 17 سالش بود خواهره 22 سالش.وقتی برادره رو دیدم یادم اومد چند روز پیشش رفته بودم به مدرسشون و درباره ی مسائل بهداشتی و راه های پیشگیری از بیماری های مقاربتی مثل ایدز صحبت می کردم که وقتی به کاندوم اشاره کرده بودم این پسره از جمله کسانی بود که حسابی حرف های سکسی زده بود و مسخره بازی درآورده بود.دختره سرما خورده بود و یکم تبم داشت.منم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم زیاد آمپول بدم تا هم حال پسره جا بیاد و دختره زودتر خوب بشه.3 تا 6.3.3 نوشتم 2 تا دگزا و یک ویتامین سی و یک شیاف دیکلوفناک بقیه اش هم قرص و شربت و بهشون تاکید کردم که حتما آمپول ها رو اینجا بزنن چون پنی سیلین خیلی خطرناکه.رفتند داروها رو گرفتند آوردند.پسره بهش می گفت آبجی اینجا نزن بریم خونه مامان برات بزنه که دختره هم بهش گفت نه پنی سیلین خطرناکه.گفتم بفرمایید داخل.پسره حسابی زرد شده بود و می خواست بیاد داخل که دختره بهش گفت تو بیرون باش آتش پاره.رفتیم داخل دختره چادرشو برداشت.رو تخت دراز کشید و مانتوشو داد بالا و شلوارشو شل کرد.یه کم از دو طرف آورد پایین حدود 2 سانت از خط باسنش معلوم بود.بلند یه جوری که پسره هم بشنوه صحبت می کردم تا حسابی تنبیه بشه.گفتم خیلی کم آوردید پایین آمپولاتون زیاده جای زیادی می خواد خواست بیشتر بیاره پایین که گفتم شما راحت باش من خودم تا جایی که لازمه میارم پایین.گرفتم از دو طرف شورت و شلوارشو تقریبا تا دو سانت بالاتر از زیر باسنش آوردم پایین.یک لحظه باسنشو جمع کرد انگار وقتی حس کرد من مقعدشو دیدم ترسید.گفتم راحت باشید دکتر محرمه.این طوری عضلتون سفت می شه.دیدم اهمیت نمی ده چندتا زدم به باسنش طوری که حسابی صدا بده برادرش بشنوه گفتم شل کن ببینم.اول سمت راستشو حسابی الکل مالیدم باسنش تکون می خورد پنی سیلین رو زدم براش.آخ و اوخ می کرد منم بلند می گفتم می دونم درد داره ولی باید تحمل کنی.آروم گفت بله می دونم آقای دکتر.گفتم متوجه نشدم بلندتر بگو.بلندتر گفت بله می دونم باید تحمل کنم.فکر کنم دفعه ی دوم برادرش صدای اینم شنید.بعد دگزا رو سمت چپش زدم.بعدش گفتم شل کن این یکی خیلی درد داره.گفت اونا هم درد داشتن گفتم این فرق داره خیلی بیشتره برای همین گفتم باید عضلتون به اندازه ی کافی لخت باشه تا اینو دور از آمپول دیگتون بزنم و پایینم بزنم که قسمت نرم تر باسنتون باشه دردتون کمتر بشه.گفت وااای تو رو خدا اقای دکتر.گفتم به جای التماس زرنگ باش و شل کن.گفت چشم.منم گفتم فقط می گی چشم ولی در عمل همش سفت کردی.گفت ببخشید گفتم باشه سعی کن شل کنی این آخری رو تا عوضش درآد و ببخشمت.این یکی رو یک دقیقه طولش دادم وسط کار گریه می کرد می گفتم گریه نکن تحمل کن الآن تموم می شه.خواست شورتشو بکشه بالا که گفتم صبر کن شیافت مونده.گفت شیاف چیه؟بلند گفتم دوتاباسنتو بگیر و از دو طرف بکش که قشنگ مقعدت باز بشه شیاف رو باید بذارم تو مقعدت که زود خوب بشی.گفت تو رو خدا آقای دکتر درد نداره؟گفتم چرا ولی باید تحمل کنی.با این که می تونستم تو همون حالت شیاف رو بذارم شلوار و شورتشو از دو طرف گرفتم تا 10 سانت زیر باسنش اومدم پایین.اولش به دروغ نشون دادم که دارم سعی می کنم بذارم ولی نشدو گفتم چون باسنتو خوب باز نکردی ول کن ببینم خودم بازش کنم بهتره.اونم گفت چشم و باسنشو ول کرد.دستمو از زیر به باسنش چسبوندم یه کمم دستم به کسش خورد و مقعدشو قشنگ باز کردم و با دست دیگم شیاف رو داخل مقعدش گذاشتم.بعد گفتم صبر کن باسنتو فشار بدم شیاف قشنگ بره تو.اینا رو می گفتم برادرش بشنوه. دو تا دستامو گذاشتم رو دو تا باسنشو حسابی فشار دادم.گفتم بلند شو.اونم تشکر کرد و بلند شد.چون مناطق محروم بودیم بابت تزریقات و شیاف گذاشتن 3000تومن ازش گرفتم.

ناشناس گفت...

راستی داستان بالا دروغ بود.

ناشناس گفت...

بچه ها من وقتی میبینم یه خانم داره امپول میزنه تحریک میشم مخصوصا اگه یه دختر جوون و خوشگل باشه شماهام اینجورید؟

فرزان گفت...

ادامه فرزان
بعد یاد اینکه عمم امروز نیومد و برنامه هایی که داشتم تو ذهنم افتادم...عمم زنگ زد و پرسید آمپولاتو زدی؟گفتم آره!گفت شاید شبم نتونه بیاد و برم پیش همسایمون دوباره...
اعصابم خورد شده بود که نمیاد...شب که شد و مامانم گفت بگم رزا خانم بیاد...به دروغ گفتم نه بعد از ظهری رفتم کلینیک زدم – هر چند خیلی دوست داشتم با رزا تنها باشم ولی فکرو حواسم با عمم بود...قبل از خواب که عمم اس ام اس داد چکار کردیو چه خبرا؟گفتم ویتامین و پنیسیلین شبمو نزدم.گفت چرا؟ناراحت شده بود.گفتم دوست دارم تو بزنی برام...گفت ای بابا از دست تو...اینطوری که خوب نمیشی...فردا میام حتما.....
صبح از خواب بلند شدم و صبحانه خوردم...با خودم فکر می کردم کار درستی نیست که اینجوری به عمم نگاه می کنم و فکر می کنم و برنامه ریزی میکنم واسه اینکه چطوری باهاش رابطه جنسی برقرار کنم،ولی نمیشد...چهره و بدن سکسیش جلو چشم بود ...زنگ خونه زده شد...پشت آیفون دیدم عمه ستاره است
در و باز کردم...اومد بالا و سلام و حالمو پرسید...بعد گفت اگه داروهاتو سر وقت نخوریو آمپولاتو نزنی که حال بهتر نمیشه پسر جان...گفتم دارم خوب میشم و گلوم دردش خیلی کم شده...گفت ولی سرفه هات زیاد فرقی نکرده...بعد مانتوشو دراورد...همون تاپ سفیدشو پوشیده بود با یه شلوار استریج سفید و کوتاه...دیگه نگاهم فرق کرده بود بهش،اونم اینو فهمیده بود،ولی خودشو به اون راه می زد...دستاشو شست و بعد از خوردن چای گفت پاشو بریم آمپولتو بزنم...
منم خوشحال بلند شدم رفتیم داخل اتاقم...من رفتم روی تخت و اونم لب تخت نشست...بسته سرنگ و باز کرد و سرنگو دراورد...سوزنه سرنگو گذاشت...بعد آب مقطر شکوندو با سرنگ شروع به کشیدن آب مقطر کرد...منم داشتم نگاش میکردم...
همون صورت با آرایش زیبا و غلیظ...تاپش چسب بود طوری که سینه هاش کاملا مجزا بودن و سایزو اندازش قابل تشخیص بودن...نمی تونستم خودمو کنترل کنم و دلمو زدم به دریا و از پشت بهش چسبیدم و با دستم تو بغلم گرفتمش- سرمو نزدیک گردنش گذاشتم و دست راستمو روی سینه هاش طوری که سینه چپش تو دستم بود و دست راستمم از دور گردن روی شونش گذاشتمو بهش گفتم...قوربون عمه مهربونم برم که بخاطر من این همه راهو تا اینجا میاد...اونم –معلوم بود ناراحت نشده چون واکنش منفی نشون نداد ولی مثل من ضربان قلبش بیشتر شده بود – گفت خواهش می کنم عزیزم منم اونقدر دوست دارم که هر وقت لازم باشه بیام پیشت...هیچی نگفتم و میترسیدم از این بیشتر پیش برم...همینطوری تو سکوت نگاش میکردم و سینشو تو دستم گرفته بودم...داشت آروم ویال پنیسیلینو تکون می داد...نوک سینشو کف دستم حس میکردم...بعد شروع به کشیدن پنیسیلین داخل سرنگ کرد و با صدای آروم و نازی گفت:بخواب عزیزم آمپولتو بزنم...منم صورتمو بردم جلو و گوشه لبشو یک بوس کوچولو کردمو گفتم چشم...خوابیدم و شلوارو شورتمو کشیدم پایین...
سر سوزن سرنگو گذاشت و بعد پنبه رو الکلی کرد...آروم کشید روی باسنم و پنبه رو گذاشت روی خط باسنم – سردی الکل حس خوبی داشت – درپوش سوزنو برداشت و هوای سرنگو گرفت...چند قطره از پنیسیلین بیرون ریخت...بعد کف دستشو روی کپل راستم گذاشت و با دو تاانگشتش یکم پوستمو جمع کرد و گفت آماده ای فرزان جان؟گفتم آره فقط آروم بزنیا...گفت :چشم و سوزنو فرو کرد...آروم شروع به تزریق کرد...خیلی درد داشت...همشو که تزریق کرد سوزنو کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روی محل تزریقو گفت تموم شد اینم از آخرین پنیسیلینت،انشاالله خوب خوب بشی...
بعد چند دقیقه آمپول ویتامینو برداشتو شروع به آماده کردن کرد...گفت راستی یه دونه آمپول تقویتیم برات گرفتم جای اونی که به مامانت زدم...
مایع قرمز آمپول ویتامینو داخل سرنگ کشید و بعد هواگیری کرد و پنبه الکلی رو طرف دیگه باسنم کشید و بلافاصله سرنگو فرو کرد و تزریق کرد...چند ثانیه زیاد طول نکشی و تموم شد...پنبه رو گذاشت روشو یکم مالید و برشداشت...همینطور که خوابیده بودم گفتم عمه می خوام آمپول زدن عملی هم یاد بگیرم(بهش نگفتم که به همسایمون زدم)گفت حتما به منم می خوای بزنی؟
گفتم آره دیگه؟خندید و گفت ازین خبرا نیست و بعد گفت هر وقت مریض شدم و آمپول داشتم شاید اونموقع!؟
شلوارمو کشیدم بالا و نشستم بغلش گفتم تورو خدا دوست دارم یاد بگیرم...آمپول ویتامین بزار بزنم، تازه برات خوبم هست...خیلی آروم بغلش گفتمو همینطوری که بهش اصرار می کردمو اونم با ناز می گفت نه سینه هاشو آروم می مالوندمو با دست دیگم با موهای سرش بازی می کردم...همینطوری که داشت راضی میشد و یجورایی شهوتش برانگیخته شده بود موبایل عمم زنگ زد...ضد حال..به این میگن...مامان بزرگم بود ،به عمم گفت بیاد خونه چون حالش زیاد خوب نیست...عمم زود بلند شد و گفت باید برم و مانتوشو پوشیدو رفت...

فرزان گفت...

منم که کارد میزدی بهم خونم در نمیومد با خودم فکر میکردم چه فرصتیو از دست دادم...بیشتر که فکر می کردم میدیدم آدم نمیشه با عمش رابطه جنسی برقرار کنه و فکرام بیهودست...........
بعد فکر رزا همسایمونم تو ذهنم بیشتر شکل گرفتو با خودم گفتم بهتره شانس بیارم و با اون بریزم رو هم.....
حالم بهتر شده بود ولی هنوز سرفه های خشکی میکردم...عمم چون حال مامان بزرگم خوب نبود شبش و روز بعد نیومد خونمون و تلفنی با هم در تماس بودم.
دو روز بعد که دیگه خیلی حوصلم سر رفته بود و فکرای عجیب و غریب می کردم ،تصمیم گرفتم برم خونه رزا همسایمون به بهانه آمپول تقویتیم تا هم اگه آمپولی داشت براش بزنم و یه جوری باهاش صمیمی بشمو ببینم چکار میتونم باهاش بکنم...ازون سکسیا بود نامرد...
لباس تنم کردمو آمپولو سرنگو برداشتم،رفتم سمت خونشون...
زنگ خونشونو زدم،بعد چند لحظه رزا اومد درو باز کردو بعد از احوال پرسی پرسید کاری داری فرزان جان؟بفرمایید داخل.گفتم راستش آخرین آمپولم مونده بود و چون عمم نمی تونه بیاد اومدم پیش شما،اگر شما هم آمپولی دارید من براتون بزنم...گفت خواهش می کنم خوب کاری کردی،منم قصد داشتم بهت زنگ بزنم ولی امروز خواهر اومد و قراره اون برام بزنه – ازین که دوباره ضد حال خوردم اعصابم بهم ریخت – تعارفم کرد که بیا آمپولتو بزن ...رفتم داخل ...دیدم یه دختر خوشگل و سبزه نشسته روی مبل و یه سرنگو یه آمپول دستشه...سلام و احوالپرسی کردیم و بعد رزا معرفی کرد که ایشون خواهرم رویا و تازه پزشکیشو گرفته بعدم گفت ایشونم آقا فرزان پسر همسایه طبقه پایینمون هستند،و چون قرار بود تو بیای من به مامانش گفتم برای زدن آمپول امروز بیاد اینجا (این دروغو که گفت فهمیدم نمی خواد کسی بفهمه که من واسه آمپول میرم اونجا)بعد رویا که واقعا مثل اسمش دختر رویایی بود گفت:خواهش میکنم حتما...بعد رزا گفت پس اول بیا تو اتاق آمپولای منو که آماده کردی بزن بعدش بیا آمپول آقا فرزان بزن...اونم گفت باشه و آمپول دیگه هم که روی میز مبل بود برداشتو رفتن سمت اتاق...جفت خواهرا بدنای نازو سکسی داشتن و البته باسنای عالیییی....منم سریع یه جایی پیدا کردم که از تو آینه هال میشد داخل اتاق دید...خوشبختانه درو نبستن...از تو آینه دیدم رزا روی تخت دراز کشیدو شلوارو شرتشو کشید پایین ،تا نصفه تقریبا ...بعد دیدم خواهرش داره آمپولو تو سرنگ خالی میکنه و بعدش یکی دیگرو آماده کرد...بعد پنبه رو الکلی کردو مالید به باسن رزا و بعد از هواگیری آمپول تزریق کرد...خیلی سریع کشید بیرونو پنبه رو گذاشت روش...بعد یکی دیگرو سمته دیگش تزریق کرد...در حالی که رزا دراز کشیده بود،دیدم خواهرش بلند شد و شیشه الکل و پنبه رو برداشت اومد سمته هال...منم سرمو با موبایلو بند کردم...اومد سمته منو گفت ببخشید،معطل شدید...گفتم خواهش می کنم خانم دکتر من مزاحمتون شدم...اونم گفت نه این حرفها چیه در ضمن همون رویا صدام کن آقا فرزان...
بعد گفت آمپولتو بده...منم سرنگو آمپولو دادم گفتم بفرمایین رویا خانم...اونم گرفتو سریع سرنگو از بستش دراوردو گفت همینجا رو کاناپه دراز بکش تا واست تزریق کنم...منم که خجالتم تو این مدت کمتر شده بود شلوارمو که یه شلوار ورزشی بود کشیدم پایین و یه مقدار از شرتمم کشیدم پایینو دراز کشیدمو به حرکات رویا نگاه میکردم...خیلی سریع داشت مایع قرمز رنگ آمپولو که ویتامین ب12و6 بود داخل سرنگ می کشید.در حالی که آماده میکرد پرسید معمولا آقایون تقویتی نمیزنن!منم گفتم دکتر تجویز کرده و مریضی سختی داشتم...بعد در شیشه الکل باز کرد و پنبه رو الکلی کرد و خم شد به سمت باسن منو پنبه رو مالید روی باسنم – که همون موقع خواهرش رزا از اتاق اومد بیرون و یه لبخند به من زدو رفت داخل آشپزخونه - و گفت ماهیچتو شل کن و همزمان سوزنو فرو گرد داخل کپل راستم...خیلی سریع کشید بیرون و پنبه رو مالید جای تزریقو گفت میتونی بلند بشی...منم بلند شدم و شلوارمو کشیدم بالا و خواستم خداحافظی کنم که رزا گفت بشین یه چایی با کیک بخوریم بعد برو...منم قبول کردم و بعد سه تایمون نشستیم روی مبل...خواهرش رویا از مریضیم پرسید و منم توضیح دادم جریان بیماریمو...بعد از تقریبا نیم ساعت رویا از خواهرش خواست به آژانس زنگ بزنه و یه ماشین بگیره...چون از دختره خوشم اومده بود گفتم چرا آژانس! من میرسونمتون...بعد از کلی تعارف و اصرار چون مسیرش نزدیک بود، قبول کرد...من رفتم خونه لباسمو عوض کردم و ماشینو آماده کردم و بعد اومد و سوار شد...توی راه گفت دارم مطب میزنم و الانم برای بازدید از اونجا دارم میرم...خلاصه کلی حرف زدیم و توی همون مدت حسابی صمیمی شدیم...رسوندمشو برگشتم خونه...

فرزان گفت...

نظرتون؟

ناشناس گفت...

خوووووووووب

ناشناس گفت...

فرزان رویا چه کفش و جورابی پاش کرده بود؟

ناشناس گفت...

سلام چند روز پیش برای مسافرت رفته بودم یکی از شهرهای شمالی کشور برای دستشویی رفتم در یکی از بیمارستانهای شهر که صحنه ای جالب دیدم اتاق تزریقات خانمها کاملا درش باز بود و یک پرده کوتاه داشت بطوری که وقتی میخوابیدند پاهاشون پیدا بود و من هم از فرصت استفاده کردم و چند دقیقه ای انجا استادم جالب بود دکتر هم به همه مریضها دوتا پینی سیلین میداد تو مدتی که انجا بودم حدود 8 تا 9 تا خانم امدند همه پینی سیلین زدن در هم باز بود همگی صدای اییییییییییی و اخخخخخخخخخخ شان به هوا بود و کامل بگوش میرسید

ناشناس گفت...

فرزان داداش جواب ما رو نمیدی؟

ناشناس گفت...

Kesi az khanoma id nemizare chera bahse ampool konim????

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=SnNoEqAOzEQ
بچه ها اینو دیدین؟؟!!!
طرف سادیسم داره, اونی که اون زیر خوابیده ام انگار مرده ...

آناهیتا .28 گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=HI7UlvyUJv0
اینم باز همون آقاهه اس ..فقط اگه دلشو ندارین نبینین چون مثه من حالتون بد میشه ..طرف سادیسم داره ..بیچاره اونکه اون زیر خوابیده ...انگشتا و ناخناشو ببینین ...وای فاجعه اس

ناشناس گفت...

عزیز جان این داره به خودش آمپول میزنه

چقدر هول کردی شما :))

آناهیتا -28 گفت...

اصلا زاویه تزریق جوری نیس که خودش به خودش بزنه

ناشناس گفت...

بچه ها کجایین پس بیاین خاطره تعریف کنید دیگه یکم رونق بدید اینجا رو

ناشناس گفت...

سلام هر کی چت آمپولی میخاد
09394201502

ناشناس گفت...

سلام،بچه ها کسی میدونه آمپول ب12+ ب کمپلکس درد داره یا نه؟ ترکیبش منظورمه

ناشناس گفت...

از دوستان هرکسی خواست داستان بزاره.سعی کنه قسمت داستانو کارایی رو که دکترو انجام میده کامل تعریف کنه.تا جذابیتو فتیشش کامل شه.

ناشناس گفت...

اره عزیزم ترکیبش یکم میسوزونه ولی خوبه.

ناشناس گفت...

اتفاقا دقیقا زاویه اش نشون میده که خودش داره به خودش میزنه

حالا هرطور راحتین :)

اگه ترجیح میدین فکر کنین خودش نیس باشه :)

من چون دیدم خیلی هول کردی گفتم ...

ناشناس گفت...

سلام دوستان خواستم یه خاطره از امپول خوردن خودم تعریف کنم من پسری هستم 22 ساله یه دختر دایی دارم اسمش سانازه 20 سالشه دانشجوی رشته پرستاریه ( راستشو بخواید من از بچگی بش علاقه داشتم هنوزم دوسش دارم ولی تا حالا هیچ حرفی از عشقم نه به خودش نه به کس دیگه ای نگفتم) البته تهران زندگی میکنن چن وقت پیش اومده بودن خوزستان بمون سر بزنن خلاصه یه شب من مریض شدم خواستم برم دکتر اونم گفت اگه اشکالی نداره منم بات بیام بش گفتم باشه رفتیم دکتر سر نوبت که ایستاده بودیم اکثر پسرا نگاش میکردن اخه بنظرم قیافه خوشگلی داره یه شال صورتی زده بود یه مانتو کوتاه سفید و یه شلوار جین ابی با کفش های اسپرت پوشیده بود البته اهل نماز و روزم هست ها بعد از معاینه دکتر یه دونه امپول داد نمیدونم اسمش چی بود بعد از اینکه داروهامو گرفتم گفت اگه دوس داری بریم خونه خودم امپولتو بزنم منم قبول کردم وقتی رسیدیم خونه گفت هر وقت خواستی بگو تا امپولتو بزنم منم گفتم بیا همین الان بزن حالم بده گفت تو برو تو اتاق تا من بیام رفتم تو اتاق یکم بعد دیدم اومد امپولو بش دادم شروع کرد به ادماه کردنش منم داشتم نگاه میکردم البته چون استرسو تو قیافم دید گفت اگه اذیت میشی نگاه نکن یه مایع قرمز رنگو داشت وارد سرنگ میکرد حواسم به دستاش بود که یه لاک ناخن صورتی به دست و پاش زده بود البته زمانی که داشت امپولمو میزد جوراب سفید پاش بود ولی چون من قبلا دیده بودم گفتم بعد که اماده شد گفت دراز بکش شلوارمو یه ذره دادم پایین اونم پنبه الکلی رو کشید رو بدنم بعد گفت اماده ای گفتم اره گفت یه نفس عمیق بکش بعد یهو سوزنو فرو کرد تو بدنم خیلی دردم گفت از شدت درد لبامو گاز گرفتم و بالشو سفت گرفتم اونم که فهمید دردم گرفته گفت الان تمومش میشه تحمل کن بعد از چند ثانیه سوزنو کشید بیرون و با پنبه یکم واسم جاشو مالوند بعد گفت دردت گرفت؟ گفتم یه ذره گفت الهی بمیرم بعدش شلوارمو کشیدم بالا و ازش تشکر کردم وقتی به چشاش نگاه میکنم قلبم میلرزه خیلی دوسش دارم خب اینم از خاطره ما ممنونم که بش گوش دادید خدانگهدار همگی

ناشناس گفت...

تمامِ مراحل تزریق،از آماده کردن سرنگ تا فرو رفتن سوزن و تزریق برای من با ارضا شدید همراهه،حتی وقتی خودم به خودم میزنم،شماها هم که فتیشید اینجوری هستین؟

آناهیتا -28 گفت...

اعصاب نداریا ..بیا منو بخور ..خوب باشه خودش داره به خودش میزنه مرسی که باعث شدی دیگه هول نکنم ...

ناشناس گفت...

اسم آمپولایی که داروخونه بدونه نسخه میده رو میشه بگید؟
من جز امپول بکمپلکس ب 12 چیز دیگه ای تا به حال نگرفتم
یه بارم خواستم ویتامین سی بگیرم نداد.گفت نسخه میخواد

ناشناس گفت...

یه ماجرا بگم.
2 هفته پیش رفتم دوتا آمپول بکمپلکس ب 12 با دوتا سرنگ 5 میل که سر هردو تا سرنگ مشکیه خریدم.و رفتم بیمارستان.
نوبت گرفتم و رفتم قسمت تزریقات.دیدم 4 تا مرد ایستادن و چند تا بچهو زن.خیلی شلوغ بود.
پرستار هم نبود.نشستم رو صندلی کنار یه خانم جوان.
گفتش آمپول دارید شماهم .
گفتم آره.چجوریه کی میزنه.
گفت پرستار داره آمپول میزنه الان میاد.
اینم بگم تزریقات زنان حدود 10 تا تخت داره که بدونه پرده از هم جدا شدن و فقط یه پرده یکسره و بزرگ و بلند داره که این طرف پرده صندلی چیدن برای کسایی که منتظر هستن و جز کسایی که آمپول دارن نمیزارن کسی بره پشت پرده.

یکمی نشستم تا پرستار اومد وبلند شدم قبض تزریقاتمو دادم بهش.اسم و فامیلمو پرسید و نوشت توی یه دفترچه.
بعد هم گفت آمپولت دستت باشه صدات کردم بیارش.
و رفتم نشستم.
و یه اسم صدا کرد و شروع کرد به آماده کردن آمپول یه خانم جوان حدودا 18 ساله.همزمان با آماده کردن آمپول گفت آقایون لطفا بیرون تشریف داشته باشن.
و مردا رفتن
به اون خانومه هم گفت برو رو یه تخت خالی دراز بکش
و بعد هم خودش رفت.
آمپولش پنی سیلین بود.
و بعد رفت و آمپول زدش و اومد.
و همینطور حدود 7 نفری رفتن آمپول زدن اومدن.
منم داشتم با خانومی که کنارم بود حرف میزدم.
گفت پنی سیلین داری.گفتم نه تقویتیه.
گفت من میترسم دوتا پنی سیلین دارم.میگن این نه هم بد میزنه آمپولشو.
توهمین حرفا بودیم که زنه اومد بیرون و اسم یه آقایی رو صدا کرد که بیاد آمپولارو آماده کنه و بده به اون خانوم تا تزریق کنه.یه پیر مردد 50 ساله بود حدودا.
چون کسایی که آمپول داشتن زیاد بود و زنه نمیرسید تنهایی.
و بعد مرده اسم صدا میزد و آمپولارو آماده میکرد و میداد دست مریضا با یه بسته پنبه الکلی تا برن بخوابن و زنه آمپولشونو بزنه.
نوبت من شد.رفتم یه دونه آمپول از نایلون دادم بهش و آماده کرد و داد دستم.با یه بسته پنبه الکلی و گفت برو برات بزنه.
منم رفتم تو اتاق.
دیدم خانومه داره به یکی آمپول میزنه و سوزن تو باسن یه خانومی بود و داشت تزریق میکرد.همون خانومی هم که باهاش حرف میزدم دراز کشیده و مانتوشو داده بالا و آمپولش دستشه تا زنه بیاد بزنه
یه خانم دیگه هم بود که اونم منتظر بود بهش آمپول بزنند.
2 نفرهم سرم داشتن و ته سالن خوابیده بودن روی دوتا تخت آخری و خلاصه خیلی شلوغ بود.
منم کنار همون خانمی که باهاش هم صحبت شده بودم رو یه تخت خالی دراز کشیدم.
مانتمو هم دادم بالا و شلوارمو گذاشتم وقتی پرستار میاد بالای سرم بکشم پایین.
پرستاره رفت سراغ اون یکی خانومه تا آمپولشو بزنه.خانومی هم که آمنپول زده بود پا شد شلوارشو کشید بالا و دستشو گذاشت رو کونش و رفت بیرون.
پرستاره هم سریع سرنگو گرفت و پنبه رو باز کرد و غر زد به زنه که چرا آماده نیستی مگه نمیبینی شلوغه امروز و من دست تنهام.
زود باش آماده شو.
و زنه هم از هولش شلوارشو تا پایین خط باسنش کشید پایین جوری که کل کونش اومد بیرون .
باسنش از بس چاق بود خط خط های ترکیدگی داشت.و خیلی هم نرم بود.چون وقتی پنبه رو پرستار با حرص میکشید رو کونش مثله زله میلرزید.
آمپولشش سفید بود و نمیدونم چی بود.
خیلی سریع تزریق کرد.
هم صحبت من هم که میدونست الان نوبتشه واسه اینکه خانمه بهش غر نزنه در حین تزریق شلوارشو کشید پایین .اون هم کامل کشید پایین و هردو باسنش معلوم بود.باسن برجسته و سفت و توپری داشت.
پرستاره اومد و سرنگو پنبه رو گرفت چند تا ضربه با دست (دستکش دست پرستاره بود)زد رو کونش و بعد آمپولشو زد.منم درهمین حین شلوارمو کشیدم پایین از دو طرف و خودمو سفت کردم تا بیاد برام بزنه.
2تا مریض جدید هم اومده بودن و دراز کشیده بودن.
اومد بالا سرمن و امپولمو گرفت و بازهم 4تا ضربه به باسن من زد و بعدش الکل کشید و سوزنو گذاشت رو باسنم و خیلی آروم سرنگو زد که به شدت سوختم و بعدش هم تزرق کرد و سوزنو کشید بیرون.
واقعا تزریق دردناکی رو داشتم.
و بعد رفت سراغ نفر بعدی که آمپولشو بزنه.
منم الکل و پنبه رو روی کونم نگه داشتم و یکمی فشار دادم تا خونش بند بیاد.
اون دوستم هم که تو آمپول زدن باهاش دوست شده بودم.
اومد بالای سرم ایستاد ومن شلوارمو شورتمو کشیدم بالا و پاشدیم باهم تا در بیمارستان رفتیم.
شبش هم جاش میسوخت
اگه خوشتون اومد بگید تا بازم بنویسم .
چون آمپول بعدیمو هم فرداش زدم

ناشناس گفت...

راستی اینم بگم رفتم بیمارستان آمپولمو زدم .
خیلی خوشم اومد از اینکه هم باسن دیگرانو دیدم وهم آمپول خوردنشونو دیدم.هم باسن خودم رو کامل لخت کردم و اون دوتا خانومی که دیرتر اومدن دیدن باسنمو.
اون دوستم هم کنارم ایستاده بود باسنمو دید.هم پرستار. هم......
خیلی بهم مزه داد.
دلم میخواست یه آمپول دیگه هم داشتم همون لحظه بهم میزد.مخصوصا یه آمپول درد دار مثل پنی سیلین و یا حتی دردناکتر

البته هنوز دیگه مسیرم نخورده برم اونجا باز آمپول بزنم ولی میخوام تو همین روزا برم دوباره اونجا و بدم برام آمپول بزنند.

بگید چه آمپولی بگیرم ؟ همون تقویتیه همیشگی رو بگیرم؟
شایدم الان برم یه دونه بزنم.
خاطره اشو که تعریف کردم هوسش افتاد به دلم.

ناشناس گفت...

لطفا بگید از این خانومی که امپول خوردید قیافش چطور بود؟ و چه کفش و جورابی پاش کرده بود؟

فرزان گفت...

ادامه فرزان...

تقریبا ده روزی از مدتی که دکتر رفته بودم گذشت و داروهام تموم شد...ولی همچنان سرفه هام ادامه داشت و از روز اول زیاد بهتر نشده بود...مامانم میگفت زیاد مراعات نکردم و واسه همین خوب نشدم...شب عمم و مامانبزرگم خونمون دعوت بودن که بحث سرفه های من و ادامه مریضیم شد...عمم هم که بنظر کسل و خسته می اومد گفت قرار بود که بعد از تموم شدن داروهاش دوباره پیش دکتر بره و معاینه بشه چون اگر حالت بهتر نشه برنامه سفرمون به تعویق می افته و شاید کنسل بشه...بعد قرار شد که پس فرداش پیش دوست عمم –همون خانم دکتر- بریم...چون فردا کار داشتم و فرصتش نبود...
شب بعدش به عمم زنگ زدم،که هماهنگ کنم...که بهم گفت خودش حالش زیاد خوب نیست...فردا صبحش رفتم دنبال عمم که بریم دکتر.
رسیدیم به مطب دوستش (اسمش مریم بود)...مثله دفعه قبل خلوت بود...وارد اتاق شدیم و بعد از احوالپرسی از من پرسید چرا هنوز سرفه میکنی و مگه داروهاتو به موقع نخوردی؟منم گفتم که همه داروهامو خوردم ولی تاثیر نکرده...گلومو چک کرد و گفت برو روی تخت دراز بکش تا بیام معاینت کنم...با گوشی شروع به معاینه کرد و بعد با دستاش روی سینم و پهلوهام فشار می اورد و می پرید درد داره یا نه...بنده هم طبق معمول قوای جنسیم با اون دستای ظریف و نرمش که سردیه کف دستشو روی بدنم حس می کردم تحریک شده بود...معاینش که تموم شد و گفت میتونم لباسمو تنم کنم،یک نفس راحت کشیدمو اومدم پایین...گفت متاسفانه ریه هام چرک کرده و عفونتش از بین نرفته و شروع به نوشتن دارو کرد...یه شربت که گفت حتما خارجیش باشه و سر وقت بخورم،4تا آمپول سفراکسین نوشت و گفت دوتا دوتا هر 12ساعت بزنم...2تا پنی سیلینم داد گفت بعد از سفراکسین روزی یکی بزنم...گفت چون انتی بیوتیکاش قوی باید آب و ویتامین زیاد بخورم و گفت اگه میخوای تقویتیم بنویسم که عمم گفت آره براش حتما بنویس چون باید سریعتر خوب بشه...
بعد گفت ستاره تو هم رنگو روی خوبی نداری چی شده؟عمم گفت منم راستش احساس سرماخوردگی دارم و گفتم بیا جات تا معاینم کنی...گلوشو که نگاه کرد گفت اوه اوه حسابی چرک کرده...بعد گفت پاشو بریم روی تخت بخواب تا سینتو معاینه کنم...چون تختش پشت پرده بود، فقط میشد نصفه تختو ببینم...عمم که خوابید خانوم دکتر بالا سرش وایستاد...عمم لباسشو بالا زد و دکتر شروع به معاینه کرد...خیلی سعی کردم بتونم عممو با سوتین ببینم ولی چون دکتر قسمت بالا تنش وایستاده بود نمیشد... بعد که تموم شد و امدن نشستن جای میز دکتر گفت خوبختانه ریه هات مشکل نداره ولی گلوت عفونی شده و باید پنیسیلین بزنی...در حین نوشت داروها توضیح میداد که 5تا پنیسیلین که دوتا 8سی سی الان و هر 12 ساعت یک1200 سی سی تزریق کنه بعد 1دونه دگزامتزون نوشتو چند تا قرص و یه شربت،چندتا آمپول ویتامین ب کمپلکس و ب6 هم نوشت...عمم تشکر کرد و با خنده گفت میخوای بیشتر آمپول بده که یه وقت عذاب وجدان نگیری!!..دکتر گفت تقصیر من چیه و می خواستی مریض نشی...می خواستیم بریم که گفت بزار فرزان بره داروهاتونو بگیره بیاد و خودم آمپولای امروزتونو بزنم...عمم گفت آره خیلی خوبه ...من رفتم داروخونه بغل مطب تا داروهارو بگیرم....وقتی برگشتم مطب منشی گفت یه بیمار داخل رفته وقتی بیرون اومد میتونی بری...یه پیرزن بود که اومد بیرون...رفتم داخل اتاق و نشستم پیش عمم و خانم دکتر و داروهارو دادم خانم دکتر...اونم اول دو تا پنیسلین و دگزامتازون عممو برداشت...بعد شروع به آماده کردن آمپولا شد و در همین حین هم شروع به اذیت کردن عمم می کرد و میگفت نمی ترسی که ستاره؟عمم هم می گفت از تو بیشتر می ترسم تا آمپولا...داشت پنیسیلین دوم بهم می زد که به عمم گفت پاشو برو روی تخت آماده شو...بعد عمم یه چشمکی که انگار نمیترسه با یه لبخند به من زد رفت به سمت تخت...چون قسمتی از تخت پشت پرده بود من فقط از کمر به بالای عمه ستاره میدیدم...خانم دکتر رفت بالا سرشو در حین اینکه داشت هوای آمپولو میگرفت عمم بهش گفت تورو خدا آروم بزنی مریم...اونم گفت خیالت تخت و شروع کرد...عمم داشت به من لبخند میزد که یهو یه آیییی گفت و سرش گذاشت رو دستش...بعد چند لحظه تموم شد و سرنگو انداخت توی سطل بغل تخت...بعد پنیسیلین بعدی و زد و به عمم می گفت درد نداره که دختر جان...عمم که صداش در نمیومد زیرچشمی با نگاهی که معلوم بود داره درد میکشه به من نگاه میکرد...وقتی تموم شد شروع به آماده کردن دگزا کرد...در حالی که داشت سرنگو از دگزا پر می کرد برگشت و به من که در حال خندیدن به عمم بودم گفت :چند دقیقه دیگه نوبت تو اقا فرزان،نخند به این بیچاره...بعد شروع به تزریق کرد...تموم که شد به عمم گفت 2-3دقیقه دراز بکش بعد بلند شو عزیزم...بعد به سمت میز که من نشسته بودم اومد و روی صندلیش نشست..

فرزان گفت...

نایلون داروهای منو برداشت و سرنگو آمپولمو دراورد و شروع کرد به آماده کردن آمپول.بهد از کشیدن آب مقطر داخل سرنگ و خالی کردنش داخل ویال شروع به تکون دادنش کرد و در حالی که به من نگاه می کرد،با لبخند قشنگی می گفت تو که نمی ترسی آقا فرزان؟منم گفتم به لطف اون آمپولایی که دفعه قبل دادین الان دیگه یه عادت شده خانم دکتر!!در حالی که دو نفری می خندیدیم عمم لنگون لنگون اومد نشست روی صندلی و گفت خدا چکارت نکنه مریم...پدرم درومد...اونم گفت تو چقد لوسی بابا...
بعد بلند شد و گفت فرزان خان نوبت شماست...پاشو برو بخواب...با هم به سمت تخت رفتیم و من بعد از باز کردن کمربند و دگمه شلوارم روی تخت دراز کشیدم و شلوارو شرتمو کشیدم پایین تا نصف باسنم...نگام به سمت مریم بود که داشت محتویات ویالو میکشید داخل سرنگ...شروع به گرفتن هوای سرنگ کرد...اون لحظه حسابی سکسی میدیدمش...اومد سمت باسنم و شروع به مالیدن پنبه کرد و گفت آماده ای؟گفتم :آره فقط مثل عمم علیلمون نکنی؟!اونم خندید و گفت نه بابا و با یه دستش یکمی از باسنمو گرفت و سوزنو فرو کرد...اول یکمی احساس سوزش کردم...شروع به تزریق کرد...کف دست چپشو کامل گذاشته بود رو قوس کمرم و بالای کپل چپم و با دست راستش تزریق میکرد و میگفت نفس عمیق بکش و سفت نکن ماهیچتو و شل کن...منم که کف دستش روی باسنم حسابی شهوتیم کرده بود تو دلم میگفتم تازه این زیرو ندیدی که چقد سفت شده...نم نم دردش زیاد می شد ولی من همش تو این فکر بودم که چی میشد الان با خانم دکتر خوشگل همینجا سکس می کردم...تو همین فکرا بودم که یهو پنبه رو مالید و گفت تموم شد دیگه...رفت به سمت عمم جای میزش بشینه منم به باسنشو راه رفتنش از پشت نگاه می کردمو با اون مانتو سفید چسبش حسابی کیف می کردم...ولی جای امپولش حسابی درد میکرد...بلند شدمو بعد از بالاکشیدن شلوارم رفتم سمته میز و گفتم دستتون درد نکنه خانم دکتر...اونم گفت خواهش می کنم ببخشین اگه درد داشت...منم گفتم آمپوله دیگه بدون درد که نمیشه.بعد عمم بلند شد و گفت دستت درد نکنه مریم دیگه رفع زحمت کنیم...اونم گفت این حرفا چیه ستاره وظیفم بود،بودی حالا؟عمم گفت نه دیگه بریم مریض داری منم مامانمو باید ببرم خونه داداشم دیر میشه...گفت نه باب مطب من که همیشه خلوت...بعد خداحافظی کردیم و اونم گفت انشاالله زود خوب بشید...بعد رفتیم.
عممو بردم خونش...قرار بود مامانبزرگمو ببره خونه عموم تا مریضی عمم بهش سرایت نکنه...بعد قرار شد تا لوازمشو جمع و جور کنه و بعد از اینکه مامانبزرگمو برد بیاد خونه ما...منم عممو گذاشتمو رفتم سمت خونه...
تقریبا ظهر بود که دیدم رزا همسایمون زنگ زد بهم...گفت یکم بیحاله اگه کاری ندارم برم براش ویتامیناشو تزریق کنم...منم که حسابی هوس آمپولو سکس کرده بودم گفتم باشه حتما میام...
با سرعت رفتم خونشون...در زدمو رفتم داخل...دیدم یه لباس چسبه نصفه و نیمه قرمز تنشه ...یه آرایش غلیظ و قشنگم کرده بود...لباش مثله بلوزش قزمز بود و یه خط لب پررنگم کشیده بود...تقریبا سینه هاش بیرون بود...به خاطر نازکیه بلوزش برامدگی نوک پستونش مشخص بود...یه ساپورت سفیدم پاش بود..بعد از احوالپرسی نشستیم روی کاناپه...کلی میوه و خوراکی چیده بود...آمپولو سرنگو الکل و پنبه رو هم روی میز گذاشته بود...حال دخترشو پرسیدم که گفت شیر خورده و تازه رو تخت اتاقشون خوابیده...اول کلی تعارف کرد و از این که مزاحم شده عذر خواهی میکرد...یه کم با هم صحبت کردیم درباره اینکه چرا ازدواج نمی کنمو این حرفها...خیلی صمیمی شده بودیم منم از زندگشی پرسیدم..اونم گفت بد نیست میگذره...معلوم بود زیاد راضی نیست...با غصه و ناز صحبت میکرد...اینقدر هوس سکس کرده بودم که خدا میدونست...خیلی هات بود...یه حسی بهم میگفت خودش خیلی دوست داره باهم سکس کنیم...
بعد از کلی حرف و درد و دل گفتم آمپولتو بزنم تا ازین خستگی و بیحوصلگی در بیای...اینقدرهم گرفته نباشی رزا جان...
اونم خندید و گفت آره و خم شدو دو تا آمپول ویتامن ب12 و ویتامین ای رو بهم با سرنگها داد...گفتم اگه بچه خوابه همینجا روی کاناپه بخواب اونم گفت آره همینجا خوبه...شروع کردم به آماده کردن آمپولا...بعد از اینکه سرنگ دومم آماده کردم نشستم روی زمین و گفتم تو راحت دراز بکش...اونم دراز کشید و به من که داشتم پنبه رو الکلی می کردم نگاه میکرد...چشاشو خمار کرده بود و خیلی خاص بهم زل زده بود...همه چیز برای تزریق به باسن زیبای رزا آماده بود...بهش گفتم شلوارتو نمیکشی پایین؟گفت تو برام بکش...ساپورت چسبه حالشو ندارم سخته...من که هزار جور فکر و خیال تو ذهنم بود گفتم باشه...

فرزان گفت...

بعد دستمو انداختم لای باسنش و شروع به پایین کشیدن ساپورتش کردم...اونم باسنشو یکم بالا داد تا راحتر پایین بیاد...منم نامردی نکردمو تا زیر باسنش کامل کشیدم پایین...اونم راحت دراز کشیده بود....یه شرته باریک سفید پاش بود...اونم کشیدم پایین...تقریبا برهنه بود جلوم...کافی بود برگرده یا یه تکونی بخوره تا جلوشو ببینم...
بعد پنبه رو برداشتم و مالیدم سمته چپه باسنش...حسابی میلرزید...همینطوری که داشت به من نگاه میکرد سرنگو فرو کردم و شروع به تزریق کردم...یه ایییی گفت و ساکت شد ولی صورتشو یجوری که انگار درد داره کرده بود...تموم شد و پنبه رو گذاشتم جای تزریق و با کف دستم شروع به مالوندنش کردم...همینطوری با مهربونی و سکسی به من نگاه میکرد...ازین کار خیلی خوشش میومد...بعد سرنگه دیگه رو برداشتم و بعد از پنبه زدن به اونور دیگه باسنش شروع به تزریق کردم...صورتشو گذاشته بود روی کاناپه و به حالت آرومی منو نگاه میکرد...تموم شد و سرنگو کشیدم بیرون و پنبه رو گذاشتم روش و شروع به مالیدن کردم...همینطوری که با کف دستم روی باسنش و خط باسنشو می مالیدم با دست دیگمصورتشو موهاشو نوازش کردم....
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم...اونم با نگاهش همون چیزی که تو ذهنم بود طلب می کرد...صورتمو بدم سمت باسنش و جای آمپولو بوس کردم تا ببینم چی میگه............بعد دیدم گفت چه مهربون ....اینو که گفت رفتم روی کاناپه و روش دراز کشیدمو با ئست راستم از زیر سینشو گرفتمو شروع به مالیدن کردم و با دست دیگم صورتشو گرفتم و لبامو نزدیک لباش کردم...اونم لباشو آورد جلو و شروع به بوسیدن هم کردیم...برعکس شد و اومد روی من و دوتایی روبروی هم نشستیم و شروع به دراوردن لباسای هم کردیم....
بقیشو چون این پیج فقط واسه صحنه های آمپول زدنه نمیگم تا باز کسی شاکی نشه...

ناشناس گفت...

فرزان جان اول بگو ببینم دکتر مریم خوشگل هست یا نه؟ بعدشم بگو زمانی که مریم داشت امپولاتونو میزد چه کفش و جوراب پاش کرده بود؟

فرزان گفت...

آره بابا خیلی باحال بود.کفش و جوراب یارورو من از کجا یادمه.کفش که پاشنه بلند بود فقط.اندامش و صورتشو خوب میتونم تجسم کنم.

ناشناس گفت...

سلام به همه دوستان چند وقتي خيلي بي رونق شده اما من ميخواهم يك جريان برايتان تعريف كنم كه همين ديروز برايم پيش امد اول اين را بگويم كه من سال گذشته هم يك جريان در مورد همكتر خانمم نوشتك كه براي ياداوري خلاصه ميكنم همان شركت راهسازي كه خانم همكارم 5تا پنيسلين داشت بهش زدم.
اين را هم اضافه كنم اين همكارم خانم ز قد بلندي داره يك هيكل دشت كه زياد هم خوش اندام نيست چون از ناحيه شكم و باسن خيلي بزرگ است و يك مانتو و شلوار مشكي كرپ (مانتو بلند ) و مقنعه ميپوشه.
ديروز وقتي امد سركار مشخص بود حال خوبي نداره و چشمهاش حيلي قرمز بود علت را پرسيدم گفت از ديشب حالش خوب نيست و سرماي شديدي خورده و گفت ميخواهد ساعت 8 كه مطب روبروي دفتر باز كرد بره دكتر كه گفتم موردي نداره برو تا ما را هم سرما ندادي و بعدش هم برو خانه استراحت كن من هم مشغول كار بودم كه يكباره ديدم امد داخل اتاقم گفتم پس چرا نرفتي دكتر گفت چرا رفتم و امدم انگار سرت خيلي شلوغ است و متوجه وقت نيستي ساعت 10 است گفتم اره پس چرا برگشتي گفت زحمت برات داشتم دكتر برام يك امپول نوشته امدم شما بهم بزني و بروم گفتم چرا همتنجا نزدي اخه پارسال زدي تو مطب ميزدي بهتر بود گفت اخه تا امد نوبتم بشه يكي دو نفر رفتند تو اتاق تزريقات خيلي صداي اخ و اوخ شان ميامد و بعد هم شل ميامدند بيرون من هم ترسيدم شما پارسال خيلي خوب زديد تازه پنادر هم هست خيلي درد داره. گفتم باشه الكل داريم گفت اره پد الكل از داروخانه گرفتم و خانم ز گفت من ميرم توي ابدارخانه شما هم بياييد من هم بعد از چند دقيقه رفتم ديدم موكت نماز را پهن كرده و امپولش را گذاشته روي ميز من هم امپولش را برداشتم و شروع به اماده كردن كردم در حين اماده كردن معلوم بود ميترسه و ميگفت وهههههه گفتن نزده ميترسي صبر كن بزنم بعد گفت اخه ميدونم چه دردي داره گفتم زودتر بخواب همينطور كه ايستاده بود ذكمه مانتوش را باز كرد اما پشتش به من بود و معلوم بود داره دكمه شلوارش را هم باز ميكنه بعد همانطور كه پشتش به من بود روي زانوهدش نشت و شلوار را داد پايين اما مانتوش كامل جلوش بود و من چيزي نميديدم و خوابيد به محض اينكه خوابيد مانتوش را از روي باسن سمت راستش پس كرد شلوارش خيلي كم پايين بود بيشتر كمي از كمرش كه خيلي هم سفيد بود پيدا بود يك جفت جوراب مشكي شيشه اي هم پوشيده بود و سريع شلوارش را تا نيمه باسنش داد پايين باسن خيلي سفيد و بزرگ و دنبه اي خط وسط باسنش نصفه پيدا بود و كامل ديگه خوابيد و گفت فقط اروم بزن من هم نشستم كنارش الكل را زدم باسنش خيلي سفيد است و مثل دنبه تكان ميخورد و امپول ار فرو كردم گفتم شل كن و نفس عميق بكش و اروم شروع به تخليه كردم وسط يكباره امد پاش را تكان بده گفتم تكون نخور ديگه صداي اخ و اوخش در امده بود و ميگفت تمام نشد مپول را كشيدم بيرون و كمي جاش را براش ماليدم و شلوارش را دادم بالا و امدم بيرون بعد از حدود ده دقيقه امد تشكر كرد و گفت خوب زدي اين ديگه درد خود امپول است و مرخصي گرفت و رفت خانه

ناشناس گفت...

فرزان جان داداش لطف کن از این به بعد هر وقتی خواستی خاطرات واسمون تعیریف کنی ببین طرف چه کفش و جورابی پاشه اخه واسه من لذت بخشه

فرزان گفت...

از خونه رزا اومدم خونمون و بعد از یه دوش و ناهار گرفتم تخت خوابیدم...
از صدای مامانم از خواب بیدار شدم...از دکتر و حالم پرسید و منم براش جریان و داروهارو توضیح دادم...گفت شب عمت میاد اینجا چند روزی میمونه تا حالش خوب بشه...الانم پاشو بریم بیرون یکم خرید کنیم...گفتم حالشو ندارمو باید یکی دوساعت دیگه آمپولمو بزنم...اونم گفت تو فقط رانندگی کن آمپولتم بردار تو راه یه درمونگاه پیدا میشه میری میزنی...گفتم مگه عمه نمیاد...گفت آخره شب میاد...
رفتیم خرید...بعد از دو سه ساعت علافی که حتی خونه یکی از دوستاشم که کار داشت رفت برگشتیم به سمت خونه...تو راه یه درمونگاه بود که مامانم گفت همینجا نگه دار بریم آمپولتو بزن...رفتیم داخل درمونگاه...یه چند نفری نشسته بودن...قسمت تزریقات رفتیم و گفتم آمپول دارم...منشی قبضو نوشت و بعد از پرداخت با مامانم رفتیم سمت اتاق تزریقات...یه خانمی از پشت دیدم داره امپول آماده میکنه ...مامانم گفت خانم پسرم یه تزریق داره...خانومه همینطور که پشتش به ما بود گفت بشینید تا نوبتتون شد میام...بوی الکل کل اتاق پیچیده بود...اتاقش دو تا پرده داشت...سه تا تختم بود...یه جا که نزدیم ما بود یه پیرمردی داشت اماده میشد تا بخوابه...اونطرفم که دو تخته بود و پرستار داشت امپولو آماده میکرد صدای یه زن میومد...آمپولو که آماده کرد و خواست بره سمت تخت دیدم که یه پرستار میانسال و خوشقیافه ایه...یکم چاق به نظر میرسید...به اون خانومه گفت دراز بکش...وقتی دراز کشید من پاهاشو میتونستم ببینم...یه جورابه کوتاه سفید صورتی داشت و یه کفش کتونی سفید،معلوم بود دختر جوونی باید باشه...بعد از یکی دو دقیقه اومد اینور پرده و یه سرنگو آمپوله دیگرو شروع به آماده کردن کرد که معلوم بود واسه پیرمردست...اومد به سمت تخت پیرمرد و جلوی تختش شروع به هوا گیری سرنگ کرد...داشت با پیرمرده حرف میزد و واسه تزریق بهش میگفت چکار کنه که دیدم اون دختری که تخت آر بود اومد بیرون ...دختره خوش چهره و خوش تیپی بود...از پرستاره تشکر کرد و بحالت لنگان رفت...همون موقع از پشت پرده گفت میتونی بری آماده شی پسرم...
منم با امپولم رفتم به سمت تخت آخر...توی راه یه نگاه به تخت پیرمرده انداختم که داشت واسش پرستاره آمپولو تزریق میکرد...رد شدم و رفتم سمته تخت آخر و نشستم روی تخت... تخت یه روکش سفید داشت که با نور مهتابی بالا سرش حسابی برق میزد...بوی الکل فضا رو ترسناک کرده بود – منم که دیگه از آمپول نمیترسیدم و تازه با رزا همسایمون ریخته بودم روهم،یه جورایی گرخیده بودم –همینجور که تو فکر دکتر صبحو عمم و سکس با رزا بودم دیدم پرستاره اومد و گفت ببینم چیه آمپولات؟امپولامو و سرنگارو دادم...خیلی سریع شروع به دراوردن سرنگ کرد و آب مقطرو شکست...در حالی که داشت آماده میکرد گفت آماده شو پسرم...منم دراز کشیدمو شلوارو شرتمو تا نصفه کشیدم پایید...اومد بالا سرمو پنبه رو کشید روی باسنم و سوزنو فرو کرد...گفت نفس عمیق بکش و خودتو سفت نگیر...بعد از چند لحظه سوزنو کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روش گفت با دست نگهش دارم...بر خلاف صبح درد کمی داشت و چیزی حس نکردم...احتمالا بعلت این بود که بی حسی زده بود...بعد اون یکی دیگه رو طرف دیگم تزریق کرد...از تخت اومدم پایین و رفتم به سمت مامانم تا بریم...پرستاره که دم در بود ازش تشکر کردم و بعد رفتیم سمته خونه...شب عمم دیر اومد خونه...داشتیم شام میخوردیم که مامانم گفت داروهاتو آوردی که ستاره؟اونم گفت آره حواسم بود...منم گفتم آمپولتو عمه زدی؟گفت:آره قبل از اینجا رفتم پیش مریم زدم...منم یهو جا خوردمو ناراحت شدم که یه بهانه واسه آمپول زدنو دیدن باسن عمه رو از دست دادم...
بعد از شام یواشکی بهش گفتم بابا چرا نیومدی من بزنم برات...گفت :همینم مونده تو که بلد نیستی فقط تئوری یادت دادم اونم نه پنیسیلین!(تو دلم گفتم خبر نداری که تا حالا به همسایمون چندتا زدمو حرفه ای شدم)گفتم بابا کاری نداره که تازه بالاخره عملی که باید یاد بگیرم؟!اونم گفت :عمرا...
شب اون تو اتاق من خوابید و من رفتم تو پذیرایی خوابیدم...
صبح جفتمون دیر بلند شدیم از خواب...بعد از صبحانه و تلوزیون و کلی حرف ...گفت پاشو آمپولتو بزنم...گفتم نمیخواد بزنی میرم بیرون کلینیک یا خونه همسایه؟!گفت چرا؟گفتم تو نمیزاری بهت آمپول بزنم ،بعد تو بزنی؟
گفت چه ربطی داره؟میگم بلد نیستی،درد داره ،سخته...گفتم خوب یاد میگیرم...
گفت حالا لوس نشو پاشو بریم اتاق پنیسیلینت دیر میشه...منم دیدم راست میگه و رفتیم اتاق روی تخت نشستیم...شروع به آماده کردن آمپول کردو منم خوابیدم آماده شدم..بعد پنبه رو الکلی کردو گفت آماده ای ؟

فرزان گفت...

منم گفتم آره و همون موقع سوزنو فرو کردو شروع به تزریق کرد...از درد سفت کرده بودمو چون نمیتونست پمپ کنه گفت فرزان جان شل کن ...چند بار زد به باسنم و هی میگفت شل کن و آروم تزریق میکرد...بعد از یکی دو دقیقه تموم شد و دستشو گذاشت روی محل تزریقو بهم گفت تموم شد...ببخش اگه درد داشت...
بعد گفتم حالا نوبت توئه عمه؟گفت بابا نمیتونی بیخیال شو توروخدا...بالاخره بعد از کلی اصرار گفت فقط تقویتیمو بزن ...
قرار شد من تقویتیو بزنم و پنیسیلینشو بریم کلینیک...شروع به درآوردن سرنگ کردمو سر آمپول ویتامینو شکستمو کشیدم داخل سرنگ...گفتم بخواب عمه خانوم که دراه آماده میشه...اونم گفت فعلا که خوب داری پیش میری و خوابید کنارم وی تخت...خودش شلوراشو که یه استریج صورتی بود تا زیر باسنش کشید پایین (همون لحظه دستام شروع به لرزیدن کرد عجب صحنه خارق العاده ای بود)و یکم از شرتش که اونم صورتی بود و جنسش توری بود داد کنار...(روهامون بهم باز شده بود و راحت دراز کشیده بود – منم تو فکر بودم که بعد از آمپول مثله همسایمون بپرم روش)
دشات به من نگاه میکرد که دارم هوای سرنگو میگیرم،که گفت وای به حالت اگه درد داشته باشه!.گفتم مگه آمپولایی که به من زدی بدون درد بود ستاره خانوم؟بعد پنبه رو الکلی کردم و رفتم سراغه کون قشنگش که آرزوم بود... با دستم نصفه شورتشو تا زیر باسنش دادم پایین...اونم هیچی نگفت و دراز کشیده بود...باسن سفید ...بدون لک و پیس و سفت و قلمبه...التم طبق معمول رات شده بود...گفت چکار میکنی؟بزن دیگه؟منم گفتم باشه بابا هولم نکن...بعد کفه دستمو کامل گذاشتم رو باسنش و شروع کردم به پیاده کردن مراحلی که خودش گفته بود...برگشتو گفت چکار داری میکنی؟منم گفتم دارم طبق آموزشی که دادی پیش میرم...گفت آره جون خودت حالا لازم نیست اینطوری جاشو پیدا کنی؟!چشمی هم میشه!!گفتم نه باید دقیق اجرا کنم...بعد با انگشتش محل مناسبو نشون داد و گفت اینجا پسر جان... ...پنبه رو آروم کشیدم روی کپل راستش..گفتم آماده ای عمه؟گفت اره...سوزنو فرو کردم...یه ایییی کوچک گفت...گفتم چی شد ،بد زدم...گفت نه کارتو بکن...بعد آروم پمپ کردو در حالی که داشتم تزریق میکردم به قوس کمرش و باسن قمبل شدش نگاه میکردم...تموم که شد سرنگو کشیدم بیرون و پنبه رو گذاشتم روش و با کف دستم شروع به مالیدن کردم...گفتم عمه چطور بود...درد داشت؟گفت نه خوب بود...همینطوری یواش داشتم میمالوندم و تو فکر بودم که چطوری حرکت دیروز روی رزا رو شروع کنم که سرشو برگردوند و گفت دستت درد نکنه و گفت دستتو بردار ببینم کبود نشده باشه...بعد یه نگاه انداختو گفت آفرین و شرتو شلوارشو کشید بالا...گفتم بزار پس پنیسیلینتم بزنم؟که گفت نه اون پون پودریه و باید خیلی وارد باشی که سریع تزریق کنی وگرنه حسابی درد داره.گفتم چقد سخت میگیری؟....همینطور که داشتیم صحبت میکردیم و من اصرار می کردم...تلفن زنگ زد...مامانم بود...حال و احوالمونو پرسید و گفت به رزا خانم زنگ زده و واسه آمپوله عمه گفته...و گفت که هماهنگ کنم بریم اونجا یا اون بیاد و آمپوله عمه رو بزنه تا مجبور نشه بره بیرون...منم سرخورده گفتم باشه به عمه میگم...
به عمه جریانو گفتم...اونم گفت نه زشت میریم یه درمونگاهی یا کلینیکی...همون موقع رزا همسایمون زنگ زد و بعد از احوال پرسی گفت مامانت بهم گفته شما آمپول دارید و بیام بزنم براتون...گفتم من آمپولمو عمم زد ه فقط پنیسیلینه عمم مونده و زحمتت میشه ما میایم اونجا...بعد گفت نه شوهرم خونست خودم میام...
بعد از نیم ساعت زنگ خونمون خورد...رفتم دیدم رزاست...درو باز کردمو...خیلی صمیمی طوری که عمم صدامونو نشنوه احوالپرسی کردیم...بهش گفتم دلم برات تنگ شده؟گفت از دیروز تا الان؟گفتم آره ،همش بفکرت بودم...اونم خندید و گفت منم همینطور...عمم اومد استقبال و شروع به احوال پرسی و تعارف که مزاحمتون شدیمو این حرفا...اومد داخلو نشست روی مبل...من رفتم میوه و نوشیدنی بیارم...اونم در حینی که با عمم صحبت میکرد شالشو که یه شال رنگی بود دراورد بعد مانتوشو دراورد...یه دامن بلند و گشاد داشت و یه بلوز سبز پسته ای چسب که لای سینش راحت پیدا بود...در حالی که داشتن وسایل پذیرایی رو آماده میکردم بهشون نگاه میکردمو تو فکرم تصور میکردم که په خوب میشد با دوتاشون با هم سکس کنم...دوتا زن خوشگل و هات...

فرزان گفت...

رفتم پذیرایی کردمو نشستم کنارشون...آمپولو سرنگ روی میز بود...بعد از اینکه چایی خوردیم،رزا گفت همین پنیسیلینو داری ستاره جون؟گفت آره.بعد برداشتو شروع به دراوردن سرنگ کرد و بعد از باز کردن سر شیشه آب مقطر
،کشید داخل سرنگ...بعد در حالی که داشت اب مقطرو داخل ویال میریخت گفت:ستاره جون همینجا روی کاناپه اگه راحتی بخواب...منم واسه اینکه زیاد بیحیا بازی نشه جلوشون گفتم:پس من تا آمپوله عمم بزنین برم براتو نسکافه درست کنم بیارم...بعد جفتشون تشکر کردنو من بلند شدم...در حالی که داشتم فنجونارو جمع میکردم بهم زدن ویال تموم شد و داشت محتویاتشو داخ سرنگ میکشید...همون موقع گفت ستاره جون آماده شو...من رفتم اشپزخونه و به هوای نسکافه داشتم از زاویه بغل کاملا مسلط نگاه میکردم...عمم هم متوجه شده بود یه نگاه به من انداخت و به پشت خوابید و شلوار و شرتشو کشید پایین...رزا هم که همه پنیسیلینو کشیده بود داخل سرنگ ،یه تیکه پنبه برداشتو الکلی کرد و در حالی که دست راستش سرنگ بود و دست چپش پنبه رفت به سمت عمم...پنبه رو مالید روی باسن عمم – صحنه باحالی بود تا حالا همچین صحنه باحالی ندیده بودم- بعد سر سوزنه سرنگو برداشت و هوای سرنگو گرفت...بعد یه دفعه سوزنو فرو کردو به عمم گفت نفس عمیق بکش و شروع به تخلیه کردن سرنگ کرد...عمم که معلوم بود داره درد میکشه یه نیم نگاهی به من کردو بعد سرشو انداخت پایین...وقتی تموم شد سرنگو کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روش...گفت تموم شد،درد که نداشت زیاد ستاره جون؟ اونم گفت نه زیاد دستت درد نکنه ...پنبه رو برداشت و برگشت روی مبل نشست...عمم هم شلوارشو کشید بالا ولی همینطوری به پشت خوابیده بود...بعد من رفتم پیششون و نشستم بغله رزا و به عمه گفتم ...عمه جون خیلی درد داره یخ بیام بزارم!؟گفت نه و بلند شد و نشست...بعد از یه ربع رزا گفت من با اجازتون میرم...تشکر کردیمو رفت...وقتی رفت گفتم میزاشتی من بزنم دردش کمتر بود...اونم گفت برو بابا و رفت روی کاناپه دراز کشید...از دیروز حالش بهتر بود ولی معلوم بود هنوز کسله...آمپوله بعدیشو باید شب میزد...شب که شد مامانم به رزا زنگ زد و اونم اومد...ولی ایدفع رفتن تو اتاق مامانم و اونجا تزریق کرد و من هیچی ندیدم...شب عمم به مامانم گفت زشته دیگه به همسایتون زحمت نده من فردا میرم کلینیک میزنم با فرزان..حالمم بهتره...مامانم هم گفت باشه.
روز بعد دوتاییمون از پنیسیلینامون یکی مونده بود...نفری یدونه 1200سی سی.
بعد از صبحونه من پیش دستی کردمو گفتم تورو خدا عمه بهترین فرصته تا پنیسیلینو یاد بگیرم،بزار من برات بزنم...بعد از کلی اصرار بالاخره قبول کرد...بعد باهم رفتیم تو اتاق...گفت اول تو بخواب تا من آمپولتو بزنم و تو هم خوب مراحلو نگاه کنی...از نایلون داروهام سرنگو پنیسیلینو با ویتامین ب کمپلکس دراورد...گفتم ویتامینو نمیخواد بزنی...گفت چرا برات خوبه مگه ندیدی دکترت چی گفت...
منم دیگه هیچی نگفتم...بعد از آماده کردن امپولا من خوابیدمو آماده شدم...اونم در حالی که توضیح می داد شروع به تزریق پنیسیلین کرد...تموم که شد بعد طرفه دیگه باسنمو الکلی کرد...داشت هوای ب کمپلکسو می گرفت منم به نیمرخ نگاش می کردم...سینه های برجستش و لای سینش خیلی حواسمو پرت کرده بود...بعد از تزریق ویتامین و گذاشتن پنبه روی باسنم در حالی که کفه دست گرمشو روی کپلک آروم می مالید گفت اگه درد داشت ببخشید...بعد با خنده گفت جبران نکنی؟گفتم نه بابا...دستت درد نکنه.
بعد از چند دقیقه بلند شدم...گونشو بوس کردمو گفتم نوبت شماست ستاره خانوم...بعد خودش از نایلون داروهاش آمپولارو دراورد...گفت بیا تو تقویتیو آماده کن منم پنیسیلینو...آماده که شد سر سوزنو گذاشت و گذاشت روی میز بغل تختم...منم تقویتیو که اماده شده بود همونجا گذاشتم و بلند شدم تا عمم راحت بخوابه...

فرزان گفت...

داشتم پنبه رو الکلی میکردم که عمم در حال پایین کشیدن شلوار و شرتش بود و گفت خدا بخیر کنه!؟...گفتم نترس بابا...خندید...شرتشو کامل تا زیر باسنش داده بود پایین...باسنت قلمبه و سفیدش هوش از سرم پرونده بود-با خودم میگفتم حالا که عمه اینجور راحت کشیده پایین،احتمالا داره نخ میده و باید ایندفعه یه کاری بکنم...
نشستم بغلش و پنبه رو مالیدم روی باسن نازش...شروع به تزریق پنیسیلین کردم که سرو صدای عمم درومد..آیییی آی ی ی...گفتم چی شده منکه دارم مثله خودت میزنم...گیرم که نکرده...با حالت خنده و درد میگفت درد بابا...در حالی که داشتم پمپ میکردم گفتم از همسایمون بدتر نمیزنم که؟گفت اونم درد داشت ولی زشت بود صدام در بیا....تموم شد...سوزنو دراوردم و پنیه رو گذاشتم روش...کف دستمو روی باسنش کذاشتم طوری که یه مقداری از انگشتان لای خط باسنش بود...بعد گفتم حالا ویتامین...گفت بزن تمومش کن...بعد اونطرف باسنشو الکلی کردم و سوزنو فرو کردم...مایع قرمز ویتامینو داشتم تو باسن سفیدش خالی می کردم...تموم که شد سرنگو دراوردم کنار میز گذاشتم و پنبه رو گذاشتم روش...ناخوداگاه به هوای ماساژ باسنش که دردش کم بشه با دوتا دستام کونشو می مالوندم...اونم گفت بسه دیگه نمی خواد حالا زیاد ور بری با باسن من...من که دیدم اگه دوست نداشتو نارحت بود اینطوری نمی گفت از پشت خوابیدم روش...تا اومد چیزی بگه سرمو جای گردنش گذاشتم و گفتم ستاره خیلی دوست دارمو،عاشقتم...در همین حالم با یه دستم از خط باسنش بردم جای ک..ش و با دست دیگم سینشو می مالوندم....
بقیش سانسور می شود بعلت مسائله فرهنگی پیج...اگه ادمین اجازه میداد کاملشو مینوشتم...

married_1360 گفت...

بابا ، کامل تعریف کن دیگه. ضد حال نزن.
ادمبن چیزی نمیگه. شما تا آخرشو بگو. اگه چیزی گفت، من جوابشو می دم.
:D

sam گفت...

http://ampoul.blogspot.com/2013/10/blog-post.html

ناشناس گفت...

http://www.tushycash.com/content/galleries/DoctorTushy/pics/80/bimages/14.jpg

ناشناس گفت...

هر کسی چت آمپولی میخواد بیاد

basaneman@yahoo.com

ناشناس گفت...

چت آمپولی با خانوما
sami_6speed9

آیدا گفت...

سلام . آیدا هستم و 25 سالمه . به شدت از آمپول میترسم و شش سالی میشد که از آمپول زدن فرار کرده بودم تا هفته پیش که با شوهرم علی و خونوادشون رفته بودیم شمال . روز آخر که تو ویلا بودیم هوا بارونی و خوشگل بود که به علی گفتم پاشو بریم یه ذره زیر بارون قدم بزنیم . یه دو ساعتی پیاده روی کردیم و هوا سرد شده بود . برگشتیم ویلا . انقدر خسته بودم که با موی خیس و یه تیشرت خوابم برد . صبح که بیدار شدیم احساس میکردم یه کم تب دارم اما اصلا به روی خودم نیاوردم چند ساعتی گذشت آب گلوم و به سختی قورت میدادم . بازم توجه نکردم و رفتم یواشکی دو تا قرص سرماخوردگی خوردم تا کسی متوجه نشه و گیر بده که بریم دکتر . بعد از ازدواجم با علی تا حالا مریض نشده بودم و اونم از ترس من از دکتر و آمپول اصلا خبر نداشت . شب که شد خیلی احساس ضعف میکردم شیوا خواهر شوهرم گفت خوبی آیدا ؟ رنگت پریده ؟ گفتم نه خوبم یه کم سرم درد میکنه یه مسکن میخورم خوب میشم گفت پس نشین برو استراحت کن یه کم . منم که از خدام بود و از بدن درد کلافه شده بودم رفتم تو اتاق خوابیدم . علی که اومد بخوابه دستم و گرفت بغلم کنه گفت آیدا چقدر تب داری ؟ خوبی؟ نکنه سرماخوردی . پاشو بریم دکتر . گفتم نه می خوابم خوب میشم نگران نباش . با کلی اصرار راضیش کردم که چیزیم نیس . 12 شب دیگه گلو درد و بدن درد امونم و بریده بود حالت تهوع هم گرفته بودم که با عرض معذرت تا رفتم دستشوئی بالا آوردم اومدم تو اتاق که دیدم وای علی بیدار شده و دیگه نمیتونستم پنهان کنم پاشد گفت چند ساعته حالت بده به روی خودت نمیاری منم بهت اصرار نکردم لباسام و انداخت رو تخت و گفت پاشو بپوش بریم یه درمانگاه پیدا میکنیم دکتر معاینه ات کنه . منم با کلی استرس لباسام و پوشیدم و همش تو دلم خدا خدا میکردم جایی پیدا نشه اون وقت شب . سوار ماشین شدیم و یه چند تا خیابون و گشتیم اما خبری نبود چند تا مطب دکتر بود که بسته بودن منم خوشحال بودم که یه داروخانه شبانه روزی دیدیم . علی گفت بشین برم آدرس بگیرم بیام . اومد و گفت آخر این خیابون یه درمانگاه هستش میریم اونجا . پیاده شدیم رفتیم تو دو تا مریض جلوتر از ما نوبت گرفته بودن و منتظر نشستیم . بوی الکل و فضای اونجا حالم و بد کرده بود. با حالی که داشتم میدونستم محاله دکتر بی خیال آمپول بشه تو همین فکرا بودم که یه دختر 14.15 ساله با چشم گریون و پای لنگون با مامان و باباش از اتاق تزریقات اومدن بیرون همینجور قلبم داشت میزد که اسممون و صدا کردن . رفتیم تو و یه دکتر خیلی خوش برخورد بود و معاینه م کرد و گفت از کی حالت بده منم الکی گفتم از غروب و فشارم و گرفت گفت خیلی بدنت ضعف داره گلوتم عفونت داره این دارو هایی که می نویسم و حتما سر وقت مصرف کن و تا یه هفته سرخ کردنی و غذاهای تند نخور . تو دلم خوشحال بودم که از آمپول خبری نیست و دکترم مشغول نسخه نوشتن بود که یه دفعه گفت آخرین بار کی پنی سیلین زدی ؟ رنگم پرید و گفتم خیلی وقته . گفت پس می نویسم بگین حتما تست کنن . دست علی و گرفتم در گوشش گفتم علی من میترسم . نمیخوام بزنم . گفت داری خودت و لوس میکنی چند تا آمپول که چیزی نیست . از اتاق دکتر اومدیم بیرون و علی گفت بشین من برم داروهات و بگیرم بیام گفتم نه منم میام دیگه بریم بعدش ویلا . گفت مگه میشه ؟باید آمپولاتو بزنی . بشین تا من بیام .

آیدا گفت...

منم دیگه چاره ای نداشتم صندلی های سالن روبروی اتاق تزریقات بود که یه پرده خورده بود که کشیده نشده بود چند تا تخت کنار هم با یه میز که روشون آمپول و آماده می کرد . خانومی که نوبتش جلوی ما بود رفته بود تو اتاق و منتظر بود آمپولاش آماده بشه منم دلم برا خودم میسوخت که چجوری تا چند دقیقه دیگه بخوابم رو تخت و بعد از این همه سال ترس از آمپول درد بکشم . هیچ راه فراری هم نداشتم میدونستم دیگه علی بی خیال نمیشه حالا هم که رفته بود داروها رو بگیره با خودم گفتم اشکال نداره حالا مثه یه خانوم با وقار تحمل میکنم و زودی تموم میشه به روی خودمم نمیارم میترسم زخم شمشیر که نیست فوقش یه دقیقه طول میکشه تو همین امیدواری دادن به خودم بودم که علی با یه پلاستیک پر از دارو که سرم و یه عالمه آمپول توش بود از راه رسید . بیچاره شده بودم . گفتم چرا انقدر زیاده ؟گقت اشکال نداره عزیزم ضعیف شدی خب . تقویت میشی . نگران نباش . صبر کن تا از دکتر سوال کنم کدوماش و باید بزنی . دیگه گریه م گرفته بود . گفتم علی تو رو خدا من میترسم . بیا بریم با شربت و قرصا خوب میشم . اونم با خنده رفت تو اتاق دکتر فکر میکرد دارم شوخی میکنم و خودم و براش لوس میکنم . دکتر پرستار و صدا زد و چند تا چیز بهش نشون داد و با علی اومدن بیرون . منم همینجور قلبم میزد و دستام از ترس یخ کرده بود علی کیفم و گرفت و پاکت داروها رو بهم داد و گفت برو دختر خوب . گفتم من تنها میترسم تو هم بیا . گفت برو دختر ، تزریقات زنونه س من و راه نمیدن من همینجا منتظرت میشینم . رفتم تو یه خانوم حدود 40 ساله و مهربون مسئول تزریقات بود و گفت بشین عزیزم تا آمپولای این خانوم و بزنم نوبتت بشه منم دقیقا روبروی تخت اون خانومه بودم یه زن حدود 30 سال که یه مانتوی تنگ مشکی پوشیده بود با یه شلوار لی تنگ بهش گفت راحت دراز بکش آماده شو پاتم شل کن که چیزی احساس نکنی خانومه هم خیلی ریلکس دکمه شلوار شو باز کرد مانتوشو داد بالا و شلوارش و به زحمت تا وسطای کونش کشید پایین و دراز کشید . یه شورت مشکی تنگ پاش بود یه ذره کشید پایین و دستش وگذاشت کنارش تا پرستار بیاد . با پنبه الکلی و سه تا آمپول که یکیش پنی سیلین بود اومد . به خانومه که خوابیده بود گفتم نمیترسی ؟ گفت یه کم نه زیاد همیشه زیاد آمپول میخورم خواستم نگاه نکنم که بدتر خودم بترسم اما دل و زدم به دریا ... پرستاره شورتش و از سمت راست کشید پایین و الکل زد کون تپل و سفیدی داشت وقتی پد و میکشید میلرزید . یه آمپول کوچیک زرد رنگ بود که فرو کرد و زود تموم شد و انگار هیچی حس نکرده بود منم امیدوار شدم که این خانومه حتما خوب میزنه . یه پد دیگه برداشت و سمت چپش و کشید پایین و دوباره یه سوزن دیگه فرو کرد که آمپولش بی رنگ بود و حدود دو سه میل بود که یه ذره وقتی مایعش و تو پاش خالی کرد صدای آی آی خانومه در اومد و آمپول و کشید بیرون . نوبت پنی سیلین بود ... نفسم بالا نمیومد از تصور دردش بیچاره شده بودم که دوباره سمت راستش و پنبه کشید و گفت یه نفس عمی بکش و فرو کرد . تا یه ذره رو فشار داد ناله ی خانومه در اومد و پاش و تکون داد و پرستاره دست نگه داشت گفت شل کن عزیزم زود تموم میشه که دوباره ادامه داد و صدای ناله ش حسابی در اومده بود که تموم شد و کشید بیرون و شورتش و براش کشید بالا ... خانومه هم یکم دراز کشید پاشد شلوارش و کشید بالا و تشکر کرد و رفت .

nima گفت...

aida khanoom mamnoon kheili ghashang neveshti
lotfan edame bede va ampoolaye khodet ro ham tariff kon

آیدا گفت...

واااااای نوبت من شده بود . دل تو دلم نبود . خانومه یه فیشی نوشت و گفت برو پرداخت کن عزیزم بیا تا من اماده کنم منم رفتم بدم به علی که فکر کرد تموم شده گفت درد داشت ؟ گفتم هنوز نزده برام باید فیش و پرداخت کنی . فیش و دادم به خانومه که دیدم 3 تا آمپول آماده کرده و داره سرمم و حاضر میکنه گفت هر جا راحتی بخواب خانومم آستینتم بزن بالا ... یه ذره اروم شدم از فکر اینکه آمپولا واسه سرمه . یه تخت کنار دیوار بود رفتم روش خوابیدم و دستم . آماده کردم که اومد گفت یه ذره برگرد اول آمپول ضد تهوع داری برات بزنم تا حالت بد نشه .منم دیگه تسلیم . یه شلوار مشکی تنگ پام بود با یه شورت توری سفید . بعد از این همه سال خجالت میکشیدم شورت و شلوارم و بکشم پایین دکمه و زیپ شلوارم و باز کردم و یه ذره سمت راستم و کشیدم پایین و همش خدا خدا میکردم درد نداشته باشه . سرم و گذاشتم لای دستام و منتظر بودم که خیسی و سردی الکل و حس کردم و نا خوداگاه پام و جمع کردم که گفت شل کن درد نداره اصلا . یه ذره سوزش سوزن و فقط حس کردم و دیدم شورتم و کشید بالا . با تعجب گفتم تموم شد ؟! گفت آره گفتم که درد نداره آروم شده بودم یه کم .برگشتم و کش و بست به دستم که سرم بزنه دو بار فرو کرد و رگم و پیدا نکرد . که گفت بیا روی دستت بزنم که اولش خیلی سوخت دستم بعدش آروم شد . دو تا آمپولم که آماده کرده بود و زد تو سرم . یه پنج دقیقه ای گذشت که یه خانومی اومد و پنی سیلین داشت رفت خوابید و شلوارش و کشید پایین یه شورت صورتی پاش بود و کونش درست روبروب من بود که گفت خانوم تو رو خدا یواش بزن سوزن و فرو کرد اولش هیچی نگفت وسطاش دیدم اشکش دراومده و داره اخ و اوخ میکنه . تموم شد و شلوارش و کشید بالا تا چند قدم راه رفت گفت آییییییی تازه دردش شروع شد
نصف سرمم رفته بود که علی اومد تو گفت بهتری؟گفتم نه میترسم تو رو خدا نذار بقیه ش و بزنه دو نفر کلی دردشون اومد . گفت نمیشه که مگه نشنیدی بدنت عفونت داره زود تموم میشه به خوب شدنت می ارزه قول میدم هیچی نمیفهمی . یه کم با هم حرف زدیم و شوخی کردیم تا آخرای سرم بود پرستاره اومد گفت اون دستت و بده برات تست کنم . از تستش که هیچی نفهمیدم و به علی گفتم خدا کنه حساسیت داشته باشم سرم تموم شد و پرستاره اومد سرم و در آورد و گفت 5 دقیقه دیگه هم صبر کن بیام نگاه کنم ... رفت بیرون و اومد دستم و نگاه کرد گفت مشکلی نداره آماده شو تا من بیام . علی پا شد که بره پرستاره خندید و گفت می خوای بمونی کمک کنی اشکال نداره انگار خانومت خیلی میترسه . صدای شکستن آمپولا و باز کردن سرنگ و بوی الکل و ترس حسابی حالم و بد کرده بود علی گفت برگرد آماده شو شلوارم و کشیدم پائین و برگشتم دست علی و گرفتم که اگه دردم اومد فشارش بدم اونم دستم و محکم فشار داد آروم باش نترس .تمرکز میکردم که خودم و شل نگه دارم که شاید واقعا بقیه راست میگن و کمتر دردم بیاد خانومه اومد و اصلا برنگشتم ببینم چند تا آمپول آماده کرده گفت حالا عزیزم اول اونی که درد داره رو بزنم یا بقیه شو ؟گفتم مگه چند تاس ؟گفت تو ریلکس کن و بخواب کاری نداشته باشه اول پنی سیلین و میزنم که سفت نشه علی با اون دستش یه ذره شورتم و داد پائین خیسی الکل و تادوباره حس کردم پام و سفت کردم .... پرستاره گفت هنوز که من نزدم شل کن و چند تا ضربه زد رو کونم و فرو کرد اولش هیچی حس نکردم فقط دست علی و محکم گرفته بودم کم کم دیدم انگار یه مایع داغ تو عضله م داره پخش میشه و همه جاش و درد گرفت و بی اختیار یه آیییییییییی گفتم و پام و خم کردم . اصلا فکرشم نمی کردم انقدر دردش زیاد باشه خانومه هم پام و فشار داد که صاف کنه منم سرم و گذاشته بودم رو دست علی و تحمل می کردم که فکر کردم الان تموم میشه گفت عزیزم شل کن تا تزریق کنم .هنوز چیزی پمپ نکردم که ... داشتم می مردم دوباره حس کردم مایع تو پام خالی شد از دردش گریه م گرفت از طرفی هم دلم نمیخواست علی فکر کنه خیلی لوسم اما دست خودم نبود علی گفت آیدا بسه دیگه زشته تا تموم شد و سوزن و دراورد از گریه صورتم خیس شده بود . از خجالتم سرم و بلند نکردم و همونطور از درد اشک می ریختم که دیدم اون طرف کونم سردی الکل و حس کرد تا سوزن و فرو کرد از جا پریدم و یه آخ بلند گفتم برعکس دو دفعه قبل خیلی بد فرو کرد و مایع آمپولش خیلی میسوخت که زود تموم شد و پنبه رو گذاشت روش و به علی گفت بمال یه ذره جذب بشه اومدم شورتم و بکشم بالا که علی گفت یه ذره بخواب دردت کم بشه گفتم نه داره حالم از این محیط به هم میخوره زودتر بریم .

آیدا گفت...

باورم نمیشد مجبور شدم 3 تا آمپول بزنم بعد از این همه سال و بخاطرعلی تحمل کردم اگه مامانم بود محال بود یه دونه شم راضی بشم بزنم . تا از تخت اومدم پایین دکمه شلوارم ببندم حس کردم پام از خودم نیست اصلا نمیتونستم راه برم به هر سختی بود تا دم ماشین رفتم و به روی خودم نیاوردم رسیدیم ویلا و خوابم بود . صبح که بیدار شدم هنوز پام درد میکرد و نمیتونستم راحت راه برم که شیوا اومد و گفت صبح بخیر عزیزم . الهی بمیرم دیشب گفتم رنگت پریده . چرا چیزی نگفتی ؟ بیدارم میکردی باهات میومدم از آمپول میترسیدی . علی گفت نمی خواستی بزنی ... بخواب برات صبحانه ت و میارم میخوایم بریم جنگل . انقدر از دست علی عصبانی شده بودم که دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم . اصلا دلم نمی خواست بقیه فکر کنن من از آمپول می ترسم . اما اون رفته بود جلو همه تعریف کرده بود . پا شدم برم پایین که با بقیه صبحونه بخورم علی با یه سینی اومد تو اتاق . اومد جای آمپولام و برام بماله که آخم رفت هوا ... آماده شدیم که بریم به طرف جنگل که وسط راه علی مسیر و عوض کرد . گفتم کجا میری ؟ اشتباه رفتی؟گفت نه درست دارم میرم شما دو تا آمپول دیگه داری که بزنی و حرکت کنیم . رنگم پرید . گفتم خیلی شوخی مسخره ایه .گفت شوخی نمیکنم 12 ساعت گذشته باید بقیه آمپولات و سر وقت بزنی اصلنم ناراحت نباش مثه دیشب زیاد نیست فقط دو تاس . هم ترسیده بودم هم کلی از دست علی عصبانی بودم . دیشب بعد از اون همه درد فکر کردم راحت شدم که رسیدیم جلوی همون درمانگاه . علی پیاده شد و گفت چرا نمیای ؟منم خیلی جدی تصمیم گرفتم پیاده نشم تا منصرف بشه گفتم من نمیزنم با همونا خوب شدم حالمم خوبه بیا بریم . گفت آیدا مسخره بازی نکن پیاده شو زودی میزنی میریم بقیه منتظرن .زود باش . میدونستم دست بردار نیست وفایده نداره پیاده شدم که شیوا و شوهرشم از راه رسیدن شیوا پیاده شد و گفت عزیزم اومدم تنها نترسی بیا بریم . دیگه گریه م گرفته بود رفتیم تو تزریقات و من با ترس و لرز رفتم لب یه تخت نشستم . شیوا هم امپولا رو گذاشت رو میز .پرستاره دیشبی نبود یه دختر جوون بود که پیدا بود اصلا اعصاب نداره قیافش و که دیدم ترسم بیشتر شد با خوم گفتم بیچاره شدی آیدا خانوووووم .یه دختر نوجوان هم دراز کشیده بود و دختره رفت چنان سریع سوزن و فرو کرد که من وحشت کردم و صدای آخ و اوخش حسابی در اومده بود

آمپولام و نگاه کرد و کفت کی پنی سیلین زدی که شیوا گفت اماده کن خانومی دیشب زده مشکلی نداره . دلم می خواست خفه ش کنم با اینکه خیلی دوسش داشتم اصلا دلم نمی خواست اونجا باشه و کون لخت من و درد کشیدنم و ببینه . اونم یه جوری برخورد میکرد که انگار خیلی مشتاق رسیدن اون صحنه بود که خانومه گفت آماده شو. کفشام و در آوردم و با استرس شلوارم و شل کردم و دراز کشیدم شیوا هم اومدم بالا سرم یه شورت زرد پام بود که یه ذره خودم اون طرفی که دیشب نزده بود پنی سیلین و کشیدم پایین و سرم و گذاشتم بین دستام و با خودم قرار گذاشتم هر چقدرم درد داشت تحمل کنم و صدام در نیاد خیسی الکل و که حس کردم همه درد دیشب یادم اومد که سوزن و بدجور فرو کرد تا شروع کرد مایع رو خالی کردن پام از درد داشت کنده میشد و دستم و کردم تو دهنم که صدام در نیاد یه ذره گذشت دیگه نمیتونستم یه آخخخخخخخخخ گفتم و پام و سفت کردم که محکم زد رو کونم و گفت شل کن سوزن میشکنه منم از ترسم یه کم شل کردم و اونم ادامه داد دوباره نتونستم از دردش طاقت بیارم و گریه م گرفت شیوا هم دستش و گذاشته بود رو سرم نوازشم میکرد که داشتم از خجالت می مردم . بالاخره تموم شد و به شیوا گفت جاش و براش بمال که تا اومدم یه تکونی بخوذم اون طرف و الکل زد و سوزن و فرو کرد آیییییییی اووووووووف مردم از سوزشش .نمیدونستم چی بود انقدر میسوخت اما زود تموم شد و پنبه رو گذاشت و شورتم و کشید بالا . زود پا شدم از اون وضعیت جلو شیوا خودم و نجات بدم که دوباره تازه دردش شروع شد کفشمم پاشنه داشت و راه رفتنم خیلی مسخره شده بود . اومدیم بیرون و رفتیم . تا یه هفته کونم درد میکرد و راحت نبودم . خیلی سفر بدی شد برام مخصوصا که فهمیدن من میترسم

ببحشید که یه مقدار طولانی شد الهی هر کس مثه من از امپول وحشت داره اصلا مریض نشه

ناشناس گفت...

مرسی آیدا خانم شماآمپول زدن شیوا را تا حالا دیدی؟

آیدا گفت...

نه متاسفانه
من حدود 4 ماهه ازدواج کردم
اصلا نمیدونم میترسه یا نه ...

ناشناس گفت...

ایدا جان اون خانومی که بت امپول زد چه کفش و جوراب پاش بود؟

ناشناس گفت...

یه خانومی بود کفش اسپورت پاش بود
با جوراب بنفش

یه خانومی هم با جوراب پارازین!
و کفش ساده راحتی!!

یه خانومی کفش پرفکت استپس پاش بود با جوراب ورزشی که از داداشش دزدیده بود!

یه خانومی هم بود که جورابش یه سوراخ داشت تهش

یه خانومی هم بود که کفش پوشیده بود اما جوراب نپوشیده بود (شما ببخشش)

یه خانومی هم بود که جوراب ساق کوتاه رنگ وارنگ راه راه پوشیده بود از اونایی که جای انگشتاش مثل دستکشه!!!!

اینارو گفتم واسه اون یارویی که بعد هر داستان سئوال می کنه چه جوراب و چه کفشی !!!

دلت خنک شد؟!!!!

(اینم شد سئوال آخه ؟! )

آیدا گفت...

کتونی سفید .جورابش پیدا نبود :)

ناشناس گفت...

خب چیکار کنم اخه من علاقه زیادی به کفش و جوراب زنا دارم به عبارتی فتیشم

ارسیا گفت...

دیدین بعضی ها وقتی از اتاق تزریقات میان بیرون کماکان دارن باسنشونو میمالونن.
injector_master@yahoo.com

ناشناس گفت...

سلام من اسمم بهارست 22 سالمه.
از بچگی از آمپول زدن وحشت داشتم هر بار واسه آمپول زدن میبرنم تمام تنم یخ میکنه.دستو پاهام شروع میکنه به لرزیدن.کی میتونه کمکم کنه که ترسم بریزه؟

ناشناس گفت...

09394201502صحبت آمپولی.سارا 21

امیر علی گفت...

سلام.من توی یه تزریقات کار میکنم.چهار شنبه ها متخصص زنان داریم.و تزریقات خانم ما چهارشنبه ها دانشگاه داره و نمیآد و من آمپول این روز ومیزنم.یه روز یه خانم جوانی همراه مادرش داخل اطاق شدن.دختره 2تا آمپول داشت.من آمپولارو گرفتمو به دختره که معلوم بود خیلی هم میترسه گفتم دراز بکش مامانش کمکش کردو خوابوندش رو تخت که گوشی مامانه زنگ خورد،منم سریع سواستفاده کردم گفتم:اینجابد آنتن میده،خداییم همین بودکه مامانه با اکراه رفت بیرون.2تاآمپولاشو که آماده کردم رفتم بالا سرش.دختره باترس گفت درد داره گفتم ی کوچولو.گفت میشه آروم بزنی؟گفتم باشه بعد دست انداختم از 2طرف شلوار جینشو دادم پایین که یه خورده باسنش تکون خوردو جمع شد گفتم از الان داری خودتو سفت میکنی؟آروم زدم به باسنش و الکلو کشیدم و چند بار گفتم شل کن شل کنو سوزن و فرو کردم که یه جیغ کوتاه کشید منم واسه اینکه حواسش پرت شه گفتم این لک نزدیک مقعدت کهنست؟یا تازه ایجاد شده.اونم فقط آی ریز در جواب سوالم داد وقتی سوزنو کشیدم بیرون با خجالت گفت کدوم لک؟گفتم ی لک قهوه ای نزدیک مقعدتونه حتما به دکتر نشون بدید خواست چیزی بگه که مامانش اومد منم آمپوله دومو تزریق کردمو اونم هی ناله میکرد آخرشم تشکر کردن و رفتن ولی هفته دگ چهارشنبش باز واسه تزریق دختره تنها اومد که اگه دوس داشتید بعدا میگم

ناشناس گفت...

جالب بود.ولی لطفا از همه جزییات هم بگید.مثل نوع و رنگ لباساش

ناشناس گفت...

این سارا خانوم که شماره گذاشته اشتباهه اخه لطفا درستش کن سارا .

ناشناس گفت...

چت آمپولی با خانوما

sami_6speed9

سارا گفت...

درست شد،شرمنده خاموش بودم

ناشناس گفت...

Chera alaki migi hamishe khamoshe ke sar karie?

ناشناس گفت...

سلام رزیتا هستم و 24 سال سن دارم من از امپول میترسیم اما از اینکه بخواهم باسنم را لخت بیشتر از ترس امپول خجالت میکشم کلا خیلی نسبت به اینکه شخص دیگری حتی زن یا دختر بدنم را ببینه خجالت میکشم و حس خیلی بدی دارم حتی جلوی دیگران تا امکان داشته باشه لباسم را هم عوض نمیکنم هفته پیش سرمای شدیدی خوردم و بعد از چند روز رفتم دکتر دکتر هم بلافاصله دوتا 6.3.3 برام نوشت از یک طرف میترسیدم و از یک طرف میدونستم بدلیل اینکه حالم بد است اگر نزنم وقتی رفتم به خانه به زور پدر یا مادرم میارندم انوقت بیشتر خجالت میکشم بخاطر همین دل را زدم به دریا رفتم من یک قد حدود 170 دارم ان روز یک پالتو مشکی یک شلوار پارچه ای خاکستری و یک جفت کفش زنانه بدون پاشنه پوشیده بودم رفتم قبض گرفتم رفتم قسمت تزریقات قسمت مردانه و زنانه بوسیله یک پرده بزرگ جدا شده بود امپول را دادم به خانم تزریقاتچی و رفتم پشت پرده دیدم یک زن دیگر خوابیده و یک نفر دیگه داره بهش امپول میزنه کامل باسنش پیدا بود یک زن حدود 40 ساله باسن سبزه اش کامل پیدا بود و داشت اخ واوخ میکرد ترسم کمی بیشتر شد ان خانم هم امده بود داشت امپول من را اماده میکرد من هم رفتم و پرده تخت خودم را کشیدم چون واقعا خجالت میکشیدم خانمه گفت نمیخواد بکشی زودتر بخواب مرد نمیاد داخل اما من توجه نکردم و پرده را کشیدم و مانتوم را زدم بالا و شلوارم را خیل کم دادم پایین و متظر ماندم خانمه امد خدا را شکر اصلا دست به شلوارم نگذاشت و همانقدر که پایین بد الکل زد و امپول را فرو کرد خیلی بالا زد وسطاش خیلی دردم گرفت یک ای کوچولو گفتم و گفت تمام شد بعد از چند دقیقه اروم بلند شدم خیلی بالا زده بود و درد میکرد اصلا فکر کنم تو کمرم زده بود تا باسنم لباسم را مرتب کردم امدم بیرون روز بعد چون میترسیدم و بهتر هم شده بود نرفتم امپول دوم را بزنم . اما جریان اصلی سر امپول دوم بود که براتون تعریف میکنم.

ناشناس گفت...

یک خواهر دارم دوسال از من بزرگتر چندماهی پیش عقد کرده شوهرش تزریقات بلده .شب سوم رامین خانه ما بود من هم حسابی حالم بد بود نمیدون انگار دوباره مریضی برگشت خورده بود با اینکه روز قبلش خیلی بهتر بودم مامانم گفت دیروز بهت گفتم برو امپولت را بزن نرفتی دوره درمانت کامل نشد خوب نشدی که یکباره خواهر فضولم ازیتا پرید وسط گفت خوب بده الان رامین بهش بزنه من یک اخمی بهش کردم اما ازیتا اصلا توجهی نکرد و بلند شد رفت از تو اشپزخانه الکل و پنبه را اورد و داد به رامین گفت زحمتش با شما امپولت کجاست من که اصلا شوکه شده بودم و نمیتونستم چیزی بگم گفتم نه بعد میزنم اما ازیتا اصلا توجه نداشت تازه مامانم هم کمکش میکرد و گفت تو اتاقش است برو بیارش دیگه تو کار انجام شده قرار گرفته بودم من یک شلوار ورزشی قرمز پوشیده بودم با یک تونیک بلند که تا زیر باسنم بود دیگه امپول تو دست رامین بود و داشت امپول را اماده میکرد من بلند شدم رفتم تو اتاقم گفتم میرم روی تختم خواهرم هم پشت سرم امد دوتایی تنها شدیم و محکم مشتی بهش زدم گفتم خیلی بی شعوری تو که میدونی من خجالت میکشم چرا این کار را کردی ان هم فقط میخندید رامین اماد تو من هم خوابیدم و خیلی کم کشیدم پایین یک شورت مشکی داشتم و باسن سفیدم را نگاه کردم دیدم چیزی پیدا نیست رامین نشت کنارم به خواهرم گفت کمی شلوارش را بده پایین ان بی شعور خر هم خیلی کشید پایین از خجالت داشتم سکته میکردم اصلا ترس یادم رفته بود باورتا نمیشه انقدر خجالت کشیدم که وقتی زد اصلا دردی حس نکردم وقتی زد رامین خیلی زود رفت بیرون اما خواهر بیشعورم که به خاطر این کارش نمیبخشمش ماند اماد باسنم را بماله که من برگشتم و چندت فحش ابدار بهش دادم و گفتم برو بیرون خلاصه من ا روز انقدر خجالت کشیدم فکر کنم طرف چپ باسنم را کامل دید باسن من هم سفید و تپل است

ناشناس گفت...

سلامحامد هستم 20 سالمم،پارسال اوایل پاییز يك شب ما عروسي دعوت بوديم، بابام اون شب ماموريت بود و خواهرم که دانشجوی شهری دیگه است رفته بود،من و مامان تنها رفتيم عروسي،مامانم سرما خورده بود وشب موقع رفتن خونه مامان ازم خواست سر راه بريم بيمارستان تا امبولشو بزنه،مامانم با اینکه آدم مذهبی نیست ولی هیچ وقت پیش مرد آمپول نمی زنه، وقتي رفتيم تو قسمت تزريقات ديدم يك مرد تزریقاتی هستش، مامانم حاضر نشد آمپولشو پیش مرده بزنه، آمدیم سوار ماشین شدیم و سه،چهارتا دیگه جا هم رفتیم ولی اون موقع شب(نزدیک ساعت سه شب)هیچ جا تزریقاتی خانم نبود،خلاصه دیگه رفتیم یک بیمارستان اونجا هم تزریقاتیش مرد بود دیگه مامانم دید چاره ای نیست و حاضر شد آمپولشو پیش این مرده بزنه،آمپولزنه هم یک مرد میانسال کامل بود، مامانم آمپولهاشو داد به مرده ،یک امپول پودری و یک شیشه ای،مرده هم به تخت اشاره کردو گفت سر بالا،پاها پایین،کفشها رو هم دارید، آمپولتون هم دوتا هست هر کدوم یک طرف!!! مامانم به پشت پرده رفت و چون ما اون شب عروسی بودیم مامانم کلی به خودش رسیده بود و کلی آرایش کرده بود و هفتاد قلم خودشو ساخته بود!!!حالا حساب کنید که دیدن کون چنین زنی چه حالی میده!!! مامانم رفت پشت پرده و من فقط پایین پرده رو می دیدم بعد از چند لحظه کفشاشو در آورد و دراز کشید یک جفت جوراب نازک مشکی پاش بود که من فقط اونها رو می دیدم!!!مرده اول آمپول شیشه ای را که بی رنگ برد برداشت و به پشت پرده رفت همینطور که به پشت پرده رفت یک لحظه پرده را کنار داد و من یک لحظه خط کون مامانمو دیدم، مرد وقتی هم داشت بیرون می آمد دوباره پرده کنار رفت و من چند ثانیه کون نیمه لخت مامانمو دیدم، مرده امپول پودری و سفیدرو برداشت و داشت میرفت پشت پرده و وقتی که داشت می رفت پشت پرده،پرده رو کنار زد و در همین حال چند لحظه مکث کرد و چند تا ضربه به آمپول مامانم زد و توی این فاصله من قشنگ کون نیمه لخت مامانمو دیدم، من تا الان نمی دانستم اما حالا فهمیدم که یک خال کوچولو هم روی باسن سمت چپ مامانم هست!!! امیدوارم از این خاطره من خوشتون آمده باشه

ناشناس گفت...

سلام حداقل کمی بیشتر توضیح بده مامانت موقع تزریق صدا میکرد یا نه بعد که امد بیرون در مورد امپول و امپول زنش چیزی گفت یا نه؟

ناشناس گفت...

Azizane dokhtare pool dost kojan id ya tel bedan???

ناشناس گفت...

منو اشکان از بچگی با هم بزرگ شده بودیم.پدرامون دوستای صمیمی بودن و ما هم همیشه با هم بودیم.اشکان رزیدنته جراحی عمومیه و منم ارشد ژنتیک.هنوزم با همیم و همو دوس داریم.پدر مادر من ایران نیستن و ب خش اعظم زمان و با اشکان اینا میگذرونم.1بار که من و اشکان با هم رفتیم شمال ویلای اونا اشکان رفت تو دریا و بعد برگشتن هم نشستیم رو تراس و چایی و کیک خوردیم.هوا کمی سرد بود و از قبلشم اشکان کمی بیحال بود.سرگیجه هم داشت و کلا یهویی بهم ریخت حالش.رو کرد بمن و گفت میرم کمی استراحت کنم، اومد بلند شه صندلی واژگون شد و اشکان از پشت محکم زمین خورد و ....
من که هم خندم گرفته بود و هم نگرانش بودم خودمو کنارش رسوندمو کمکش کردم بلند بشه.دیدم مینالید و آخو اوخش درومده بود.بردمش تو اتاقشو براش 1 مسکن آوردم.اومد بلند شه بخوره دید کمرش بشدت اسپاسم کرده.کمی خووبید و بعد از ساعاتی دیدم بشدت عرق کرده و تب داشت.گفت گلومم درد میکنه.کیفشو آوردم و دفترچه بیمه و مهرشو دادم بهش و خودکار بدست دارو نوشت.نگاه کردم گفتم آمپول چی؟ گفت لازم نیست.گفتم مطمینی؟ گفت من دکترم یا تو؟ گفتم میفهمی

ناشناس گفت...

نزدیک ویلا 1 مرکز بهداشت و داروخونه بود که رفتم اونجا و به دختری که داخل داروخونه بود دفترچه رو دادم و گفتم 1 دگزا و 1 متو کاربامولم اضاف کنید.گفت رو دفترچه نیست.گفتم من فوق ژنتیکم و اینا رو برا 1 دکتر ترسو میخوام که نسخه رو نوشته ولی آمپولاشو سانسور کرده.خنده ی شیطونی کرد و منم سو استفاده کردم 1 پنیسیلینم ازش گرفتم.سریع اومدم ویلا و رفتم پیش اشکان.دیدم بر حسب عادت همیشگیش که نیمه دمر میخوابید و 1 پاشو تو شکمش جمع میکرد خوابیده.منم دکزا رو تو سرنگ ریختم و رفتم بالا سرشو آروم نشستم بغل تختو یواش شلوارکشو کشیدم پایین.یهویی خواست برگرده دید از درد کمر نمیتونه...گفت میخوای چی کار کنی عزیزم؟ گفتم میخوام بفهمی کی دکتره؟ نالید که نهههههههه.تورو خدا .باشه تو دکتری.ولی میخوای چیکار کنی؟ گفتم 1 دکزاست که میزنم بهت هم واسه درد کمرت خوبه هم سرماخوردگیت.التماس کرد که نه توروخدااااااا.خندیدم.گفتم نکنه میترسی؟ هیچی نگفت.گفتم پس میترسی و هربار من مریض میشم به من رحم نمیکنی.بیتوجه به التماساش پدلکل رو باز کردمو سریع کشیدم روی باسنش.نمیتونست از شدت گرفتگی کمرش تکون بخوره.واقعا درد داشت.منمسرنگ و یهویی فرو کردم داخل باسنش.چنان آخی گفت که ترسیم و یهو سرنگ و رها کردم.تازه فهمیدم واقعا میترسه.التماس میکرد مثل بچه ها.منم آسپیره کردم و اونقدر عضلاتشو سفت کرده بود به سختی خالی کردم آمپولو اونم فقط آییییییییی و اوووووووخ آخخخخخخخ میگفت هی التماس میکرد.پد و گذاشتمو آمپولو دراوردمو ماساژ دادم براش.لوپشو بوس کردمو روشو برگردوند.تو گوشش گفتم ببخشید خوب.آخه لازمه.تازه هنوزم مونده پسر کوچولوی من.داد زد بیخوووووووود دیگه نمیذارم.چی مونده باورت شده دکتری؟ گفتم حرف نباشه.اصلا نظرت مهم نیس.تکون نخوووور فقط.پاشدم متاکاربامولو بیارم به سختی تلاش کرد برگرده و هنوزم آخ و اوخ میکرد

ناشناس گفت...

من اومدم متاکاربامولو برداشتمو تو 2تا سرنگ ریختم و پد رو هم برداشتم و اومدم طرف اشکان.منو با سرنگها دید و نیشخند زد.گفت عمرا بذارم بزنی.گفتم برگرد بچه نشو.1 پنیسیلینم هست.خندید.چی فکر کردی کوشولو؟ فکر کردی اونو زدی اینا رو هم میتونی بزنی، ابدا.گفتم معلوم میشه .اومدم سمتش.واقعا گرفتگی کمرش شدید بود.از قرص متاکاربامولی که نوشته بود میدونستم تشخیصم درسته.گفتم برگرد و الا با این کمردردت مجبورم به زور متوسل شم.خیلی بیحال بود.ولی کل کل میکرد با من که هوم فکر کردی.منم مثلا راضی شدم اومدم کنار.اشکان خیلی تلاش کرد خوابش نبره اما مسکن و تب و بیحالی و دریا خواب رو مهمونش کرد و منم کمی صبر کردم و بعد اینکه مطمین شدم عمیقه خوابش رفتم سراغش.یوری خوابیده بود به سمت راست گرایش داشت.همونجوری که خواب بود آروم سرنگو پد و برداشتم و نشستم کنارشو شلوارکشو که هنوز پایین بود پایینتر دادم و پد رو کشیدم رو باسنش.سردی الکل بیدارش کرد همین که اومد هوشیار بشه سریع دمرش کردم و نشستم روی پاهاش.تو حالت عادی عمرا میتونستم حریفش بشم.ولی با اون حالم حسابی تلاش میکرد از درد مینالیدمیگفت تو مطمینی میخوای منو خوب کنی.گفتم بذاری آره و حسابی اسیرش کردم و پدو کشیدمو سرنگو فرو کردم و آسپیره و فشار.آمپول روغنی بود و به سختی تزریق میشد اشکانم چنان سفت کرده بود که ...
یدفعه از فشار زیاد سر سرنگ از آمپول جدا شد و کلی از مواد ریخت بیرون وسرسرنگ تو باسنش مونده بود.آمپولو بدون دراوردن سر سرنگ بهش وصل کردم چندتا محکم زدم رو باسن اشکان و مواد و خالی کردم.البته نه اینکه اون آروم باشه و من ایمن باشم.مدام داد میزد و آخ و اوخ میکرد و تهدید میکرد.تهدید به اینکه بالاخره که خوب میشم و فعلا که اینجاییمو دارو خونه نزدیکه و تو که از آمپول نمیترسی و ..... ازین دسته تهدیدها.1 آن چنان دادی زد که من محکم زدم رو باسنشو سریع موادو خالی کردم و دراوردم.همینکه دراوردم سریع اونورو پد زدم اشکانم اومد تکون بخوره سرنگ و فرو کردم و اینبار آخی گفت که خودمم دلم رح اومد.همونجور که سرنگ تو پاش بود خم شدم روشو کنار گوششو بوسیدمو قربون صدقش کردم و آروم هم سرنگو فشار میدادم.اون آخ و اوخ میکرد و من فشار میدادمو قربون صدقش میکردم.صورتشو تو بالش فشار میداد و قهر کرده بود.منم کل آمپولو تزریق کردم و سرن گ و دراوردم و کلی ماساژ دادم براش، قهر کرده بود و وقتی کنارش خوابیدم تحویلم نگرفت و منم مدام نازشو میکشیدم و قربون صدقش میکردم.ولی فایده نداشت.خوابید و منم کنارش خوابیدم.بعدش بلند شدم براش سوپ و آبپرتقال آماده کردم.اومدم کنارش بیدار بود ولی باهام حرف نمیزد.خیلی باسنش درد میکرد و اینو از آخ و اوخاش وقتی رو جای آمپولا میخوابید میفهمیدم.ولی خدا رو شکر حالش تا شب بهتر بود...اما تهدیداش و باید جدی میگرفتم و نگرفته بوووووووووودم

رهام گفت...

توی 1موسسه زبان تدریس میکردم که 1ی از شاگردام که دختری 24، 25 ساله بود از من خواست که باهاش خصوصی کارکنم.منم باهاش هماهنگ کردم در هفته 2 روز و در این ساعات من برم خونشون...دختری زیبا با اندام پر ولی خوش ترکیب.جلسه ی اول که رفتم فهمیدم تنها زندگی میکنه و خانوادش خارج ایران ساکنن، تو 1ی از کشورای عربی .اونم میخواست با پیشبرد زبانش به 1 کشور اروپایی مهاجرت کنه.چندین جلسه از رفتن من به خونه ی روناک گذشته بود که 1 روز زنگ زد گفت استاد امروز نیاید من سرماخوردم و شرایط خوبی ندارم.میدونستم تنهاست و کسی نیست که ازش مراقبت کنه، گفتم روناک دکتر رفتی؟ خندید که نه بهتر میشه خودش.بدون اینکه بهش بگم رفتم در خونشو وقتی دید منم تعجب کرد و دربو زد و منم رفتم داخل.رنگش پریده بود و سرشو با 1 شال بسته بود.باجدیت گفتم سریع لباس بپوش بریم دکتر.گفت لازم نیست خوب میشه.گفتم چه جوری آخه؟ تو هم تنها کی میخواد مراقبت باشه.؟ با کلی دردسر راضیش کردم و بردمش 1 درمانگاه نزدیک خونشون و سریع نوبت گرفتم و نشستم پیش روناک.مدام عذر خواهی میکرد که ببخشید مزاحم شدم و منم با لبخندی بر لب آرومش میکردم.نوبت روناک شد و حس کرم معذبه من باهاش برم، ولی من با پررویی رفتم و وقتی دکتر معاینش میکرد بهش زل زده بودم و اونم فهمید و اخم زیبایی کرد.داشت دکمه ی مانتوشو میبست که دکتر گفت آرین بار کی پنیسیلین زدی؟ رنگش پرید که خواهشا آمپول ندید...دکتر هم گفت آمپول میدم کپسولم میدم بهتره آمپول بزنی تا زمان درمانت طل نکشه.آخه در معاینه حس کردم ریه هاتم حساسن.رفتیم بیرون ومن بردمش تو ماشین و خودمم داروهاشو گرفتم که دیدم کلی آمپول توشه.رفتم سمت ماشین که دیدم صندلی رو خواببنده و چشماشو بسته.نشستم و پاکت دارو رو گذاشتم عقب.بردمش سمت خونه و باهاش رفتم داخل.بین راه 1 شیر و سوپ آماده گرفتم.وقتی وارد خونه دیم کلی تشکر کرد و بهش گفتم استراحت کن منم 1سوپ برات درست میکنم.از تو یخچال پرتقال و لیمو شیرین رو برداشتم و کمی گشتم و آبمیوه گیریو پیدا کردم و شو گرفتمو و سریع سوپ و هم طبق دستورش گذاشتم روی گاز و قرصها و پدالکل و آمپولای اونروزشو با آب پرتقالش گذاشتم توی 1 سینی و رفتم پیشش.روی 1 کاناپه بیحال نشسته بود و سرشو تکیه داده بود و منم آروم کنارش نشستم.وجود منو حس کرد و چشماشو بازکرد.داشت تشکر میکرد که چشمش افتاد داخل سینی.گفت اینا واسه چیه؟ گفتم برا روناک عزیز.گفت آمپولا چی؟ گفتم اونا هم همینطور.باجدیت گفت اونوقت کی میزنه برام؟ منم جدی گفتم خوب معلومه من.سریع بلند شد وگفت نههههههههههه.اصلا.گفتم آره و حتما.بعدم خیلی جدیتر گفتم کی میخواد تو تنهایی مراقبت باشه؟ بغض کرده بود و گفت خواهشا نه.من خیلی میترسم.خندیدم گفتم خانم کوچولو یه جوری میزنم که نفهمی.فقط همکاری کن باهام.اشک تو چشماش جمع شده بود.منم با پررویی دستشو گرفتم بردمش سمت اتاقشو خوابوندمش رو تختشو اول آب پرتقال لیموشیرین و بهش دادم و بعدشم پنیسیلینو تو 1 سرنگ انسولین که گرفته بودم کشیدم و اونم با ترس نگام میکرد.گفتم تست میکنیم اول...موافقی؟ اشکش سرازیر شد.آروم سرشو دست کشیدم و نشستم کنارشو پنبه کشیدم رو دستشو روشو برگردوند منم سرنگو واسه تست فرو کردم
خیلی کم ولی با آخ آرومی که گفت سریع خارج کردم و سرشو نوازش کردم.توی اون فرصت تا زمان چک دستش رفتم آشپزونه و سوپ رو آماده کردم و آوردم براش.چند قاشق بیشتر نخورد درازکشید.منم دستشو نگاه کردم و پرسیم نفس تنگی نداری؟ خارش و یا سرگیجه؟ گفت نه.گفتم خدا روشکر.پس حالا برگرد و آماده شو.یهو مثل گچ سفید شد.بازم خواهش و التماس که نه و منم بیتوجه به التماساش آمپولو آماده کردم.دکزا رو کشیدم اول و بعدش پنیسیلینو و سریع بهش گفتم لطفا برگرد پنیسیلین سفت میشه و خودم کمک کردم برگرده و ازش خواستم شلوارشو شل کنه.شلوارشو تا نیمه های باسنش پایین کشیدم.عجب باسنی داشت، شورت سورمه ای رنگی پاش بود که جلوه ی باسنشو 2چندان کرده بود.شورتشو هم دادم پایین تا جایی که خط باسنش معلوم بود.آروم کمی نوازشش کردم که حس کردم بدش نیامد.

ناشناس گفت...

chate ampooli ba khanooma : sami_6speed9

ناشناس گفت...

دوازدهم فروردین بود که بجای 13بدر با نامزدمو دوستامون رفتیم پارک چیتگر,کلی خوش گذروندیمو تو سروکله ی هم زدیم,بعد از ناهار دیگه حسابی خسته شده بودم ک رفتم صندلیه عقب ماشینمون یه چرت بزنم,خابه خاب بودم ک یهو دیدم یکی تز بچه ها بطری آبو گرفته بالای سرم ک بلند شم,منم مقاومت کردمو بروی خودم نیووردم ک دیدم یک سوم آبو ریخت روم,گیج خابو عصبانی بلند شدم ک دیدم در رفت منم همونجوری ک منگ خاب بودم دویدم دنبالش,در حین دو دوباره برگشت نصف بطریو پاشید منم عصبانیتر اومدم سرعتمو زیاد کنم ک پام گرفت به یه سنگو خوردم زمین,شلوار لیم رو زانوم پاره شدو کفه دستامم حسابی زخم شدو داشت خون میومد اما من فقط بفکر گرفتن بطری از دست سارا بودم,خاستم باز پاشم ک دیدم شهاب(نامزدم) دوید سمتمو هراسون دستو پامو نگاه کرد(پزشکه),یهو سارا هم برگشت سمت منو با نگرانی داشت ب شهاب نگاه میکرد,شهاب بلندم کرد گردوخاکمو تکوند رفت یکم از الکلی ک واسه روشن کردن منقل بودو ریخت رو دستمالو بهم گفت میدونم میسوزه اما تحمل کن,خیلی میسوخت,گریم گرفته بود که گفت باید آمپول کزاز برنی ک دیگه اشکام جاری شد,گفتم شهاب میدونیکه نمیزنم,شهابم عصبانی گفت میدونی ک شوخی ندارم,حال همه بچه ها گرفته شد اینجوری شد,ازشون موقتن خدافظی کردیم سوار ماشین شدم,با ناله گفتم لازمه? گفت اصن شک نکن,رفت از داروخانه آمپول کزازو 2تا آمپول دیگه گرفت اومد,پرسیدم اون 2تای دیگه مال کیه,گفت مال هرکی که چونه بزنه!دیدم جلوی یه درمانگاه نگه داشت,جدیو محکم گفت پیاده شو,جرات مخالفت نداشتم ,مظلوم گفتم نمیشه خودت خونه بزنی,یک کلمه جدی گفت نه! رفتیم تو قبض گرفت نشسته بودم ک یه خانم بداخلاق از اتاق تزریقات اومد بیرونو منو صدا کرد,با التماس گفتم شهاب,توروخدا,شهابم بیتوجه اروم هلم داد سمت اتاق,خانمه گفت رو تخت 2ومی بخاب,با ترسو لرز رفتم کفشامو دراوردم کمربندمو باز کردم زیپمم پایین کشیدم ,یه شلوار لی تنگ پام بود,دمر شدم,صدای پاشنه ی کفش خانمه باعث شد بسمتش برگردم,عصبانی زد رو باسنمو گفت از رو شلوار بزنم?!! دست انداختو شلوارمو کشید پایین,الکلو محکم مالید رو باسنم با دستش چندبار زد روشو هی گفت شل کن,شل ,سوزنو فرو کرد ک یه آخخخخه غلیظ گفتم اونم هی میگفت شل کن,شله شل! سوزنو کشید بیرون خاستم پاشم ک گفت کجا میری,بکمپلکست مونده!اشک تو چشام جمع شد گفتم میشه ب همراهم بگید بیاد,در حین اینکه داشت بکمپلکسو میکشید تو سرنگو هواگیری میکرد گفت نه,برگرد,چندتا ضربه ب سرنگ زدو هواشو خالی کرد,منم باز دمر شدم ,دیدم شلوارمو پایینتر داد ,یه وشگون از باسنم گرفتو گفت اگه شل نکنی میکشمش بیرون دوباره میزنم ب ضرر خودته! الکلو زدو به شدت آمپولو تو باسنم فرو ک کرد ک بلند گفتم آی بسه درش بیار,سریع تزریق کردو درش آوردو بیتفاوت رفت سمت مریض بدبخت بعدی,درحالیکه دستم رو .باسنم بود کفشمو پوشیدمو مانتو شلوارمو مرتب کردم ک دیدم شهاب جلو در وایساده و منتظرمه,نگاهش مهربون بود,گفت افرین گلم,بخاطر سلامتیه خودت بود,کوتاه میومدم نمیزدیشون,لازم بود ب کمپلسه چند وقت بود ضعف داشتی,من اصن نگاهش نکردم بسمت ماشین میرفتم ک شهاب از پشت بازومو گرفت,نگران گفت چیزی شده? هیچی نگفتم,گفت الان میریم خونه ,خودم زخماتو پانسمان میکنم بوستم میکنم ک دیگه ازم ناراحت نباشی,که یهو بغضم ترکیدو داستانو براش تعریف کردم

ناشناس گفت...

Besyar az dastanaye takhayoli va zinaton mamanon
Jedan ajab dastanaye bamazeyi!!!!!

ناشناس گفت...

دکتر رستمی هستم 26 ساله و در یکی از شهرستان ها مشغول به کارم.یک روز از طرف یک دبیرستان پسرانه ازم دعوت شد تا برم درباره ی ایدز صحبت کنم.وقتی رفتم و صحبت می کردم به قسمت راه های جلوگیری از انتقال ویروس که رسیدم و از کاندوم صحبت کردم یکی از پسرها که فکر کنم 15 سالش بود مسخره بازی درمیاورد و تیکه می انداخت.نمی دونم چرا چهره ی این پسر خوب تو ذهنم موند.
من تو یک ساختمان پزشکان هستم که از 10شب اونجا تنها کار می کنم تا 8 صبح فردا و حتی یک منشی هم در اون ساعات پیشم نیست.چند شب پیش حدود ساعت 11 شب دیدم بله اون آقای دانش آموز با یک خانم حدودا 40 ساله ی چادری و یک دختر حدودا 20 ساله ی مانتویی اومدن ساختمان پزشکان.وقتی اومدن گفتن هر سه تامون مریضیم و پول سه تاز ویزیت رو حساب کردن.تو دلم گفتم الآن وقت تسویه حسابه.اول پسره نشست معاینه اش کردم و فشارشو گرفتم.فشارش روی 10.5 بود.گلوش رو معاینه کردم دیدم بدجوری عفونیه.و تب هم داشت.براش دارو نوشتم که بین اون داروها سه تا سفازولین بود سه تا دگزا و یک ویتامین سی.بعد خواهرش اومد نشست.وقتی خواستم آستینشو بالا بزنه دیدم داداشه یه کمی دستپاچه شده و می گه لطفا از روی آستین بگیرید.که منم گفتم نمی شه.خلاصه دختره هم معاینش تموم شد و مثل برادرش براش دارو نوشتم.و مادرش هم معاینه کردم دیدم فشارش 10 هست.ازش پرسیدم الآن پریود هستید گفت بله.دیدم پسره باز هم چهره اش در هم شد.گفتم پس براتون شما یک آمپول نوروبیون هم تجویز می کنم بگیرید بیارید براتون بزنم.رفتند داروها رو گرفتند وقتی داشتند میومدند من تو اتاق معاینه نشسته بودم و این ها تو سالن وحتی وقتی رسیدن پشت در اتاق کمی صحبت کردند پسره می گفت شما حق ندارید پیش این آمپولتونو بزنید و باید بریم پیش یک خانم. مادره هم گفت نمی بینی حال مریضمو حالا تو این سرما بگردیم دنبال یک تزریقاتی خانم؟پسره گفت مامان آخه من پسرم می دونم تو دل این مردا چی می گذره.مادره هم گفت خودتو با یک دکتر ی که همه اش سرش تو درس بوده مقایسه نکن.این ها اگه می خواستن به این چیزها فکر کنن دکتر نمی شدن.درضمن این آقای دکتر اون قدر از این چیزها دیده براش عادی شده.پسره هم گفت نه مامان این جوونه مگه نمی بینی 5-6 سال از آبجی بزرگتره فقط کاش بابا شب کار نبود جلوتونو می گرفت.دیگه چیزی نگفتن فقط شنیدم مادره یک هیس کرد و بعد در رو زد.اومدم در رو باز کردم و گفتم اول آمپول آقا پسر رو بدید.می خواستم موقع آمپول زدن پسره شورتشو حسابی بیارم پایین و باسنش هم با دست بگیرم تا بدونه من به خواهر و مادرشم چجوری آمپول می زنم تا حسابی حرصش دربیاد.رفت دراز کشید من یک سفازولین آماده کردم و یک دگزا و ویتامین سی.دیدم یک ذره شلوار و شورتشو آورده پایین.رفتم خودم تقریبا تا 4 سانت پایین از تر وسط باسنش آوردم پایین و گفتم آمپولات زیاده.راستش با دیدن باسن پسره هم یه کمی تحریک شدم و دلمو صابون زدم برای آمپول زدن به خواهر و مادر پسره.با خودم گفتم اگر پسره خودش این قدر باسن جذابی داره خواهر و مادرش دیگه چی هستن.آمپول های پسره رو که می زدم خواهر و مادرش تو اتاق بودن.برای زدن هر آمپول باسن پسره رو با دست جمع می کردم و کلی طولش می دادم.بعد از اون به دختره گفتم حالا نوبت شماست.دیدم مادره به پسرش گفت احسان برو بیرون.پسره گفت اما مادر.گفت همین که گفتم زود.پسره رفت بیرون و خواهرش خوابید رو تخت و مانتوشو زد بالا و شلوارشو شل کرد.یک شلوار جین پاش بود.دیدم مادره شلوار دخترشو یه کمی آورده پایین و با دست نگه داشته گفتم خانم دستتون مزاحمه.درضمن آمپولاشون زیاده بذارید خودم تا جایی که لازمه بیارم پایین.طوری این حرف ها رو می زدم که پسره هم بشنوه.مادره گفت آخه آقای دکتر!گفتم آخه نداره کنار بایستییییید.اونم گفت چشم.باسن دختره رو هم مثل برادرش لخت کردم .واقعا بهتر از اونی بود که انتظارش رو داشتم.یعنی اگر روپوش پزشکی تنم نبود آبروم می رفت و می فهمیدن خیلی دارم لذت جنسی می برم.وقتی الکل مالیدم دیدم سفت کرد گفتم شل کنید دیدم فایده نداره.بعد چند ضربه با دست زدم به باسنش گفتم شل شل.باسنش رو بین دو انگشت جمع کردم و سفازولین رو زدم گفت نفس عمیییییق.آفرین.خلاصه سه تا آمپول دختره هم زدم و تموم شد.

ناشناس گفت...

ادامه:
.نوبت به مادره رسید.گفت محبوبه تو هم برو بیرون.گفت چشم مامان و رفت بیرون.چادرشو درآورد و خوابید رو تخت و مانتوشو داد بالا.باورتون نمی شه این خانم محجبه ساپورت پاش بود.هنوز باسنش رو لخت نکرده با دیدن اون صحنه کلی لذت بردم لا دو تا پاشو دیدم وای که چقدر عالی بود این زن.تو دلم گفتم خدا رو شکر برای این یه دونه اضافی هم نوشتم.چهار تا آمپولشو آماده کردم.رفتم بزنم دیدم ساپورتشو از دو طرف تا وسط آورده پایین.گفتم ساپورت باسنتونو فشار می ده و سفت می کنه.اینو گفتم و دستمو انداختم از دو طرف ساپورت و شورتش رو تقریبا تا زیر باسنش آوردم پایین.وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه داشتم منفجر می شدم.دستش ناخودآگاه رفت سمت ساپورتش که بیاره بالا که گفتم نه راحت باشید.لازم بود که این قدر آوردم پایین.اولا بعضی آمپولاتون باید عمیق تزریق بشه ثانیا تعدادشون زیاده و ثالثا ساپورت باعث می شه باسنتون سفت بشه.گفتم برای این که دردتون کمتر بشه دستتون رو بذارید زیر سرتون و نفس عمیق بکشید.گفت چشم و همون کاری رو که گفتم انجام داد و دست به ساپورتشم نزد البته اگر میاورد بالا دفعه ی بعد بیشتر می کشیدم پایین.وقتی باسنشو گرفتم تزریق کنم دیدم سفته.گفتم شل کن شل.دیدم شل نمی شه چند ضربه با کف دست زدم به کل باسنش طوری که به دو تا باسنش برخورد کنه.رو دو تا قله اش می زدم قشنگ وسط.آخ که چه حالی می داد.می زدم می گفت شلللل.دیدم عضله اش شل شد.دوباره باسنش رو تو دستم جمع کردم و سفازولین رو زدم.و بعد آمپول های دیگشم زدم.آخرش گفتم هرچی گفتم این آمپول های آخر رو رو سفت کردید.دو دستمو گذاشتم رو باسنش و چرخشی ماساژ دادم گفتم اگر دیدید کبود شد بدید یکی براتون اینجوری ماساژ بده.گفت چشم آقای دکتر و بعد هم کلی تشکر کرد.بلند شد و خودش رو مرتب کرد و چادرشو گرفت.اومدیم بیرون دیدم پسره که بعد از آمپول خوردن چشماش اشک جمع نشده بود تازه اشک جمع شده و بدجور ناراحته.خلاصه پول 10 آمپول رو حساب کردند و رفتند.

ناشناس گفت...

ممنون از دکتر رستمی بخاطر داستان قشنگش.منم داستان توپ زیاد دارم.ولی متاسفانه حوصله و وقت تایپشونو ندارم.ولی داستانایه شما عالی بودن

ناشناس گفت...

تینا ازت خواهش می کنم دیگه ننویس!!
خواهش می کنم
میدونی چقدر آدم ممکنه با وبلاگ تو گمراه بشن؟؟
میدونی چقدر باعث گناه دیگران میشه؟؟
میدونی چقدر این مطالب میتونه تحریک کننده باشه و نتایج بعدش؟!!

تینا
درسته که هر کسی مسئول رفتار خودشه اما
این وبلاگ میتونه موثر باشه
باور کن این وبلاگ دردی رو از کسی دوا نمی کنه
باور کن تمام اونایی که تورو ترغیب می کنن به نوشتن و ادامه دادن به فکر لذت خودشونن
بذار هر کس می خواد تو این راه باشه از طریق مسیری باشه که خودش انتخاب کرده نه راهی که تو گذاشتی!!!
میدونی چقدر دختر می تونن از طریق شماره هایی که تو این وبلاگ گذاشته میشه فریب داده بشن یا برعکس پسر!!
تینا
نذار تو آغازگر یک مسیر اشتباه باشی!!
بذار شروع یک زندگی باشی
بذار آغاز خوب باشی
بذار نوید باشی
اگر نمیخوای اینجوری باشی؛
حداقل چاه نباش!
تینا نبودن این وبلاگ به هیچ کس لطمه نمیزنه
تمومش کن
خواهش می کنم تمومش کن!
به خاطر خوبی!

ناشناس گفت...

من دکتری هستم که به اسم دکتر رستمی قضیه ی چند شب پیش رو تعریف کردم.دوستان من دارم تو این شهرستان خدمت می کنم.اسم واقعیم هم رستمی نیست ولی این داستان تاحدی واقعی بود.البته دیگه مایل نیستم داستانی تعریف کنم چون کامنت بالا روم تاثیر گذاشت.ولی فکر نکنم بتونم وقتی به یک خانم آمپول می زنم تحریک نشم.برای من که خیلی جذابه هرچند ظاهرم نشون نمی ده.شغلمو دوست دارم فوق العاده است.

ناشناس گفت...

اشکالش اینه که
خیلی از آدم هایی که میان اینجا
به خاطر کنجکاوی میان
یا با سرچ ساده در یک وبگردی بی غرض خیلی تصادفی
بدون آگاهی
و عمری گرفتار مسیری میشن که
همه میدونیم سالم نیست!
و این
مساله
نه برای مسئول سایت
بلکه برای تمام کسانی که اینجا حتی خطی می نگارند
مسئولیت میاره
مسئولیتی که شاید تمام عمر ازش بی خبر باشن!!
باری که روی دوششون هست و ازش بی خبرن!!
بار نامرئی سنگینی باید باشه!
برای همینه که می گم اگر حتی به این راه علاقه دارید (فارغ از غلط بودن یا درست بودنش) اینو در درون خودمون نگه داریم و اشاعه ندیم
شاید کمی خودداری خودمون
مانع گمراهی دیگری بشه
و این ارزشمنده!

(من همون کسی هستم که کامنت ماقبل رو گذاشته!)

ناشناس گفت...

سلام به دوستان من رضا هستم میخواهم یک جریان براتون تعریف کنم یک خواهر زن دارم 45 ساله است هرچند ظاهری ظیبا نداره اما واقعا ادام جذاب و هیکل قشنگی داره پریشب امدند خانه ما حسابی سرماخورده بود و از صحبتهاش متوجه شدم رفته دکتر اما چون از امپول میترسیده به دکتر گفته امپول ننویسه اخر شب حالش زیاد خوب نبود شوهرش شیفت بود و سرکار به اصرار خانمم شب را خانه ما ماندند خانمم میگفت حالت خوب نیست خیلی هم تب داری همینجا بمانید خلاصه ماندند ساعت 1 بود که خانمم من را صدا کرد و گفت حال خواهرش خیلی بده و بلند شو ببرش دکتر البته خواهرش اصرار داشت که نره چون دفترچه بیمه اش باهاش نبود اما از خلنم من اصرار که تو این وضعیت تو فکر چی را میکنی خلاصه رفتیم نزدیکترین درمانگاه چون خانمم باردار بود با خودم نبردمش فقط پسرش که 18 ساله است باهامون امد درمانگاه فوق العاده خلوت و دکتر و منشی در حال چرت بودند پسرش با مامانش رفتند داخل و بعد از چند دقیقه امدند بیرون پسرش گفت براش امپول نوشته داروخانه شبانه روزی کجاست گفتم شما بنشینید تا من بیام و رفتم داروهاش را گرفتم یک پنادر براش نوشته بود و یک امپول دیگه شبیه دگزا اما دگزا نبود و برگشتم بنده خدا تا داروها را دید گفتم امپول داری صبر کن من قبض بگیرم دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفته بود نمیتونست چیزی بگه اما از حالتش مشخص بود ترسیده چون به محض دیدن پلاستیک به صورتش حالت خاصی داد که برام جالب بود من رفتم دوتا قبض گرفتم اقاهه گفت بروید تا من الان میام تازه فهمیدم تزریقاتی هم همان مرد منشی است اما چیزی بهش نگفتم رفتم و فیش را بهش دادم با اکراه تمام بلند شد و رفتت داخل کیفش را داد به پسرش یک مانتو و شلوار مشکی پوشیده بود با یک جفت کفش اسپرت و جوراب پشمی اتاق تزریقات طوری بود که دقیقا روبروی ما بود میزی که میبایست امپول را اماده میکرد قبل از پرده و پشت پرده هم یک تخت که کامل کنار بود کنار میز ایستاد مرده امد و گفت امپولهاتون کو اینجا هم جالب بود یک باره شوکه شد و با حالت خاصی گفت مگه زن نیست گفت نه اما نمیدونم چه فکری کرد و درحالی که با چشمش به من و پسرش اشاره به مرد بودن تزریقاتی میکرد پلاستیکش را بهش داد و رفت پشت پرده و پرده را کشید مرده هم اول امپول شیشه قهوه ای و بعد پنادر را اماده کرد تزریقاتچی حدودا 50 ساله بود و رفت چیزی به ما پیدا نبود اما صدای خواهر زنم امد که گفت تو را خدا اروم بزنید و بعدش امد که گفت صبر کن حس بگیرم که صدای خنده امپول زن امد گفت پس زود حس بگیر و بعد از چند ثانیه صدای اخ و اوخ و تزریقاتی که میگفت شل بگیر اخرهاش دیگه گریه شده بود صدای تزریقاتچی امد که گفت ان طرفت را اماده کن و میگفت صبر کن کمی و دوباره یک صدای اخ امد و مرد امد بیرون بعد از ده دقیقه درحالیکه پسرش رفت داخل دست مامانش را گرفته بود و لنگان لنگان امدند بیرون داخل ماشین میگفت خیلی درد گرفت اما بازهم خوب زد انگار مردها بهتر میزنند

ناشناس گفت...

ببخشید خط اول یک اشتباه املایی دارم زیبا

ناشناس گفت...

خانومای گل برای چت آمپولی پی ام بديد ;) sami_6speed9

ناشناس گفت...

تینا جون این دو داستان آخری کاملا مشخصه ساختگی بوده و نویسنده اش تنها یک نفره . من نمیدونم این کسی که این داستانها رو سر هم میکنه چه اصراری داره همش از داستانهای آمپول زدن مرد به زن ( اون هم عمدتا از نوع زن چادری ) بنویسه !!!!

ناشناس گفت...

داستان داستانه دیگه دوست عزیز.مهم اینه که وبلاگ از رونق نیفته.ازکسایی که داستان مینویسن ممنون.اونایی که داستان دارن بیان اینجا با آب وتاب وجذاب برا ما تعریف کنن.و ازما دریغ نکنن

ناشناس گفت...

آقای ناشناس من نمی دونم چرا به شما چنین توهماتی دست داد که چیزی که من نوشتم ساختگی بود.البته من داستان بالا رو ننوشتم و نمی دونم ساختگی هست یا نه.ولی من واقعیتی که برام رخ داد رو نوشتم مربوط به اون پسر که با خواهر و مادرش اومده بود.برای من مهم نیست امثال شما باور کنید یا نه.هرچند واقعیت این هست که چیزی که من نوشتم هم دقیقا با تمام جزئیات رخ نداد بلکه تاحدی ساختگی هم بود و اسم ها هم ساختگی بودند.و به این موضوع در کامنت قبلیم هم اشاره کردم.البته این که خانمه چادری بود رو راست گفتم و دختره هم مانتویی بود.تو این شهرستان چادری زیاده عزیزم.همه جا مثل تهران نیست.
موفق باشی.

ناشناس گفت...

اینجا یه شهنازخانوم داشتیم.کجاس اون.من قبلا نوشته هاشودیدم خیلی خوب بودن.امیدوارم بازبرگرده

ناشناس گفت...

امپول بازای تهرانی کجان پسسسسس ؟؟؟؟ امیر از تهران 09385834008

ناشناس گفت...

دکتر رستمی خواهشا بیشتر داستان بزار

ناشناس گفت...

چت داغ آمپولی با خانوما ادد کنن
sami_6speed9

ناشناس گفت...

جمعه شب ساعت حدود 12 بود که یک آقا و خانمی اومدن ساختمان پزشکان.ظاهرا زن و شوهر بودند.آقا ته ریش داشت و کافشن تنش بود و خانم هم مانتوی بلند و پالتو.هر دو تیپ نسبتا ساده ای داشتند و خانم چهره ی جذابی هم داشت.مرده حدود 40 سالش می شد و خانم هم حدود 30 سال.خانمه سرمای شدیدی خورده بود فشارش پایین بود و گلوش بدجوری عفونی بود.هیکلش خوب به نظر می رسید و میل داشتم بهش آمپول بزنم.دلمو صابون زدم و براش چهار تا سفازولین نوشتم سه تا دگزا و دو تا هم ویتامین سی وقرص سفیکسیم و شربت دیفن هیدرامین.گفتم برن داروها رو بگیرن بیارن.آوردن آمپول ها رو درآوردم که حاضر کنم دیدم مرده می گه شما خودتون می خواهید بزنید؟گفتم بله.گفت نه باز نکنید بریم جای دیگه.گفتم باشه هرجور مایلید فقط بقیه رو هم فردا شب بزنید و فصاله ی زمانی 24 ساعت رو رعایت کنید.خلاصه اون شب رفتند و دیگه برنگشتند.یه کمی حالم گرفته شده بود.اما فرداش اتفاقی افتاد که حسابی ما رو بهره مند کرد.دیدم همون خانمه با نایلون پر از آمپول اومده بعد از سلام می گه اومدم زحمت آمپول ها رو امشب خودتون بکشید.گفتم دیشبی ها رو زدید؟گفت دیشب به خاطر ندونم کاری های شوهرم پدرم دراومد.هرکسی اسم خودشو می ذاره پرستار اصلا بلد نبود آمپول بزنه.پدرم دراومد.هرچی باشه شما دکترید.خوشبختانه این هفته شوهرم شب کاره و از دست تعصباتش بیجاش راحتم.فقط لطفا بهش چیزی نگید.گفتم خیالتون راحت دکتر محرم اسراره بیمارشه.آمپولا رو ازش گرفتم و گفتم رو این تخت آماده بشید و یک سفازولین و یک دگزا و یک ویتامین سی آماده کردم.دیدم مانتوشو داده بالا و شلوار جین و شورتشو یه کمی آورده پایین.از دو طرف گرفتم تا وسط آوردم پایین دیدم جاش کبوده.گفتم اوه اوه مثل این که طرف اصلا بلد نبوده.ببین بی وجدان چی کار کرده.گفتم شلوارتونم کمی تنگه باسنتونو فشار می ده میارم پایین تر، بیش از این دیگه بلا سرتون نیاد.اینو گفتم و شلوارشو از دو طرف تقریبا تا زیر باسن آوردم پایین دیدم یه تکونی به خودش داد و برگشت به باسنش نگاه کرد.گفتم راحت باشید خواهش می کنم.یه کم بالای کبودی هاش رو پنبه مالیدم و سفازولین رو زدم سمت راستش.آروم تزریق می کردم و می گفتم نفس عمیق.بهش می گفتم می دونم درد داره ولی دارم طوری می زنم که اولش فقط درد داره عوض بعدا راحتید.حدود 30 ثانیه طولش دادم.بعد ویتامین سی رو به سمت چپش تزریق کردم. و همین طور بعد از اون دگزا رو.فردا شبشم اومد که خیلی جالب بود و می گفت واقعا راست گفتید اولش درد داشت اما آمپول هایی که شما زدید الآن اصلا درد نداره.حالا بعدا تعریف می کنم.این موضوع دو هفته پیش اتفاق افتاد.

ناشناس گفت...

دکتر رستمی عالی بود.فقط اگه میشه راجب قسمت معاینه بیشتر توضیح بده که چیکار میکنی.قربونت مرسی

ناشناس گفت...

خلوته....

ناشناس گفت...

سلام به دوستان من و دوست دخترم رعنا از ابتدا با هم این سایت را پیگیری یکردیم امروز رعنا مریض بود یک امپول زد من بطور پنهانی طوری که تزریقاتی نفهمه فیلمش را گرفتم الیته خود رعنا هم میدونه اما نمیدونیم چطوری بذاریمش تو سایت البته رعنا یک مبلغی از من گرفته تا اجازه داده این کار بکنم راهش را بهم بگید تا همه لذت ببرید

ناشناس گفت...

دوست عزیز من برای شما چند راهکار دارم اول
http://www.picofile.com/
در این سایت در قسمت آپلود فایل بروی انتخاب فایل کلیک کرده و فایل فیلم رو از روی کامپیوتر انتخاب میکنی و بعد آپلود شدن در قسمت آدرس یک لینک میده که با اون لینک هرکسی میتونه دتنلود کنه

ناشناس گفت...

ای ول بهر صورت یکی یه کار درست حسابی داره میکنه

پیمان گفت...

سلام
خوب تو یوتوب بذار برو تو یوتوب دکمه آپلود بزن و آدرسو از کامپیوترت وارد کن تا کامل شه بعد لینکشو اینجا بذار یا برا دانلود به سایت hipfile.com برو و آپلود کن

ناشناس گفت...

Mibinam ke ta bahse film ampool shod hame be vajd omadan.chera az dokhtar khanomaye ampool dost khabari nis

مژگان گفت...


سلام.من مژگان هستم. اگر از خانوم ها کسی اینجا دوست داره آمپول بزنه یا بهش آمپول تزریق شه لطفا به ID من pm بده.البته واقعی نه فقط در حرف. لطفا آقایون pm ندن چون من نمی تونم اعتماد کنم. من فقط به تزریق آمپول علاقه دارم نه هیچچچچچچچ کار دیگه ای.لطفا اگر دختری هست که real دوست داشته باشه آمپول بازی کنیم pm بده اگرنه وقت همدیگرو تلف نکنیم بهتره. هرچند بعید میدونم کسی پیدا شه که در عمل بخواد اینو و اکثرا فقط حرف میزنن اما خواستم یه امتحان بکنم شاید کسی پیدا شه که مثل خودم باشه.این id منه.اگر دختری خواست pm بده هماهنگ کنیم.
مژگان 29 سالمه از تهران
ID:
Khoshgele_jazab@yahoo.com

ناشناس گفت...

پس چی شد این فیلم بابا زودتر اینو اپلود کن ببینیم .

ناشناس گفت...

یعنی هنوز نفهمیدی اینجا همه توهم دارند. فیلم کجا بود. سر کاری

ناشناس گفت...

سلام امروز سه شنبه تو برنامه بفرمایید شام منوتو دخترها از دکتر بازی و احتمالا آمپول بازیشون گفتن و گفتن این کارشون مورددار بوده و شطرنجیش کنید و با خیلی ها از جمله دخترعموها و دخترخاله ها داشتن وخیلی هم خوششون اومده و لذت بردن .

ناشناس گفت...

اره منم شنيدم اون جا يه دختري بود گفتم دوتا امپول بزنه برام

ناشناس گفت...

سلام دوستان.می خوام نظرتون رو درمورد موضوعی بدونم.خوشحالم که این سایت رو پیدا کردم،من هم مثل شما به تزریقات علاقه مندم.
نمی دونم چطور بگم،می خوام ببینم کسایی هستن که مثل من دوست داشته باشن موقع تزریق آمپول باسنشون رو کامل برهنه کنن؟؟
من تابحال تمام تزریقاتی که داشتم توی درمانگاهی بوده که بخش تزریقات خانم ها و آقایانش جداست.اتاقی که برای تزریقات خانم هاست 8 تا تخت داره که بین هیچ کدومش پرده ای نیست،یعنی وقتی که به یک نفر تزریق می شه بیمارا و همراهانشون می تونن اون رو کامل ببینن.خانم هایی که برای تزریقات میان اونجا شلوارشون رو کمی می دن پایین،یا خود پرستار کمی از لباسشون رو پایین می کشه،ولی من خیلی دوست دارم که لباسم رو کامل تا زیر باسنم بکشم پایین.
من یه دختر 18 ساله هستم،خواهش می کنم راجع به من بد قضاوت نکنین،من اصلا بی بند و بار نیستم،فقط در این یک مورد خاص دوست دارم که موقع آمپول زدن باسنم در معرض دید باشه.اما تابحال هیچ وقت اینکار رو نکردم.
از |مپول زدن نمی ترسم و از بچگی دردش رو تجمل می کردم.اما الان مدتیه که دوست دارم موقع آمپول زدن گریه و آه و ناله کنم!!
شما چطور؟؟ موقعیت یا موضوعی در مورد آمپول زدن وجود داره که باعث بشه هیجانتون بیشتر شه؟؟
من خودم فکر می کنم خیلی هیجان داره اگر توی یه اتاق تزریقات شلوغ،پرستار لباسم رو کامل بده پایین و موقع تزریق هم گریه کنم!!

ناشناس گفت...

دوستان اگر ممکنه نظرتون رو به من بگین،شاید من هم بتونم به فانتزی که دارم برسم!!
اینکه به عنوان یه دختر 18 ساله لباسم رو تا زیر باسنم بدم پایین و موفع تزریق کنم خیلی افتضاحه؟؟
همه ما توی ذهنمون فانتزی هایی داریم که اگر خوش شانس باشیم بهشون می رسیم!

ناشناس گفت...

خانم جان ببینید بستگی داره ان طرفی که شمار ا میبینه حس و نظرش چطور باشه
من دیدم خیلی خانمها دوست دارند موقع آمپول زدن باسنشون را زیاد لخت کنند اخه من خودم تزریقات انجام میدم تو کلینیک و به زنها هم خیلی زدم دوست داشتی به آدرس ebrahimi_reza2010@yahoo.com ایمیل بزن یا بیا چت

ناشناس گفت...

نامزدم حالش خوب نبود با هم رفتیم دکتر بهش دو تا آمپول داد، من هم میخواستم برم بالای سرش و امپول خوردنش رو ببینم اما پرستاره اجازه نداد و میگفت اقایون باید بیرون وایستن، خلاصه نگذاشت برم تو!دوس داشتم برم تو ولی نذاشت زنیکه، ازش که پرسیدم گفت به خانومای دیگه که میخواسته امپول بزنه پرستاره، بینشون پرده نبوده و میتونسته ببینه ولی میگه ما از دید زدن بدن هم لذت نمیبریم! تو دلم گفتم کاش بودم میدیدم،ما که میبریم لذت! اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

ناشناس گفت...

سلام بهناز هستم 13 سالمه.دی ماه سال قبل من بدجور مریض شدم و رفتیم دکتر.اونم 4 تا آمپول نوشت.1دونه دگزا و 3 تا هم سفتریاکسون.من تا حالا آمپول سفتریاکسون نزده بودم نمیدونستم که اینقد درد داره.خب بگذریم.اومدیم خونه و بابام دگزا رو آماده کرد و با کلی گریه تزریق کرد تعجب کردم چون اصلا درد نداشت.حالا من نمیدونستم که اون 3 تا سفتریاکسونه فکر کردم که اونام دگزان و به خوبی تموم میشن واسه همین به بابام گفتم عصر بریم تزریقاتی.من دیگه از آمپول نمیترسم.بریم همونجا بزنیم.اصلا 3 تا شو باهم بزنه(فکر کن اونم سفتریاکسون)خب عصر با بابام رفتیم تزریقاتی خلوت بود.فقط دو یا سه نفر بودن و چون اونا سرم داشتن آمپول زنه گفت که من برم داخل.منم به بابام گفتم که بره خونه من خودم میام(تزریقاتی به خونه ی ما نزدیکه.)بابامم قبول کرد و بعد از دادن آمپولا و اینا رفت.من رفتم داخل و دمرو خوابیدم.شلوارمم پایین دادم.آمپول زنه با 3 تا آمپول اومد منم خیلی ریلکس خوابیده بودم.بهم گفت:با بی حسی بزنم یا بدون بی حسی؟منه احمقم فکر کردم دگزاست گفتم:بدون بی حسی.اون آقاهه هم قبول کرد.پنبه رو کشید و بعد آمپولو فرو کرد.موقعی که فرو کرد یه آی گفتم کم کم دردش شروع شد و شروع کردم جیغ و داد کردن و گریه کردم.دردش خیلی زیاد بود.کم کم تکونام هم شروع شد.با اون یکی دستش پاهامو نگه داشت و یه مدت بعد آمپولو در آورد و گفت:تموم شد.من هنوزم داشتم گریه میکردم و جیغ میزدم.باسنم به کلی درد میکرد.آمپول زنه رفت بیرون و با یه پرستار دیگه حرف زد.چند لحظه بعد 3 تا پرستار دیگه هم اومدن.آمپول زنه گفت:پاهاشو نگه دارید تکون میخوره.و منم دوباره گریه کردم آمپول زنه طرف دیگو پنبه کشید.سردی الکلو که حس کردم بدنم لرزید و خواستم تکون بخورم ولی زورم به پرستارها نرسید.آمپول بعدی رو هم فرو کرد.دیگه داشتم میمردم.به یه پرستار دیگه گفت:تو هم اون یکی رو اون ور بزن زودتر تموم بشه.دوباره جیغ کشیدم.پرستاره اومد و هنوز قبلی رو درنیاورده اون سمتی که دردم میومد زد.باسنم داشت میسوخت.جونم داشت درمیومد.بالاخره اولی و بعد هم دومی رو در آوردن.خواستم بلند شم ولی نتونستم.آمپول زنه گفت:بخواب.منم گفتم چرا؟گفت:بابات خواست که 2 تا از شیاف ها رو هم استفاده کنی دیگه داشتم از خجالت میمردم.شلوارمو داد پایین بعد هم شیاف ها رو یکی یکی گذاشت.شلوارمو پوشیدم به زور میتونستم بشینم.بالاخره از تخت اومدم پایین و با گوشیم به بابام زنگ زدم تا بیاد منو با ماشین ببره.اومد و منو بلند کرد.تو ماشین هم صندلی عقب دمرو خوابیدم.وقتی رفتیم خونه هم همینطور.یه هفته گذشت ولی دارو ها زیاد اثر نکردن واسه همین بابام رفت خودش یدونه تقویتی گرفت و زد.اونم تا حدودی درد داشت ولی نه به اندازه ی سفتریاکسون.مرسی از اینکه خوندین.

ناشناس گفت...

خانوما برا گپ آمپولی ادد کنن
sami_6speed9

ناشناس گفت...

با درود خدمت مدیر وبلاگ.امروز که به تاریخچه ی مرورگرم مراجعه کردم متوجه شدم شخصی به سایت شما مراجعه کرده.با تحقیق متوجه شما کار یکی از فامیل ها بود.چون از او خواهش کردم صادقانه بگوید اینجا چه می کرده در نهایت اعتراف کرد چند داستان هم در تاریخ های مختلف گذاشته.از شما خواهش می کنم همه ی نظرهایی که او گذاشته را حذف کنید.این خواهش من از شماست.این نظر من را نیز حذف کنید.باور کنید عین حقیقت را می گویم.
از او خواستم تک تک آن داستان ها را بگوید و او نیز نشانم داد.من تاریخ و ساعت آن ها را می نویسم:
۳۱ مرداد ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۲۰:۰۳

۴ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۲۲:۲۳

۵ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۴:۳۹

۵ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۴:۴۱

۵ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۵:۳۴


۵ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۹:۱۵

۸ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۳:۵۷

۸ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۲:۲۵
۸ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۸:۰۶

۸ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۸:۰۷

۲۵ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۲۰:۵۲


۲۷ آذر ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۲:۱۲

۲۷ آذر ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۲:۱۳

۲۸ آذر ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۵:۳۲

۳۰ آذر ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۲۳:۳۸

۸ دی ۱۳۹۲ ه‍.ش.، ساعت ۱۵:۵۴
واقعا ازتون سپاسگزارمجناب مدیر چون تا الآن باهاش بحث می کردم.

kia گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=FQG9JXPd6-c

‏«قدیمی ترین ‏‹قدیمی تر   ‏1 – 200 از 619   ‏جدیدتر› ‏جدیدترین»